بسم الله الرحمن الرحیم
… صبا در آن سپیدهدم، بر شهیدان میوزید. خانوادهی پیامبر در کنار شهیدان، در سرزمینی بودند که پیکرهای شهیدان بر خاک افتاده بود. سپاه عمربنسعد میخواستند آنان را حرکت دهند و زینب و رباب و امکلثوم و فاطمه و سکینه و … امام سجاد، چگونه بروند؟
… نوشتهاند که وقتی نگاه خانوادهی پیامبر، علیبنحسین، و زنان و کودکان بر اجساد شهیدان بود و زینب سخن میگفت، همه، دوست و دشمن، میگریستند و هیچکس قرار پیدا نمیکرد. به تعبیر دِعبل:
… چگونه میتوانستند قرار و آرام یابند، حالی که در میان اسیران، زینب، با همهی گرمی دل و جانش فریاد میزد که: یا احمد! این حسین توست که با شمشیرها پارهپاره شده است و در خون غلتیده و شهید گردیده است.
…
نزدیک غروب شده بود که کاروان آزادگان به سوی کوفه حرکت کردند. روز عاشورا، شام عاشورا، و شب گذشته را تلخ و سنگین گذرانده بودند.
علیبنحسین، که همواره به رغم التهاب و تبی که داشت، نگران زینب بود، میگوید: «شب یازدهم، زینب نماز شب را نشسته میخواند.»
از دعایی که از زینب(س) به یادگار مانده است، میتوان دریافت که دریای دل او چه امواج مصیبتی را تحمل کرده است و کوهسار ارادهی پولادین او، در برابر چه توفانهای کوبندهای ایستاده است. با خدای خود میگوید: «یا عماد من لا عماد له، و یا سند من لا سند له، یا من سجد لک سواد اللیل و بیاضی النهار و شعاع الشمس و خفیف الشجر و دوّی الماء، یا الله یا الله یا الله» «ای پناهگاه آن که جز تو پناهی ندارد، ای تکیهگاه آن که جز تو پشتوانهای نمیشناسد، ای خدایی که سیاهی شب و سپیدی روز و روشنایی خورشید و صدای آرام درخت و آب، بر تو سجده میکنند. ای خداوند، ای خداوند، ای خداوند…»
…
کوفه را آب و جارو کرده بودند. عبیدالله بن زیاد دستور داده بود بر سردر قصر دارالاماره، گچ تازه کشیده بودند. میخواست هر قدر ممکن است فضای پر از شور و شادی تدارک کنند؛ یعنی سپاه یزید (به قول آنان، امیرمؤمنان) پیروز شده است؛ پیروزی سپاه عبیدالله بن زیاد بر حسین، که با خانوادهی خود بر حکومت شوریده و خروج کرده است.
… مردم در خیابانهای کوفه جمع شده بودند. … مسیر کاروان آزادگان و سرهای شهدا را از خیابانهای اصلی کوفه، تا میدان مرکزی شهر، که دارالاماره در آن بود ترتیب داده بودند. خانوادهی پیامبر، حدود بیست سال پیش، قریب پنج سال در دوران حکومت علی، در این شهر زندگی کردهاند. با مردم آشنا هستند و امروز خانوادهی علی وارد کوفه میشوند.
… زنی از میان جمع پرسید: «شما اسیران، از کدام گروه هستید؟» گفتند: «ما اسیران آل محمد هستیم.»
برخی مردم کوفه، خرما و نان و گردو برای اسیران آورده بودند، زینب گفت: «صدقه بر خانوادهی ما حرام است» و نان و خرما و گردوی مردم کوفه را به کناری انداخت. صدای گریه از میان جمع بلند شده بود. بغضها میشکست و مردم میگریستند.
برخی مردم کوفه، خرما و نان و گردو برای اسیران آورده بودند، زینب گفت: «صدقه بر خانوادهی ما حرام است» و نان و خرما و گردوی مردم کوفه را به کناری انداخت. صدای گریه از میان جمع بلند شده بود. بغضها میشکست و مردم میگریستند.
علیبنحسین، که دست و پایش را با زنجیر بسته بودند و هنوز تبزده و بیمار بود و صدایش آرام و رنجور، گفت: …«این مردم دارند برای ما گریه و زاری میکنند؟ پس چه کسانی ما را کشتهاند؟»
…
چگونه زینب چنان سخن گفت که سخنان او تار و پود نظام استبدادی را از یکدیگر گسیخت؟ سخن گفتن او، شباهتی تمام به سخنان علی داشت و نیز حالات او، حالات علی بود. عدهای مات و متحیر مانده بودند که علی با آن خوراک ناچیز، که تا گرسنه نمیشد لقمهای نمیخورد، با آن خواب اندک، که تا خواب به سراغش نمیآمد به جستجوی خواب نمیرفت، چگونه آنچنان رشید و دلاورانه میجنگید؟ خود میگوبد:
چنان بینم که گویندهی شما بگوید: اگر پسر ابوطالب را خوراک این است، ناتوانی، او را از کشتن هماوردان بنشاند و از جنگ با دلاورمردان باز ماند. بدانید، درختی را که در بیابان خشک روید، شاخه سختتر بود و سبزههای خوشنما را پوست، نازکتر؛ و رستنیهای صحرایی را آتش، افروختهتر و خاموشی آن دیرتر.
آن همه رنج و مصیبت جان زینب را صیقل داده بود … . کلمات زینب گویی جریان مذاب آتش بود که از قلب پردود آتشفشانش سر میکشید. سرهای شهیدان در برابر، چهرههای پر غم و نجیب و معصوم خانوادهی پیامبر در کنار، زنجیر در دست و پای علی بن حسین که هنوز از تب میسوزد و … با دست به مردم اشاره کرد که ساکت شوید. تنها روح نیرومند او میتوانست صدای هلهله و شادی و نیز گریهی مردم کوفه را آرام کند. مردم آرام شدند. شتران و اسبان، که اسیران بدون جهاز بر پشت آنان بودند، ایستاده بودند. زنگها از صدا افتادند.
زینب پس از ستایش خداوند گفت:
مردم کوفه! مردم مکار فریبکار! مردم خوار بیمقدار! بگریید که همیشه دیدههایتان گریان و سینههایتان بریان باد! زنی رشتهباف را مانید که آنچه استوار بافته است از هم جدا سازد. پیمانهای شما دروغ است و چراغ ایمانتان بیفروغ. مردمی هستید لافزن و بلندپرواز! خودنما و حیلتساز! دوستکش و دشمننواز! چون سبزهی پارگین، درون سوگنده، برون سبز و رنگین. نابکار چون سنگ گورِ نقرهآگین. چه زشتکردارید! خشم خدا را خریدید و در آتش دوزخ جاوید خزیدید.
میگریید؟ بگریید که سزاوار گریستنید، نه در خور شادمان زیستن! داغ ننگی بر خود نهادید که روزگاران برآید و آن ننگ نزداید. این ننگ را چگونه میشویید؟ و پاسخ کشتن فرزند پیغمبر را چه میگویید؟ سید جوانان اهل بهشت و چراغ راه شما مردم زشت، که در سختی یارتان بود و در بلاها غمخوار. نیست و نابود شوید ای مردم غدّار.
هرآینه باد در دست دارید و در معاملهای که کردید زیانکارید و به خشم خدا گرفتار، و خواری و مذلت بر شما باد. کاری سخت زشت کردید، که بیم میرود آسمانها شکافته شود و زمین کافته و کوهها از هم گداخته.
میدانید چگونه جگر رسول خدا را خستید؟ و حرمت او را شکستید و چه خونی ریختید؟ و چه خاکی بر سر بیختید؟ زشت و نابخردانه کاری کردید، که زمین و آسمان از شر آن لبریز است و شگفت مدارید که چشم فلک خونریز است. همانا عذاب آخرت سختتر است و زیانکاران را نه یار و نه یاور است.
این مهلت، شما را فریفته نگرداند! که خدا گناهکاران را زودازود به کیفر نمیرساند و سرانجام، خون مظلوم را میستاند. اما مراقب ما و شماست و گناهکاران را به دوزخ میکشاند.
بشیربنحذیم الاسدی گفته است: «درآن روز به زینب نگاه میکردم و تا به آن روز ندیده بودم بانوی بزرگمنش و سخنوری همانند او. انگار زبان امیرالمؤمنین علی در کام اوست که اینگونه سخن میگوید. مردم انگشت به دندان میگزیدند و از دیدگان اشک میباریدند…»
… عاشورا آنچنان صحنهی هستی را دگرگون کرده بود که انگار آثار قیامت پیداست. سخنان زینب، صحنهای دیگر از قیامت را در برابر مردم قرار داد.
در روز قیامت ستمگران دستان خود را به دندان میگزند »و یوم یعضّ الظّالم علی یدیه و یقول یا لیتنی اتّخدت مع الرسول سبیلا»(1) «روزی که ستمگر دستان خود را به دندان گزد و گوید ای کاش راهی با رسول برگرفته بودم» … .
…
اسیران وارد مجلس ابن زیاد شدند. صحنه برای شکستن روحیهی آنان در ظاهر امر هیچگونه کاستی ندارد: مردم پیمانشکن کوفه، اشراف و بزرگان، رؤسای قبایل که خود دعوتکنندهی امام حسین و خانوادهی پیامبر بودند، فرماندهان سپاه که دستشان به خون حسین و فرزندان پیامبر آغشته است، و سرهای شهیدان که هریک سلسلهای از خاطرات را پیش روی زینب و علیبنحسین زنده میکنند، تابلویی بود در برابر دیدگان اسیران.
زینب، کهنترین جامههای خود را پوشیده بود. آرام و ناشناس کناری نشسته بود … عبیدالله، که به احتمال بسیار زینب را شناخته بود، برای تحقیر پرسید: «این زن کیست؟» زینب به او پاسخ نداد. بار دوم پرسید. باز هم جوابی نشنید. ابهت و رعبت مورد انتظار عبیدالله بن زیاد با شلاق سکوت زینب آسیب دید. سهباره پرسید. زینب همچنان خاموش بود. … یکی از زنان گفت: «این زینب است، دختر فاطمه».
زینب، کهنترین جامههای خود را پوشیده بود. آرام و ناشناس کناری نشسته بود … عبیدالله، که به احتمال بسیار زینب را شناخته بود، برای تحقیر پرسید: «این زن کیست؟» زینب به او پاسخ نداد. بار دوم پرسید. باز هم جوابی نشنید. ابهت و رعبت مورد انتظار عبیدالله بن زیاد با شلاق سکوت زینب آسیب دید. سهباره پرسید. زینب همچنان خاموش بود. … یکی از زنان گفت: «این زینب است، دختر فاطمه».
عبیدالله بن زیاد همهی خشم خود را در جملهای خلاصه کرد: «سپاس خداوندی را که شما را رسوا کرد و کشت و قصه و فتنهی شما را دروغ گردانید.»
زینب گفت: … «سپاس خداوندی را سزاست که ما را به وجود محمد گرامی داشت و ما را پاک و پیراسته گردانید. نه چنان است که تو میگویی. بلکه تبهکار، رسوا و بدکار، تکذیب میشود.»
ابنزیاد گفت: «کار خدا را با خاندانت چگونه دیدی؟»
زینب گفت: … «جز زیبایی ندیدم. شهادت برای آنان مقدر شده بود، پس به سوی کشتنگاه خود رفتند. به زودی خداوند آنان و تو را فراهم میاورد تا در پیشگاه خداوند حجت گویید و داوری خواهید. بنگر که در آن روز پیروزی و رستگاری از آنِ کیست، مادرت به عزایت بنشیند، پسر مرجانه!»
… ابنزیاد خشمگین و برافروخته، در حالیکه هیچگونه تسلطی بر خویش نداشت به طرف زینب یورش برد. عمرو بن حریث او را آرام کرد و گفت: «امیر! او زن است. سخن زن اعتباری ندارد!» [عبیدالله] یک بار دیگر خشم فروخورده و عصبیت جاهلی خود را در جملهای گنجاند و گفت: «سرانجام خداوند دل مرا از سرکش (حسین) و دیگر سرکشان خاندان تو خنک کرد.»
… زینب … در حالیکه اشک چشمانش را پوشانده بود گفت: … «به جانم سوگند، سالار مرا کشتی، شاخههای درخت زندگیام را بریدی و ریشهام را بر کندی. اگر اینها دل تو را خنک میکند، خوشدل باش!»
عبیداللهبنزیاد گفت: «این زن سجاعه است. سجع(2) میگوید.» … زینب گفت: «مرا با سجع چه کار؟ کلمات همانگونه که سینهام میجوشد بر زبانم جاری میشود. من که فرصتی برای سجع ندارم.»
…
به گمان قوی، در روز اول ماه صفر سال 61 هجری، کاروان آزادگان وارد دمشق شدند … آنان را زمانی به مجلس یزید وارد کردند که سر حسین در برابر یزید بود و یزید با چوبدستی خود به لبها و دندانهای حسین میزد. یزید در حالیکه با عصایش بر چهرهی امام حسین(ع) میزد، اشعار زیر را که از عبدالله بن الزعبری است و او خود نیز ابیاتی به آن افزوده بود میخواند:
ای کاش پیروان قبیلهی من که در جنگ بدر کشته شدند، میدیدند که چگونه قبیلهی خزرج در برابر نیزهها به زاری افتادهاند. از شادمانی هلهله میکردند و میگفتند ای یزید، دستت درد نکند. به تلافی جنگ بدر، بزرگان آنان را کشتیم و حسابمان با آنان تسویه شد. خاندان هاشم، با سلطنت بازی کردند. وگرنه نه خبری از آسمان آمد و نه وحی نازل شده است … .
چنین صحنهی تلخ و جانگدازی را خانوادهی پیامبر در کوفه نیز دیده بودند. آرام و پرشکوه وارد مجلس شدند.
نخستین جمله را علیبنحسین ادا کرد. زنجیر بر دست و گردنش بود. گفت: «چه گمان میکنی اگر جد ما، پیامبر خدا، ما را در چنین حالتی میدید؟»
نخستین جمله را علیبنحسین ادا کرد. زنجیر بر دست و گردنش بود. گفت: «چه گمان میکنی اگر جد ما، پیامبر خدا، ما را در چنین حالتی میدید؟»
همین جملهی کوتاه شادمانی و غرور یزید را شکست. او خود را امیرالمؤمنین و جانشین پیامبر میدانست. حال علیبنحسین میگوید: اگر پیامبرآنان را با دستهای زنجیر شده میدید، چه میکرد؟
صدای گریهی عدهای در مجلس بلند شد. یزید که منفعل شده بود، گفت: «خداوند پسر مرجانه را رسوا کند. اگر بین او و شما خویشاوندی بود، چنین نمیکرد.» گفت زنجیرها را بردارند و طنابهایی که با آن اسیران را به یکدیگر بسته بودند باز کنند.
… یزید نگاهی به اسیران افکند. از علیبنحسین پرسید: «جوان، نامت چیست؟» گفت: «علیبنحسین.» یزید گفت: «ای علی. پدر تو خویشاوندیاش را با من قطع کرد. حق مرا انکار نمود و بر سر قدرت و سلطنت با من منازعت کرد. خداوند با او چنان رفتار کرد که دیدی.» علیبنحسین این آیه را تلاوت کرد: «ما اصابکم من مصیبه فی الارض و لا فی انفسکم الا فی کتاب من قبل ان نبرأها انّ ذلک علی الله یسیر»(3) «هيچ مصيبتى نه در زمين و نه در نفسهاى شما [= به شما] نرسد مگر آنكه پيش از آنكه آن را پديد آوريم در كتابى است؛ اين [كار] بر خدا آسان است.»
یزید به پسرش، خالد، اشاره کرد که علیبنحسین را پاسخ دهد. میخواست نشان دهد پسر او از پسر حسین چیزی کم نمیآورد. خالد مات و ساکت ماند. … یزید خودش این آیه را تلاوت کرد که: «و ما اصابکم من مصیبه فبما کسبت ایدیکم و یعفوا عن کثیر»(4) «و هر [گونه] مصيبتى به شما برسد به سبب دستاورد خود شماست و [خدا] از بسيارى درمىگذرد.»
علیبنحسین به یزید گفت: «ای پسر معاویه و هند و صخر. حکومت در دست آباء و اجداد من بوده است پیش از آنکه تو متولد شوی. جد من، علیبنابیطالب، که خداوند از او خشنود باد، در بدر و احد و احزاب، پرچم پیامبر خدا را در دست داشت و در دست پدر تو و جد تو، پرچم کافران بود.»(5) … «وای بر تو ای یزید. اگر میدانستی که چه کردهای و دربارهی پدر و خاندان و برادر و عموهای من چه جنایتهایی مرتکب شدهای، اگر میدانستی، به کوهستانها میگریختی و بر خاک و خاکستر مینشستی و به مصیبت و ماتم فرامیخواندی. آیا باید سر حسین، پسر علی و فاطمه، که امانت رسول خدا بود، در جلوی دروازهی شهر شما نصب شود؟ ای یزید! روز قیامت وقتی مردم به پا میخیزند، تو را به خواری و پشیمانی بشارت میدهم.»
یزید پاسخی نداشت. سرافکنده و درمانده شده بود. دوباره با عصایش شروع کرد به ضربه زدن به صورت حسین. … در درون زینب توفانی از درد و آتش برپا بود … صدای زینب در مجلس یزید بلند شد:
سپاس خدای را که پروردگار هر دو جهان است، و درود و سلام او بر سالار رسولان. خداوند راست گفت آنجا که میگوید: «ثم کان عاقبه الّذین اساؤا السّوآی أن کذّبوا بآیات الله و کانوا بها یستهزئون»(6) «آنگاه فرجام كسانى كه بدى كردند [بسى] بدتر بود، [چرا] كه آيات خدا را تكذيب كردند و آنها را به ريشخند مىگرفتند.»
یزید، پنداری اکنون که زمین و آسمان بر ما تنگ است، و چون اسیران شهر به شهرمان میبرند، در پیشگاه خدا ما را ننگ است؟ و تو را بزرگواری است و آنچه کردی نشانهی سالاری؟ به خود میبالی و از کردهی خویش خوشحالی که تو را جهان به کام است و کارهایت به نظام؟ نه چنین است. این شادی، تو را عزاست و این مهلت، برای تو بلاست و این گفتهی خداست: «و لایحسبنّ الّذین کفروا أنّما نملی لهم خیر لأنفسهم إنما نملی لهم لیزدادوا إثماً و لهم عذاب مهین»(7) «و البته نبايد كسانى كه كافر شدهاند تصور كنند اينكه به ايشان مهلت مىدهيم براى آنان نيكوست، ما فقط به ايشان مهلت مىدهيم تا بر گناه [خود] بيفزايند، و [آنگاه] عذابى خفتآور خواهند داشت.»
… با چوبدستي به دندان جگرگوشهی پیغمبر میزنی؟ و جای کشتگانت را در بدر خالی میکنی که کاش بودند و میستودند؟ آنچه را کردی خرد میشماری و خود را بیگناه میپنداری؟ چرا شاد نباشی؟ که دل ما را خستی و از رنج سوزش درون رستی وآنچه ریختی، خون جوانان عبدالمطلب بود. ستارگان زمین، و فرزندان رسول رب العالمین.
و به زودی بر آنان خواهی در آمد، در پیشگاه خدای متعال. و دوست خواهی داشت که کاش کور بودی و لال، و نمیگفتی «چه خوش بود که کشتگان من در بدر اینجا بودند و مرا شادباش میگفتند و شادی مینمودند.»
خدایا، حق ما را بستان و کسانی را که بر ما ستم کردند، به کیفر رسان. یزید! به خدا جز پوست خود را ندریدی، و جز گوشت خود را نبریدی، و به زودی و ناخواسته بر رسول خدا در میآیی. روزی که خویشان و کسان او در بهشت غنودهاند و خدایشان در کنار هم آورده است و از بیم و پریشانی آسودهاند. این گفتهی خدای بزرگ است که «و لاتحسبنّ الّذین قُتلوا فی سبیل الله امواتا بل أحیاء عند ربّهم یرزقون»(8) «هرگز كسانى را كه در راه خدا كشته شدهاند مرده مپندار، بلكه زندهاند كه نزد پروردگارشان روزى داده مىشوند.»
به زودی آنکه تو را بر این مسند نشانده و گردن مسلمانان را زیر فرمان تو کشانده، خواهد دانست که زیانکار کیست و خوار و بیمایه چه کسی است.
در آن روز، داور خدا و دادخواه، مصطفی و گواه بر تو، دست و پاهاست.
اما ای دشمن و دشمنزادهی خدا، من هماکنون تو را خوار میدارم و سرزنش تو را به چیزی نمیشمارم. اما چه کنم که دیدهها گریان است و سینهها بریان، و دردی که از کشته شدن حسین به دل داریم، بیدرمان.
… یزید! اگر امروز غنیمت خود از ما گرفتی، غرامت خود از تو میگیریم. در آن روز، جز کردهی زشت چیزی نداری.
تو پسر مرجانه را به فریاد میخوانی و او از تو یاری میخواهد، با یارانت در کنار میزان ایستاده، چون سگان بر آنان بانگ میزنی و آنان به روی تو بانگ میزنند و میبینی نیکوترین توشهای که معاویه برای تو ساخت، کشتن فرزند پیغمبر بود که گردنت انداخت. به خدا، که جز از خدا نمیترسم و جز به او شکوه نمیبرم. هر حیلهای داری به کار بر و از هر کوششی که توانی، دست مدار و دست دشمنی از آستین برآر، که به خدا، این عار به روزگار ز تو شسته نشود.
سپاس خدای را که پایان کار سادات جوانان بهشت را سعادت و آمرزش مقرر داشت و بهشت را برای آنان واجب انگاشت.
از خدا میخواهم که پایهی قدر آنان را والا گرداند، و فضل خویش را به ایشان عطا فرماید، که او مددکار تواناست.
یزید گفت: … «فریادی است که از فریادکنندگان (زنان) شایسته است و نوحهگران را نوحهی دیگران آرام میکند»!
…
یزید فرمان داد که مردم در مسجد جامع حاضر شوند. به خطیب مسجد گفت: «منبر برو و مردم را از بدکاریهای علی و حسین آگاه کن»! خطیب یزید بالا منبر رفت و هر چه میتوانست در وصف و مدح معاویه و یزید داد سخن داد و هر چه توان داشت، در ناسزاگویی به علی و حسین به کار برد.
علیبنحسین فریاد زد: «وای بر تو ای خطیب! خشنودی مخلوق را بر خشم خدای خالق ترجیح دادهای؟ سرانجام و جایگاه خود را در آتش بنگر.» و آنگاه به یزید گفت: «آیا اجازه میدهی من هم از فراز این چوبها با مردم سخن بگویم؟ سخنی که باعث خشنودی خداوند و مردمی که در مسجد حاضرند شود و موجب پاداش و ثواب آنان؟» یزید امتناع کرد. برخی از مردم گفتند: «ای امیرمؤمنان! بگذار این جوان منبر برود، باشد که از او سخن بشنویم.» … .
علیبنحسین فراز منبر رفت. البته او خود کلمهی «منبر» را به کار نبرد، بلکه گفت «چوبها» و با این لفظ حتی منبر یزید را به رسمیت و هویت نشناخت. پس از ستایش خداوند متعال و درود بر پیامبر اسلام گفت:
ای مردم! به ما شش چیز عطیه داده شده است و به هفت مورد برتری یافتهایم. به ما دانش و شکیبایی و بخشش و فصاحت و دلیری و عشق در دلهای مؤمنان داده شده است و برتری ما به این است که پیامبر برگزیده، محمد، از ماست، صدّیق از ماست، جعفر طیار از ماست، شیرخدا و شیر رسول خدا، علی، از ماست، سالار زنان جهان، فاطمهی زهرا از ماست، هر دو سبط و آقای جوانان بهشت از ما هستند. مردم! کسی که مرا میشناسد، میشناسد و آن که مرا نمیشناسد، خودم را معرفی میکنم تا بشناسد.
من، پسر مکه و منایم. من پسر زمزم و صفایم. من پسر کسی هستم که زکات را در گوشهی عبایش میگرفت و به مستمندان میداد. من پسر کسی هستم که بهترین کسی بود که سعی و طواف انجام میداد، حج به جای میآورد و لبیک میگفت. من پسر کسی هستم که بر براق نشست و به آسمان رفت. از مسجدالحرام به مسجدالاقصی سیر کرد. پس پاک است خداوندی که او را سیر داد. من پسر کسی هستم که جبرئیل او را تا سدرهالمنتهی برد. من پسر کسی هستم که آنچنان نزدیک شد و نزدیکتر که «فکان قاب قوسین أو ادنی»(9) «اندازهی پهنای دو کمان یا نزدیکتر.» من پسر کسی هستم که با فرشتگان آسمان به نماز ایستاد. من پسر کسی هستم که خداوند جلیل بر او وحی فرستاد. من پسر محمّد مصطفایم.
من پسر کسی هستم که با شمشیر بر چهرهی مشرکین میزد تا بگویند که جز خدای یگانه، خداوندی نیست. من پسر کسی هستم که دو بار بیعت کرد و به سوی دو قبله نماز گزارد و در بدر و حنین جنگید و لحظهای به خداوند کفر نورزید. پیشوا و تکیهگاه مسلمانان بود و با ناکثین و مارقین و قاسطین مبارزه کرد. بخشنده و هوشمند و دلیر بود. مکی و مدنی، پدر حسن و حسین، علیبنابیطالب.
من پسر فاطمهی زهرا هستم. پسر سالار زنان. من پسر پارهی تن پیامبر هستم.
من پسر کسی هستم که او را مظلومانه در خون کشیدند، سرش را از قفا بریدند، تشنه جان داد و تنش بر خاک کربلا رها ماند. عمامه و ردایش را ربودند، در حالی که فرشتگان آسمان میگریستند و پرندگان آسمان سیلاب اشک از دیده گشودند. من پسر کسی هستم که سر او را بر نیزه زدند و خانوادهی او را از عراق به شام، به اسیری بردند …
صدای مردم به ناله و ضجه بلند شده بود. یزید و مأموران او، بهت زده بر جای مانده بودند و مردم به صدای بلند میگریستند. … یزید بیتعادل و سراسیمه بود. چگونه سخن علیبنحسین را قطع کند؟ … درمانده و پریشان فریاد زد: «مؤذن! اذان بگو.»
صدای مؤذن در مسجد پیچید: «أشهد أن لا اله الا الله» علیبنحسین گفت: «همهی تار و پود وجودم به یگانگی خداوند شهادت میدهد.»
مؤذن گفت: «أشهد أن محمداً رسولاللّه» علیبنحسین از بالای منبر فریاد زد: «یزید! محمد کیست؟ جد توست یا جد من؟! اگر بگویی جد توست دروغ گفتهای، و اگر بگویی جد من است، چرا فرزندان او را کشتی؟»
اذان تمام شده بود. یزید، خرد و خراب و بر باد رفته و رسوا، در محراب به نماز ایستاد.
…
(برگرفته از کتاب «پیامآور عاشورا»، نوشتهی عطاءالله مهاجرانی، بخشهای 59 به بعد)
***
در نهجالبلاغه خواندهایم که پس از پیروزی علی(ع) در جنگ جمل، یکی از یاران وی گفت که دوست داشتم برادرم اینجا بود تا ببیند خدا چگونه تو را بر دشمنانت نصرت بخشید. علی(ع) پرسید: «برادرت دوستدار ماست؟» گفت: آری. علی(ع) فرمود: «پس با ما بوده است. مردمانی هم که هنوز در پشت پدران و زهدان مادرانند، در اين کارزار با ما هستند، مردمی که گردش روزگار پیوسته آنان را روی کار آورد و ایمان بدانها نیرومند شود.»(10)
اکنون، اگر دوستدار حسین(ع) باشیم، ما نیز از جمله حاضران و بازماندگان واقعهی کربلاییم، و میراثی از آن واقعه در نزد ماست. تا پاس آن میراث چگونه بگزاریم.
————–
1- سورهی فرقان، آیه 27
2- سخن موزون. و سجاعه به این معنی است که از جملات موزون استفاده میکند.
3- سورهی حدید، آیه 22
4- سورهی شوری، آیه 30
5- این سخن امام پاسخی به اشعاری است که پیش از این از زبان یزید نقل شد.
6- سورهی روم، آیه 10
7- سورهی آلعمران، آیه 178
8- سورهی آلعمران، آیه 169
9- سورهی نجم، آیه 9
10- نهجالبلاغه، خطبه 12
4- سورهی شوری، آیه 30
5- این سخن امام پاسخی به اشعاری است که پیش از این از زبان یزید نقل شد.
6- سورهی روم، آیه 10
7- سورهی آلعمران، آیه 178
8- سورهی آلعمران، آیه 169
9- سورهی نجم، آیه 9
10- نهجالبلاغه، خطبه 12