یادی از دکتر غلامحسین صدیقی
علل پراکندگی نیروهای ملّی
درباره انحلال مجلس و رفراندوم
شخصیت دکتر مصدق به روایت غلامحسین صدیقی
شرح دو روز غمبار
دکتر صدیقی در دادگاه دکتر مصدق و زندان شاه
قراضهی طبیعیات در زندان زرهی
آخرین سخنرانی
یادی از دکتر غلامحسین صدیقی
یادی از دکتر غلامحسین صدیقی[1]
ایرج افشار
یکی از دانشی مردان کممانند ایران که با پای گذاردن در میدان سیاست توانست از فراز و فرود آن به نیکنامی و با استواری اخلاقی بگذرد دکتر غلامحسین صدیقی است. صدیقی پیش از این که به وزارت در دولت دکتر محمد مصدق برگزیده شود دانایی بود دانشگاهی، مدرسی بود تمام عیار و محققی بود عاشقوار. استاد رشتهی تاریخ فلسفه در دانشکده ادبیات بود و بیش از آن در زمینهی جامعهشناسی درس میگفت.
چون در سراسر زندگی دانشگاهی به گسترش امور آن بنیان، علاقهمندی وافر داشت و همیشه به جان و دل خویش مترصد خدمتی در راه ترقی مملکت بود و پیشرفت دانشگاه و زیاد شدن تعداد تحصیلکردگان و دامنه یافتن پژوهشهای علمی را برای آن مقصود و نیت مؤثر و مفید میدانست، به دعوت دکتر علی اکبر سیاسی، نخستین رئیس مستقل و مدیر مدبّر آن، مؤسسه مقام مدیرکلی دانشگاه را پذیرفت. چند سال در آن سمت، در نهایت صداقت و دلسوزی و فرهنگپژوهی خدمت کرد و توانست شخصیت بارز و قابلیت اجتماعی خود را به جامعه عرضه کند. در منصب اداری دانشگاه کارش جنبه فرهنگی هم داشت و ناگزیر از آن بود که اشرافی حقیقی به همهی جوانب امور دانشگاه داشته باشد. او چند دوره نمایندگی دانشکده ادبیات و علوم انسانی را در شورای دانشگاه داشت. آنچه همکاران صدیقی در آن شورا از گفتار و رفتار او به یاد میآورند همه حکایت میکند از دلیری او در بیان معتقدات فرهنگی خود و احترام گذاردن به مُرّ قانون و رعایت کامل بیغرضی.
رفتار دانشگاهی دکتر صدیقی، هم در مقام مدیر کلی دانشگاه، هم به مناسبت کمالات معنوی و اخلاقی او، خصوصاً رعایت ترتیب و انضباط بیش از حد در امور آموزشی و حضور منظم در کلاس درس، او را در میان همگان شاخص و مدیری اصولی معرفی کرده بود. شاید همین خصایل و خصایص انسانی او موجب آن شد که چون یکی از دوستانش او را به دکتر محمد مصدق معرفی کرد از سوی ایشان به وزارت پست و تلگراف و پس از آن به وزارت کشور برگزیده شد و تا به هنگام در افتادن به زندان (پس از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲) همراه و همگام و همسخن مصدق بود. در دادگاه نظامی متانت اخلاقی و استواری همیشگی و بزرگمنشی بنیانی خود را از دست نداد. نهراسید و هر چه گفت از سر سوز بود و صادقانه. با قامت راست و افراخته و لبهایی که گاه نیم خندهای از آن برمیخواست و چشمانی تیز و کنجکاو و زبانی روشن و بیمجامله گفت: «وقتی بنده عرض میکنم حکومت مشروطه برای این است که اعتقاد من و اعتقاد رئیس دولتی که من افتخار عضویت آن دولت را داشتم، این بود که این کشور قانون اساسیاش نباید تغییر کند (دکتر مصدق: صحیح است) در شرایط فعلی، از آینده کسی خبر نمیتواند بدهد…. شأن و شخصیت و حیثیت من به من حکم میکند که بدون بیم و امید و طمع که من از هر سه دور هستم، یعنی نه بیم از کسی دارم و نه امید به کسی دارم و نه طمع به کسی و به مقامی دارم، بدون بیم و امید و طمع عرض میکنم که عقیده من روی مطالعاتی که کردهام و درسی که خواندهام و نوشتههایی که قبل از این مانده از من، چه در درس و چه در مجامع بینالمللی موجود است گواهی میدهد که من به آنچه گفتهام اعتقاد کامل دارم…. بسیار متأسف هستم که برخلاف عادت معمول که همواره سعی میکنند شکاک را مؤمن کنند، در این مدت بعضی اشخاص خواستهاند که مردی مؤمن را شکاک قلمداد کنند. حکومتِ بین من و آن اشخاص با احکم الحاکمین است.»
در گوشهای دیگر از مدافعات خود گفت:
«بیست و هفت سال محصل بودهام و شانزده سال دانشیار و استاد دانشگاه تهران بودهام…. در زندگی من یک قدم بر خلاف مصالح کشور پرافتخار ایران برداشته نشده است. تمام کسانی که مرا میشناسند میدانند که من زندگانیم، سلامت بدنم، در راه مطالعه افتخارات و مآثر و آثار این کشور کهنسال صرف شده است. در این صورت آیا سزاوار است که به حکم دادن یک دستور اداری هزار بد و ناسزا به شخصی بگویند که گوشت و پوست و رگ و استخوان او به عشق و علاقه نسبت به این کشور سرشته است…»
دکتر مصدق در قبال مدافعات دکتر صدیقی گفت: «بنده از آقای دکتر صدیقی چیزی نشنیدم که بتوانم رد بکنم.»
روحیهای که صدیقی در دادگاه داشت یادآور این بیت نیمتاج سلماسی است:
عزمی بزرگ باید و مردی بزرگتر تا حل مشکلات به نیروی او کنند
تردید نباید داشت که اگر صدیقی همکار و همگام و همزندان مصدق نشده بود، حیثیت والا و مرتبت اکتسابی معزز را نمیداشت. جمعیتی که از طبقات مختلف شهر در مراسم تشییع جنازه و مجلس فاتحه او حضور یافته بودند تنها به مناسبت مقام علمی و دانشگاهی او نبود. بیشتر برای آن بود که او خود را از کلاس درس جامعهشناسی به درون جامعه کشانیده بود و چندی در مبارزات اجتماعی شرکت فعال داشت و یکی از منادیان حفظ قانون اساسی و ضرورت باز گردانیدن آزادی به مردم بود. تردید نباید داشت که اگر فعالیت ذهنی دکتر صدیقی محدود و مقصور میبود به ارائهی پژوهشهای ژرف علمی و یادداشتبرداری عالمانه از متون و نصوص تواریخ و اسناد و منابع بازمانده از پیشینیان و تدریس چند رشته از درسهای علوم انسانی، دانشمندی بزرگ میبود همچون محمد قزوینی، اما دکتر صدیقی از پهنهی دانش و پژوهش به میدان حکومت و سیاست وارد شد و توانست مردی بماند خوشنام و دوراندیش و خوشفکر به طوری که چون زندگیش پایان میگیرد اکثریت افراد صاحبِ احساس و مردم روشنضمیر در سوک او متألم و متأثر میباشند و میگریند. ما دانشمندان طراز اول دیگری چون محمدعلی فروغی و سید حسن تقیزاده داشتهایم که در زمینه تحقیق علمی پیشگام صدیقی بودهاند و کارهای علمی آنها موجب تحسین و تقدیر بوده است، اما افکار و اعمال سیاسی آنها قبول همگانی (نه خواص) نیافته است.
دکتر غلامحسین صدیقی در جریانی از تاریخ و سیاست ایران قرار گرفت که بزرگی و سالاری برازنده آن بود. به گفته معروف:
اندر بلای سخت پدید آید فرّ و بزرگواری و سالاری
او از رستهی اندک شمار راستکرداران در امور حکومتی بود (همانند: مستوفی الممالک، مؤتمن الملک، اللهیار صالح و محمود نریمان و دو سه نفر دیگر) و به گروه خوشنامان تاریخ معاصر کشور پیوست که شمار آنان به انگشتان دو دست نمیرسد.
پس از ۲۸ مرداد به مناسبت فعالیت سیاسی و تفکرات اجتماعی پنج بار به زندان افتاد و طبعاً سختیهای بسیار دید. بخشی از خاطرات او که مربوط به روزهای نخستین گرفتار شدن اوست، توسط آقای سرهنگ غلامرضا نجاتی در کتاب جنبش ملی شدن صنعت نفت ایران و نیز در مجله آینده (سال ١٣٦٧) چاپ شده است. او در سراسر این مدت بیست و هفت سال مضمون این شعر مسعود سعد سلمان را پیروی میکرد:
چو عزم کاری کردم مرا که دارد باز رسد به فرجام آن کارکش کنم آغاز
بیا بکش همه رنج و مجوی آسانی که کار گیتی بیرنج مینگیرد ساز
اما صدیقی، دانشمند کممانند که بود؟
غلامحسین صدیقی از خاندان میرزارضا صدیق الدوله نوری و فرزند اعتضاد دفتر، در سال ١٢٨٤زاده شده بود. پس از به پایان رسانیدن تحصیلات متوسطه در مدرسههای آلیانس و دارالفنون و پذیرفته شدن در امتحان اعزام محصل به سال ۱۳۰۸ از سوی دولت به فرانسه فرستاده شد. پس از اخذ دیپلم ادبیات در دانشسرای عالی مشهور «سن کلود» به تحصیل پرداخت و چون دورهی آنجا را به پایان برد، دوره دکتری را در دانشکده ادبیات دانشگاه سوربن آغاز کرد و به اخذ درجه دکتری موفق شد. رسالهی دکتریش در موضوع جنبشهای دینی ایرانیان در قرنهای دوم و سوم هجری است و در سال ۱۹۳۸ در پاریس به چاپ رسیده. او رسالهاش را خاضعانه به معلمان ایرانی و فرانسوی خود اهدا کرد و سرآغاز کتاب را به این بیت ادیب پیشاوری مزین ساخت:
پس آموزگارت مسیحای تست دم پاکش افسون احیای تست
تألیف این رساله علمی دقیق که از زمان انتشار شهرت گرفت و تا اکنون هماره یکی از مراجع مطالعات محققان در زمینه مورد بحث بوده است، مبتنی است بر استفاده از اهمّ متون عربی و فارسی گذشته که تا آن زمان شناخته و نشر شده بود. همچنین مبتنی است بر اکثر تحقیقات و انتشارات خاورشناسی درجه اول به زبانهای مختلف اروپایی. اما آنچه یادداشتها و برگرفتههای صدیقی از کتب را در این کتاب جلوه داده و ماندگار ساخته؛ قدرت استنباط علمی و تازگی و ابتکاری بودن تجسس اوست. عناوین فصول و مباحث مهم این کتاب عالمانه چنین است: وضع دینی ایران پیش از فتح عرب ـ وضع دینی در ایران در دوره خلفای چهارگانه و امویان و عباسیان ـ موبدها و کارهای نوشتنی آنها ـ آداب ایرانی ـ آتشکدهها ـ مانویّت و زندقه ـ آیین مزدک ـ بهافرید ـ سنباد ـ استاذسیس ـ مقنع ـ خرمدینان ـ بابک.
اهمیت تحقیقات صدیقی در این کتاب، موجب احترام علمی او پیش خاورشناسانی چون لویی ماسینیون شد. تا بدانجا که به هنگام برگزاری کنگره ابن سینا در تهران، چون دکتر صدیقی در زندان بود، همین ماسینیون خواستار ملاقات صدیقی شد و دولتیان به مناسبت آن که ماسینیون از ناموران پژوهش در زمینه مباحث اسلامی و یکی از شیوخ مستشرقان در شمار میآمد، اجازه دادند که او به زندان برود و صدیقی را ببیند. ماسینیون خواسته بود دولت ایران را متوجه کند که چه دانشمندی به کنج زندان در افتاده است. تقیزاده هم حس احترام خود را در تجلیل مقام علمی صدیقی، در مدتی که او در زندان بود نشان میداد و به شاه و دولت متذکر شده بود که باید صدیقی از زندان به در آورده شود.
صدیقی پس از به پایان رسانیدن تحصیلات دانشگاهی در اروپا راهی ایران شد و پس از گذراندن دوره خدمت نظام وظیفه و افسری، به دانشیاری و سپس استادی دانشگاه تهران رسید و در دانشکده ادبیات موضوعهایی چون تاریخ فلسفه قدیم ـ جامعهشناسی ـ مباحث اجتماعی در ادبیات ـ بنیانهای اجتماعی را تدریس کرد. در دانشکده الهیات و معارف اسلامی هم چندی درس فلسفه یونان میگفت و ضمناً توانست دانش آموختگان آن دانشکده را متوجه اهمیت علم جامعهشناسی کند. او نیروی معنوی خود را با پشتکاری کممانند همیشه بر آن مصروف میکرد که علم جامعهشناسی و مخصوصاً جامعهشناسی فرهنگی و تاریخی را در مراکز علمی ایران رواج بدهد و مورخان و ادیبان و بالاخره مبتدیان دانشجویان و منتهیان مدعی را متوجه سازد که برای تازگی تحقیقات و ژرفی تتبعات باید توجهی در خور به مباحث اجتماعی بر موازین علمی جامعهشناسی داشت.
در پی برآوردن این آرزو و هدف بود که چندی پس از رهایی از زندان و بازگشتن به محیط دانشگاه موفق شد دانشکده علوم اجتماعی و همراه آن مؤسسه تحقیقات و مطالعات اجتماعی را در دانشگاه تهران ایجاد و تأسیس کند و با دقت و مراقبت پایههای استواری برای آن بگذارد و محققان پرکار و علاقهمند را به تدریس و تحقیق وادارد. دانشجویانی که آنجا مستقیماً زیر نظر او بالیده شدند، امروز از محققان نامور و استادان خوب این رشتهاند. به راستی او را باید پایهگذار علم جامعهشناسی و مطالعه در احوال اجتماعی ایران دانست و خدماتش را ارج گذارد.
صدیقی پس از سی و پنج سال تدریس بازنشسته شد و شورای دانشگاه به مناسبت مقام بلند علمی و خدمات والای دانشگاهیش در سال ۱۳۵۲ (چهلمین سال تأسیس) عنوان استاد ممتاز را به او داد. خطابه حکمتآمیزی که صدیقی در مراسم اعلام این مقام خواند از ارزندهترین سخنان فرهنگی اوست. مناسب میداند که چند عبارتش را نقل اوست. «چند تن از استادان ارجمند که در این بزمگاه روحانی حاضرند و روزی در این دانشگاه دانشجو بوده و مرا شناختهاند، گواه عدلاند که من در هر وضع و حال همواره به دانشجویی مفتخر و مباهی بودهام و بدین امتیاز ناز بر فلک و حکم بر ستاره میکردهام…. پس از آنکه شورای محترم دانشگاه با نظر استحسان مرا مشمول عنایت خویش قرار داد با تذکر فحوای این پند که «خویشتنشناسان را از ما درود دهید» پندی که بنابر معروف زینتبخش تاج خسرو انوشیروان بود و نظیر آن را در سخن دانشافزای سقراط بزرگ مییابیم، مکرر فکر سببجوی را متوجه این امر کردهام که چه چیز موجب حصول این نتیجه شده است. پس از امعان نظر به این نتیجه رسیدهام: تصمیم اعضای شورای محترم در آغاز چهلمین سال تأسیس دانشگاه با بضاعت مزجاهی من در علم، با علم و عنایت به سی و پنج سال کار دانشگاهی من، دانش دوستی به نیت قربت نه قصد شهرت و سوداگری و تواضع راستین نسبت به دانشوران و احترام عمیق به مفاخر و مآثر ایران و تکریم عظمت و ارزش مقام انسانی در جهان هستی و اعتقاد استوار به روش و خاصه به روح علمی و برکناری از تعصب که پیوسته آن را استعفا از تعقل شمردهام و گرامی داشتن شخصیت دانشجویان که فروغ دیده استادان و امید آینده ایراناند، بوده است.
ظاهراً اتصاف یا لااقل گرایش به بیشتر آنچه گفته شد کوچکترین نشان انتساب به علم و دانش باشد و برای طالب علم اگر از گرانجانی و تیرهبختی این مایه هم از شرایط و لوازم دانشجویی حاصل نیاید، نزول او در حرم کبریای علم نه تنها امری دشوار مینماید بلکه چنین سلوکی در طریق کسب معرفت بیثمر و به منزلهی حلقهی اقبال ناممکن جنباندن است…»
دکتر صدیقی به مناسبت علاقهمندی واقعی فرهنگی و گستردگی و پهناوری دانش، در چند مجمع علمی بینالمللی و کمیسیون ملی یونسکو و شوراهای فرهنگی عضویت داشت و چندی هم به مناسبت توجه و عنایت علی اکبر دهخدا با شوق و شور همکاری علمی و فرهنگی آن مرحوم را پذیرفت و تألیف و تنقیح دو جزء لغت نامه را بر عهده گرفت و به پایان رسانید. هم چنین سیدحسن تقیزاده و علی اصغر حکمت که به خوبی بر مقام علمی و فرهنگی او واقف بودند، او را شایسته عضویت در هیأت مؤسسین انجمن آثار ملی دانستند و صدیقی در چند سال آخر حیاتِ انجمن مذکور، ریاست هیأت مؤسسین را بر عهده داشت.
هنگامی که انجمن مذکور تصمیم کرد که جشن هزارهی ابن سینا در تهران و همدان برگزار شود و تألیفات فارسی منسوب به ابن سینا به چاپ برسد، دکتر صدیقی یکی از چند تن معدودی بود که با فعالیت دایمی در استقرار مقدمات کار شرکتی مؤثر داشت و خود تصحیح انتقادی و چاپ چند رساله را متعهد شد.
صدیقی در پژوهش دارای روحیه علمی بود و هیچگاه از پیروی روش علمی دوری نمیکرد. به همین مناسبت بسیار محتاط بود. کمتر دلش رضایت میداد حاصل تحقیقات و مطالعات خود را که همیشه میگفت ناتمام است، منتشر سازد. طبعاً آنچه به قلم او منتشر شده همه نمونه آراسته تألیف و مرحله کمال در استدلال و مبتنی بر استنباط دقیق و در خور توجه کاملان است.
آن چه همه شنیدهاند و میدانند این است که آن مرحوم یادداشتهای زیادی از متون و تحقیقات به درآورده و بر طبق موضوعات و مباحث مختلف جدا ساخته بود و همیشه و به طور منظم این کار را انجام میداد و انبوهی میراث علمی پرارزش از خویش بر جا میگذارد که باید آرزوی چاپ آنها را داشت. از جمله در این چند سال اخیر بخشی از مطالعات خود را مصروف به بررسی دربارهی «عهد اردشیر» کرد و نیت کرده بود که چون به پایان برسد آن را برای نشر در اختیار موقوفات دکتر محمود افشار بگذارد.
یکی از سجایای بارز اخلاقی و فطری صدیقی، قدرشناسی از کارها و رنجهای علمی دیگران بود. همیشه نسبت به کوشایانِ جوانتر عنایت و توجه خاص روا میداشت. کار ایشان را میستود و از ارشاد و تنبیه آنها خودداری نداشت. بد و ناپسند را هم متذکر میشد. او متوالیاً و منظماً در جستجوی به دست آوردن و خواندن مقالههای ارزشمند تحقیقی بود. به همین ملاحظه اغلب مجلههای جدی را میدید و میخواند و در دیدارها سخن از خوبی یا بدی آنها میکرد
یادم نمیرود آن بعد از ظهر تابستان گرمی که در خانه ما را زدند (آن ایام در خیابان سپید، نزدیک چهار راه کالج مقیم بودم). خانه شاگردمان آمد و گفت آقایی است، اسمش را «غلامحسین صدیقی» گفت. پس به دم در شتافتم و تعارف کردم. گفت: متأسفانه کار دارم و باید بروم (در زمان وزارتش بود) . فقط آمدهام یک شماره از مجلهی مهر که برایم نرسیده است بگیرم و حق اشتراک فرهنگ ایران زمین را بپردازم.
موقعی که میخواست سوار اتوموبیل بشود گفت: در مجلهنویسی بکوشید مطالب ناگفته، نوشتههای چاپ نشده و اسناد دور افتاده را منتشر سازید تا وسایل تحقیق گسترش یابد و نکتههای تاریک مانده روشنی پذیرد و خواننده و جوینده بر تازه یافتههای بیشتری دستیابی بیابد.
گفت: دوباره گفتن و دوباره نوشتن آنچه گفته و نوشته شده است از روح علمی دور است. به هم چسباندن مطالب از این کتاب و آن کتاب، موجب اتلاف وقت و سرمایه است و خودنمایی و فضل فروشی را مینماید.
سخن بلند و تابنده او ذهن مرا هماره متوجه انتشار اسناد تاریخی و کتابهای چاپ نشده ساخت و به مانند شعلهی جواله شاید تیرگی راه را بر من به روشنی بدل کرد. این پند حکیمانه و عالمانه را چند بار و به چند مناسبت از او شنیدم. یادش پایدار و روانش شاد باد. مرگ چنین مرد نه کاری است خرد.
از روزی که به «مجلهنویسی» آغاز کردم همیشه علاقهمند به نشر اسناد تاریخی بودهام. شاید سبباش آن است که در مجلهی آیندهی قدیم، بخشی به این گونه مدارک اختصاص داشت. در مجلههای علوم مالیه و اقتصاد ثقة الدوله دیبا و کاوه سید حسن تقیزاده هم بدین رشته توجه شده بود.
اما جرقهای که ذهن مرا روشنتر و شاید شعله ور ساخت، عبارتی بود که دکتر غلامحسین صدیقی سی و چند سال پیش هنگامی که مدیر مجلهی مهر بودم گفت و آن این بود که:
سعی کنید حرفهای ناگفته و نوشتههای چاپ نشده و اسناد مکتوم مانده را منتشر سازید تا تحقیق دامنه بگیرد و نکتههای تاریک مانده به سوی روشنایی بگراید و از این راه خواننده و جوینده به تازه یافتههای علمی دسترسی بیابد. تجدید حرفهای گفته شده و نشر نوشتههای چاپ شده، اتلاف وقت است… .
[1] برگرفته از نشریه بخارا، شماره ۱۲۷، مهر و آبان 1397.
علل پراکندگی نیروهای ملّی
علل پراکندگی نیروهای ملّی[1]
آنچه در زیر میخوانید بخشی است از یازده جلسه گفت و شنود، با استاد دکتر غلامحسین صدیقی، وزیر کشور و نزدیکترین همکار دکتر مصدق. این گفتگو که به طور منظم هفتهای یک بار در منزل ایشان صورت گرفت و بیش از چهل ساعت بطول انجامید، برای مؤلف فرصت مغتنمی بود تا دربارهی رویدادهای مهم تاریخ معاصر ایران از دوران مشروطیت به بعد، به خصوص جنبش ضد استعماری ملت ایران در دورهی حکومت دکتر مصدق، از محضر استاد استفاده کند.
دکتر غلامحسین صدیقی، گذشته از خدمات طولانیاش به فرهنگ کشور و قریب چهل سال تدریس در دانشگاه تهران، یکی از چهرههای مشهور تاریخ سیاسی معاصر است. تحصیلات خود را در رشتههای فلسفه علوم اجتماعی و جامعهشناسی در دارالمعلمین «سن کلو» و دانشگاه «سوربن» در درجه دکتری به پایان رسانیده است. بعد از مراجعت به ایران به خدمت سربازی رفته و دوره خدمت وظیفه را، با سمت استادی در دانشکده افسری گذرانده و پس از آن به تدریس و تحقیق در دانشگاه تهران اشتغال داشته است.
فعالیت سیاسی دکتر صدیقی، از سال ۱۳۳۰، با سمت وزیر پست و تلگراف و تلفن در کابینهی اول دکتر مصدق آغاز گردید. پس از قیام ۳۰ تیر ۱۳۳۱ وزیر کشور شد و تا کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ در این سمت باقی بود. دکتر صدیقی پنج بار در رژیم گذشته دستگیر و زندانی شده و دوران بازداشت او، از چند روز تا ده ماه و نیم بوده است.
دکتر صدیقی حدود هشتاد سال دارد، ولی ظاهر او، بیش از ده سال کمتر مینماید. با وجود جثهی ظریف و لاغر، فرز و چالاک است. دیدگان کنجکاو و درخشان او محبت و اعتماد میآفریند. آنچه در اولین دیدار با وی جلب توجه میکند، ادب، متانت و فروتنی بیش از حد انتظار اوست. در خانهاش، میهمانْ هر که باشد، او را بالا دست خود مینشاند، آرام و شمرده سخن میگوید، در اظهار عقیده بیتکلف و صریح است، اهل مصلحتگرایی و مجامله نیست، ایران و مردم وطنش را صادقانه دوست دارد.
از لحاظ هوش و حافظه کمنظیر است. در بیان خاطرات و نقل رویدادهای تاریخی، با ذکر زمان وقوع آن حوادث، چنان حضور ذهن دارد که طرف گفتگو را به شگفتی وامیدارد. آرشیو گرانبها و شاید بینظیرش، پشتوانهی تاریخ سیاسی معاصر است.
در آغاز آشنایی، برای آنکه طرف را بشناسد و به اصطلاح بداند «چه چیز در چنته دارد»، او را سؤال پیچ میکند. اگر مخاطب قابل قبولی باشی، میتوانی خوشهچین خرمنِ دانش و فضل و ادب او گردی و از تجارب گرانبهای سیاسیاش، بهره فراوان کسب کنی.
***
مؤلف: چگونه نهضت ملی ایران با چنان اتحاد و همبستگی که میان قشرهای جامعه ایجاد کرده بود و با وجود پیروزیهایی که در سایه آن اتحاد و اتفاق به دست آورده بود، دچار پراکندگی شد و در لحظات خطیر پیکار شکست خورد؟
دکتر صدیقی: پاسخ این سؤال مفصل است؛ باید از طرفی علل اصلی و اساسی و از سوی دیگر، علل عارضی و حتی حوادث نامترقب را مورد بررسی و تحلیل قرار داد. اکنون چون در حال حاضر مجال تحقیق نیست؛ بعضی از علل مزبور فهرستوار ذکر میشود:
١- کیفیات و خصوصیات جامعه ایرانی و اوضاع و احوال طبقات و گروههای شهری، روستایی و ایلیاتی و اختلافات سنتی، برخورد منافع آنها و ضعف رشد سیاسی ناشی از آن اوضاع و احوال؛
۲- موضع جغرافیایی – سیاسی «ژئوپولیتیکی» ایران و سوابق روابط بینالمللی آن و دگرگونیهای حادث در اوضاع و احوال مرامی، سیاسی، اقتصادی و اجتماعی کشورهای بزرگ و منافع و رقابتها و طمعها و زد و بندهای گوناگون داخلی و خارجی آنها. در این باب نگرشها و منافع جغرافیایی و سیاسی و اقتصادی و ملاحظات بینالمللی دولتهای اتحاد جماهیر شوروی و انگلستان و ایالات متحد آمریکا درخور توجه مخصوص است؛
3- تأثیر فعالیت «تراست»ها و شرکتهای بزرگ و چندملیتی در امور سیاسی و اقتصادی داخلی خود و کشورهای خارج؛
4- تصویر ظاهراً دور از واقع اختلاف اساسی بین دولتهای سرمایه داری دخیل در امور سیاسی و اقتصادی و تکیه بر آن تصور؛
5- امور مربوط به حکومت مشروطه ایران و نقایص و ابهام در قوانین اساسی مشروطیت؛
٦- عدم صراحت کافی در حقوق سلطنت و موضع قانونی شاه و معارضه و درگیری آن حقوق با تمایلات و توقعات شخصی و تجاوزات او و درباریان به حقوق ملت؛
7- فقدان احزاب سیاسی ملی مؤثر، به لحاظ شرکت در انتخابات پارلمان و نظارت در سیاست داخلی و خارجی؛
8- مشکلات انجام انتخابات آزاد، ناشی از خصوصیات اوضاع نامساعد جامعهی ایران و تأثیر جهل و گمراهی در اعمال نفوذهای داخلی و خارجی؛
۹- ضعف اصول و ماهیت پارلمانی و ناپایداری اکثریت در مجلس شورای ملی و مجلس سنا، همراه با سستی اخلاقی و سیاسی بعضی از نمایندگان؛
۱۰ – قلت عده سیاستمداران درستکار و شجاع و مُصلح و آگاه به مواقف سیاست داخلی و بینالمللی؛
۱۱- عقاید و افکار دکتر مصدق و بینش ملی و اجتماعی و سوابق سیاسی او و برخورد این امور با موانع و محظورات داخلی و خارجی؛
۱۲ – جبهه ملی و کیفیت ایجاد و تشکیل و خصوصیات شخصی و مرامی اعضاء آن؛
۱۳- تشکیل تقریباً بدون مقدمه و بدون سابقه ذهنی دولت دکتر مصدق و نقصان بررسیها و پیشبینیهای لازم؛
١٤- ترکیب سیاسی نمایندگان مجلس هفدهم و تأثیرپذیری برخی از آنها از جریانات نامطلوب و کارشکنی داخلی و خارجی (شرقی و غربی) و تغییر روش سیاسی و تضعیف دولت به وسایل گوناگون؛
١٥- تبلیغات زیانبار بعضی از گروههای متشکّل سیاسی که برخی از آنان با مقامات خارجی پیوستگی داشتند؛
١٦- عمل گروهی مخالفان متعدد (به علل گوناگون) بعضی از سناتورها، افسران در حال خدمت، افسران بازنشسته، ملاکان بزرگ صاحب قدرت و نفوذ و کارگردانان خیانتپیشه و رشوه دهی و فساد پراکنی خارجیان ذی نفع؛
۱۷- اشتباهات از جانب مسئولین و دست اندرکاران امور؛ مثلاً در انتخاب مشاغل اشخاص و ملاحظه کاری در اتخاذ بعضی تصمیمات، به خصوص در هفتههای آخر در برابر زیاده رویها و گفتهها و نوشتهها و مداخلات خارج از مصلحت اشخاص و گروهها؛
۱۸- دشواریهای ناشی از قطع فروش نفت و مسدود کردن ذخایر ایران به لیرهی انگلیسی در بانک انگلستان و خودداری اتحاد جماهیر شوروی از پرداخت مطالبات ایران؛
۱۹- به وجود آمدن زمزمههای مخالفت حاصل از اقدامات اصلاحی دکتر مصدق همراه با تبلیغات و کارشکنیها و ایجاد تشنجات در طبقات مردم.
هر چند عمل دکتر مصدق از حیث سیاسی مواجه با شکست شد، اما آثار حقوقی و تاریخی آن باقی ماند؛ از نظر حقوقی، مخالفان به رغم زد و بندها نتوانستند اصل ملی شدن صنعت نفت ایران را نفی کنند و از نظر تاریخی، تأثیر کار او در ایران و دیگر کشورهای استعمارزده محفوظ مانده و مورد توجه است.
دکتر محمد مصدق
غفلتها و اشتباهات
مؤلف: آقای دکتر صدیقی؛ نکاتی را که اشاره گردید در تضعیف نهضت ملی ایران تأثیر اساسی داشته است، ولی بدون تردید یک سلسله غفلتها با اشتباهات هم در کادر رهبری و فرماندهی بوده است. به نظر جناب عالی این اشتباهات و غفلتها چه بود و آیا میشد از وقوع آن جلوگیری کرد؟
دکتر صدیقی: بدون تردید اشتباهاتی روی داده و غفلتهایی هم شده است؛ در اینجا به چند مورد که مربوط به روزهای پیش از کودتا و بعد از آن حادثه است اشاره میکنم:ُ
یکی از این اشتباهات ترتیب تظاهرات سالگرد سیام تیر بود که موجب پراکندگی نیروها گردید. و درست در جهت خواست و هدف تبلیغات دشمن انجام گرفت. گفتند صبح ملیّون تظاهرات برپا کنند و عصر عناصر چپ. انگلیسها از این پراکندگی نیروها استفاده کردند و در تبلیغات خود عناصر چپ را قدرتمندتر از آنچه بودند معرفی کردند تا آمریکاییها را از خطر «کمونیسم» بترسانند و موفق هم شدند.
اشتباه دیگر انتخاب زمان مذاکره با هیئت نمایندگی شوروی، برای رفع اختلافات مرزی و تسویه دعاوی ایران، در تهران بود، یعنی در نیمه دوم مردادماه ۱۳۳۲ که دستگاه تبلیغات بریتانیا، آمریکاییها را از خطر روزافزون نفوذ کمونیستها در ایران به هراس انداخته بود. درست در همان موقع، رهبر اقلیت مجلس شورای ملی، طی تلگرامی به دبیر کل سازمان ملل اطلاع داد که دکتر مصدق قصد دارد یک رژیم کمونیستی در ایران ایجاد کند!
بعد از شکست کودتای شب ۲۵ مرداد اشتباهات متعدد مهم دیگری روی داد؛ وقتی میتینگ عصر روز ۲۵ مرداد در میدان بهارستان تمام شد، مردم را به حال خودشان رها کردند. بعد از آن سخنان تند، باید مردم عصبی و تحریک شده را راهنمایی میکردند. از همان پایان میتینگ، افراد حزب توده در شهر پراکنده شدند و هرچه خواستند گفتند و انجام دادند. این همان چیزی بود که دشمنان ما و مجریان طرح کودتا میخواستند. ملیّون، بدون آنکه در پایان میتینگ دستورالعملی دریافت کنند، متفرق شدند. درست است که با شکست کودتا و فرار شاه، مردم هیجانزده شده بودند و در انتظار تغییر و تحولی از سوی دولت بودند، ولی نباید از جانب میتینگدهندگان رها میشدند. آن موقع باید به مردم تفهیم میشد که بیش از هر زمان هوشیار باشند. باید تماس رهبران جبهه ملی و ملیّون با مردم قطع نمیشد، میبایست به طور منظم به مردم آموزش داده میشد و تفهیم میگردید که نظم و آرامش را حفظ کنند و در انتظار تصمیمات دولت باشند. باید همه روزه رهبران جبهه ملی به وسایل مختلف با مردم حرف میزدند و مردم را آماده نگاه میداشتند. از روز ۲۵ به بعد، یعنی تا روز ۲۸ مرداد، در تهران هیچ اجتماعی به وسیلۀ احزاب و جمعیتهای ملی صورت نگرفت و در عوض افراد حزب توده در دستههای کوچک، آزادی عمل یافتند، و بهانه به دست خارجیان دادند و مردم را نگران ساختند.
من، بعد از ظهر روز ۲۵ مرداد، در خانۀ نخست وزیر بودم و با رئیس شهربانی ارتباط داشتم. او، به طور منظم اخبار را به من اطلاع میداد و من با نخست وزیر مشورت میکردم. سخنان ناطقین میدان بهارستان را هم اجمالاً شنیدم. حدود ساعت هفت بعد از ظهر، آقایان دکتر شایگان و مهندس رضوی به خانه دکتر مصدق آمدند. در همین موقع، رئیس شهربانی تلفن کرد و گفت: توده ایها از میدان بهارستان در حال شعار دادن به حرکت درآمدهاند و معلوم نیست برنامۀ آنها چیست و کسب تکلیف کرد. چند ساعت بعد از فرار شاه نمیشد بگوییم قوای انتظامی تظاهرکنندگان را با خشونت پراکنده کنند و حادثه بیافرینند. من به اتاق دکتر مصدق رفتم و و با تندی به دکتر شایگان و مهندس رضوی گفتم «مردم را رها کردهاید و آمدهاید اینجا بعد از آن سخنرانیهای تند… باید مردم را هدایت میکردید، حساسیت موقع را باید برای دهها هزار تن مردمی که در آنجا جمع شده بودند، تشریح میکردید. باید به فکر مردمی باشید که آنها را به حرکت درآوردهاید، آنها را رها کردهاید و به اینجا آمدهاید؟»
دکتر مصدق سکوت کرده بود. آنها هم همینطور… آقایان حرکت کردند و رفتند داخل شهر و میدان سپه که مراقب مردم باشند، ولی آن وقت دیر بود….
نمایی از روز کودتا
میزان آمادگی دولت برای مقابله با کودتا
مؤلف: آقای دکتر صدیقی؛ از چه موقع انتظار کودتا را داشتید. چه موقع احساس کردید دیگر قادر به کنترل اوضاع نیستید و آیا دولت خود را برای مقابله با چنان واقعهای آماده کرده بود؟
دکتر صدیقی: از ماههای آخر سال ۱۳۳۱ بر اثر تحولات وقایع خارجی و حوادث داخلی، دولت در انتظار پیشامدهای تازهای بود. ما توطئههای چندی را پشت سر گذاشته بودیم و غافل نبودیم .توطئه ۹ اسفند، قتل افشارطوس، تحصن سرلشکر زاهدی در مجلس، توطئه بختیاریها در جنوب… به خصوص از ۱۲ مرداد که روز رفراندوم بود، انتظار عکسالعمل از سوی دشمن را داشتیم. روزنامهها هم در مقالاتشان درباره احتمال کودتا، هشدار میدادند. ساعت ۹ روز پنج شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۳۲، نتیجه رفراندوم طی اعلامیۀ دولت به وسیلۀ رادیو به اطلاع مردم رسید. نخست وزیر طی نامهای که برای شاه فرستاد، درخواست انحلال دوره هفدهم مجلس شورای ملی را کردند.
عصر روز ٢٤ مرداد برای حضور در هیئت دولت به منزل نخست وزیر رفتم و تا ساعت ۲۲ نزد نخست وزیر بودم. سرتیپ ریاحی هم احضار شد و در بارۀ تانکهایی که در اختیار گارد سلطنتی بود مذاکره کرد و پس از اخذ دستور خارج شد و پس از مدتی مراجعت کرد و به نخست وزیر گفت پیشبینیهای لازم برای مقابله با هر واقعهای به عمل آمده است.
در حدود ساعت ۲۲ به منزلم رفتم. در ساعت سه و نیم صبح، سرتیپ مدبر، رئیس شهربانی خبر کودتا و شکست آن را اطلاع داد. من اتومبیل رئیس شهربانی را خواستم و به خانۀ نخست وزیر رفتم. در حدود ساعت چهار صبح آنجا بودم. درباره کودتا و نامهای که سرهنگ نصیری حامل آن بود، گفتگو به عمل آمد. در ساعت شش صبح اعلامیهی مربوط به چگونگی کودتا تهیه شد و در ساعت هفت از رادیو پخش شد و از هیئت دولت دعوت به عمل آمد. قبل از ظهر خبر رسید که شاه از رامسر به بغداد رفته است. از کارهای مهم آن روز، اعلام انحلال مجلس و بازداشت جمعی از نظامیان و غیر نظامیان است که متهم به شرکت در کودتا بودند.
آنچه گفتم پاسخ به این سؤال شما بود که از چه موقع دولت انتظار کودتا را داشت. سؤال دوم، یعنی آمادگی دولت برای مقابله با کودتا نیاز به توضیح بیشتری دارد، به خصوص از جنبۀ نظامی و انتظامی. طی سالهای بعد از کودتا، مطالب فراوانی، چه از سوی مسئولان و دست اندرکاران و چه از طرف دیگران در مطبوعات و کتب داخلی و خارجی انتشار یافته است که متأسفانه اکثر آنها بر اساس جهتگیریهای شخصی و یا سلب مسئولیت و یا به قول شما، محافظهکارانه عنوان و منتشر شده است. من هم در گفت و شنودی که با بعضی دوستان مطبوعاتی داشتهام در یکی دو مورد، به طور مختصر حرفهاییزدهام، ولی با شما گفتگوی مفصل و طولانی داشتهام. شما را هم تا به حال ملاقات نکرده بودم و از طریق کتاب سودمندی که با روشی صحیح و متین نوشتهاید، آشنا شدم.
باری… این نکته را هم اضافه کنم که هر جا در سخنانم دولت را مورد ایراد و انتقاد قرار میدهم، خودم را نیز شریک میدانم. با این مقدمه، میپردازم به ادامه بحث دربارۀ آمادگی دولت از جنبۀ نظامی برای مقابله با کودتا؛ ظاهر اوضاع حکایت میکرد که دولت آمادگی رو در رویی با کودتا را دارد. همانطور که کودتای شب ۲۵ مرداد به سرعت و با قاطعیت شکست خورد. سرتیپ تقی ریاحی، رئیس ستاد با نخست وزیر در تماس بود و تا عصر روز ۲۸ مرداد که او را دستگیر کردند، در ستاد ارتش حضور داشت. من درباره اینکه سرتیپ ریاحی، به فراخور موقع، از نقطه نظر نظامی صلاحیت اداره ارتش را در آن دوران حساس داشت یا نه، اظهار نظر نمیکنم، ولی این را میتوانم بگویم که او ظاهراً قصد خدمت داشت و مطلبی که مورد سؤال است، این نکته میباشد که اگر افسر دیگری که حائز همه شرایط لازم برای اداره ارتش در آن زمان بود، با افسرانی همچون سرتیپ محمد دفتری و نظایر او سر و کار داشت چه میکرد؟ مشکل ما، چه در کادر سیاسی و چه در رده نظامی و فرماندهی، این بود که مردانمان انگشت شمار بودند. ما در آن دوران نیاز به اشخاص باشخصیت و عالِم و میهن دوست داشتیم. فراموش نمیکنم روز ۲۸ مرداد، حدود ساعت ده صبح، نخست وزیر تلفن کرد و گفت حکم ریاست شهربانی را به نام سرتیپ محمد دفتری صادر کنید. این کار انجام شد. روز بعد از دکتر مصدق پرسیدم آقا! به این افسر اعتماد داشتید؟ دکتر فرمود: «آقا! کاش میبودید و میدیدید این، افسر که با ما نسبت دارد، صبح روز ۲۸ مرداد آمد و با گریه گفت: آقا به من خدمتی رجوع کنید. من چه موقع مناسبتر از حال میتوانم به شما خدمت کنم!»
همه چیز به ظاهر آماده بود ولی عدهای از مسئولان نظامی، به دشمن پیوسته بودند و یا خودشان را کنار کشیده بودند. گمانم این توضیح مختصر، جواب کافی باشد به چگونگی آمادگی دولت برای مقابله با کودتا…
مؤلف: آقای دکتر! چه وقت احساس کردید به اوضاع مسلط نیستید و چرا نخست وزیر آن روز پیامی برای مردم نفرستاد و از ملت نخواست به خیابانها بیایند و از آزادی خود دفاع کنند؟
دکتر صدیقی: در تهران از دو ساعت بعد از ظهر آن روز، احساس کردیم که تسلط بر اوضاع دشوار است و پس از اشغال مرکز رادیو و آگاهی شهرستانها از جریان کار در مرکز، تسلط مخالفان قطعیت یافت. اینکه پرسیدید چرا نخست وزیر پیامی برای مردم نفرستاد، باید بگویم که چنین پیامی وضع را آشفتهتر میکرد. مردم تهران روبه روی نظامیان تحریک شدهی طاغی قرار میگرفتند. خطر جنگ خانگی در میان بود و خونهای زیادی ریخته میشد که نه آقا، و نه ما، با آن موافق نبودیم.
[1]برگرفته از گفتگو با دکتر غلامحسین صدیقی، در کتاب «جنبش ملی شدن صنعت نفت ایران و کوتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲»، سرهنگ غلامرضا نجاتی، شرکت سهامی انتشار، ۱۳۶۸، ص 532.
درباره انحلال مجلس و رفراندوم
درباره انحلال مجلس و رفراندوم[1]
۷ مهرماه ١٣٨٤
جناب آقای علی دهباشی مدیر و سردبیر محترم مجله بخارا
با عرض سلام و ارادت چون اخیراً مطالبی درباره نظر زنده یاد دکتر غلام حسین صدیقی، وزیر کشور و نایب نخست وزیر در دولت شادروان دکتر محمد مصدق، در مورد رفراندوم و انحلال مجلس، عنوان شده است که گاه ناقص و گاه موافق با واقع نیست، رونوشت نامه پدرم را که تاریخ 19/4/1366 در جواب سؤالات استاد دکتر محمدعلی همایون کاتوزیان نوشته شده است خدمتتان تقدیم میدارم.
این نامه اول بار توسط آقای دکتر همایون کاتوزیان در مجله «فصل کتاب» در سال ۱۳۷۰ در لندن به چاپ رسیده است.
با آرزوی توفیق روزافزون در اعتلای فرهنگ و ادب.
با تجدید مراتب احترام
حسین صدیقی
تهران به تاریخ: 19/4/ ١٣٦٦
محقق ارجمند آقای دکتر محمد علی همایون کاتوزیان
با عرض سلام و سپاسگزاری از الطاف بی دریغ، نامه گرامی با خط زیبا رسید، امساک در طبیعت ابر بهار نیست. چون چندروز در تهران نبودم و پاسخ نامه به تأخیر افتاده پوزش میخواهم. از اینکه به کار ترجمه خاطرات پیشوای فقید نهضت ملی به زبان انگلیسی پرداختهاید شاد شدم کامیابی آن دانشمند گرانمایه را از خواهانم.
راجع به روشن کردن دو موضوع که مورد نظر جناب عالی است حقیقت آنست که نمیدانم تا چه حد توضیحات بنده با ملاحظات اخلاقی و ارادتمندی نسبت به پیشوای کمال و مقتدای رجال «دلیر سرآمد» دکتر محمد مصدق سازگار است ولی از آنجا که همیشه گرایشی به اصول حق جویی و حق گوئی و حق شنوی به اندازه قدرت و اختیار خویش داشته و دارم و سعادت درک حقیقت را اعظم سعادات میشمرم و خبر «قولوا الحق و لو علی انفسکم» را از جمله سخنان برگزیدهی شایستهی پیروی میشمارم، «ویلٌ لکل افّاک اثیم» و فضیلت انصاف را برترین فضاین میدانم، با توجه به اینکه «تصدیق بیوقوف و سکوت وقوف دار» جایز نیست، در پاسخ سؤالات دوگانه که تا حدی بصورت محاکمات تاریخی درآمده است، به عرض میرسانم.
راجع به رأی مجلس که «پیشوای فقید در جاهای گوناگون فرمودهاند که رفراندوم مرداد ۱۳۳۲ از این نظر ضرورت داشت که با توجه به چهل رأیی که حسین مکی در مجلس برای عضویت در هیأت نظارت اسکناس آورده بود، بیم آن میرفت که استیضاح بقائی [صحیح :علی زهری] در مورد متهمین به قتل افشار طوس به عدم رأی اعتماد نسبت به دولت منجر شود».
به عقیده بنده موضوع انتخاب ناظر بانک در هیأت نظارت اسکناس با موضوع عدم رأی اعتماد نسبت به دولت در مورد استیضاح (دولتی که دکتر مصدق در رأس آن بود) هم طراز نیست و از مقوله قیاس مع الفارق است.
دکتر غلامحسین صدیقی، سیام تیر ماه 1332
درباره رفراندوم و عدم موافقت ابتدائی من و تغییر نظر در مرحله بعدی و دلایل من در این باب:
من با رفراندوم اصولاً مخالف نبودم، با رفراندومی که دولت برای انحلال مجلس انجام دهد، انحلالی که با نقائص قوانین اساسی و به حکم سوابق در تاریخ مشروطیت، خواه ناخواه هنگام نبودن مجلس عملاً به حق یا ناحق، به شاه در عزل و نصب نخست وزیر، بنابر میل شخصی یا ضرورت واقعی، ناچار امکان عمل میداد، موافقت نداشتم.
اشاره به سوابق از آن جهت است که از ۱۳ جمادی الاولی ١٣٢٦ هجری قمری (تعطیل قهری دوره اول مجلس و آغاز استبداد صغیر) تا ۱۵ شوال ۱۳۳۹ (آغاز دوره چهارم قانونگذاری مجلس شورای ملی)( براساس گاه شماری هجری قمری) به تقریب در مدت سیزده سال و پنج ماه و دو روز نظام مشروطیت، ده سال و دو ماه و بیست وهشت روز فترت داشتهایم و پس از آن تاریخ هم گسیختگیها کم نبوده است!…
پیشوای فقید پس از آنکه ورقه استیضاح علی زهری از نخست وزیر و وزیر دفاع ملی و وزیر دادگستری و وزیر کشور و دولت راجع به ارتکاب زجر و آزار و شکنجه متهمین از طرف دستگاههای انتظامی و مأمورین کشف قتل به منظور اخذ اعترافات در هشتاد و ششمین جلسه دوره هفدهم مجلس شورای ملی مورخ پانزدهم تیر ۱۳۳۲(ورقه استیضاح در هشتاد و چهارمین جلسه مورخ دهم تیر ۱۳۳۲ به مجلس تقدیم شده بود) خوانده شد، در هفدهم تیر ۱۳۳۲ به من فرمود که شما و آقای لطفی فردا (پنجشنبه ۱۸ تیر) به مجلس بروید و آماده بودن دولت را به دادن پاسخ استیضاح روزی که مجلس معین کند به اطلاع نمایندگان برسانید. شما از طرف من و خود و آقای لطفی با سمت وزیر دادگستری توضیحات لازم را به عرض مجلس برسانید.
مرحوم لطفی و من در تاریخ مذکور به مجلس رفتیم. من با اجازه رئیس مجلس (مرحوم دکتر عبدالله معظمی) خواستم آقای علی مبشّر را به سمت کفیل وزارت دارائی به مجلس معرفی نمایم و نسخه لوایح قانونی مصوب نخست وزیر را تقدیم کنم و آماده بودن دولت را برای پاسخ استیضاح به عرض مجلس برسانم.
در آغاز سخن گفتم چون جناب آقای نخست وزیر به علت کسالت نتوانستند بـه مجلس بیایند… نمایندگان مخالف ظاهراً به تصور آنکه مطلب منحصر به استیضاح است به محض شنیدن آن کلمات باهم با صدای بلند و در هم شدیداً به اعتراض پرداختند. من خاموش ایستادم و چون «سر و صدا» خوابید دوباره گفته قبل را عیناً تکرار کردم. بلافاصله صدای آنان به اعتراض بلند شد. من ساکت شدم و چون آرامش پدید آمد دیگر بار همان قول را تکرار کردم و در سکوت مجلس گفتم آقای علی مبشّر را از طرف نخست وزیر به سمت کفالت وزارت دارائی معرفی میکنم و نسخۀ لوایح قانونی را تقدیم میدارم و به عرض نمایندگان محترم میرسانم که دولت روزی که مجلس شورای ملی معین کند برای دادن پاسخ استیضاح حاضر است و از تریبون پایین آمدم. فریاد نمایندگان مخالف بلند و جلسه به شدت متشنج شد. مخالفان میگفتند که نخست وزیر «خودش باید به مجلس بیاید و…».
رئیس مجلس باوقار و شایستگی نظم را برقرار ساخت و وقت جلسه آینده را معین کرد و ختم جلسه را اعلام نمود. مرحوم لطفی و من به اتاق رئیس رفتیم. مرحوم دکتر معظمی با تائید رفتار من به ما گفت گمان نمیکنم اگر آقای دکتر مصدق به مجلس نیایند نمایندگان مخالف بگذارند که پاسخ استیضاح صورت گیرد. گفتم دادن پاسخ دشوار نیست جریان امر را به اطلاع ایشان میرسانم. از رئیس مجلس خداحافظی کردیم و از آنجا در ساعت سیزده ونیم به خانه نخست وزیر رفتیم. من واقعه را شرح دادم و اصرار مجلسیان را در لزوم حضور شخص نخست وزیر برای پاسخ استیضاح را به اطلاع رسانیدم. و عقیده رئیس مجلس را نیز گفتم.
پیشوای فقید، فرمود آقایان دیگر به مجلس نروید. گفتم پاسخ استیضاح چه میشود گفتند من مجلس را منحل میکنم. گفتم چطور؟ گفتند با رفراندوم. من گفتم جناب آقای دکتر، جناب عالی سالها عضو پارلمان بودهاید و شهرت و نام بلندتان بیشتر از راه نمایندگی در پارلمان حاصل شده است، انتخابات مجلس فعلی در زمان زمامداری جناب عالی صورت گرفته و نسبت به آن اظهار خوشبینی کردهاید، حالا با نقایص قوانین اساسی و وجود سوابق که در حقوق اساسی و تاریخ مشروطیت ایران هنگام فترتهای متوالی و ممتد حکم رسم و عادت پیدا کرده آیا انحلال مجلس را که در آن اکثریت دارید از راه اجرای رفراندوم از حیث مصالح داخلی و خارجی به صلاح مملکت میدانید؟ اگر پس از انحلال، مجلس شاه نخست وزیر دیگر انتخاب کند چه میکنید؟ فرمود شاه جرأت این کار را ندارد. گفتم اکثریت مجلس طرفدار جناب عالی است انحلال آن ضرورت ندارد. گفتند به پنج تن از نمایندگان موافق نفری یک میلیون تومان میدهند و دولت را از اکثریت میاندازند. گفتم استیضاح مربوط به قتل افشار طوس با پروندهها و مدارک و اقاریر و شواهدی که در مورد اتهامات و کیفیت قتل فجیع او به دست داریم بعید مینماید که به رأی عدم اعتماد به دولت و ساقط کردن آن منجر شود و چنین عملی برای مجلسیان موجب خواری و بدنامی است. گفتند دیگر با این مجلس نمیتوان کار کرد. گفتم اگر تصمیم به رفراندوم دارید با ایقان به اینکه در اعتقاد و ارادت من نسبت به شخص جناب عالی به سبب کارهای پایدارتان نقصانی حاصل نخواهد شد اجازه فرمائید که استعفای خود را تقدیم دارم زیرا گذشته از اینکه انحلال مجلس با رفراندوم رأسا از جانب جناب عالی به تصویر بنده برای دولت دور از خطر نخواهد بود، چندی پیش دکتر شایگان از طرف فراکسیون نهضت ملی و من از طرف دولت در مجلس گفتهایم که دولت قصد ندارد مجلس را منحل کند. فرمودند فعلا تا روز شنبه (۲۰تیر) باید تأمل کرد، شما و آقای لطفی در باب این مذاکرات با هیچکس صحبتی نکنید عصر شنبه پیش از تشکیل جلسه هیأت دولت باهم گفتگو خواهیم کرد.
نمایندگان فراکسیون نهضت ملی روز جمعه و صبح شنبه پس از دیدار با نخست وزیر و بحث و گفتگو جمعاً به استعفا از نمایندگی مجلس تصمیم گرفتند و این امر را نخست وزیر در ملاقات عصر روز شنبه به من خبر دادند و چنانکه معلوم است بعد جمعی دیگر از نمایندگان مجلس به استعفاکنندگان پیوستند و روز یکشنبه ۲۱ تیر نمایندگان فراکسیون نهضت ملی به جلسه مجلس نرفتند و مجلس قهراً به تعطیل کشیده شد و به این ترتیب کار به صورت دیگر درآمد، یعنی آقایان نمایندگان خود به جای دولت موجب مراجعه به آراء عمومی و انحلال مجلس شدند و سکوت رضا گونه من پس از فکر و تأمل، اختیار اهون الضررین بود.
قدمی که برگرفتی به وفا و عهد یاران اگر از بلا بترسی قدم مجاز باشد (سعدی)
پنجم مرداد ۱۳۳۲ نخست وزیر از رادیو تهران به ملت ایران پیامی فرستاد و عقیده مردم را در ابقاء یا انحلال مجلس خواستار شد. هفتم مرداد ۱۳۳۲ آئین نامه رفراندوم به تصویب هیأت دولت رسید.
من شخصاً از آنچه میگذشت سخت اندیشناک بودم و در مجلس دعوتی که بهاءالدین کهبد در تاریخ نهم مرداد ۱۳۳۲ در ملارد کرج به احترام دکتر معظمی به مناسبت انتخاب شدنش به ریاست مجلس شورای ملی از جمعی از نمایندگان فراکسیون نهضت ملی و چندتن از وزیران و رؤسای ادارات ترتیب داده بود، در جمع میهمانان که عدهای از آنان خوشبختانه حیات دارند، پیش از صرف غذا با استجازه از حاضران که اکثر رجال ملی و امنای دولت بودند چند دقیقه وقت خواستم و شرحی در تحلیل جریانات سیاسی گفتم و عقیدۀ صریح خود را در حساس بودن موقع و خطری که ما را تهدید میکند و سوء استفاده عناصر افراطی چپ و راست و احتمال وقوع کودتا و ضرورت فوری اعلان تجدید انتخابات پس از اجرای رفراندوم اظهار کردم، و گفتم من امروز وظیفه وجدانی و ملی و سیاسی خود میدانم که این مطالب را به عرض آقایان محترم برسانم. آقایان مذکور سخنان مرا با دقت شنیدند ولی اظهار نظری نکردند.
دهم مرداد در جلسه هیأت دولت با حضور نخست وزیر مذاکراتی راجع به تصویب نامه هیأت وزیران دربارۀ مراجعه به آراء عمومی به عمل آمد و به ماده دوم تبصرهای اضافه شد و من در همین جلسه درباره موضع دولت و وظایف خطیر آن در غیاب مجلس اظهاراتی کردم.
رئیس مجلس که با رفراندوم مخالف بود در یازدهم مرداد ۱۳۳۲ از ریاست مجلس استعفا کرد.
رفراندوم در دو روز متفاوت (۱۲ مرداد در شهرستان تهران و دماوند و ۱۹ مرداد در شهرستانها) با نظم و بیطرفی کمنظیر از جانب اولیاء امور انجام یافت و نخست وزیر به تاریخ ۲۲ مرداد ۱۳۳۲ نامه به حضور شاه در انحلال دوره هفدهم مجلس شورای ملی در نتیجه مراجعه به آراء عمومی فرستاد و از شاه صدور فرمان انتخابات دوره هجدهم را استدعا کرد. اما حوادث رنگ دیگر گرفت و با جمع و هم آهنگی عوامل داخلی و خارجی و سازش سیاستها و بهرهبرداری مخالفان با تعلقات شخصی از آن اوضاع و احوال، شد آنچه پویندگان صلاح و ایران دوستان روشندل سربلند نمیخواستند بشود! …
اینت عجایب حدیث و اینت عجب کار! و هذه قصیرة عن طویله[2].
با تجدید مراتب سپاس و دعای نیک فراوان
غلامحسین صدیقی
[1] برگرفته از «نشریه بخارا»، شماره 127 (مهر و آبان 1397).
[2] رادمرد فقید سید محمود نریمان در زندان لشکر دو زرهی حومه تهران که او و من هر دو با جمعی دیگر بازداشت بودیم،
هر عاقلی به زاویهای مانده ممتحن هر فاضلی به داهیهای گشته مبتلا
به من گفت شما در باغ کهبد حرف خود را زدید، تاریخ به ما این اشتباه را نخواهد بخشید! در همانجا که یک چند با استاد دکتر مهدی آذر در یک اتاق بازداشت بودم شبی مرحوم لطفی از جایگاه خود به دیدن ما آمد چون شایعه محاکمه من و درخواست حکم اعدام از طرف دادستان ارتش در میان بود و لطفی هم سالهای پیری و انکسار را میپیمود من فرصت را غنیمت شمرده خواستم شخص موثق دیگری از آنچه بین پیشوای عالیقدر و من در تاریخ هجدهم تیر ۱۳۳۲ در حضور لطفی گذشته آگاه باشد. جریان گفتگوی مذکور را برای استاد دکتر آذر شرح دادم و مرحوم لطفی به صحت آن گواهی داد.
با آنچه گذشت همه باید با صفای دل و راستی و فروتنی بگوییم:
آنکس که خطا نکرد خود کیست بگو لابّد الانسان من هفوةٍ
امید چنانست که جناب عالی هم که از پویندگان حقیقت هستید و جز غرض تاریخی منظوری ندارید و به ملازمت نقائص و ضعفها در ابناء نوع آگاهید در خواندن این نامه آن لطیفه را در مدنظر داشته باشید:
بپوشگر به خطایی رسی و طعنه مزن که هیچ نفس بشر خالی از خطا نبود
شخصیت دکتر مصدق به روایت غلامحسین صدیقی
شخصیت دکتر مصدق به روایت غلامحسین صدیقی[1]
نجاتی: […] چند کلمهای هم درباره مرحوم دکتر محمد مصدق و شخصیت او بفرمایید.
دکتر صدیقی: توضیح دربارۀ ویژگیهای شخصیتی دکتر مصدق، در طول بیش از نیم قرن زندگی سیاسی و دوران تحت نظر، زندان و باز سالها زندگی تحت نظر وی، محتاج به بحث طولانی است و در اینجا خلاصهای از آنچه خواستهاید شرح میدهم:
ـ درستکاری دکتر مصدق؛ او از این حیث در میان رجل سیاسی مؤثر ایران طی دویست سال اخیر کم نظیر و از بعضی وجوه نمونه و شاید بیهمتاست. درستکاری او مورد تصدیق آگاهان است. مصدق وسیله «خریدنی» نبود.
ـ عالم به معلومات قدیم و جدید، به حد مناسب، با مقام اجتماعی و سیاسی بود.
ـ استغناء و علو طبع و عزت نفس داشت، به طوری که در قسمت عمده زندگانی اداری از دریافت حقوق دولتی خودداری کرد.
ـ مردم دوستی او و حمایت از ضعیفان، به رغم انتساب با خاندان شاهی و پرورش یافتن در محیط اشرافی.
ـ نیکوکاری او، مثلاً در آنچه مربوط به امور اوقاف بیمارستان نجمیه از مادرش نجم السلطنه بود و آنچه خود به این افزود.
ـ میهن دوستی سنجیده و عمیق او.
ـ آزادیخواهی و کوشش پایدارش در تحقق آزادی به حدی که میتوان به حق، رهبر آزادگانش خواند.
ـ حسن تدبیر و اصولی بودن در امور مهم مملکت.
ـ شجاعت در فکر و عمل و خطرجویی در برابر ترس و در برابر «ملاحظه کاری» اکثر زمامداران معاصر خود و مخالفت مستمر او با دیکتاتوری و زمامداری سردارسپه، از جمله کار خطیر او در جلسه ۹ آبان ۱۳۰٤ در مجلس پنجم و ایراد سخنان تاریخی و مبارزه با سیاستمداران قوی که از قدرت خود در جهت مخالف، مصالح عمومی ملت استفاده میکردند، مانند حسن وثوق ( وثوق الدوله) و سید ضیاء الدین طباطبایی …
ـ از خود گذشتگی و پاکبازی (داستان مشاهده آتشسوزی خانهاش عصر روز ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و سخنانی که به نگارنده گفت و آخرین بیانات او در محکمه بدوی و تجدید نظر نظامی).
ـ سیاستمدار متمایل و متکی به مردم و رأی مردم و در فکر بهبود اوضاع و احوال مردم که به نفع و صلاح کشور کار میکرد و هنگام ضرورت در بند عقاید نادرست مردم نبود. طرفداری از تحصیلکردگان و صاحبان صفات ممتاز اخلاقی و علمی و کاردان. قدرت اعتراف به اشتباه …
[1] برگرفته از گفتگو با دکتر غلامحسین صدیقی، در کتاب «جنبش ملی شدن صنعت نفت ایران و کوتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲»، سرهنگ غلامرضا نجاتی، شرکت سهامی انتشار، ۱۳۶۸، ص 537.
شرح دو روز غمبار
شرح دو روز غمبار [1]
(خاطرات دکتر غلامحسین صدیقی از روزهای کودتا)
ساعت شش و نیم صبح روز چهارشنبه ۲۸ مرداد ماه ۱۳۳۲، خشنودیان تلفونچی خانه جناب آقای دکتر محمد مصدق، با تلفن به من خبر داد که جناب آقای نخست وزیر فرمودند، پیش از رفتن به وزارت خانه، به اینجا بیائید. من در ساعت شش و پنجاه و دقیقه از خانه خود با اتوموبیل وزارتی (با ابراهیم خان همایون، راننده وزارت کشور) حرکت کرده در ساعت هفت صبح به اتاقی که هیأت وزیران در آنجا تشکیل میشد وارد شدم. تیمسار سرتیپ ریاحی، رئیس ستاد ارتش و سرکار سرهنگ حسینقلی اشرفی، فرماندار نظامی، در آن اتاق بودند. پس از تعارف، آقای حاج محمد حسین راسخ افشار از وجوه بازرگانان وارد شدند و با ایشان راجع به مساعدت به بازماندگان شهدای ۳۰ تیر ۱۳۳۱ و مشکلی که بر اثر اوضاع مجلس شورای ملی در این باب پیش آمده بود، مذاکره میکردم که آقای نخست وزیر مرا احضار فرمودند. به اتاق معظم له رفتم، گفتند چون اعلیحضرت از کشور تشریف بردهاند و لازمست تکلیف قانونی وظایف مقام سلطنت معین شود، من با جمعی از آقایان صاحب اطلاع شور کردم، رأی آقایان این است که شورای سلطنتی بوسیله مراجعه به آراء عمومی تشکیل شود. شما به فرمانداران تلگراف کنید که از محل مأموریت خود خارج نشوند و آنان که به مرخصی رفتهاند، به محل خدمت خود مراجعت نمایند تا پس از دادن دستور مراجعه به آراء عمومی، این کار را انجام دهند. گفتم چون مقررات مربوط به رفراندم در این باب باید به تصویب هیأت وزیران برسد، بهتر آنست که امروز عصر آن را در هیأت دولت مطرح کنیم و پس از آنکه هیأت دولت آن را تصویب کردند، فوراً تلگراف مخابره شود. فرمودند چون تأخیر در کار مصلحت نیست، بهتر است امروز تلگراف کنیم. گفتم اگر این کار فوریت دارد دستور فرمائید امروز پیش از ظهر جلسه هیأت وزیران تشکیل شود پس از مذاکره تصمیم هیأت را اجراء میکنیم. فرمودند هنوز شور من با آقایان تمام نشده و آقایان نیز مطالعات و مشورت خود را تمام نکردهاند. شما تلگراف را مخابره کنید، آقایان تا امروز عصر کار خود را تمام میکنند و نتیجه را عصر به اطلاع هیأت دولت میرسانیم، اگر آن را قبول کردند، بعد دستور اجرای مراجعه به آراء عمومی داده میشود، اگر نه این تلگراف کان لم یکن خواهد بود و هر تصمیمی که هیأت دولت اتخاذ کرد به آن عمل میکنیم. این تلگراف هم امری اداری است و مخابرۀ آن مانعی ندارد، مقصود این است که مأمورین در محل خدمت خود حاضر باشند و نقل و انتقالی صورت نگیرد. من چون بیان معظم له را صحیح دیدم، برخاسته بیرون آمدم و مقارن ساعت هشت به وزارت کشور وارد شدم و آقای خواجه نصیری، رئیس اداره کارگزینی و آقای داناپور، رئیس اداره انتخابات را خواستم و دستور تهیۀ تلگراف را چنانکه با آقای نخست وزیر مذاکره شده بود به ایشان دادم و گفتم که دستور اجرای رفراندم در صورت تصویب هیأت وزیران بوسیله تلگراف بعد به استانداریها و فرمانداریها ابلاغ خواهد شد. آقای خواجه نصیری متن تلگراف را تهیه کردند و پیش من آوردند. من آن را اصلاح کردم، ایشان متن اصلاح شده را ماشین کردند و من پس از امضاء آن، دستور دادم که آن را بوسیله بی سیم ارتش و بی سیم ژاندارمری و بی سیم شهربانی و در جاهایی که دستگاه ندارد، به وسیله تلگراف پست و تلگراف و تلفن به فرمانداریها با ارسال رونوشت به استانداریها مخابره کنند. ضمناً، به تیمسار ریاحی رئیس ستاد تلفن کردم که چون در نظر است بزودی رفراندمی صورت گیرد، دستور فرمائید که ادارهی بی سیم ارتش تلگراف مربوط به حضور فرمانداران و بخشداران را در محل خدمت مخابره کنند. ایشان گفتند فوراً دستور خواهم داد و من این امر را به اطلاع آقای رئیس اداره کارگزینی رساندم. بعد، با آقای داناپور راجع به تصویب نامه هیأت وزیران مربوط به رفراندم قبلی مذاکره کردم و دستور دادم برای حضور ذهن از مقرراتی که قبلاً به تصویب رسیده و به موقع امتحان درآمده، یک نسخه با خالی گذاردن محل ذکر موضوع رفراندم و تاریخ اجرای آن و فاصله زمانی اجرا در شهرستان تهران و دیگر شهرستانها، ماشین کرده بیاورند تا آن را مطالعه کنم. آقای دانا پور، متن تصویب نامه رفراندم پیشین را با رعایت نکات مذکور تهیه کردند و پیش من آوردند و من آن را در حضور ایشان خواندم و دیدم تغییر مهمی در آن ضرورت ندارد.
دکتر محمد مصدق و دکتر غلامحسین صدیقی
ایشان بر سر کار خود رفتند و چون متن مذکور در هیأت وزیران موجود بود و اکمال آن نیز به طریق مذکور به تصمیم آقایان وزیران بود، من آن ورقه را پاره کرده در سبد انداختم و به آقای شایان فرماندار تهران و معاون استانداری تلفن کردم که به وزارت کشور بیایند. آقای شایان پس از چند دقیقه آمدند. به ایشان گفتم چون در نظر است که به زودی رفراندمی صورت گیرد، شما فهرست اسامی اشخاصی را که باید برای تشکیل حوزهها و نظارت اجرا دعوت شوند بدون آنکه فعلاً اقدام دیگری کنید، تهیه بفرمائید که هنگام حاجت، حاضر باشد و سعی نمائید که حتیالمقدور نام صالحترین اشخاص ثبت شود. آقای شایان رفتند و من دکتر جواد اعتماد رئیس دفتر را خواستم که کارهای فوری را پیش من بیاورند و با ایشان مشغول صحبت بودم که آقای شجاع الدین ملایری، رئیس اداره آمار و بررسیها وارد اتاق شدند و گفتند آقای [ عبدالحسین] رحیمی لاریجانی الان از بیرون آمدهاند و میگویند که در میدان سپه دستهای از مردم زنده باد شاه میگویند و شعارهائی برضد دولت میدهند و من نیز عدهای پاسبان را که در دو کامیون شهربانی سوار بودند دیدم که آنها هم دستها را تکان داده با آن دسته هماهنگی میکردند. من به آقای شجاع ملایری گفتم یکی از اتوموبیلهای سرویس را سوار شوید و به میدان سپه بروید و اوضاع آن جا را ببینید و به من اطلاع دهید. اتفاقاً دو راننده اتوموبیلهای سرویس هیچ کدام نبودند و کلید اتوموبیلها هم نزد آنان بود ( یکی از دو راننده را که مقصر بود، دستور دادم یک چند از کار برکنارش کنند) و آقای شجاع ملایری نتوانست آن کار را انجام دهد. من به سرتیپ مدبر، رئیس شهربانی تلفن کردم و گفتم که به من این طور گزارش میدهند، جریان امر چیست؟ و چون هماهنگی پاسبانها را به وی گفتم، با لحن استفهام و تعجب گفت: چه؟ پاسبانها؟ … و بر من معلوم نشد که او از این واقعه اطلاع داشت و تجاهل میکرد یا این که واقعاً بی اطلاع بود. به هر حال اگر به واقع از پیش آمد بی خبر بود، این امر هم در جای خود موجب تعجب است. رئیس شهربانی گفت حالا تحقیق میکنم و نتیجه را به عرض میرسانم. گفتم فوراً موضوع را تحقیق کنید و نتیجه اقدام را به من اطلاع دهید. ولی او، بعد خبری به من نداد!
تیمسار ریاحی به من تلفن کردند که بنا به امر جناب آقای نخست وزیر، دستور فرمائید که حکم تیمسار سرتیپ شاهنده را به سمت رئیس شهربانی صادر کنند. من دانستم که اوضاع شهربانی خوب نیست و عمل پاسبانها به اطلاع آقای نخست وزیر رسیده و چون از چندی پیش روابط فرماندار نظامی سرهنگ اشرفی با رئیس شهربانی، سرتیپ مدبر، آشفته شده بود و سرهنگ مذکور هنگام مقتضی برای رئیس شهربانی و مأمورین آن پیش آقای نخست وزیر به اصطلاح عامه مایه میگرفت (منشأء این اختلافات و تأثیر و نتیجه آن و اقدام خود را در جای دیگر به تفصیل یادداشت خواهم کرد) در این وقت فرصت را غنیمت شمرده کار پاسبانها را به حساب سستی و غفلت (یا خیانت؟) رئیس شهربانی گذاشته است و چون ممکن بود که کار دنباله پیدا کند و در این موقع مهم که حفظ انتظامات و دادن دستور بر عهده فرمانداری نظامی و ستاد ارتش بود، پیش آمد نامطلوبی رخ دهد و مسئولیت آن متوجه وزارت کشور شود، تأخیر اجرای دستور رئیس دولت و تأمل در آن را جایز ندانسته، به رئیس کارگزینی گفتم فوراً ابلاغ تیمسار سرتیپ شاهنده را به ریاست شهربانی کل کشور صادر کند و آن را به سرهنگی که از ستاد برای گرفتن آن میآید بدهد تا وی آن را به سرتیپ شاهنده برساند. رئیس کارگزینی ابلاغ را تهیه کرد و من آن را امضاء کردم و سرگرد یار محمد صالح، آجودان رئیس ستاد (سرتیپ تقی ریاحی) آن را گرفت و رفت.
در اثنای این احوال خبر رسید که در چند جای شهر دستههای دویست و سیصد نفری با همکاری سربازان و افسران با کامیونها و وسائل ارتشی به تظاهرات بر ضد جناب آقای دکتر مصدق و دولت پرداخته، به نفع اعلیحضرت و به مخالفت با رئیس دولت شعار میدهند و نیز خبر رسید که جمعی به تلگراف خانه هجوم برده، میخواهند تلگراف خانه را اشغال کنند و دستهای در حدود سیصد نفر از خیابان باب همایون به مقابل وزارت دادگستری و از آن جا به میدان جلوی وزارت کشور و بازار آمدند: جمعی در سه چهار کامیون نشسته شعار میدادند و به آهستگی حرکت میکردند و عدهای مردم پروپا برهنه به دنبال و پیرامون آنها میدویدند و فریاد میکردند و به نفع شاه شعار میدادند و یک کامیون پاسبان با آنها بود که در سر پیچ خیابان جلوی وزارت کشور به طرف مشرق پیچیده، برابر در استانداری تهران توقف کرد و تظاهرکنندگان به طرف مغرب متوجه شدند و به راه خود به صورت پراگنده ادامه دادند. چون من خود این منظره را از پنجره اتاق وزارت کشور دیدم، به فرمانداری نظامی – سرهنگ اشرفی – تلفن کردم و ازو پرسیدم که علت این اغتشاش و بی نظمی چیست و چرا حرکت این دستهها را مانع نمیشوند. او در جواب: گفت ما به سربازان خود اطمینان نداریم، عدهای را که برای جلوگیری تظاهرات این دستهها میفرستیم، با آنها همراه میشوند. من یقین کردم که نقشهای در کار است و کسانی هستند که بازیگر و بازی گردانند.
در همین وقت (ساعت ۱۱ صبح) آقای نخست وزیر با تلفن به من گفتند با مطالعاتی که کردهام، مقتضی است دستور بدهید که ریاست شهربانی کل را به تیمسار سرتیپ محمد دفتری بدهند و فرمانداری نظامی هم به عهده او واگذار شده است و او فعلاً در شهربانی است (علت این تصمیم را جناب آقای دکتر مصدق بعد به تفصیل به من فرمودند، در جای دیگر آن را خواهم نوشت)[2]. من با اینکه از تغییر فوری تصمیم قبلی راجع به سرتیپ شاهنده و انتخاب سرتیپ دفتری و صدور این دستورهای متناقض در چنان اوضاع و احوال متعجب و متوحش شدم، ناچار به ملاحظاتی که در چنین اوقات رعایت آن واجب است به رئیس کارگزینی دستور دادم ابلاغ را تهیه کند و پس از امضاء آن، به ایشان گفتم بفرستید ابلاغ مربوط به سرتیپ شاهنده را بگیرید و خواستم با سرتیپ دفتری با تلفن صحبت کنم، سرتیپ مدبر جواب داد و گفت سرتیپ دفتری حالا آمدهاند و مشغول معرفی رؤساء به ایشان هستم.
بعد، رئیس کارگزینی پیش من آمد و گفت تیمسار سرتیپ قریب اینجا هستند، اگر وقت دارید و مایل هستید پیش شما بیایند. گفتم من فعلا مشغول کار هستم و راجع به مخابره تلگراف هم با رئیس ستاد مذاکره کردهام، ایشان وقت دیگر تشریف بیاورند.
کابینه دکتر محمد مصدق
شهردار تهران، آقای دکتر سید محسن نصر تلفن کرد و به فرانسه گفت که جمعی به شهرداری هجوم آورده و فعلاً در دالان و سرسرا هستند و سربازان اقدامی نمیکنند. من آنچه را که فرمانداری نظامی گفته بود، به وی گفتم و دستور دادم که با تدبیر و رفق هر چه میدانند و میتوانند بکنند! و از تجاوز به اتاقها و دفاتر با وسایل داخلی و خارجی جلوگیری نمایند. سپس، مدیرکل امور شهرداریها، آقای سید غلام حسین کاظمی، آمدند و بودجه سال ۱۳۳۲ شهرداری تهران را که در تهیه آن چند ماه صرف وقت و تحمل زحمت شده بود پیش من آوردند و اظهار کردند که چنانکه قبلاً گفتهام چند فقره هزینههای بدون اجازه در بودجه سال گذشته شهرداری تهران شده است که باید به آنها رسیدگی شود و پس از اخذ تصمیم دربارۀ آنها، بودجه امسال به تصویب وزیر کشور برسد. اکنون شهردار تهران اطلاع میدهد که به هر صورت دستور داده شود که حقوق مرداد ماه کارمندان و کارکنان شهرداری را به میزان یک دوازدهم بودجه سال قبل بپردازند زیرا جمعی از آنان به اتاق رئیس حسابداری شهرداری رفته و به او اهانت کردهاند و او قصد کنارهگیری دارد. من به شهردار تهران تلفن کردم و به زبان فرانسه گفتم که امروز ۲۸ مرداد ماه است و هنوز ماه به پایان نرسیده و حقوق کارمندان وزارت خانهها را شاید تا یک هفته دیگر هم نپردازند، علت این بی نظمی و رفتار دور از قاعده در این وقت چیست؟ با این عمل و تحت فشار نمیتوان حقوق پرداخت نام کسانی را که به رئیس حسابداری اهانت کردهاند یادداشت کنید همه آنان باید در دادگاه اداری محاکمه شوند؛ من از این نوع اعمال نمیگذرم و دیگر این عمل نباید تکرار شود. شهردار گفتند ظاهراً سوء تفاهمی واقع شده، به کسی اهانت نکردهاند بلکه کارمندان مطالبه حقوق کردهاند و من نظر به اوضاع فعلی برای این که از جانب کارمندان نیز پیش آمدی نکند، از آقای کاظمی خواستم که دستور پرداخت حقوق را در حدود یک دوازدهم بودجۀ سال قبل به امضاء شما برسانند. گفتم حالا آخر وقت است و من امروز و فردا به بودجه رسیدگی نهانی میکنم و فردا دستور پرداخت حقوق کارمندان را میدهم و نامهای را که آقای کاظمی به عنوان شهرداری تهران برای پرداخت حقوق به میزان یک دوازدهم تهیه کرده بودند به کنار گذاشتم و با حضور آقای کاظمی خواستم به اجمال به مطالعه بودجه بپردازم ولی تلفنهای متوالی راجع به وقایع و اوضاع شهر (از جمله تلفن عبدالحسین مفتاح معاون وزارت امور خارجه! و تندی من به او! – دکتر حسین فاطمی وزیر امور خارجه خود در این وقت در تهران بود) فرصت نداد، ناچار آن را به بعد موکول کردیم!
گردش و تظاهرات دستۀ مذکور در پیشاپیش وزارت کشور دو بار دیگر تکرار شد؛ بار دوم مقارن ظهر، جمعیت که در این وقت به حدود پانصد تن رسیده بود، داخل اداره تبلیغات شد، عدهای از آنان به اتاقها رفته دفاتر و اوراق را بیرون ریختند و دستهای پشت در وزارت کشور آمدند و از ستوان حجت، آجودان وزیر کشور و دربانان مطالبه عکسی از اعلیحضرت کردند. ستوان حجت به من رجوع کرد، گفتم عکسی به آنها بدهید. دو عکس، یکی از اتاق رئیس کارگزینی و دیگری از دفتر برداشته، به آنها دادند و آن جمع به دنبال همراهان خود رفتند.
ساعت ۱۳ (آخر وقت اداری) خبر دادند که جمعی تلگراف خانه و مرکز تلفن کاریر را اشغال کردهاند (وجود نقشهی منظم با این خبر محقق گشت ) و در شهربانی هم جنبشی نیست. من به آقای نخست وزیر تلفن کردم و جریان اوضاع را گزارش دادم و گفتم امر بفرمائید به هر ترتیب که ممکن باشد مرکز بی سیم و اداره رادیو را حفظ و مراقبت کنند، زیرا اگرچه تلگراف خانه اشغال شده است، ولی اگر تظاهرکنندگان به مرکز بی سیم رخنه کنند عمل آنها موجب تشنج و اختلال نظم فوری در سراسر کشور خواهد شد.
از ساعت یازده و نیم تا سیزده، که به سبب انقضای وقت اداری، خطر هجوم مرتفع گردید، سه بار تظاهرکنندگان به طرف وزارت کشور آمدند و هر بار ستوان دوم حجت و پاسبانان مأمور وزارت کشور، در وزارت خانه را بستند و در پلکان خارج، با تدبیر آنها را دور کردند.
آقایان سعید سمیعی، معاون وزارت خانه و سید غلام حسین کاظمی، مدیرکل امور شهرداریها و علیرضا صبا، مدیرکل اداری و دکتر جواد اعتماد، رئیس دفتر وزارتی، از ساعت دوازده به بعد به من گفتند که خوبست شما از وزارت خانه به خارج بروید. گفتم برخلاف، در چنین حال من باید تا آخر وقت و اگر لازم شد، پس از آن در وزارت خانه بمانم و محل خدمت خود را ترک نکنم. آقای صبا در حدود ساعت سیزده و نیم و آقای سمیعی در ساعت چهارده، پس از دیدن من و خداحافظی، از وزارت خانه شدند و من تا ساعت چهارده و نیم همچنان به اتفاق آقایان کاظمی و دکتر اعتماد در وزارت کشور، در اتاق وزارتی ماندم. در ساعت مذکور، چون توقف در وزارت خانه سودی نداشت، گفتم ماشین را بیاورند که به خانه آقای نخست وزیر بروم. آقای کاظمی و دکتر اعتماد و ابراهیم خان، راننده اتومبیل وزیر کشور، گفتند چون آوردن اتوموبیل وزارتی در برابر در وزارت کشور و باز کردن در، ممکن است خطراتی داشته باشد، بهتر است اتوموبیل شهرداریها را به در وزارت بهداری ببرند و از داخل حیاط وزارت کشور به وزارت بهداری وارد شوید و از آنجا به خانه آقای نخست وزیر بروید.
در ساعت چهارده و چهل و پنج دقیقه، بیرون در وزارت بهداری سوار اتوموبیل شدم و ابراهیم خان بسته پروندهها و کیف مرا برداشت و پهلوی راننده نشست. از خیابان جلیل آباد (خیام) وارد خیابان سپه شده بعد از خیابان شاهپور و شاه رضا به خیابان پهلوی رسیدیم. مقصود من از اطاله راه این بود که وضع شهر و مردم را در این جاها ببینم ولی از مسیر خود، به دسته و جماعتی برنخوردم.
در سر پیچ خیابان شاه رضا به پهلوی، به اشاره افسر شهربانی که چند تن پاسبان و سرباز با وی بودند، راننده اتوموبیل را نگاه داشت. چهل پنجاه نفر تماشاچی هم در این جا مجتمع بودند. پس از آنکه افسر مرا شناخت، به راه افتادیم و داخل خیابان انستیتو پاستور شدیم و به سر پیچ آن خیابان، به خیابان کاخ رسیدیم. در اینجا تانک و سرباز متوقف بود. سربازان مانع پیشرفت شدند. ستوان دوم جوانی از ارتش پیش آمد؛ ابراهیم خان مرا معرفی کرد و گفت میخواهند به خانه جناب آقای نخست وزیر بروند. افسر با ادب به من گفت عبور وسایل نقلیه از این جا ممنوعست. گفتم پیاده میشوم و این چند قدم را پیاده میروم و کیف را به دست گرفته به ابراهیم خان گفتم بسته پروندهها را به خانه ما بدهید و بروید و خود به طرف خانه جناب آقای نخست وزیر روان شدم. مقابل خانهی آقای حشمت الدولۀ والاتبار که رسیدم، صدائی شنیدم که میگفت: آقای وزیر، آقای وزیر! سر را بلند کرده دیدم آقای حشمت الدوله، در لباس خانه پشت پنجره طبقه دوم ایستاده. سلام کردم، گفتند آقای وزیر کشور، به آقای دکتر مصدق بگوئید یک اعلامیه بدهند که ما با شاه مخالفت نداریم. گفتم آقای نخست وزیر با شاه مخالفتی ندارند که چنین اعلامیهای بدهند. گفتند این اعلامیه را بدهند مفید است. دیدم گفتگو فایده ندارد، گفتم بسیار خوب و خداحافظی کردم.
در دو طرف خانه آقای دکتر مصدق با کمی فاصله از آن و در سر پیچهای نزدیک خانه در خیابان کاخ، سربازان در چند تانک و کامیون متوقف بودند. چون وارد اتاق آقای نخست وزیر شدم، چند دقیقه از ساعت پانزده گذشته بود، دیدم جمعی همه در حال انتظار و تفکر نشستهاند. آقای نخست وزیر پرسیدند چه خبر دارید. گفتم اوضاع خوب نیست، ولی به کلی ناامید نباید بود. آقای دکتر فاطمی گفتند چه باید کرد؟ گفتم لابد دستورهای لازم از طرف جناب آقای نخست وزیر داده شده، ولی فعلاً آنچه بر هر چیز مقدم است حفظ مرکز بی سیم و رادیو است که باید بوسیله یک عده سرباز و افسری لایق و مطمئن صورت گیرد. آقایان گفتند وضع شهر چطور است. گفتم چندان خوب نیست زیرا هر چند عده مخالف قلیل است، ولی چون افسران و سربازان با تظاهرکنندگان همکاری میکنند، دفع آنان مشکل است و بر تجری آنان افزوده شده و معلوم نیست آیا برای ستاد ارتش و فرمانداری نظامی، انتخاب چند افسر مورد اطمینان و با تدبیر در چنین وقت میسر نیست تا به این اوضاع خاتمه دهند؟! … آقای دکتر فرمودند به رئیس ستاد دستور دادهام. دکتر فاطمی گفتند حالا ببینیم سرتیپ دفتری چه میکند.
در این وقت زنگ تلفن پهلوی تخت خواب آقای نخست وزیر صدا کرد. حضار از جا برخاستند و به اتاقهای دیگر رفتند. پس از آنکه مکالمه تلفنی آقای نخست وزیر تمام شد، من وارد اتاق معظم له شدم و پیغام آقای حشمت الدوله را رسانیدم. فرمودند حالا رئیس ستاد به من تلفن میکرد و او نیز همین مطلب را میگفت و سرتیپ دفتری هم همین پیشنهاد را کرده، به ایشان گفتم من با شاه مخالفتی ندارم که اعلامیه صادر کنم. گفتم اتفاقاً همین جواب را من به آقای والاتبار دادم.
بعد، به اتاقی که هیأت وزیران در آن تشکیل میشد رفتم. مهندس کاظم حسیبی متفکر در گوشهای روی صندلی نشسته بود، آقایان سید علی شایگان و مهندس سید احمد رضوی در اتاق متصل به آن روی فرش دراز کشیده بودند. آقای دکتر حسین فاطمی روی صندلی روبروی مهندس حسیبی نشسته بود. من پهلوی او نشستم چون هر دو ناهار نخورده بودیم (دیگران در اتاق پائین غذا خورده بودند) مشهدی مهدی، گماشته آقای دکتر، نان و کره و مربا و چای آورد. یک لقمه خوردیم. لقمه دوم را که به دهن گذاشتیم، صدای هیاهو و جنجال در رادیوی اتاق مجاور که محل کار دکتر ملک اسماعیلی، معاون نخست وزیر بود، شنیده شد. برخاستیم و به آن اتاق رفتیم. معلوم شد مخالفین اداره رادیو را اشغال کردهاند. مدتی صداهای عجیب و غریب که حاکی از حال کشمکش در استودیو بود شنیده میشد. بعد، چند دقیقه صدا قطع شد، دوباره هیاهو در گرفت و بعد سکوتی شد. تا چند دقیقه سرود شاهنشاهی متوالیاً صدا میکرد. بعد نطق میراشرافی و مهدی پیراسته را شنیدیم.
در این وقت گفتند حال آقای نخست وزیر به هم خورده. جمعا به اتاق معظم له رفتیم، دیدیم به شدت گریه میکنند. گفتیم چیست؟ معلوم شد به ایشان تلفنزدهاند که مخالفین، دکتر فاطمی و دکتر کریم سنجابی را دستگیر کرده و کشتهاند. من گفتم آقای دکتر فاطمی که در برابر شما ایستاده و دکتر سنجابی هم دستگیریش به همین قرینه قطعاً دروغ است و این اخبار برای آزار شماست. ایشان را به زحمت ساکت کردیم و نشستیم و رادیو را باز کردیم. احمد فرامرزی نطق میکرد (در حدود ساعت شانزده). گفتم آنچه من از ساعت یازده از آن میترسیدم و در فکر آن بودم و به آقای نخست وزیر هم تلفن کردم و نباید شود، شده است و قطعاً اوضاع شهرستانها آشفته و مختل خواهد شد! …
نمایی از روز کودتا
صدای تیر تفنگ و گلولهی توپ متناوباً شنیده میشد. تلفن صدا کرد، خواستیم برخیزیم، آقای نخست وزیر گفتند بمانید و منگنه پای تلفن را فشار دادند تا ما صدای طرف مقابل را بشنویم. سرتیپ ریاحی رئیس ستاد بود. گزارش داد که بلواکنندگان نقاط حساس شهر را گرفته و مرکز بیسیم را اشغال کردهاند. خوبست اعلامیه و دستور ترک مقاومت صادر بفرمائید. آقای نخست وزیر گفتند: آقا؛ چه اعلامیهای؟! سرتیپ ریاحی با حالت گریه گونهای، با کلام مقطع گفت جناب آقای نخست وزیر مصلحت در این است و حالا تیمسار سرتیپ فولادوند به خدمت جناب عالی میآیند، قول ایشان را مانند قول یک مشاور بپذیرید. ما از این نحوه بیان دانستیم که ستاد ارتش را نیز اشغال کردهاند و سرتیپ ریاحی گرفتار است و این مطلب را به دستور دیگران میگوید.
صدای تیر تفنگ و گلوله توپ که از تقریباً بیست و پنج دقیقه قبل، یعنی از حدود ساعت شانزده شنیده میشد، رو به شدت و توالی نهاد. ما از اتاق آقای نخست وزیر به خارج میرفتیم که اطلاعی از بیرون خانه کسب کنیم. بار دیگر که به اتاق آقای نخست وزیر وارد شدیم، آقای دکتر حسین فاطمی آمدند و گفتند: آقا؛ به خانم من خبر دادهاند که مرا کشتهاند و او حالش به هم خورده، من به خانه خود میروم و خداحافظی کرد و با آقای دکتر سعید فاطمی، خواهرزادهی خود ( که ساعتی پیش به خانه نخست وزیر آمده بود و در دالان اتاق و بالای پلکان صحبت میکرد) بیرون رفت.
سرهنگ عزت الله ممتاز، فرمانده تیپ ۲ کوهستانی، که مأمور حفظ انتظام و دفاع در پیرامون خانه آقای نخست وزیر بود، وارد شد و گفت قوای مخالفین رو به تزاید است و من مصمم هستم همان طور که به من مأموریت داده شده است تا پای جان وظیفه سربازی خود را انجام دهم و بیان این افسر در چنین وقت با وضع خاصی که او مطلب خود را ادا کرد، تأثیر عجیبی در حضار نمود. همگان او را تحسین کردند و او خارج شد.
شلیک تیر شدت یافت و گلولهای به پشت در شمالی بالای سر آقای نخست وزیر خورد. ایشان با تذکار حضار، از تخت خواب خود برخاسته، روی صندلی که در شرقی اتاق گذاشته شده بود نشستند و ما همه نزدیک به هم و فشرده در طرف مغرب و جنوب غربی اتاق پیش ایشان نشسته بودیم. بار دیگر (در ساعت شانزده و چهل دقیقه) سرهنگ ممتاز وارد شد و گفت دو تانک ” شرمن ” را که قویتر از تانکهای ماست و در برابر کلانتری خیابان پهلوی بود، مخالفین تصاحب کرده، به طرف ما آوردهاند و با این حال مقاومت تانکهای ما مشکل است، ولی من مأموریت خود را تا جان دارم انجام میدهم و شرف سربازی خود را حفظ میکنم. چون سلام نظامی داد و خواست برود، آقای نخست وزیر که روی صندلی نشسته بودند، او را به نزدیک خود خواندند و در آغوش گرفته بوسیدند و او بیرون رفت.
در حدود ساعت شانزده و چهل و پنج دقیقه، سرتیپ فولادوند وارد اتاق شد و روی صندلی عسلی پهلوی تخت خواب نشست و گفت با وضع فعلی ادامه تیراندازی دو دسته نظامیان به یکدیگر بی نتیجه است و موجب اتلاف نفوس میشود و برای جناب عالی و آقایان خطرات جانی دارد؛ اعلامیهای صادر بفرمائید که مقاومت ترک شود. آقای نخست وزیر فرمودند من در اینجا میمانم، هرچه میشود بشود، بیایند مرا بکشند. سرتیپ فولادوند از جا برخاست و ایستاده با حال مضطرب گونهای گفت آقا جناب عالی به فکر ساکنین خانه و آقایان باشید، جان اینها در خطر است و چون در این وقت شلیک تیر تقریباً متوالی بود، او پس از هر صدائی، سرآسیمه حرکتی مخصوص که دور از تصنعی نبود، میکرد و قول قبل خود را با تغییر کلمات تکرار مینمود. بالاخره گفت: من چه کاری بود که کردم، کاش این مأموریت را قبول نمیکردم و باز مصرانه تقاضای صدور اعلامیه مطلوب را تجدید کرد. آقای مهندس رضوی گفت: آقا؛ اعلامیهای مینویسیم و خانه را بلا دفاع اعلام میکنیم. آقای دکتر مصدق پذیرفتند و آقایان مهندس رضوی و دکتر شایگان و نریمان و مهندس احمد زیرکزاده به اتاق دیگر رفتند و آقای مهندس رضوی اعلامیهای قریب به این مضمون نوشتند: جناب آقای دکتر محمد مصدق خود را نخست وزیر قانونی میدانند حال که قوای انتظامی از اطاعت خارج شدهاند، ایشان و خانه ایشان بلادفاع اعلام میشود از تعرض بخانه معظم له خودداری شود» (اعلامیه قطعاً مفصلتر از این بود، ولی همین قدر از مفاد آن بخاطر من مانده است، البته آن اعلامیه را به موقع خود انتشار دادهاند). پس از قرائت متن اعلامیه و قبول آقای نخست وزیر، آقایان مهندس رضوی و دکتر شایگان و محمود نریمان و مهندس احمد زیرکزاده آن را امضاء کردند و به سرتیپ فولادوند دادند (مقارن ساعت هفده ).
آقای مهندس رضوی برای آنکه سربازان مخالف تیراندازی را موقوف کنند، ملحفه روی تخت خواب آقای نخست وزیر را برداشت و بیرون برد و به سربازان داخل حیاط داد که آن را روی بام نصب کنند.
تیراندازی پس از تسلیم اعلامیه و برافراشتن پارچه سفید همچنان به شدت از طرف مخالفین دوام داشت و ظاهراً اصرار به گرفتن اعلامیه برای تضعیف قوای مدافع و تشجیع قوای مهاجم و شاید انتشار آن در رادیو به خاطر تسلیم طرفداران دولت در تهران و شهرستانها بود و بر طبق نقشه، مهاجمین بایستی به کار خود ادامه دهند آن نتیجه برسند که بعد رسیدند! (بعد که در باشگاه افسران من و آقای دکتر شایگان از سرتیپ فولادوند پرسیدیم پس چرا بعد از صدور اعلامیه، تیمسار دستور ترک تیراندازی ندادید، خندهای کرد و گفت در آن وقت اوضاع چنان درهم بود که کسی به دستور کسی گوش نمیکرد!)
چون چند دقیقه گذشت و شلیک تفنگ و توپ به جای تخفیف، شدت یافت، آقای مهندس رضوی که بیش از همه در جنبش و کوشش بود، بار دیگر پارچه سفیدی از روی تشک آقای نخست وزیر برداشت و بیرون برد و به سربازان داد که آن را در محلی که مورد نظر باشد برافرازند.
از سه طرف شمال و غرب و جنوب به اتاق آقای دکتر مصدق تیر تفنگ و توپ میخورد و درین وقت بر همه حضار روشن بود که قصد مهاجمین تصرف خانه و … است! دو سه بار به آقای دکتر پیشنهاد شد که همگی برخاسته از این اتاق که مخصوصاً هدف است بیرون رویم. ایشان گفتند من از جان خود گذشتهام، قتل من امروز برای مملکت و ملت مفیدتر از زندگانی است و از این جا خارج نمیشوم؛ خواهش میکنم آقایان به هرجا میخواهید بروید. همه گفتیم که ما حاضر به ترک جنابعالی نیستیم و همین جا میمانیم. گلوله توپ دو جای دیوار ایوان جنوبی جلوی اتاق را خراب کرد و گلولهای از سمت مغرب از پنجره اتاق هیأت وزیران گذشته به در آهنی بسته دالان اتاق ما خورد و صدای شدیدی کرد. آقای نخست وزیر چند دقیقه قبل طپانچه خود را از زیر بالش برداشته در گنجه نهاده بودند. آقای نریمان گفتند چرا ما نشستیهایم که رجاله بیایند و ما را بکشند، ما خودمان خود را بکشیم. من گفتم این عمل به تصور این که دیگران ما را خواهند کشت به هیچ وجه صحیح و معقول نیست. گفتند پس من اسلحه خود را چکنم؟ گفتم آن را در گنجه اتاق جناب آقای دکتر بگذارید. آقای دکتر برخاستند و با کلید در گنجه را باز کرده طپانچه را در آنجا گذاشته، در را بستند و به جای خود نشستند.
طرز نشستن ما در اتاق کاملاً بی اعتنائی ما را به مرگ نشان میداد، زیرا حضار همگی در سه طرف اتاق که بیشتر مورد خطر بود نشسته بودند. آقای دکتر (روی تخت خواب) و مهندس کاظم حسیبی و نریمان در طرف شمال، و مهندس رضوی و دکتر شایگان و مهندس سیف الله معظمی و مهندس احمد زیرکزاده در سمت مغرب، من و ملکوتی، معاون نخست وزیر، و دبیران منشی نخست وزیر و کارمند نخست وزیری در طرف درگاه جنوبی، یعنی همان طرف که توپ دو جای دیوار را سوراخ کرده بود ساکت نشسته بودیم و تیر متوالیاً به دیوارها و آهن شیروانی میخورد.
مهندس رضوی گفت آقا حالا که کشته میشویم، چرا این جا بمانیم که به دست رجاله بیافتیم، از این جا بیرون برویم، شاید هم راه نجاتی پیدا شد. این حرف هر چند بی اثر نبود، ولی به نتیجه مطلوب نرسید. من گفتم آقایان ممکن است ما قبل از آن که مخالفین به اتاق وارد شوند، زیر آوار سقف و دیوار برویم، لااقل از این جا که بیشتر مورد اصابت گلوله است، برخیزیم و به زیرزمین یکی از اتاقهای مجاور برویم. در این وقت همه به یکبار از جا برخاستند و پیش رفتیم و آقای نخست وزیر را هم بلند کردیم. آقای بشیر فرهمند، رئیس اداره تبلیغات با یکی دو نفر دیگر که در اتاق غربی بودند چون از عزیمت ما مطلع شدند، در جانب غربی را باز کردند و به طرف آقای نخست وزیر آمدند. آقای بشیر فرهمند دست ایشان را گرفته میبوسید و به شدت گریه میکرد. این منظره رقتانگیز که محرک عاطفه تحسین و اعجاب بود، چند لحظه طول کشید. آن دو سه تن آقایان از در غربی خارج شدند و ما با آقای دکتر و سرهنگ علی دفتری و سرهنگ دوم عزت الله دفتری و سروان داورپناه از در شرقی بیرون رفتیم و از اتاق دیگر گذشتیم و از پلکان پائین رفته به جای این که در زیرزمین متوقف شویم همچنان به حرکت ادامه داده از در جنوبی طبقه تحتانی عمارت مشرف به دیوار شرقی وارد حیاط شدیم. در این جا سه سرباز خون آلود به جمع ما پیوستند. نردبانی در پای دیوار بود، آن را بلند کردیم و روی دیوار گذاشتیم. سربازان (مدافع) داخل حیاط و شاید خارج آن ما را میدیدند و هر آن بیم آن میرفت که سربازانی که در خارج و در محل اداره همکاری فنی آمریکا ( باغ آقای دکتر مصدق که در اجارهی آن بود) بودند، ما را هدف تیر خود قرار دهند. باری، اول یکی دو نفر به بالا رفتند و از روی دیوار به خانه همسایه متعلق به آقای ناصری (این خانه متعلق به مرحوم ندیمی بود و در همین سال ۱۳۳۲ آن را به آقای ناصری آملی مازندرانی فروخته) فرود آمدند، بعد، آقای دکتر را به بالا فرستادیم و کسانی که به پائین رفته بودند، ایشان را به آهستگی از دیوار فرود آوردند و بعد همه حتی سه سرباز وارد خانه همسایه شدیم. راهرو تنگی پشت دیوار مذکور است که از جانب جنوب آن وارد حیاط کوچکی میشوند.
چون توقف در آن خانه مصلحت نبود، پس از ملاحظه وضع دیوار تخت خواب چوبی شکستهای را که در پای دیوار شرقی حیاط بود، به دیوار شرقی آن خانه تکیه دادیم و یک یک با زحمت از دیوار بالا رفتیم و به آن طرف جستیم و از راهرو به طرف شمال خانه متوجه شدیم و به پشت دری رسیدیم (که از آنجا وارد اتاق و حیاط کوچک اندرونی خانه میشوند). در بسته بود ؛ آقای مهندس زیرکزاده دستگیره را فشار داد قفل داخلی و زبانه در شکست. از اتاق و پلکان وارد حیاط کوچکی شدیم (خانه آقای ندیمی که به آقای ناصری فروختهاند). در خانه هیچ کس نبود. از دیوار شرقی آن خانه بالا رفتیم و وارد حیاط کوچک دیگری شدیم. عدهای زن و بچه در خانه بودند. مرد خانه آنان را دور کرد و ما پس از دو سه دقیقه تأمل و مطالعه وضع حیاط، چون خروج از در خانه صلاح نبود، مصمم شدیم که آنجا نیز از دیوار بالا رویم، ولی دیوار مرتفع بود.
دکتر غلامحسین صدیقی، سرتیپ محمود امینی و محمد بیات، در خانه 109 (خانه دکتر مصدق)
در گوشۀ شمال شرقی حیاط به ارتفاع تقریباً دو متر دریچهای بود که ارتفاع دیوار را به دو قسمت منقسم میکرد. با زحمت،، اول خود را به دریچه رساندیم و از آنجا به بالای دیوار که منتهی به بامکی میشد، رفتیم. در این جا آقای دبیران به پشت بام خانه مجاور (یعنی سومین خانه) که اهل آن روی بام فرش انداخته و چای میخوردند رفت و کت خود را درآورد و به صورت یکی از افراد آن خانه تسبیح به دست گرفت و پیش آنان نشست. بام مذکور به دیوار باغ گود خانه آقای بازرگان آذربایجانی منتهی میشود. ارتفاع دیوار از بام تا کف باغ از سه متر بیشتر است. ما شاخه چنار نزدیک دیوار را پیش کشیده، تنه درخت را که چندان قوی نبود، گرفتیم و از آن به داخل باغ فرود آمدیم. در خانه تنها مستخدمی ساکن بود که ما را شناخت و به هدایت او از حیاط وارد بنای شمالی باغ شدیم و در طبقه زیرین، جانب شمال شرقی خانه جناب آقای دکتر مصدق قرار گرفتیم (نزدیک ساعت هجده). آقایان مهندس کاظم حسیبی و کارمند نخست وزیری و سروان ایرج داورپناه در باغ نماندند و به جای دیگر رفتند. آقای مهندس احمد زیرکزاده، هنگام نزول از دیوار باغ به زمین خورد و پایش به شدت ضرب دید و درد گرفت، چنانکه تمام شب او از درد و ما از این پیش آمد ناراحت و در زحمت بودیم. مستخدم مذکور که اهل آذربایجان بود فوراً به صاحب خانه (در شمیران) تلفن کرد و جریان واقعه را به او خبر داد. آن مرد خیراندیش مهربان به وی گفت آقایان شب مطمئن در خانه من که متعلق به خودشان است بمانند، جان و مال من فدای دکتر مصدق!
دکتر محمد مصدق
صدای تیر تفنگ و توپ پیوسته تا مقارن ساعت ۱۹ شنیده میشد. من به خانه خود تلفن کردم، رضا، گماشته من جواب داد، به او گفتم که من سالم و در جای امن هستم، مطمئن باش (خانم من با مادرم و فرزندانم از اول ماه مرداد به زاگون، بالای فشم، رفته بودند). در این وقت که هوا به تدریج تاریک میشد، ما از پنجره جنوبی زیر زمین متوجه نور تیرهفام و شعلههای آتش شدیم که در امتداد جنوب غربی باغ، یعنی خانه جناب آقای دکتر مصدق به بالا زبانه میکشید. حالت غریبی به همه ما دست داد و خیالات پریشان و افکار دردناکی از خاطر ما میگذشت که وصف آن کار آسانی نیست.
آقای دکتر به پای پنجره زیرزمین آمدند، من در سمت چپ ایشان ایستاده بودم. آنچه بیشتر این منظره را غم افزا و المانگیز مینمود مشاهده حالت سکون و وقار و تمکین پیرمردی بود که پهلوی من ایستاده و لهیب آن شعلههای دودآمیز را که از خانه و مسکن او بر میخواست به چشم میدید! شاید در حدود یک دقیقه آقای دکتر و من پشت پنجره دود و شعله را نظاره میکردیم. آقای دکتر با بغض، گریه در گلو به گفتند آتش سوزی خانه مهم نیست، من از روی آن زن که امشب سجاده ندارد که روی آن نماز بخواند شرمندهام! آتش سوزی خانه رئیس و پیشوای ما تا مقارن ساعت ۲۱ ادامه داشت و از آن به بعد تا صبح صدای ریزش آب روی آتش و دیوار و آهن شیروانی شنیده میشد!
اتاق و خانهای که ما در آن مقیم بودیم وضع عادی نداشت. بیشتر اثاث البیت را جمع کرده بودند. تنها مسکن زیرزمین مانند ما، فرشی داشت، آن هم شاید برای همان مستخدم. جمع ما به دو دسته تقسیم شد؛ یک دسته در طبقه بالاتر در محوطه دهلیز (هال) خانه روی فرش استراحت کردند و آقای دکتر و مهندس معظمی و من در اتاق پائین نشستیم. مستخدم یک تشک و متکا برای آقای دکتر آورد و ایشان بدون روپوش، با همان لباده بلند معمولی خود دراز کشیدند و من و مهندس معظمی گاه به طبقه بالا پیش رفقا میرفتیم. سه سرباز خون آلود که همراه ما بودند و به پای یکی و انگشت دیگری تیر خورده بود، در یکی از اتاقهای طبقه پائین استراحت کردند. چون در آن خانه غذائی نبود، آن شب هیچ کس شام نخورد و من در آن جمع تنها کسی بودم که آن روز ناهار هم نخورده بودم. قدری نان سنگک نیم خشک در بشقاب زیر میز بود. آقای دکتر شایگان که مانند من معدهشان را عمل جراحی کردهاند، آن را دیدند و چند لقمه از آن برداشتند؛ چند لقمه هم نصیب من شد.
پیش آمد بسیار غریب و نامنتظر و فکر عواقب و تأثیرات مختلف آن در شؤون کشور و مداخلهٔ سیاست خارجی در پدید آوردن آن اوضاع و احوال، چنان همه را مشغول کرده بود که همه شب را به فکر و تحسّر گذراندیم. در حدود نیمه شب بود که زنگ در صدا کرد. مستخدم رفت و در را باز کرد. معلوم شد مأمورین کارآگاهی هستند که میخواهند برای بازرسی وارد خانه شوند. مستخدم به آنان گفت صاحب خانه نیست و در اتاقها بسته است و من در این خانه تنها هستم. کارآگاهان با بیان و وضع ساده مستخدم و شاید رعایت ماده ۹۲ اصول محاکمات جزائی، از تفحص خانه منصرف شده، پی کار خود رفتند. ساعتی بعد، بار دیگر زنگ صدا کرد مأمورین آتش نشانی برای بردن آب آمده بودند. مستخدم ناچار اجازه داد که بیایند و با ظرفهای خود آب ببرند و این کار تقریباً دو ساعت ادامه داشت.
در اثنای شب مشورت میکردیم که چه باید کرد. آقای دکتر مصدق گفتند چون از نیمه شب مدتی گذشته و در خیابانها کسی نیست و از شر رجاله آسوده هستیم و قطعاً فردا خانههای این حوالی را تفتیش خواهند کرد، بهتر آنست که ما برخیزیم و از خانه خارج شویم و خود را به مأمورین فرمانداری نظامی معرفی کنیم. گفته شد بدون آن که فرمانداری ما را احضار کرده باشد، ضرورت ندارد که ما خود را در اختیار مأمورین آن قرار دهیم. گفتند من چون خانه و مسکنی ندارم و نمیخواهم اسباب زحمت صاحب این خانه یا اشخاص دیگر فراهم شود، این کار را میکنم. پس از مدتی بحث و مشاوره چون معلوم نبود که فردا چه میشود، تصمیم گرفتیم که صبح پس از انقضای ساعت مقرر حکومت نظامی، هر کس راه خود را در پیش بگیرد و آقای دکتر به اتفاق مهندس معظمی به خانه مادر آقای مهندس که نزدیک است، بروند تا ببینیم چه پیش میآید و حاکمان امور چه در نظر دارند و چه میخواهند بکنند.
شب ما بدین منوال گذشت. چند دقیقه به ساعت پنج صبح مانده، من به خانه تلفن کردم. رضا گفت دیشب ساعت دو بعد از نصف شب، کارآگاهان به خانه آمدند و اتاقها را گشتند و خواستند در دفتر را که قفل بود بشکنند و داخل شوند با اصرار من که کسی در آن نیست منصرف شدند و رفتند.
در ساعت پنج همه به حیاط آمدیم و جز سه سرباز که در آنجا ماندند تا لباسهای خود را بشویند و بعد به خارج بروند، بقیه به صورت دستههای دو سه نفری، پس از خداحافظی از آن مستخدم که مهربانی را با یک نوع خشونت ناشی از ترس جمع کرده بود، از در باغ (نه از داخل بنا) خارج شدیم. سرهنگ علی دفتری و سرهنگ دوم عزت الله دفتری و ملکوتی با هم رفتند و نریمان و مهندس رضوی با مهندس زیرکزاده که نمیتوانست به دو پا راه برود و سخت در زحمت بود، همراه شدند. من با آقای دکتر و مهندس معظمی بودم، چون نخواستم آن پیر محترم را در آن حال تنها بگذارم. به خانه مادر آقای مهندس معظمی وارد شدم. آقای دکتر شایگان نیز که مانند من نخواست دکتر را رها کند، به ما ملحق شد (گفتگو، یعنی سؤال دکتر شایگان از من و پاسخ من که منتهی به انصراف دکتر شایگان از تصمیم قبلی خود شد، بعد نوشته میشود)[3]. مادر آقای مهندس و اهل خانه به ییلاق رفته بودند و آنجا جز مستخدم کسی نبود. ما در طبقه دوم ،به مهمان خانه رفتیم و آقای مهندس تلفن کردند و خانم برادرشان (میرزا حسین خان) آمدند و صبحانه آماده کردند و خوردیم. آقای مهندس آمدند و گفتند در رادیو اعلام شده است که آقای دکتر محمد مصدق باید در ظرف ٢٤ ساعت خود را به فرمانداری نظامی معرفی کنند. آقای دکتر گفتند با این خبر من به فرمانداری نظامی خواهم رفت، چون اگر دولت فعلی دولت قانونی نباشد، عملاً دولت است و من از دستور آن سرپیچی نمیکنم. پس از مذاکره و مشاوره رأی ما بر این شد که ساعت هشت، آقای مهندس معظمی آقای مهندس جعفر شریف امامی، شوهر خواهر خود را با تلفن به این خانه بخوانند و بوسیله ایشان کیفیت کار به مقامات مربوط اطلاع داده شود. ضمناً، آقای مهندس معظمی در تلفن به ایشان بگویند که یک دست لباس خود را برای او (ولی در واقع برای آقای دکتر مصدق) همراه بیاوردند. چند دقیقه پس از ساعت هشت، آقای مهندس شریف امامی آمدند. برخورد ایشان ظاهراً ملایم ولی دور از تعجب و کراهت از این که ما در آن خانه هستیم نبود. آقای دکتر گفتند که من میخواهم خود را به فرمانداری نظامی معرفی کنم. مهندس شریف امامی گفت من ممکن است حالا پیش سرلشکر زاهدی بروم و با او مذاکره کنم تا ترتیب کار را بدهند که بدون خطر از اینجا حرکت کنید. من گفتم چون آقای دکتر بیست و چهار ساعت وقت دارند و گرفت و گیر از ساعت 8 بعدازظهر شروع میشود، بهتر آنست که فعلاً هیچ اقدامی نشود، در ساعت پنج و نیم یا شش بعدازظهر آقای مهندس شریف امامی محل توقف و تصمیم آقای دکتر را به اطلاع سرلشکر زاهدی برسانند و وسایل را طوری فراهم کنند که آقای دکتر در ساعت هشت و نیم بعد از ظهر، مصون از تعدی رجاله، به فرمانداری نظامی یا محل دیگر که معین خواهد شد، بروند. آقایان همگی این رأی را (که من به مصلحتی داده بودم! – احتمال ضعیفی بود که اوضاع دیگرگون شود و در آن صورت گرفتاری ما به نفع کودتاچیان تمام میشد) پسندیدند.
نمایی دیگر از روز کودتا
آقای دکتر مصدق لباسی را که آقای مهندس شریف امامی آورده بودند، پوشیدند و گفتند این لباس برای من گشاد است. لباسی بخرید که تنگتر و پارچهاش معمولی باشد، نه باین خوبی. آقای شریف امامی رفتند و ساعتی بعد مراجعت کردند و لباسی آوردند و گفتند حالا که من میآمدم، افسری اسلحه در دست در این کوچه میگشت و احتمال قوی میرود که به زودی به اینجا بیاید. گفتیم اگر کسی آمد، که آقای دکتر در اینجا هستند و او به وظیفه خود عمل خواهد کرد و اگر تا ساعت پنج و نیم مأموری نیامد به شما تلفن خواهیم کرد که بر طبق تصمیم مذکور عمل بفرمائید. آقای شریف امامی گفتند پس من میروم؛ اگر تصمیمتان تغییر نکرد، آقای مهندس معظمی در ساعت پنج و نیم به من تلفن کنند تا من با سرلشکر زاهدی مذاکره کنم. خداحافظی کردند و رفتند. من به خانه خود تلفن کردم، شخص ناشناسی که بعد معلوم شد عشقی کارآگاه (معروف! …) شهربانی است، جواب داد. گفتم: رضا. گفت بلی جانم! چه میفرمائید. گفتم با رضا کار داشتم. گفت من رضا هستم چه میفرمائید. گفتم شما رضا نیستید. گفت من رضا هستم، شما کجا تشریف دارید. من گوشی را روی تلفن گذاشتم. از حضور او در خانه و خبر قبلی که رضا داده بود، یقین کردم که متولیان امور قصد بازداشت مرا نیز دارند. این مطلب را به اطلاع آقایان رسانیدم. پس از بحث این طور نتیجه گرفتیم که نقشه وسیعی در میان است!
خانم زن برادر آقای مهندس، معظمی غذای متنوع پرتکلفی تهیه کردند و ما در ساعت ١٤ ناهار خوردیم و به دولت صاحب خانه و خاندان او دعا کردیم. اتفاقاً خانهای که ما در آن ساکن بودیم قبلاً متعلق به آقای دکتر مصدق بود و ایشان به ما گفتند که به دستور خود من آن را ساختهاند و بعد آن را به مبلغ ١٦ هزار تومان فروختم. این تصادف خالی از قرابت نبود که خانه قدیم خود دکتر در چنین روزی پناهگاه او و ما شود.
وقت ما با مذاکرات سیاسی و پیشبینی وقایع میگذشت و منتظر ساعت موعود بودیم که به آقای شریف امامی تلفن کنیم. ساعت پنج و ربع بعدازظهر در زدند، مستخدم در را باز کرد و پس از چند لحظه برگشت و به آقای مهندس گفت که کارآگاهان برای تفتیش خانه آمدهاند. به خوبی معلوم بود که مهندس معظمی بسیار ناراحت شده که کارآگاهان به آنجا آمدهاند و سخت در فکر بود. ما گفتیم بسیار خوب کار خود را بکنند. مأمورین مذکور که سه نفر بودند از طبقه پائین شروع به بازرسی کردند و به بالا آمدند و دو اتاق بالا را دیدند و در اتاق مهمانخانه را که ما در آن بودیم، باز کردند مأمور مقدم، مردی بلند و لاغر چون چشمش به ما افتاد، قدمی به عقب رفت و در را کمی پیش کشید. در این وقت آقای دکتر مصدق روی تشک دراز کشیده بودند و دکتر شایگان و من روبروی هم روی صندلی نشسته بودیم و مهندس معظمی دم در ایستاده بود و همه ظاهراً در کمال آرامی بودیم. من به آنها گفتم: آقایان چه میخواهید، آیا مأمور بازداشت هستید؟ آنکه جلوتر بود با اشاره تصدیق کرد. گفتم مأمور بازداشت کدام یک از ما هستید؟ گفت بازداشت همه آقایان. گفتم آقای مهندس معظمی را هم باید بازداشت کنید؟ گفت آقای دکتر معظمی؟ گفتم آقای مهندس معظمی وزیر پست و تلگراف. گفت بلی! وضع و حال کارآگاهان نشان نمیداد که از بودن ما در آن خانه اطلاع قبلی داشته باشند (بوسیله تلفنهای متعدد یا امر دیگر؟) و وسایل نقلیه نداشتند و سربازی نیز با آنان همراه نبود. دو نفر از آنان در خانه ماند و یک نفر به خارج رفت که به فرمانداری نظامی اطلاع دهد و وسیله نقلیه تهیه کند. او پس از چند دقیقه با اتوموبیلی مراجعت کرد. ما برخاستیم و از مهمانخانه به طبقه پائین آمدیم و آقای مهندس معظمی تلفنی به خانه شریف امامی زدند (ساعت پنج و نیم) و واقعه را اطلاع دادند. من تلفنی به خانه خود زدم، صدای رضا بود. تا صدای مرا شنید، با خشونت و درشتی پرسید آقا شما کجا هستید؟ چرا محل اقامت خود را نمیگوئید! با این نحو مکالمه حس کردم که او تنها نیست و پای تلفن مراقب او هستند و از طرف دیگر چون به هر صورت این طرز صحبت مقتضی نبود و صدای رضا سخت تغییر کرده بود، فکر کردم که شاید صدای او نیست. پس از اطمینان از این که خود اوست گفتم این چه نحو صحبت کردن است! او همچنان با درشتی گفت آقا شما تلفن میکنید باید بگوئید کجا هستید! چرا نمیگوئید کجا هستید! گفتم گوش کن، ما حالا با جناب آقای دکتر مصدق به فرمانداری نظامی میرویم، مقصود این بود که تو مطلع باشی. گفت بسیار خوب! راحت! …
آقای دکتر شایگان نیز تلفنی به منزل خود کردند و خواستند به فرانسه صحبت کنند ؛ کارآگاه گفت آقا خواهش میکنم فارسی بگوئید!
خانم آقای مهندس معظمی از خارج، داخل خانه شد و مهندس، خانم را معرفی کردند. البته خانم منقلب و متوحش بودند، اما خودداری میکردند!
در این وقت، آقای دکتر مصدق با لباس معمولی خود برخاستند و از بالا به پائین آمدند. چون به پیچ پلکان رسیدند خانم مهندس معظمی که چشمش از پائین پلکان به آقای دکتر افتاد، با تعجب و حیرت دست به طرف پیشانی خود برد و گفت: وای. … آقای دکتر مصدق … و بی اختیار به گریه افتاد و به بالا به طرف آقای دکتر مصدق رفت و دست ایشان را گرفت و بوسید و صدایش به گریه بلند شد! خانم مهندس معظمی حامله و شاید پا به ماه بود. حال رقتآمیز دردناکی برای حضار پیش آمد! آقای دکتر هم حالش متغیر شد، بیم آن میرفت که در چنین وقتی پیش آمدی کند بیم و حرکت ما به تأخیر افتد و بیرون خانه، رجاله مطلع شوند و کار به فساد انجامد. خانم را به کناری بردیم و زیر بازوی آقای دکتر را گرفتیم و به راه افتادیم. اتوموبیل سواری نسبتاً کوچکی (مرسدس بنز) حاضر کرده بودند که شش تن میتوانستند در آن بنشینند. ولی ما چهار تن و سه تن کارآگاه و راننده به زحمت و فشرده در آن نشستیم و به طرف شهربانی حرکت کردیم.
شهر هنوز وضع عادی نداشت و در مردم اضطراب و وحشت زدگی و حالت کنجکاوی دیده میشد. در بعض جاها، دستههای چند نفری متوقف بودند و اتوموبیل ما، احیاناً با عده خارج از معمول که در آن سوار بودند و سرعت فوقالعاده که داشت، جلب توجه میکرد و کارآگاهان هر جا توقف و تأنی پیش میآمد، پیوسته تکرار کردند: برو! تند برو! من راننده اتوموبیل را شناختم، جوانی بود بنام غلامرضا مجید (رئیس باشگاه ببر). او هنگامی که من در کلاس پنجم دبیرستان نظام، فرانسه درس میدادم (سال تحصیلی ۱۳۱۹ – ۱۳۲۳ در آنجا درس میدادم) در آن دبیرستان دانشآموز بود، دانشآموزی کودن و بی کاره. به آقایان گفتم اتفاقاً من آقای راننده را میشناسم، ایشان در دبیرستان نظام شاگرد من بودهاند و مقدر این بود که شاگرد استاد خود را هنگام بازداشت به شهربانی ببرد! او برگشت و به من نگاهی کرد و گفت والله من داشتم میرفتم یکی از این آقایان رسید و به من گفت میخواهم آقایان را به ببرم، شما بیائید و من آمدم و تقصیری ندارم. گفتم مقصود تقصیر نبود، بلکه ذکر این تصادف بود! بعد شنیدم که این جوان حق ناشناس کذاب به این مکالمه کوتاه که شش تن دیگر آن را شنیدند، شاخ و برگها داده و داستان سرائیها کرده است! پناه بر خدا از دنائت و رذالت بعض مردم!
در وسط راه چون مردم متوجه اتوموبیل ما میشدند و ممکن بود ما، به خصوص آقای دکتر مصدق را بشناسند، یکی دو نفر از کارآگاهان کلاهی را که من به دست داشتم گرفتند و به آقای دکتر گفتند خوبست جناب عالی این کلاه را به سر بگذارید که شناخته نشوید. آقای دکتر به شدت آن را رد کردند و گفتند لازم نیست!
اتوموبیل به در دوم شهربانی رسید. جمعی بیرون و داخل در ایستاده بودند و ظاهراً چون گرفت و گیر بسیار بود و بازداشت شدگان را به آنجا میآوردند، به تماشا (!) مشغول بودند. ما وارد محوطه شدیم و اتوموبیل مقابل پلکان دالان شهربانی و فرمانداری نظامی ایستاد. ما پیاده شدیم. جمعی که ما را شناخته بودند به ما نزدیک شدند و با بی نظمی به عقب ما به راه افتادند. آقای دکتر مصدق پیش و ما پشت سر معظم له بودیم .چون خواستیم از پلکان بالا برویم یکی از میان جمعیت دست زد و چند تن به تقلید از وی متابعت کردند. من پشت کردم به سرهنگ دومی، افسر شهربانی که نزدیک بود، با لحنی محکم و نسبه شدید و آمرانه گفتم: هیچ میدانید ما در کجا هستیم و شما چه مسئولیت سنگینی به عهده دارید؟ این بی نظمی و چیست و شما اینجا چه کارهاید؟! او فوراً به عقب برگشت که از پیش آمدن و فشار تماشاگران و تظاهر آنان جلوگیری کند … و کرد و ما به این وضع و حال مسلط بر اعصاب، با چهره و سیمای مصمم از خطر غوغا جستیم!
ساعت هفده و پنجاه دقیقه بود که وارد اتاق سرتیپ فرهاد دادستان، فرماندار نظامی شدیم و روی صندلی نشستیم. آقای دکتر مصدق در وسط و دکتر شایگان و من در دو طرف ایشان و مهندس معظمی روبرو. سرتیپ دادستان تلفن کرد و بعد به سرهنگ ضرابی [انصاری؟] معاون فرمانداری نظامی و افسران دیگر دستورهائی داد و به یکی از آنان گفت مأموریت شما مهم است البته متوجه هستید! آمد و رفت در این محل بسیار بود و جمعی در راهرو قدم میزدند.
در حدود ساعت شش (هجده) ما را از فرمانداری نظامی حرکت دادند و از در بزرگ شهربانی خارج کردند، از پلکان پائین آمدیم. سرلشکر باتمانقلیج که به ریاست ستاد ارتش رسیده است، بازوی آقای دکتر مصدق را گرفته بود. هنگامی که خواستیم سوار اتوموبیل شویم، شخصی با صدای بلند بر ضد ما شروع به سخنگوئی و شعاردهی کرد. سرلشکر باتمانقلیج با اخم و تشر گفت خفه شو! پدر سوخته! او ساکت شد و ما سوار شدیم و از شهربانی از راه خلوت شده میان دو صف سرباز، به باشگاه افسران رسیدیم و وارد باشگاه شدیم. ما را به طبقه دوم بردند. عده کثیری از افسران که از بازنشستگان ارتش و ژاندارمری نیز در میان آنان دیده میشد، در مدخل و راهرو جمع بودند. سرتیپ فولادوند و سرهنگ نعمه الله نصیری، رئیس گارد سلطنتی، که به درجه سرتیپی رسیده بود، با ما همراهی میکردند. چون از میان دو صف افسران به اتاقی که سرلشکر زاهدی و جمعی دیگر در آن بودند رسیدیم، سرلشکر در لباس نظامی تابستانی، یعنی با پیراهن کرم رنگ یقه باز (بدون کراوات) آستین کوتاه و شلوار تابستانی افسری و زلفان اندک ژولیده، پیش آمد و به آقای دکتر مصدق سلام کرد و دست داد و گفت من خیلی متأسفم که شما را در این جا میبینم، حالا در اتاقی که حاضر شده است استراحت بفرمائید. سپس رو به ما کرد و گفت فعلا بفرمائید یک چائی میل کنید تا بعد! … و با ما دست داد و ما به راه افتادیم.
نمایی دیگر از روز کودتا
سرلشکر باتمانقلیج و سرتیپ نصیری و سرتیپ فولادوند و سرهنگ ضرغام، آقای دکتر را به طبقه پنجم باشگاه، به اتاق شماره ۸ و دکتر شایگان را به اتاق شماره ۹ و مهندس معظمی را به اتاق شمارهٔ ۷ و مرا به اتاق شماره ۱۰ بردند. سرلشکر باتمانقلیج که آقای دکتر را به اتاق رساند، برگشت و به ما گفت وسایل راحت آقایان فراهم خواهد شد، هر کدام از آقایان هر چه میخواهید بفرمائید بیاورند. بعد، رو به من کرد و گفت با آقای دکتر هم که قوم و خویش هستیم! … [از راه نسبت سببی با خواهر خانم شاهزاده، مادر ابوالقاسم خان و ابوالحسن خان صدیقی] سرتیپ فولادوند به من گفت شما چه میخواهید. گفتم وسایل مختصر شست و شو که باید از خانه بیاورند و یکی دو کتاب. سرتیپ نصیری گفت من هر چه بخواهید خودم برای جنابعالی فراهم میکنم، هر چند با وجود سابقه قدیم شما میخواستید مرا بکشید! از این گفته اظهار تعجب کردم [این مطلب راجع به وجود سابقه و قصد من (یعنی دولتی که من عضو آن بودم) در کشتن او (!) تفصیلی دارد که بعد خواهم نوشت] و اظهار خدمت ایشان تشکر نمودم و به اتاق خود رفتم. اتاقهای ما تلفن داشت. آقای دکتر مصدق با تلفن خود خواستند به محلی تلفن کنند و احوال اعضاء خانواده خود را بپرسند. مرکز داخلی باشگاه تلفن را وصل کرد. پس از پایان مکالمه، مأمورین باشگاه، به اتفاق سرتیپ فولادوند آمدند و سیم تلفنها را قطع کرده تلفنها و کلید درها را بردند. ساعت هشت با هم شام خوردیم و ساعت نه و نیم چون همه خسته بودیم، برای خواب آماده شدیم.
تازه روی تخت رفته بودم که در باز شد و سرتیپ فولادوند پیش آمده گفت حاضر شوید که از اینجا به جای دیگر بروید! برخاستم و لباس پوشیدم و از اتاق بیرون آمدم (در ساعت ۲۲) آقای دکتر شایگان هم حاضر شدند. من از سرتیپ فولادوند پرسیدم که آیا میتوانیم از آقای دکتر مصدق خداحافظی کنیم؟ گفت نه! گفتم از آقای مهندس معظمی چطور؟ گفت نه!
دکتر شایگان و مرا سوار جیپی کردند که دو سرباز در عقب آن با تفنگ نشسته بودند و سرهنگ ضرابی (یا انصاری؟) [محمد؟] هم با سختی سمت راست من نشست. ساعت ده (۲۲) و چند دقیقه وارد شهربانی در قسمت مربوط به فرمانداری نظامی شدیم و ما را به اتاق شمارهٔ ۱۸ بردند و چون تخت خواب و وسایل آن حاضر نبود، سرهنگ ضرابی (انصاری؟) دستور داد وسائل تخت خواب از باشگاه افسران آوردند و من و دکتر شایگان ساعت یازده چراغ را خاموش کرده خوابیدیم!…
[1] برگرفته از گفتگو با دکتر غلامحسین صدیقی، در کتاب «جنبش ملی شدن صنعت نفت ایران و کوتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲»، سرهنگ غلامرضا نجاتی، شرکت سهامی انتشار، ۱۳۶۸، ص 538.
[2] روز بعد از دکتر مصدق پرسیدم، آقا به این افسر اعتماد داشتید؟ فرمودند: «آقا؛ کاش میبودید و میدیدید. این افسر، که با ما نسبت دارد، صبح روز ۲۸ مرداد آمد و با گریه گفت: آقا؛ به من خدمتی رجوع کنید. من چه موقع مناسبتر از حال میتوانم به شما خدمت کنم!
[3] راجع به سخنان دکتر شایگان و من و تصمیم او و بعد تغییر آن و ملحق شدن به ما توضیح داده شود. قصد اول او رفتن به خانه مهندس علی زاهدی شریک او، و دکتر کاویانی و دکتر آل بویه بود. [دکتر صدیقی گفتند: من در این جا میمانم و این مرد محترم را تنها نمیگذارم و اگر کشته شدم، وزیر کشور با رئیسش کشته شده. آقای دکتر شایگان رفتند – ظاهراً تا پائین پلکانی – و پس از لحظاتی برگشتند و گفتند حرفهای شما باعث شد پای من سست شود و من هم با شما میمانم ؛ هر چه میخواهد بشود! (حسین صدیقی)]
دکتر صدیقی در دادگاه دکتر مصدق و در زندان شاه
دکتر صدیقی در دادگاه دکتر مصدق و در زندان شاه[1]
در جریان محاکمه تاریخی دکتر مصدق در دادگاه نظامی سلطنت آباد، دکتر صدیقی به عنوان مطلع به دادگاه فراخوانده شد. دکتر صدیقی که همراه با دکتر مصدق و تنی چند از یاران دیگر ایشان: چون دکتر شایگان و مهندس رضوی از روز ۲۹ مرداد در زندان به سر میبرد، در روز سه شنبه ۱۷ آذرماه ۱۳۳۲ توسط رئیس دادگاه در ساعت ٣/٤٠ بعد از ظهر به دادگاه فرا خوانده میشود.
ایشان به سؤالهای مختلف رئیس دادگاه و گفتههای دادستان، سرتیپ آزموده به تفصیل درباره حوادث مربوط به پایین کشیده شدن مجسمههای شاه – متینگ روز ٢٦ مرداد – تشکیل شورای سلطنت – رویدادهای روز ۲۸ مرداد و بسیاری مطالب دیگر پاسخ میگویند، پرسش و پاسخها در جلسه روز بعد (بیست و هفتمین جلسه) نیز ادامه مییابد. دکتر صدیقی با ویژگیهای خاص خود با صراحت به پاسخگویی میپردازد. ما در اینجا فقط به ذکر چند جمله از پاسخهای فراوان ایشان میپردازیم که به روشنی بیانگر شخصیت صریح و قاطع آن استاد بزرگ به شمار میرود. (علاقه مندان به متن تمامی گفتههای دکتر صدیقی در دو جلسه دادگاه میتوانند به کتاب «مصدق در محکمه نظامی» گردآوری آقای سرهنگ بزرگمهر مراجعه کنند).
دکتر صدیقی در بخشی از پاسخ خود چنین میگوید:
شأن و شخصیت و حیثیت من، به من حکم میکند که بدون بیم و امید و طمع که من از هر سه دور هستم، یعنی نه بیم از کسی دارم و نه امید به کسی دارم و نه طمع به کسی و به مقامی دارم، بدون بیم و امید و طمع عرض میکنم که عقیده من روی مطالعاتی که کردهام و درسی که خواندهام و نوشتههایی که قبل از این مانده از من چه در درس و چه در مجامع بینالمللی موجود است، گواهی میدهد که من به آنچه گفتهام اعتقاد کامل دارم.
دکتر صدیقی در پاسخ مربوط به پایین کشیدن مجسمههای شاه در آن جو خاص در ضمن یک گفتار مفصل شعار مورد توجه امرای ارتش را که برای آن اهمیت خاصی تا حد «مقدس» بودن قائل بودند، با صراحت این چنین تغییر میدهد: «معمولاً میگویند، خدا، شاه، میهن. من اگر گناه است و باید اعدام شوم عرض میکنم: خدا، میهن، شاه. »
بدون شک در چنان جوی برای کسی که هرگز اهل شعار نبود امکان نداشت تا در برابر شاه در یک دادگاه نظامی این چنین محکم موضعگیری کند. در واقع دکتر صدیقی با پیش و پس کردن دو واژه میهن و شاه میخواهد اعلام بدارد که در مکتب نیروهای ملی، هیچ فرد و شخصیتی از اعتبار و ارزشی فراتر از میهن و ملت برخوردار نیست و همه چیز از نیروی ملت ناشی میگردد و همگان باید پیش از هر چیز به استقلال میهن و حاکمیت ملی بیاندیشند و اعتبار و هستی خود را در گرو این دو بدانند.
دکتر صدیقی، مجلهها و دادگاه دکتر مصدق
در جریان تشکیل دادگاه دکتر مصدق، مجلههای تهران در شمارههای مختلف درباره رویدادهای تلخ روز ۲۸ مرداد و چه درباره حضور شخصیتها و همکاران دکتر مصدق در دادگاه مطالبی نوشتهاند که بی مناسبت نمیداند تا چند مورد از آنها را که با دکتر صدیقی مربوط میباشند در اینجا نقل کنم.
مجلهی فردوسی در زیر عنوان «خاطراتی از زندانیان ۲۸ مرداد» درباره حضور افرادی چون: بشیر فرهمند، سرهنگ اشرفی، محمود نریمان، دکتر صدیقی و لطفی در دادگاه، درباره هر یک به ذکر نکتهای میپردازد و از جمله درباره دکتر صدیقی چنین مینویسد:
«هنگامی که روز چهارشنبه دکتر صدیقی وزیر سابق کشور را وارد جلسه دادگاه کردند، همه از تعجب دهانشان باز ماند. مردی که نزدیک بیست ماه وزارت کشور مملکتی را اداره میکرد به صورت یک مشت استخوان و پوست درآمده بود که فقط به قوه اراده حرکت میکرد و بعد از بیان مطالب لازم گفت:
آقای رئیس من مردی هستم که ۲۷ سال با این جثه ضعیف و بدن لاغر زحمت کشیدم و درس خواندم، بعد از آن ١٦ سال تدریس کردم و میتوانم افتخار کنم که تنها استاد در رشته به خصوص خود (جامعهشناسی) در ایران هستم. ولی با تمام افتخاراتی که در تمام زندگی نصیب من شده است افتخاری را بالاتر و برتر از افتخاری که در خلال بیست ماه و اندی همکاری با جناب آقای دکتر محمد مصدق نصیب من شد نمیدانم، دکتر صدیقی سپس آهسته گفت چه کنم من این طور فهمیدهام…»[2]
دیدار پروفسور ماسینیون از دکتر صدیقی در زندان
در جریان برگزاری کنگره ابن سینا در سال ۱۳۳۳ در تهران، پروفسور ماسینیون چهره معروف فرهنگی فرانسه و عضو معتبر آکادمیهای مختلف و از شرقشناسان نامدار، همراه با دیگر پژوهشگران و استادان سرشناس جهان به ایران وارد میشود. او از آغاز ورود میکوشد تا بتواند دکتر صدیقی را که در زندان قصر در بازداشت به سر میبرد ملاقات کند. دکتر صدیقی در دوران تحصیل در فرانسه در «کولژ دوفرانس» با پروفسور ماسینیون آشنا گردید. ماسینیون جزء هیئت داوران (ژوری) رسیدگی به پایاننامه دکتری، دکتر صدیقی بود. ماسینیون از همان زمان با توجه به ارزش والای پایاننامه دکترای دکتر صدیقی و تسلط او در دفاع از نظریاتش برای این پژوهشگر ایرانی احترامی خاص قائل بود و رابطه خود را همچنان با دکتر صدیقی طی سالیان دراز حفظ کرد. ماسینیون در سفر سال ١٣٢٤ خود به ایران که از سوی دانشگاه تهران دعوت شده بود، چند روزی از نزدیک با دکتر صدیقی که در آن وقت سمت مدیر کلی دبیرخانه دانشگاه تهران را بر عهده داشت، در تماس بود. ماسینیون بعد از ورود به تهران در ملاقات با علی اصغر حکمت از او میخواهد تا امکان ملاقاتش را با دکتر صدیقی در زندان فراهم آورد. او قول مساعد میدهد چند روز بعد زمانی که اعضاء کنگره با شاه دیدار میکنند، ماسینیون که میدانسته است فقط به شرط موافقت شاه میتواند دکتر صدیقی را ببیند، از شاه میخواهد که با این ملاقات موافقت کند. شاه به ناچار میپذیرد و روز بعد ماسینیون به همراه ارنست پرون سوئیسی همدم همیشگی شاه، به اتفاق سرتیپ نصیری رئیس گارد به پادگان لشکر ۲ زرهی میرود و با دکتر صدیقی روبرو میگردد. او دکتر صدیقی را در آغوش میگیرد و سپس یک ساعت با او به گفتگو میپردازد. او در موقع خداحافظی در حالی که اشک در چشم داشت به دکتر صدیقی میگوید: «به مملکتی که سقراط خود را به زندان میاندازد امیدی نیست! »[3]
[1] برگرفته از «نشریه بخارا»، شماره 127 (مهر و آبان 1397)، نقل از کتاب یادنامۀ استاد دکتر غلامحسین صدیقی، پرویز ورجاوند، انتشارات چاپخش، چاپ اول، بهار ۱۳۷۲ (با تصحیحات).
[2] به نقل از زندگینامه و مبارزات سیاسی دکتر مصدق – گردآورنده دکتر نصرالله شیفته، تهران ۱۳۷۰
[3] با استفاده از مقاله روزنامه دنیا، نقل شده در کتاب زندگینامه و مبارزات سیاسی دکتر محمد مصدق، ص ۳۱۱ تا ۳۱۴.
قراضهی طبیعیات در زندان زرهی
قراضهی طبیعیات در زندان زرهی[1]
بعد از کودتای آمریکایی- انگلیسی ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ خورشیدی در مدت کوتاهی شادروان دکتر محمد مصدق، وزیران دولت ملی و مردمی وی، آنان که در آن حکومت وظیفهای بر عهده داشتند، اعضای جبهه ملی، بازرگانان، نویسندگان و گویندگان، روزنامه نگاران، نمایندگان مجلس، و نیز کسانی که خواستار حکومت جمهوری شده بودند و در یک جمله، تمامی آزادگان از گروههای مختلف در زندانهای متعدد کودتاگران محبوس و گرفتار شدند و لشکر ۲ زرهی در شمار یکی از زندانها در آمد با شهرتی عجیب در رعب و هراس.
در آن تاریخ تیمور بختیار با آنکه فرمانده لشکر ۲ زرهی بود، فرمانداری نظامی تهران را نیز در اختیار داشت و محل لشکر – واقع در چهارراه قصر- به زندانی مخوف تبدیل شده بود و جمع کثیری از دستگیرشدگان با مراقبتهای فراوان در ساختمانهای آنجا محافظت میشدند.
زنده نام جاوید یاد دکتر مصدق را عالماً عامداً تنها و منفرد در یک ساختمان زندانی ساخته بودند تا از این طریق هم بر آزار روحی آن بزرگمرد افزوده باشند و بی همدمی و جدا ماندن از یاران و معتقدان، آلام وی را شدت بخشد و ممکن نباشد که آن مرد تاریخ، یاران و حامیان خود را، حتی از دور ببیند.
اما شادروان دکتر غلامحسین صدیقی و دکتر صادق پیروز، دکتر کریم پویا، مصطفی بی آزار، کریم کشاورز، دکتر اسماعیل شهیدی، مهدی اخوان ثالث، خسرو اسدی، مهندس رضا ضیائی، مهندس ایرج قادی، عباس منصور، نویسنده این سطور و بسیاری دیگر در ساختمانی بودند که از حیث معماری و ترکیب ساختمان بنای مضحک و غریبی بود. گویا به قصد توقف انضباطی و یک دو روزهی سربازان متخلف چنین طرحی را ریخته بودند که طبعا برای توقف طولانی به هیچ روی مناسب نبود. ساختمانی بود شرقی غربی و قلمدانی که یک دالان دراز و باریک و کم نور دو طرف آن را به هم میپیوست. با زمینهای فت و فراوانی که اطراف این بنا افتاده بود شگفتآور مینمود که همه چیزش تا این حد محقر و توسری خورده باشد. در سمت غربی، حیاطک بی قوارهای قرار داشت که با چند مستراح متعفنِ تنگِ بد ساخت -که پله میخورد و به قعر میرفت – برای معذب شدن ارباب رجوع، شاهکاری به کمال بود.
سرتیپ مظفری که در حکومت مرحوم دکتر مصدق عهده دار خدماتی بود و جثهای فربه داشت و رفتن به آنجا برایش دشوار بود یک بار به گروهبان ساقی زندانبان با تلخی گفته بود «ساقی! چرا اینجا را اینقدر مزخرف و بد ساختهاند؟ » و ساقی با لهجه «ترکان پارسیگوی» جواب داده بود: «تیمسار! بنده که نساختهام، حتماً یکی از همقطاران حضرت عالی ساخته و به نفع خود کوچکش کرده» (! )
باری آن حیاطک حقیر و بدبو به دالان کذایی باز میشد و در کنار آن یک هشتی بود که تنها راه ورود به تمام ساختمان محسوب میشد. بغل این هشتی هم یک اتاق ساخته بودند که گمان میرفت باید دفتر مسئول زندان باشد و زنده یاد دکتر صدیقی در همین اتاق زندانی بود. در طول دالان هشت اتاق چسبیده به هم برای زندان مجرد و بعد از آن یک هشتی نسبتاً بزرگ بود که در سمت راست یک اتاق بزرگ سکودار و پهلوی آن هم محلی برای شستن دست و روی و برداشتن آب – درست قرینه حیاطک سمت غرب- تعبیه کرده بودند. در آن اتاق سکودار، چهل پنجاه زندانی؛ شبها تنگ هم مثلاً میخوابیدند و روزها نیز به زحمت در هم میلولیدند. در محل شستشو چهار پنج تا شیر آب بود که افراد در اطراف آن میایستادند و دست و صورت میشستند. آبهای مصرفی در یک پاشیر مستطیل و حوضچه مانند سیمانی بلند میریخت و به خارج میرفت. اگر یک نفر بی احتیاطی میکرد دیگران خیس میشدند و در آن فضای مرطوب و کم نور مصیبتی به بار میآمد.
***
شادروان دکتر صدیقی که رفتار و کردارش ادبآموز بود، هر بامداد با رب دوشامبر خوش ترکیب و بلند در حالی که حوله و صابون و ابریق شخصی خود را به دست چپ داشت، از اتاق بیرون میآمد. زندانیانی که در راهرو بودند با احترام و ادب سلام میکردند و کوچه میدادند تا استاد بگذرد. وی با فروتنی قابل تحسینی که داشت، دست راست را بر سینه مینهاد و متواضع و مهربان سلام آنان را به همراه یکی دو عبارت محبتآمیز پاسخ میداد و اگر درباره مطلبی از او نظر میخواستند با چند جمله روشن و صریح، جواب میگفت و آنان که مخاطب بودند شادمان میشدند که استاد سخن گفته است. بعد از پایان یافتن شست و شوی و نظافت با آن ردای بلند و قامت رسا و استوار با وقار و طمأنینه گام بر میداشت. از طرز راه رفتن وی بیننده به یاد حکمای مشتی میافتاد که میگویند هنگام مباحثه و مفاوضه قدم میزدهاند – البته فقط از بابت شباهت ظاهری ورنه نظر فلسفی آن بزرگ با فلسفه مشائی چندان الفتی نداشت – و از آنجا که موهبت آموختن و تعلیم، ذاتی او بود؛ هم زنجیران و معاشران از همان رفتار موقر و مؤدب و همان جملههای کوتاه و مهرآمیز و ابراز نظر قاطع و صریح؛ نکتهها میآموختند.
نخستین ماههای گرفتاری شادروان دکتر صدیقی مصادف شد با اوقاتی که قرار بود در تهران مراسم هزارۀ شیخ رئیس ابن سینا با حضور علمای ایرانی و خارجی برگزار شود. شادروان سید حسن تقیزاده که پیوسته پاس حرمت دانشمندان را داشت در جلسه مدیران انجمن آثار ملی گفته بود که زندانی بودن آقای دکتر صدیقی با اتمام کاری که برای این هزاره در نظر گرفته بودند منافاتی ندارد. شاه هم با این امر موافقت کرده بود. آنگاه مرحوم حسین علا وزیر دربار به دیدن دکتر صدیقی آمد[2] و با ادب و احترام از جانب رجال و دانشمندانی که اداره آن مراسم بزرگ را در عهده داشتند و همچنین از طرف انجمن آثار ملی که خود رئیس آن بود و مرحوم علی اصغر حکمت رئیس هیئت مدیرۀ آن انجمن، تقاضا کرد که استاد نیز با آماده ساختن کتاب «قراضهی طبیعیات» منسوب به شیخ الرئیس [ابوعلی سینا] -که قبلاً تصحیح آن را تقبل کرده بود- در آن بزرگداشت سهیم گردد.
طرفه ماجرائی بود! مرد را به زندان افکنده و سخت آزردهاند و اینک روی نیاز به درگاه او آوردهاند تا از محبوبیت عام او در کشور و از برکت دانش وسیع و حیثیت علمی وی در جهان به دستگاه خود رونقی دهند! گفتنی آنکه علاء، زیرکانه به اهمیت این مراسم در اعتلای نام ایران و فرهنگ پرآوازه این مرزوبوم و اثبات ایرانی بودن ابن سینا تکیه کرده بود. چه، میدانست که تنها از این طریق میتوان عواطف آن بزرگ را برانگیخت تا به خاطر ایران قلم به دست گیرد.
استاد صدیقی به موانع کار مانند ورود کتاب به زندان، در دسترس نبودن مآخذ کتب مورد نیاز و نداشتن دستیار اشاره میکند و علاء قول میدهد که همۀ موانع مرتفع و وسائل لازم آماده گردد و چنین میشود و استاد به کار میپردازد.
همین جا باید بگویم که در نتیجه اقدام و ابراز آن مرد بزرگ، این بنده هم روزی چند ساعت از زندان مجرد و تاریک کذائی خلاصی یافت اما بالاتر و مهمتر، نعمت مصاحبت و تلمذ در محضر آن استاد کم مانند بود که از همان دوران کوتاه هم بهرهی بسیار برد.
اتفاق دیگری که مقارن اوقات برگزاری هزارهی ابن سینا روی داد این بود که پروفسور لویی ماسینیون -که عمر خود را در تحقیقات مربوط به مباحث تصوف اسلامی ایران صرف کرده بود و مستغنی از توصیف است – به دعوت دولت برای شرکت در مراسم بزرگداشت ابن سینا به ایران آمده بود. چون به تهران رسید تمایل خود را به دیدار دوست و هم سخن قدیم خویش به گوش دولتیان رساند. آنها مسئول او را به ناچار پذیرفتند و ملاقات با حضور فرمانده لشکر زرهی و در دفتر او صورت گرفت. پروفسور ماسینیون در ضمن گفت و گو، به درخواست انجمن آثار ملی اشاره و ابراز خوشوقتی کرده بود که استاد صدیقی آن تقاضا را پذیرفته است. اما هدف اصلی او با آن رفتار تشخصآمیز گویا این بود که به کودتاگران شرم بیاموزد و به آنها تفهیم کند که جای چنین مردی «زندان» نیست.
سرانجام، کتاب قراضهی طبیعیات با تصحیح دقیق و تحشیه و مقدمهی مبسوط وحواشی و توضیحات مفید به پایان رسید و اهل بصیرت چون به متن کتاب و حاشیهها و مقدمۀ ممتع أن رجوع کنند از میزان دقت مصحح دانشمند و تسلط وی بر فرهنگ دیرپای ایران و احاطه او بر جوانب کار و زحمتی که در راه فراهم آوردن این متن منقح کشیده است آگاه میشوند.
نکته تأثرانگیزی که در حقیقت داغ ننگ و نفرتی است بر چهره کریه آن حکومت -و همه حکومتهای ظالم و مستبد- و برای ثبت در تاریخ نوشته شده است و ضرورت داشته، در پایان مقدمه آمده است: «به پایان رسید مقدمهی مصحح این کتاب غلام حسین صدیقی به فرخی و پیروزی در روز دوشنبه بیست و چهارم اسفندماه هزار و سیصد و سی و دو هجری شمسی مطابق با نهم رجب المرجب هزار و سیصد و هفتادوسه هجری قمری در زندان لشکر دو زرهی (حومهی تهران)
***
در یکی از روزهای پایانی سال گذشته آقای مهندس غلامعلی فریور به قصد دیدار با یاران کهن از آقایان دکتر غلامحسین صدیقی، دکتر یحیی مهدوی، دکتر اسداله آل بویه، دکتر سادات عقیلی، دکتر اصغر مهدوی، ایرج افشار، یزدانبخش قهرمان و این بنده دعوت کرده بودند. از این جمع فقط آقای افشار نیامده بود. چند ساعت بعد خبر شدیم که در همان روز فرزند ایشان آقای بابک افشار متأسفانه به انفارکتوس مبتلا شده و پدر درصدد چاره جویی و دفع آن بلیه برآمده است و بدین سبب ما از فیض حضورش بی نصیب ماندهایم. در آن محفل ذوق و ادب از هر دری سخن میرفت. اگر بخواهم گزارش مفصل آن بزم معنوی را بنویسم سخن به درازا میکشد. راستی را که روز پرفیضی بود. از آقای قهرمان قصیدهای شیوا شنیدیم که موجب تحسین همگان شد. دیگران نیز به ذکر خاطرات گذشته پرداختند. نویسنده این سطور از دوران زندان یاد کرد و شمهای از همینها که خواندید بر زبان آورد. آقای دکتر صدیقی با چهرهی متبسم به حاضران روی کرد و فرمود: «ملاحظه میفرمایید؟ … چه خوب به خاطر سپردهاند؟! … مثل اینکه دارند اتفاقات دیروز و پریروز را تعریف میکنند. همۀ جزئیات و نکتهها را به یاد دارند!»
دریغا که………
آن روز هیچ کدام تصور نمیکردیم، این آخرین دیدار خواهد بود.
خرداد ماه ۱۳۷۰
[1] روایتی از ابوالقاسم انجوی شیرازی، برگرفته از «نشریه بخارا»، شماره 127 (مهر و آبان 1397)
[2] آقای حسین علاء به زندان نرفت! علاء موضوع را به شاه گفت و شاه گفته بود هرچه میخواهند در اختیارشان بگذارید. علاء تیمساری را مأمور کرد که پیش دکتر صدیقی برود. روزی تیمسار وارد اتاق میشود و پس از ادای احترام میگوید: جناب آقای علاء دستور فرمودند! دکتر صدیقی بلافاصله حرف او را قطع کرده با تحکم میگوید: «علاء ملاء را بگذارید کنار حرفتان را بزنید آقا!» او با دستپاچگی میگوید: «اعلیحضرت امر فرمودهاند هر چه میخواهید در اختیارتان بگذاریم.» دکتر صدیقی میگوید: «به اعلیحضرت بگویید آن چیز خواهم که چیزی نخواهم و تا رگ گردن من میجنبد با استبداد اعلیحضرت مبارزه خواهم کرد. با بدن من تا وقتی در اینجا هستم هر چه میخواهید میتوانید بکنید، ولی با فکر من تا وقتی من هستم، نمیتوانید…!» تیمسار میگوید پس اجازه بدهید کتابهای مورد نظرتان را به اینجا بیاورند. دکتر صدیقی میگوید چون کتابهایی را که به اینجا میآورند سرباز بازرسی میکند و مهر اینجا را میزند، من حاضر نیستم کتابهایم کثیف بشوند! او میگوید از این به بعد کتابها را مهر نخواهند زد.
از آن پس دکتر صدیقی با سفار دقیق جای کتابهای لازم به همسر خود، آنها را دریافت کرده و استفاده میکند. اما چون لامپ اتاق ضعیف بوده، اجباراً برای بهتر دیدن از دو عینک روی هم استفاده میکرده. روزی در اتاق باز میشود و سربازی با یک لامپ و یک چهارپایه وارد اتاق میشود. دکتر صدیقی سؤال میکند چه میکنید. سرباز میگوید لامپ اتاق شما ضعیف است و لامپ قویتر آوردهام. دکتر صدیقی میپرسد آیا برای همۀ اتاقها لامپهای قویتر میبندید یا فقط برای این اتاق. سرباز با مسرت میگوید فقط برای شما! دکتر صدیقی میگوید در این صورت لامپ قویتر لازم نیست و بفرمایید! او را از اتاق به بیرون میفرستد. (قول دکتر حسین صدیقی)
آخرین سخنرانی
آخرین سخنرانی[1]
گورستان ابن بابویه
(به مناسبت سالروز وفات تختی، سال 1358)
سروران بزرگوار، دوستان گرامی، هموطنان ارجمند
این قطعه خاک در بسیط زمین و اقطار ربع مسکون به وجه خاص مورد اعزاز و تکریم و منظور نظر گوینده حقیر است!
اینجا مزار شیخ صدوق ابوجعفر محمد بن علی بن حسین بی موسی بن بابویه قمی محدث و فقیه بزرگ شیعی قرن چهارم، متوفی به سال 318 هجری قمری صاحب تصنیفات مشهور در فقه و حدیث است.
اینجا قرارگاه شاعر بیقرار به خون تپیده میرزاده عشقی است.
اینجا حکیم بلند همت وارسته زوارهای میرزا ابوالحسن جلوه[2] آرامگاه دارد.
اینجا نویسنده و لغوی بزرگ، شاعر بدیع بیدار توانا، علیاکبر دهخدا، یار دیرین و تأیید کننده راه و رسم مصدق، خفته است؛ استاد گرانمایهای که در سن 74 سالگی با تن رنجور در شدت سرما او را به فرمانداری نظامی بردند و سپس خسته و نیم جان بازگردانده، در برف یخبندان به پشت در خانهاش، بیآنکه اهل خانه را خبر کنند، انداختند و رفتند؛ بزرگواری که هنوز گوشهای ما به نشید[3] نغز و فصلالخطاب فکرت افزای حشمتآمیز اوست:
ای مردم آزاده کجائید کجائید آزادگی افسرد بیایید بیایید
در قصه و تاریخ چو آزاده بخوانند مقصود از آزاده شمایید شمایید
بسیار مفاخر پدرانتان و شمار است کوشید که یک لخت بر آنها بفزایید
بس عقده گشودید به اعصار و کنون هم این بسته گشائید که بس عقده گشائید
اینجا آرامگاه کشتهشدگان سیام تیر 1331 است که پایداری و وقار و تحمل و جانبازی ایشان همگان را به شگفتی واداشت و در حالیکه از هر طرف آواز احسنت میشنودند، با تیر نابکاران بخاک افتادند و با خون خود نوشتند: «یا مرگ یا مصدق!» مصدق بزرگ، رهبر عالیقدر و سرور دوستان وفادار ما که آخرین وصیتش خفتن در همین مطاف است؛
هرچه بکوشم که حدیث تو نگویم ز اول سخنم نام تو اندر دهن آید!
اینجا تربت دکتر حسین فاطمی است که با آخرین پیام دشمن شکار خود به همه درست همّت و ثبات آموخت و با مرگ جانگدازش چه خون که در دل یاران مهربان انداخت!
اینجا آخرین پایگاه آزادیخواه راستین، کوشا و دلیر، محمد اسماعیل کریمآبادی است.
اینجا خفتنگاه فقید کرم و وفا، حاج محمد حسن شمشیری است؛ رادمردی که در یکی از ماههای پایان عمر پرثمر خویش، با سؤالی حسرتآمیز به من گفت: آقا بیش از پنجاه سال است که سخن از «آزادی» می شنویم و در راه رسیدن به آن میکوشیم، آیا عاقبت به آن خواهیم رسید ؟
گه عقل همی گفت که ای طبع تو کم نال گه صبر همی گفت که ای آه تو مخروش (سنائی).
تا بپالاییم صافان را ز دُرد چند باید عقل ما را رنج برد! ( مولوی ).
اینجا پدر و مادر و خواهر و بیست و پنج تن از خویشان و منسوبان من آرمیدهاند؛
این نفس جان دامنم بر تافتست بوی پیراهان یوسف یافتست
کز برای حق صحبت سالها بازگو حالی از آن خوش حالها ! …
باری، اینجا گورخانه مرد امروز ما «جهانپهلوان غلامرضا تختی» است!
ببینید که در این گوشه خاک مقدس که سر فخر بر آسمان میساید چگونه محمد و علی و حسن و حسین و رضا گردآمدهاند !
حاضران ارجمند! شما در اینجا در پیرامون خود این خموشان سخنگو را که نام ارجمندشان زیب دفتر زندگانی و زندگان حقیقی است، با هزاران تن که صدها سال است روی در نقاب خاک کشیدهاند بیتذکّر و تذکار نام، با دیده دل میبینید یا در عالم خیال به خاطر روشنبین میآورید، که سعدی و ثنایی به شما میگویند :
خاک راهی که بر او میگذری ساکن باش که عیون است و جفون است و خدود است و قدود! (سعدی)
سر بر آر از گلشن تحقیق تا در کوی دین کشتگانِ زنده بینی انجمن در انجمن! (سنایی)
راستی در اینجا چه مایه فضایل اخلاق و ادب و علم و هنر باید جست!
در این روزگار، و در هر روزگار، در این آموزشگاه بزرگ، به صورت دلگیر و به معنی روحانی، از پیران و جوانان در خاک خفته، چه درسهای فزاینده و پاینده آزادگی و مردانگی و شهامت، حتی شهادت، باید آموخت! چه عظمت و حشمتی در این خاک نهفته، نه بل پدیدار، و چه قدرت و بینیازی در این ضعف و سکنت ظاهری نهان، نه بل آشکار است! فاعتبروا یا اولی الابصار !
ما اگر از کردار چنین مردان، راه حسن عاقبت را نیاموزیم و حماسه قوت و اقتدار معنوی را در کتاب اندوهشکن حیات آنان نخوانیم، یا این معنی را از صحایف ایام در نیابیم، از گرانجانی و کور ذهنی، زندگان عقلْمرده خواهیم بود!
امروز، ما پس از دوازده سال در این مکان معلّی به منظور گرامیداشت یاد «غلامرضا تختی جهانپهلوان» که نام ایران محبوب را در ورزشگاههای بینالمللی بلندآوازه ساخت، فراهم آمدهایم و همه در حالیکه چشم بر تربت عزیز او داریم، یکدل و یکزبان به ستایش صفات و فضایل او همداستانیم.
پهلوان ما در شهریور 1309 ه.ش در خاندانی متوسط در خیابان خانیآباد دیده به جهان گشود. تحصیلات دبستانی و دبیرستانی را در تهران به پایان رسانید و با دلبستگی وافر روی به ورزش آورد و بسیار زود به میدان کشتی آمد و بر حریفان چیره گشت. در سالهای 1336 و 1337 و 1338 پهلوان کشور شناخته شد. چند بار در المپیکها قهرمان دوم کشتی آزاد المپیاد گردید تا در المپیاد 1335 ( 1956 م ) در ملبورن بر جمیع حریفان فائق آمد و پرچم افتخار ایران را به اهتزاز درآورد. در سال 1337 ( 1958 م ) در توکیو قهرمان اول وزن هفتم کشتی آزاد آسیا شد و در سال 1338 ( 1959 م ) در مسابقات کشتی جهانی در تهران قهرمان اول وزن هفتم جهان گردید و در سال 1340 ( 1961 م ) در یوکوهاما ( ژاپون) دیگربار قهرمان اول وزن هفتم جهان شد.
منظور جامعه ورزشکاران ایران که مزایای خَلقی را با مکارم خُلقی همراه میخواهند و با ترتیب چنین اجتماع والایی همت گماشتهاند، بیشتر یادآوری یا عرضهداشت خصلتهای معنوی تختی است. شما به اینجا آمدهاید که با حضور خود این ارزشهای عالی را تقدیر و تأیید کنید. اکنون دیگر سخن در نیروی جسمانی او محلی ندارد.
تهمتن فروخفت در تیره خاک کنون روزِ ناورد و پیکار نیست
تختی ادامهدهنده سنتهای نیکوی اخلاقی پهلوانان بزرگ ما، همچون پهلوان محمود خوارزمی معروف به پوریای ولی ( م 722 ه . ق ) و در قرن اخیر حاج سید حسین شجاعت معروف به رَزّاز متوفی در نهم اسفند 1320 ه . ش که در همین سرزمین آرمیده است، بود. پهلوان ما مردی آزاده و جوانمرد و فروتن و بردبار و محبوب و مهربان و راستگو و درستکار و بیآلایش و بزرگمنش و قانع و پایدار در دوستی و جامع زورمندی و بیآزاری و از دوروئی دور و بری بود. با صفای باطن در حمایت از مظلومان و مستمندان میکوشید.
او انسانی روشناندیش و آزادیخواه و طالب عزت ملی و بلند نامی ایران بود و به همین سبب مجذوب شهامت و حُسن سیاست و روشنبینی و خلوص نیت پهلوان سیاسی عصر «دکتر محمد مصدق» شد. در سال 1339 رسماً به «جبهه ملی دوم ایران» پیوست و در واقعه زلزله بوئین زهرای قزوین با کوشش های جبهه ملی در تخفیف رنج مردم مصیبت زده با نیت خدمت به خلق، نه مردمفریبی، همکاری مؤثر نمود و برای درخواست کمک به میان همشهریان خود رفت و میلیونها به سود آسیبدیدگان گردآورد. در دی ماه 1341 [4 لغایت 11 دیماه] در کنگره جبهۀ ملی عضویت یافت.
اما «آنگاه که راستی زشت میشود، دروغ باید زیبا شود». در قحط سال مردمی و مردانگی، آن شیفتگی و این دلبستگی در آن ایام، که روزگار محنت عقل و اخلاقش باید خواند، سرآغاز درد و بیبلایی شد که بر او وارد کردند و درست در همین کشاکش آزمون بود که جوهر شهامت اخلاقی و قدرت معنوی او به نحو شایسته و زیبنده جلوهگری نمود؛ آزادمرد ما که یک چند در آزادیِ ظاهری تا پایان زندگی بر سر پیمان خود با مردم و جبهۀ ملی پایدار ماند:
از عهدهی عهد اگر برون آید مرد از هرچه گُمان بَری فزون آید مرد (مولوی)
رنج دید و تحمل کرد و در تقدّم فضایل بر رذایل و مبارزه با شرّ، عاقبت جانش را در این راه گذاشت … .
مرگ، ناگهان تختی را در سن 37 سالگی ربود و ما را از ثمرات وجود آن جوانمرد آراسته به سجایای اخلاقی و طینت پاک و فطرت عالی محروم ساخت و این امر مایۀ تاسف همگان شد، ولی ـ بهحقیقت ـ چه بسا کیفیت زندگی به حساب می آید نه کمیت آن.
گر عمر تو باشد به جهان تا سیصد افسانه شُمر زیستنِ بیمُرِ خود
باری چو فسانه میشوی ای بِخْرد افسانهی نیک شو نه افسانهی بد ! (باباافضل کاشانی)
جهان آزمایش شایستگان است. هر خسی از رنگ گفتاری بدین ره کی رسد
درد باید عمر سوز و مرد باید گامزن ! آری! درد باید عمر سوز و مرد باید گامزن !
للّهِ دَرُّ النائِباتِ فَّإنُّها صَدَأ اللِّئام و صیقَلُ الأحراَر
آفرین بر درد بادا، زآنکه درد آرد پدید مرد کممایه را زازاد بر وجه حَسَن.
آفرین طرفه معجونی است محنت زانکه هست فضل و سالاریّ مردم مرتهن[4] اندر محن[5]
تختی نسبتاً جوانسال بود و از دانش بهره وافر نداشت، لکن در اخلاق به حدّ والایی رسیده بود. یک لحظه بیاندیشیم که چنین مردی که داعیۀ آموزگاری نداشت، در سیره و شیوه زندگی به ما چه میآموزد :
گذشته از صفات و فضایل شخصی و اجتماعی که در گفتار و رفتار و کردار تختی ظهور مینمود و نیاز به ذکر شواهدی از آنها نیست، او در سیاست مردی آزادیخواه و پیرو دکتر مصدق و تابع اصول درهم فشردۀ افکار آن بزرگمرد بود، افکاری که در جبهه ملی دوم ادامه و گسترش یافت و طرفدارانش در راه تحقق آن با دستگاهی که به گفته سر و سالارش[= شاه] بازنمای ظلم و فساد و اختناق بود درافتادند و با ایمان به اینکه در وصول به شاهد مقصود: «کشید باید رنج و چشید باید درد»، بارها و سالها رنج را خریدار آمدند، آزارها دیدند و محنتها کشیدند، و نسبت به «آراستن فروع و ضایع ساختن اصول» همواره در مقام اعراض و اعتراض پایدار ماندند، و اندیشۀ رشید آزاد خود را مستمراً به نحو خستگیناپذیر به سوی کمال مقدور ساختند. تختی در این مراحل با اخلاص عمل گام بر میداشت.
در حادثه دردناک و خونبار پانزدهم خرداد 1342 که ما در بازداشتگاه قصر و قزلقلعه گرفتار بودیم و فریاد اعتراضمان علیه ستمکاریها و نابسامانیها بلند بود، تختی درست در این هنگام با عضویت در هیئت اجرایی موقت، وظایف دشوار خود را با شایستگی انجام میداد و هیچگاه قصور و فتوری در روش مبارزۀ او روی ننمود. بسیار بجاست که این روش ستودۀ آموزنده در ثبات قدم و کوشش و امیدواری و حتی از خودگذشتگی مورد تکریم و ادامه و تعقیب واقع شود … .
وقت آن است که در این دقایق عزیز و مکان مقدس وقت را غنیمت شمرده از اینجا با خلوص نیت و تعظیم و احترام به پیران و جوانانی که دلهایشان آکنده از مهر ایران است بگویم:
سلام بر آنانکه میدانند والاترین و زیباترین و دلاویزترین و جنبشانگیزترین و شوقآمیزترین مفهومی که بشریت در عالم هستی و تاریخ طولانی پرفراز و نشیب خود به آن پرداخته و در درک آن کم و بیش کوشیده، مفهوم «حق» است، با اعتقاد راسخ به اینکه: «آخِرْ چیره نبود، جز که خداوند حق»
سلام بر پویندگان راه صلاح و راستی، آنانکه در طول صد سال اخیر آرامش و آسایش را بر خود حرام کردند و جان گرامی را در رسیدن به مطلوب به چیزی نشمردند، کشته شدند و اکنون چه بسا از نام و خاکشان اثری پدیدار نیست !
سلام بر مبارزان که دیو استبداد و خودکامگی را به هر صورت و در هر جا به زانو درآوردند و پشتیبان و پناهگاه «آزادی» که آن را پر ارجترین و گرانمایهترین مواهب میشمردند شدند.
سلام بر آنانکه به مظاهر انسانیت و ارزش آدمی احترام میگذارند.
سلام بر پیروان عدل و انصاف که دربارۀ دوست و دشمن با رعایت اصل مردانگی داوری کرده و میکنند.
سلام بر آنانکه بزرگ نمودن خود را در کوچک کردن دیگران نمیدانند !
سلام بر آنانکه حوادث را دیگرگون جلوه نمیدهند، به کتمان حق نمیپردازند، حق میگویند و تمامی حق را میگویند و جز حق نمیگویند و مردم عامی را که ذهن آسانپذیر دارند، اغراء به جهل نمیکنند !
سلام بر آنانکه از تعصب گریزانند و آن را استعفای از تعقل میشناسند و از سَموم[6] روانکاهِ حقیقت اوبارِ[7] آن بلای دهشتناک میگریزند !
سلام بر آنانکه با باطل، همه جا و همه وقت و به هر صورت میستیزند و این ستیزگی را تکلیف اخلاقی و مردمیِ خود میشمارند !
سلام بر آنانکه از اهواء و اغراض پست، به حد امکان، دوری جسته آن را نوعی بیماری روحی دانسته با داروی راحترسان عقل به درمان آن میکوشند!
سلام بر آنانکه چشم حقبین، و گوش حقشنو، و ذهن خبرگیر و حقجوی خود را به کار میاندازند:
الَّذین یَستمِعُونَ القَولَ فَیَتَّبِعُونَ اَحسَنَهّ ( زمر : 18 )
[1] برگرفته از نشریه «پیام ابراهیم»، شماره 29.
[2] متولد در ذیقعده 1238 ه . ش در احمدآباد کجرات – متوفی در ذیقعده 1314 ه . ش در تهران
[3] نشید: آواز، چامه
[4] مرتهن: در رهن و وابسته.
[5] شعر از دکتر صدیقی است.
[6] سموم: باد سوزنده و هلاککننده.
[7] اوبار: بلعنده