”
«عشق، مرگ و شبهای مهتابی»
- آنجا مردی خم میشود
شادان از گلی
اما چه میخواهد با آن شمشیر بلندش؟
- جهان
چه شگفتانگیز
در نور ماه طلوع میکند.
به در آیید و بنگرید!
برای خفتن تمامی روز فرصت هست.
- کودکی نابینا
کنار مادر جست میزند
به جشن شکوفهها میروند.
- میشنوی، پروانهی رؤیازده؟
بیدار شو دیگر
و برادر من باش!
- نوای ناقوس معبد
از دوردست به گوش میرسد.
در میان شبِ سرد زمستانی،
به راهبِ لرزانی میاندیشم
که بر آن میکوبد.
- علفِ شکفته بر میدانِ کهنهی نبرد
زادهی رؤیاهای جنگآورانِ درگذشته.
- فراز باغچهی میخک
پروانهای سپید، بال میزند
یعنی روح کیست این؟
- هنگامِ گردش میانِ دشت
آوای جیرجیرکی را شنیدم.
چونان آوازِ وطن بود.
به زانو شدم
و چهره میانِ علفزار فرو بردم.
- تنها آن هنگام
بیدِ نقرهای رو مینماید
که توفان در او میآشوبد.
- خانهی ییلاقی را آتش از من ربود
حال میتوانم
خود را به تمام
بر ماه نثار کنم.
- مرا کاری با این دو دریا نیست؛
با اُفت و خیزِ جاودان آنها؛
با مرگ و زندگی.
شوق من نظر به قلهای دارد
که آبها بر آن نمیرسند.
- اگر دزدی را که به شب در بند کشیدهای،
به روز در او نظر کنی،
فرزندِ خویش را یابی.
- گاه بر آدمها ترحم دارم؛
گاه احساس بیزاری.
چه بسا زندگی خویش را نیز اینگونه میبینم:
با اکراه و با ترحم.
- دل بیچارهی آدمی!
نخست شوق کوهساران دارد
آنک کوهی با جنگلی تنیده…
آنگاه تپهای…
سرانجام علفزاری کوچک.
- برگهای سرمستِ افرا!
آنگاه که به کمال میرسید،
به نیستی فرو میافتید.
- گلی هست، نامش فراموشی.
بذر آن را کجا میتوان یافت؟
در دلهایی
که هرگز خوشبختی را
هرگز دردِ عشق را احساس نکردهاند.
- ماهِ سرخِ تیه
پشتِ کوهها فرو میرود؛
تصویری سرشار از جنون.
دل من پر میکِشد برای فروغِ جاودان.
- به زودی باید بمیرم.
آه بگذار بار دیگر
چهرهات را ببینم
تا در آن جهان فراموشات نکنم.
- کوههای خاکستری
در پس آبشار برف؛
چونان خدایانِ خاموشِ ناشناس.
- ببارد انبوه بیکران برف
در آن سینهکشان کوه.
به پیش، به پیش
تا آدمی غرقه شود در آن.
- دیگر هیچ نمانده
نه دشت و نه کوهسار
تنها برف است و برف…
از کتاب «عشق، مرگ و شبهای مهتابی» (شعر ژاپن)، مانفرد هاوسمان، ترجمهی حمید زرگرباشی، انتشارات نقش خورشید/کتاب آینه، چاپ اول 1380.