کوچک شدهایم! (ارسالکننده: ز.و.)
طبیعی است که ما، همهی آدمها، میترسیم. این رفیق باوفا همیشه با ما بوده است. پدر و مادر بزگوارمان (آدم و حوا) با این رفیقشان از بهشت اولیهشان پرت شدند وسط زندگی زمینی. من هم اگر جای آنها بودم میترسیدم. وقتی با گاز زدن به میوهی یک درخت یکدفعه کلی تغییر کنی ترسناک است خُب. یکدفعه خودت را لخت و گرسنه و پشیمان ببینی (توی بهشت اولیه نه گرسنگی بوده، نه تشنگی، نه خستگی و …) ترس طبیعیترین حالت است. بیشتر هم باید بترسی وقتی تو حرفی را زیر پا گذاشتهای که گویندهاش آفریدگار تو بوده. من ولی نمیدانم آن زوج خوشبخت بیشتر از نافرمانی خودشان ترسیدند یا آن تغییرات شگرفشان؟! میخواهم امیدوار باشم ننه حوا و بابا آدم از جسارتی که کرده بودند ترسیدند، از پیمانی که شکسته بودند و از اینکه حالا پروردگارشان چه فکری خواهد کرد؟ باید از این ترسیده باشند که طبیعت بشر- بندگی و عبودیت – را وانهادهاند و خواستهاند قبای خدایی بپوشند که به تنشان زار میزده، باید چهار ستون بدنشان لرزیده باشد وقتی به خود آمده و عصیانشان را فهمیدهاند، و باید خوشحال شده باشند که هبوط مجازاتشان نبوده، که پروردگارشان آنقدر رحمتش وسیع است که میبخشدشان و به این گناه بزرگ – نه خوردن از میوهی ممنوعه که عصیان عظیمشان – نمیگیردشان.
زمین سرد و داغ و خشک و گرسنه و تشنه و برهنه و … بود که بود! مگر آنها ادعای شراکت در صفات ازلی پروردگارشان نمیکردند؟ پس باید از پس زندگی هم بربیایند. کسی که ادعای ربوبیتش میشود و آرزوی خدایی میکند که نباید از گرسنگی و تشنگی و برهنگی و ناامنی بترسد و گلایه کند.
قرنهاست فرزندان آن زوج خوشبخت – نمیدانم چرا اصرار دارم خوشبخت بدانمشان – روی این کوه خاکی زیستهاند، آنها هم ادعای خدایی کردهاند و حتی خداییگری هم کردهاند خود را صاحب جان و روح و دنیا و مرگ آدمهای دیگر خواندهاند، اما برخلاف پدر و مادرشان نه ترسیدهاند و نه توبه کردهاند درعوض دستشان را تا سر شانه توی خون همنوعانشان کردهاند و وعدهی بهشت هم دادهاند.
هر کسی ذرهای خرد داشته باشد باید بفهمد خدایی کردن بنده چقدر هولناک است؛ کسانیکه ادعایشان را دارند اگر فکر کنند – فقط کمی فکر – باید زَهره ترک شوند… که نه فکرمیکنند و نه زَهرهشان میترکد. در عوض کلی آدم دیگر از آنها میترسند، برای جانشان و مالشان و عزیزانشان که زیر یوغ آنهاست میترسند.
من هم میترسم، ازمرگ بیشتر از همه میترسم! از تاریکی و تنهایی هم میترسم، از اینکه اتفاقی بیافتد و هر چه اطرافم است ناپدید شود میترسم. من خودم را زنجیر کردهام به چیزهایی تا پایم روی زمین بماند، تا معلق و سرگردان توی فضا نشوم و این زنجیر را به میخهای زیادی کوبیدهام که کار از محکمکاری عیب نمیکند؛ خانوادهام، خانوادهی عزیزم احتمالاً محکمترین میخ طویلهای است که پیدا میشود. دوستان مهربانم، کتابهای گرانقدرم، درس و دانشگاه مسخرهام، موبایلِ زشتِ چندشآورم، کامپیوتر لجبازم، کارت بانکیام و … حواسم هست که اگر خطری هم بود خودم را جمع کنم: اگر یک وقت طوفانی، گردبادی، کولاکی، چیزی نزدیک شد خم میشوم و سرم را بین زانوانم فرو میبرم و با دست محکم روی سرم را میپوشانم تا آسیبی نرسد. اگر اطرافم دیوار بکشند و جا برای تکان خوردنم هم کم شود اعتراضی نمیکنم؛ من خوب بلدم خودم را جمع و جور کنم و با شرایط وفق دهم؛ آدم “انعطافپذیری” هستم!
اصلاً نمیفهمم چطور بعضیها ادعا میکنند که نمیترسند، چطور میشود نترسید؟ درک نمیکنم مردی را که میداند اگرحرف بزند کشته میشود و بعد که کشته شد خانوادهاش به باد فنا میرود… ولی باز حرف میزند، گلویش را صاف میکند و داد میزند. چریکهای دههی هفتاد را درک نمیکنم که میدانستند عمر مفید یک چریک شش ماه است و باز اسلحهشان را زیر کاپشن محکم میگرفتند و بند کفششان را محکم میبستند. توی تلویزیون انبوه جمعیت معترضی را دیدهام که مقابلشان یک ارتش صف بسته و ساعتی بعد تعداد زیادی توی خونشان غلتیدهاند و فردا باز همان تعداد جمعیت، شاید هم بیشتر، دوباره همانجا صف میکشند. نمیفهمم چرا آنها نمیترسند؟ گلوله است، شوخی که ندارد!
نمیخواستم از ترس بنویسم، وقتی مینویسم خودم برای خودم عریان میشود و من از این خود عریان میترسم. این خود به شدت ترسوست، ضعیف و وابسته است، دروغ میگوید، کفر میورزد، گاهی مشرک میشود. این خود، موجودی ترسناک و به غایت ترحم برانگیز است. میترسد گرسنه بماند یا کتک بخورد. تقاضای زیادی هم ندارد فقط میخواهد زنده بماند و همه چیز همینطور بماند و هیچکدام از میخها و میخ طویلههایش از جایشان تکان نخوردند. به موقعش کرو کور و لال هم میشود، وقتی کسی ازدرد مینالد دچار کری روانی میشود؛ وقتی از خیابان رد میشود، دخترکان هفدهسالهای را نمیبیند که سرِ تنشان با رانندگان ماشینها چانه میزنند، اگر هم قرار باشد حقیقتی گفته شود زبان او بند میآید و روزهی سکوت میگیرد.
پدر و مادر ارجمندمان – آدم و حوا – هوس خداییگری کردند و بعد چنان از عظمت عصیانشان ترسیدند که یکباره گرسنه و تشنه و عریان شدند؛ من اما بدون ادعایی بزرگ هم میترسم، هم گرسنه و تشنه میشوم و هم از عریان شدن میترسم. از تصور سردی دستبند و پابند میترسم، از داغی سیلی توی صورتم و توحش تجاوز بر تنم وحشت دارم؛ من حتی از ملاقات با خودم هم فرار میکنم.
ترس مقدس است، یعنی بوده، آنها از عظمت و خدایی پروردگارشان ترسیدند و نه از عواقب سادهی گناهشان و ترس مقدس شد؛ اما من ترس را هم به لجن کشیدهام که حتی برای «شدن» هم میترسم، من حتی از «خودم ماندن» هم میترسم. وقتی از چیز حقیری بترسی حتماً خودت از همان هم حقیرتر شدهای!
ساعت ۲:۴۳ صبح
مرا بخوان! (ارسالکننده: س.سلطانی)
ترس ۱: مرا بخوان!
پراکندگی ترس میآورد و من یک دل نبودم، از هر جا مانده و به هر سو خوانده، از هر طرف دیوی مرا میخواند و این دلِ هرزه سودایِ هرجایی، این بار به کدام سو خواهد رفت.
ـ میروی یا میمانی؟ صدا نزدیک بود و نجوا کنان در گوشم ندا در میداد.
ـ میروی یا میمانی؟
نه پای رفتن داشتم و نه دلِ ماندن. ” رفتن”، بریدن میخواست از هر آنچه رفتنی است، “رفتن”، کندن میخواست به سوی هر چه ماندنی است. ساده مینماید اما نه برای همچون منی، خو گرفته به دنیا.
و “ماندن” فراموشی میخواست، میخواست که رؤیاهایت را به باد دهی، و خودت را و ببندی چشم هایت را، بر اندوهی که بر این غریب وامانده از رفتن میگرید.
عجب حکایتی هستی ای انسان! نه پای رفتن داری و نه دلِ ماندن.
دل میخواستی که حریفش کنی، حریف عشق ورزیدن، و چه خوب که هنوز تا چند صباحی که این دل، ته ماندهی یادش را از تو سوسو میزند در آسمانِ رو به تاریکیاش، دلِ ماندن نداشته باشد.
و من که هزار پاره شدم میان پای رفتن و دلِ ماندن، میان ” بریدن و دل کندن” و ” ماندن و چنگ زدن”. هزار پاره شدم اما پارههایم را، هنوز به باد ندادهام. پارهپارههای وجودم را خون چکان، میان دو دست گرفتهام به سویت، هنوز آموختهی تواَند، صدایشان کن! تا همچون پارههای مرغان که آموختهی ابراهیم شده بودند و آنها را بر کوهها گذاشت و خواند، خواند و به سویش روان شدند، پارههای وجودم به سویت روانه شوند.
مرا بخوان! بخوان تا نه ترسی مانَد و نه اندوهی.
ترس ۲: هبوط کرده بودم از هر چه …
کودک که بیدار شد، مادرش را کنار خود ندید. ترسیده بود و هاج و واج به دور و برش نگاه میکرد، ناگهان صدای گریهاش همه جا را پر کرد. در آغوشش گرفتم و تکانش دادم. کمکم مأوا گرفت و آرام شد. یادم آمد که فرزند آدم در آغوش، آرام میگیرد.
دنیا، دنیا بود، پاره پاره بودنش را هر روز نشانم میداد، یک جا، سامان نمیگرفت، در دستم نمیماند و هر روز غنیمتی از من میستاند؛ دیروز بیمار شدم، امروز “دوستی” را از دست دادم و فردا… اما ماجرای من، دنیا نبود؛ فراموش کرده بودم.
آغوش را که فراموش کردم و مأوا را، دنیا در دلم تخم گذاشت و چشمانم را پُر کرد؛ فرزند آدم، عریان شد، در خویشتن عریان شدم. هبوط کرده بودم از هر چه …
عریانی ترس داشت و من که کوچک شده بودم، چنگ میانداختم به هر چه غیر تو بود؛ میخواستم عریانیام را بپوشانم.
عریانی تشویش داشت. پایبرهنه میان “بودن” و “شدن” میدویدم، پیِ آب بودم انگار، اما تا طفلِ دل گریان نشد، آب جاری نگشت؛ طفل را که رها کردم، طالب شد، طالب آغوش مادر، من با پای برهنه میدویدم و او، آغوش را به یاد میآورد و میگریست و آنگاه که گریست، رحمت جاری شد.
فرزند آدم، این بار لایق لباسی دیگر شده بود، پس او را در خویش پوشاندی، با لباس تقوا، و این بار “تو” چشمانش را پر کردی.
ترس ۳: إِنّی نَذَرتُ للرّحمن صَوما۱…
خودم را معنا میکنم؛ نه، تو تنها نیستی، تنها رهایت کردهاند اما تنها نیستی. پُرت میکنم، ای عزیزترینم، دردانه! پُرت میکنم، آنقدر گرم میشوی که دیگر بیمی به خود راه نخواهی داد.
اینجا همه چیز سست است، به قوارهی انسان در نمیآید، چیزی میخواهم که محکم باشد، میخواهم روی آن خانهای بنا کنم. زمینی سخت؟! نه، سختتر از آن، سنگها را برایت میتراشم، خانهای برایت خواهم ساخت که ویرانی نداشته باشد و تو را در آن سکنی خواهم داد.
چیزی گرم میخواهم، میخواهم درون انسان را پُر کنم، گرم میشوی، کمی صبر کن، گرمت میکنم. بیا! برایت اسباببازی آوردهام، فکرِ همهجا را کردهام، بیا، همه را برای تو آوردهام. بازی کن، سرخوش باش، رها میشوی، از ترسهایت، از تنهایی، دیگر هیچ دردی نخواهد بود؛ این یکی را وقتی ترسیدی بغل کن و آن یکی را وقتی گرسنه شدی، تعظیم … این یکی را هم بخوان، به دردت میخورد، بزرگ که شدی! سراغ آدمهایی خواهی رفت که فقط این زبانت را میفهمند! …
چرا اخم میکنی؟ اسباب بازیهایت در این سالها کافی نبوده است؟! باشد باز هم برایت دارم، به هیچ چیز فکر نکن.
خسته
خسته خالی
خسته خالی
خالی، فریاد میزنم،
آغوشش را باز میکند و میگوید: آرام! آیا کودک نبودی و پرورشت دادم؟
راست میگوید، راست میگویی، ساکت میشوم، ساکت میشویم…
این گونه فکر کن، این گونه سخن بگو، این گونه زندگی کن؛ این هم کلیشهای به قدّ و قوارهی تو. حالا برو.
همه چیز را بریدهاند به قد و قوارهی من؟!
راست میگوید، برو، خوش باش، اینجا همه همینطور زندگی میکنند. راز بقا را میدانی؟ خودت را وفق بده، همرنگ جماعت …
… باز هم تنها باز میگردم.
تنها که میشوم، در خود فرو میروم، غوطهور میشوم و صدای ضعیف کودکی را در درونم میشنوم. معصومانه گریه میکند. میخواهم کمکش کنم باید به او بها دهم، بهایی به اندازهی تولدش اما …
اینها را ببین! چه حریصانه به انسان نگاه میکنند. فرعونها را شناختهای؟ منتظر تولد فرزندی دوباره، از آدمند. میکشندش، میدانی؟! میکُشندت. متولد نشو فرزندم. یوغها را نمیبینی؟ کافی است پیدایت کنند. یکی یکی و صد تا صد تا، برده میگیرند، نمیبینی؟
***
ساعتهاست اینجا نشستهام، پشت میز! هر چه بخواهید، برایتان مینویسم، کارهایتان را انجام خواهم داد، امّا چرا اینقدر خستهام و در پی اوقات “فراقت”؟
… ساعتهاست اینجا نشستهام، جلوی تلویزیون. فیلم میبینم؛ در زندگیِ آدمهایی که برایم بازی میکنند، شریک میشوم. چقدر زمان گذشته؟ نمیدانم. با آنها میخندم و در سختیهایشان گریه میکنم، اما چرا هیچ کدامشان در سختیهای زندگی با من شریک نمیشوند؟
***
دلم آشوب میشود. خیال تولدت را از سَرَم بیرون میکنم. بخواب فرزندم، آرام بخواب. دنیا برای تو چیزی ندارد، با تولدت چیزی را عوض نمیکنی، خودت را هم از دست خواهی داد. خیال تولدت را از سر بیرون میکنم اما تو … از درونم فریاد میزنی، در من شعله میکشی و میخواهی بیایی.
من میترسم. از فرعونها، از خودم. تو را بر میگیرم و با خود میبرم، باید دور شویم، اینجا جای ماندن نیست. تو را عاشقانه در درونم جستم، و پروردمت. اما آن بیرون را ببین، چشم نور بینی نیست. تو را چه میتوانم کرد و خود را؟ چه خواهم گفت آنگاه که مرا بپرسند این طفل را از کجا آوردهای؟ سرِ آن ندارد امشب که برآید آفتابی … اما این تویی، طفلِ نور بین من که سرِ تابیدن داری، با تو چه کنم؟…
گاهِ تولد است و من دردها و ترسها را به آن درختِ بخت تکیه دادهام. میشنوم: «غم مخور و دیده روشن دار و آنان را که چشم نور بین ندارند، بگو که برای رحمان، زبان به روزه درکشیدهام.»
در تو سکوت میکنم و تو زاده میشوی فرزندم…
– «إنی عبدالله»…. و من پُر میشوم. پس سلام بر من، روزی که زاده شدم و روزی که میمیرم و روزی که برانگیخته خواهم شد.۲
۱- “من برای خداوند رحمان سکوت را بر خود واجب داشتهام…” (سورهی مریم(س)،آیهی ۲۶)
۲- [مدیر سایت:] نگاه کنید به سورهی مریم(س)، آیات ۳۳-۲۲
از دوست دوران دبیرستانم… (۳) (ارسالکننده: رضا حقیقی)
؟ آبان ۱۳۶۷
[…]
ساده است مشکل مینماید
هنگامیکه عشق در کار باشد چه کاری مشکل است؟! شاید هیجانانگیز باشد یا ترساننده یا کُشنده امّا مشکل…؟
آنگاه مشکل است که اشتباه است (در عمل فاعل و فعل را باید با هم در نظر داشت)
آیا… ؟ آری. مسیر بسیار طولانی است و بسیار کوتاه. چیست که بتواند من را از آن باز دارد؟
مرگ؟
آه بسیار از مرحله پرتی!
خود من؟
؟ آذر ۱۳۶۷
کسی دارد دور میشود برو! و آیا کسی دارد میآید؟ نمیخواهد بیایی. لازم نکرده. باید بروم.
[…]
من باید قدم در راه بگذارم تا او … قبول دارم و باز هم به خود میگویم که با تکیه بر باتلاق نمیتوان از آن رهایی یافت. دوباره آغاز میکنم. فکر میکنم که شناخت من برای رفتن این راه (بدون کثافتکاری) نسبتاً کافی است و چه کسی میداند؟ شاید آگاهیها و تواناییهایی به فعلیت درآید که کار را سادهتر کند. گفتن این حرف شاید بیپروایی باشد امّا میگویم که نه عقل من را از آن باز میدارد و نه …
نه عزیزم شاید اکنون دیگر نگفتن آن بیپروایی باشد.
۲۱ اردیبهشت ۱۳۶۸
مواظب باش گاهی از جاهایی وارد میشود که فکرش را هم نمیکنی. و گاهی از جاهایی که میشناسیشان چنان چیزهایی وارد میشود که فکرش را هم نمیکنی.
۸ بهمن ۱۳۶۸
باید مواظب بود؛ هر شناخت جدید خطرناکترین چیز است اگر به آن عمل نشود؛ حیوانی خواهی شد که …
از چه میترسم؟ از چه باید بترسم؟ (ارساالکننده: ح.ض)
هر گاه که قلم به دست میگیرم میترسم.
اکنون برای بار هفتم تصمیم به نوشتن دربارهی ترس گرفتم و شش مرتبهی قبل از نوشتن در مورد ترس میترسیدم و بعد هم از اینکه میترسم، میترسیدم. انگار در پس ترسیدن ضعف نهفته شده است و نمایان شدن ضعفی اینچنین، مرا میترساند. اما اکنون به سراغ قلم میآیم و محکمتر در چیزی که میترسم فرو میروم. میروم، میروم تا دیگر نترسم. میخواهم شجاعتم را امتحان کنم. پس مینویسم:
* ممکن است بعضی وقتها آدم از آدمهای دور و برش بترسد درواقع نه اینکه از خود آدمها بلکه از صفاتی که دارند، صفاتی که باعث میشود به تو و به خودشان ضرر برساند. پس ممکن است آدم از رابطه بترسد چون شاید باعث شود چیزی از ما کم شود یا هدر رود یا از دست برود.
تا به حال از زبان کسی ترسیدهای؟
تا به حال از کینهی کسی ترسیدهای؟
تا به حال شده وقتی یک نفر به تو حسادت میکند، بیش از هر احساس دیگر از او بترسی؟
از سوء تعبیر کسی یا افکار بدی که ممکن است در مورد تو داشته باشند چطور؟!
واقعاً ریشهی ترس انسان از انسان چیست؟
انگار وقتی سرنوشتت را به دست آدمها میدهی، وقتی زندگیت، انتخابهایت را به آنها سپردهای یا فکر میکنی اطرافیان تو، دوستان تو و خانوادهی تو هستند که زندگی تو را میسازند و تو با آنها تعریف میشوی، آن وقت است که میترسی. میترسی از آدمها و گریزانی.
چشم به دهان آنها به تماشا ایستادهای و برای نگاه آنها میروی و کار میکنی و با هراس، هر چند لحظه یکبار، وقفهای در کارت میاندازی تا به آنها بنگری و تأیید بگیری و از نگرفتن تأیید میترسی.
میترسی چون متزلزلی و به سادگی فرو میریزی.
میترسی چون بردهای.
میترسی چون ضعیفی، میترسی چون گمان میکنی نیستی یا گمان میکنی نمیتوانی باشی.
میترسی چون نمیشناسی خودت را، وجودت را، ارزشت را.
اشتباه گرفتهای؛ تو در واقع باید بترسی اما ترس از چه چیزی یا از چه کسی؟!
ترس در وجود ما به چه معنایی است یا بهتر بگویم به چه معنایی درست است؟
* ممکن است بعضی وقتها آدم از خودش بترسد. از خودش که نه…
از صفات خودش، از درون خودش، از روبرو شدن با خودهایش، از حرف زدن، از دیدن، از شنیدن، از رفتن، از نرفتن. گاهی وقتها از شدن حتی ممکن است بترسد.
در دورههایی از زندگی آینه وحشتناک و ترسناکترین شیء در دنیا میشود. گاهی ممکن است آینه یک دوست باشد یا گاهی شاید آینه همین آینهای باشد که در او ظاهر خود را میبینی. اما نه! فقط ظاهر نیست، تو چشمان خودت را هم میبینی. به هر حال باید بگویمت که تو از آینه نمیترسی، تو از خودت میترسی؛ از خودی که:
گناه کرده
خودی که کینه ورزیده
خودی که حسادت کرده
خودی که تکبر داره
خودی که خود بینه
خودی که تنفر داره
خودی که مأیوسه
خودی که بریده
خودی که میترسه
خودی که ضعیفه
خودی که حریصه
خودی که مغرور شده
خودی که گند میزنه
خودی که ستم میکنه
خودی که ظالمه
خودی که بخیله
خودی که گرفته هست
خودی که افسردهست
خودی که خستهست
خودی که غمزده است
خودی که شرمساره
خودی که شیطانزده است
خودی که شهوت پرسته
خودی که سخته
باید بگم در واقع از این خودها هم نمیترسی، تو از روبرو شدن با این خودها میترسی. تو از باور میترسی؛ باور اینکه قبول کنی میتوانی تبدیل کنی، تبدیل کنی خودِ گناهکار را به خودی که میتونه بخشیده بشه. خودِ کینهتوز را به خودی که میتونه عشقورزی کنه. و حسادت را در خودت به مهر، تکبر را به نوعدوستی، تنفر را به زایش، یأس را به امید، حرص را به طلب، افسردگی را به نشاط، ضعف را به قدرت و بخل را به بخشش تبدیل کنی.
تو از هزینه دادن میترسی، تو از وقت گذاشتن، از تلاش کردن، از خودسازی، از شناختن، پی بردن، کشف کردن، از فرو ریختن و دوباره ساختن میترسی و میپرهیزی.
* بعضی وقتها ممکن است آدم از شیطان یا از جن یا از موجوداتی اینچنین بترسد.
تا به حال شده است برای توجیه گناهی که انجام دادهاید از موجودی حرف بزنید که از بیرون، شما را ترغیب و دعوت کرده؟!
گاهی وقتها انگار افسار تو به دست کس دیگری است و چیزی تو را به دامن گناه میکشاند و گاهی وقتها حتی میبلعد، گناه تو را در خود فرو میکشاند و تو برای نرفتن باید مقاومت کنی، فریاد کنی و پناه بطلبی و برگردی به سمتِ …
و گفتن اینکه «من مرتکب گناه نمیشوم، من آگاهی دارم، من هیچگاه به این وادی پا نمیگذارم» کافی نیست.
و تو از خندههای آن پستفطرت میترسی، چندشآور است نگاهش. تو از مغلوب شدن و تسلیم شدن و در اختیارش قرار گرفتن میترسی و اتفاقاً همین ترس تو موجب یأس میشود و تو بیشتر در او فرو میروی و خندانترش میکنی.
ترس از ترسیدن نیز دردیست دیگر …
پس چاره چیست؟
چاره ترس الهیست. آری ترس از خدا ترسی است اصیل و جوابِ همهی ترسها را میدهد. چه ترس آدم از آدم، چه ترس آدم از خودش و چه ترس آدم از شیطان.
اگر او را دریابی و راه ایمان را برگزینی، دیگر همهی ترسها از بین میروند و تو فقط از کسی میترسی که به او امید هم نیز داری. از کسی میترسی که تمام قدرتها در دست اوست و باید مقابل او بایستی. از کسی میترسی که میدانی عادل است.
ترس نه، خوف الهی.
ای کاش معنای خوف را میفهمیدم.
خوف از کسی که دستهایش بالاتر از همهی دستهاست، پس اگر او نخواهد هر چه دسیسه کنند برعلیه تو انجام نشود، پس تو دیگر از چه میترسی؟ از آدمها؟ از شیطان؟ از خودت؟ از که؟ از چه؟
قبل از فهمیدن ترس میخواهم باور را بفهمم، باور کردن حضور کسی که میبخشد، کسی که میآمرزد، پاککننده است و امید بخش، کسی که نور را روانه میکند تا تاریکیها روشن شود. کسی که برگردانندهی دلهاست، کسی که به حق قضاوت میکند و …
ترس از چنین کسی در چه فضایی تعریف میشود؟!!!
ترس از چه؟
از انتخاب نشدن؟ (برگزیده نشدن برای او)
از بخشیده نشدن؟
از چه؟
از اینکه به من رو نکند و مرا از آنچه هستم برنیاورد؟
نمیفهمم،
خوف را نمیفهمم.
ترس و نیاز (چند قطعه از فیه ما فیه مولانا) (ارسالکننده: رضا حقیقی)
امید باید داشتن. و ایمان، همین خوف و رجاست. یکی مرا پرسید که رجا [=امید] خود خوش است، این خوف چیست؟ گفتم تو مرا خوفی بنما بیرجا یا رجایی بنما بیخوف، چون از هم جدا نیستند. چون میپرسی مثلاً یکی گندم کارید، رجا دارد البتّه که گندم برآید و در ضمن آن هم خایف است که مبادا مانعی و آفتی پیش آید. پس معلوم شد که رجا بیخوف نیست و هرگز نتوان تصور کردن خوفِ بیرجا یا رجای بیخوف. اکنون اگر امیدوار باشد و متوقّع جزا و احسان قطعاً در آن کار گرمتر و مُجدتر باشد. آن توقّع پَرِ اوست. هرچند پرش قویتر، پروازش بیشتر. و اگر ناامید باشد کاهل گردد و ازو دیگر خیر و بندگی نیاید. همچنانکه بیمار داروی تلخ میخورد و ده لذت شیرین را ترک میکند اگر او را امید صحّت نباشد این را کی تواند تحمّل کردن؟ (ص۶۴)
خفته را بانگ زنند که «برخیز، روز شد، کاروان میرود.» گویند: «مزن بانگ که او در ذوق است، ذوقش برمد.» گوید: «آن ذوق هلاکت است و این ذوق خلاص از هلاکت.» گوید که «تشویش مده که مانع است این بانگ زدن از فکر.» گوید: «به این بانگ خفته در فکر آید و اگرنه او را چه فکر باشد درین خواب؟ بعد از آن که بیدار شود در فکر آید.» (ص۱۲۳)
این دویدن اثر خوف است. جملهی عالم میدوند، الا دویدن هر یکی مناسب حال او باشد. از آنِ آدمی نوعی دیگر و از آنِ نبات نوعی دیگر و از آنِ روح نوعی دیگر. دویدن روح بیگام و نشان باشد. آخر غوره را بنگر که چند دوید تا بِه سوادِ انگوری رسید. همین که شیرین شد، فیالحال بدان منزلت برسید. الا آن دویدن در نظر نمیآید و حسّی نیست. الا چون به آن مقام برسد، معلوم شود که بسیاری دویده است، تا اینجا رسید. (ص۱۷۶)
آخر تو به این تن چه نظر میکنی؟ تو را به این تن چه تعلق است؟ تو قایمی بیاین و هماره بیاینی. اگر شب است پروای تن نداری و اگر روز است مشغولی به کارها، هرگز با تن نیستی. اکنون چه میلرزی برین تن؟ چون یک ساعت با وی نیستی جایهای دیگری. تو کجا و تن کجا؟ اَنْتَ فِی وَادوَ اَنَا فِیْ وَاد. این تن مغلطهای عظیم است. پندارد که او مُرد، او نیز مُرد. هی، تو چه تعلق داری به تن؟ این چشمبندی عظیم است. ساحران فرعون چون ذرّهای واقف شدند، تن را فدا کردند، خود را دیدند که قایمند بی این تن و تن به ایشان تعلق ندارد. و همچنین ابراهیم و اسماعیل و انبیاء و اولیاء چون واقف شدند، از تن و بود و نابودِ او، فارغ شدند.
حَجّاج بنگ خورده و سر بر در نهاده، بانگ میزد که در را مجنبانید تا سرم نیفتد. پنداشته بود که سرش از تنش جداست و به واسطهی در قایم است. احوال ما خلق همچنین است، پندارد که به بدن تعلّق دارند یا قایم به بدنند. (ص۴-۱۸۳)
(فیه ما فیه، مولانا جلالالدین محمد، نشر نامک)
وقتی از خدا میترسی، وقتی از مخلوق میترسی (آیات و احادیثی در باب ترس) (ارسالکننده: رضا حقیقی)
امام علی(ع): بترس تا ايمن بمانى، خود را در امان مدان كه گرفتار ترس مى شوى. (میزانالحکمه، ج۴، ۵۲۵۱)
امام باقر(ع): با ترس راستين خود را از ابليس حفظ كن و از اميد دروغين بپرهيز، زيرا كه تو را در ترس واقعى مىافكند. (میزانالحکمه، ج۴، ۵۱۷۹)
امام على(ع): براى پيمودن راه دراز از ترس طولانى كمك بگيريد. (میزانالحکمه، ج۴، ۵۱۸۶)
پيامبر خدا(ص): آن كه بترسد شبانه حركت كند و كسى كه شبرو باشد، به منزل رسد. (میزانالحکمه، ج۴، ۵۲۳۶)
امام صادق(ع): بنده مؤمن نباشد مگر آنگاه كه بيمناك و اميدوار باشد و بيمناك و اميدوار نباشد مگر آنگاه كه بيم و اميد او را به عمل كشاند. (میزانالحکمه، ج۴، ۵۲۱۵)
امام على(ع): كسى كه به چيزى اميدوار باشد در طلب آن بر مىآيد و آنكه از چيزى بترسد از آن مىگريزد. من نمىدانم ترس و بيم آن كسى كه با خواهشى نفسانى رو به رو شود اما آن را، به سبب آنچه از آن مىترسد، رها نمىكند، چه معنا دارد و نمىدانم اميدوارى كسى كه به سختى و مصيبتى گرفتار مىشود اما اميدش او را به شكيبايى در برابر آن وا نمىدارد چه مفهومى دارد. (میزانالحکمه، ج۴، ۵۲۱۳)
امام باقر(ع): مصيبتى چون بىخردى نيست و بىخرديى چون كم يقينى و كم يقينىاى چون نترسيدن و نترسيدنى چون نداشتن غم از دست دادن ترس. (میزانالحکمه، ج۴، ۵۱۸۰)
امام على(ع): هر ترسى حقيقى است جز ترس [ادعایی مردم] از خدا كه بيمار وآفت زده است… اگر كسى از بندهاى از بندگان خدا بترسد آثار ترس در رفتار او آشكار مىشود اما در برابر پروردگار خود چنين نيست، پس او ترس از بندگان را نقد مىشمارد و ترس از آفريدگار خويش را نسيه و وعده. (میزانالحکمه، ج۴، ۵۲۱۴)
امام على(ع): هر گاه از خدا بترسى به سوى او گريزى و هرگاه از مخلوق بترسى از وى بگريزى. (میزانالحکمه، ج۴، ۵۲۲۸)
امام على(ع): از پروردگارت بترس و به رحمت او اميدوار باش، تا تو را از آنچه مىترسى ايمن دارد و به آنچه اميد دارى برساند. (میزانالحکمه، ج۴، ۵۲۵۲)
امام على(ع): خوش گمانى و اميدوارى بنده به خدا به اندازه بيم و هراس او از پروردگارش مىباشد آن كس كه حسن ظن و اميدوارى او به خدا بيشتر باشد ترسش از خدا بيشتر است. (میزانالحکمه، ج۴، ۵۲۱۲)
لقمان (ع) – در اندرز به فرزندش- فرمود : فرزندم! داراى دو دل باش: با يك دل از خدا بترس، ترسى كه در آن تفريط راه نيابد و با دلى ديگر به خدا اميدوار باش، اميدى كه مايهی فريب و غفلت نشود. (میزانالحکمه، ج۴، ۵۲۱۰)
امام صادق (ع): سزاوار است كه مؤمن از خداوند چنان بترسد كه گويى بر لبهی دوزخ قرار دارد و به او چنان اميدوار باشد كه گويى اهل بهشت است. (میزانالحکمه، ج۴، ۵۲۰۵)
پيامبر خدا (ص): همانا مؤمن ميان دو ترس كار مىكند: ميان زمانى كه از عمرش گذشته است و نمیداند خدا با او چه مىكند میآمرزدش يا نه! و ميان زمانى كه از عمرش باقى مانده است و نمىداند خدا دربارهی او چه حكم خواهد كرد. (میزانالحکمه، ج۴، ۵۲۰۰)
امام صادق (ع): مؤمن ميان دو ترس به سر مىبرد: گناهى كه در گذشته كرده است و نمیداند خدا با آن چه كرده است (آن را بخشيده يا نه) و عمرى كه باقى مانده است و نمىداند در آن مدت چه گناهان مهلكى مرتكب خواهد شد، بنابراين، مؤمن پيوسته ترسان است و جز ترس اصلاحش نكند. (میزانالحکمه، ج۴، ۵۲۰۱)
امام على(ع): از ستم پروردگارتان نترسيد (زيرا او به كسى ستم نمىكند) بلكه از ستم خود بر خويش بترسيد. (میزانالحکمه، ج۴، ۵۲۲۴)
امام على(ع): جز از گناه خود مترس و جز به پروردگار خويش اميد مبند. (میزانالحکمه، ج۴، ۵۲۲۵)
پيامبر خدا(ص): اگر از خدا چنان كه بايد بترسيد هر آينه دانشى به دست خواهيد آورد بدور از هر گونه جهل و نادانى و اگر خداى را چنانكه شايد بشناسيد هر آينه با دعاى شما كوهها از جاى كنده شود. (میزانالحکمه، ج۴، ۵۲۳۴)
امام على (ع): خودشناسترين مردم خداترسترين آنهاست. (میزانالحکمه، ج۴، ۵۱۹۹)
امام كاظم(ع): از خدا نترسد آن كه دربارهی او نينديشد، و كسى كه دربارهی خدا تدبّر نكند، دلش با شناخت ثابت و استوارى كه آن را ببيند و حقيقتش را در دل خويش بيابد پيوند نخورد و هيچ كس چنين نباشد مگر آنكه گفتارش كردارش را تأييد كند و باطنش با ظاهرش سازگار باشد. (میزانالحکمه، ج۴، ۵۲۱۸)
امام على (ع): عالمترين مردم به خداى سبحان ترسانترين آنها از اوست. (میزانالحکمه، ج۴، ۵۱۹۶)
«… همانا از ميان بندگان خدا تنها دانشمندان نسبت به او خشیت دارند…». (فاطر، ۲۸)
«آيا آن كس كه در همهی ساعات شب در سجده و قيام به عبادت پرداخته و از آخرت بيمناك و به رحمت پروردگار خويش اميدوار است با آن كس كه چنين نيست يكسان است؟ بگو: آيا آنهايى كه مىدانند با آنهايى كه نمىدانند برابرند؟ تنها خردمندان پند مىپذيرند». (زمر، ۹)
امام صادق (ع): آن كه خدا را شناخت از خدا ترسيد و آن كه از خدا ترسيد دل از دنيا بركند. (میزانالحکمه، ج۴، ۵۱۹۸)
«از بستر خواب پهلو تهى مىكنند، پروردگارشان را با بيم و اميد مىخوانند و از آنچه روزيشان كردهايم انفاق مىكنند». (سجده، ۱۶)
«آن شيطان است كه در دل دوستان خود بيم مىافكند اگر ايمان آوردهايد از آنها مترسيد، از من بترسيد». (آل عمران، ۱۷۵)
پيامبر خدا(ص): خداوند بر فرزند آدم مسلط نكرد مگر كسى را كه فرزند آدم از او مىترسد. اگر فرزند آدم از كسى جز خدا نمىترسيد خداوند جز خود كسى را بر او مسلط نمىكرد. و فرزند آدم واگذار نشد مگر به كسى كه به او اميد بسته باشد. اگر فرزند آدم جز به خدا اميد نمىبست به غير خدا واگذار نمىشد. (میزانالحکمه، ج۴، ۵۲۵۷)
امام على(ع): بدترين انسان كسى است كه در كار پروردگارش از مردم بترسد و نسبت به مردم از پروردگار خويش نترسد. (میزانالحکمه، ج۴، ۵۲۶۰)
امام صادق(ع): هركه از خدا بترسد خداوند همه چيز را از او بترساند و هركه از خدا نترسد خداوند او را از همه چيز ترسان كند. (میزانالحکمه، ج۴، ۵۲۳۷)
امام على(ع): هركه از خدا ترسد خداوند او را از هر چيز در امان دارد و هركه از مردم ترسد خداى سبحان او را از هر چيز هراسان كند. (میزانالحکمه، ج۴، ۵۲۳۹)
امام حسن(ع): هر كه خدا را بندگى كند خداوند همه چیز را بنده او گرداند. (میزانالحکمه، ج۴، ۵۲۴۲)
«هر آينه آنان كه گفتند پروردگار ما خداست و سپس پايدارى ورزيدند، بيمى بر آنان نيست و اندوهگين نمى شوند». (احقاف، ۱۳)
امام على(ع): هر گاه از كارى ترس [غیر عقلانی و باطلی] داری خود را به كام آن بينداز؛ زيرا ترس شديد از آن كار دشوارتر و زيانبارتر از اقدام به آن كار است. (میزانالحکمه، ج۴، ۵۲۷۱)
امام على(ع): هرگاه از سختى و دشوارى كارى ترسيدى در برابر آن سرسختى نشان بده رامت مى شود ودر برابر حوادث روزگار چاره انديشى كن بر تو آسان مىشوند. (میزانالحکمه، ج۴، ۵۲۷۲)
تکلیفمان را روشن کنیم (ارسالکننده: ش.خ.)
دو نوع از مهمترین ترسهایی که دارم را توضیح میدهم. ترس یکسره شدن در انتخاب شیوهی زندگی و ترس از قضاوت شدن.
از تقابل دو نوع خود، دو نوع آرزو حاصل میشود و سپس میل به تحقق دو نوع زندگی و در آخر ترسِ از دست دادن هر یک از این دو نوع زندگی که وجودم را فرا میگیرد. همواره بین کشمکش این دو نوع خواست و ترس، ملقمهای از انتخابهای جور واجور، رهایی بخش و سقوط دهنده، سراسر زندگیم را فرا میگیرد و در کشمکش این دو نوع ترس یا خواست (اگر شل بزنیم و سریعتر یکسره نشویم) له می شویم و زندگیمان در ارتعاشی نه چندان عمیق همواره سپری میشود.
ترس از دست دادن فرصتها برای خواستنیترین نوع زندگی که میتواند وجود داشته باشد در من است. زندگیای که هر لحظه و هر فعالیت و هر حرکتی در آن معنادار و عمیق به سمت رهایی باشد. شغلی و درآمدی و همسری و فرزندی و فعالیتی و دوستانی که من را به این زندگی معنادار نزدیکتر میکند. امّا هر چه بیشتر به چنین زندگیای متمایل شوم و تلاش کنم و وقت بگذارم ترس از دست دادن زندگی روزمرهای که به «موفقیتها و امنیتهای اجتماعی و فردی» به گونهای که از کودکی آموزش دیدهایم همراه هم میشود. این دو ترس نمیگذارد که در یکی از این شیوههای زندگی زندگی «یک دله» شوم و همان شیوه را ادامه دهم.
ترس دیگر من ترس از قضاوت شدن و عریان شدن مقابل دیگران است. دیگرانِ «محرمی» هستند در زندگیمان که بدون دلهره و ترسی مقابل آنها عریان میشویم، لقد میکنند، قضاوت میکنند، تذکر میدهند و دوستی و رابطه هم چنان گرم و دوستداشتنی باقی میماند. اما از این دایرهی محدود که بگذریم، اکثریت اطرافیانمان را انسانهایی مییابیم با روابطی نامطلوب (خودمان هم در این شکلی شدن رابطه مقصریم و نقش داشتهایم) که اگر قرار باشد توسط آنها قضاوت بشویم یا به نیات و خواستها و قضاوتهای اخلاقی یا ریشههای اعمالمان پی ببرند، همواره ترسی عمیق از عریان شدن ما را فرا میگیرد. گویی «ویترینی» که از کودکی خود ساختهایم یا دیگران از ما ساختهاند، آنقدر اهمیت پیدا میکند که «حفظ ویترین» دغدغهی اصلی ما میشود. از قضاوتها و نقد شدنها میترسیم، حدود و فاصله دوستیها را طوری تعیین میکنیم که حدالمقدور کسی وارد آن دایرهی نزدیک ما، که به عریانی فکری و اخلاقی و نهایتاً نقد و قضاوت میرسد، نشود.
دوستیهایی عمیق است که منجر میشود آن تعداد آدمِ «مَحرم به درونیات ما» افزایش پیدا کند، در معرض نقدهایی عاشقانه قرار بگیریم و تغییر کنیم و تغییر بدهیم.
هر چقدر بیشتر مراقب ویترینی که برای نمایش دادن ساختهایم باشیم، کمتر جرأت پیدا میکنیم که به حقیقت زندگیمان بپردازیم. خیلی مواقع به حق بودن و به حق اذعان کردن لازمهاش قضاوت شدن و نقد شدن توسط بقیه است، هر چقدر از این حالت بیشتر بترسیم، بیشتر برای حفظ ویترین تمیز و زیبایمان حق را زیر لایههایی از کثافت درونمان پنهان میکنیم، کمتر در «در معرض» قرار میگیریم و کمتر تغییر میکنیم و کمتر میخواهیم و میتوانیم تغییر بدهیم.
پروردگارت را بخوان با بیم و امید (ارسالکننده: س.ع.)
وقتی از باطل و فرو رفتن در اون پروا داری، از همیشه به نور نزدیکتری. اما وقتهایی هم هست که از گناهت لذت میبری، اوقاتی که میدونی ارزش تو بیش از این است ولی باز انگار نمیتونی از چیزهای حقیری که بهشون امید بستی دل بکنی، وقتی که صدای شیطان رو میشنوی که در گوش تو میخونه و داری در پی اون صدا میری، وقتی که جرأت نداری با خودت مواجه بشی، وقتی که دیگر امیدی بزرگ نداری. وقتی که همتی والا نداری و بتهات تو رو احاطه کردهاند و تو باز هم از بتی به سمت بتی دیگه فرار میکنی.
یه روز به کسی یا کسانی، یه روز به درس خواندن، یه روز به علم پناه میبری تا لذت فرو برنده علم، مجالی باشه برای فراموشی
خودتو سرگرم میکنی که فراموش کنی ولی …..
با این همه آرام و قرار نداری، و همهی اینها تو رو در یه ترس بزرگ میندازه. نمیدونم شاید بشه بهش گفت ترس از خود. زمانی هست که گویی دیگه نور رو نمیشناسی، آسمون رو فراموش کردی و بالهاتو. اما کسی هست که ما رو میخونه تا به سمتش بریم و اون خود به سمت ما میاد.
«ای بندگان من که بر خویشتن زیادهروی روا داشتهاید، از رحمت خدا نومید مشوید، به راستی که خداوند همهی گناهان را میآمرزد، که او خود آمرزندهی مهربان است.» (زمر ۵۳)
و الان یه ترس دیگه به سراغت میاد، ترس از متمایل شدن به باطل، ترس از گناهانت، ترس از انجام ندادن کار درستی یا انجام گناهی به خاطر یک دلبستگی حقیر یا ترسی حقیر.
«و او را با بیم و امید بخوانید. که رحمت خداوند به نیکوکاران نزدیک است.» (اعراف ۵۶)
و کسی که از باطل و فرو رفتن در اون ترسی نداره، چگونه میتونه ادّعا کنه که به رحمت پروردگارش «امید» دارد؟ و اون که ناامیده ترس و پرهیزش از گناه و باطل پوشالی و سست میشه.
و تو یوسف صدیق رو میبینی که میگوید: «پروردگارا زندان برایم دوست داشتنیتر است از آنچه مرا به آن میخوانند و اگر نیرنگ آنان را از من بازنگردانی، به سوی آنان خواهم گرایید و از [جمله] نادانان خواهم شد.» (یوسف (ع) ۳۳)
خدا شاید از ما نمیخواد که هیچ ترسی نداشته باشیم ولی از ما میخواد که با خودمون صادق باشیم. وقتی به باطل بودن چیزی پی بردیم، ازش پرهیز کنیم و وقتی حق بودن چیزی رو میشناسیم کاری کنیم و به سمتش بریم. خدا از ما میخواد که به یاد داشته باشیم؛ که فراموش نکنیم. به چیزی بزرگتر چشم بدوزیم؛ به چیزی که میتونیم باشیم.
ولی شاید همهی ترسهای حقیر ما از اون جایی شروع میشه که فراموش میکنیم. فراموش میکنیم که چی میخواستیم باشیم، چی باید باشیم. ارزش خودمون رو کم میپنداریم. خودمون رو کوچک تصور میکنیم تا جایی که انتخابهامون کوچک میشه، ترسهامون کوچک میشه. ارزش خودمون رو با تملکاتمون تعریف میکنیم. «هستی» خودمون رو در گرو «چیز»ها میبینیم. چیزهایی که «فکر میکنیم» به ما تعلق دارند. همه چیز برای تملک و نه رهایی؛ مال، علم و حتی عشق.
حالا دیگه ترسهایمان ترسِ از دست دادن شده و ترس به باد رفتن تملکاتمان.
«شیطان شما را از تهیدستی بیم میدهد و شما را به زشتی امر میکند.» (بقره ۲۶۸)
خودمان را هم حقیر کردیم در ترس از نگاه دیگران، توجه و بیتوجهی دیگران و چه حقیقتهایی را که قربانی نکردیم؛ چه «خود»هایی را!
وقتی اینجوری نگاه میکنی، مرگ انگار پایان همه چیزه.
وقتی دنیا باز هم نابسندگی خودش رو نشون داد و تو باز هم خودت رو دست خالی دیدی. شیطان تو رو میخونه تا به هر چیزی چنگ بزنی، اما آن کس که نمیخواد باز هم در پی یک دروغ دیگه بره؛ کسی که صادقانه به تجربههای خودش از دنیا و خدا و خودش نگاه میکنه؛ کسی که امید داره، را این آرزوهای واهی فریب نمیدن: «این، روزی است که صادقان را صدقشان سود بخشد» (مائده ۱۱۹) و «جز کافران کسی از رحمت خدا نومید نمیشود» (یوسف ۸۷)
هر لحظه باید به فکر رهایی باشی.
به فکر بودنی که دوستش داری، لیاقتش رو داری.
در هر موقعیتی خواستت رو بالا ببر. به عهدهایت فکر کن. با انتخابها و استقامت در عمل از آنها محافظت کن. بلند همتی و وفا ترسهای بیهوده رو کوچک میکند.
و موسی را به یاد آر آن هنگام که با پروردگارش عهد بست که هرگز پشتیبان ستمگر نخواهد بود …
و مردی با شتاب از دورترین نقطهی شهر آمد و گفت: «ای موسی فرعونیان برای کشتن تو به مشورت نشستهاند. فوراً از شهر خارج شو که من از خیرخواهان توام.»
موسی از شهر خارج شد در حالی که ترسان بود و هر لحظه در انتظار حادثهای. گفت: «پروردگارا مرا از این قوم ستمگر رهایی بخش.»
و هنگامی که رو به سوی مدین کرد، گفت: «امید است پروردگارم مرا به راه راست هدایت کند.»
….و بخوان- پروردگارت را با بیم و امید. چرا که رحمت خداوند به نیکوکاران نزدیک است.
و دختران شعیب، شعیب، آتش طور، بعثت، بازگشت و … .
حکایت مسجد مهمانکش (ارسالکننده: رضا حقیقی)
يك حكايت گوش كن اى نيك پى مسجدى بُد بر كنار شهر رى
هيچ كس در وى نخفتى شب ز بيم كه نه فرزندش شدى آن شب يتيم
بس كه اندر وى غريب عور رفت صبحدم چون اختران در گور رفت
هر كسى گفتى كه پريانند تند اندر او مهمانكُشان با تيغ كند
آن دگر گفتى كه سحر است و طلسم كاين رصد باشد عدوى جان و خصم
آن دگر گفتى كه بر نِه نقش فاش بر درش: «كاى ميهمان اينجا مباش
شب مخسب اينجا اگر جان بايدت ور نه مرگ اينجا كمين بگشايدت»
و آن يكى گفتى كه شب قفلى نهيد غافلى كايد شما كم ره دهيد
تا يكى مهمان در آمد وقت شب كو شنيده بود آن صيت عجب
قوم گفتندش كه هين اينجا مخسب تا نكوبد جان ستانت همچو كُسب[۱]
كه غريبى و نمىدانى ز حال كاندر اينجا هر كه خفت آمد زوال
اتفاقى نيست اين ما بارها ديدهايم و جمله اصحاب نُهى
از يكى ما تا به صد اين ديدهايم نه به تقليد از كسى بشنيدهايم
بىخيانت اين نصيحت از وداد مىنماييمت مگرد از عقل و داد
گفت او اى ناصحان من بىندم از جهان زندگى سير آمدم
مرگ شيرين گشت و نقلم زين سرا چون قفس هشتن، پريدن مرغ را
آن قفس كه هست عين باغ در مرغ مىبيند گلستان و شجر
جوق مرغان از برون گرد قفص خوش همىخوانند ز آزادى قصص
مرغ را اندر قفس ز آن سبزهزار نه خورش مانده است و نه صبر و قرار
سر ز هر سوراخ بيرون مىكند تا بود كاين بند از پا بر كند
چون دل و جانش چنين بيرون بود آن قفس را در گشايى چون بود؟
نه چنان مرغ قفس در اَندُهان گرد بر گردش به حلقه گربگان
كى بود او را در اين خوف و حزن آرزوى از قفس بيرون شدن
او همىخواهد كز اين ناخوش حصص صد قفس باشد به گرد اين قفص
قوم گفتندش مكن جَلدى برو تا نگردد جامه و جانت گرو
آن ز دور آسان نمايد به نگر كه به آخر سخت باشد ره گذر
هين مكن جلدى برو اى بوالكرم مسجد و ما را مكن زين متهم
گفت اى ياران از آن ديوان نىام كه ز لا حولى ضعيف آيد پيم
اى حريفان من از آنها نيستم كز خيالاتى در اين ره بيستم
فارغم از طمطراق و از ريا قل تعالوا گفت جانم را بيا
هر كه بيند مر عطا را صد عوض زود در بازد عطا را زين غرض
چون دهانم خورد از حلواى او چشم روشن گشتم و بيناى او
پا نهم گستاخ چون خانه روم پا نلرزانم نه كورانه روم
آنچه گل را گفت حق خندانش كرد با دل من گفت و صد چندانش كرد
آنچه نى را كرد شيرين جان و دل و انچه خاكى يافت زو نقش چگل
بر دلم زد تير و سوداييم كرد عاشق شُكر و شِكرخاييم كرد
عاشق آنم كه هر آن آن اوست عقل و جان جاندار يك مرجان اوست
من نَلافم ور بلافم همچو آب نيست در آتش كُشىام اضطراب
هر كه از خورشيد باشد پشت گرم سخت رو باشد نه بيم او را نه شرم
هر پيمبر سخت رو بُد در جهان يك سواره كوفت بر جيش شهان
رو نگردانيد از ترس و غمى يك تنه تنها بزد بر عالمى
باقى قصهى مهمان آن مسجد مهمان كش و ثبات و صدق او
آن غريب شهر سربالا طلب گفت مىخسبم در اين مسجد به شب
مسجدا گر كربلاى من شوى كعبهى حاجت رواى من شوى
هين مرا بگذار اى بگزيده یار تا رسن بازى كنم منصوروار
گر شديد اندر نصيحت جبرئيل مىنخواهد غوث در آتش خليل
جبرئيلا رو كه من افروخته بهترم چون عود و عنبر سوخته
جبرئيلا گر چه يارى مىكنى چون برادر پاسدارى مىكنى
اى برادر من بر آذر چابكم من نه آن جانم كه گردم بيش و كم
خفت در مسجد، خود او را خواب كو؟ مردِ غرقه گشته چون خسبد، بگو؟
نيم شب آواز با هولى رسيد كايم آيم بر سرت اى مستفيد
پنج كَرَّت اين چنين آواز سخت مىرسيد و دل همىشد لخت لخت
تفسير آيت «وَ أَجْلِبْ عَلَيْهِمْ بِخَيْلِكَ وَ رَجِلِكَ» [سورهی اسراء، ۶۴]
تو چو عزم دين كنى با اجتهاد ديو بانگت بر زند اندر نهاد
كه مرو ز آن سو، بينديش اى غوى كه اسير رنج و درويشى شوى
بىنوا گردى ز ياران وا بُرى خوار گردى و پشيمانى خورى
تو ز بيم بانگ آن ديو لعين واگريزى در ضلالت از يقين
كه هلا فردا و پس فردا مراست راه دين پويم كه مهلت پيش ماست
مرگ بينى باز كو از چپّ و راست مىكشد همسايه را، تا بانگ خاست
باز عزم دين كنى از بيم جان مرده سازى خويشتن را يك زمان
پس سلح بر بندى از علم و حكم كه من از خوفى نيارم پاى كم
باز بانگى بر زند بر تو ز مكر كه بترس و باز گرد از تيغ فقر
باز بگريزى ز راه روشنى آن سلاح علم و دین را بفكنى
سالها او را به بانگى بندهاى در چنين ظلمت نمد افكندهاى
هيبت بانگ شياطين خلق را بند كردهست و گرفته حلق را
تا چنان نوميد شد جانشان ز نور كه روان كافران ز اهل قبور
اين شكوه بانگ آن ملعون بود هيبت بانگ خدايى چون بود
هيبت باز است بر كبك نجيب مر مگس را نيست ز آن هيبت نصيب
ز انكه نبود باز صياد مگس عنكبوتان مىمگس گيرند و بس
بانگ ديوان گله بان اشقياست بانگ سلطان پاسبان اولياست
رسيدن بانگ طلسمى نيم شب مهمان مسجد را
بشنو اكنون قصهى آن بانگ سخت كه بِدان از جا نرفت آن نيك بخت
چون كه بشنود آن دهل آن مردِ ديد گفت چون ترسد دلم از طبل عيد
گفت با خود هين ملرزان دل كز اين مرده جان بد دلان بىيقين
وقت آن آمد كه حيدروار من ملك گيرم يا بپردازم بدن
بر جهيد و بانگ بر زد كاى كيا حاضرم اينك اگر مردى بيا
در زمان بشكست ز آواز آن طلسم زر همىريزيد هر سو قسم قسم
ريخت چندان زر كه ترسيد آن پسر تا نگيرد زر ز پُرّى راه در
بعد از آن برخاست آن شير عتيد تا سحرگه زر به بيرون مىكشيد
دفن مىكرد و همىآمد به زر با جوال و توبره بار دگر
گنجها بنهاد آن جانباز از آن كورى ترسانى واپس خزان
شمع بود آن مسجد و پروانه او خویشتن انداخت آن پروانهخو
سوخت پرّش را و لیکن ساختش بس مبارک آمد آن انداختش
همچو موسی بود آن مسعود بخت کآتشی دید او به سوی آن درخت
چون عنایتها بر او موفور[۲] بود نار میپنداشت و آن خود نور بود
(مثنوی معنوی، دفتر سوم)
[۱] تفاله دانههای روغنی
[۲] وافر، بسیار
ترسی که نشانهی بیداری است (ارسالکننده: م.م.)
بچه که بودم بزرگترها میگفتند: «آدم نباید از چیزی بترسد.فقط باید از خدا ترسید.» اما من از خیلی چیزها می ترسیدم؛ مثلاً از تنهایی، رد شدن از خیابان، مدرسه، ناظم و معلمها، غریبهها، تاریکی (در حیاط خانهی مادربزرگم اتاقی بود به اسم تنستان یعنی “تنورستان” که تاریک بود و پر از خرت و پرت. از وقتی مادربزرگ دیگر نان نمیپخت کسی زیاد به آنجا نمیرفت. بچهها میگفتند آنجا جن دارد. یادم هست یکبار که توپ بازی میکردیم، توپ قل خورد و رفت وسط تاریکی کسی جرأت نمیکرد برود بیاوردش. من که میخواستم نشان دهم از بقیه شجاعترم رفتم توپ را پیدا کردم و اصلاً به روی خودم نیاوردم که ترسیدهام.) علاوه بر اینها، با اینکه نمیفهمیدم ترسیدن از خدا یعنی چه، از او هم میترسیدم!
کم کم فهمیدم ترس چیز بیهودهای نیست. و هیچ کجای دنیا نمیتوان آدمی را پیدا کرد که ترسی نداشته باشد. مثلاًٌ همین خود من هنوزم که هنوز است از خیلی چیزها میترسم: از گذر زمان و از دست رفتن فرصتها، مرگ و از دست دادن نزدیکان، از دست دادن دوستان، فراموش شدن و فراموش کردن، شکست، اشتباه کردن، بیکسی و بیپناهی، بیهدفی و سرگردانی، خوب از آب در نیامدن سمینار، گاهی از حرف زدن در جمع غریبهها هم میترسم. تازه از بعضی ترسهای خودم هم میترسم! اما بیشتر که فکر میکنم میبینم بعضی از این ترسها بیهودهاند یا باید جهتی درست بگیرند تا به درد بخورند. مثلاً همین ترس از مرگ نزدیکان. مگر نه اینکه بدنها برای مرگ آفریده شدهاند. مگر نه اینکه مرگ حتمی است و گریز ناپذیر. مگر نه اینکه مرگ طبیعی است مثل خشک شدن و ریختن برگ درختان در پاییز و از نو سبز شدن در بهار. پس ترس از مرگ به چه دردی میخورد؟ جز اینکه فرصت را غنیمت بشماری، از امکانات زنده بودنت بهترین استفادهها را بکنی و تا زندهای زندگی کنی و توشه برداری برای راه.
گاهی در جمعی هستی. مثلاً جمع دوستان، حرف زدن یا شوخی کردن دربارهی چیزی بیهوده و لغو تازه شروع شده؛ ترس از ادامه پیدا کردن این حرفها و ارزان فروختن و به بیهودگی تن دادن، میتواند تأثیر زیادی داشته باشد در تلاش برای تغییردادن جهت حرفها و پیدا کردن جایگزینی درست و به درد بخور.
ترس میتواند شوق تغییر ایجاد کند. وقتی از وضعیتی که در آنی ناراضی و ترسان میشوی به جای ناامید شدن و کاری نکردن، میتوان مشتاقانه به تغییر و رشد فکر کرد.
دقیق تر که به خودم نگاه میکنم میبینم جای بعضی ترسهای خوب و بجا در من خیلی خالی است!
بعضی ترسها خوبند و انگیزهی حرکت. خدا هم آدمها را میترساند. او فقط رحیم و غفور نیست بلکه قاهر و منتقم هم هست و پیامبران نه تنها بشارت دهنده بلکه بیم دهنده و ترساننده هم هستند. «إنا اَرسَلناکَ شاهِداً و مُبَشِراً و نَذیراً»
گاهی برای نترسیدن باید ترسید! چنین جاهایی اگر نترسی احمقی. ترس از خسران و تباهی به ایمان راه میبرد. «إنَ إلانسانَ لَفی خُسرٍ. إلا أَلَذین آمَنوُا وَ عَمِلوُا ألصالِحاتِ» و ایمان است که آدمی را رویین تن میکند و عمل صالح ایمنی میبخشد؛ مثل ابراهیم(ع) در آتش رفتن و نسوختن.
وقتی میترسی پناه میجویی. ترس از تنهایی و بیکسی، ترس از فراموش شدن، ترس از نابودی، ترس از رحم نیاوردن آدمیان و ترس از بیپایگی جهان و جهانیان، آدمی را بر میانگیزد که پناهی بجوید امن، همیشگی و واقعی که هیچ چیز و هیچ کس نتواند گزندی به آن برساند. «قُل اَعوذُ بِرَبِ الفَلَق ِ. مِن شَرِ ما خَلَق» ( بگو پناه میبرم به پروردگار سپیده صبح از شر تمام آنچه آفریده است.) هنگامی که خدا به موسی(ع) ندا میدهد که به سراغ قوم ستمگر برو. موسی میگوید: «پروردگارا! از آن میترسم که مرا تکذیب کنند…» و خداوند «فرمود چنین نیست، نشانههای ما را [برای آنان] ببرید که ما با شما شنوندهایم.» (۱۲و ۱۵ شعراء)
وقتی زشتی گناه را میفهمی و از بوی گند آن میترسی؛ آب میجویی و توبه میکنی. در عرصهی اجتماع هم اگر از ظلم و بیعدالتی و فقر نترسی، بیتفاوت از کنارش میگذری و میگویی: « به من چه؟ من که کاری از دستم بر نمیآید.» و برای تغییر شرایط کاری نمیکنی. فکر میکنی گناه و ظلم و بدبختی دیگران به تو ربطی ندارد از این نمیترسی که پیامبر(ص) میگوید: «هرگاه دیدی که امت من به ستمگر نمیگویند “تو ستمگری” بی تردید از دست رفتهاند.»
اگر از ستم کردن و زیر بار ظلم رفتن خود و دیگران نترسی با ستم نمیستیزی. ترس کاوه آهنگر از ظلم و بیعدالتیِ ضحاک ماردوش، او را برانگیخت که “شجاعانه” و “دادخوهانه” بر سر بزرگان هفت کشور که به دادگریِ چون ضحاکی گواهی میدادند، فریاد بکشد و یاوران دیو بخواندشان و سپس به بازار بشتابد و مردم را آگاه سازد و به مبارزه با اهریمن دعوت کند. ترس از فقر و تنگدستی، ترس از شکمهای خالی و پوستهای به استخوان چسبیده است که به تلاش و مبارزه میخواند و از مال اندوزی و راحتطلبی و پرخوری باز میدارد.
از غفلت و فراموشی که بترسی یادآور شو، از نو عزمت را جزم کن، از نو بخوان و بیاندیش، بشنو، به یادآر، بگو.
«پس بیدار باشید زیرا نمیدانید که در چه وقت صاحبخانه میآید. مبادا ناگهان آمده شما را خفته یابد.» (انجیل مرقس ۳۶:۱۳-۳۵)
نترسیدن شاید آغازی باشد ارسالکننده: ت.ض.)
هرگاه از «شورش بر ترس» یاد میشود، احساس میکنم چیزی در خاطره دارم. … نوجوانی؛ به یاد نوجوانیم میافتم:
شب جمعه بود. همان شب که فردای آن در خاطرم ماند، آن شب که نطفهی آن بسته شد.
شاید در آن سالها، این سنت بیشتر به چشم میخورد که هر نوجوانی، زمانی که پا به دنیای بلوغ میگذاشت، برای نخستین بار به طور جدی از خودش میپرسید: «خداوند از من چه میخواهد؟» و آن وقت در جستجوی پاسخ به لبهای گوناگون خیره میشد تا جواب خود را پیدا کند.
آن شب، از یکی از آن لبها، ندایی اینچنین به گوشم رسید که «خداوند وکیل شماست؛ او نتیجهی کار شما را ضمانت کرده.»
صبح جمعه با چندین نفر از همکلاسیها، قرار کوهنوردی داشتیم. در راه شوخی میکردیم و میخندیدیم؛ در آبها شنا میکردیم و از سر و کول همدیگر و کوه بالا میرفتیم. وقت برگشت، چون کارها و مسئولیتها کمی به هم ریخته بود، بچهها من را به عنوان سرگروه انتخاب کردند تا کارها را راست و ریس کنم. روزهای آخر اسفند بود. نزدیک ظهر که شد تصمیم گرفتیم برگردیم. از شهر و رفت و آمد خیلی دور شده بودیم و به ندرت آدمی در آن اطراف دیده میشد. در راه برگشت، در میانهی دشت، چهار نفر را مقابلمان ایستاده دیدیم. تقریباً جوان بودند و هیکلی درشت و ظاهری خشن داشتند. ایستاده بودند و ما را برانداز میکردند. نزدیکتر که شدیم، یکی از آنها که چوبی در داشت، از ما پرسید:
ـ اسبی را در این اطراف ندیدهاید؟
ـ چه جور اسبی بوده؟
ـ یه اسب قرمز رنگ.
از جواب او فهمیدیم که به دنبال اسب نمیگردد.
در آن زمان ما اول دبیرستان بودیم؛ تقریباً پانزده ساله و آن جوانها بیست ساله به نظر میرسیدند.
من و نُه تا از دوستانم در یک ردیف ایستاده بودیم و میخواستیم بدانیم آنها چه منظوری دارند که جلوی ما را گرفتهاند؟ سکوتی بین ما در جریان بود. ناگهان دو نفر از آن ها به سمت ابوالفضل خیز برداشتند. دست او را گرفتند و شروع به کشیدن کردند.
ـ این باید با ما بیاد.
همه ترسیده بودیم … از شدت ترس به هم نگاه نمیکردیم ولی از نگاههای آنها فهمیدیم که جریان تنها یک چیز است و بس: تجاوز. بله آنها میخواستند ابوالفضل را با خود ببرند. ابوالفضل که یک واکمن در دست داشت، با لحنی سرشار از التماس و ترس، در حالیکه خون به چهرهاش دویده بود، گفت: «چی میخواین؟ اگه واکمن رو میخواین، خب بیا، این مال شما.» یکی از آنها بیاعتنا به حرف او، کولهپشتی او را کشید و با لگد آنرا به یک سمت پرت کرد. بعد واکمن را به زمین زد و خرد کرد. با آنکه ما ده نفر بودیم، ولی خشکمان زده بود و آنها دست ابوالفضل را همینطور میکشیدند. پاهای ابوالفضل روی زمین کشیده میشد و قلبم را خراش میداد.
وقتی قبول کردم سرگروه شوم حتی فکر چنین واقعهای هم از ذهنم رد نشده بود و حالا انگار مرا بر زمین میکشیدند. احساس وظیفه میکردم. سخت ترسیده بودم و نمیدانستم که چه کار باید کرد. چهرهی ابوالفضل هنوز جلوی چشمانم هست که انتظار کمک داشت از ما! و در عین حال احساس شرمندگی در چشمانش…. دردی در من نفوذ کرد.
دو نفرشان، چوب در دست داشتند. یکی از آنها که جثهی کوچکتری داشت، شروع کرد به پراکنده کردن بچهها. او با چوب، بچهها را میزد. به طرف او رفتم و گفتم: «خب ولش کنید». با قدرت هرچه بیشتر با چوب به پاهای من میزد. دردی احساس نمیکردم و همینطور به او نزدیک و نزدیکتر میشدم و او عقب و عقبتر میرفت. آنقدر به ضربه زدن ادامه داد تا چوب کلفت او، تکه تکه و خرد شد. میخندید اما تعجب و هراس هم در چشمهایش بود. مثل مستهای بهتزده بود.
حالا یک چوب بیشتر باقی نمانده بود، چوبی در دست آن جوان هیکلی که داشت ابوالفضل را با خود میبرد. آن دو جوان دیگر تماشاچی بودند.
فقط و فقط یک لحظه… بیهیچ تأملی… بیذرهای اندیشه و محاسبه… تنها یک آن از درونم گذشت: خداوند وکیل شماست.
با سرعت به سمت او دویدم و فریاد زدم: علیه ظلم قیام کنید! چوب کلفت او را گرفتم و با سر به وسط سینهی آن جوان هیکلی زدم. هر دومان از سراشیبی تند آنجا پایین افتادیم.
دو سر چوب را گرفته بودیم و همینطور غلت میخوردیم پایین. یک لحظه من روی سینهی او بودم و با یک چرخ دیگر او. واقعه باید تکمیل میشد. در چرخ آخر، او روی سینهی من افتاد. چوب را به گلوی من فشار میداد و توی صورتم فریاد میزد: چوب رو ول کن! با توام! میگم چوب رو ول کن!
گفتم: چوب رو ول کنم، میگذاری برویم؟
دوباره فریاد زد. دوباره پرسیدم.
ـ ها! ولش کن حالا!
چوب را که گرفتن آن حاصل تولدی در من بود، ول کردم. او چوب را برداشت و آن را تا میتوانست بر سر و صورت من و ابوالفضل فرود آورد. ابوالفضل آنقدر عقب عقب رفت تا توانست فرار کند. من در برابر ضربهها سعی کردم از خودم دفاع کنم و صدایش را میشنیدم که از پشت سرم فریاد میزد و با تمسخر و خشم میگفت: «جلو ظلم قیام کنی، هااا؟!!»
با این وضع و اوضاع گویی از کارشان منصرف شده بودند. اما هنوز چیزی معلوم نبود. به سمت دوستانم که در حال تماشا بودند فریاد زدم: «بدوید پدر سگها!» شروع به دویدن کردیم. وقتی به کوچه باغها رسیدیم و خواستیم نفسی تازه کنیم، همه با حیرت به من نگاه میکردند. گویی چیزی اعجابآور در من بود که تا به حال حتی خودم ندیده بود.
به شلوغی و رفت و آمد ابتدای کوهستان که رسیدیم، گوشهای کنار رودخانه نشستیم تا ناهار بخوریم. هنوز هم همهی تنمان پر از ترس بود. من به آن طرف رودخانه رفتم تا نماز بخوانم. اما دیدم که کولهپشتیام پاره شده و جا نمازم افتاده است.
بی مُهر و سجاده بر کوه نماز خواندم.
ترسهای من (ارسالکننده: ا.ص.)
به ترس هایم که فکر می کنم، به این هم فکر می کنم که گاهی آنقدر بی تفاوت از کنار چیزها گذشته ام که به ترس هایی حتی فرصت بروز هم ندادم. به ترس هایی فکر می کنم که نمی شناسمشان و شاید جایی به من شبیخون بزنند.
– بچه که بودم، همیشه ترسی از ، از دست دادن پدر و مادرم داشتم. از این که زمانی آنها نباشند آن قدر می ترسیدم که گاهی فقط به خاطر فکر کردن به آن، احساس می کردم اتفاق بدی خواهد افتاد.
– بچه که بودم، شبها، حتی از اینکه قسمت انتهای حیاط خانه مان را که با انبوه شاخ و برگ درخت ها پوشیده شده بود از پنجره تماشا کنم، می ترسیدم. خیال من بود که آنجا را برایم ترسناک می کرد. موجودات خیالی من! و هنوز هم گاهی شبها آنجا، خیالات و کابوس های کودکی را به یادم می آورد و آن ترس باز برایم زنده می شود.
– وقتی که دوستی گفت دوستت دارم، سرد شدم، فاصله گرفتم. می ترسیدم. شاید از وابستگی کسی به من می ترسیدم. وقتی او فقط بودن من را، حضور من را می خواست، من نمی فهمیدم که او دقیقا چه چیز را می خواهد. از تجربه چیز ناشناخته ای که بود ترسیدم. رو برگرداندم. فاصله گرفتم. رهایش کردم.
– تابستان بعد از کنکور، طراوتی در دل داشتم. دلم با یاد چیزی تازه بود. و ترس! ترس از دست دادن آن تازگی. ترس از فراموش کردن آن چه تجربه کرده بودم. فراموشی! ترس از فراموشی!
و از سویی دیگر، ترس از نتیجه کنکور. ترس از آینده ای مجهول که سرنوشت آن به تعداد رقم های یک عدد گره خورده!
– مشغولم اما سنگینی نگاهش را احساس می کنم.
می دانم. نمی داند که می دانم.
می دانم. می داند که می دانم.
می ترسم. از برخورد نگاه ها می ترسم. از برملا شدن آن چه هر دو می دانیم در نگاه هم. ترس از این که آن چه آشکار شود، نه آن چیزی باشد که می خواهم. دوست دارم آن را در خود نگه دارم. من سکوت را انتخاب می کنم. گویی او هم!
– سال سوم. دلشوره، ترس. از شروع سال بعد می ترسم. از دوباره کنکوری بودن. از تمام شدن دورانی که به آن چنگ زدم و می زنم تا در سایه امن آن بیارمم و فراموش کنم، می ترسم. دوست دارم این دو سال آخر کش بیاید و هیچ وقت به انتها نرسم و با کسی که انتهای راه ایستاده و می خواهد سوال پیچم کند رو به رو نشوم. از شنیدن حرفهایش می ترسم و فرار می کنم. می ترسم از این که آن چه از من می خواهد نه آن چیزی باشد که دوست دارم.از به هم خوردن آرامشم می ترسم، هر چند آرامشی است بی رنگ و آشفته!
– به مرگ نزدیک ترین هایم زیاد فکر می کنم و به زندگیشان هم. وقتی به مرگ آنها فکر می کنم می ترسم. ترس از تمام شدن مهلت ها. نه مهلت آنها، که مهلت من! ترس از تمام شدن مهلت من برای انجام کاری!
– امتحان درس ….، تفسیر سوره انفطار. دارم سخت از چشمم و مغزم کار می کشم. نیازم به نمره این درس چقدر حقیقت داره؟! هرچقدر! فعلا که ترس من را پای جزوه ام میخکوب کرده. با حلقه ای از ورق پاره های …. احاطه شده ام.
این قسمت را چند بار خواندم اما انگار فقط چشم هایم روی جمله ها حرکت می کنند. مرغ خیالم سر ناسازگاری گذاشته و حالا این منم که باید اجازه بدهم ترس بال و پر آن را هم بچیند و یا نه.
– هنوز امتحان شروع نشده. دلشوره دارم. کسی که یک بار این درس را افتاده بود، از شدت ترس و اضطراب تب کرده. آدم ها از ترس چه چیزها که تب نمی کنند!! او را که می بینم، خودم را مرور می کنم. از ترس چه امتحان هایی که تب نکردم و نمی کنم! به قول دوستی، شبهای امتحان از ترس، خدا را بنده نیستیم.
– به مرگ خودم کمتر فکر می کنم؛ و هر بار که به آن فکر می کردم، بیش تر احساسی مثل تنهایی، غربت و غم داشتم و ترس در آن پشت ها بود.
– آن شب خیالاتم بودند و من! یاد مرگ؛ تنها آنچه باقی است با تو خواهد ماند. فانی را وا خواهی نهاد.لحظه ای جانم از این یاد لرزید.
ستارهی بابابزرگ (ارسالکننده: م.ص.)
باز هم شب شد، صد بار به خودم گفتم: «تا هوا روشن هست برو حلقه در را بینداز تا هوا که تاریک شد نخواهی اینقدر بترسی یا التماس این یا آن بکنی که باهات بیاید!»
شبهای زمستان را دوست نداشتم، همه داخل اتاق بودند، پردهها کشیده و درها بسته و من چون بچهی بزرگ خانه بودم آخر شب میپرسیدند: «حلقه در را انداختی؟!» و باز هم نه!، آخه این بزرگترها هم تا هوا روشن است یادشان نیست دزد میآید، تاریک که شد میگویند برو در را ببند! درختها هم همینطور! روزها آنقدر مهربان هستند که آدم از سر و کولشان بالا میرود. شب که شد باد میپیچد داخل برگهایشان و کلّی مرموز و ترسناک میشوند.
روزها از درخت گردو بالا میرفتم، از بالای آن شاخهی انگور را میکشیدم و خوشههای انگور سرمازده که برای زمستان لای پارچهی نخی پیچیده بودیم را میچیدم، ولی شبها وقتی از زیر آنها رد میشدم فکر میکردم الان یک دستی از لابهلای برگها بیرون میآید و من را میکشد بالا! به خودم میگفتم : «اگر چیزی دیدم جیغ میزنم، ولی اگر جلو دهانم را بگیرد…؟!» و با دو میرفتم تا به در برسم.
حلقه سفت و محکم بود. دو دستی آن را میکشیدم تا درون شیار کوچک جلو در بیفتد و در چوبی سنگین را میکشیدم جلو تا مطمئن شوم که بسته شده، اکثر وقتها موقع بستهشدن یک جیغ محکم و کشدار هم میکشید. گاهی وقتها هم حلقه را تا نصفه رها میکردم و با سرعت نور پا به دو میگذاشتم.
دالان تاریک را طی میکردم بعد از زیر درختها رد میشدم، کمی جلوتر حوض را که درست وسط راهم بود دور میزدم تا میرسیدم لب سکو، دو تا پله و بعد در هال.
یک بار توی برفها زمین خوردم، فکر کردم یکی پاهایم را گرفته، دمپاییهایم را داخل برفها جا گذاشتم و دویدم.
یک شب سرد، چادر نماز سفید گلداری را که مادربزرگ برایم دوخته بود با شوق و ذوق سر کردم و چون داخل ساختمان شیر آّب نبود، رفتم توی حیاط، یخهای حوض را شکستم، وضو گرفتم، داخل اتاق شدم، وقتی حوله را برداشتم تا صورتم را خشک کنم دیدم صورتم خیس نیست.
خجالت میکشیدم به بابا و مامان از ترسم حرف بزنم، آخه من دیگر بزرگ شده بودم و نباید میترسیدم، اگر هم میگفتم آنها جواب میدادند: «از چی میترسی؟ هر چه در روز هست، شب هم هست.» البته فکر نمیکنم خودشان هم این را قبول داشته باشند، آخه آن شب که رعد مثل زلزله خانه را میلرزاند، چراغ توری را تا صبح روشن گذاشته بودند و شاید تا صبح بیدار بودند.
خلاصه! یک شب که بابابزرگ از پشت پنجره دیده بود که من دارم میدَوم، آمد توی حیاط، پرسید: «چی شده؟!» مِنّ و مِنّ کنان نگاهش کردم، ولی بابابزرگ از چشمهایم فهمید که من ترسیدم. آمد این طرف حوض،کنار من، دستم را گرفت و با هم رفتیم توی حیاط چند تا از آخرین انارهای پاییزی باقیمانده روی درخت را توی نور مهتاب پیدا کردیم و چیدیم، وقتی آخرین انار را میچیدیم بابابزرگ گفت: «خدایا شکرت! إنشاء الله امسال هم باران بیاید و درختها پرثمر باشد.» بعد با هم رفتیم در را باز کردیم و انارها را برای بیبی سلیمه که تنهایی توی خانهی انتهای کوچه زندگی میکرد بردیم.
بیبی سلیمه به آسمان نگاه کرد و گفت: «الهی پیر بشی ننه!» نگاهی به چشمهای بیبی سلیمه انداختم و گفتم: «خداحافظ» و رفتم به سمت بابابزرگ که کمی عقبتر ایستاده بود.
برگشتیم، در را آرام بستیم، حلقه را تا آخر انداختیم و یواشیواش از دالان رد شدیم و نشستیم لب حوض. بابابزرگ کت پشمیاش را انداخت روی دوش من و دستش را برد بالا و به آسمان اشاره کرد. شکل ملاقه و خرس بزرگ و کوچک را با هم پیدا کردیم، همینطور که سر من روی شانه بابابزرگ بود به ستارههای دیگر هم نگاه کردیم و روی آنها هم اسم گذاشتیم. بعد در مورد چاق و لاغر شدن ماه حرف زدیم و خندیدیم.
آن شب بابابزرگ گفت: «هر کدام از ما یک ستاره توی آسمان داریم که حواسش به ما هست، آن را خدا آنجا گذاشته که مراقب ما روی زمین باشد.»
از آن شب دیگر وقتی میرفتم حلقه در را بیندازم سر به هوا شده بودم، تازه بعضی وقتها میایستادم و برای خودم ستاره انتخاب میکردم، دوست داشتم ستارهام نزدیک ستارهی بابابزرگ باشد، دو تا از ستارههای پررنگ نزدیک ماه را انتخاب میکردم. خدایا شکرت که برای من و بابابزرگ و همهی بچهها و بزرگترها یک عالمه ستاره آفریدی.
شبهای بارانی هم درختها را نگاه میکردم که از آب سیراب میشوند تا ثمر بدهند و اگر برف میآمد میایستادم تا سفید بشوم بعد میرفتم داخل اتاق، کنار بخاری آتشی، برفها جلزّ و ولزّ کنان آب میشدند و بعد هم بخار میشدند و از لولهی بخاری بالا میرفتند تا سلام من را به ستارهام که زیر ابرها خوابیده برسانند و بیدارش کنند!
هزینه تغییر مگه چقدره؟ (ارسالکننده: ح.ض.)
بذار با هم صادق باشیم، تا حالا به رابطه ات با بقیه فکرکردی؟ به رابطه ات با رئیست فکر کردی؟ با مادرت، با خانواده، با دوستات و …
چرا وقتی خیلی از شرایط کاریت عصبانی هستی و تصمیم میگیری که این دفعه دیگه بری و با رئیست جدی حرف بزنی و بگی که تحمل توی این شرایط کار کردن را نداری ، دیگه نمی تونی هرچی بهت میگه رو قبول نمی کنی و به هرکاری تن نمی دی، دیگه نمی تونی کارهایی که باعث می شن روز به روز از خانوادت و از “خودت” فاصله بگیری رو انجام بدی و … این کارو نمی کنی؟
چرا تا دم در اتاقش آتیشت حسابی تنده ولی وقتی میره توی اتاقش و می بینیش، یهو می ریزی پایین ؟
چی شد؟!
ترسیدی؟
می ترسی چی بشه ؟ حقوق سرماهت کمتر از ماه پیش باشه؟ یا می ترسی آخر سال وقتی همه دارن به هم سال نو رو تبریک می گن، یه پاکت بهت بدن و باهات تسویه کنن ؟ می ترسی دچار فقر بشی؟
به این فکر کردی که اگر حرفتو نزنی چی میشه؟
میشی کارمند حرف گوش کن و کسی که همه ی کارهایی که بهش داده میشه رو کامل انجام میده بدون هیچ اعتراضی. اگر همین مسیر رو ادامه بدی بعد از چندسال می تونی ماشین و خونه و … رو هم بخری.
«خیلی ها همین الان حسرت این شغل منو دارن، خیلی ها از جمله خیلی از دوستهای خودم واقعا آرزوشونه که توی این شرکت کار کنند. »
فرض کنیم اینهایی که گفتی همه اش درست باشه، به این هم فکر کن در قبال این همه “آرزوهای بزرگ” چه چیزهایی رو قربانی میکنی. به این فکر کن که داری اول از همه به خودت خیانت می کنی. به اینکه داری “خود”ی رو توی وجودت پرورش می دی که توسری خور باشه و بخاطر یه لقمه نون که گیرش بیاد، خیلی چیزهای با ارزش تر رو قربانی کنه. به این که داری زمینه ای رو فراهم میکنی که آدم های دیگه هم بعد از تو ، در همین شرایط به این وضع تن بِدَن و اعتراضی نکنن. به این که ، این کارت باعث میشه که تسلیم شدن در دفعه های بعد هم تکرار بشه و تو رفته رفته از تغییر کردن مأیوس بشی و غرق در روزمرگی. موقعی به خودت می آی که شدی مثل خیلی از همکارهات که شاید اونا هم روزهای اول همین فکرهای تو رو میکردن.
به این هم فکرکردی اگر حرفتو بزنی چی میشه؟
آره، نهایت کاری که میتونن بکنن اینه که دیگه باهات قرارداد نبندند؛ خوب نبندند. مگه نه اینکه «پاداش بزرگ مقارن امتحان بزرگه[۱]»؟
شایدم وجهه ای که از من توی ذهن همه ساخته شده از اینکه کارمند حرف گوش کنی هستم خراب بشه؛ خوب بشه. این بهتر از تن دادن به ظلم نیست؟
شایدم تا یه مدت بیکار باشم، به نظرت این بهتر از دور شدن از خانواده و خودت نیست؟ شایدهم واقعا بهتر باشه که آدم کارشو عوض کنه و جای دیگه ای مشغول بشه(بسا از دست دادنی که از بدست آوردن عزیزتر است(علی (ع))).
چرا از این نمی ترسی که فردا روز آخر زندگیت باشه و بمیری در حالی که داشتی به ظلمی کمک میکردی؟ به این فکر کردی که شاید بتونی یه جای دیگه بیشتر به خودت و رشدت کمک کنی ؟
چرا به این فکر نمیکنی که این هم یه امتحان الهی هست که شاید توش بشه کس دیگری رو توی وجودت زنده کنی و به “خود”های حقیرترت “نه” بگی؛ با بها دادن به خودی که زیر بار حرف زور نمیره یا خودی که میتونه حرفشو بزنه و از حقوق خودش دفاع کنه یا …
جو گیر نشو ، به این هم فکر کن که شاید از این کار اومدی بیرون یه مدت بیکار بمونی؛ بعد از دست خودت شاکی نشی که کاش اعتراضی نکرده بودی و مثل بقیه همکارهات کارهاتو بدون هیچ اعتراضی انجام می دادی و حقوق سر ماهت رو میگرفتی و … .
نه ! نمی گم بلندهمت نباش؛ می گم واقع بین باش تا رویاهات رو خراب نکنی، واقع بین باش و از واقعیت برای دگرگون کردن خودت و واقعیت استفاده کن.
[۱] حدیثی از امام علی (ع) از کتاب غررالحکم.
درباره «هزینه تغییر مگه چقدره؟»
با سلام و آرزوی هدایت برای همگان!.. در میان پرسه هایی که در اینترنت می زدم ، سر از سایت آیات درآوردم.. مطلبی با عنوان«هزینه تغییر مگه چقدره؟» را پیش روی خود دیدم و بر آن شدم آن را مطالعه کنم… حقیقتش، خواستم ساده از کنارش بگذرم، مثل دهها مطلبی که روزانه می خوانم..اما احساس کردم که نگارنده ی این مطلب، پیامبرگونه، دیگران را به اندیشه های خویش فرا می خواند..گویی داد بیداری سر داده و دیگران را نه تنها به پندارهای خود ، فرا خوانده ، بلکه با زیر سوال بردن رویه ی زندگی دیگران،تلویحآ آنها را مورد ملامت قرار داده است..از این رو بر آن شدم نقدی بر مطلب مذکور، بنویسم تا هم خود دقیقتر ، پی به اصل موضوع ببرم و هم نگارنده را در نهایت با پرسشی ، مواجه سازم… مهمترین آفتی که می تواند چرخ زندگی را از ریل اجتماع خارج کند و بستر زندگی را با انواع چالش ها روبرو کند، مساله ی مطلق گرایی است.. قضیه ای که به شکل کلی می توان از مطلب مورد نقد، احساس کرد..برهم زدن شرایط موجود به خاطر معایبی که در آن هست… زیر بار شرایط نرفتن و حرکات رادیکالی از خود نشان دادن!!..
این اندیشه، اجتماع را به صحنه ی کشمکش و بکش مکش تبدیل می کند.. من بر این باورم که سازش با شرایط موجود، در عین حفظ اصول اخلاقی و فکری خود ، نشان دهنده ی هوش هر انسانی خواهد بود..آری! کسانی که قدرت سازگاری ندارند، سخت و شکننده و غیر قابل انعطافند..دیگران ، دل و رمق نزدیک شدن به این جور آدمها را ندارند..اینها عیب گیر و عصیانگرند..مدام در حال قضاوتند.. قدرت همراهی با دیگران را در مسایل روزمره ندارند.. جدیتی خشونت آمیزی با خود دارند که اصلآ هیچ رنگ و بویی از معنویت در آن دیده نمی شود.. به ندرت تآیید می کنند و اکثرآ در حال رد کردن موقعیتی هستند که در آن قرار دارند… روحشان، مغناطیسی برای جذب اطرافیان ندارد..با پرحرفی، می خواهند دیگران را سر جای خود بنشانند.. رفتارشان، پس زننده است،آنوقت می خواهند با زبان آوری، اطرافیان گریزپای را به سوی خود بخوانند..سکوتشان به اندازه ی حرف زدنشان، عذاب آورست…زیرا هم در سکوت و هم در کلام، نا آرام و با خود در ستیزند… اگر سکوت یا کلامشان هیبتی دارد، نه به خاطر رهایی و آزادی از قیود است، بلکه بیشتر به خاطر قهریست که با دیگران نشان می دهند.. از نظر ایشان، همه غافلند و اینها فقط دردانه ی عالمند..مطلق اندیشی، توان همراهی کردن با دیگران را از ایشان سلب کرده است… سراسر در حال قضاوتند و این را می شود در پرحرفی شان به خوبی احساس کرد…. گرفتار افراط و تفریطند… یا در خود گیر کرده اند و حرفی نمی زنند ، یا وقتی سر از تنهایی خشونت آمیز خود در می آورند، مجال صحبت کردن به هیچکس را نمی دهند.. هدفشان بیشتر محکوم کردن دیگران است..یک کلمه می شنوند، یک مثنوی، پاسخ می دهند.. نا آرامند.. با دیدن کمترین قضیه ناخوشایندی، همه چیز را به هم می ریزند..با رسم و رسومات و عرف، درگیرند.. ذهنشان، مملو از کنش و واکنش است.. به اندازه ی یک کتابخانه، حرف و کلمه در ذهن جای داده اند اما قلبشان، آرامش ندارد.. ذهن خود را عجیب فرسوده می کنند. در حالت انتزاعی به سر می برند و مدام در هر موقعیتی به سراغ ذهن شلوغ خود می روند…خود را به واقعیت نزدیک نمی کنند..رگبار تفکر به دست گرفته اند و هر موقعیت و واقعیتی را رگبار می کنند..غافل از اینکه به جای تسلیم شدن به قلب ، خود را در بیابان ذهنشان، سرگردان کرده اند.. اینها را نمی شود مجاب کرد.. برای هر سخنی، حرفی از قبل می تراشند.. توجیه گرند…می خواهند فقط پاسخ دهند.. با سخن وری ،دیگران را سر جای خود می نشاند، بی آنکه آنها را قانع کنند.. اندیشه های دیگران را سرکوب می کنند، به این امید که تسلیم آنها شوند..به بهانه ی عزت نفس، موقعیت ها را در هم می شکنند..واین ها همه ناشی از مطلق گرایی ست که در آن گرفتارند… خلق و خوی تند خود را نمی بینند،..خود را ملاک قرار می دهند..حال با این توصیفات،اگر آدمها بخواهند با دیدن کوچکترین ناهنجاری از دیگران، موقعیت شغلی خود را از دست بدهند، آنچه می ماند، جمله خسارت است ، زیرا شغلهای بعدی هم، هیچگاه خالی از نقص نیستند و هیچ تضمینی هم وجود ندارد که با از دست دادن شغل فعلی، اصلآ شغل دیگری در کار باشد..ضمنآ این ناهنجاریها، هیچگاه یکطرفه نیست ، هیچ آدمی، معصوم و مبرا از خطا نیست و نگارنده ی سایت آیات نیز از خطایا در امان نیست..آیا ایشان، یکبارهم از خود سوال کرده که آیا رفتارهای معیوب او هم می تواند، بهانه ای برای کنار کشیدن همکارش از شغلی که دارد باشد؟…من مطلب مورد نقد را خطرناک و برخاسته از یک روان از خودراضی و خود محور می بینم که می تواند باعث اضمحلال و عقب افتادگی یک جامعه و از دست رفتن ناب ترین موقعیتها برای افرادش گردد.