سمیح‌القاسم در سال 1939 از خانواده‌ای دروزی در شهر زرقاء اردن به دنیا آمد. در شهرهای رامه و ناصره به تحصیل پرداخت و تاکنون در فلسطین زندگی کرده است. سمیح شاعری بسیارگو به شمار می‌آید به‌طوری که در سی سالگی شش مجموعه شعر منتشر کرده بود. نام او با نام محمود درویش پیوند خورده است و این دو دوستانی یگانه به شمار می‌‎آیند. زمانی كه درویش از فلسطین خارج گردید، رابطه‌ی سمیح با او به تیرگی گرایید و مشاجره‌ی آنها به مطبوعات جهان عرب کشیده شد. این دو علیه یکدیگر نامه‌های مفصلی نوشتند که اکنون به صورت کتابی مستقل منتشر شده است. منتقدان برای این نامه‌ها ارزش ادبی و تاریخی فراوانی قائل هستند. سمیح مدت‌ها رئیس اتحادیه نویسندگان عرب در فلسطین بوده و در حال حاضر به فعالیت‌های ادبی و سیاسی مشغول است. او علاوه بر شعر، چند رمان و مقالات ادبی فراوانی نوشته است. نخستین کتاب شعر او با عنوان کاروان‌های خورشید در سال 1958 منتشر شد. نام برخی از کتاب‌های شعر او بدین قرار است: آواز کوچه‌ها، خونم بر کف دستم است، دود آتشفشان‌ها، سقوط نقاب‌ها، مرگ بزرگ، مرثیه‌های سمیح‌القاسم، تو را دوست دارم آن‌گونه که مرگ می‌پسندد، عنصر نامطلوب. آخرین کتاب شعر او هفت کتاب نام دارد.

دو شعر از سمیح القاسم:

 

برای مردن وقت نداریم

(برای معین بسیسو که خود را به مردن زده است)

[…]
کوشیدم بیایم
روزی که
در واپسین هتل دوردست
دلت را در بستر شکافتی
کوشیدم نزد تو بیایم
تا سرت را که به حسرتش بریدند
در تبعیدگاه وجدان
به آغوش بکشم
کوشیدم بیایم
چقدر کوشیدم
امّا تهی‌دستم
و بلیط شاعران گران است
برای شاعران گران است
و زمین مرگ بلند است
برای عمر کوتاه
کوشیدم بیایم
تا پوزش بخواهم از مرگت
برای زندگی‌ام.

برخیز!
که مردواره‌ها
هم‌چنان
بر مردها سرورند!
و شمشیر دلاوران میدان‌ها
گرد خلافت و
ضیافت و
شیرینی بیدار است
و قشون‌هایی قهار دارند،
نه برای بازپس گیری سنگر
یا مسجد
یا گلی صحرایی؛
برای سرکوب تظاهرات
یا کشتن کودکی
که نمی‌داند
دلتنگی برای پدرش … توطئه است.

کوشیدم.
مرا ببخش
سوگند می‌خورم
تا قیامت نمی‌بخشمشان!

عطر از آنِ یاسمن است
تا فاش کند
هر چه را که بخواهد،
دعا از آن مسجدالاقصی،
و نشستن بر دروازه‌های شب
از آنِ مادران شهیدان،
شوخ‌طبعی هم از آن‌ِ تو.
شنگیِ سیاه فلسطینی‌ات را می‌دانیم
می‌شناسیمش
پس خواهش را
و آمدنت را سرسنگین مباش!
خود را به مردن زده‌ای!
خود را به مردن زده‌ای!
دلتنگی،
تو را از سرزمینی
به سرزمینی دور برد
خود را به مردن زده‌ای!
بگو كه خود را به مردن زده‌ای!
و ما را
با ترانه‌ای غافلگیر کن.
ای راستگو زنده شو!
ای زندیق زنده شو!
ما برای مردن وقت نداریم
اگر کم شویم
دشمنان ما افزون می‌شوند.
برخیز!
با دل و گام‌های چابک.
ساعت موعود نواخت.
اینک
یارانت پشت دروازه‌ی مرگند
و هنوز
خورشید و
انسان و
تاریخ
از ملت تو سرشار است.
پس
به سمت ما برخیز!
دوست من!
می‌دانی چقدر دوستت داریم!
می‌دانی چقدر دوستت داریم!

 

صدای گام‌ها در دهلیز مرگ

(1)
صدای گام‌ها
در دهلیز مرگ
همهمه، فریاد
ـ وای بر تو… آخ!
ـ بگریز… از این در
ـ بشتاب، داخل شو،
به این سرداب.
دویدن‌ها، کشمکش، در دخمه‌های مرگ
کشته‌ها: هفتاد
اسرا: نود
بیش از نود مجروح.
سکوت، سکوت
ای کالسکه‌های باد
ـ ایست! آن‌جا کیست؟
پاسخ می‌دهم: برادرت «سمیح»
و صدا، طنین می‌اندازد
و صدا، هم‌چنان طنین می‌اندازد
و صدا، هم‌چنان…
صدای گام‌ها در دهلیز مرگ.

(2)
در شب فرو رفت
چهره‌اش
نیروی خورشید
برای رهایی بود.
و ناگهان
شب نفس کشید
وقتی گلوله
بر سینه‌اش نشست.
به برادرانش مگویید
گلوله
بر سینه‌اش نشست.
به مادرش
به برادرانش مگویید
با غم او تنهایم بگذارید
با جنازه‌اش تنهایم بگذارید
جنازه‌ای تو
یا کوهی؟
در سینه‌اش
گلوله‌ها خوار شدند
آه ای رایت رهایی
پلی هستی
که به پیروزی‌ام می‌رسانی.

(3)
چهره‌اش را باد
در آغوش کشید
بر خاک افتاده بود
خون‌آلود… خون‌آلود
بر ساق پایش
نیشی و چنگالی نشسته بود
«تو که هستی
سبزه‌روی زیبا؟»
باد گفت.
خاموشی چهره‌اش پاسخ داد:
تاریخ مقتول توام.

 

(از كتاب «باد خانه‌ی من است، گنجشك بهانه»، تألیف و ترجمه موسی بیدج، نشر قصیده‌سرا)

دیدگاهتان را بنویسید