You are currently viewing مروری بر شعر و زندگی سیاوش کسرایی

یادها – سه‌ روایت

یادها – سه روایت[1]

(روایت همسر کسرایی (مهری نوذری)، از نوشته‌ها و مصاحبه‌های دختر کسرایی( بی‌بی) و روایت پسر کسرایی(مانلی))

روایت همسر کسرایی (مهری نوذری)

در سال ۱۳۴۰ در منزل خانم سیف، خواهر پرویز نیک‌خواه با سیاوش آشنا شدم. البته، قبلاً با شعر او آشنایی داشتم و تقریباً همه‌ی شعر‌هایش را از حفظ بودم و خودش را هم گهگاه دیده بودم. آشنایی و دیدار‌های ما ادامه پیدا کرد تا اینکه در مرداد ۱۳۴۱ ازدواج کردیم. در زمان ما ازدواج‌ها یا براساس ملاحظات اقتصادی بود یا تصادفی یا با تصمیم پدر و مادر‌ها اما این نوع ازدواج‌ها برای من و خانواده‌ام خیلی ناهنجار بود. در ازدواج ما این جنبه وجود نداشت و بسیار دوستانه و ساده انجام گرفت. ما خیلی رفیقانه زندگی می‌کردیم.

 ما هم مانند هر خانواده‌ای با مشکلاتی در زندگیمان روبرو شدیم. اما او در خانه انسان بسیار دموکراتی بود سختی‌های زندگی ما بیشتر به حساسیت زیاد سیاوش در زمینه‌ی کار‌های سیاسی و آن هم البته در حالت مخفی مربوط می‌شد. در مواردی که دوستانش گرفتار یا اعدام می‌شدند جو منزلمان به کلی عوض می‌شد و خود سیاوش هم آدم دیگری می‌شد. اصلاً متوجه نبود که چه می‌کند غذا نمی‌خورد، حرف نمی‌زد و جایی نمی‌رفت. در چنین مواقعی ما خیلی مراعات او را می‌کردیم. به طور کلی، در تمام دوران زندگی‌اش از حساسیت‌های روحی‌اش صدمه می‌خورد. بیشترین حساسیت او راجع به کشور و مردم ایران بود.

سیاوش انسان خوش معاشرت و خوش برخوردی بود و همه او را دوست داشتند. کسانی که او را دوست نداشتند به دلیل ملاحظات سیاسی بود و نه ملاحظات دیگر. آغوش او برای پذیرایی از همه باز بود برای ملاقات با او هم هیچ کس نباید زحمت زیادی می‌کشید. با یک تلفن یا حتی بی‌تلفن به همه وقت می‌داد. همه هر چند ساعت که می‌خواستند، می‌توانستند با او صحبت کنند. دوستان ما همیشه بعد از کار یا در فاصله‌ی کار به منزل ما می‌آمدند و می‌گفتند که ما زنگ تفریحمان پیش شما می‌آییم. متأسفانه شماری از این دوستان بسیار زود، بی‌اختیار، زندگی را ترک کردند.

 در دوره‌ی اقامت در شوروی دیگر از آن دوستان همدل خبری نبود. بین دوستان ما معمول بود که می‌گفتند سیاوش آدم لوسی است، ولی در مهاجرت به من ثابت شد که این حرف صحیح نیست و او چقدر می‌تواند خوددار و بی‌توقع باشد. البته زندگی او در دوره‌ی مهاجرت برای هیچکس قابل تحمل نبود، حتی برای من که به قول همه آدم صبور و متحملی هستم. سیاوش در ایران دوستان ادبی و فرهنگی بسیار زیادی داشت که برخی از آن‌ها از نظر سیاسی با او هم‌عقیده بودند و بعضی هـم عقاید دیگری داشتند. به نام تعدادی از آن‌ها می‌توانم اشاره کنم: م. ا. به آذین، هوشنگ ابتهاج، شاهرخ مسکوب، فریدون مشیری، نادر نادرپور، نجف دریابندری، فریدون تنکابنی، باقر مؤمنی(متأسفانه مؤمنی بعد‌ها مقاله‌ی بسیار ناپسندی درباره‌ی سیاوش نوشت در حالی که در ایران خیلی به ما ابراز دوستی می‌کرد) محسن هشترودی، حیدرمهرگان، حمید مصدق، محمد قاضی، امیر نیک آیین، جواد جوانشیر، سهراب سپهری، فهمیه فرسایی، سیمین دانشور، جعفر کوش آبادی و بسیاری دیگر.

همه می‌دانند که سیاوش در جمع زنده بود و زندگی می‌کرد. منزل ما هم مثل کلوب شبانه روزی بود که هرکس می‌توانست هر موقع واردش شود. ما هم به این شیوه عادت کرده بودیم. اگر یک روز کمتر کسی می‌آمد یا اصلاً نمی‌آمد همگی فکر می‌کردیم که چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ همیشه منتظر بودیم. منزل ما در شبانه روز حداکثر ۴ ساعت خاموش بود و و آن هم وقتی که همه خواب بودند. بعضی پنج شنبه‌ها که من از شدت کار خسته و کوفته بودم از همه می‌خواستم که صبح جمعه زودتر از ساعت ۸ سروصدا نکنند اما ناگهان ساعت ۶ صبح زنگ در‌زده می‌شد و چند جوان سرحال و سرخوش را می‌دیدی که از کوه برگشته‌اند و دسته گل زیبایی از گل و خار کوهی در دستشان است. چون شنیده بودند که سیاوش این گل و خار را دوست دارد، برایش از کوه آورده بودند، اما

در مهاجرت…

در مهاجرت هیچ چیز مثبتی از این نظر وجود ندارد یکی به دلیل بی‌ریشگی و بی‌علاقگی و عدم شناخت کافی نسبت به محیط، دیگر به دلیل دوری از کسانی که دوستشان داری و کسانی که حاضر بودی برایشان بمیری، دیگر به دلیل رفتار کشور میزبان و گاه جو ضد خارجی، دیگر به دلیل ندانستن زبان آن کشور به حد کافی[…]

تقریباً از یکی دو سال قبل از انقلاب، هر وقت در منزلمان بحث و صحبتی بود سیاوش می‌گفت دوستان، ما در انقلاب هستیم. عده‌ای مثل خودش به این نکته باور داشتند و با او هم‌صدا بودند ولی عده‌ای هم که آگاهی چندانی نداشتند یا توجه نمی‌کردند یا به نظرشان این عبارت مسخ نظر می‌آمد.

در آن روز‌ها سیاوش از پا نمی‌نشست، دائم با هرکسی که فکر می‌کرد ممکن است مفید باشد تماس می‌گرفت، حرف می‌زد و بحث می‌کرد. خلاصه بی‌قرار و در تب و تاب بود تا آنکه هفته‌ها و روز‌های نزدیک انقلاب رسید. باور نمی‌کنید سیاوش مثل جوان‌های بیست ساله به هر طرف می‌دوید. نمی‌نشست نمی‌خوابید و متوجه نبود کـه چـه غـذایـی می‌خورد و گاهی اصلاً یادش می‌رفت غذا بخورد، مرتب شعر می‌گفت.

بعضی روز‌ها ۴ تا ۵ شعر تازه می‌گفت مثل عاشق جوانی روی پایش بند نبود، شیفته، بی‌تاب و عجول. برای گفتن هر مطلب، با عجله شروع می‌کرد، اما نیمه کاره می‌رفت سر مطلب دیگری. گویی می‌ترسید که فرصت‌ها از دست برود. آن روز‌ها از صبح منزل ما پر از اشخاص مختلفی می‌شد که برای خبر گرفتن یا خبر دادن یا حتی ابراز خوشحالی صِرف می‌آمدند.

یک روز که من سینی پر از استکان چای در دستم بود و داشتم برای مهمان‌ها می‌بردم برادرم وارد منزل ما شد. به خنده گفت: «مهری، روضه خوانی داری»؟ به نظرم تنها آن روز‌ها بود که سیاوش به راستی زندگی می‌کرد و خوش بود تنها گاهی می‌ترسید که مبادا همه چیز از دست برود. در دوره‌ی مهاجرت هر وقت می‌خواست خودش را از افسردگی برهاند راجع به آن روز‌ها حرف می‌زد و پایان حرف‌هایش با گریه همراه می‌شد!

در موقع اقامت در افغانستان گاهی دست فرزندان کوچک ایرانیانی را که نزدیک ما بودند می‌گرفت و در حیاط برای آن‌ها از تاریخ و جغرافیای ایران صحبت می‌کرد. سعی می‌کرد آن‌ها را در عالم خیال به شهر‌های مختلف ایران ببرد اما در حقیقت خودش را به آنجا‌ها می‌برد. در این کشور در گردهمایی‌های شاعران و نویسندگان دعوت می‌شد و در بارهه‌ی وضعیت شعر در ایران برایشان صحبت می‌کرد، اما به دلیل مسائل امنیتی به اجتماعات عمومی دعوت نمی‌شد. چون تقریباً نیمه مخفی زندگی می‌کردیم. البته خیال می‌کردیم که مخفی هستیم اما همه می‌دانستند. این هم یکی از سیاست‌های حزب بود که می‌خواستند محبوبیت سیاوش را به فراموشی بسپارند.

در تاجیکستان ماهی یکبار راجع به ادبیات ایران سخنرانی می‌کرد یا درس می‌داد که بعداً به دلیل تغیرات در جمهوری‌های شوروی، و نیز رابطه با ایران، این روال به هم خورد. یادم می‌آید که در پرده‌برداری از مجسمه‌ی فردوسی و پانصدمین سال تولد جامی در تاجیکستان دعوت شد و سخنرانی کرد. همچنین در‌آوریل ۱۹۸۶ در پنجاه سالگی کنگره‌ی نویسندگان هند به این کشور دعوت شد و یک روز ریاست ادواری جلسه را بر عهده داشت و سخنرانی مفصلی هم راجع به ایران انجام داد.

 البته در افغانستان تمام وقت او به جنگ و جدال‌های درون حزب و میان افراد می‌گذشت که در روحیه‌ی او اثر‌های مخرب و منفی بسیاری داشت ولی به علت کثرت ایرانی‌ها و بزرگواری افغانستانی‌ها نسبت به ایرانی‌ها به خصوص نسبت به سیاوش که از قبل او را می‌شناختند و به او احترام می‌گذاشتند وضعیت بهتر از شوروی بود[…]در مسکو قضیه خیلی فرق داشت. چندنفر ایرانی خیلی قدیمی بودند که اسماً ایرانی بودند ولی کاملاً روسی شده‌بودند وعلاقه‌ای هم به رابطه با ایرانی‌های جدید نداشتند. دو سه نفر هم بودند که گاهی مثلاً دو سه ماهی یکبار دیدار نیم ساعته‌ای با سیاوش داشتند و بعد از آن، خداحافظ! اما سیاوش پس از شنیدن خبر‌های ایران در مسکو واقعاً دیگر سیاوش قبلی نبود. او از شخصی اجتماعی، پرتحرک، خوش بیان، مهربان و حساس به انسانی آرام، ساکت، کم حرف و منزوی در یک اتاق تبدیل شده بود. هر روز ساعتی در کنار رود مسکو، که از نزدیک منزل ما می‌گذشت پیاده روی می‌کرد. هر وقت که در این پیاده روی‌ها با او بودم تمام راه درباره‌ی ایران، ایرانی‌های پراکنده در جهان، تأسف از جریان‌های حزب و اتحاد شوروی حرف می‌زد که اغلب اوقات، به بغض و گریه ختم می‌شد.

در حقیقت، قلب او از اتفاقات حزبی در افغانستان، مسکو و زد و بند‌های عجیب و غریب و داد و فریاد‌های شدید او با افراد و قضایا از جا کنده شده و خود او را دچار افسردگی و ناامیدی کرده بود. حتی بعضی وقت‌ها جواب حرف‌های ساده‌ی ما را با عصبانیت می‌داد و وقتی ما اعتراض می‌کردیم که این حرف این جواب را نداشت به خود می‌آمد و می‌گفت: داشتم در ذهنم با کسی دعوا می‌کردم گاهی اسم این اشخاص را هم به من می‌گفت. در مسکو هر وقت پیشنهاد مسافرتی یا برنامه‌ای برای مشغول کردنش می‌دادیم سر باز می‌زد و گاهی به اصرار او را می‌بردیم. همیشه می‌گفت دلم می‌خواهد در حال و هوای دوستان محصورم باشم. هیچ چیزی خوشحالش نمی‌کرد. بعد از نشست‌های حزبی همیشه می‌گفت که اکثر این‌ها درد مردم ایران را ندارند. همه به فکر زد و بند یا زیر پای کسی را خالی کردن یا دیگری را به ریاست نشاندن هستند. البته، همیشه راجع به استنثنا‌ها هم حرف می‌زد و می‌گفت اگر این‌ها نبودند معلوم نبود چطور می‌توانستیم نفس بکشیم.

 در نامه‌ای از مسکو به وین برایم نوشته بود: «دلار و هر چیز دیگر آمریکایی در مسکو سلطنت می‌کند. حتی مارک هم ارزش ندارد. رفقا هم از بالا تا پایین تاجر شده‌اند و بار دیگر جنسشان به طریق دیگری رو شده است. سابقاً دلم برایشان می‌سوخت، بعد کینه‌شان را به دل گرفتم و حالا دلم از آن‌ها به هم می‌خورد». هر وقت، حرف یکی از این نوع رفقا می‌شد یا خبری از کسی می‌رسید که مناسب نبود، غمگین می‌شد. ساکت گوشه‌ای مچاله می‌نشست و به دیوار روبرویش خیره می‌شد. تنها چیزی که می‌گفت این بود که «ای دل غافل»!

 سیاوش در مهاجرت کاملاً تمام شد و او که یک لحظه خاموش نبود، توانش را از دست داده بود البته پس از آمدن به اتریش و برگزاری شب شعر، که تعداد بسیار زیادی در آن شرکت کردند و گفته می‌شد که تا آن‌موقع درباره‌ی هیچ کس چنین جلسه‌ای برگزار نشده بود، کمی حالش بهتر شد و به فکر فعالیت‌های ادبی افتاد اما متأسفانه به دلیل بیماری این مجال بسیار کوتاه بود. نکته‌ی جالب این بود که حزب توده آن شب شعر باشکوه را، که ایرانیان اتریش برای سیاوش برگزار کردند تحریم کرده بود و هیچ کس از طرف حزب در آن جلسه شرکت نکرد!

سیاوش همیشه نسبت به مارکسیسم وفادار بود این جمله همیشگی او بود: «من کمونیست هستم خواهم بود و با این‌اندیشه خـواهـم مـرد». همین طور هم شد. او با وجود اندوه همیشگی از کم و کاستی‌های کار، حتی یک لحظه از این عقیده منصرف و منحرف نشد یکبار در مسکو، یک آمریکایی، که تصادفاً با او آشنا شدیم از سیاوش پرسید که راجع به عقیده‌ات چه آرزویی داری؟ گفت: «آرزو دارم به اندازه‌ی یک باغچه، حتی در یک گوشه‌ی دنیا این‌اندیشه به واقع و اصولی پیاده شود و من آن را ببینم».

او پس از دیدن افغانستان، بلغارستان، شوروی و برلین روز به روز افسرده‌تر و مأیوس‌تر می‌شد به حدی که در مسکو به این دلیل و البته به دلیل‌های دیگر سه سال دست به قلم نزد و هیچ کاری نمی‌کرد. آن موقع من در اتریش بودم و بیبی در آمریکا، سرانجام من و بیبی در سفری به مسکو، با قرار قبلی با او شروع به بحث کردیم و گفتیم که اگر همین طور دست روی دست بگذاری و کاری نکنی، ما دیگر به مسکو نخواهیم آمد. به نظرم پس از این گفتگو بود که مهره‌ی سرخ و دیگر شعر‌هایش همین طور در ذهنش منتظر بیرون آمدن بودند و یکی یکی بر صفحه‌ی کاغذ ثبت می‌شدند. مدت زمان کمی پس از سرودن مهره‌ی سرخ به اتریش آمد و به کمک یکی از کارمندان ایرانی وزارت کشور اتریش، کار پناهندگی‌اش در ظرف یک هفته درست شد. اما متأسفانه او بیش از چند ماه نتوانست در ایــن کشور زندگی کند (از ۱۳‌آوریل ۱۹۹۵ تا ۸ فوریهٔ ۱۹۹۶). در ساعت ۶ صبح روز اخیر در اتاق مراقبت‌های ویژه با بدن سرد و آرام او، درحالی که خط مستقیم روی دستگاه ساکت شده بود، روبرو شدیم. به قول خود او در شعر «شبنم و آه»:

 شاعری دست نوازشگر از پشت جهان بر می‌داشت.

او در تمام زندگی‌اش، اگر حرفی می‌زد مربوط به ایران و مردمش بود و کشورمان در ۸ فوریهٔ ۱۹۹۶ یکی از وطن پرست‌ترین مردان خود را از دست داد.

از نوشتهها و مصاحبههای دختر کسرایی (بیبی)

روابط خانوادگی ما همیشه بسیار گرم، صمیمانه و صادقانه بود. منظورم استفاده از این کلمه به صورت کلیشه‌ای نیست همچنین منظورم این نیست که ما فقط گل می‌گفتیم و گل می‌شنیدیم. پدر و مادرم همیشه هم به خودشان و هم نسبت به ما نگاه و رابطه‌ای آزاد و دموکراتیک داشتند. این نکته باعث شد که صحبت‌های ما خیلی باز باشد و دلخوری و ناراحتی‌ها در ما به صورت عقده در نیاید. دوستان و اقوام وقتی که این حالت را در خانه‌ی ما می‌دیدند خیلی جا می‌خوردند. مطمئناً این موضوع از نظر جامعه‌ی پدرسالار درست به نظر نمی‌آمد. پدرم هر وقت که من جواب تند و تیزی به او می‌دادم می‌گفت: «این دموکراسی پدر ما را درآورد. » یا «هر چه می‌کشم از دست دموکراسی است». همه‌ی ما، مستقیم یا غیرمستقیم به این فکر باور داشتیم که اگر ما از هم ایراد می‌گیریم برای این است که دیگران این ایراد‌ها را از ما نگیرند. پدر و مادرم خیلی به یکدیگر علاقه داشتند و بسیار کوشش می‌کردند که به دیگر مردم هم کمک کنند حتی در هنگام کودکی این تصور برایم پیش آمده بود که آنان مردم را بیشتر از ما بچه‌هایشان دوست دارند: موارد زیادی پیش می‌آمد که ما چیزی از آنان درخواست می‌کردیم و با این که وسع مالی خرید آن را داشتند آن را برایمان نمی‌خریدند. من واقعاً آزرده می‌شدم اما مادرم اغلب می‌گفت من می‌توانم این اسباب بازی را برایت بخرم اما آیا بهتر نیست پولش را بدهیم به فلانی تا در شب عید برای بچه‌هایش لباس بخرد یا فلانی که پول مدرسه‌ی فرزندش را بپردازد». پدرم به خصوص به من زیاد اجازه‌ی اظهار نظر می‌داد و به نظر می‌آمد که مرا لوس می‌کند. ولی بعد‌ها که برای تحصیل و کار به آمریکا آمدم، دیدم که چقدر این رفتار پدرم به من اعتماد به نفس داده است تا خودم را از دیگران کمتر ندانم و حتی با انسان‌هایی که بسیار مسن و با تجربه هستند، بتوانم حرفم را بزنم پدرم هیچ وقت مرا کمتر از برادرم نمی‌دید. هم او و هم مادرم هیچ وقت نگفتند که باید پزشک، مهندس، شاعر و… بشوی. مادرم نه مرا به کار در کارگاه خیاطی‌اش دعوت می‌کرد و نه پدرم مرا به خواندن اشعار خودش و دیگران وادار می‌کرد. این دو می‌خواستند که ما رشد طبیعی خودمان را بکنیم و من از این بابت بسیار مدیون پدر و مادرم هستم.

 خانه ما همیشه میعادگاه افراد مختلف با عقاید متنوع بود و همیشه همه با هم بحث می‌کردند. این موضوع باعث شد که ابعاد ذهنی ما وسیع شود و هر یک عقاید خاص خودمان را داشته باشیم، البته تربیت مدرسه‌ی فرانسوی زبان رازی هم در این زمینه بی‌اثر نبود یادم می‌آید که در بحبوحه‌ی انقلاب، یکی از رهبران احزاب سیاسی در خانه‌ی ما بود و دیگران فقط به او گوش می‌دادند که من که نوجوانی بیش نبودم در مقابل یکی از سخنان‌ایشان‌ایستادگی کردم و استدلال آوردم. پدر و مادرم اشاره کردند که از روی ادب کوتاه بیایم. اما من بحث را ادامه دادم تا جایی که آن رهبر سیاسی کار را به شوخی و تمسخر گذراند. من به اتاقم برگشتم[…]

پدرم خیلی تلاش داشت که با وجود نظر‌های سیاسی خاص خودش، ارتباط‌های روحی و عاطفی‌اش را با اهل فکر و قلم پابرجا نگه دارد (من خیلی جا خوردم که نام چند نفر را در زیر اطلاعیه‌ی ختم او ندیدم. مطمئنم که او غیرممکن بود در مواردی از این دست به چنین کاری دست زند). اما من شاعران، نویسندگان و هنرمندان ایرانی زیادی را در اروپا و آمریکا دیده‌ام که به طور اتفاقی مرا دیده‌اند و پس از سلام و احوالپرسی از پدرم به نیکی یاد کرده‌اند. یک شب آوازخوانی که او را از نزدیک نمی‌شناختم پس از اتمام برنامه‌اش وقتی که متوجه شد من دختر کسرایی هستم، به افتخار کسرایی آواز گل مهتاب را در صحنه برایم خواند. انسان‌ها نمی‌توانند پدر و مادرشان را انتخاب کنند، اما من افتخار می‌کنم که انسان‌های بسیار خوب زیادی از پدرم به نیکی یاد می‌کنند. سیاست‌های جهان و اندوخته‌های مالی و بسیاری چیز‌ها عوض می‌شوند، اما نام نیک پایدار می‌ماند.

برای کسرایی مانند اکثریت روشنفکران و اغلب مردم ایران، انقلاب ایران امید و هوای نو و آزاد را به ارمغان آورد. انقلاب برای‌همه اکسیژن بود. دوران «وطنم قلب من است، قلب من زندانی است» به پایان رسیده بود. یادم می‌آید بعد از انقلاب یکی از نویسندگان، که از زندان آزاد شده بود به پدرم می‌گفت در زندان شعر تو را برایم خواندند:

وین ذره ذره گرمی خاموش‌وار ما

سر می‌زند ز جایی و خورشید می‌شود

«من پیش خودم گفتم کسرایی هم دلش خوش است. چه فکر‌هایی می‌کند و چه‌امید‌هایی دارد. روزی که در زندان‌ها باز شد و دیدم که همه داریم بیرون می‌آییم، متوجه شدم که حرف و شعر تو راست بود. راستی تو از کجا می‌دانستی؟

واقعیت این است که کسرایی هم بهتر از بقیه نمی‌دانست، ولی فرق او این بود که‌امیدش را حتی در سیاه‌ترین روز‌های استبداد از دست نداد. او «شاعر‌امید» بود و من شیفتگی و شور و اشتیاق پدرم را در روز‌های انقلاب از یاد نخواهم برد. همه جا بود هرجا که از او می‌خواستند باشد و شعر بخواند، می‌رفت و به هیچ کس نه نمی‌گفت. برایش فرق نمی‌کرد که دعوت از طرف دانشگاه تهران باشد یا از طرف مدرسه‌ای در جنوب شهر. آن قدر می‌گفت که صدایش می‌گرفت همه طالب آرش کمانگیر بودند. از مردم توان روحی می‌گرفت. او فکر نمی‌کرد روز‌هایی فرا برسد که مجبور به مهاجرت شود.

تنبیهی در دنیا بدتر از مهاجرت نیست. سخت‌ترین کار برای کسرایی در دنیا مهاجرت بود. مهاجرت و تنگ نظری‌های «یاران» و دروغ و دغلبازی آنان همه‌ی آرمان‌های جوانی‌اش را بر باد داد. در همین احوال شوروی هم در حال فروپاشی بود. از من می‌خواست که در مسکو برایش مطالب را ترجمه کنم باور این که رهبران شوروی تا این حد در فساد و تباهی غوطه ور بوده‌اند، برای او بسیار دشوار بود، اما برخلاف عده‌ای با تعصب با موضوع روبرو نمی‌شد. از اینکه رهبران شوروی با چنان موقعیت بالایی در تاریخ، یعنی حکومتی به نفع ستمزدگان، به چنین جایی رسیده‌اند، افسوس می‌خورد وقتی درباره‌ی سرنوشت روشنفکران در دوره استالینی برایش کتاب و مقاله ترجمه می‌کردم می‌گفت «اگر دوستان ما هم سرکار می‌آمدند سرنوشت من همین می‌شد»! راست می‌گفت. بلایی نبود که این رفقا در دوره‌ی مهاجرت سر او نیاورند. حتی باعث شدند که صلیب سرخ شوروی حقوق ماهیانه‌ی او و مادرم را قطع کند. خانواده‌مان تا مدت‌ها با کمک هزینه‌ی ماهیانه‌ی دانشجویی من، خواهر و برادرم زندگی می‌کردیم. حتی مجبور به فروش بعضی از وسایل خانه شدیم. امثال خاوری و صفری، معالجه‌ی پزشکی پدرم را که بیماری قلبی داشت، غدغن کرده بودند. با چنین کسانی چه نیازی به دشمن بود! تمام این اتفاقات در کشور‌امیال و آرزو‌ها بر سرش می‌آمد و او هرگز تهدید نکرد که کتاب می‌نویسم و افشا می‌کنم فکر می‌کرد اگر این کار را بکند، خوب و بد با هم خواهند سوخت و انتقاد‌های او به پای مبارزان سیاسی از جان گذشته هم نوشته خواهد شد.

 پدرم از دوره‌ی جوانی به جنبش چپ پیوسته بود و همواره سعی کرده بود که به آن وفادار بماند. او ضعف‌های این جنبش را می‌دید، اما چون به قول خودش آلترناتیوی برای آن نمی‌شناخت، به صورت درون گروهی، نقد‌هایش را مطرح می‌کرد و در بیرون همیشه یک طرفدار بود. برای او بسیار دشوار بود که در بالای شصت سالگی فروریزی آرمان‌های خود را ببیند، اما برایش دشوارتر بود که قلم بردارد و بنویسد. همیشه در جواب سؤال من که می‌پرسیدم پس کی و کجا می‌خواهی بنویسی، می‌گفت: «به موقع و در جای درست و وقت درست». منظورش هنگامی بود کـه بـه ایران برگردد. برای همین هیچ وصیتی از خود باقی نگذاشت. او بـه سوسیالیسم عقیده داشت ولی تأکید می‌کرد که این فکر در شوروی هرگز پیاده نشده[…] او که همواره ذهنی باز برای بحث و گفتگو داشت، به ویژه در سال‌های پایانی‌اش، به طور مرتب با من و دیگر جوان‌تر‌هایی که می‌دید و می‌شناخت صحبت می‌کرد و با دقت به حرف‌های امثال من و ما گوش می‌داد. می‌گفت من از فسیل‌ها چیزی یاد نمی‌گیرم! به شوخی می‌گفت: «اگر در ۱۲۰ سالگی مُردم، روی سنگ قبرم بنویسید: جوانمرگ سیاوش کسرایی »!

o وقتی انقلاب شد من ۱۴ سال داشتم. دانش‌آموز کلاس دوم دبیرستان رازی در تهران بودم و بسیار کنجکاو آن قدر به اتاق ۳۵ متری طبقه پایین خانه ما که کتابخانه و اتاق نشیمن و پذیرایی پدرم بود، می‌آمدند و می‌رفتند که یکی از سرگرمی‌های اصلی من در آن دوران دیدن چهره‌ی این آدمم‌ها، گوش دادن به حرف‌هایشان و گاهی گوش‌ایستادن از پشت در و شنیدن و دیدن آن‌ها بود. پدرم سیاوش کسرایی توده‌ای بود به مفهوم با مردم قاطی بودن و با آن‌ها زندگی کردن. این اصلاً به انقلاب ربطی نداشت. از وقتی که من توانستم به اتاق یا سالن همکف خانه‌ی خودمان سرک بکشم همه نوع آدمی به دیدار او می‌آمدند و او برای همه وقت داشت. آن قدر که اغلب مادرم خسته می‌شد از آن همه چای دم کردن و سینی به داخل اتاق فرستادن یا نشستن پای صحبت مادران و خواهران زندانیان سیاسی که از جنوب تهران یا حتای شهرستان‌ها به دیدار پدرم می‌آمدند تا درددل کنند، انگار که به دنبال بوی تن پسرشان به خانه ما می‌رسیدند.

انقلاب که شروع شد راهپیمایی و تظاهراتی نبود که پدرم در آن شرکت نکرده باشد. حتی تظاهرات پراکنده‌ای را که اغلب با تیراندازی ارتش مستقر در خیابان‌ها همراه می‌شد هم از دست نمی‌داد. هرجا مردم بودند، او هم با آن‌ها همراه می‌شد.

o نمی‌دانم هنوز ۱۰ سال داشتم یا نه که یک روز پدرم گفت: «امروز من یک مهمان دارم که اسمش آقای کاشانی است». مادرم ابتدا فکر کرد یکی از اقوام خودش می‌خواهد به خانه ما بیاید. آهسته به او اشاره کرد که جلو بچه‌ها، یعنی من و خواهرم و برادر هفت ساله‌ام سؤال نکند. مادرم که به این نوع اشاره‌ها عادت داشت، ساکت شد اما من فضول‌تر از آن بودم که پی جوی ماجرا نشوم.

خانه ما دو طبقه داشت طبقه اول همان سالن پذیرایی و کتابخانه و مهمانخانه و محل دیدار‌های پدرم بود که جمعاً شاید ۳۵ تا ۴۰متر وسعت داشت و در کنارش هم آشپزخانه‌ی کوچک خانه و طبقه بالا که شامل چند اتاق بود و خیاط خانه مادرم هم در آن بود. از جلو در همیشه بسته‌ی همین سالن یک راه پله بود که به طبقه بالا می‌رفت. آن روز پدرم بی‌تاب بود. مرتب به مادرم تأکید می‌کرد که از ساعت ۱۲ به بعد نه بچه‌ها و نه شاگردان خیاط خانه و نه هیچ کس دیگر از طبقه بالا پایین نیاید. بالاخره ساعت دو بعد از ظهر زنگ خانه به صدا درآمد. کسانی که پدرم را از نزدیک دیده‌اند می‌دانند که او بسیار تند و تیز راه می‌رفت. حتی گاهی مثل این بود که راه نمی‌رود، بلکه کوتاه کوتاه می‌پرد. معمولاًاگر کیف عینکش را لای کتابی که سرگرم خواندن آن بود نمی‌گذاشت، برای آرام کردن بیتابی‌اش آن را بین دو دستش پاس می‌داد.

صدای زنگ خانه هنوز قطع نشده پدرم که تقریباً پشت در قدم می‌زد و انتظار می‌کشید به سرعت لای در را باز کرد جوانی که یک بلوز نازک قهوه‌ای رنگ به تن داشت و به ما گفته بودند اسمش کاشانی است با چابکی از لای در وارد پاگرد ورودی خانه شد و از آنجا با سرعت همراه پدرم به اتاق نشیمن رفت و در را بست.

من از پشت شیشه یکی از اتاق‌های طبقه دوم شاهد این صحنه بودم نوع ورود آن جوان و عجله‌ی پدرم برای بردن او به اتاق نشیمن سخت کنجکاوم کرد که بدانم او کیست و ماجرا چیست؟ بالاخره به بهانه‌ی برداشتن آب از یخچال خودم را به آشپزخانه کنار اتاق نشیمن رساندم که از یک گوشه آن می‌شد داخل اتاق را دید.

 آن جوان که مو‌های سرش کمی روشن بود، قدی متوسط داشت، لاغر بود و صورتی رنگ پریده و مهتابی داشت در سه کنج اتاق‌ایستاده بود و با صدایی آرام و خفه اما با عجله چیز‌هایی را به پدرم می‌گفت یا برای او تعریف می‌کرد. من که پشت گوشه‌ی حصار شیشه‌ای حائل میان آشپزخانه و اتاق نشیمن چیزی نمی‌شنیدم و فقط می‌توانستم ناظر این گفتگو باشم دیدم که آن جوان، ناگهان بلوزش را از پایین چنگ زد و آن را کشید روی سرش و سپس برگشت رو به دیوار تا پشتش را به پدرم نشان بدهد. من از پشت شیشه پشت او را می‌دیدم از این پهلو تا آن پهلو پر از خط‌های سیاه بود. دوباره به سرعت به طرف پدرم بازگشت و بلوزش را پایین کشید. آن جوان زیاد نماند. خیلی زود همان طور که آمده بود، از سوی پدرم بدرقه شد و از لای در خانه خارج شد و رفت. رفت و دیگر بازنگشت.

 نمی‌دانم چه مدت بعد یک روز غروب همراه پدرم رفتیم که روزنامه بخریم فکر می‌کنم پدرم کیهان خرید صفحه اولش را که نگاه کرد، ناگهان پایش سست شد و لب جوی آب کنار بساط روزنامه فروشی نشست و با روزنامه زد توی سر خودش. من کنارش نشستم و دستش را گرفتم. روزنامه افتاده بود روی زمین در صفحه اول روزنامه عکس بزرگ آن جوانی را دیدم که آن روز گوشه‌ی اتاق نشیمن خانه ما بلوزش را بالا‌زده بود. روزنامه نوشته بود یک خرابکار کشته شد. زیرش نوشته بود هوشنگ تیزابی.

خیلی‌ها برای دیدار پدرم به خانه ما می‌آمدند. حتی فکر می‌کنم خیلی از چریک‌های مسلح هم به نام دانشجو و شاعر جوان با او ملاقات می‌کردند، از او سؤالاتی می‌کردند یا او برایشان شعر می‌خواند و شعر‌هایشان را تصحیح می‌کرد. اما از میان همه‌ی آن افرادی که آن‌ها را نمی‌شناختم، چهره‌ی رنگ پریده و مهتابی آقای تیزابی بیش از همه درحافظه‌ام مانده است.

o بعد‌ها که کمی بزرگتر شدم و به بهانه‌ی بردن سینی چای وارد اتاق نشیمن می‌شدم، پدرم من را به می‌همان‌هایش معرفی می‌کرد. حتی گاهی همراه آن‌ها ناهار می‌خوردم. در میان این گروه از می‌همان‌ها که اغلب فعالان تئاتر مثل ناصر رحمانی نژاد، محسن یلفانی، سعید سلطان پور، مهدی فتحی و خیلی‌های دیگر هم بودند، مرحوم سلطان پور از همه شلوغ‌تر بود. هم خیلی حرف می‌زد و هم خیلی هیجانی حرف می‌زد. من زیاد از بحث‌های داغ آن‌ها که تا سر میز غذا هم کشیده می‌شد سر در نمی‌آوردم. اما می‌دانستم که درباره‌ی ادبیات انقلابی، ادبیات متعهد وظیفه‌ی تئاتر و از این نوع مسائل بحث می‌کردند. البته آن‌ها با پدر من بحث نمی‌کردند بلکه با خودشان بحث داشتند و معمولاً برای قضاوت نـزد پدرم می‌آمدند. اغلب هم آبشان با هم در یک جوی نمی‌رفت. خیلی با هم دوست و رفیق بودند، اما بحث جای خودش را داشت و دوستی جای خودش را.

جعفر کوش آبادی هم برای اصلاح شعر‌هایش بسیار نزد پدرم می‌آمد. هیچ وقت یادم نمی‌رود. آن شبی که تلویزیون روشن بود و من یکباره جعفر کوش آبادی را با چهره‌ای شکسته و غمگین در تلویزیون دیدم وحشت توی چشم‌هایش بود. چند وقتی بود که به خانه‌ی ما نمی‌آمد و پدرم گفته بود که دستگیر شده است. حرف‌هایش در تلویزیون خلاف همه چیز‌هایی بود که بار‌ها سر میز غذا یا هنگام صرف چای از او شنیده بودم[…]

به آذین که به خانه‌ی ما می‌آمد فضای خانه سنگین می‌شد. خیلی خشک و کم حرف و کم غذا بود. محمود دولت آبادی هم به دیدن پدرم می‌آمد. آن روز‌ها خیلی جوان‌تر از این عکس‌هایی بود که حالا می‌بینید. آقای درویشیان از‌ایشان هم جوان‌تر بود وقتی به خانه ما می‌آمد. او خیلی علاقه داشت بداند در خانه‌ی اشراف چه می‌گذرد. پدرم هر بار که از دیدار بعضی از خانواده‌های اعیان می‌آمد، همان هفته درویشیان را خبر می‌کرد که بیاید تا برایش از زندگی آن‌ها تعریف کند و همیشه هم تأکید می‌کرد که تو زندگی فقیرانه را زیاد دیده‌ای اما شانس دیدن زندگی اعیان را نداری من این‌ها را برایت تعریف می‌کنم تا بتوانی این دو را در داستانهایت کنارهم بگذاری.

o ماه‌ها و هفته‌های پیش از انقلاب پدرم در خانه نبود و در میان مردم بود یا اگر در خانه بود، مردم در خانه‌ی ما بودند. آن قدر که دیگر فرصت چای دم کردن و چای دادن هم نبود. خانه‌ی ما مثل مسجد شده بود. می‌آمدند و می‌رفتند.

با سقوط شاه و پایان کار‌های سیاسی مخفی، فضای خانه ما هم تغییر کرد. خیلی از مهمانان قدیمی نمی‌آمدند و جای آن‌ها را مهمانان جدید گرفته بودند. پدر من هیچ وقت در حصار تنگ یک کار تشکیلاتی یا حوزه‌ی حزبی و سیاسی نمی‌گنجید. اصلاً مرغ قفس نبود! تا مهمان نداشت می‌زد به کوچه. خانه برایش تنگ می‌شد. او توده‌ای نه به مفهوم تشکیلاتی و حوزه‌ی حزبی و این رابطه‌ها، بلکه توده‌ای به معنای با مردم زندگی کردن بود. به همین دلیل هم خیلی از شعر‌هایش از مشاهده‌ی زندگی مردم حوادث انقلابی ایران و جهان یا رویداد‌های مهم انقلاب و پس از انقلاب [به وجود آمده] بود.

 در هر دوره‌ای از تحولات ایران، او شاعر آن دوره بود. مثلاً، غیر از شعر‌هایی که مربوط به پیش از ۲۸ مرداد و دوستان نظامی و اعدام شده‌اش بود، بعد از ۲۸ مرداد نیز شعر‌های بسیاری درباره‌ی ماجرا‌های سیاهکل یا جسارت و شهامت جوان‌هایی سرود که در آن سال‌ها کشته شدند یا تیرباران شدند و حتی برای کسانی که با خط مشی آن‌ها موافق نبود هم، شعرگفت. فرق نمی‌کرد که چریک فدایی بودند یا مجاهد خلق مثلاً یکی از شعر‌های زیبا و حماسی‌اش درباره‌ی «رضایی» از رهبران مجاهدین خلق در دوره‌ی قبل از انقلاب است. در آن دوران خانه‌ی ما فقط محل رفت و آمد سیاسی‌ها نبود و حتی از اقلیت‌های مذهبی ارامنه، آشوری و کلیمی هم به دیدن پدرم می‌آمدند.

o بعد از انقلاب بسیاری از دوستان سابق پدرم از مهاجرت بازگشتند. کسانی که در سال‌های قبل از ۲۸ مرداد با هم دوست یا حتی همکلاس دانشگاهی بودند. مثل منوچهر بهزادی که وقتی از مهاجرت به ایران بازگشت از رهبران حزب توده شده بود. پدر عضو رهبری حزب نبود، اصلاً عضو حوزه‌ی حزبی هم نبود. فعالیت او در کانون نویسندگان قبل از انقلاب و شورای نویسندگان بعد از انقلاب بود. اما با خیلی از شخصیت‌های عضو رهبری حزب توده ایران دوست نزدیک بود. مثل مرتضی کیوان که تا یادم هست عکس او همیشه روی دیوار اتاق نشیمن خانه‌ی‌ما بود. اسمش که می‌آمد اشک در چشم پدرم جمع می‌شد. خیلی از این دوستان مرده بودند کشته شده بودند، به مهاجرت رفته بودند یا سرگذشت‌های عجیب پیدا کرده بودند اما پدرم هرگز آن‌ها را فراموش نکرده بود. یکی از زیباترین شعر‌هایش در همین باره است:

بسیار گل از کف من برده است باد،

اما من غمین،

گل‌های یاد کسی را پرپر نمی‌کنم،

من مرگ هیچ عزیزی را باور نمی‌کنم.

از روزنامه‌ی کیهان هم همیشه دو نفر با همدیگر به دیدار پدرم می‌آمدند. رحمان هاتفی و علی خدائی. ما در افغانستان بودیم که کشته شدن هاتفی را به پدرم دادند. بسیار گریست و هر بار که خواستیم آرامش کنیم، گفت: «هاتفی، مرتضی کیوان دوم بود. این دوتا از دو نسل بودند، اما خیلی به هم شباهت داشتند. جگرم آتش گرفته[…]

 از میان افسران توده‌ای که از زندان بیرون آمده بودند و تقریباً همه‌شان به دیدار پدرم می‌آمدند، ابوتراب باقرزاده خیلی به دیدار پدرم می‌آمد. بسیار خوش صحبت بود. می‌توانست ساعت‌ها درباره‌ی سرگذشت انسان‌هایی که در زندان و زندگی دیده بود، صحبت کند. منوچهر بهزادی، ‌امیر نیک آیین، جواد میزانی(جوانشیر) و خلاصه خیلی‌های دیگر اغلب هفته‌ای یکبار به خانه ما ناهار یا شام می‌آمدند و دیدن آن‌ها و شنیدن حرف‌ها و تعریف‌هایشان برای من بسیار جالب بود[…]آقای سایه هم بود او هم پیش از انقلاب و هم پس از انقلاب بیشتر از همه به خانه‌ی ما می‌آمد و من همیشه، حتی حالا هم عموسایه صدایش می‌کردم و می‌کنم. آن‌ها از دورانی که برای شاگردی نزد نیما می‌رفتند با هم دوست بودند و تا آخر هم دوست ماندند. حتی پدرم‌ایشان را متولی آثار خودش کرده است و زمانی که ما در مسکو بودیم هم مکاتبه و ارتباط آن‌ها با هم ادامه داشت.

o شاید بسیاری بخواهند بدانند زندگی ما در مهاجرت چگونه گذشت. یک دوره در افغانستان گذشت ما به همراه تعدادی دیگر در یک خانه زندگی می‌کردیم البته من و برادرم و خواهرم بعد از مدتی آنجا را ترک کردیم و برای تحصیل به مسکو رفتیم. پدر اما در همان خانه ماند تا وقتی که برای زندگی به مسکو آمد. در مسکو آپارتمانی از طرف صلیب سرخ به او داده بودند که چند اتاق داشت و در مجموع می‌توانم بگویم خوب بود. البته زندگی سخت بود هم به دلیل معیشت و هم به دلیل تنهایی و کم ارتباط بودن پدرم، اما وقتی آن را با آپارتمانی که در اتریش در اختیار او و مادرم گذاشتند، مقایسه می‌کنم که فقط یک اتاق بود که توالتش هم در راهرو قرار داشت می‌توانم بگویم آپارتمانی که به او در مسکو داده بودند، خیلی خوب بود. در مسکو با وجود محدود بودن شمار ایرانیان پراکنده‌ای که به دیدار پدرم می‌آمدند آنجا به نوع دیگری شبیه فضای خانه‌مان در ایران بود. در این دوران، من دیگر آن قدر بزرگ شده بودم که در مجامع یا دیدار‌ها طرف مشورت پدرم باشم. به ویژه به دلیل تسلطی که به زبان روسی پیدا کرده بودم و حالا دیگر مترجم روسی پدرم هم شده بودم.

o نیما به پدرم علاقه‌ی خاصی داشت و حتی نامه‌ای دوستانه نیز برای پدرم نوشته بود که متأسفانه در جریان وقایع ۲۸ مرداد توسط مادربزرگم به خاطر احساس خطر سوزانده شد. در این نامه که نیما خطاب به سیاوش نوشته او را با نام مستعار آن زمان پدرم کولی خطاب کرده بود و نوشت‌های با این مضمون برای سیاوش مکتوب کرده بود که «کولی جان تو همچون روح خودم در من ورود و خروج می‌کنی» (نقل به مضمون).

 پوری سلطانی برای ما همیشه حکم یک عمه‌ی عزیز را داشته و دارد. من از کودکی به صورت مرتب شاهد حضور گرم پوری سلطانی در خانواده بودم و باز شاهد بودم هر بار که اسمی از مرتضی [کیوان] به میان می‌آید، بلافاصله اشک در چشم پدرم و سایر دوستانش جمع می‌شود، و بغض می‌کنند.

ما اغلب پنج شنبه‌ها یا جمعه‌ها به باغ پوری سلطانی در زرده بند می‌رفتیم و در تمام این سرزدن‌ها یکی از برنامه‌های مستمر ما سر زدن به مزار کیوان بود که از باغ زرده بند فاصله‌ی چندانی نداشت و ما این مسیر را معمولاً پیاده می‌رفتیم […] کیوان برای پدرم و دوستانش، حکم یک برادرعزیز را داشت […] پدرم کیوان و پوری را به عروسی عمویم دعوت می‌کند و این دو در مراسم عروسی عموی من برای اولین بار و از طریق پدرم با یکدیگر آشنا می‌شوند و در نهایت این آشنایی به ازدواج این دو می‌انجامد.

o اگر تلاش و کوشش مادرم نبود، ممکن نبود چرخ زندگی ما به راحتی بچرخد […] پدرم به شوخی به ما می‌گفت اگر [کار خیاطی] مادرتان نبود، شاید من هم یکی از شاعران پشت مسجد شاه می‌شدم و مجبور بودم برای دیگران نامه بنویسم.

 تولد «آرش» قبل از تولد من است و من همیشه به شوخی می‌گویم که آرش برادر بزرگتر ماست و ما همیشه زیر سایه‌ی «آرش» زندگی کرده‌ایم.

 o [در دوره اقامت در مسکو] پدرم شاهد دوران پروسترویکا و بعد فروپاشی شوروی بود. خیلی چیز‌ها را ما هر روز برای او ترجمه می‌کردیم و چون انسان متحجری نبود، از نزدیک واقعیات را درک و لمس می‌کرد و تنها با افسردگی اوضاع را رصد می‌کرد. خیلی علاقه‌مند به دانستن بود و مسئولیت‌پذیر در این مورد و خیلی دوست داشت در مورد اوضاع و شرایط بداند.

در این دوره، پدرم درونگرا شده بود و شعر‌هایش نسبت به دوره‌ی قبل پخته‌تر شده بود. چون وقت بیشتری برای سرودن و تمرکز داشت و در این فرصت می‌توانست همه چیز را از پرسپکتیو نگاه کند. یعنی برای اولین بار شاعر فرصت کافی داشت که به صورت دقیق از نقطه‌ای که بود به گذشته نگاه بیندازد.

پدرم اصلاً نگران خودش نبود، اما از وقتی که به دنیا آمده بود، مشکل ریوی داشت و همیشه دچار نفس تنگی بود. همچنین آئورت‌های او به جای این که سمت چپ باشد، سمت راست بود. در سال‌های آخر عمرش نیز با وجود رعایت خورد و خوراک گویا مشکل کلسترول هم پیدا کرده بود اما در تمام این مدت به خصوص سال‌های آخر عمرش از نفس تنگی به شدت رنج می‌برد. شما اگر صدا‌های بجا مانده از این دوران و شعر خوانی‌های وی را در این مقطع گوش کنید، به خوبی متوجه این نفس تنگی خواهید شد […]

o پدرم و سهراب سپهری روابط بسیار بسیار نزدیک و دوستانه داشتند. هرچند خط مشی و شیوه‌ی زندگی این دو با هم تفاوت داشت، اما شباهت روحی زیادی باهم داشتند و به همین جهت، انس و الفت خاصی بینشان بود. پدرم و سهراب مدتی هم در یک نشریه با یکدیگر همکار بودند […] موقعی که من به دنیا آمدم سهراب چهار تابلو از نقاشی‌های خودش را به پدرم هدیه داد و من هنوز این تابلو‌ها را دارم و از خانواده‌ام برای نجات این تابلو‌ها خیلی خیلی ممنونم. موقعی که سهراب مریض شد، پدرم به بیمارستان رفت و او را از نزدیک دید. خاطرم هست آن موقع ما در خانه منتظر بازگشت پدر و خبر او در مورد سهراب بودیم. پدرم با حال ناگواری به خانه آمد و وقتی از سهراب پرسیدیم، گفت حالش خوب نیست و در برابر پرسش ما که آیا خوب می‌شود گفت این، راهی است که همه‌ی ما خواهیم رفت و سهراب کمی زودتر از ما دارد این مسیر را طی می‌کند. از پدرم پرسیدم سهراب چی به شما گفت و پدرم گفت: «تا شقایق هست زندگی باید کرد»!

o هر کسی که گذارش به سمت سرزمین‌های میزبان ما می‌افتاد، برای تجدید دوستی و خاطرات مشترک سری به پدرم می‌زد. به خاطر دارم که استاد [محمدرضا] شجریان زمانی که قصد اجرای کنسرت در تاجیکستان داشت، به ما در مسکو نیز سر زد و مدتی مهمان ما بود.

 پدرم اصولاً با همه حتی با کسانی که به او خرده می‌گرفتند، ارتباط داشت و سعی می‌کرد دوستی خود را با همه حفظ کند. کسرایی با هر کسی و با هر نوع اخلاق و رفتاری کنار می‌آمد و درگیر نمی‌شد. همواره از دوستانش سعی می‌کرد به نیکی یاد کند و پاسخ منتقدان و حرافان را می‌داد. خاطرم هست که زمانی کسی نزد پدرم انتقاد کرده بود که نیما و شاملو به خاطر این که تریاک می‌کشند می‌توانستند شعر‌های این چنینی بگویند و پدرم در پاسخ به این شخص گفته بود؛ شما هم برو تریاک بکش ببینیم می‌توانی شعر‌هایی به این خوبی بگویی یا نه! پدرم بـه ایــن حیثیت مشترک خیلی پایبند بود و تمایل نداشت حتی برای خوب جلوه کردن خودش از این اندوخته هزینه شود.

روایت پسر کسرایی (مانلی)

خانه‌ی ما در ایران چه قبل چه بعد از انقلاب، همیشه محل رفت و آمد افراد مختلف بود، از دانشجو و کارگر ساده تا استاد دانشگاه و شاعر و نویسنده‌ی مجاهد و چریک فدایی و توده‌ای. هر کس با هر‌اندیشه و عقیده‌ای به خانه ما می‌آمد خصوصیت جالب این رفت و آمد‌ها این بود که اکثر این افراد بدون قرار قبلی به دیدار پدرم می‌آمدند و گاه اتفاق می‌افتاد که حدود ۱۰-۱۵ نفر در اتاق پذیرایی خانه‌مان جمع می‌شدند و این خود به بحث‌ها و تبادل نظر‌های وسیعی می‌انجامید. متأسفانه در آن دوران سن کمی داشتم و به همین خاطر نمی‌توانستم از این بحث‌ها چندان استفاده‌ای بکنم اما آنچه مرا تحت تأثیر قرار می‌داد، جو شلوغ خانه‌مان بود به خصوص در دوران انقلاب این رفت و آمد‌ها دو چندان شد.

در روز‌های تاریخی انقلاب حتی در روز‌های ۲۰-۲۲ بهمن ۱۳۵۷ یعنی هنگام تسخیر مراکز نظامی، پدر و مادرم مرا در خانه نمی‌گذاشتند با خود به اجتماعات و راهپیمایی‌ها می‌بردند. این کار سبب شد که خاطراتی تکرار نشدنی از آن روز‌ها در ذهنم ثبت شده باشد.

یکی از خاطرات بسیار به یاد ماندنی‌ام مربوط به روزی است که همراه پدر و یکی دو نفر از دوستانش به دانشگاه تهران رفتیم. دسته‌های مختلف مردم برای یادگیری تیراندازی و استفاده از سلاح‌ها از گروه‌های مختلف به آنجا می‌آمدند. پدرم به آنان گفت اگر اجازه بدهید من نیز می‌توانم در گوشه‌ای شیوه کار با تفنگ‌ام ـ یک را یاد بدهم. این حرف او باعث تعجب من و حاضران شد سپس وی با چالاکی خاصی تفنگ‌ام ـ یک را «پیاده» کرد و پس از سرهم کردن آن نشانه‌گیری با آن را به مردم یاد داد. در آن دوره‌ی انقلابی که تیر و تفنگ و تانک در خیابان‌ها دیده می‌شد،

این کار پدرم مرا به هیجان آورد و غرور بخشید.

ما مدتی بعد، یعنی در سال ۱۳۶۲ ایران را ترک کردیم. من و خواهرانم برای تحصیل به اتحاد شوروی سابق رفتیم و پدر و مادرم در وضعیت سختی در افغانستان باقی ماندند. سرانجام در سال ۱۹۸۷ میلادی آنان برای اقامت به مسکو آمدند. این فرصت بسیار خوبی بود که با عقاید و نظر‌های پدر و مادرم آشنا شوم.

خانه‌ی ما در مسکو همیشه مرکز تجمع دانشجویان ایرانی و خارجی بود. هر روز که از دانشگاه به خانه می‌آمدم عده‌ای از آنان یا دوستان پدرم را می‌دیدم که به بحث درباره‌ی سیاست، هنر، شعر و ادبیات مشغول بودند. در این جلسه‌ها پدرم خاطراتی بسیار شنیدنی از زندگی خود می‌گفت که گرمای خاصی به محفل می‌بخشید. او در گفتگو با جوان‌تر‌ها شیوه ساده‌ای در پیش می‌گرفت و صحبت‌های خود را درباره‌ی تاریخ ایران و ادبیات فارسی با طنز و ظرأفت بیان می‌کرد. همیشه تعجب می‌کردم وقتی می‌دیدم جوان بیست ساله‌ای که شاید در تمام عمرخود، حتی یک کتاب غیر درسی هم نخوانده است، با عشق و اشتیاق از پدرم می‌خواست که شعر‌های خود را برای حاضران بخواند و پدرم اغلب با مهربانی از این کار دریغ نمی‌کرد. کتابخانه‌ی شخصی او به روی همه‌ی دوستداران ایران و زبان فارسی باز بود.

در سال‌های اخر اقامت پدرم در مسکو وی به معنای واقعی کلمه، غریب و تنها شده بود. بسیاری از دانشجویان ایرانی به خاطر اتمام تحصیلاتشان از مسکو رفته بودند و آنان که باقی مانده بودند، تعدادشان از انگشتان دو دست تجاوز نمی‌کرد[…]

از بسیاری از به اصطلاح دوستان نیز، نامردی، بی‌انصافی، حق ناشناسی، بی‌مروتی و حتی بی‌رحمی‌های زیادی دید. این «دوستان» بیشتر به خاطر کسب خبر برای «کا. گ. ب» یا سران حزب توده به خانه‌مان می‌آمدند. او مدت کوتاهی پس از ورود به مسکو و آشنایی نزدیکتر با رهبری حزب توده، هر گونه رابطه خود را با آنان قطع کرد. پدرم می‌گفت: «وابستگی بی‌چون و چرا به سیاست روز شوروی، تعصب در الگوبرداری‌های قالبی و کتابی، سال‌ها دوری از ایران و بی‌خبری نابخشودنی از زندگی مردم، راه را برای اشتباه و خیانت و سرانجام واکنش‌های خونبار بــرخـواهـد انگیخت. » به همین سبب فشار از طرف رهبری حزب توده بر او و خانواده‌مان بیشتر می‌شد.

 در چنین وضعیتی، گاه از آینده ناامید و مأیوس می‌شدیم. اما پدرم همیشه در صحبت با من و خواهرانم می‌گفت که شما فقط سعی کنید که درستان را خوب بخوانید. شما نمایندگان کشوری با فرهنگ و تمدن چند هزار ساله هستید. این مشکلات روزی برطرف خواهد شد. آنچه باقی خواهد ماند ایران ماست شما باید افتخار کنید که ایرانی هستید و باید ایرانی بمانید پدر و مادرم از همان کودکی حس ایران دوستی و وطن پرستی را در ما فرزندانشان پروراندند. همین حس بود که به من کمک کرد تا برخلاف بسیاری دیگر با وجود سن کم و قرار گرفتن در کشور و محیطی بیگانه، نه تنها زبان مادری‌ام را فراموش نکنم، بلکه بر مطالعه‌ی خود درباره‌ی تاریخ و فرهنگ کشورم افزودم.

با وجود احترام فوق‌العاده‌ای که پدرم نسبت به شوروی داشت، هیچگاه برای فراگرفتن زبان روسی تلاشی نکرد. به نظر من در حقیقت، این تصمیم اعتراضی بود به خویشتن خویش، به اینکه چرا من در اینجا هستم و میهنم کجاست. او در طی آن سال‌ها به رغم تسلطی که به فرهنگ داشت حتی شعر کوچکی درباره‌ی این جامعه نسرود. اشتباه است که این پدیده را نشانه‌ی روسیه ستیزی او بدانیم. او به فرهنگ روسیه احترام زیادی می‌گذاشت اما خود را این جایی نمی‌دانست:

نه شهر و باغ و رود و منظرش

نه خانه‌ها و کوچه‌ها

نه راه آشناست

نه این زبان گفتگو

 زبان دلپذیر ماست

او کشورش را عاشقانه دوست داشت و آرزویش دیدار دوباره‌ی ایران بود که افسوس میسر نشد:

خوشا به آب و آسمان آبی‌ات

به کوه‌های سربلند

به دشت‌های پر شقایق‌ات

به دره‌های سایه دار و مردمان سختکوش.


[1] زندگی و شعر سیاوش کسرایی شبان بزرگ امید، کامیار عابدی، نثر ثالث ۱۳۹۵


از دو نامه و یک سخنرانی

از دو نامه و یک سخنرانی

نامهی کسرایی به مسکوب اکتبر ۱۹۹۲

شاهرخ عزیزم

نامه‌ات را دریافت کردم و پیداست که چقدر خوشحال شدم[…]گذشته از همه‌ی حوادث عبرت‌انگیزی که به سر همه‌مان آمد، من دور از دوستان و بستگان، مطبوعات، کتاب‌ها و هر چیزی که چشم و جانم با آن انس و الفتی داشته است، به سر می‌برم که سخت دلتنگم می‌کند.

 با شرایط ما، که چندین سال در اینجا اقامت داشته‌ایم، پذیرش پناهندگی‌مان از طرف کشور‌های دیگر غیر ممکن و یا بسیار دشوار است. می‌گویند بروید همان جا که تا حال بوده‌اید. در اینجا نیز به سبب تیرگی مناسبات و درگیری‌های من با رفقای حزبی ایرانی، وجهی که صلیب سرخ شوروی می‌پرداخت، قطع کردند (کاری که در هیچ کجای دیگر نمی‌تواند اتفاق بیفتد) و بعد که گند این کارشان درآمد، پیام فرستادند که مرا راضی کنند، نرفتم. دخترم را احضار کردند و به او اصرار ورزیدند که پدرت را راضی کن تا از جای دیگری برایش حقوقی تعیین کنیم که هم بی‌بی درجا رد کرده بود و هم من پس از شنیدن قبول نکردم. از آن پس تقریباً خانواده‌ی ما پخش وپلا شد: مهری به اتریش رفت (شوهر خواهرش اتریشی است پناهندگی گرفت). بیبی به آمریکا رفت و خوشبختانه موفق شد کار مناسبی دست و پا کند و فعلاً من و پسرم ( مانلی) و دختر دیگرم، اشرف (دختری که در خانه‌ی ما بزرگ شده است) و همسر او، گاهی با او و گاهی بدون مهری در مسکو به سر می‌بریم. هر از چندی مهری و گاهگاهی افرادی از خانواده و یا دوستان که از ایران می‌آیند، ارز مختصری هم با خود می‌آورند که همان مختصر به سبب سقوط قیمت روبل در اینجا وضع ما را روبراه می‌کند. پیش از این، تاجیک‌ها دعوت‌هایی از من به عمل می‌آوردند و من در دوشنبه با ایراد سخنرانی‌های ادبی سرگرمی مناسبی داشتم که ضمناً وجوهی نیز دریافت می‌کردم ولی با برقراری مناسبات جدید جمهوری اسلامی و تاجیکستان، این برادران عزیز، محترمانه مرا و خود را از آن گونه دعوت‌ها معاف کرده‌اند.

شاهرخ جان، خیلی دلم هوای دیدار بروبچه‌های از قدیم باقی مانده‌ی خودمان را دارد و آرزومندم شرایط مناسبی برای بازگشت به ایران فراهم آید که هر چه زودتر از این پراکندگی و از ننگ این غربت وهن‌آور نجات پیدا کنیم. هیچ کلمه‌ای قادر نیست که آنچه را که ما از پستی و فرومایگی (به ویژه از کسانی که چهره‌ای دیگر از آنان در خاطرمان ترسیم کرده بودیم) دیدیم و کشیدیم، بیان کند. بگذریم…

شاهرخ جان، از اظهارنظر‌های تأیید آمیزت درباره مهره‌ی سرخ و موشکافی‌هایت در آن سه چهار مورد سپاسگزارم و آنچه را که تو جزئی خواندی، جزئی نگرفتم و در تغییرشان کوشیده‌ام که در سطور آینده خواهی دید[…]

این منظومه برای چاپ و انتشار نیازمند یک معرف کاردان نیز هست، به ترتیبی که از طرفی آن را به مخاطبان اصلی‌اش: نسل‌های آینده (و به تعبیری رستم‌ها، تهمینه‌ها، گُردآفرید‌ها و سهراب‌های فردا)، به کسانی که حتا با شاهنامه و پیچ و تاب‌های افسانه‌وارش و برداشت‌های گوناگون از آن‌ها نیز آشنایی ندارند و از طرفی به نوخاستگانِ پاک‌اندیش که بسیار می‌خوانند و می‌دانند، اما تنها ایثار جان در راه آرمان‌های شریف را، بُرنده‌ترین سلاح نبرد می‌دانند، بشناساند. فصل مشترک سرگذشت سهراب و آنچه را که تو در منظومه «اثر تجربه‌ی دردناک و بیدار‌کننده‌ی زندگی من و بسیار کسان دیگر» خوانده‌ای، آنچه را که تو برون‌رفت از هزارتوی «هر که نامُخت از گذشت روزگار» دیده‌ای و سرانجام درافتادن در آزمون عقوبت‌های فراتر از مرگ را بنماید، چراکه ایران سالخورد ما را هنوز فراز و نشیب‌های سهمناک در پی است و دریغ است اگر از راه آمدگان این‌بار جز به گام تجربه و مشعل خرد در پهنه پر آشوب کنونی و هزاره سوم [این راه] را در نوردند.

قربانت، سیاوش

[نامه خطاب] به رفقای هیئت سیاسی حزب تودهی ایران (اول آبان۱۳۶۷)

جزوه‌ای تحت عنوان «مسائل حزبی» و «برای مصرف داخلی»! در تیر ۱۳۶۷ منتشر کرده‌اید که در پایان مهرماه جاری یک نسخه‌ی آن به دست من رسیده است.

قبلاً جسته و گریخته پاره‌ای مطالب آن به گوشم خورده بود اما نقل قول‌ها را نوعی اغراق مغرضانه تلقی می‌کردم چرا که باور نداشتم سقوط اخلاقی به طور رسمی نیز اوجی تا حد هیئت سیاسی یافته باشد و جایی در منشآت آن باز کند.

وقتی جزوه‌ای با نام «مسائل حزبی» انتشار می‌یابد هر عضو حزب متوقع است با خواندن متن آن دست کم یک و یا چند تا از مسائل حزب خود را در آن حل شده بیابد، جزوه‌ای که به هر صورت نشان می‌دهد که تهیه و تدوین‌کنندگانش با صرف فکر و وقت و بدون شک هزینه‌ی مادی که از جای دیگر‌زده شده تا بدین کار مصروف گردد، آن را آماده کرده، در دسترس اعضا قرار داده‌اند.

آیا این جزوه‌ی «مسائل حزبی» به انجام چنین کاری پرداخته است؟

 خیر، جزوه‌ی منتشره از طرف شما گذشته از حرف‌های تکراری دشنام داده است، انگ و تهمت‌زده است و به طور پنهان و آشکار کسانی را تهدید کرده است و حتی برای دشنام‌ها و تهمت‌های بعدی («جزوه دوم مسائل حزبی» مقدمه چینی به عمل آورده، جا باز کرده است و به این ترتیب مسائلی به مسائل درون حزبی افزوده است.

شما به جای طرح و ارائه‌ی مسائل و راه حل‌های مناسب آن‌ها به نحو آموزنده و مبتنی بر موازین برنامه و اساسنامه‌ی حزب و آن هم از موضعی متین و منطقی به حیثیت مخالفان خود در درون حزب می‌تازید، به تبدیل صنار سه شاهی‌های خیالی یکی می‌پردازید، دیگری را از روی گزارش صادقانه‌ی مأموریتش، سومی را با نامه‌ی دلسوزانه‌اش به حزب محکوم می‌دارید و قبیح‌تر از همه اینکه با تهدید به انتشار پاره‌ای «اتهامات سیاسی ناموسی» که یک نفر دیگر در گذشته به برخی از رفقا و همسران آنها‌زده است، حالا او و دیگری و دیگران را می‌ترسانید که چه بشود؟ ترسو‌ها بگریزند یا خاموش بشوند یا شما آنان را تعلیق و اخراج کنید و آسوده بشوید و تمام؟ واقعاً که نه مسائل حزبی که «توضیح […] حزبی» چاپ کرده‌اید جای […] خالی.

 جدا افتادگی از فضیلت‌ها و صفات عالی زاد و بومی ایرانی که قرن هاست بر اخلاق ما حاکم بوده است و می‌باید با آن پرورده شده باشیم به کنار، کجای اخلاق کمونیستی که فرهنگ آن را به دست دارید و مدام یاسا‌های خود را با آن جلوه می‌بخشید اجازه می‌دهد که شما در مسند هیئت سیاسی و سرمشق‌دهنده به یک حزب طراز نوین چنین مطالب ضداخلاقی را به حساب زحمتکشان چاپ و منتشر کنید.

 بله، و این‌ها همه جدا از آن مقدمه‌ی طویلی است که در پایان آن مثل همیشه این نتیجه‌ی مطلوب را می‌خواهید که هر کس از هرکجا و هر وقت که به شما نه بگوید، از ابتدای تولدش عامل ارتجاع و از ایادی امپرئالیسم و جاسوس و خائن و خبرچین […] بوده است. و طرفه آنکه اسناد مبنی بر اعمال خرابکارانه و ضد حزبی او هم مانند سایرین، همین اواخر و بسیار دیر به دست شما رسیده است و لذا این افشاگری‌ها عاجلانه‌ترین وظیفه هیئت سیاسی است و نه مثلاً انتشار جزوه‌ای در باره‌ی بیوگرافی و شخصیت آن‌ها که در سلول‌های مرگ به سر می‌برند تا جهانیان را به پشتیبانیشان فرا بخوانید. انتشار این جزوه حاوی یک نوع بدآموزی فراگیر و برانگیزاننده‌ی یک هشدار نیز هست:

بدآموزی این که از این پس هر عضو حزب به بهانه‌ی «ناچاری» آن طور که شما نوشته‌اید، می‌تواند دست به انتشار نامه‌ها و گزارش‌هایی که درباره‌ی این و آن (از خرد و کلان) دارد و یا شنیده است بزند و آنچه را که هیئت سیاسی قبحش را به‌طور رسمی از میان برده است… به یک شیوه‌ی معمول و متداول مبارزه تبدیل کند.

و هشدار آن که آیا کسانی که در برابر کوچکترین فشار اعتراضی توده‌های حزبی و یا به بهانه‌ی آن به سادگی این گونه دهان باز می‌کنند و ممکن است «ناچار شوند» که آرشیو‌«اتهامات سیاسی ناموسی» رفقایشان را به اصطلاح لو بدهند… چگونه در فردا‌های محتمل در درون شکنجه گاه‌ها که درد «ناچاری» را به راستی در اوج خود لمس خواهند کرد لب بر اسرار حزبی فرو می‌بندند! ؟ […]

[…] البته کارنامه (یا در حقیقت بیکارنامه) دو ساله‌ی حضور من در هیئت سیاسی و آنچه به چشم و به گوش دیده و شنیده‌ام می‌ماند برای فرصتی مناسب و آن، هم در میان نهادن با توده‌های حزبی. اما آنچه به اکنون و به این جزوه مربوط است این که من به جرم تن زدن از هماهنگی با شما در ایجاد جوّ خفقان و سرکوب و پشتیبانی از به ستوه آمدگان حزب می‌باید که ابتدا ترسانیده شوم و در صورت ادامه‌ی گستاخی تنبیه و مجازات گردم. اما ضمناً هیئت سیاسی خود به خوبی این را هم می‌داند که «کفر چو منی گزافِ آسان نبود»: من در میان مردم ایران، جنبش چپ و به ویژه در حزب و همچنین در بیرون مرز‌های وطن و کشور میزبان و غیره جایی دارم که به رنج سالیان به دست آمده است و از این جاست که «جنگ روانی ـ تبلیغاتی» و «یورش خزنده»‌ی شما علیه سیاوش کسرایی در «جزوه‌ی مسائل حزبی» و در جوار آن آغاز می‌شود:

ابتدا پاره‌ای از گزارش‌های یک رفیق حزبی را علیه من با تأکید بر آنکه بدان باور ندارید به من نشان می‌دهید و یا به اشاره برگزار می‌کنید و می‌گذرید و آنگاه در جای جای جزوه و ظاهراً در تهدید به دیگری در انتشار بعضی نامه‌هایش با یک تیر دو نشان می‌زنید و از من زهر چشم می‌گیرید و سپس در پایان صف به اصطلاح متهمان و در اوج هجوم به آنان جایگاه مرا قرار می‌دهید، به طوری که صندلی من با صندلی آنان پهلو می‌زند (سخن من در اینجا به هیچ وجه در اعتراض به این پهلوی هم نشاندن نیست بلکه حرف در افشای میزانسن شیطنت‌آمیز شماست) و آنگاه با درج فقط قسمتی از سخنان من در پلنوم که به سود خود دانسته‌اید شخصیت مرا به نمایش عام در می‌آورید. در معرض داوری کسانی می‌گذارید که من از برآمدنشان در برابر خودکامگی، تبعیض، جاسوس پروری، باندبازی، تلاشی حزب و سرانجام نخواستنِ شیوه‌ی شما و خواستن خرد جمعی به جانشینی شما پشتیبانی کرده‌ام تا به اصطلاح دوگانگی سخن من و یا دل به دو جایی مرا آشکار کرده باشید. این است شگرد نازکانه شما فعلاً در لق کردن موقعیت من تا برحسب چگونگی عکس العملم من نیز یا یکی از قهرمانان جزوه «مسائل حزبی» بعدی باشم و یا به گروه چاکران بپیوندم و سرم به آخور خودم بند باشد.

 بجاست که این جمله‌ی معترضه را بلافاصله برای جمع‌آوری‌کنندگان گزارش علیه خودم بیفزایم که:

من، سیاوش کسرایی در طول مدت بلند عضویتم با حزبم نیز روراست و یگانه و به حزبم وفادار و خدمتگزار بوده‌ام و به خاطر آن زندگی‌ام را کف دست گذاشته‌ام و لذا به موجب این سند نه تنها شما که هر رفیق حزبی آزاد است ـ و چون طبق تقاضای من است قبحی نیز ندارد ـ که هر خبر و اطلاع و مدرکی که خلاف موارد یاد شده باشد و یا به نحوی از انحا رساننده‌ی این معنا گردد که از طرف من و یا خانواده‌ام موجباتی برای سرشکستگی حزب فراهم آمده است به اطلاع همگان برساند و صدالبته هرگونه سکوتی در این زمینه به معنای فرو خوردن مجموعه‌ی شکر‌هایی است که تاکنون افشانده شده است و نکته دیگر آنکه از این پس نیز خاکستر را از سوزاندن نترسانید که در این عشق، ما سالهاست که بر باد رفته‌ایم. اینک به ادامه سخن بپردازیم:

من در این مهاجرت به سبب اعتماد و اعتقاد به پاره‌ای رفقای حزبی، که نتیجه‌ی دریافت و تربیتی بود که از حزب و رفیق حزبی در مقیاس ایران به دست آورده بودم، سخت زیان دیده‌ام. اما این نکته بیشتر در آنجا خطیر و حتی مهلک برای یک حزب است که هیئت سیاسی و به ویژه دبیران آن شکننده‌ی اعتماد‌ها و اعتقاد‌های افراد باشند. لذا من در ادامه‌ی نامه بیشترین تأکیدم را بر مناسباتم با دبیران دارم، گرچه هیئت سیاسی نیز به نوبه‌ی خود هیچگاه از مسئولیت‌های مشترکشان مبری نبوده و نیستند. پس از یورش به حزب با وجود دارا بودن همه گونه امکان و آشنایی با کلیه‌ی بازماندگان رهبری سابق حزب با اعتماد به گذشته‌ی رفیق خاوری او را یافتم و آمادگی‌ام را برای خدمت به حزب مداوماً در سمت و سوی او گذاشتم اما رفیق خاوری به نامه‌ای که در آستانه‌ی پلنوم هجدهم برای او ارسال داشتم و به پیشنهادات درون آن (که بعد‌ها معلوم شد رعایت آن‌ها تا چه حد می‌توانست مفید فایده باشد تا بسیاری از مشکلات امروزی حزب را نداشته باشیم) جواب نداد. این نامه موجود است.

 دبیران در محدود و محبوس نگه داشتن بیهوده‌ی من به بهانه‌ی اختفا اما به شیوه‌ی مخفی بازی به مدت نزدیک به چهار سال از آغاز مهاجرت به بهانه‌ی کار حزبی مرا از تمامی اخبار و اطلاعات ضروری و حتی منابع فرهنگی و ادبی و پیوند خانوادگی و ارتباط با رفقا و دوستانم محروم کردند. نامه‌های ارسالی برای من پس از آنکه با دست‌های عدیده‌ای کنترل می‌شد، بعد از ماه‌ها و حتی پس از یک سال می‌رسید ـ نامه‌های کنترل شده موجود و نحوه‌ی کنترل مشهود است ـ و حتی هستند کسانی که شهادت می‌دهند که بار‌ها و بار‌ها به نشانی حزبی برای من نامه فرستاده‌اند و به دست من نرسیده است.

ـ دبیران مرا با تأیید هیئت سیاسی به مسکو فرستادند تا به امور حزبی ـ معیشتی و دیگر مناسبات ضروری رفقای مهاجر در سراسر شوروی (البته با تقسیم منطقه‌ای) بپردازم و این بزرگترین دروغی بود که به من گفته شد.

در مسکو معلوم گردید که سررشته‌ی همه‌ی کار‌ها به طور پنهان و آشکار به دست خودشان و ایادیشان است و لذا به هیچ یک از گزارش‌های من در باره‌ی کار در شوروی توجهی نشد. پس از رو شدن همه‌ی مسائل اینک نیز از من خواسته شده تا به عنوان گذراندن دوره‌ی «نقاهت» به کار خودم بپردازم.

ـ دبیر اول به هیچ یک از سخنانم درباره‌ی رفع نواقص از پلنوم در حال تشکیل (پلنوم دی ماه) وقعی نگذاشت.

ـ دبیران در تمام مدت این مهاجرت به پیشنهادات پیاپی من در باره‌ی گردهمایی شاعران، نویسندگان، نقاشان، مترجمان، نمایشنامه‌نویسان، موسیقی‌دانان، هنرپیشگان، کارگردانان تئاتر و سینمای ما که در خارج از ایران به‌سر می‌برند برای بازسازی شورای نویسندگان و هنرمندان ایران و گسترش و تقویت آنکه در این هنگامه‌ها می‌توانست نقش مفید و مؤثری در حفظ و نگهداری روحیه‌ها و مخصوصاً کارساز در تشکیل جبهه‌های وسیع مورد نظر حزب باشد، اعتنایی نکردند. به طوری که اکثریت نزدیک به تمامی آنان با سرخوردگی پراکنده شده‌اند.

ـ دبیران به پیشنهادات مکررم درباره‌ی به راه انداختن کارزاری با تجهیز خانواده‌های زندانیان سیاسی که جانشان در خطر بوده و هست، تا امروز اهمیتی نداده‌اند.

ـ دبیران همچنین از به راه انداختن هرگونه کارزاری علیه جنگ و به سود صلح نیز خودداری ورزیدند حال آنکه با وجود رفیق شادروان [رحیم] نامور دست کم چهار تن از دبیران «جمعیت ایرانی هواداران صلح» در مهاجرت به سر می‌برند.

ـ دبیران به امکاناتم برای تماس‌گیری با شخصیت‌های سرشناس گوناگون سیاسی ایران در خارج جهت برقراری جبهه‌های مورد نظر حزب و دیگر بهره‌برداری‌های ضروری در این زمینه اعتنایی نکردند.

ـ دبیران با وجود اصرار و پافشاری‌ام مانع ملاقات من با رفیق نوروزی شدند گرچه این امر به دلایل متعدد مورد تأیید هیئت سیاسی قرار گرفته بود.

و اما در پلنوم دی ماه

ـ عدم حضور و غیبت غیر مترقبه‌ی بعضی از رفقا در پلنوم.

ـ جدایی رفقایی که معلوم شد در اپوزیسیون هستند از یکدیگر و همچنین اوج و فروکش پاره‌ای از آن‌ها در عملکرد‌ها، جـو فـوق العـاده بغرنج و متشنج و ضمناً توهم‌انگیزی را در جلسات هیئت سیاسی پیش آورد.

 ذکر حضور عناصر نامطلوب در میان اعضای کمیته‌ی مرکزی که در گزارش هیئت دبیران آمده بود و القائات شفاهی دبیران در این که دشمنان و مخالفان حزب توطئه‌ی انفجار حزب از درون را پی‌ریزی کرده‌اند باز هم مشکلات سمت‌گیری صحیح می‌افزود، چه خود دهان‌بندی بود که گفتنی‌ها را در همان تنها جایی هم که می‌بایست سخنی گفت مانع می‌شد. با همه این احوال می‌بایست که راهی جست و آن چنان که می‌دانید من اعتراضاتم را به تمامی در جلسات هیئت سیاسی گفتم و در جلسه‌ی عمومی پلنوم تکرار کردم که به دلیل حضور عناصر نامطلوب در این اجلاس من سخنانم را در هیئت سیاسی گفته‌ام ـ آنچه در جزوه‌ی مسائل حزبی حذف شده است ـ همچنین در جلسه‌ی عمومی پلنوم گفتم که از این حزبی پس نیز مانند پیش از این من فریادم را بر سر رفقا خاوری و صفری می‌کشم که اینک دیگر هیچ بهانه‌ای برای پیشبرد امر حزب در پیش رو ندارند (که باز در جزوه‌ی مسائل حزبی منعکس نیست). من در کمیسیون نامه‌ها (که به سبب عضویتم در هیئت سیاسی ریاست آن را داشتم و با تمهید هیئت دبیران در انتخاب دو عضو دیگر کمیسیون در اقلیت قرار گرفتم) تمام تلاشم را به کار بردم که نامه‌های رسیده را مطرح کنم اما از سویی دو عضو دیگر کمیسیون و از طرف دیگر هیئت دبیران که از مضمون نامه‌ها مطلع می‌شدند، مانع مطرح شدن مفاد نامه‌ها گردیدند تا جایی که به سبب پیشگیری از مطرح شدن مسأله رفیق شادروان محمد علی جعفری، پیش از استعفا در جلسه‌ی عمومی از هیئت سیاسی استعفا کردم و به این ترتیب جلسه‌ی عمومی پلنوم که ـ گویا گوش نامحرم در آن بود ـ از شنیدن ناروایی‌ها، سوء استفاده‌های مقامی در درون حزب و سوء استفاده‌های مالی و تبعیض‌ها و مفتش بازی‌ها در واحد‌های گوناگون حزبی و به ویژه در باکو محروم گردید و تنها زحمت، خلاصه‌برداری‌ها از شکایت‌ها و نامه‌ها بر دست ما ماند.

رفقا!

در چنین جوّی و با وجود مشاهده‌ی شیوه‌های غیر اخلاقی ـ غیرانسانی شما در خاموش کردن مخالفان (که باید در جای خود از آن سخن گفت) بر روال همان اعتماد پیشین به گفتن سخنان سربسته‌ای در جلسه‌ی عمومی بسنده کردم(که حتی تمامی آن را باز در جزوه نگذاشته‌اید) و همچنان جانب خطی را گرفتم که از آغاز یورش بدان دل سپرده بودم.

اما امروز به جای انعکاس سخنان افشاگرانه‌ام در جلسات هیئت سیاسی منضم به پلنوم دی ماه و مذاکرات بیرون از جلسات پلنوم، نویسنده یا نویسندگان جوانمرد جزوه‌ی «مسائل حزبی» که جرئت نمی‌کنند یک نکته از ده‌ها نکته‌ی آن را بازگو کنند، تنها به ذکر جملاتی می‌پردازند که سود خودشان را در آن‌ها ملحوظ می‌بینند تا مرا که پشتیبان به ستوه آمدگان و معلق شدگان و اخراجی‌های حزب هستم در چشم آنان بشکنند. چرا باید گوشه‌ای از واقعیت را برای پوشاندن همه حقیقت به زبان آورد، این است نمونه‌ی رویارویی دو نوع تعهد حزبی، شرأفت حزبی و اخلاق حزبی؟ و این است مرزی که مرا از شما جدا می‌کند:

 هر کسی به راه خویش می‌رود

 من به راه توده می‌روم

در خاتمه از رفقای هیئت سیاسی خواستارم که نامه‌ی مرا نیز برحسب موازین حقوقی دفاع مشروع و به جهت داوری در اختیار توده‌های حزبی بگذارند و چنانچه این کار در ظرف مدت یک ماه از این تاریخ انجام نگیرد، خود را در تکثیر و توزیع آن آزاد می‌دانم.

 سیاوش کسرایی

متن سخنرانی [سیاوش کسرایی] در پلنوم حزب توده‌ی ایران (فروردین۱۳۶۹)

گفتم حدیث کن

گل‌های باغ

چشم انتظار حلولند

بارانی از شراب بیاران!

اندوه‌وار و مردد

 لختی درنگ کرد

 گلبرگ نیمرنگ سحر را

از پنجه‌های سوگلی آسمان ربود

نجوای بی‌طنینش

در گوش جام گفت:

«تو خون حافظی

شب را تمام کن

گو دشنه‌های گزمه ببارد

من معنی توام

 با من قیام کن»!

 پاره‌ای از شعر جوانی جهان از حیدر مهرگان

با درود به روان شجاعان شریف و به خون خفته‌ی حزب و دیگر رزمندگان جنبش انقلابی ایران که با‌ایمان به باور‌های انسانی به خاک افتادند. با سلام به آزادی خواهان و میهن پرستان حزب و دیگر گردان‌ها که همچنان در درون و بیرون مرز‌های وطنمان، به شیوه‌های گوناگون برای مبارزه در راه آرمان‌های خویش، عمر و‌امید را در کار می‌کنند.

با سلام به مردم گرامی‌مان که جز داغ بر دل و جز خون و خاکستر در پیش رو ندارند، اما تلاشندگان راه بهروزی و رستگاری هنوز و همواره به آنان ختم می‌شود و کار همیشه با آنان آغاز می‌گردد.

و با اظهار تأسف و تنفر شدید از ممانعتی که باز برای حضور چند تنی از دیگر اعضای کمیته‌ی مرکزی جهت شرکت در این پلنوم نیز به عمل آمده است، سخنانم را آغاز می‌کنم:

 پلنوم این بار با تأخیر بسیار در غرب تشکیل می‌گردد و یا درست‌ترآن که سرانجام هیئت دبیران، ناگزیر به انتخاب چنین جایی برای چنین شکلی گردیده است. زمانه عجب بازی‌های شگرفی در آستین دارد، زمانه عجب جام‌های زهری به رهبران کوته بین و خودکامه می‌نوشاند. بله غرب، غرب تحریم شده، غربی که گام برداشتن به سوی آن با خیانت به تمامی سیستم‌اندیشگی یکسان گرفته می‌شد و آن همه تهمت و مجازات در پی داشت، اینک پناهگاه منحصر به فردی می‌شود که گردانندگان حزب با تمام ید بیضانمایی‌هایشان در داشتن پشتی و پشتوانه‌ی سالیانی در دستگاه کشور‌های سوسیالیستی ما را به آن دعوت کرده‌اند.

بله، غرب قرارگاه به اصطلاح اعضای کمیته‌ی مرکزی یک حزب کمونیست انترناسیونالیست دیرینه سال است که به زودی نیم قرن از عمر آن می‌گذرد ولی بر اثر راهنمایی‌های داهیانه! رهبران «نه در غربت دلش شاد است و نه رویی در وطن دارد».

 تشکیل این جمع در غرب از سویی، یعنی [این] که گردانندگان حزب توده‌ی ایران به هر دلیل، در سراسر قلمرو کشور‌های دوست و برادر دیگر جایی و اعتباری ندارند، و از سوی دیگر، تشکیل پلنوم در غرب، یعنی فصل تازه‌ای برای‌اندیشیدن و فصل تازه‌ای برای عمل کردن.

و اما، چه ما به سوی غرب کشیده شده باشیم و چه ما را بدین سو رانده باشند، به هر صورت، این جابجایی مکانیکی به خودی خود چندان مهم نیست که‌اندیشیدن بر علل آن دگرگونی‌های بزرگی که همراه با هزاره‌ی جدید، به سرعت، به سوی بشریت پیش می‌آید و ما را نیز دربر می‌گیرد و با خود می‌کشد، دارای اهمیت و قابل مطالعه است.

 و اکنون از طرح این سؤال ساده نمی‌توان گذشت که رانده شدگان از میهن و مردم خویش به پاداَفره کدام خطا و یا گناهی با وجود تمامی خوشخدمتی‌ها، ابلیس‌وار از بهشت‌ایده‌آل‌هایشان نیز مطرود می‌شوند؟ به گمان من جواب هر یک در دیگری است: از میهن و مردم خویش رانده می‌شوند، چرا که‌ایده‌آل‌هایشان اکثراً در جایی دور از آن مردم و میهنشان تحقق می‌یابد، و از بهشت‌ایده‌آل‌هایشان طرد می‌گردند، زیرا که فاقد اعتبار نامه‌های ملی و مردمی خویشند.

تاریخ، امروزه قضاوت خود را درباره‌ی رهبران دیروز و امروز احزاب و کشور‌های سوسیالیستی اعلام داشته است. توده‌های از بند رسته‌ی این ممالک نیز سهم کیفر و پاداش هر یک از آنان را به فراخور عملکردشان رقم می‌زند که می‌بینید. و چنین است که تقریباً درصد بالایی از زمامداران پیشین این کشور‌ها و احزاب از عرصه‌های سیاسی حذف می‌شوند. بگذریم. وقت تنگ است و انبوهه‌ی مشکلاتی که بر سر حزب آوار کرده‌اند ایجاب می‌کند که از میان ضروری‌ترین مطالب نیز به انتخاب بپردازیم و جز به کارگرفتن کلیدی برای گشودن نزدیکترین قفل، دیگر کار‌ها و مطالب را به آینده‌ای نزدیک، که دست کم فارغ از تنگنای زمانی و مکانی فعلی باشد، و به آیندگانی با صلاحیت تام بسپاریم.

بنابراین بجاست که جمع ما، پیش از دست یازیدن به هرمسیله‌ی بنیادی، ابتدا، بر صحت هویت خویش به عنوان کمیته‌ی مرکزی درنگ کند. آنچه که بر اثر خودکامگی رهبران شناخته شده‌ی حزب و واریز‌های حاصل از مکانیسم حاکم سخت به زیر سؤال رفته، و جایگاه اعضای کمیته‌ی مرکزی را بدون هیچ تعارف و مجامله‌ای تا حد اشخاص بیکاره و گول، دست‌آموز و گوش به فرمان و یا عاصی خاموش تنزل داده است.

 از زیری کلام من نرنجید و اگر میرنجید، چاره‌ای نیست. ولی بجاست که ابتدا از چشم توده‌های حزبی به خود نگاه کنیم تا شاید منصفانه، از خود، رنجشی داشته باشیم. بدون شک، بسیاری از شما و در موارد بسیار، انتقاداتی بر کجروی‌های رهبری کرده‌اید و رهنمود‌هایی داده‌اید، اما اثر بیرونی، اثر عملی و بالاخره، نتیجه‌ی مشهود آن در بهبود حال و روزگار حزب چه بوده است؟ هیچ. و قضاوت‌های بر ما، بر محور همین هیچ است که می‌گردد و از ما با نام درشتی که به دنبال می‌بریم، مترسکی هول‌انگیز بر جالیزی ویران به جای می‌گذارد که پرندگان حتی، از پیرامونمان به تمسخر می‌گذرند…

در شأن اعضای کمیته‌ی مرکزی است که امروزه با بازگشایی دروازه‌های دموکراسی به روی خویش و به روی اعضای حزب، این‌بار، چنان که خواسته باشند و میسرباشد، به جای انتصاب از بالا، برگزیده‌ی توده‌های پایینی حزبی گردند. گرچه در این مورد نیز البته باید متذکر بود که با توجه به مسائل نو مطروحه در سراسر جنبش چپ ایران و جهان، و کشف و اثبات خودکامگی‌ها، اشتباهات و خطا‌های تا مرز خیانت پیش رفته در عرصه‌های داخلی و خارجی، ما جایگزینی مستدل و تازه [از] خود و واگویی رسمی اشتباهات و خطا‌ها و پوزش طلبی رسمی [به] آن‌ها را از سوی خود و حزبمان به مردممان مدیونیم، که این شیوه، تنها راه تثبیت صداقت و ایثارگری‌ها و خدمات وطن خواهانه، آزادی طلبانه، اجتماعی سیاسی و فرهنگی حزب ما، در گذشته و حال و آینده خواهد بود. و نیز از این جاست که توده‌ی حزبی خواهد دانست که ما کدام‌اندیشه را نمایندگی می‌کنیم، در کجا‌ایستاده‌ایم و بار صداقت ما تا چه اندازه است و سرانجام آن‌که ما چه هدف و‌اندیشه‌ی نوینی را به او عرضه می‌داریم و او با که سر و کار دارد تا به گزینش و یا عدم گزینش ما دست برآورد. […] اکنون با توجه به این مقدمه‌ی فشرده و ناگزیر، برای پاسخگویی به مسائل گروهی حزب، که مهاجرت فعلاً خود را در یکی از محور‌های عمده‌ی آن جای داده است، پیشنهادات زیر را طرح می‌کند، باشد که عملکرد بدان، در سمتگیری به سوی محور اصلی و اساسی، که کار در ایران است، آغاز مناسبی به شمار آید؛ پیشنهاداتی که می‌تواند یک‌جا و طی اعلامیه‌ای واحد عرضه شود. ولی من از نظر تسهیل در بررسی، آن‌ها را طی موادی جدا جدا آورده‌ام[…]

اکنون پیش از پایان دادن به گفتارم، با توجه به تعهدی که نسبت به نامه‌های شخصی و پیام‌ها و نامه‌های سرگشاده و بیانیه‌ها، که با نظرات گوناگون برایم ارسال گردیده و یا خود فرستاده‌ام ولی نقطه‌ی مرکزی تمام آن‌ها حزب و بهبود سرنوشت آن و اعضای آن است، دارم، از سویی، و پوزش از نویسندگان آن نوشته‌ها که به سبب تنگی وقت قرائتشان مقدور نیست، از سوی دیگر تنها به ذکر فهرستی از اسامی و موضوعات آن‌ها بسنده می‌کنم تا چنان که اراده‌ی جمع بر بازرسی و بررسی قرار گرفت مضامین مهمشان، که پشتوانه‌ی مستند دردنامه‌ی من است، مورد توجه قرار گیرد و یا چنان که به هر علتی این نامه از میان رفت، بتوان با مراجعه به فرستندگان آن‌ها و یا آرشیو حزب و یا دوستان و نزدیکان آنانی که دیگر در میان ما نیستند، نُسَخ دیگری را به دست آورد (در اینجا فهرست نامه‌ها و موضوعات آن‌ها به اختصار در ۸۹ بند قرائت گردید[…]

در هر کجا که باشیم و هر چه بگوییم و بکنیم، در نخستین گام می‌باید برای ر‌هایی و رفاه و رضایت مردم ایران باشد و بس:

 هر چه گفتیم جز حکایت دوست

 در همه عمر از آن پشیمانیم

 گرچه شکست عملکرد‌ها در نمونه‌های ارائه شده‌ی انواع احزاب کمونیست، سرخوردگی‌های بی‌شمار و ننگ‌آوری را کم و بیش برای تمامی آن‌ها در جهان به بار آورده که ما نیز در زمره‌ی آنان قرار داریم اما حزب توده‌ی ایران را با این مکانیسم موجود دو خطر مرگ‌آور دیگر هم از بیرون و هم از درون تهدید می‌کند که عبارتند از بی‌باوری مردم ایران و بی‌باوری اعضای حزب توده‌ی ایران، و در این معناست که هشدار می‌دهم:

 ما دیر کرده‌ایم، بسیار دیر و خطر هرگز نرسیدن و یا هرگز نتوانستن نیز در کمین ماست. و سخن آخر آن که در پایان پلنوم حاضر، چنان که این جمع به عنوان کمیته‌ی مرکزی با وجود دلایلی که عرضه شد و موفقیت خطیر حزب، به انحلال خود رأی ندهد بدیهی است کـه مـن بـه دلیـل باورمندی به پیشنهاداتم خود بدان عمل می‌کنم. یعنی دیگر با شما و در جمع شما نخواهم بود و آنچه را که شنیدید، به توده‌های حزبی می‌سپارم و به آن‌ها می‌پیوندم.

 سیاوش کسرایی


گزیده‌ای از اشعار سیاوش کسرایی


شعر «درازراه رنج تا رستگاری»


«باور» (ویدئو)

باور نمی‌کند دل من مرگ خویش را
نه نه من این یقین را باور نمی‌کنم.

تا همدم من است نفس‌های زندگی
من با خیال مرگ دمی سر نمی‌کنم

آخر چگونه گل خس و خاشاک می‌شود؟
آخر چگونه این همه رویای نونهال
نگشوده گل هنوز
ننشسته در بهار
می‌پژمرد به جان من و خاک می‌شود؟

«باور» شعر و صدای سیاوش کسرایی

منبع: کانال تلگرامی قدح‌های نهانی

نامه‌ای از سیاوش کسرایی به شاهرخ مسکوب در ۱۳۷۱؛ یا شرح دردِ دیدار یاری که وصالش همیشه آرزو بود (نوشته)

منبع: کانال تلگرامی قدح‌های نهانی

«از این سو با خزر» (صوتی)

شعر و صدای سیاوش کسرایی

منبع: کانال تلگرامی قدح‌های نهانی

«آیینه را بیفکن» (ویدئو)

شعر و اجرا سیاوش کسرایی

زیبای من گریستنت چیست؟
زشت اگر نماید 
آیینه بر خطا است 
آیینه راست نیست

آیینه ها نی‌اند دگر چشم نکته بین 
آیینه ها زبان خبر چینی‌اند و بس 
عریان مکن برابر آیینه راز خویش
تا بر تو پرده ها ندرد پیش چشم کس 

بالای خود در آیینه مشکن به های ها ی
تصویر غم غمت را هر دم فزون کند 
گیسو به رخ مریز و ز درد این چنین متاب 
دستی بر آر، کآینه را واژگون کند 

آیینه را بیافکن تا رو به هم نهیم 
باشد به دست خویش مداوای هم کنیم 
وان دست را که آیینه‌دار ملال توست 
زان پیش‌تر که مشت برآرد قلم کنیم 

آیینه می نماید اشک تو را، به تو 
اما دری به روی درون می گشایدت؟
آیینه حال را همه تصویر می کند 
فردای آرزو را کی می نمایدت؟

زیبای من بگو 
دیگر بگو گریستنت چیست؟
بیرون ز آینه 
آیا دمی هوای مَنْت نیست ؟

منبع: یوتیوب

شعر «غزل برای درخت» و «این بار» (ویدئو)

شعر و صدای سیاوش کسرایی

منبع: یوتیوب

شعر یونانی (صوتی)

شعر سیاوش کسرایی خطاب به تئودوراکیس

این شعر را کسرایی در شب‌های شعر گوته خوانده است.

منبع: کانال تلگرامی قدح‌های نهانی

«پاییز درو» (صوتی)

شعر و صدای سیاوش کسرایی به یاد مرتضی کیوان و افسرانِ اعدام شده در زمان محمدرضا شاه.

پاییز!
پاییز بر گریز گریزان ز ماه و سال
بر سینه‌ی سپیده‌دم تو نوار خون
آویختند
با صبحگاه سرد تو فریاد گرم دوست
آمیختند
پاییز میوه‌ی سحری رنگ سخت و کال

واریز قصر ابر تو در شامگاه سرخ
نقش امیدهای به آتش نشسته است؛
دم سردی نسیم تو در باغ‌های لخت
فرمان مرگ بر تن برگ شکسته است
دروازه‌ها گشودی و تابوت‌های گل
از شهر ما گریخت
عطر هزار ساله‌ی امیدهای ما
با رنگ سرخ خون
بر خاک خشک ریخت

فردای برف‌ریز
پاییز!
هنگام رویش گل یخ از کنار سنگ
ای ننگ، ای درنگ،
قندیل‌های یخ را
چه کسی ذوب می‌کند؟
وین جام‌های می را چه کسی آورد به زنگ؟

پاییز!
ای آسمان رقص کلاغان خشک بال،
گلخانه شکسته در شاخه‌های فقر،
دراین شب سیاه که غم بسته راه دید
کو خوشه‌ی ستاره؟
کو ابر پاره پاره؟
کو کهکشان سنگ فرش تا مشرق امید؟

وقتی سوار هست و همآورد گُرد هست
بر پهنه‌ی نبرد سمندر دلاوران
چوگان فتح را
امید بُرد هست
آویزهای غمزده‌ی برگ‌های خیس
وی روزهای گس
چون شد که بوسه هست و لب بوسه‌خواه نیست؟
چون شد که دست هست و کس نیست دسترس؟

در سرزمین ما
بیهوده نیست بلبل آشفته را نوا
در هیچ باغ مگر باغ ما سیاه
یک سرخ گل نمی‌شکفد با چنین صفا
یک سرگشت نیست چنین تیره و تباه

در جویبار اگرچه می‌دود الماس‌های تر
و آواز خویش را
می‌خواند پر سوزتر شبگیر رهگذر
لیکن در این زمان
بی‌مرد مانده‌ای پاییز
ای بیوه عزیز غم‌انگیز مهربان!

منبع: کانال تلگرامی قدح‌های نهانی

 وحدت،سروده و دست نوشتِ سیاوش کسرایی (عکس)

دیدگاهتان را بنویسید