به نام خدا
« دشت را دو خط موازی میآراید، خطوطی کنار هم و دور از هم. خطی که به ابهام “ابدیت” میرود و خطی که میخواهد در “عراق” بشکند. دو خط است و دو کاروان، یکی به استقبال مرگ میشتابد تا زندگی را معنا کند و یکی «بودن» را ـ حتی در قلمرو یزید ـ زندگی میداند و برای داشتن همین روزهای خالی و پوچ، در موازات آن خط حرکت میکند، بی آنکه به آن خط نزدیک شود.
دو خط است و دو کاروان، در یکی «حسین» و در یکی «زهیر». کاروانها به موازات هم میآیند اما قافله عراق از نزدیک شدن به کاروان حسین میهراسد، چرا که نزدیک شدن یعنی پذیرش مرگ؛ حکومت یزید به کسی رحم نمیکند زیرا که هر رحمی به قیمت مرگ خودش تمام میشود. در حکومت او که پایه بر هراس دارد، توده برای حفظ آنچه که دارد ـ و نمیداند که هیچ است ـمعتقد میشود که «سری را که درد نمیکند، نباید دستمال بست». چنین است که این کاروان به هر وسیلهای از تماس با آن کاروان میپرهیزد، تا سر بی دردش را را دستمالی نبندد. منزل به منزل پیش میآیند و همچنان با هم و دور از همند. » (1)
این دو کاروان مکه را به قصد کوفه ترک کرده بودند و هر دو در تنهاییِ کویر میآمدند، اما دور از هم. ترس زهیر بود یا همه کاروانیان؟ هر چه بود این باریکهی آب را از پیوستن به رودی که حسین با خود داشت، مانع میشد.
ـ همسر زهیر: من مانند همه کاروانیان میترسیدم، زهیر پناه سالیانم بود، راههای بسیاری را با هم پیموده بودیم، همچون همین آخرین راه که همسفر میعادگاه حجش بودم. او پناه من و کاروانیان بود، میترسیدم و نمیخواستم از دستش بدهم، اما نگاه شویم را میشناختم؛ کویرِ بی باران شده بود و شبِ مانده در حسرتِ سپیده دمانی. ترس خودم را میشناتختم اما ترس او امانم را بریده بود.
ـ زن، قطرهی وجود زهیر را میدید که در کویر تفدیدهی چنین روزگاری، درحال خشکیدن است و میترسید، اما چشمان خشکیدهی زهیر ترسآورتر بود.
ـ همسر زهیر: به دنبال فرصتی بودم تا شوی خویش را از این کویرِ تشنه رها کنم، نمیدانستم چگونه اما نگاه مضطربم دائم به سوی کاروان مجاور میدوید زیرا که قافله سالارش حسین بود، چراغ هدایت و کشتی نجات (2).
آن شب سفرهی کاروانیان گسترده بود و “تنور شکمها میتافت” (3) که پیکی از گرد راه رسید، سلامی گفت و پیامی داد و رفت، اما تمام نشد، برقی بود در تاریکی؛ حسین، زهیر را دعوت کرده بود.
ـ زهیر ساکت بود، با اندیشههایش بازی میکرد. ترسهایش را زیر و رو میکرد و از دل آنها احتیاط در میآورد؛ همان احتیاطی که در تمام راه باعث دوری این دو کاروان از هم شده بود؛ ترس از مواجهه؟!
زهیر خود را میشناخت، چشمانش همیشه در پی نوری، سو سو میزد اما اینک، جرئت مواجهه با نور را نداشت؛ حسرت سالیانش، حقیقتی عریان شده بود و راست راست توی چشمانش نگاه میکرد و مرد، مبهوت و متحیر در برابرش ایستاده.
زن به یکباره تمام عشق سالیانش را جمع کرد و سکوت مردش را شکست و در «تردیدش» «یقین» ریخت. چشمان نافذش را به چشمان زهیر دوخت و گفت: «حسین تو را خوانده و تردید میکنی؟» اینک این تو و پاسخ لبیکی که در میقات خواندی و در گاهِ احرام بستن که: لبیک، اللهم لبیک، برخیز و لبیک گو بنشین به رهوار!
صدای زن صدای تصمیم بود، یاد آوری بود، سرمای سحر بود که پلک مرد دیر خفته را میگشاد. (4) هر چه ترس و تردید در دل و گامهای زهیر بود، به یکباره فروریخت، همچون کودکی تازه پا که قرار و آرام ندارد برخاست و به سوی خیمههای حسینی روان شد.
ـ حسین دریا بود و کویر، تشنهی آب، و زهیر… قطرهای بود و دریا چون قطرهای بیاید، آن را در آغوش کشد و با آن ممزوج شود، و خاصیت عشق این است!
ـ همسر زهیر: هیچ کس ندانست که حسین به زهیر چه گفت و در جانش، چه نجوا کرد، اما چون بازگشت چشمانش سرودی آشنا با خود داشت: «مرده بُدم زنده شدم، دولت عشق آمد و من، دولت پاینده شدم.»
سبک بود و روحش خنکای سحر داشت؛ کویر چشمان زهیر باران دیده بود.
پای ماندن نداشت، سراسیمه نبود، آرام بود اما مسافری را میمانست که منزل به منزل پیش میرود تا خود را به سر منزل مقصود رساند.
عشق تو میکشاندم شهر به شهر و کو به کو مهر تو میدواندم پهنه به پهنه سو به سو
***
و اینک این زهیر است که در شب عاشورا در برابر معشوق چنین لبیک میگوید: « یابن رسول الله! به خدا سوگند دوست داشتم که در راه حمایت تو، هزار بار کشته، باز زنده و دوباره کشته شوم…».
زهیر دریافته بود که زیستن در پرتو عشق، به معنای زندگی دمادم است، پس چه باک که هزار بار بمیرم و از عشق زاده شوم؟!
در عشق زنده باید کز مرده هیچ ناید دانی که کیست زنده؟ آنکو ز عشق زاید…
—————–
1- برگرفته از کتاب «مرثیهای که ناسروده ماند»، نوشتهی «پرویز خرسند»، ص 83ـ81.
2- اشاره به این حدیث نبوی که «همانا حسین چراغ هدایت و کشتی نجات است».
3- برگرفته از کتاب «مرثیهای که ناسروده ماند»
4- همان، ص83