دربارهی مارتین آور
مارتین آور(Martin Auer) در 14 ژانویه 1951 در وین اتریش متولد شد. او پس از تحصیلات پایه در رشتهی زبان و ادبیات، تاریخ آلمان و اصول ترجمه به فعالیت در تئاتر پرداخت و به مدت هفت سال به کار بازیگری، موسیقی و نمایشنامهنویسی و تئاتر اشتغال داشت. او توانست یک گروه موسیقی را بنیانگذاری كند. همچنین بهعنوان یک نویسندهی توانا برای مراکز و مؤسسات ارتباط جمعی فعالیت میكرد و برای روزنامههای گوناگون مقاله مینوشت. در سال 1986 اولین کتاب او برای کودکان منتشر شد و تاكنون بیش از 20 عنوان کتاب از وی منتشر شده است. او هماکنون علاوه بر نوشتن شعر و نثر برای کودکان و بزرگسالان، به انتشار شعر و نمایشنامههای رادیویی نیز میپردازد.
كتاب «جنگهای عجیب و غریب» یکی از آثار پر سر و صدا و موفقیتآمیز وی است كه به بیش از ۲۵ زبان دنیا ترجمه شده است. این كتاب مشتمل بر داستانهایی است كه به زبانی ساده و برای مخاطبان نوجوان نوشته شدهاند؛ هرچند كه این كتاب برای تمام سنین آموزنده است. در این داستانها سعی بر آن است كه توجه مخاطب به روابط موجود بین انسانها و پیامدهای این روابط جلب شود، به ویژه روابطی كه منجر به از بین رفتن صلح و دوستی میشود. مارتین آور در مورد كتابهای «جنگهای عجیب و غریب» میگوید: «از زمانی که من داستاننویسی برای کودکان را شروع کردهام، همواره سعی داشتهام که موضوع سخت و پیچیده جنگ و صلح را برای کودکان به شکلی آسان و قابل فهم بیان کنم. به نظر من اینکه ما فقط به بچهها بگوییم که جنگ بد و وحشتناک است و از آنسو، صلح زیبا و مطلوب است، کفایت نمیکند؛ هرچند درهمین حد نیز در مقابل گونهای از ادبیات جوانان که جنگ را میستاید، میتواند مفید باشد. واقعیت این است که امروزه بیشتر بچهها به بدی و زشتی جنگ و زیبایی و شکوه صلح آگاهند، ولی مسأله این است كه آیا واقعاً صلح ممکن است، یا اینکه جنگ سرنوشت حتمی و اجتنابناپذیری است که همواره سایه به سایه در تعقیب ما است؟ آیا درس تاریخ و یا اخبار شبانهروزی به ما نمیآموزند که جنگها همیشه بوده و هستند؟ فرهنگ صلح، درک دیگران و پرهیز از نزاع، همگی مفاهیم خوب و پرطرفداری هستند، اما چه چیز باعث میشود که عدهای محقق شدن این مفاهیم را نخواهند؟
من نمیتوانم بپذیرم که بدون تحقیق و کاوش دربارهی علل بروز جنگ، بتوان آن را از زندگی بشر کنار گذاشت. برای درمان مؤثر و همیشگی یک بیماری، باید ابتدا عوامل بیماری را به خوبی شناخت.
من با اینکه رشته دانشگاهی خود یعنی تاریخ را کنار گذاشتم، مطالعات و بررسی تاریخ را همچنان در خانه ادامه میدهم. زیرا این سؤال که “عوامل جهتدهندهی افکار و اعمال انسانها چیست؟” ذهن منِ نویسنده را بهشدت به خود مشغول کردهاست. مسلماً من نمیتوانم ادعا کنم که بهترین شیوه را یافتهام و توانایی آن را دارم که علل بروز جنگها را در طول تاریخ بهصورت کامل و جامع تشریح كنم. همچنین، نمیتوانم راهکار همهجانبهای برای دوریجستن از جنگهای احتمالی آینده ارائه دهم. اما عمیقاً بر این اعتقادم که داستانها میتوانند نقش مؤثری در بهتفکر واداشتن داشته باشند … داستانهایی که در این مجموعه گردآوری شدهاند، در پی آنند که مخاطب خویش را هر چه بیشتر به فکرکردن ترغیب کنند. این داستانها میخواهند ما را به این واقف كنند که چگونه و کجا باید عامل اصلی جنگها را جستجو كرد.»
در این بخش تعدادی از داستانهای این كتاب را میخوانیم.
راهبندان
معمولاً هرجا که عدهی زیادی از مردم جمع میشوند اتفاقهایی میافتد که هیچکس آنها را پیشبینی نكرده و قصدی برای رخدادن آنها نداشته است. بله، چیزهایی كه حتی یك نفر هم دوست ندارد اتفاق بیفتد! باور نمیکنید؟!
به یک راهبندان در بزرگراه فکر کنید. آیا کسی میخواهد در بزرگراه راهبندانی وجود داشته باشد؟ آیا واقعاً کسی دوست دارد در یک بزرگراه گرم و پرگرد و خاک مدتها بیدلیل بایستد و عرق بریزد؟ نه! مسلماً نه!
همه دوست دارند با حداکثر سرعت ممکن به مقصد خود برسند، و درست به همین دلیل است كه همهی آنها دچار راهبندان میشوند! و جالب اینکه این اتفاق بارها و بارها تكرار میشود.
ساکنان عجیب و غریب سیاره هورتوس
روزی روزگاری در سیارهی هورتوس چهار قبیله زندگی میکردند: قبیلهی سیبخوارها، قبیلهی آلوخوارها، قبیلهی گلابیخوارها و قبیلهی تمشکخوارها.
قبیلهی سیبخوارها با خوردن کمپوت سیب، مربای سیب، کیک سیب و عصارهی سیب روزگار میگذراندند. آلوخوارها هم غذایشان عصارهی آلو، کمپوت آلو، مربای آلو و بالاخره کیک آلو بود. آن دو قبیلهی دیگر یعنی تمشکخواران و گلابیخواران نیز وضعیت مشابهی داشتند، و روزگار همه به همین منوال طی میشد.
سالهای سال آنها با هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند، اما یک روز بعضی گلابیخوارها احساس كردند كه دیگر از خوردن كمپوت گلابی خسته شدهاند. آنها در کوچه و خیابان به راه افتادند و به هر كس كه سر راهشان قرار میگرفت میگفتند: «هیچ میدانید ما میخواهیم دزد بشویم؟»
«دزد؟ دزد دیگر چیست؟»
«ساده است، با تاریک شدن هوا خیلی آرام و بیسر و صدا به سراغ قبیلهی آلوخوارها میرویم و وقتی همهشان خواب هستند به آنها حمله میکنیم و به زور هم که شده آلوهایشان را برمیداریم و فرار میکنیم. آن وقت میتوانیم برای اولین بار کمپوت، کیک، عصاره و مربای آلو بخوریم.»
«عالی است! به نظر خیلی سرگرم کننده میرسد!»
به این ترتیب گلابیخوارها به آلوخوارها حمله کردند. شبانه و به زور وارد خانهها شدند، مردم را کتک زدند و هر چه میتوانستند آلو دزدیدند.
آلوخوارها وحشت کرده بودند: «این دیگر چه كاری بود؟ هیچوقت چنین چیزی ندیده بودیم!»
«شاید گلابیخوارها دیوانه شدهاند. باید خانم پرون را پیش آنها بفرستیم تا هر جور كه شد درمانشان كند.»
خانم پرون از آلوهای تازه دارویی درست میکرد که همهی بیماریها بهجز شکستگیها را مداوا میکرد. او ظرفی پر از داروی مخصوص کرد و به راه افتاد. اما طولی نکشید که برگشت.
خانم پرون گفت: «آنها نمیخواهند درمان بشوند، من را كتك زدند و تهدید به مرگ كردند! من هم چارهای جز برگشتن نداشتم.»
آلوخوارها گفتند: «خیلی بد شد! حالا باید چه کار کنیم؟»
از میان جمع كسی فریاد زد: «وقتی آنها دوست ندارند درمان بشوند، یعنی اینکه اصلاً مریض نیستند. پس از روی بدجنسی اینکار را کردند و ما باید آنها را تنبیه کنیم.»
و بقیه هم فریاد زدند: «آره ما به آنها حمله میکنیم و گلابیهایشان را میدزدیم. مثل همانکاری که آنها با ما کردند.»
همه هورا کشیدند و این پیشنهاد پذیرفته شد، فقط خانم پرون بود كه با نگرانی سر تکان میداد. با فرا رسیدن شب گروهی از آلوخوارها به قبیلهی گلابیخوارها حمله کردند و حسابی آنها را کتک زدند و بعد هم مقدار زیادی گلابی دزدیدند و فرار کردند. موقع برگشتن یکی از آلوخوارها به بقیه گفت: «خوب! اگر آنها فردا به ما حمله کردند تا انتقام بگیرند چه کار کنیم؟»
همه با نگرانی به هم نگاه میکردند. مشکل جدیدی پیش آمده بود که تا آن زمان با آن مواجه نشده بودند. در این میان مرد جوانی به نام آقای استون پیشنهاد داد: «ما نگهبانانی را دور تا دور شهرمان میگذاریم، و اگر آنها آمدند حسابشان را میرسیم.»
همه این پیشنهاد را پذیرفتند. این نقشه واقعاً هم مؤثر واقع شد، چون چند شب بعد که گلابیخوارها برای تلافی به آنها حمله کردند کاری از پیش نبردند و کتک مفصلی هم خورند.
روز بعد از آن شب، آقای استون با خوشحالی میان مردم رفت و گفت: «همانطور که گفتم یک درس حسابی به آنها دادیم. فکر نمیکنم دیگر جرأت كنند به ما حمله كنند.»
نگهبانها، که شبهای قبل را بیدار ماند بودند به استون گفتند: «ما دو هفته تمام شبها را بیدار بودیم و مجبور بودیم روزها بخوابیم. در این دو هفته ما تمام کیکها و مرباهایی را که ذخیره کرده بودیم خوردیم و وقتی هم برای غذا پختن نداشتهایم.»
استون گفت: «بنابراین مردم باید غذای شما را تأمین كنند، چون شما برای مراقبت از آنها نگهبانی میدادید.»
به این ترتیب مردم کمی از غذاهایشان را به نگهبانان دادند، و آقای استون سهمی بیش از همه دریافت كرد. او میگفت: «چون من باید مراقب همه چیز باشم پس سهم من باید از همه بیشتر باشد. مسئولیت من واقعاً سنگین است!»
اما طولی نكشید كه سر و صدای اعتراض مردم نسبت به این وضع جدید بلند شد. تا پیش از این ماجراها همه به اندازهی كافی آذوقه داشتند، اما الان همهی جوانها بهجای رسیدگی به درختان آلو و همکاری در پخت و پز، شبها را به نگهبانی میپرداختند و به این ترتیب دیگر غذای كافی برای همه وجود نداشت.
آقای استون گفت: «به نظر شما چه كسی مقصر است؟ چه كسی باعث شده كه جوانهای ما نتوانند کار کنند و مجبور باشند شبها برای نگهبانی بیدار بمانند؟ مردم گلابیخوار! بله، مردم گلابیخوار! آنها باید تاوان این كارشان را بدهند.»
آقای استون با سپاهش به شهر گلابیخوارها لشکرکشی کرد تا آنها را باز هم غارت کند. اما غافل از اینکه گلابیخوارها هم برای شهرشان نگهبان گذاشته بودند و به این ترتیب نبرد سنگینی در مرز بین دو شهر درگرفت و آلوخوارها نتوانستند وارد شهر گلابیخواران بشوند.
پس از این ماجرا، آقای استون به مردم گفت: «من یك نقشه دارم. ما تورهایی میبافیم و در حملهی بعدی نگهبانهایشان را با آن تورها به دام میاندازیم. به این ترتیب میتوانیم آنها را شكست دهیم و شهرشان را غارت كنیم.»
حالا همهی مردم آلوخوار مجبور بودند نیروی خود را صرف بافتن تور كنند، و این بار حملهی آنها با موفقیت همراه شد. آقای استون با افتخار پیشاپیش سپاه به شهر برگشت، در حالیكه هر یك از سپاهیان یك كیسهی گلابی بر دوش خود حمل میكرد. البته آقای استون هم چیزی بر دوش خود حمل میكرد: مسئولیت!
آقای استون به سپاهیان فرمان داد تا گلابیهای دزدیده شده را وسط شهر خالی كنند و به این ترتیب تپهی بزرگی از گلابی ایجاد شد. آن وقت، آقای استون تپه را به سه قسمت تقسیم كرد و گفت: «یك قسمت از این گلابیها به مردم شهر میرسد و به این ترتیب همه به اندازهی كافی غذا خواهند داشت. یك قسمت هم به سربازهای من میرسد، چون آنها واقعاً شجاعانه جنگیدند. قسمت سوم هم به من میرسد، چون مسئولیت همه چیز بر دوش من است.»
همه فریاد شادی سر دادند و آقای استون را بر دستهای خود بلند كردند. فقط خانم پرون كه سرش را با نگرانی تکان میداد گفت: «اما اگر گلابیخوارها هم مثل ما تور ببافند چه خواهیم كرد؟»
آقای استون گفت: «من فکر اینجا را هم کردهام. ما یک دیوار بلند دور شهر میسازیم تا هیچکس نتواند به ما حمله کند.» حالا آلوخوارها مجبور بودند اطراف شهر را دیوار بكشند.
اما گلابیخوارها نمیتوانستند با سرخوردگی شكست به سر ببرند. بههمین دلیل، وقتی خبردار شدند که آلوخوارها قصد ساخت دیوار را دارند، آنها هم دست به کار شدند و دیوار بلندی دور شهر خود کشیدند. سپس برای اینکه بتوانند به آلوخوارها حمله کنند دست به كار بافتن تور برای گیر انداختن نگهبانان دشمن شدند. به علاوه، آنها چند نردبان بلند نیز ساختند تا از دیوار آلوخوارها بالا بروند. همه چیز که آماده شد حمله را آغاز کردند و آلوخوارهای بیخبر را غارت کردند.
آقای استون که از این حمله کاملاً غافلگیر شده بود به مردم گفت: «دیگر کافی است! ما باید به این گلابیخوارهای بدجنس یک درس حسابی بدهیم تا بعد از این هرگز روی آسایش و راحتی را نبینند!» آنگاه به مردم دستور داد تا یك برج بلند كه بر روی چرخ قرار میگرفت بسازند. او قصد داشت با این وسیله از بالای دیوار گلابیخوارها گلولههای آتشین به درون شهر پرتاب كند. ولی، از آن طرف گلابیخوارها هم یک منجنیق بزرگ ساخته بودند که میخواستند بهوسیلهی آن دیوار آلوخوارها را خراب کنند.
و بالاخره یک شب، ارتش آلوخوارها به شهر گلابیخوارها شبیخون زد و در همان شب گلابیخوارها نیز به شهر آلوخوارها حمله بردند! چون شب خیلی تاریک و هوا مهآلود بود، دو لشکر بدون آنکه متوجه یکدیگر شوند از کنار هم عبور کردند. ارتش آلوخوارها برج خود را جلوی دروازهی گلابیخوارها آوردند. آقای استون از برج بالا رفت و فریاد زد: «دروازه را باز کنید و تسلیم شوید، وگرنه شهر را به آتش میکشیم!»مردم هم که دیدند ارتش در شهر نیست، مجبور شدند دروازه را باز کنند و تسلیم آلوخوارها شوند.
از سوی دیگر گلابیخوارها با منجنیق بزرگ خود به دروازه آلوخوارها رسیدند. آنها روی یک کاغذ با خط درشت نوشتند «تسلیم شوید وگرنه شهرتان ویران میشود» و آن را دور یك سنگ پیچیدند به آن طرف دیوار پرتاب کردند. آلوخوارها هم مجبور شدند دروازه را باز کنند و اجازه دهند که گلابیخوارها وارد شوند.
اما هنگامی كه دو ارتش خواستند غارت را آغاز كنند، دیدند كه به جز چند شیشه مربای آلو یا گلابی، چند تكه كیك خشكشده و چند كمپوت فاسد شده چیزی برای دزدیدن وجود ندارد!
مردم گلابیخوار به ارتش آلوخوار گفتند: «ما چیزی نداریم، ما اصلاً وقتی برای مواظبت از درختان و پختن غذا نداشتهایم! جنگ وقت زیادی را از ما میگیرد.»
مردم آلوخوار هم به ارتش گلابیخوار گفتند: «ما چیزی نداریم، ما اصلاً وقتی برای مواظبت از درختان و پختن غذا نداشتهایم! جنگ وقت زیادی را از ما میگیرد.»
فرمانده ارتش گلابیخوار با عصبانیت گفت: «بیخاصیتها!» و دستور داد كه ارتش به سمت شهرشان بازگردد.
آقای استون هم با عصبانیت گفت: «بیعرضهها!» و دستور بازگشت را صادر كرد.
دمادم صبح دو لشکر در راه برگشت به هم رسیدند. سربازان عصبانی با دیدن دشمن به یکدیگر حمله کردند و نبرد سنگینی درگرفت. ولی دو فرمانده در جنگ شركت نكردند، فقط از دو تپه كوچك بالا رفتند و با نگاه خشمآلودی به طرف مقابل خیره شدند. هنگامی كه دو فرمانده حس كردند كه لشكرها به اندازهی كافی جنگیدهاند، دستور توقف جنگ را صادر كردند و هر یك با لشكر خود به سوی شهرشان به راه افتادند.
روز بعد آقای استون رو به مردم کرد و گفت: «بسیار خوب. ما باید هر چه زودتر مقداری کیک و کمپوت و مربا تولید کنیم. ما باید زودتر از گلابیخوارها آماده بشویم تا برای جنگ بعدی مشکلی نداشته باشیم.»
اما خانم پرون گفت: «این كار امكان ندارد، چون اصلاً آلویی وجود ندارد! در این مدت هیچکس از درختان آلو مراقبت نکرده و به آنها آب نداده است. همهی آنها خشک شدهاند و در حال از بین رفتنند. در ضمن آردی هم برای پختن کیک نداریم. جدای از این، ما كه نمیتوانیم تا ابد به این شیوه ادامه دهیم. اصلاً چه معنی دارد که ما همدیگر راغارت کنیم؟! اگر ما بخواهیم چیزی برای خوردن داشته باشیم، هر یك از ما باید سخت کار کند. گلابیخوارها هم باید همین کار را كنند. غارت و دزدی باعث رشد درختان آلو و گلابی نمیشود! ما باید با گلابیخوارها صلح کنیم.»
همهی کسانی که دوست داشتند به کار قبلی خودشان برگردند حرف خانم پرون را تأیید کردند. فقط آقای استون ناراحت بود. چون اگر از این به بعد جنگی در كار نبود، او نمیتوانست فرماندهی کند و مسئولیت را بر دوش بكشد! و در این صورت هم دلیلی وجود نداشت كه او سهم بیشتری از بقیه داشته باشد.
آقای استون راه افتاد و به شهر تمشکخوارها رفت و به آنها گفت: «گوش کنید! مردم گلابیخوار دیگر چیزی برای خوردن ندارند، چون همهی آذوقهشان را صرف جنگ با ما کردهاند. بنابراین، ممكن است تصمیم بگیرند این بار به شما حمله كنند و شهر شما را غارت كنند.»
مردم به هم نگاهی كردند و گفتند: «ولی ما كه كاری به آنها نداشتهایم!» آقای استون گفت: «این برای آنها مهم نیست. آنها دزد هستند و به هر جایی که بتوانند از آنجا آذوقهشان را تأمین كنند حمله میکنند.»
مردم تمشکخوار گفتند: «این كه خیلی وحشتناک است! خوب حالا ما باید چه کار کنیم؟ ما که اصلاً جنگیدن بلد نیستیم.»
آقای استون گفت: «اما ما بلدیم! من یک پیشنهاد دارم. شما چند ظرف بزرگ تمشک به ما بدهید، ما هم در عوض از شما در مقابل گلابیخوارهای بیرحم محافظت میکنیم.» مردم تمشكخوار هم پاسخ دادند: «بسیار خوب! مثل اینكه راه دیگری نداریم.»
آقای استون به شهر خود برگشت و به مردم گفت: «حدود یك سال تا فصل برداشت آلو مانده است، شما با چه غذایی میخواهید این یکسال را زندگی کنید؟! وقتی ما با گلابیخوارها صلح کنیم باید یکسال تمام را گرسنگی بکشیم. اما اگر با تمشکخوارها قرار بگذاریم که از آنها در مقابل گلابیخوارها محافظت کنیم، میتوانیم مقدار زیادی تمشک از آنها بگیریم.»
مردان جوان، كه دیگر به جنگیدن عادت كرده بودند، فریاد زدند: «هورا! اینطور خیلی بهتر است! برای ما جنگیدن از پرورش آلو خیلی آسانتر است.» بقیهی مردم هم فکری کردند و با خود گفتند: «یکسال گرسنگی! چه کسی میتواند تحمل کند؟» بنابراین همگی با آقای استون موافقت كردند. فقط خانم پرون با نگرانی سر تکان میداد.
ولی، در همین بین فرمانده گلابیخوارها نیز با مردم سیبخوار قراردادی بسته بودند تا از آنها در مقابل آلوخوارها محافظت کنند. همه چیز از نو شروع شد. تمشکخوارها و سیبخوارها باید تور و دیوار و برج و منجنیق میساختند. به علاوه، باید به همدستان خود مزد هم میدادند. با این وضع، بعد از چند سال دیگر هیچ چیز برای خوردن در دنیا پیدا نمیشد، و همینطور چیزی برای دزدیدن!
در این هنگام بود كه خانم پرون همهی زنان سیاره را که در این چهار شهر زندگی میکردند جمع کرد و به آنها گفت: «دیگر به هیچ وجه نمیتوان به این شیوه ادامه داد! از جنگ و غارت و خونریزی درخت سیب و آلو و تمشک و گلابی سبز نمیشود. هر كس بخواهد چیزی برای خوردن داشته باشد باید كار كند. در این صورت هم دیگر چه احتیاجی به دزدی است؟ تور و نردبان و منجنیق و برج كه برای مردم غذا نمیشود!»
زنان دیگر حرف او را تأیید كردند. او ادامه داد: «بنابراین، همهی شما باید شوهرهایتان را راضی کنید که به کارهای سابق خودشان برگردند، وگرنه همهی ما از گرسنگی تلف میشویم!» بقیه گفتند: «بسیار خوب!» و به شهرهایشان برگشتند. به این ترتیب بود كه قرارداد صلح بین شهرها بسته شد و همهی مردم قول دادند که از جنگ و غارت دست بردارند و با هم دوست باشند.
باز هم صلح و صفا بر سیارهی هورتوس حاکم شد. بعد از یکی دو سال همه غذای کافی برای خوردن داشتند. خانم پرون هر سال برای همهی شهرها مربای آلو میفرستاد. زنان سه شهر دیگر هم كیك سیب و كلوچهی تمشك و مربای گلابی برای شهرهای دیگر میفرستادند. در این مدت، مردم فرصتی پیدا کردند تا کمی به مسائل دیگر فکر کنند. دستگاههای جدیدی اختراع شد، مثلاً دستگاه سیبچین که میشد با آن بدون بالا رفتن از درخت، سیبها را چید. یا اینکه توانستند بوتهی تمشکی پرورش دهند که خار نداشته باشد. آلوخوارها هم دستگاهی ساختند که با آن میشد هستهی آلو را به سادگی بیرون آورد. گلابیخوارها هم چاقوی مناسبی برای کندن پوست گلابی درست کردند.
زنها میگفتند: «واقعاً عالی است! حالا هر کس فقط نصف روز را کار میکند و با این وجود همه غذای كافی دارند.»
اما یک روز آقای استون بلند شد و به آلوخوارها گفت: «وضع ما هیچ خوب نیست! ما فقط نصف روز را کار میکنیم، برای اینکه دستگاه هستهگیر کارمان را راحتتر کرده است! شاید همین روزها گلابیخوارها فکر حمله به ما به سرشان بزند و ما را مجبور کنند که نصف دیگر روز را برایشان کار کنیم! همانطور که میدانید گلابیخوارها پوستگیر جدیدی اختراع کردهاند که با استفاده از آن الان فقط نصف روز را کار میکنند و غذای کافی هم دارند. با این وضع آنها وقت پیدا میکنند که منجنیق پیشرفتهتری هم بسازند! پس ما نباید نصف دیگر روز را با بازی کردن و قصه گفتن هدر بدهیم. باید کمی هم به فکر مسائل نظامی باشیم. بهتر است به جای اینكه همهی ما نصف روز را كار كنیم، نیمی از ما تمام روز را كار كنند و نیم دیگر به فكر ساخت منجنیق و انجام تمرینات نظامی باشند. اصلاً باید به فکر تشکیل یک ارتش دایمی باشیم! این تنها راهی است كه میتوانیم خود را در برابر حملهی گلابیخوارها، كه قصد دارند ما را تحت سلطهی خود بگیرند، محافظت كنیم.»
کمکم دردسرهای قدیمی داشت از نو شروع میشد. اما خانم پرون بلند شد و با عصبانیت به چشمهای آقای استون خیره شد. آقای استون ساکت شد و از آن به بعد یك كلمه هم نگفت!
ترس
ما یک کشور صلحطلب هستیم. به هیچکسی حمله نمیکنیم مگر اینکه او به ما حمله كند. پس هر کس كه قصد حمله به ما را نداشته باشد، لازم نیست از ما بترسد.
هر کس سعی کند خود را در مقابل ما محافظت و تجهیز کند، یعنی از ما میترسد. هر کس كه از ما بترسد، یعنی میخواهد به ما حمله کند.
پس، ما به هر کس که خود را برای دفاع آماده کند، حمله میکنیم!
سیارهی هویج
در یک سیارهی خیلی خیلی کوچک، دو دسته از آدمها زندگی میكردند: پركار و تنبل. از میان آنها هم عدهای پركارتر از بقیه بودند و عدهای تنبلتر، درست مثل هر جای دیگر.
همهی مردم این سیاره انواع مختلفی از هویج را با همكاری هم تولید میكردند. تمام هویج تولید شده در یکجا جمع میشد و به این ترتیب تپهی بزرگی از انواع و اقسام هویج به وجود میآمد که همه با هم از آن استفاده میکردند. حتماً متوجه شدهاید که اینکار آنها با همه جای دیگر فرق داشت.
روزی از روزها چند نفر از پركارها كه خسته شده بودند، گفتند: «دیگر كافیست! ما بهسختی کار میکنیم، ولی آخرش کسانی که تمام روز را راحت دراز كشیدهاند میآیند و از دسترنج ما مفت و مجانی میخورند!» و از آن به بعد دیگر هویجهایشان را به تپهی اصلی نبردند و آن را در خانههای خودشان انبار كردند.
آنهایی كه واقعاً تنبل بودند وقتی این وضع را دیدند فقط شانههایشان را بالا انداختند و با بیتفاوتی به استفاده از تپهی اصلی ادامه دادند، و البته هنوز هم مصرفشان خیلی بیشتر از چیزی بود كه به تپهی هویج اضافه میكردند.
اما طولی نکشید که «كمیپرکار»ها و «كمیتنبل»ها متوجه شدند چون سهم «خیلیپركار»ها (كه بیشتر از مصرف خود تولید میكردند) از تپهی هویج حذف شده است، سهم هویج هر كس به میزان قابل توجهی كاهش پیدا كرده است. بنابراین، «كمیپركار»ها گفتند: «ما هم از این به بعد هویجهای خود را از تپه اصلی جدا میكنیم» و از آن به بعد هر یك از آنها تپه كوچكی از هویج در خانهی خود درست كرد. «كمیتنبل»ها هم همین كار را كردند و به «خیلیتنبل»ها گفتند كه «متأسفیم، ما راه دیگری نداریم!»
از آن به بعد هویج تولیدی هر گروهی برای خودش بود و اگر کسی میخواست نوعی دیگر از هویج را به دست آورد که خودش تولیدکنندهی آن نبود، میبایست با دیگران معامله میکرد. خیلی زود بازار خرید و فروش حسابی گرم شد. مردم بعد از کار زمان زیادی را صرف معاملهی هویج میکردند تا انواعی از هویج را كه به آن نیاز داشتند، یا اینكه فقط فكر میكردند به آن نیاز دارند، به دست آورند.
«خیلیتنبل»ها از این رسم جدید زیاد راضی نبودند، چون دیگر نمیتوانستند مانند گذشته بدون كاركردن آذوقهی خود را به دست آورند. ولی این وضع جدید درسهایی برای آموختن به آنها نیز داشت. بعضی از آنها به فكر افتادند كه از این به بعد كمی بیشتر كار كنند. اما اجرای این تصمیم چندان هم ساده نبود؛ چون هروقت یكی از آنها برای کاشت هویج به جایی میرفت و مشغول کار میشد، کسی از راه میرسید و میگفت: «من مدت زیادی است كه در این زمین هویج میكارم، این زمین مال من است!»
ولی بقیه راه دیگری را انتخاب كردند. آنها گفتند «ما تا حالا از تپهی همگانی هویج بر میداشتیم. الان هم با گذشته فرقی ندارد، فقط به جای یك تپه چند تپهی هویج وجود دارد، و برای ما همهی آنها تپههای همگانی هستند!» و از آن به بعد به محل زندگی كسانی كه ثروت بیشتری داشتند میرفتند و از هویجهای آنها برمیداشتند.
مسلماً ثروتمندان از اینکار خوششان نمیآمد. بنابراین بعضی از آنها تصمیم گرفتند دور تپههای هویجشان را حفاظ بکشند، و بعد از مدتی همه مجبور شدند به این كار رو بیاورند؛ چون هرچه تعداد تپههای نردهکشی شده بیشتر میشد، هجوم «خیلیتنبل»ها به تپههای بدون نرده افزایش مییافت. طولی نكشید كه هر كس كه تپهای از هویج داشت، دور آن نردهای هم داشت! دیگر، صاحبان هویج مجبور بودند بعد از كار در مزرعه مجبور بودند علاوه بر معاملهی انواع هویج به تعمیر و بلندتر کردن نردهها هم بپردازند تا کسی نتواند از آنها عبور کند.
و خیلی زود غرغر عدهای از آنها شنیده میشد كه میگفتند: «ما قبلاً بعد از کار همگی دور تپه بزرگ جمع میشدیم و بازی میكردیم و برای هم قصه میگفتیم! اما حالا بعد از کار باید در خانههایمان بمانیم و تا صبح از هویجها و نردهها محفاظت کنیم. صبحها هم به شدت خستهایم و حتی نمیتوانیم سرحال و با نشاط به کاشت هویج بپردازیم. در واقع، با اینكه ما خیلی بیشتر از گذشته كار میكنیم ولی هویج بیشتری به دست نمیآوریم!»
عدهای كه از این وضع جدید واقعاً خسته شده بودند، پیشنهاد بازگشت به رسم قبلی را دادند. آنها میگفتند: «سیر کردن شکم چند تنبل مفتخور آسانتر و با صرفهتر از این است كه مدام به فكر معاملهی هویج و نگهداری و تعمیر نردهها باشیم.»
اما كسانی كه بیش از همه ثروت داشتند، به مخالفت برخاستند و گفتند: «اگر ما به رسم گذشته برگردیم با اینکار تأیید كردهایم كه مفتخوری مجاز است! با این وضع طولی نمیکشد که همه مفتخور میشوند و دیگر کسی به فکر تولید هویج نمیافتد و در این صورت همهی ما از گرسنگی تلف میشویم!»
بقیه در پاسخ به آنها گفتند: «اینطور نیست! برای بیشتر مردم اینكه دراز بكشند و سوت بزنند كار خستهكنندهای است! فقط عدهی کمی كه واقعاً تنبل هستند وجود دارند كه ممكن است به این وضع راضی شوند. در واقع، كاشتن هویج برای بیشتر مردم لذتبخش است!»
اما آنها كه بیش از همه ثروت داشتند متقاعد نمیشدند و میگفتند: «نه! کاشتن هویج اصلاً هم لذتبخش نیست، فقط داشتن هویج است كه لذتبخش است! شما اگر دوست دارید میتوانید هویجهایتان را با تنبلها تقسیم کنید. اما انتظار نداشته باشید كه ما حفاظهایمان را برداریم!»
با این وصف، «كمیثروتمند»ها هم گفتند: «حالا که ثروتمندان همکاری نمیکنند ما هم ترجیح میدهیم حفاظهایمان را نگه داریم. ما واقعاً آن قدر ثروت نداریم كه آن را با تنبلها تقسیم كنیم.»
افراد «كمیفقیر» گفتند: «خوب، اگر ما تنها كسانی باشیم كه به تقسیم هویج میپردازند، به همهی ما مقدار خیلی كمی هویج خواهد رسید! بهتر است ما هم حفاظهایمان را نگه داریم و به وضع فعلی راضی شویم.»
به این ترتیب، بازگشت به رسم سابق میسر نشد. با وجود اینکه همه میدانستند با این وضع باید بیشتر کار کنند و هویج بیشتری هم نصیبشان نمیشود، اما نمیتوانستند راه مناسبی برای تغییر وضع بیابند.
اما اتفاقهای جالب دیگری در راه بود. چند نفر از افرادی که زمین زیادی برای كشت هویج نداشتند، سراغ عدهای كه ثروتمندتر بودند رفتند و گفتند: «اگر شما هر روز به ما چند عدد هویج بدهید، ما هم در مقابل از تپههای هویج شما محافظت خواهیم كرد.»
عدهی دیگری هم فكر دیگری كردند. آنها میگفتند: «هر كس به ما مقداری هویج بدهد نردههای تپههای هویج او را تعمیر خواهیم كرد!»
و عدهای دیگر هم در خیابانها راه میافتادند در خانهها را میزدند و میگفتند: «من حاضرم هویجهایتان را برای معامله به بازار ببرم، به شرطی كه یكپنجم آنها مال خودم باشد.»
این وضع جدید مدتی ادامه داشت. اما بالاخره بعضی با خود فكر كردند: «در واقع ما وقت آزاد بیشتری داریم، اما الان مجبوریم بیش از گذشته کار کنیم تا بتوانیم هزینهی تعمیر نردهها و محافظت از هویجها و معاملات را بدهیم.» و این طور بود كه باز هم پیشنهاد بازگشت به رسم سابق و یکیکردن همهی تپهها مطرح شد. اما، در كمال تعجب، این بار فقط كسانی كه بیش از همه ثروت داشتند با این طرح مخالف نبودند، بلكه كسانی كه از همه فقیرتر بودند هم در صف مخالفان قرار داشتند!
تعمیركنندهی نرده میگفت: «میخواهید ما را از كار بیكار كنید؟!»
نگهبان شب هویجها میگفت: «در این صورت ما چطور به زندگی ادامه بدهیم؟!»
معاملهگر هویج میگفت: «نكند كه دوست دارید ما از گرسنگی تلف شویم؟!»
و این طور بود كه آنها مجبور شدند راه و روش جدید را برای همیشه ادامه دهند!
(برگرفته از كتاب جنگهای عجیب و غریب، مارتین آور، ترجمهی فرشته مهرابی، انتشارات نقش مانا)