خطر درخت‌های بائوباب (ارسال‌کننده: الهه گل‌سنبل)

… در سیاره شازده کوچولو دانه‌های وحشتناکی وجود داشت که دانه‌های درخت بائوباب بود. خاک سیاره او پر بود از این دانه‌ها.
بائوباب درختی است که اگر دیر دست به کار شوند، دیگر هیچ‌وقت نمی‌شود از شرش خلاص شد. چون تمام سیاره را می‌گیرد و با ریشه‌هایش سیاره را سوراخ‌سوراخ می‌کند. اگر سیاره، سیاره کوچکی باشد، یا درخت‌های بائوباب تعدادشان زیاد باشد، سیاره را می‌ترکانند.
یک روز شازده کوچولو به من گفت: «این دیگر یک برنامه انضباطی است. وقتی صبح‌ها کار نظافت خودت تمام شد، باید به نظافت کردن سیاره بپردازی و تا بوته‌های کوچک بائوباب را – که تا کوچک‌اند، خیلی شبیه بوته گل سرخ‌اند دیدی، فوری آنها را ریشه‌کن کنی. این کار با اینکه خیلی کسل‌کننده است، خیلی هم سخت نیست.»
یک روز شازده کوچولو به من سفارش کرد که سعی کنم هرطور شده یک تصویر گویا از درختان بائوباب بکشم و این درخت را به بچه‌های سیاره خودم بشناسانم. همچنین گفت: «اگر بچه‌ها بخواهند به سفر بروند، ممکن است شناختن بائوباب به دردشان بخورد. بعضی وقت‌ها عیبی ندارد که آدم کاری را به بعد موکول کند. ولی اگر کار ریشه‌کن کردن بوته‌های بائوباب را عقب بیندازد، مصیبت‌بار می‌شود. سیاره‌ای بود که آدم تنبلی در آن زندگی می‌کرد. او برای ریشه‌کن کردن سه تا بوته بائوباب، هی امروز و فردا کرد و …»
من اصلا دوست ندارم مثل معلم‌های اخلاق حرف بزنم، اما خطر درخت‌های بائوباب، خطر بزرگ و ناشناخته‌ای است!
سر راه کسی که در چنان سیاره‌ای گم بشود، آن چنان خطرهای بزرگی هست که می‌خواهم این بار از عقیده همیشگی خودم دست بردارم و بگویم:
« بچه‌ها! خطر درخت‌های بائوباب را خطر کوچکی به حساب نیاورید! »

***

ماجرای شازده کوچولو و درخت‌های بائوباب داستانی مشابه را در دفتر دوم مثنوی تداعی می‌کند که شرح حال مردی را بازگو می‌نماید که بوته‌ی خاری را سر راه مردم کاشته بود که هر روز بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد و پیر و جوان از آن در رنج و عذاب بودند:

همچو آن شخص درشت خوش سخُن    در میان ره نشاند او خاربُن
ره گذریانش ملامتگر شدند                 بس بگفتندش بکن آن را نکند
هر دمی آن خاربن افزون شدی            پای خلق از زخم آن پر خون شدی
جامه‌های خلق بدریدی ز خار               پای درویشان بخستی زار زار

حاکم با شنیدن ماجرای مرد به او دستور می‌دهد که خار را برکند ولی مرد امروز و فردا می‌کند :

چون به جد حاکم بدو گفت این بکَن    گفت آری برکَنم روزیش من
مدتی فردا و فردا وعده داد              شد درخت خار او محکم نهاد

عاقبت روزی حاکم از بدقولی مرد به تنگ آمده و او را به نزد خود می‌خواند و به او می‌گوید ای کسی که هر روز وعده فردا را می‌دهی بدان که تو در حال پیر شدن هستی و این درخت خار روز به روز بزرگتر و جوان تر می‌شود :

گفت روزی حاکمش ای وعده کژ        پیش آ در کار ما واپس مغژ
تو که می‌گویی که فردا این بدان        کی به هر روزی می‌آید زمان
آن درخت بَد جوانتر می‌شود             وین کَنَنده پیر و مُضطر می‌شود

در اینجا مولانا خاربن را همچون هر یکی از خوهای بد ما دانسته و ما را به برکندن آنها از دل و جان تشویق می‌کند. خاربنی که نه تنها دیگران را آزرده می‌کند بلکه هر لحظه نیز زخمی به جان خود ما می‌زند که نمی‌توان آن را به‌ سادگی فراموش کرد :

خاربن دان هر یک خوی بدت         بارها در پای خار آخر زدت
بارها از خوی خود خسته شدی     حس نداری سخت بی‌حس آمدی
گر ز خسته گشتن دیگر کسان      که ز خُلق زشت تو هست آن رسان
غافلی باری ز زخم خود نه‌ای         تو عذاب خویش و هر بیگانه‌ای
یا تبر برگیر و مردانه بزن               تو علی‌وار این درِ خیبر بکن

پس از آن مولانا راهی دیگر را پیش پای هریک از ما قرار می‌دهد که به وسیله آن می توان این خارها را ریشه کن کرد:

یا به گلبن وصل کن این خار را        وصل کن با نار نور یار را
تا که نور او کشد نار تو را              وصل او گلشن کند خار تو را

در اینجا چیزی بیش از تلاش فردی برای از بین بردن خصلت‌های اخلاقی بد بیان شده است: همنشینی با کسی که خار را به گل تبدیل می‌کند. شاید همگی ما تجربه دوستی یا همنشینی با شخصی خاص را در زندگی داشته‌ایم که باعث تغییرات شگرفی در وجود ما شده است. مثلاً دوستی که کارهای نیک را به ما یادآوری می‌کند و در انجام آن‌ها کمکمان می‌دهد، یا با رفتار و روش زندگی خود ما را متوجه می‌کند که در چه کار هستیم و چه هدفی را در زندگی دنبال می‌کنیم. گاهی نمی‌توان به جزئیات گفت که حضور چنین همنشینی چطور باعث تبدیل خار وجود ما به گل می‌شود، اما می‌توان دید که کوشش در راه بهبود روابط و دوستی‌هایمان چه بسا که مؤثرتر از تلاش در خلوت و تنهایی باشد. چنانکه در حدیثی از امام علی‌(ع) آمده است: « همنشینی با فرزانگان خردها را زنده می‌کند و جان‌ها را شفا می‌بخشد.»

توجه به این موضوع هم مهم است که هر خصلت بد مانند درخت‌های بائوباب تنها حاصل فقط یک تصمیم یا یک انتخاب نیست. همان‌طور که خصلت‌های خوب و کارهای نیک ما در زندگی به مرور و با انتخاب‌های پی‌درپی شکل می‌گیرند، ما در مورد خصلت‌های اخلاقی بد نیز به طور مکرر انتخاب می‌کنیم و تصمیم می‌گیریم که راه غلط را ادامه دهیم.
مثلا تصور کنید که هر یک از ما هنگام انتخاب رشته در دبیرستان با توجه به علاقه و هدفی که داریم رشته‌ای را انتخاب می‌کنیم و در طول سالهای دبیرستان آن را ادامه می دهیم. پس از آن سعی می‌کنیم با صرف وقت زیاد تسلط خوبی روی درس‌ها پیدا کنیم و در کنکور رتبه مناسبی بدست آوریم و در رشته دانشگاهی مورد علاقه خود تحصیل کنیم. این ماجرا در دانشگاه و پس از آن ادامه تحصیل در مقاطع بالاتر، شغل، محل کار، محل زندگی و حتی ازدواج ما را به صورت مستقیم تحت تأثیر قرار می‌دهد، بی‌آنکه از پیش فکری اساسی در این مورد کرده باشیم.

در تمامی کارها و اتفاقات دیگر زندگی نیز سلسله‌ای از انتخاب‌ها و تصمیمات خوب و بد وجود دارد که هریک از آنها می‌تواند نتیجه حاصل را به شدت تغییر دهد. مثلا همگی ما لحظات کسالت باری را تجربه کرده‌ایم که در آنها انگیزه و شوق چندانی برای انجام هیچ کاری در خود احساس نمی‌کنیم. در این مواقع انتخاب‌های بسیاری برای بیرون آمدن از این وضعیت وجود دارد. کسی ممکن است با خوابیدن از کسالت فرار کند یا ساعت‌ها خود را با دیدن برنامه‌های غیرمفید تلویزیون سرگرم کند ولی مسلما انتخاب‌های بهتری نیز پیش روی چنین فردی وجود دارد. برای مثال هریک از ما می‌توانیم به جای روشن کردن تلویزیون به سراغ دوستی برویم که با یکدیگر ارتباط خوبی داریم و همین کار می‌تواند شروع ارتباطی باشد که بسیاری از فعالیت‌های خوب مثل ورزش، ایجاد گروه‌های دوستی، مطالعه گروهی و … بر پایه آن شکل بگیرد.

چیزی که به نظر اهمیت دارد این است که ما در هر لحظه با توجه به امکانات موجود در حال گرفتن بهترین تصمیم و انتخاب بهترین همنشین باشیم. شاید کسی که بتوان از او را از همه جهت بی‌عیب دانست در نزدیکان و اطرافیان هیچ‌یک از ما یافت نشود ولی نباید همنشین نیکو را تنها چنین شخصی دانست. آنچه که اهمیت دارد بی‌عیبی کامل نیست، بلکه دغدغه و خواست دست پیدا کردن به خیر و نیکی است، و باید در جستجوی دوستانی بود که چنین دغدغه‌‌ای دارند. هریک از ما با عیب‌ها و آلودگی‌های خود وارد دوستی می‌شود، ولی سنتی در عالم وجود دارد که طبق این گفته از پیامبر(ص) از طریق همین رابطه آلودگی‌های دو نفر را پاک می‌کند: « حکایت مؤمن و برادرش حکایت دو کف دست است که هریک دیگری را تمیز می‌کند.» (۱)

به علاوه، به یاد داشته باشیم که حتی قدم زدن در یک شب سرد زمستانی نیز می‌تواند با نشان دادن بی‌خانمان‌هایی که کنار خیابان شب را صبح می‌کنند مانند چنین دوستی ما را به حقیقت عالم و وظایفی که در آن داریم متذکر شود. در‌واقع نکته مهم این است که آیا ما با هر دوست خود یا وقایعی که در طول شب و روز می‌بینیم جدی روبرو می‌شویم یا خیر. در واقع این عدم‌جدیت و غفلت ما است که باعث می‌شود به جای دیدن کودک گرسنه و سرمازده‌ای که در کنار مادر خود کز کرده‌، غرق در تماشای ویترین‌های پر زرق و برق مغازه‌ها شویم و یا روزهای بسیار خود را با برنامه‌های تلویزیون سرگرم کنیم در حالی که خواهر یا برادر کوچکتر ما با انواع کابوس‌ها و مشکلات در جامعه و مدرسه خود روبروست و سخت نیازمند یاری و دوستی از جانب ماست.

مطالب بسیاری در مورد این داستان می‌توان گفت که در اینجا تنها برای باز کردن باب گفتگو سعی کردم به اختصار بعضی از آنها را بیان کنم. فکر می‌کنم هر نکته یا سؤالی می‌تواند برای ادامه بحث مفید باشد، بنابراین آن را از دوستانتان دریغ نکنید. امید که با همکاری یکدیگر بتوانیم نتیجه خوبی از این گفتگو به دست آوریم، إن شاء الله.

————————————————-

(۱) برای مطالعه بیشتر درباره این حدیث و چگونگی به وجود آمدن پاکی از دو دست آلوده مراجعه کنید به مطلب در باب دگرگونی و تولد چیزها در همین سایت.

شازده کوچولو و خودپسند فروتن!‌ (ارسال‌کننده: س. سلطانی)

در جایی از داستان شازده کوچولو با یک خودپسند برخورد می‌کند. آنجا می‌خوانیم که: «خودپسند با فروتنی کلاهش را از سرش برداشت.»

ما در تشخیص چنین وضعیت‌های ناسازگاری (خودپسندی که با فروتنی رفتار می‌کند) چقدر با خود صادقیم؟ ممکن است بگوییم که تشخیص این وضعیت‌ها گاهی دشوار است، یعنی گاهی فضا آنچنان از دید ما غبار‌آلود جلوه می‌کند که نمی‌توانیم سازگاری را به راحتی تشخیص دهیم. فعلاً این موضوع را رد یا قبول نمی‌کنم، اما فکر می‌کنم در هر صورت لازم است راجع به بی‌صداقتی فکر کنیم، یعنی مواردی که تناقض‌های وضعیت برای ما روشن است اما بر حسب عادت آن‌ها را نادیده می‌گیریم یا اینکه بر اساس منافع ظاهری خود آن‌ها را توجیه می‌کنیم. به عبارت دیگر اگر ما، یا به قول شازده کوچولو، «آدم بزرگ ها!» با چیزی مشابه آنچه شازده کوچولو می‌بیند برخورد می‌کردیم، ممکن بود اصلا این ناسازگاری را نادیده بگیریم که خودپسندی و فروتنی با هم جمع نمی‌شوند! مثلاً تا حالا در تلویزیون کسانی را دیده‌اید که بعد از کلی تمجید و تحسین که از جانب مجری برنامه از آن‌ها می‌شود با لحنی خاص می‌گویند: «البته ما لایق این صحبت‌ها نیستیم، اما…» و بعد دوباره شروع به تعریف از خودشان می‌کنند؟!

به نظر می‌رسد بدبختی بزرگ ما این است که به واسطه‌ی آنچه می‌بینیم و می‌شنویم، از تبلیغات سیستم‌های مختلف گرفته تا آنچه که در جامعه به نام عرف مرسوم شده است، نسبت به این ناسازگاری‌ها منفعل و بی‌حس می‌شویم، و در نهایت به نظرمان این طبیعی خواهد رسید که کسی ادعای بخشندگی کند بی‌آنکه واقعاً گرهی از کار کسی باز کند، یا اینکه کسی ادعای دانشمندی کند ولی دانشش اصلاً به درد نیازهای فعلی ما نخورد.

البته باید بر آنچه پیش از این گفتم، دوباره تأکید کنم که این انفعال تنها به خاطر اثر جامعه نیست، بلکه گاهی به خاطر منافع ظاهریمان، ناسازگاری‌ها را نادیده می‌گیریم. مثلاً خود ما به دنبال مدرک دانشگاهی‌ای هستیم که واقعاً نیاز مهمی را هم رفع نمی‌کند، بنابراین از چنین دانشی و دانشمندانش تقدیر می‌کنیم! این نادیده گرفتن چیز کمی‌نیست و رفته رفته به ندیدن خود و دیگران به عنوان انسان خواهد انجامید.

اگر به یاد داشته باشید شازده کوچولو به خودپسند می‌گوید: «باشد، من از تو تعریف می‌کنم، اما این به چه درد تو می‌خورد؟» فکر می‌کنم این سؤال ساده می‌تواند ما را در فهم معنی درست وضعیت‌ها یاری کند. کسی که خود و دردهایش را بشناسد می‌تواند نقد وضعیت‌های به ظاهر پیچیده را آغاز کند و به تدریج راه درست را کشف کند. چنین کسی از خود می‌پرسد این شکل از درس خواندن، پول درآوردن، دوستی کردن، سرگرمی و … با دردهای من چه نسبتی دارد و من را به کجا می‌رساند؟ یا اینکه این ادعایی که در این کتاب آمده، یا کسی در تلویزیون مطرح می‌کند یا … با نیازهای من و دیگران چه می‌کند؟ نیازهایی مانند نیاز ما به یک کار مناسب، رابطه‌ی خوب با خانواده و دوستان، داشتن دانش کافی و محیط مناسب برای تربیت درست فرزندان، یا نیاز ما به داشتن یک جامعه‌ی خوب و همبسته که هر کس در پی برآوردن نیازهای دیگران هم باشد.

شازده کوچولو و مالک ستاره‌ها (ارسال‌کننده: مرتضی مصلح)

به نام دوست

شاید بیان نوشته‌ی من به شیوه‌ی بیان شازده کوچولو نیست، اما در هر حال قصد دارم با این نوشته هر چقدر که می‌توانم به شازده کوچولو کمک کنم. البته شازده کوچولو حرف‌های زیادی زده و من همه‌اش را که نمی‌فهمم! فقط بعضی‌هایش را متوجه می‌شوم و می‌خواهم راجع به همان‌ها هم بنویسم. اول از همه راجع به کارفرما: مالک ستاره ها هستم تا ثروتمند باشم تا بتوانم ستاره ها را بخرم.

از معدود جاهایی که من واقعا و از ته دل (و نه مثل آدم بزرگ ها) از خودم می‌پرسیده‌ام این کار به چه دردی می‌خورد، مواقعی بوده است که میزان دارایی سرمایه‌دارها و آدم‌ها را می‌شنیدم. وقتی کسی شروع می‌کند و به شکل جنون‌آمیزی پول جمع می‌کند و در این راه آنچه که برایش هیچ اهمیتی ندارد انسان‌ها هستند، من خیلی ساده و غیرفلسفی این گونه اندیشیده‌ام: سرمایه‌داری که برایش انسان‌ها مهم نیستند پس چه جور چیزهایی برایش اهمیت دارد و پولش را می‌خواهد صرف چه کارهایی کند؟: داشتن‌یک خانه‌ی ۱۰۰۰۰ متری با تمامی‌امکانات، مفصل‌ترین غذاها در هر وعده‌ی غذایی تا پایان عمر، بهترین اتومبیل، خدمه و کارکنان برای هر کاری تا پایان عمر، هر شب بهترین زن‌ها را در بستر داشتن تا پایان عمر. خب وقتی آدم‌ها مهم نباشند و فقط خودت باقی مانده باشی چه نیازهای دیگری وجود خواهند داشت؟ خب حالا همه‌ی این موارد بالا گاهی یک صدم سرمایه‌ی بعضی افراد نمی‌شود. پس بقیه‌ی این سرمایه برای چیست؟ ممکن است بگویید برای قدرت. اما قدرت چیست؟ که به درد نیازهای آن سرمایه دار (به شکلی که او نیازهایش را تعریف کرده) بخورد؟ بیایید همه‌ی سرمایه‌ها را به آن سرمایه‌دار بدهیم و‌ بگذاریم راهش را تا انتها برود و همه‌ی آدم ها را از بین ببرد، همه،همه و همه را. فقط خودش بماند و آن سرمایه. تنها. او و تمامی‌سرمایه‌ها. آن موقع چگونه خواهد زیست؟

شازده کوچولو با نشان دادن ساده‌ی این امر که اگر انسان از معادلات (حتی) سرمایه‌دارانه کنار گذاشته شود دیگر همه چیز بی‌معنا خواهد شد (معنایی که حتی آن سرمایه‌دار برای کسب سرمایه تعریف کرده است)، اشاره به افق انسانی‌تری از کسب و کار می‌کند. ارزش پول و دارایی بیشتر از آنکه حاصل نسبت من و دارایی‌هایم باشد، حاصل نسبت و رابطه‌ی من با دیگر انسان‌هاست. «دیگری» بر ارزش سرمایه مقدم است.

شازده کوچولو و میخواره (ارسال‌کننده: مه زاد)

در این نوشته من قصد دارم به ماجرای میخواره در داستان شازده کوچولو اشاره کنم .. شازده کوچولو در راهش به یک میخواره بر میخورد…


” در سياره بعدی ميخواره‌ای مسکن داشت. اين ديدار بسيار کوتاه بود، ولی شازده کوچولو را در اندوهی بزرگ فرو برد.
او که ميخواره را ساکت و خاموش در پشت تعداد زيادی بطری خالی و تعداد زيادی بطری پر ديد، پرسيد:
– تو اينجا چه می‌کنی؟
ميخواره گرفته و غمگين جواب داد:
– می‌نوشم.
شازده کوچولو از او پرسيد:
– چرا می‌نوشی؟
ميخواره جواب داد:
– برای فراموش کردن.


– چه چیز را فراموش کنی؟


– فراموش کنم که شرمنده‌ام.

– شرمنده از چه؟

– شرمنده از میخوارگی!”

این حکایت برای من یادآور وضعیت خودمان در این دنیاست. اینکه خیلی‌ وقت‌ها ما برای رهایی یا فرار از یک افسردگی دست به کاری می‌زنیم که دقیقا عامل یا یکی‌ از عوامل همان افسردگی است که اتفاقا آن حال را گرفته تر هم میکند. این ملال می‌تواند مثل یک چراغ خطر، نزدیک شدنمان به یک مرزی را به ما اطلاع دهد. وجود همه‌ی ما، بنا به مجهز بودن به یک فطرت فرا مادی، در یک لحظاتی هر چند کوتاه ما را به مراتبی از بیداری متذکر می‌شود.
و افسردگی از دنیا، ملال از کارها و… همه میتواند همان جرقّه‌ای باشه که هرچند برای یک لحظه ما را به خود واقعیمان نزدیکتر کند. اگر به ملال ناشی‌ از میخوارگی پاسخ درست بدهیم، سر نخ راه دیده‌ایم و اگر پاسخ درست ندهیم، لایه‌ی ضخیم‌تری را بر روی خود حقیقی‌مان می‌کشیم.
و البته فاجعه به همین‌جا ختم نمی‌شود. نه تنها با هر پاسخ غلطی که ما در لحظات ملال به خودمان می‌دهیم، دسترسی به “خود” برایمان سخت میشود، بلکه ما به نوع کارهایی که داریم انجام می‌دهیم مرتباً خو می‌گیریم و معیار‌های ما می‌توانند با توجه به این خو گرفتن‌ها تغییر کنند و عوض بشوند. و عوض شدن ذائقه هم به این منجر می‌شود که درست و نادرست جای خودشان را در ما از دست بدهند.  از مولاناست در فیه مافیه که:

تو را طبيبی هست در اندرون، و آن مزاج توست که دفع می‌کند و می‌پذيرد. ولهذا، طبيب بيرون از وی پرسيد که فلان چيز که خوردی چون بود، سبک بودی؟ گران بودی؟ خوابت چون بود؟ از آنچه طبيب اندرون خبر دهد طبيب بيرون بدان حکم کند. پس اصل آن طبيب اندرون است و آن مزاج اوست.

چون اين طبيب ضعيف شود و مزاج فاسد گردد، از ضعف چيزها بعکس بيند و نشان‌های کژ دهد: شکر را تلخ گويد و سرکه را شيرين. پس محتاج شد به طبيب بيرونی که او را مدد دهد تا مزاج برقرار اول آيد. بعد از آن، او باز به طبيبِ خود نمايد و ازو فتوا می‌ستاند. همچنين مزاجی هست آدمی را از روی معنی. چون آن ضعيف شود، حواس باطنه‌ی او هر چه بيند و هر چه گويد همه بر خلاف باشد.

پس اوليا طبيبانند. او را مدد کنند تا مزاجش مستقيم گردد و دل و دينش قوت گيرد، که: اَرِنِی الاَشياءَ کما هی. آدمی عظيم چيز است. در وی همه چيز مکتوب است.حجب و ظلمات نمی‌گذارد که او آن علم را در خود بخواند. حجب و ظلمات اين مشغولی‌های گوناگون است و تدبيرهای گوناگون دنيا و آرزوهای گوناگون. با اين همه که در ظلمات است و محجوب پرده‌هاست، هم چيزی می‌خواند و از آن واقف است؛ بنگر که چون اين ظلمات و حجب برخيزد، چه‌سان واقف گردد و از خود چه علمها پيدا کند.

همانطور که مولانا اشاره می‌کند، همه چیز در خود ما مکتوب است و این حجاب و ظلمات است که نمی‌گذارد ما آن علم را در خود بخوانیم. پس ارتباط با هر کسی‌ یا هر چیزی که ما را به حقیقت وجودیمان یادآور شود، می‌تواند یکی‌ از مواردی باشد که ملال را از بین ببرد و یا کم کند.
در همین سایت دوستان به این اشاره کرده بودند که وقتی‌ در حال ملال هستی‌، اینکه سراغ یک دوست خوب بروی می‌تواند خیلی‌ مفید باشد و البته که اثرات معجزه مانند تعامل با دوستان در هر شکلش بر هر کسی‌که اینگونه ارتباط را تجربه کرده است پوشیده نیست. اما فکر می کنم شاید مهم‌تر از شخص یا چیزِ مورد رابطه‌ی ما، نوع رابطه‌ای باشد که ما کلاً با این عالم و هر چه که در آن است، برقرار می‌کنیم. اینکه ما در روابطمان خود را کجا می‌بینیم؛ خود را در برابر که می‌بینیم و اینکه در نتیجه‌ی اینها وظیفه‌ی خود را چطور تعریف می‌کنیم. و در نهایت، این چگونگی رابطه است که خودمان را به ما بیشتر می‌شناساند.

وقتی به استمرار ملال در اثر کارهای روزانه‌ای که با همه‌ی انرژی مخصوصاً به خاطر بهتر شدن حالمان انجام می‌دهیم فکر می‌کنم، می‌بینم که ما دائم بین یک سرخوشیِ سرشار از کوری، کری و فریب و یک ترس و نگرانیِ توأم با ناامیدی در حال غوطه خوردن هستیم که هر دو دقیقا در ادامه‌ی یکدیگرند و به شدت همدیگر را تغذیه می‌کنند. ما به آسانی می‌توانیم سالها را در این دور طی کنیم بدون اینکه به این بیندیشیم که ما خود عامل ملال خود هستیم. مولانا در دفتر پنجم، در نشان دادن رابطه‌ی نفس و این جهان حکایتی را نقل می‌کند که بخش ابتدایی آن برای من یادآور همین دور سرشار از وهم است.

یک جزیره‌ی سبز هست اندر جهان        اندرو گاویست تنها خوش‌دهان
جمله صحرا را چرد او تا به شب         تا شود زفت و عظیم و منتجب
شب ز اندیشه که فردا چه خورم         گردد او چون تار مو لاغر ز غم
چون برآید صبح گردد سبز دشت         تا میان رسته قصیل سبز و کشت
اندر افتد گاو با جوع البقر                تا به شب آن را چرد او سر به سر
باز زفت و فربه و لمتر شود              آن تنش از پیه و قوت پر شود
باز شب اندر تب افتد از فزع            تا شود لاغر ز خوف منتجع
که چه خواهم خورد فردا وقت خور            سالها اینست کار آن بقر

در هر حال علاوه بر تلاش ما در جهت‌گیری صحیح در عالم، ما در هر شرایطی که باشیم، و در هر حال و وضعی که باشیم، حقیقتی ما را در بر دارد که با وجود آن هر لحظه هر چیزی ممکن است؛ ما با یک امید تمام ناشدنی روبرو هستیم! با اویی که با تمام رحمانیت و رحیمیتش به ما جواب می‌دهد؛ به شرطی که در نهایت تسلیم بخوانیمش… ” و پروردگارتان فرمود مرا بخوانيد تا شما را اجابت كنم.” (سوره‌ی غافر، آیه ۶۰)

دوستی آدم‌بزرگ‌ها (ارسال‌کننده: علی لطفی)

آدم بزرگ‌ها عاشق عدد و رقمند. وقتی با آن‌ها از یک دوست تازه‌تان حرف بزنید هیچ وقت ازشما درباره‌ی چیزهای اساسی‌اش سوال نمی‌کنند ، هیچ وقت نمی‌پرسند «آهنگ صدایش چطور است؟ چه بازی‌هایی را بیشتر دوست دارد؟ پروانه جمع می‌کند یا نه؟» بلکه از شما می‌پرسند: «چند سالش است؟ چند تا برادر دارد؟ وزنش چه‌قدر است؟ پدرش چه‌قدر حقوق می‌گیرد؟» و تازه بعد از این سوال‌ها است که خیال می‌کنند او را شناخته‌اند.
اگر به آدم بزرگ‌ها بگویید یک خانه‌ی قشنگ دیدم از آجر قرمز که جلو پنجره‌هایش غرقِ شمعدانی و بامش پر از کبوتر بود محال است بتوانند مجسمش کنند. باید حتماً بهشان گفت «یک خانه‌ی صد هزار فرانکی دیدم!»، تا صداشان بلند بشود که: «وای چه خانه قشنگی!»
(از متن کتاب شازده کوچولو)

شاید شبیه این رفتار را در بسیاری از روابط اجتماعی یا خانوادگیمان شاهد بوده باشیم. چند روز پیش وقتی در خیابان قدم می‌زدم، به دوستی برخورد کردم که بیش از پانزده سال همدیگر را ندیده بودیم. هر دو خوشحال شدیم و چند دقیقه‌ای با هم صحبت کردیم و سؤالاتی از اوضاع و احوال هم پرسیدیم. ولی بر خلاف لحظه‌ی اول برخورد، هر سؤال جدیدی که از من می‌پرسید، احساس صمیمیت و دوستی در من کمتر می‌شد. سؤالها عمدتاً مربوط به داشته‌های من یا خانواده‌ام می‌شد، نه هویت حقیقی خود من! شاید در چنین فرصتی، به نظرم غیرطبیعی می‌آمد که فقط سؤالاتی از قبیل مدرک تحصیلی، میزان حقوق، شغل، محله‌ی خانه و … مطرح شود و بعد هم خداحافظی! شاید بگویید که «خوب! خیلی هم عجیب نیست، مثلاً چه سؤالات دیگری باید می‌پرسید؟» اما چرا فقط همین سؤالات پرسیده شود؟ چرا سؤالی نپرسیم که بتواند بعداً زمینه‌ای برای ارتباط و همکاری به وجود آید؟ مثلاً از علایق هم بپرسیم، اینکه اوقات فراغتمان را با همدیگر با چه فعالیت سودمندی مثل ورزش ، هنر، آموختن علمی یا … می‌توانیم پر کنیم.

شاید این حقیقتی تلخ باشد که اکثریت ما، عمدتاً برای ارتباط ، چندان ذوقی نشان نمی‌دهیم، دوستی‌هایمان معمولاً سطحی است و چندان عمیق نمی‌شویم. به عنوان مثال شاید زیاد باشند افرادی که برای درددل کردن دوستی صمیمی و قابل اعتماد ندارند، و اگر هم دارند یک یا دو تا. دوستی‌ها معمولاً برای خوشگذرانی، سرگرمی و خندیدن است و کمتر فراتر از این می‌رود. اما شاید همه‌ی ما تجربه‌های خوبی از دوستی و همراهی داریم، کمک کردن دوستان به هنگام اسباب‌کشی و جابجایی، یا همکاری دو یا چند دوست برای آماده کردن پایان‌نامه تحصیلی، یا همکاری برای پرستاری از یکی از بستگان که در بیمارستان بستری است و نیاز به رسیدگی‌های مداوم دارد. (نمونه‌ی دیگری از این نوع همیاری، در فیلم «فرش باد» به کارگردانی کمال تبریزی به نمایش در آمده است. در این فیلم عده‌ی زیادی از همسایه‌ها و دوست و فامیل و کوچک و بزرگ بسیج می شوند تا یک فرش به موقع آماده شود تا بتواند در مسابقه‌ای  در ژاپن شرکت کند، اما انگیزه بیشتر خوش قولی به یک انسان مطرح است نه شرکت در مسابقه.)

در تمامی این موارد، مهر ومحبت جریان دارد و در واقع دوستان در عمل وفایشان را اثبات می‌کنند. اما چرا با وجود داشتن چنین تجربه‌هایی ما در ایجاد رابطه خواسته‌هایی سطحی داریم؟ چرا معمولاً از اصل نمی‌پرسیم؟ چرا امیدوار نیستیم که در ایجاد یک رابطه خیری بزرگ جریان یابد؟

شاید به این دلیل که تجربه‌های بدی هم از دوستی داریم که باعث شده اعتماد و حسن ظن نداشته باشیم. شاید از ایجاد رابطه‌ی نزدیک و عمیق، سرخورده و ناامید شده‌ایم، شاید هم به داشته‌های خود دلخوشیم و احساس خودبسندگی داریم، یا … .

و شاید گمان می‌کنیم که دوستی‌های عمیق، مسئولیت آفرین است و خواب ما وعیش ما را خراب می‌کند! مثلاً دوست نداریم مورد انتقاد قرار بگیریم، دوست نداریم در تمام مشکلات و کمبودها و نیازهایی که برای دوستانمان پیش می‌آید ، همراه و همدل باشیم ، چون مجبوریم از آسایش و خواسته‌های خود بگذریم. از این رو شکلی از رابطه را می‌پسندیم که کاری به کار همدیگر نداشته باشیم، مسئولیت برای هم ایجاد نکنیم و فقط خوش باشیم. ممکن است  این نوع نگاه باعث شود حتی به اشیاء هم نوعی دیگر بنگریم، نگاه آدم بزرگها به اشیاء هم به گونه ای نیست که در پشت آن انسانی یا حقیقت زنده‌ای را ببینند. به قول نویسنده‌ی شازده کوچولو، مثلاً یک ساختمان را مثل قطعاتی از مصالح می‌بینند که ممکن است خوش‌نما باشد یا چند طبقه باشد یا فلان قیمت؛ آدم‌های درون آن، یا کبوترهایی که بر بامش پرواز می‌کنند کمتر اهمیت دارند و به چشم نمی‌آیند.

اساساً آنچه زنده است، مسئولیت آفرین است! محبت حقیقی یعنی تعهد داشتن، وفا داشتن، و نمی‌گذارد ما در جایی که هستیم بمانیم، می طلبد که حرکت کنیم و در خود و محیط و دیگری و رابطه‌ای که با هم داریم، رشد ، تغییر و اصلاح را بخواهیم. مثلاً اگر کسی را دوست دارم، طبیعی است دوست داشته باشم به هنگام ملاقاتش هدیه‌ای برایش داشته باشم، از این رو ممکن است هر چیز را چنان بنگرم گویی که می‌تواند برای من ودیگران خیری به همراه داشته باشد یا گره از مشکلی بگشاید. یا اگر آموزگار دلسوز و مهربانی دارم، نمی‌توانم ادعای دوستی کنم ولی هر بار تنبلی و کوتاهی‌ام را پیش او رو کنم؛ نمی‌توان ادعا کرد که مادر را دوست دارم، اما به هنگام سالمندی یا بیماری، تنهایش گذارم و حمایتش نکنم؛ نمی توان ادعای برادری کرد ولی برای برادری که به سیگار – یا هر فعالیت بیهوده ومضر دیگر – روی آورده، خیرخواهی نکرد ودر صدد اصلاح روش او بر نیامد. اما ما شاید بسیاری اوقات رفتار غیر مسئولانه و دور از تعهد خود را توجیه می‌کنیم ، گمان می‌کنیم تعهدی نداریم یا به ما مربوط نیست، یا باید انسان را آزاد گذاشت! …

در حالیکه یکی از نیازهای اساسی ما داشتن یک دوست دلسوز و متعهد است که نسبت به ما بی‌تفاوت نباشد، نیازی که شازده کوچولو را بر آن می‌دارد که سیاره‌اش را ترک کند، اما بعضی از ما – آدم‌بزرگ‌ها – دنیای تنهای خود را ترک نمی‌کنیم، مثلاً شاید اوقات فراغتمان را بیشتر در کنار تلوزیون یا کامپیوتر بگذرانیم تا در کنار آدمها! حتی یک ماجرای غیر واقعی در یک فیلم برای آدم بزرگها‌، درس و آموزشی برای تغییر در روش زندگی نیست‌، برای سرگرمی است‌، و شاید به همین دلیل از ماجراهای حقیقی‌ای که در کنارشان در حال وقوع است جالب‌تر است. مثلاً اگر در یک داستان ظلم شود یا قتلی انجام شود، سرگرم‌کننده است، اما اگر در اثر زلزله، هموطنمان گرفتار و داغدار شده باشد، ناله‌ی او خواب و خیال خوش را خراب می‌کند، یا مثلاً دیدن صحنه‌هایی از فقر در جامعه باعث غصه می‌شود. گویا نمی‌خواهم قبول کنم که اگر من اراده می کردم می‌توانستم مشکل یکی از این آدم‌ها را حل کنم، این حقیقت باعث می‌شود خود را در پیش آمدن این فقر، این گرفتاری پیش رو سهیم بدانم، واین باعث عذاب وجدان می‌شود و از عذاب وجدان رهایی نیست مگر با “عمل” یا “فراموشی و انکار”! اما چرا عمل کردن در نظر ما زیبا و دوست‌داشتنی نمی‌آید؟ ما تجربه‌ی کمک و همدلی با یک زلزله‌زده یا همسایه فقیر یا هر گرفتار دیگر را دیده‌ایم، چه بسا تجربه‌ی این محبت، از بزرگترین نیازهای آدمی باشد. محبتی که همراه با آن حرکت، صبر و امید است، داشتن قلبی است که به شوق انسان‌هایی و امید و ایمانی به گشایش و رهایی می‌تپد‌، قلبی که زنده است، قلبی که تنها و افسرده نیست. اگر رنج‌هایی را به جان بخریم و فرصتی برای دهش و گذشت و مهرورزی باز کنیم، پنجره‌ای به قلبمان باز می‌شود تا نوری از حیات و عشق به درون آن راه یابد. «پل اِلوار»، شاعر فرانسوی، گویا شعر «حکومت نظامی» را در چنین اوضاعی سروده است:

دیگر چه می‌توانستیم كرد ، برای درهایی كه نگهبانی می‌شدند؟
دیگر چه می‌توانستیم كرد ، برای آنها كه در بندمان كردند؟
دیگر چه می‌توانستیم كرد ، برای خیابان‌هایی كه ممنوعمان كردند؟
دیگر چه می‌توانستیم كرد ، برای شهری كه خوابیده بود؟
دیگر چه می‌توانستیم كرد ، برای زنی كه گرسنه بود و تشنه؟
دیگر چه می‌توانستیم كرد ، برای ما كه بی‌دفاع بودیم؟
دیگر چه می‌توانستیم كرد ، برای شبی كه زاده شد؟
دیگر چه می‌توانستیم كرد ، عاشق یکدیگر شدیم!

باز هم درختان بائوباب (ارسال‌کننده: مه زاد)

این مطلب را در ادامه‌ی مطلب خانم “الهه گل‌سنبل” که درباره‌ی شازده کوچولو و “خطر درختان بائوباب” نوشته بودند، می‌نویسم….

یک خاصیت دیگر گیاهانِ شبیه درختان بائوباب خاصیت ریشهدوانی آنهاست؛ بعضی از این نوع گیاهان با سرعت زیادی در هوای مساعدشان به صورت افقی تکثیر می‌شوند و مانند یک فرش روی گیاهان خوب دیگر را می‌پوشانند و در نهایت آنها را خفه می‌کنند! وقتی‌ اقدام به کندن این گیاه می‌کنی‌، به سرعت متوجه می‌شوی که شاخه‌های زیادی از آن به هزارها شاخه‌ی دیگر تقسیم شده و چقدر باید آن را دنبال کنی‌ تا به ریشه برسی‌! وقتی‌ که ریشهٔ اصلی‌ را پیدا کردی بسته به اینکه چند ساله و یا چند ماهه باشد، می‌تواند خیلی‌ خیلی‌ محکم باشد. بعضی از این گیاهان از هر چیزی بالا میروند و به دور آن می‌پیچند و آنقدر شیره‌ی آنها را می‌مکند تا خشک شوند. درختان تنومندی هستند که به این خاطر خشک شده اند! و جالب‌تر این است که این گیاه اگر در مجاورتش چیز دیگری پیدا نکند، حتی از خودش هم بالا میرود، به دور خودش می‌پیچد و طناب‌های خیلی محکم‌تری از “خودش” می‌سازد و پیش میرود!

یک موردی که درباره‌ی این مدل علف‌های هرز وجود دارد این است که باید آنها را از ریشه درآوری وگرنه به طرز عجیبی‌ قوی‌تر می‌شوند و خیلی‌ بیشتر هم رشد می‌کنند؛ درست مثل ریشه‌ی مشکلاتی که ماها در خودمان می‌توانیم سراغ داشته باشیم!

به نظر من خیلی‌ مفید خواهد بود که به این بپردازیم که ما چگونه می‌توانیم مثلاً مشکل بی‌‌نظمی را در جایی‌ و یا در جامعه‌ای بهبود بخشیم؛ به نظر شما این بی‌نظمی به کجاها بر می‌گردد؟ چه رابطه‌ای با بی‌نظمی در خود ما می‌تواند داشته باشد؟

یا اینکه چه چیزی آدمها را نگه نمی‌دارد از اینکه در یک شب مهمانی برای راحتی خودشان تلی از ظروف یک‌بار مصرف را در زباله بریزند؟ و این در حالی است که بدون در نظر گرفتن هر چیز دیگر، آنها هم “حداقل” یک فرزند دارند!

اینکه ما ساعتها با اینترنت، تلویزیون، کامپیوتر و … وقت صرف کنیم در حالیکه حتی حال شنیدن درد خانواده و جامعه‌ی خود را نداریم، یا طرز لباس پوشیدن من، طریقه‌ی خرج کردن من از چه امراضی در وجود من صحبت می کنند؟

کتاب نخواندن من چه رابطه ای با دوست داشتن همسرم و فرزندم دارد؟

ما چقدر در استفاده از ظرفیت وجودیمان اسراف می کنیم؟ بخاطر صرف این انرژی در مواردی که اهمیتی ندارند، چقدر از آن را که می‌تواند صرف چیزهایی مفید شود را به هدر می‌دهیم؟ این اسراف حاکی از چه چیزی در ماست؟

من چطور می‌توانم در وقتم اسراف کنم که برای دوست که هیچ، حتی برای خانواده‌ام هم وقت نداشته باشم؟

چطور می شود که صدها ایمیل برای هم می فرستیم که حرف از دوستی و مهربانی می‌زنند، اما چهارماه به راحتی می گذرد و حتی نیم‌ساعت هم وقت نداریم که از دوست به اصطلاح صمیمیمان دیدن کنیم یا واقعا حالش را بدانیم؟!

ما چطور می‌توانیم در محلی که زندگی‌ می‌کنیم، روحیه‌ی خیرخواهی‌ را تقویت کنیم؟ نداشتنِ چنین دغدغه‌ای از چه مشکلی در وجود ما حکایت می کند که باید ریشه‌یابی شود؟

… و اینکه در کل، شاهد و ناظر بر سر بریدن کسی بودن و همزمان لبخند زدن یعنی چه؟!

درست است که همیشه کار انسان دوستانه و اعمال خیر ذاتاً و فطرتاً، جاذب انسان‌هاست، حداقل جاذب بیشتر انسان‌ها. اما شاید دیدن انجام این کارها آن‌قدر نیروی محرک قوی‌ای‌ برای همگان نبوده که آنها را وادار به همکاری کند؛ همکاری در جایی‌که به شدت نیاز به کمک همه دیده می شود؛ شاید آن‌قدر نبوده که بعضی از ما را حتی فقط از جا بلند کند. بیشتر ما اکثراً ترجیح داده‌ایم که در خلوت خصوصیِ خانوادگی خود آسوده خاطر بمانیم و یا حداکثر کمکی مالی کنیم، غافل از اینکه این دست آغشتن به درد دیگران است که پالایش درون را چند پله با هم جلو می‌برد و خودِ فسیل شده‌ی ما را می‌شکند.

به نظر می‌آید که چیزی که بر انگیزاننده‌ی درون ما برای بیرون آمدن از خود و رفتن به سمت کمک برای حل مشکلات است، شناخت هرچه بیشتر یک یک ما نسبت به خودمان است، به خودی که بسیار درگیر خودش است. در این مورد دقیقا مثل ریشه‌کنی درختان بائوباب باید به ریشه پرداخت؛ به برکندن ریشه‌ی جهل. جهل به معنای نشناختن خود، خدا و عالم؛ به معنای نشناختن معنای حقیقی دنیا، وقت، مصرف، نشناختن معنای حقیقی علم،  معنای حقیقی دوست! و … جهلی که عامل ظلم است؛ ظلم به خود، خدا و کل هستی‌. من وقتی‌ رسالتم را در این دنیا ندانم، ناخوداگاه عامل ظلم خواهم بود و آن را به بقیه هم انتشار خواهم داد. چطور می‌توان همزمان هم عاشق بود و هم ظالم؟!

خیلی مواقع وقتی اسم ظلم برده می‌شود، فقط یادمان به بعضی از اشکال آن می‌افتد، مثل کشتن کسی، خوردن حق کسی، شمشیر کشیدن بر مظلومی و … اما ظلم هر روز در خود ما و همه‌ی خانه‌های ما دارد اتفاق می‌افتد و ما ساکت در برابر آن نشسته‌ایم و هر روز قربانی جدیدی می‌دهیم! چرا وقتی کسی در صفی از کسی جلو می‌زند، ما این را بیشتر حق‌خوری می‌بینیم تا خورده شدنِ حق میلیونها انسان با یک برنامه‌ی شوی تلویزیونی؟! چرا وقتی دوستی من را در مهمانی خودش دعوت نمی‌کند، من باید بیشتر ناراحت بشوم نسبت به وقتی‌که آن دوستم در رابطه‌اش با من بی‌تفاوت است و رابطه‌ی ما می‌شود یک “چیز” پر از کلیشه و تعارف؟! چرا تعریف کردنِ ظالمانه آزادی برای کودکم را بر آگاهانه زیستن عاشقانه‌ی او می‌پسندم؟!  ما هر لحظه کدامین عزیز را با دست خود خاک می‌کنیم؟!

من وقتی‌ خودم را بشناسم و بدانم که من در برابر خدایم  که هستم، تواناییم چیست و وظیفه‌ام چیست، در مسیر هدایت قرار می‌گیرم و انگیزه‌ام هم برای وظایفم در این عالم بر انگیخته می‌شود. آنگاه تازه متوجه خواهم شد که برای نفس کشیدن نیاز به هوای تازه دارم! تازه خواهم دید که راه “زندگی” از کجاها و راه عشق و سعادت از دست چه کسانی می گذرد!

تازه خواهم فهمید که زمان و لحظاتی که من برای خودم تعریف کرده‌ام کاملا بی‌معنا و پوچ هستند مگر اینکه من در آن لحظه کاری کنم که معنادار و ماندگار شوند! خواهم دید که دنیا با همه‌ی هیاهویش خوابی خالی و رنگین بیش نیست که دست آویختن به هر تکه‌ی آن، دستم را فقط از “خالی” پر می‌کند و بس! خواهم دید که دست به هر مدل کاری که بزنم، سراب این زندگی هیچگاه عطشم را فرو نخواهد نشاند … مگر اینکه جرعه‌ای از چاه آب پنهانی‌ای که بیابان پر از شن را زیبایی بخشیده، بنوشم. خواهم فهمید که ستاره‌ها برای شازده کوچولو چطور می‌درخشند وقتیکه گُلش در یکی از آن ستاره‌ها می‌خندد؛ …چطور گُلش ستاره‌ها را معنادار می‌کند و نور می‌بخشد… چطور بخشش چیزی را جاودان می‌کند… چطور وقتی عشق از کنار چیزی رد می‌شود، آن را مثل باران تمام ناشدنی می‌کند و کیمیای هستی را در آن می‌کارد…  

نمی‌خواهم بگویم که باید صد در صد از جهل پاک شد تا عشق در ما راه باز کند اما فکر می‌کنم که حداقل یک سطحی از تلاش در جهت پاک شدن باید در ما انجام بگیرد تا ما  را در این مسیر فعال نگاه دارد.

یعنی ظلم به هر شکلش چیزی نیست که بیرون از ما اتفاق بیفتد؛ چیزی نیست که توسط یک عده ظالم بر یک عده مظلوم اتفاق بیفتد؛ ظلم اول از درون یک یک ما شروع می‌شود و بعد به بیرون سرایت می‌کند. ما با “استفاده نکردن” از نعمت‌هایی که هر یک داریم، چطور می‌توانیم به خودمان ظالم باشیم؟ و بعد هم نسبت به بقیه. البته منظورم از نعمت هم فقط مادیات نیست، منظورم هرگونه توانمندی خدادادی‌ای است که او در اختیارمان قرار داده! مثل فراغت، سلامتی، محبت، دانشِ چیزی….

شکر کردنِ سلامتی عملاً یعنی چه؟

با شکر نکردن، ما چطور در معرض ظلم به پروردگار قرار می گیریم؟ و معنای “عملیِ” شکر کردن برای هر یک از نعمتها حقیقتا چیست؟

خداوند در سوره‌ی بسیار زیبای فاطر آیه‌ی ۳ می فرماید: «اى مردم نعمت‏خدا را بر خود یاد كنید. آیا غیر از خدا آفریدگارى است كه شما را از آسمان و زمین روزى دهد؟ خدایى جز او نیست پس چگونه [از حق] انحراف مى‏یابید.»

شکر کردن با “تنها او را پرستیدن” و با “شرک ورزیدن” چگونه مرتبط می شود؟

«پس از آنچه خدا شما را روزى كرده است‏حلال [و] پاكیزه بخورید و نعمت‏خدا را اگر تنها او را مى‏پرستید شكر گزارید.» (سوره‌ی نحل، آیه‌ی ۱۱۴)

با این احوال مسلم است که اینکه ما در جامعه‌ای پر از دروغ و ریا زندگی‌ می‌کنیم، به شدت به ما مرتبط است؛ دیگر چه برسد به اینکه در شهر ما کسی‌ به فکر دیگری نیست. پیامبر(ص) می‌فرماید: “هرگونه که باشید، همانگونه بر شما حکومت می‌شود.”

صحبت در اینجا می‌تواند خیلی گسترده و طولانی شود، اما به نظر من خیلی مفید خواهد بود که در رابطه با مشکلات ساده‌ای که هر روز در اطراف ما وجود دارند، و در مورد وصل اینها با مشکلاتی که در خود ما وجود دارند، به طور جزئی‌تر و موضوعی‌تر صحبت کنیم…

…و در آخر حکایت شخصی‌ که مادرش را می‌کشد به این دلیل که می‌خواهد عامل اصلی‌ را از بین ببرد، در دفتر دوم مثنوی، در رابطه با از ریشه کندن نفس بد جالب است:

آن یکى از خشم مادر را بکشت             هم به زخم خنجر و هم زخم مشت
آن یکى گفتش که از بد گوهرى               یاد نآوردى تو حق مادرى؟
هى تو مادر را چرا کشتى؟ بگو              او چه کرد آخر؟ بگو اى زشتخو
گفت کارى کرد کآن عار وى است             کشتمش کان خاك ستار وى است
گفت آن کس را بکش اى محتشم             گفت پس هر روز مردى را کشم؟!ـ
کشتم او را رستم از خون‌هاى خلق           ناى او برم به است از ناى خلق
نفس توست آن مادر بد خاصیت            که فساد اوست در هر ناحیت

در واقع اگر مادر نفس کشته نشود، هر دم باید عزیزی را قربانی کرد و بعد از هر قربانی کردنِ کوچکی که انجام می‌دهیم، وجود ما برای یک قربانیِ بزرگتر دادن قویتر و توانمندتر می شود! درست مثل وقتی که گیاهان هرز را نیمه‌کاره قطع می‌کنیم و قوی‌تر می‌شوند…

هین بکش او را که بهر آن دنی           هر دمی قصد عزیزی می‌کنی
از وی این دنیای خوش بر توست تنگ         از پی او با حق و با خلق جنگ

نفس کشتی باز رستی ز اعتذار          کس ترا دشمن نماند در دیار

به امید اینکه خیلی مرتب‌تر و روان‌تر بشود در این موارد صحبت کنیم…..

دیدگاهتان را بنویسید