فهرست
1- خط خون
2- شام غریبان
3- آنان هفتاد و دو تن بودند
4- داغ هجران
5- در آن کویر سوخته
6- صبح انعکاس تبسم توست
7- معنای بلند یا ابا عبدالله …
8- هجرت
9- ای بهترین بهانه!
10- بیات نینوا
11- آخرین ققنوس
12- دو بیتیها
13- بوی محرم
14- سیاووش زیبا
15- اوج عطش
16- شمشیر و شهادت
17- شکفتن در بهار زخم
18- به اسطورهی عزت و آزادگی امام حسین(ع)
19- غزلی ناتمام
20- در رثای امام حسین(ع)
21- در عطش نیزه و نوازش
22- در حوالی عطش
23- معراج حضور
24- روز واقعه
25- سرود حماسی حبیب بن مظاهر
26- در معنی حریّت اسلامیه و سرِّ حادثهی کربلا
27- شط عطش سوز
28- چراغ زمزمه
29- زیارت نواحی مقدس
30- جام شفق
31- لالایی عاشورا
32- زینب
خط خون
شمشیری که برگلوی تو آمد
هر چیز و همه چیز را در کائنات
به دو پاره کرد:
هر چه در سوی تو، حسینی شد
و دیگر سو، یزیدی.
[…] آه، ای مرگ تو معیار!
مرگت چنان زندگی را به سخره گرفت
و آن را بیقدر کرد
که مردنی چنان،
غبطهی بزرگ زندگانی شد!
خونت
با خونبهایت، حقیقت
در یک طراز ایستاد
و عزمت، ضامن دوام جهان شد
که جهان با دروغ میپاشد.
و خون تو، امضای«راستی»ست؛
و تو را باید در راستی دید
و در گیاه،
هنگامی که میروید
در آب،
وقتی که مینوشاند
در سنگ،
چون ایستادگیست
در شمشیر
آن زمان که میشکافد
و در شیر،
که میخروشد؛
در شفق که گلگون است
در فلق که خندهی خون است
در خواستن
برخاستن؛
تو را باید در شقایق دید
در گل بویید
تو را باید از خورشید خواست
در سحر جُست
از شب شکوفاند
با بذر پاشاند
با باد پاشید
در خوشهها چید
تو را باید تنها در خدا دید
[…] نام تو خواب را برهم میزند
[…] حر، شخص نیست
فضیلتی است
از توشه بار کاروان مهر جدا مانده
آن سوی رود پیوستن
و کلام و نگاه تو
پلیست
که آدمی را به خویش باز میگرداند
و توشه را به کاروان
[…] ستم، دشمنی زیباتر از تو ندارد
و مظلوم، یاوری آشناتر از تو…
شام غریبان
(1)
پایان آن حماسهی درد آلود
شامی غریب بود
شامی گرفته و غمناک
دیگر همیشه شعر
دیگر همیشه مرثیه
در بحر اشک بود
(2)
بعد از فرو فتادن خورشید
از شانههای مضطرب صبح
فردا همیشه غمزده و گنگ
در هیئت غبار میآید
(3)
فریاد!
آتش به جان خیمه در افتاد
چشمی به خیمهگاه
چشمی به قتلگاه
زینب میان آتش و خون
ایستاده است
ای ابر بهت از چه نمیباری؟
(4)
ای دشت های محو مقابل
اعماق بیترحم و تاریک
ای اتفاق گرم
با ما بگو
زینب کجا گریست؟
زینب کجا به خاک فشانید
بذر صبر؟
بر ماسههای تو ای گرد باد مرگ
وقت درنگ ناقهی دلتنگی
زینب چه مینوشت؟
آنان هفتاد و دو تن بودند
میزبانان به دعوت باطل رفتند
میزبانان به بیعت آذوقه
دلقکی بر شمشیر خلیفه میرقصید
پریشانی در کوفه فراوان بود
قوس قامت بیهودگان
به التزام تملق، حیات داشت
چشمان سمج خداناپرستان
به پایداری شب اصرار داشت
میزبانان موافق
میزبانان منافق
نان بیعت را تبلیغ میکنند
هفتاد و دو آفتاب
به ادامهی انتشار کهکشان
از روشنان مشرق عشق برآمدند
در گذرگاه حادثه ایستادند
پیراهن خستگی را
با بلند نیزه دریدند
پیش هجوم آنان
سینه دریدند
هفتاد و دو آفتاب از ایمان
که قوام زمین در قیامشان نشسته بود
فرومایگان، دست تقلّب را
در برابر شتابناکی ایشان گشودند
اینان به اعتماد خدا
به اعتصام خویش نماز بردند
باید به آن قبیله دشنام داد
که در راحت سایه نشستند
دامان شکفتن در خویش را کشتند
باید به آن طایفه پشت کرد
که دل خورشید را شکستند
کدام صمیمیت
به انتشار مظلومیت شمایان دست زد
که هنوز هم
طوفان از آن زمین
به ناله میگذرد
و ابر به سوگواری
بر آن سایه میاندازد
آه ای بزرگواران، یاران
عطش ناپیدای شما را
هزار اقیانوس به تمنّا نشسته است
ای پرندگان افق های آبی دور از چشم
گوش من
صدای بالهاتان را شنید
آیا جز به تحیّر
چگونه میتوان در شما درنگ کرد
مثل جنگل خدا
وقتی شما را بریدند
زمین عطشناک پائین
زیر معنویت خونتان رویید
و افق به مرتبهی ظهور آمد
اسب سحر شیههای کشید
هفتاد و دو آفتاب
از جنگل نیزه برآمد
داغ هجران
کاشکی زخم تو در جان داشتم تا بپویم وسعت عشق تو را دیدن روی تو آسان نیست، آه آه از پاییز سرد، ای کاش من تا بیفشانم به پایت سر به سر بعد از آن مثل شقایقهای سرخ یک غزل بس نیست هجران تو را |
پای در کوه و بیابان داشتم مرکبی از نسل طوفان داشتم کاشکی من داغ هجران داشتم از تو باغی در بهاران داشتم کاشکی جان فراوان داشتم خلوتی در باغ باران داشتم کاش صدها شعر و دیوان داشتم |
در آن کویر سوخته
پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت بسیار بود رود در آن برزخ کبود در آن کویر سوخته، آن خاک بیبهار گم بود در عمق زمین شانهی بهار دل ها اگرچه صاف ولی از هراس سنگ چون عقدهای به بغض فرو برد حرف عشق |
شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت اما دریغ، زهرهی دریا شدن نداشت حتی علف اجازهی زیبا شدن نداشت بی تو ولی زمینهی پیدا شدن نداشت آیینه بود و میل تماشا شدن نداشت این عقده تا همیشه سرِ وا شدن نداشت |
صبح انعکاس تبسم توست
زمین گر برابر کهکشان تکرار شود
حجم حقیریست
که گنجایش بلندی تو را نخواهد داشت
قلمرو نگاه تو دورتر از پیداست
و چشمان تو معبدی
که ابرها نماز باران را در آن سجده میکنند
این را فرشتهها حتّی میدانند
که نیمی از تو هنوز
نامکشوف مانده است
از خلأ نامعلومتری
دستهایی که به نیت مکاشفه
در تو سفر کردند
حیران
در شیب جمجمهها ایستادهاند
تو آن اشارهای که بر بُراق طوفان نشستهای
تو آن انعطافی
که پیشاپیش باران میروی
آن کس که تو را نسراید
بیمار است
زمین
بیتو تاول معلّقی است
در سینهی آسمان
و خورشید اگر چه بزرگ است
هنوز کوچک است
اگر با جبین تو برابر شود
دنبالهی تو
جنگل خورشید است
شاید فقط
خاک نامعلوم قیامت
ظرفیت تو را دارد
زمین اگر چشم داشت
بزرگواری تو این سان غریب نمیماند
هیچ جرأتی جز قلب تو نسوخت
سپیدتر از سپیده
بر شقیقه صبح ایستادهای
و از جیب خویش
خورشید میپراکنی
ای معنویّت نامحدود
زود است حتی در زمین
نام تو برده شود
زمین فقط
پنج تابستان به عدالت تن داد
و سبزی این سالها
تتمهی آن جویبار بزرگ است
که از سرچشمهی ناپیدایی جوشید
وگر نه خاک را
بی تو جرأت آبادانی نیست
تو را با دیدنیهای مأنوس میسنجیدم
من اگر می دانستم
پشت آسمان چیست
و
تو همانی
تو آن بهار ناتمامی
که زمین عقیم
دیگر هیچگاه
به این تجربت سبز تن نداد
آن یک بار نیز
در ظرف تنگ فهم او نگنجیدی
شب و روز
بی قرار پلکهای توست
وگر نه خورشید
به نور افشانی خود امیدوار نیست
صبح انعکاس لبخند توست
که دم مرگ به جا آوردی
آن قسمت از زمین
که نام تو را نبرد
یخبندان است
ای پهناوری که
عشق و شمشیر را
به یک بستر آوردی
دنیا نمیتواند بداند
تو کیستی
معنای بلند یا ابا عبدالله …
بوی بهار میوزد از دشتها هنوز در دوردستها زوزهکش تیرهای مرگ […] یکبار دیگر العطشم شعلهور شدست یکبار دیگر آمدهام یاد او کنم ای ذوالفقار در تف[1] خون خفته! ای حسین! مظلومی از درون تو میخواندم به خویش من، این من همیشه مسافر به سوی تو من، کز غم تو هیئت مجنون گرفتهام ظهری غریب بود و به صحرا شدم خموش از دور چند خیمه هویدا در التهاب نزدیکتر که آمدم آهم زبانه زد دانستم آنکه دیر، بسی دیر کردهام دیدم که ذوالجناح چو کوه ایستاده است دیدم زمان، زمان وداعی است دیدنی دیدم که عشق، تیغ دو دم بر گرفته است لال تحیّر، آینه سان، شب نداشتم میخواستم به خلسهی خون آشنا شوم در آن میان حدوث و قدم، مست عشق بود وقتی که تاخت تشنه به سوی معاد خون هر سو گریختند شغالان و روبهان آندم امام در تف «اَمَّن یُجیب»[2] ماند در چارسوی عرصه خون راند و گریه کرد آنگاه عرصه بر نفس او سپند شد آنوقت لجّه لجّهی خون مباح را پیچید شور حیدر کرّار در سرش یکباره تاختند بر او تیغهای مرگ غافل که غیرتش ازلی بود در جهان آنگونه کشتشان که رمق در تنش نماند این لحظه، آن لحظهی مرگ دوباره بود اسلام کفر، تن به مجوس و مجوسه زد روحی بلند همچو ملائک خروج کرد آن روح، در طواف به گرد امام شد ای قفل راز اسم پدر را کلید، تو رو سوی خیمهها ز دل دشت بیبهار دیدم میان عرصه در آن تیغ آفتاب بالا بلند، پرپر گل، برگ برگ عشق یک زن که سخت، هیئت مردان مرد داشت تا دیده غرق خون بدن چاک چاک شاه خورشید دیدهای که شود محو ماهتاب؟ در بطن خون و خاک، دو تنها تو دیدهای؟ زنها مگر که خاک به دامان نمیکنند؟ پس از چه زینب آن همه ستوار مانده بود؟ از عشق و زخم، ملغمهی جان او چکید آتش زدند خیمه به خیمه بهار را غافل که غیرتش ازلی بود در جهان بس پشته ساختند ز پیر و جوان عشق دیگر نمیشد آن همه تنپاره را شناخت پیچیده شد جنازهی گلهای بینشان «ساقی حدیث سرو و گل و لاله میرود دیدم به بوریا ز پس کهنه پارهها این مرگ، مرگ عزّت بدر و حنین نیست وقتی سر مبارک او را برید، مرگ او وارهید تا ببرد هدیه کوفه را شب بود و من به مطبخ آن خانه آمدم دیدم که نور میزند از خیمهای برون خون در میان نور چه میکرد؟ یا علی! بیغیرتان، «حرّهی واقِم»[3] قیامت است ای امّتان کینه چه دارید گفتنی؟! خون را عراق مظلمه! تاوان چه میدهی؟ یکبار دیگر العطشم شعلهور شدهست ای ذوالفقار در تف خون خفته! ای حسین! «بازآ که شهر بیتو مرا حبس میشود اف بر چنان کسان که نکردند یاریت «ابن بصیر» های هراسیده از خدنگ مختار هم اگرچه کشید انتقام تو شکی ندارد آتش وسواس سروران باور کنید کرسی لفافه پوش را «ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش ای قفل راز اسم پدر را کلید، تو ای بیسنان و تیغ سپر کشته، الوداع! در شطّ خون اگرچه غنودی تو یا حسین(ع)! بانگ شرارهگون تو پیچیده در جهان |
مگریز! لالههاست به گلگشتها هنوز در اوج خون چکاچک شمشیرهای مرگ چشمانم از تراوش اندوه تر شدست افلاک را ز شیون زیر و رو کنم ای حیدر دوباره برآشفته! ای حسین! «هَل مِن مُعین»[4] خون تو میخواندم به خویش من، آنکه مانده بر دل او آرزوی تو شش گوشه مرقدی است دل خون گرفتهام «باریده بود عشق» بر ادراک خاک، دوش و آنسویتر سوار سپاهی که در سراب آهی که چرخ خورد و مرا تازیانه زد اینبار نیز تکیه به تقدیر کردهام آن سو زنی در اوج شکوه ایستاده است در چشم او ز اشک، سماعی است دیدنی دیدم حسین(ع) هیئت حیدر گرفته است میخواستم بتازم و مرکب نداشتم هفتاد و سومین سر از تن جدا شوم آری لگام مرگ و ستم دست عشق بود برخاست از مهابت او گردباد خون پنهان شدند در پس خود خیل گمرهان دم در کشید واشد و خود را غریب خواند بر هر شهید فاتحهای خواند و گریه کرد بانگ «فَیا سُیوف خذینی»[5] بلند شد مهمیز کوفت، همینهی ذوالجناح را آتش گرفت نعرهی الله اکبرش آهن گداختند در او تیغهای مرگ غافل که او حلول علی بود در جهان جز تیر و زخم بر بدن روشنش نماند هرچند ظهر، وقت غروب ستاره بود دیدم که تیغ بر رگ خورشید بوسه زد روحی که بال و پر زد و قصد عروج کرد وآن حج ناتمام بدینسان تمام شد یا ایّها الشّهید تو، و ابن الشّهید تو اسبی عنان گسیخته، برگشت بیسوار مِعجَر[6] فروکشیده زنی همچون آفتاب همچون شبان کوفه سیه پوش مرگ عشق بعد از حسین یک دل طوفان نورد داشت افکند خویش را ته گودال قتلگاه مهتاب دیدهای که بپیچد بر آفتاب؟ در گودی مغاک، دو دریا تو دیدهای؟ یا آنکه موی خویش پریشان نمیکنند؟ در ملتقا[7]ی تیغ، علیوار مانده بود؟ دل، پارهپاره از سر مژگان او چکید تا بگسلند قامت آن سوگوار را غافل که او حلول علی بود در جهان با اسب تاختند بر آن کشتگان عشق یا گشت و شاهبیت غزلواره را شناخت در بوریای غربت بیانتهایشان وین بحث با ثَلاثهی غساله میرود»[8] خورشید را میان شکوه ستارهها این انتهای شور شگرف حسین نیست صد بار مرد و زنده شد و وارهید مرگ آن سر، سر بریدهی غرق شکوفه را مطبخ نه، سوی راز نهانخانه آمدم دل، خستهام کشاند به دنبال رد خون خورشید در تنور چه میکرد؟ یا علی! آنک جهان ز مقدم قائم قیامت است ای شام، ای مدینه، چه دارید گفتنی؟! پاسخ به حلق تشنهی یاران چه میدهی؟ چشمانم از تراوش اندوه تر شدهست ای حیدرِ دوباره برآشفته! ای حسین! آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست»[9] آنان که بودشان خبر از زخم کاریت وآن «ابن ربعی»[10] آن سیاست – شعار جنگ در ظهر مرگ، تیغ نشد در نیام تو باور کنید قصهی تابوت و کفتران باور کنید کوفه غیرت فروش را بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش»[11] یا ایّها الشّهید تو، و ابن الشّهید تو وی پیش چشمهای پدر کشته، الوداع! «کشتی شکست خورده» نبودی تو یا حسین(ع)! تا حشر بوی خون تو پیچیده در جهان |
هجرت
این فصل را با من بخوان باقی فسانه است شبگیر غم بود و شبیخون بلا بود قابیلیان بر قامت شب میتنیدند جان از سکوت سرد شب دلگیر میشد امیدها در دام حرمان درد میشد دیدم، شبان خفته را تبدار دیدم مردی صفای صحبت آیینه دیده مردی حوادث، پایمال همت او مردی نهان با روح، هم پیمان نشسته مردی به مردی، دشنه بر بیداد بسته مردی تذرو[12] کشته را پرواز داده[13] کای عالمی آشفته، چند آشفتن تو ابر و نباریدن چه رنگ است این چه رنگ است یاد اُحد یاد بزرگیها که کردیم شبگیر ما در روز خیبر یاد بادا |
این فصل را بسیار خواندم عاشقانه است هر روز عاشورا و هر جا کربلا بود هابیلیان بوی قیامت میشنیدند دل در رکاب آرزوها پیر میشد بازار گرم عاشقیها سرد میشد بر خفتهی شب، شبروی بیدار دیدم از روزن شب، شوکت دیرینه دیده عالم ثنا گوی جلال همت او مردی به رنگ نوح در طوفان نشسته در خامشیها قامت فریاد بسته اسلام را در خامشی آواز داده گیتی فسرد از فتنه تا کی خفتن تو تیغ و نبرّیدن چه ننگ است این چه ننگ است آن پهلوانیها، سترگیها که کردیم قهر خدا در خشم حیدر یا بادا […] |
ای بهترین بهانه!
ای بهترین بهانه برای گریستن با نام داغدار تو ای لالهی بهشت نام تو در گشایش دلهای داغدار در راه بازگشت به خود، عشق کاشتهست بیدار کرد داغ تو وجدان خفته را شش سوی لاله میدمد این چشم! باز کن |
وی داغ جاودانه برای گریستن زیباست هر ترانه، برای گریستن رمزیست عاشقانه برای گریستن داغ تو را نشانه برای گریستن با موج تازیانه، برای گریستن راهی از این میانه برای گریستن |
بیات نینوا
گوش کن این گوشه را از ساز من ای رباب، ای رود، ای نی، ای نوا دشت خاموش است و صحرا خسته است پس چه شد آن سایهها و بیدها آن سیه چشمان زیبای عرب پس کجایند آن جوانان غیور میوزید از دور عطر پونهشان بوی روح و بوی معبد داشتند ای کجابانان دشت ناکجا! از چه این مرغان تلاطم میکنند روی خاک خشم رد خنجریست تسخری در باطن تَلواسه[14]هاست خاک سرخ و ابر سرخ و آب سرخ روح انسان میگریزد در سراب رجعت آوازها در سینههاست این صلیب خار پیکر، قیصر است چیست این آویزهی خونین ماه شیون بادیست جاری هر طرف عارفان با گله هیهی میکنند چشم این آیینهها مبهوت کیست من فدای جسم صد چاکت، حسین ای سفیر نسترن در قرن خاک ای زمان، محکوم محرومیتت خاک آدم تا ابد گلگون توست زخم دیدی، تا زمین غلغل کند تو به خاک و خون کشیدی تیغ را لاشه زنجیر بر راه تو ماند ماند جای سینهات بر تیرها ای مچ زنجیر را وا کرده تو ای قتیل قمریان در به در ای غروب عصر شوم قصرها ای نگین زخم بر انگشت تو زخم تو تقویم طغیان است و بس در رگ تاریخ جز سیل تو نیست ای که میگردد به گردت هر بهار ای فرات تشنهکامان زمین ما همه پیغمبر خون توایم یا حسین، این عصر، عصر عسرت است عصر لکنت، عصر پرت گیجها عصر خالی، عصر خولی، عصر خوک عصر ذبح گله روحانیان عصر لبخند سیاست در فراگ عصر نشر شمر در چاپ جدید عصر تصویب نیایش گرد تن در کجای این تنستان کثیف یا حسین اینجا درخت و دانه نیست ما شهود نور را گم کردهایم نیست این جا ابر، شبنم، رود، آب عصر پخش روح شیطان در شب است ما به دامان تو هجرت میکنیم هیچ تیغی بر تن تو تیز نیست تا تو هستی، ای چراغ راهها شاهد ما باش، ای خورشید پاک |
نیست مالیخولیا آواز من ای همه نیزارهای نینوا ماه گویی بار از اینجا بسته است پس کجا رفتند آن خورشیدها که میان چشمشان شب بود و شب که تجلی میشدند از فرط نور خال سبز هاشمی بر گونهشان بوی گیسوی محمد داشتند میرود این قطرهی خون تا کجا؟ سایهها خورشید را گم میکنند بر فراز بال نعش کفتریست اضطرابی در عروق ماسههاست ماه در آیینه مرداب سرخ کودک تاریخ میگرید به خواب محشر تصویر در آیینههاست این خدای سکهها اسکندر است بر کجا میگرید این ابر سیاه؟ نالهی شیریست از سمت نجف بشنو از نی، بشنو از نی میکنند بر سر آوازها تابوت کیست جان من مجروح ادراکت، حسین ای صدای لاله در عصر مغاک[15] ای زمین، تاوان مظلومیتت از خدا تا خاک رد خون توست تیغ خوردی تا شقایق گل کند با رگان خود بریدی تیغ را نعش خنجر در گلوگاه تو ماند تا ابد زخم تو بر شمشیرها تیغ را تا حشر رسوا کرده تو ای مطاف لالههای خون جگر ای بلای خواب بختالنصرها نشتر تاریخ زیر مشت تو ماتم تو سوگ انسان است و بس هرکه خونین نیست از خیل تو نیست در طوافت عشق هفتاد و دو بار ای فلات آخر مستضعفین زائران زخم گلگون توایم قرن غیبت، قرن غُبن و غربت است عصر نسل آخر افلیجها عصر مسخ پاکها با کار پوک عصر قصابی به دست جانیان عصر تبعید پرستو از پراگ عصر قاب عکس در قطع یزید عصر لغو روح با حکم بدن میتوان سر کرد یک شب با لطیف؟ یک طنین، یک باد، یک پروانه نیست ما به تاریکی تصادم کردهایم نیست این جا ردپای آفتاب عصر نفی نور و محو مذهب است بار دیگر با تو بیعت میکنیم تا تو هستی فرصت چنگیز نیست چیست برق گله روباهها ما نمیمانیم دیگر در مغاک |
(«احمد عزیزی»، از کتاب «کفشهای مکاشفه»، انتشارات بینالمللی الهدی، 1390)
آخرین ققنوس
[…] کربلا گفتم کران را گوش نیست بلبلان چهچه ز ماتم میزنند هر نظر بر غنچهای تر میکنند گفت بابا بیبرادر ماندهای؟ گر تو تنهایی بگو من کیستم خیز و اسماعیل را آماده کن ای پدر حرف مرا در گوش گیر خیز و با تعجیل میدانم ببر تشنهام اما نه بر آب فرات آب در دست کمان دشمن است آتش اقیانوس را آواز داد خون اصغر آسمان را سیر کرد |
ورنه از غم بلبلی خاموش نیست روز و شب از کربلا دم میزنند یادی از غوغای اصغر میکنند بیکس و بییار و یاور ماندهای؟ اصغرم اما نه، اصغر نیستم سجدهی شکری بر این سجّاده کن خیز و این قنداقه در آغوش گیر بر سر نعش شهیدانم ببر آب میخواهم ولی آب حیات تیر آن نامرد احیاء من است آخرین ققنوس را پرواز داد خواب زینب را چه خوش تعبیر کرد[…] |
دو بیتیها
دو بیتیها
در هلهلهی بتان هر جایی افروخت شراره ستم سوزیبنگر حرکات نوح اعظم را هفتاد و دو کشتی نجات آوردآن اسوه پاکباز میگوید در دشت جنون ز پا نمیافتندانگشت اشارتی که او دارد گر شیوهی نو پریدن آموزیم فردا که ز نیزه میدمد خورشید هفتاد و دو لحظه، لحظهی پرواز |
این گونه که دید خود شکستن را آموخت ره ز خویش رستن رادر ورطه تشنگی تلاطم کرد هفتاد و دو نوح وقف مردم کردآنان که ز راز مرگ آگاهند بر مرکب خون هماره در راهندفردا به مصاف میبرد ما را تا قلّهی قاف میبرد ما را فردا که خروس مرگ میخواند هفتاد و دو کربلای پی در پی |
بوی محرم
دشت پر از ناله و فریاد بود فصل عزا آمد و دل غم گرفت زهرهی منظومهی زهرا حسین دست صبا زلف تو را شانه کرد چیست لب خشک و ترک خوردهات روشنی خلوت شبهای من تا ز غم غربت تو تب کنم آه از آن لحظه که بر سینهات آه از آن لحظه که بر پیکرت آه از آن لحظه که اصغر شکفت آه از آن لحظه که سجّاد شد |
سلسله بر گردن سجّاد بود خیمهی دل بوی محرّم گرفت کشتهی افتاده به صحرا حسین بر سر نی خندهی مستانه کرد چشمهای از زخم نمک خوردهات بوسه بزن بر تب لبهای من یاد پریشانی زینب کنم بوسه نشاندند لب تیرها زخم کشیدند به شمشیرها در هدف چشم کمانگیرها هم نفس نالهی زنجیرها[…] |
سیاووش زیبا
[…] ای جوهر سرداری سرهای بریده! […] و آن روز که با بیرقی از یک سرِ بیتن تا باغ شقایق بشوند و بشکوفند، تا اندکی از حقِّ سخن را بگزارند |
وی اصل نمیرندگی نسل نمیران! تا شام شدی قافله سالار اسیران! باید که ز خون تو بنوشند کویران باید که به خونت بنگارند دبیران […] |
اوج عطش
[…] کسی مثل تو، لفظ عشق را معنا نخواهد کرد زلالیهای یاران تو را تصویر از این بهتر |
کسی مثل تو، مثل تو، به این ایجاز و شیوایی که جان دادند در اوج عطش دلهای دریایی[…] |
شمشیر و شهادت
[…] همرهانت صفی از آینه بودند و خوش آن روز
که درخشید خدا در همهی آینههایت […]
شکفتن در بهار زخم
چه رود است این که از آن سوی سدهای زمان جاریست که میداند چه خواهد رُست از این بارانِ خونآلود […] هجوم باد پاییز و شکفتن در بهار زخم شهیدا! بانگ «هَل مِن ناصر»ت موجی است آتشناک |
خروشان، موج در موج از کران تا بیکران جاریست که گویی از گلوی پارهی هفت آسمان جاریست گل این باغ را بوی بهاران در خزان جاریست که چون خون در عروق آفرینش، بیامان جاریست |
به اسطورهی عزت و آزادگی امام حسین(ع)
از خامی و خاموشی دژخیمهایی که ما بودیم، ما، ای دوست! در نور فانوسی که جان میکند، پا پس کشیدیم و خداحافظ […] هر سال کاخی نو بنا کردیم بر استخوانهای شما ای دوست |
کمکم به خاکستر گراییدند، دلها، علمها، خیمهها، ای دوست! در اوج تنهایی ولو یک بار لب تر نکردیم از بیا ای دوست! |
غزلی ناتمام
شور به پا میکند خون تو در هر مقام باده به دست تو کیست؟ طفل جوان جنون […] ساقی بیدست شد، خاک ز می مست شد […] از خود بیرون زدم، در طلب خون تو عشق به پایان رسید، خون تو پایان نداشت |
میشکنم بیصدا در خود، هر صبح و شام پیر غلام تو کیست؟ عشق علیه السلام میکده آتش گرفت، سوخت می و سوخت جام بندهی حرّ توام، اذن بده یا امام آنک، پایان من، در غزلی ناتمام |
در رثای امام حسین(ع)
[…] هر کس در آرزوست که جانش فدا کند […] از کربلا به شام چو پیمود مرحله زان کشتگان چو مرحلهای میشدند دور چون عهد کوفیان همه را سست، تارِ صبر |
الا فسردهای که به تن جان نداشته آن کاروان بیکس و بیزاد و راحله دوری ز صبر بود به هفتاد مرحله چون چشم شامیان همه را تنگ، حوصله[…] |
در عطش نیزه و نوازش
[…] با دستانی
سرشار از پرنده و پیغام
آن جا که خاموشی ستارگان
در افق آزادگیات
ترانه می شود […]
در حوالی عطش
[…] ندید نقش تو را کس به حجم آینهها […] سزد که رایحهی دردساز دم مدهوش |
حکایت همه از صورت خیالی توست که باغ عشق به داغ شکسته بالی توست […] |
معراج حضور
یک فروغ و آن همه رخسار، روی نیزهها میتپد پیش نگاه مردهی نامردمان آسمان! من آن همه خورشیدِ در خون خفته […] کاروان را، منزل غربت جدا افتاده بود تا بمانی سرخ رو تا صبح محشر، ای شفق! آسمان! گر اختران خویش را گم کردهای |
شد تماشایی خدا، انگار روی نیزهها! عشق – صد آیینه در تکرار-روی نیزهها! یافتم با چشم اختربار، روی نیزهها! همرهان را تازه شد دیدار، روی نیزهها! بوسه از لبهایشان بردار روی نیزهها! شرحه شرحه، عشق را بشمار روی نیزهها! […] |
روز واقعه
[…] بر ما زمان آنسان نمیگردد که میگردید ای تشنهی خورشید تا از اسب افتادی |
یک لحظه تا آغاز روز واپسین ماندهست شک کردهام بر هر که بر بالای زین ماندهست… |
سرود حماسی حبیب بن مظاهر
قد برافرازید! یک عالم شقاوت پیشِ روست […] عقل مینالد: حریفان تیغ در خون شستهاند عقل میگوید که: بال خسته را، پرواز نیست |
پرده بردارید! صد آیینه حیرت، پیشِ روست عشق میغرد: نظرگاه شهادت پیشِ روست عشق میبالد که: اوجی بینهایت پیشِ روست |
در معنی حریّت اسلامیه و سرِّ حادثهی کربلا
هر که پیمان با هوالموجود بست مؤمن از عشق است و عشق از مؤمنست عقل سفاک است و او سفّاکتر عقل در پیچاک اسباب و علل عشق صید از زورِ بازو افکند عقل را سرمایه از بیم و شک است آن کند تعمیر تا ویران کند عقل چون باد است، ارزان در جهان عقل محکم از اساسِ چون و چند عقل گوید که خود را پیش کن عقل با غیر آشنا از اکتساب عقل گوید شاد شو آباد شو عشق را آرام جان حریّت است آن شنیدستی که هنگام نبرد آن امام عاشقان پور بتول الله الله پای بسم الله پدر […] سرّ ابراهیم و اسمعیل بود […] ما سوی الله را[16] ، مسلمان بنده نیست خون او تفسیر این اسرار کرد تیغ «لا» چون از میان بیرون کشید نقشِ «الا الله » بر صحرا نوشت رمز قرآن از حسین آموختیم تارِ ما از زخمهاش[17] لرزان هنوز |
گردنش از بند هر معبود رست عشق را ناممکن ما ممکن است پاکتر، چالاکتر، بیباکتر عشق چوگان باز میدان عمل عقل مکار است و دامی میزند عشق را عزم و یقین لاینفک است این کند ویران که آبادان کند عشق کمیاب و بهای او گران عشق عریان از لباسِ چون و چند عشق گوید امتحان خویش کن عشق از فضل است و با خود در حساب عشق گوید بنده شو آزاد شو ناقهاش را ساربان حریّت است عشق با عقل هوسپرور چه کرد سرو آزادی ز بُستان رسول معنی ذبح عظیم آمد پسر یعنی آن جمال را تفصیل بود پیش فرعونی سرش افکنده نیست ملت خوابیده را بیدار کرد از رگ ارباب باطل خون کشید سطر عنوان نجات ما نوشت از آتش او شعلهها اندوختیم تازه از تکبیر او ایمان هنوز |
شط عطش سوز
روزی که ز دریای لبش، دُر میرفت یک جوی از آن شط عطش سوز زلال |
نهر کلماتش از عطش پر میرفت آهسته به آبیاری حُر می رفت |
چراغ زمزمه
[…] در آن شبی که چراغ خموش خیمهی تو
مجال رفتن داد
به خیمهگاه تو ماندیم، جُرمِ ما این است
زیارت نواحی مقدس
«پشت به اقیانوس
هرگز
دعای باران
بالا نمیرود!»
رو در روی کویر
فریاد زدی
و باد
صحرا در صحرا
متبرک شد
امشب
به زیارت نواحی فریاد تو آمدهام
شاید لبهایم
مقدس شوند:
دستها یا شکسته بود
یا بسته
و پایی اگر بود
رو به خستگی میرفت
نعرههای رسا
به دیوارهای ممتد میخوردند!
و گلوهای تارکِ فریاد
به تازیانهی بغضی نامحدود
حد میخوردند!
از نان مگو!
فکر ایمان
دندان را میشکست
و سوء هاضمه
از دو سو بیداد میکرد
علف
افسانههای هرزه میگفت
و اوقات سبز باغ
با قصّههای زرد
تلف میشد
و شاعران بیگانه
به تبعیت از طاعون
از خاک بیبضاعت
ملکوتی پا در هوا را
مطالبه میکردند
امشب به زیارت نواحی فریاد تو آمدهام
و لبانم سربلند
اعتراف میکنند:
اگر گلوی تو نبود
عقل این حنجره
هرگز
به فریادهای بلند قد نمیداد
اگر گلوی تو نبود […]
باید برخیزم
و رو به اقیانوس انتظار
شمایل امروزینت را
از دیوار بوسه بیاویزم
شاید دلم – این دعای قدیمی –
در آستانهی نام تو
مستجاب شود
جام شفق
روزی که در جام شفق مُل[18] کرد خورشید شید[19] و شفق را چون صدف در آب دیدم خورشید را بر نیزه؟ آری، اینچنین است بر صخره از سیب زَنَخ[20]، بر میتوان دید در جام من می پیشتر کن ساقی امشب بر آبخورد آخر مقدَّم تشنگانند این تازه رویان کهنه رندان زمینند من صحبت شب تا سحوری کی توانم تسکین ظلمت، شهر کوران را مبارک من زخمهای کهنه دارم بیشکیبم من با صبوری کینه دیرینه دارم من زخمدار تیغ قابیلم برادر یوسف مرا فرزند مادر بود در چاه از نیل با موسی بیابانگرد بودم من با محمد از یتیمی عهد کردم بر ثور شب با عنکبوتان میتنیدم بر ریگ صحرا با اباذر پویه کردم تاوان مستی همچو اشتر باز راندم من تلخی صبر خدا در جام دارم من زخم خوردم صبر کردم دیر کردم آن روز در جام شفق مل کرد خورشید فریادهای خسته سر بر اوج میزد بیدرد مردمها خدا، بیدرد مردم از پا حسین افتاد و ما بر پای بودیم از دست ما بر ریگ صحرا نطع[21] کردند نوباوهگان مصطفی را سر بریدند در برگریز باغ زهرا برگ کردیم چون بیوهگان ننگ سلامت ماند بر ما روزی که در جام شفق مل کرد خورشید |
بر خشکچوبِ نیزهها گل کرد خورشید خورشید را بر نیزه گوئی خواب دیدم خورشید را بر نیزه دیدن سهمگین است خورشید را بر نیزه کمتر میتوان دید با من مدارا بیشتر کن ساقی امشب می ده حریفانم صبوری میتوانند با ناشکیبایان صبوری را قرینند من زخم دارم من صبوری کی توانم ساقی سلامت این صبوران را مبارک من گرچه اینجا آشیان دارم غریبم من زخم داغ آدم اندر سینه دارم میراثخوار رنج هابیلم برادر یحیی! مرا یحیی برادر بود در چاه بر دار با عیسی شریک درد بودم با عاشقی میثاق خون در مهد کردم در چاه کوفه وای حیدر میشنیدم عمار وَش چون ابر و دریا مویه کردم با میثم از معراج دار آواز خواندم صفرای رنج مجتبی در کام دارم من با حسین از کربلا شبگیر کردم بر خشکچوبِ نیزهها گل کرد خورشید وادی به وادی خون پاکان موج میزد نامرد مردمها خدا، نامرد مردم زینب اسیری رفت و ما بر جای بودیم دست علمدار خدا را قطع کردند مرغان بستان خدا را سر بریدند زنجیر خائیدیم[22] و صبر مرگ کردیم تاوان این خون تا قیامت ماند برما بر خشکچوبِ نیزهها گل کرد خورشید |
لالایی عاشورا
مدینه بود و غوغا بود محمد سر زد از مکّه لالا خورشید من لالا خدیجه همسر او بود برای شادی و غمها لالالا شادیام لالا خدا یک دختر زیبا به اسم فاطمه، زهرا لالالا کودکم لالا علی داماد پیغمبر برای دختر خورشید چراغ خانه ام لالا علی شیر خدا، لالا شب تاریک نان میبُرد لالا مشکلگشای من حسن فرزند آنها بود شهید زهر دشمن شد لالا کوه بلند من علی فرزند دیگر داشت همیشه حضرت عباس لالا نازک بدن لالا گل پرپر حسینم کو کنار رود و لب تشنه لالالا غنچهام لالا حسین و اکبرم لالا کجایی عمه جان زینب لالالالا گل لاله شبی سرد است و مهتابی برایت قصّه هم گفتم لالالا جان من لالا |
اسیر دیو سرما بود که او خورشید دلها بود گل امید من لالا زنی خندان و خوشخو بود خدیجه یار خوشرو بود غمم، آبادیم لالا به آنها داد لالالا امید مادر و بابا قشنگ و کوچکم لالا برای فاطمه همسر علی از هرکسی بهتر گل دُردانه ام لالا علی مشکلگشا لالا برای بچه ها لالا گل باغ خدای من حسن مانند بابا بود حسن یک کوه تنها بود تو شیرینتر ز قند من جوانی کوه پیکر داشت به لب نام برادر داشت عصایِ دستِ من لالا گل سرخ و گل شب بو تمام غنچههای او لالالالا گل فردا علیّ اصغرم لالا سکینه دخترم لالا نکن گریه، نکن ناله چرا گریان و بیتابی چرا امشب نمیخوابی گل باران من لالا |
زینب
ای زینب، ای زبان علی در کام!
با ملت خویش حرف بزن!
ای زن! ای که مردانگی در رکاب تو، جوانمردی آموخت.
زنان ملت ما، اینان که نام تو آتش عشق و درد بر جانشان میافکند، به تو محتاجند بیش از همه وقت.
غرب از یک سو به اسارت و ذلّتشان کشانده است و شرق از سوی دیگر به اسارت پنهان و ذلّت تازشان میکشاند و از تو و از خود بیگانشان میکند.
ای زبان علی در کام!
ای رسالت حسین بر دوش!
ای که از کربلا میآیی و پیام شهیدان را، در میان هیاهوی همیشگی قدّاره بندان و جلادان، هم چنان به گوش تاریخ میرسانی، زینب، با ما سخن بگو!
مگو که بر شما چه گذشت!
مگو که در آن صحرای سرخ چه دیدی!
مگو که جنایت آنجا تا کجا رسید!
مگو که خداوند، آن روز، عزیزترین و پرشکوهترین ارزشها و عظمتهایی را که آفریده است، یک جا در ساحل فرات،
و بر روی ریگزارهای تفتیدهی بیابان طف،
چگونه به نمایش آورد و بر فرشتگان عرضه کرد، تا بدانند که چرا میبایست بر آدم سجده میکردند…؟
آری زینب!
مگو که در آنجا بر شما چه رفت!
مگو که دشمنانتان چه کردند، و دوستانتان چه … ؟
آری ای «پیامبر انقلاب حسین»!
ما میدانیم
ما همه را شنیدهایم از تو.
تو پیام کربلا را، پیام شهیدان را به درستی گذاردهای؛
تو. شهیدی هستی که از خون خویش کلمه ساختی.
همچون برادرت که با قطره قطره خون خویش سخن میگفت.
اما بگو
ای خواهر،
بگو که ما چه کنیم؟
لحظهای بنگر که ما چه میکشیم؟
دمی به ما گوش کن تا مصائب خویش را با تو باز گوییم
با تو ای خواهر مهربان!
این تو هستی که باید بر ما بگریی
ای رسول امین برادر،
که از کربلا میآیی و در طول تاریخ،
بر همهی نسلها میگذری
و پیام شهیدان را میرسانی،
ای که از باغهای شهادت میآیی و بوی گلهای نو شکفتهی آن دیار را، در پیرهن داری،
ای دختر علی،
ای خواهر،
ای که قافله سالار کاروان اسیرانی،
ما را نیز در پی این قافله با خود ببر!
تو ای حسین!
با تو چه بگویم؟
«شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هائل» و تو ای چراغ راه، ای کشتی رهایی.
ای خونی که از آن نقطهی صحرا، جاودان میتپی و میجوشی.
و در بستر زمان جاری هستی،
و بر همهی نسلها میگذری،
و هر زمین حاصلخیزی را سیراب خون میکنی،
و هر بذر شایسته را در زیر خاک میشکافی و میشکوفانی،
و هر نهال تشنهای را به برگ و بار حیات و خرّمی مینشانی،
ای آموزگار بزرگ شهادت!
برقی از آن نور را، بر این شبستان سیاه و نومید ما بیفکن!
قطرهای از آن خون را، در بستر خشکیده و نیم مردهی ما جاری ساز!
و تفی از آتش آن صحرای آتش خیز را، به این زمستان سرد و فسردهی ما ببخش!
ای که «مرگ سرخ» را برگزیدی، تا عاشقانت را از «مرگ سیاه » برهانی،
تا با هر قطرهی خونت،
ملّتی را حیات بخشی، و تاریخی را به تپش آری، و کالبد مرده و فسردهی عصری را گرم کنی، و بدان بخشش و خروش زندگی و عشق و امید دهی!
ایمان ما،
ملت ما،
تاریخ فردای ما،
کالبد زمان ما،
«به تو و خون تو محتاج است»
(علی شریعتی مزینانی)
- تف: حرارت، گرمی، روشنی، نور ↑
- یا کیست آن کس که اجابت میکند. ↑
- حرهی واقم: سنگستانی در مدینه، که سپاه یزید در قیام حرّه در آن محل ساکن شد.( قیام حرّه: واقعه حرّه يا قيام حرّه، قيامي است که دو سال بعد از واقعهی عاشورا توسط مردم مدينه عليه يزيد بن معاويه صورت گرفت.) ↑
- آیا کسی هست من را یاری کند؟! ↑
- پس ای شمشیرها مرا فرا بگیرید. ↑
- معجر: پارچهای که زنان بر سر افکنند، روسری، چارقد ↑
- ملتقا: جای دیدار، محل تلاقی ↑
- غزلی از حافظ ↑
- غزلی از دیوان شمس ↑
- شبث بن ربعی از شخصیتهای چندچهره تاریخ اسلام، وی از سرکردگان کوفه و از طایفه بنی تمیم، ابتدا از یاران علی(ع) بود و در دوره بعد از جمله افراد موثر در قتل حسین بن علی(ع)و دفع مختار گردید. ↑
- غزلی از حافظ ↑
- تذرو: قرقاول ↑
- این بیت تلمیحی دارد به زندگی حضرت ابراهیم(ع)که چهار پرنده را کشت، سپس آنها به امر خداوند زنده شدند. ↑
- تلواسه: غم، بیقراری، اندوه ↑
- مغاک: جای فرو رفته و گود، گودال، گودال عمیق در خشکی و دریا ↑
- ما سوی الله: غیر خدا ↑
- آلتی کوچک و فلزی که بدان ساز نوازند، مضراب ↑
- مل: می، شراب ↑
- شید: روشنی ↑
- زنخ: سیمین، بلورین ↑
- نطع: فرشی چرمین که محکوم به اعدام را بر آن نشانیده و سرش را میبریدند، بساط از پوست دباغت کرده که گسترند و بر آن نشینند. ↑
- خائیدن: جویدن، به دندان نرم کردن ↑