روز اول فقط چهارده نفر بودند، گروهی که کسی فکرش را نمیکرد. چند زن میانسال، گمنام و معمولی که نمیدانستند دست خاکستریِ قدرت لهشان میکند یا فقط کنارشان میزند. در نور بیجان بعدازظهری پاییزی، در امتداد مسیرهای سنگفرشِ تاریخیترین میدان شهر صف کشیدند، نزدیک ستون هرمیشکلی که به مناسبت شکست حکمرانی اسپانیا بر کشور در قرن نوزدهم علم شده بود.
در آخرین روزآوریل ۱۹۷۷ به پلاسا د مایو رفته بودند، به قلب شهر بوئنوس آیرس، تا شکل دیگری از استقلال را جستجو کنند. آزادی از آن بلاتکلیفی که بیش از اندوهْ جان سوز بود. ماریا دل روساریو د سروتی آن روز را این طور به یاد میآورد: «تک تک رسیدیم. کفشهای پاشنه تخت پوشیده بودیم تا اگر دنبالمان کردند بتوانیم فرار کنیم. تظاهرات جلوی فرمانداری خیلی خطرناک بود.» اما چیزی شبیه به طنابی که کوهنوردان را روی صخرهها ایمن نگه میدارد، بین تمامشان وجود داشت. همگی مادر بودند. همگی فرزندانی داشتند که ناپدید شده بودند…
مطالعه متن
ایستادگی در برابر هراس[1]
پیتر آکرمن و جک دووال
بوئنوس آیرس ۱۹۷۷: «آن قدر راه میرویم تا از پای بیفتیم»
روز اول فقط چهارده نفر بودند، گروهی که کسی فکرش را نمیکرد. چند زن میانسال، گمنام و معمولی که نمیدانستند دست خاکستریِ قدرت لهشان میکند یا فقط کنارشان میزند. در نور بیجان بعدازظهری پاییزی، در امتداد مسیرهای سنگفرشِ تاریخیترین میدان شهر صف کشیدند، نزدیک ستون هرمیشکلی که به مناسبت شکست حکمرانی اسپانیا بر کشور در قرن نوزدهم علم شده بود.
در آخرین روزآوریل ۱۹۷۷ به پلاسا د مایو رفته بودند، به قلب شهر بوئنوس آیرس، تا شکل دیگری از استقلال را جست وجو کنند. آزادی از آنْ بلاتکلیفی که بیش از اندوهْ جان سوز بود. ماریا دل روساریو د سروتی آن روز را این طور به یاد میآورد: «تک تک رسیدیم. کفشهای پاشنه تخت پوشیده بودیم تا اگر دنبالمان کردند بتوانیم فرار کنیم. تظاهرات جلوی فرمانداری خیلی خطرناک بود.» اما چیزی شبیه به طنابی که کوهنوردان را روی صخرهها ایمن نگه میدارد، بین تمامشان وجود داشت. همگی مادر بودند. همگی فرزندانی داشتند که ناپدید شده بودند.
دو ماه بعد از آن، پس از آنکه تظاهرات هفتگی پیوسته ادامه یافت، به سه نفر از مادرها اجازه دادند وزیر کشور را ملاقات کنند، ژنرالی که میگفت پروندهای با نام گمشدگان در دست دارد. اما او نمیدانست چه کسی فرزندان این زنان را برده. روساریو به یاد داشت که به آنها گفت: «گروههای شبه نظامیای هستند که او کنترلی رویشان ندارد. بعد هم گفت شاید پسران ما از دست مادرانشان فرار کردهاند. شاید دخترانمان جایی در روسپیخانهها مشغول کارند.»
در آن لحظه هراس آن زنان به خشم تبدیل شد. «بهش گفتیم آنها بزدلاند، چون حتی دیکتاتور خونخواری مثل فرانکو هم حکم مرگ دیگران را با دست خودش امضا میکرد… بهش گفتیم تا به ما پاسخ ندهند هر هفته میآییم و هر سه شنبه آن قدر در این میدان راه پیمایی میکنیم تا از پا بیفتیم.» در آن لحظه سردمداران درست نمیدانستند این حرف یعنی چه، اما زنان سوگوار به آنها اعلام جنگ کرده بودند.
دشمنِ مادران، حکومتی نظامی با ریشهای پنجاه ساله بود که در تمام آن سالها چند کودتا به خود دیده و فقط دو انتخابات آزاد برگزار کرده بود. وقتی سرکوب سیاسی در دههٔ ۱۹۶۰ به اوج خود رسید، شبه نظامیان مخفی و راستگرا به همتایان چپگرای خود ملحق شدند و آدمرباییها و بمبگذاری اتوموبیلها بیشتر از قبل شد. فقط در یک سال، یک گروه دست راستی هفتاد روشنفکر و حقوقدان را به قتل رساند.
در ۱۹۷۴ گروههای مختلف ارتش دست به دست هم دادند. ارتش همراه با شبکههای جاسوسی و نیروهای شبهنظامی، گروه نظامی مخفیای تشکیل داد تا خشونت را فروبنشاند. اما یک سال بعد، وقتی دوباره کشور به آشوب کشیده شد، خونتای نظامی جدیدیْ مجلس و دولتهای استانی و دیوان عالی را منحل، فعالیتهای سیاسی یا صنفی را ممنوع و شهروندان غیرنظامی را در دادگاههای نظامی محاکمه کرد.
هدفْ براندازی کامل بود که معنایش میشد جنگ تمام عیار، جنگی کثیف با استفاده از هر ابزار و روشی. در هر منطقه مراکز بازداشت مخفی شکل گرفت و نیروهای عملیاتی ویژه آموزش دیدند تا مظنونها را دستگیر و بازجویی کنند. فرماندار نظامی بوئنوس آیرس گفت: «اول همه مخالفان را میکشیم، بعد همدستهایشان را میکشیم. بعد… آنهایی که طرف ما را نگرفتند، در نهایت هم ترسوها را میکشیم.»
در این راه مردم را به سادگی ناپدید میکردند و از هلیکوپتر توی جنگل، رودخانه و اقیانوس میانداختند. آن زمان سی هزار آرژانتینی ناپدید شدند. مقامات مخفیکاری میکردند و زیر بارش نمیرفتند. کسانی که جان سالم به در میبردند هم با جای خالی قربانیان تنها میماندند. گویی دلبندانشان هرگز وجود نداشتند.
معمولاً گروهی از مردان مسلح لباس شخصی با کاروانی از فورد فالکن آبی رنگ، اتوموبیلهایی که نشان مخصوصشان بود، میآمدند و قربانی را با خود میبردند. اوایل فقط دیروقت شب میآمدند، اما وقتی بوی ترس مردم را شنیدند، دیگر در روز روشن هم آدمها را میربودند. بعضی فقط به این دلیل ناپدید میشدند که به شخص ناپدیدشدهی دیگری نزدیک بودند. وضعیت برای روزنامهنگارها، دانشگاهیان و سیاستمدارها وخیمتر بود، اما مردان و زنان عادی و حتی کودکان را نیز با خود میبردند.
آن اوایل اندوهِ فقدان، مادران ناپدید شدگان را کرخت و فلج کرده بود. اما وقتی فهمیدند هیچ کس کاری نخواهد کرد، با اندوهِ بیپایان خود، از جهانِ خانواده و خانه به دشتهای بایر بیقانونیِ سیاسیِ آرژانتین کوچ کردند. با این حال میدانستند تنها نیستند. اگر هیچ کس را نداشتند، یکدیگر را که داشتند.
اتفاقاً زمانی به این درک رسیدند که جلوی وزارت کشور تحصن کردند. پلیس زنی آمد و نامها، نشانیها، نام فرزندان گمشده، نام وابستگان و همه چیز را ثبت کرد. پای نامها که وسط آمد، مادرها تازه فهمیدند فقط دارند آب به آسیاب هراس دشمن میریزند. پس خیلی زود داستانهای نگفتهشان را فقط برای هم تعریف کردند و اندوه چنان به هم پیوندشان داد که تبدیل شدند به یک انجمن، به گروهی متشکل. تجربه سیاسی نداشتند اما از روی غریزه میدانستند آنچه باعث تداوم وحشت و خشونت میشود، بیشتر سکوت از سر ترس خانوادههای قربانیان است تا قدرت فیزیکی خونتا. در جست وجوی سلاحی که بتوانند علیه دشمن خود به کار گیرند به این نتیجه رسیدند که باید آنچه را خونتا بیش از همه به آن نیاز دارد، ازش بگیرند: سکوت را.
دورا دبازی به یاد میآورد: «اولین مشکلمان این بود که نمیدانستیم وقتی همدیگر را نمیشناسیم چطور میتوانیم برای جلسهها برنامهریزی کنیم. همه جا پر از نیروهای پلیس و نیروهای امنیتی بود و هیچ وقت نمیتوانستی بفهمی کسی که کنارت ایستاده چه کاره است… با خودمان چیزهای مختلفی حمل میکردیم تا بتوانیم همدیگر را بشناسیم. مثلاً یکی شاخهای کوچک در دست میگرفت… یکی برگی به یقهاش سنجاق میکرد، هر چیزی که نشان بدهد یکی از مادرهاست.»
زنها اعلانهایی هم درست کرده بودند که رویشان نوشته شده بود: «فرزندان ناپدید شده ما کجایند؟» یا «نظامیها فرزندانمان را بردهاند.» دورا به یاد میآورد که «شبها بیرون میرفتیم و اعلانها را روی اتوبوسها و قطارهای زیرزمینی میچسباندیم… روی اسکناسهای پزو پیام مینوشتیم تا آدمهای بیشتری آنها را ببینند… اگر خبرنگاری درباره ما مینوشت ناپدید میشد. رادیو و تلویزیون کاملاً در کنترل نظامیها بود.»
آسوسنا د ویلافلور د ویسنتی خیلی سریع در نقش نخستین رهبر ظاهر شد. والدینش رهبران اتحادیه صنفی بودند، اما خودش بعد از ازدواج مشغول خانهداری شده و بیرون از خانه کار نکرده بود، تا سال ۱۹۷۶ که پسرش نستور و عروسش راکل ناپدید شدند. از آن لحظه به بعد بدل شد به گردباد. راهپیمایی مادران را هماهنگ میکرد، خانهاش را کرده بود محل جلسهها، و کارزارهای نامهنگاری به سازمان عفو بینالملل را سازماندهی میکرد. او بود که پیشنهاد کرد تظلمخواهیشان را به روشنایی پلاسا د مایو ببرند.
ماریا دل روساریو میگوید: «آن اوایل در میدان کنار هم راهپیمایی نمیکردیم، بافتنی به دست روی نیمکتها مینشستیم یا در گروههای کوچک کنار هم میایستادیم… بعد که پلیسها اسلحههایشان را به سمتمان میگرفتند و میگفتند پراکنده شویم، دوتا دوتا به حاشیهی میدان میرفتیم… تعدادمان آن قدر کم بود که به سختی متوجهِ هم میشدیم. باید کاری میکردیم که همه بدانند ما وجود داریم… پس قدم زدن در مرکز میدان، دور بنای یادبود را شروع کردیم.»
دور میدان میچرخیدند و وسایل فرزندان ناپدید شدهشان را روی هم جمع میکردند و اغلب به نشانهی مادر مقدس که پسرش زندانی و مصلوب شد، میخهای نجاری به همراه داشتند. در سپتامبر ۱۹۷۷ تصمیم گرفتند به مردمی ملحق شوند که پیاده به زیارت سالانه کلیسای باکرهی لوخان میرفتند. شهر لوخان در پنجاه کیلومتری بئنوس آیرس قرار داشت و آنها در این سفر زمان زیادی داشتند تا برای غریبهها داستانشان را بگویند. اما چطور باید خودشان را از دیگران مشخص میکردند؟
آیدا د سوارز میگوید: «پیشنهاد آسوسنا بود که همه روسریای را سر کنیم که زمان نوزادی فرزندانمان به جای قنداق بچه استفاده میکردیم، چون همه مادرها چیزی شبیهش را نگه میدارند، چیزی که به زمان بچگی فرزندشان تعلق دارد. راحت میشد روسریها را تشخیص داد. پس تصمیم گرفتیم از روسریها در بقیه جلسهها و هر زمان که به پلاسا د مایو میرویم هم استفاده کنیم. نام فرزندانمان را هم رویش گلدوزی کردیم. آنها را به نشانهی «آپاراسیون کن ویدا» بر سر میکردیم که یعنی ظهور دوبارهی زندگی، چون دیگر فقط دنبال فرزند خودمان نمیگشتیم، بلکه به دنبال همهی ناپدیدشدگان بودیم.»
در آخرین ماههای سال ۱۹۷، لاس مادرس د لا پلاسا د مایو، مادران میدان پلاسا د مایو از چهارده زن خانهدار ناراضی به صدو پنجاه مادر معترض تبدیل شدند که با صدها نفر دیگر در ارتباط بودند. در ۵ اکتبر سال اول، در روز مادر نیم صفحه آگهی در روزنامهی لاپرنسا خطاب به رئیس دیوان عالی، فرماندهان نیروهای مسلح، رهبران خونتا و کلیسا منتشر کردند. چند هفته بعد عریضهای با ۲۴۰۰۰ امضا و نام ۵۳۷ دسپراسیدوس، گمشده، تهیه کردند.
در همه جهان رسانههای خبری و دولتها کم کم متوجه کنش این مادران میشدند. اما وقتی مادران وضعیت نابسامان آرژانتین را برملا کردند، خود به هدف حکومت تبدیل شدند. آیدا سوارس به یاد میآورد که: «آنها ما را لاس لوکاس، یعنی زنان دیوانه، میخواندند. وقتی روزنامهنگارهای خارجی پرسوجو درباره ما را آغاز کردند، آنها یکریز میگفتند به این پیرزنها اعتنا نکنید، همهشان عقلشان را از دست دادهاند. معلوم است که به ما میگفتند دیوانه. نیروهایی تا دندان مسلح چطور میتوانستند اعتراف کنند که گروهی زن مسن آنها را نگران و مضطرب کردهاند؟ هر طور نگاه کنید ما دیوانه بودیم. وقتی همه از ترس و وحشت جازده بودند، ما گریان و نالان در خانه نماندیم. به خیابانها رفتیم تا با آنها رو در رو شویم. بله دیوانه بودیم، اما این تنها راه بود برای آنکه عقلمان را از دست ندهیم.»
مطابق گفتههای مارینا د کوریا، خیلی طول کشید تا دولت آنها را جدی بگیرد. «فوراً سرکوبمان نکردند، چون به خیالشان کاری از دستمان برنمی آمد و وقتی به سراغمان آمدند که دیگر دیر شده بود. ما دیگر سازماندهی خودمان را داشتیم.»
یک روز وقتی مادرها آخرین اصلاحات آگهی دوم را انجام میدادند، مردانی که معلوم نبود از کجا پیدایشان شده، آمدند و مادران را کتک زدند و کشان کشان بردند. دو روز بعد آسوسنا را بردند. بنا بر گفتههای آیدا سوارس مقامات فکر میکردند «با ربودن چهارده مادر،جنبش نابود میشود. نمیدانستند این کار ما را بیش از قبل مصمم میکند. ما گفتیم نه، آنها نمیتوانند نابودمان کنند، ادامه میدهیم، آن هم پرقدرتتر از قبل. به خیالشان حالا آن قدر میترسیم که دیگر به میدان برنمیگردیم. برگشتن به میدان راحت نبود… اما برگشتیم.»
مادرانی که به پلاسا د مایو برگشتند دیگر میدانستند اعتراضشان که زمانی خودجوش به حساب میآمد حالا پیشرویای راهبردی است. ژنرالها شنل قانون را چون پوششی بر جرائم خود به کار میبردند و مادرها میخواستند این شنل را پس بزنند. با وجود تهدیدها و آدمرباییها، مادران حاضر نشدند تسلیم شوند. آنها که با جسارت در مقابل چیزی ایستادند که به گمان همه مقابلهناپذیر به نظر میرسید، حالا در راهشان درست مثل خود رژیم شکستناپذیر شده بودند.
آرژانتین در سال ۱۹۷۸ میزبان جام جهانی فوتبال شد و در آغاز چنان هیجانی همه جا را در بر گرفت که همه مادران را از یاد بردند. اما روزنامهنگارانی که برای پوشش اخبار فوتبال آمده بودند، توجهشان به راهپیمایی هفتگی مادران جلب شد. وقتی آرژانتین قهرمان جام جهانی شد، تلویزیونهای داخلی ژنرالها را در میان جماعت هواداران نشان دادند، اما تلویزیون هلند تظاهرات لاس مادرس را پخش کرد.
آنها که داخل کشور رژیم را گوشمالی داده بودند، حالا خارج از کشور هم به خدمتش رسیدند. سه نفر از مادران عازم سفری بینالمللی شدند، با این شعار ساده: «ما مادران ناپدید شدگان در بوئنوس آیرس آرژانتین هستیم و میآییم تا دربارهی حقوق بشر حرف بزنیم.» آنها شهرتی به دست آورده بودند که کم و بیش ازشان حفاظت میکرد. هم مادران و هم اعضای خونتا میدانستند شهرت را نمیشود به راحتی یک انسان ناپدید کرد.
در آن زمان به خاطر فعالیتهای مادران سازمانهای حقوق بشری دیگری نیز در آرژانتین شکل گرفت. در اوت ۱۹۷۹ انجمن مادران پلاسا د مایو رسماً ثبت شد. در همان سال کمیسیون حقوق بشر کشورهای قاره آمریکا توانست دیداری از آرژانتین داشته باشد و بازداشتگاههای غیرقانونی، شکنجه و ناپدیدسازیهای قهری را مستند کند. این مدارک بعدها در محکوم ساختن رژیم به کار رفت.
در نهایت شکافهای پدید آمده در خونتا آشکار شد. نیروی هوایی از ارتش و نیروی دریایی جدا شد. تنشها تبدیل به جنگ کثیف شد و آن وضعیت عادی ساختگی که حکومت سعی داشت نشان دهد در کشور برقرار است، حالا با فروپاشی اقتصادی بر هم خورده بود. با این حال، ژنرال تندروی دیگری که تصمیم گرفته بود تغییر مسیری باشکوه در کشور ایجاد کند، دوباره کودتا کرد. در مارس ۱۹۸۲ تفنگداران دریایی آرژانتین در جزایر فالکلند (یا مالویناس)، منطقهای در تصاحب بریتانیا که آرژانتین مدعی آن بود، قدم به خشکی گذاشتند. پیشبینی آرژانتین درباره این حمله غلط و ویرانگر بود. مارگارت تاچر، نخست وزیر بریتانیا، ناوگان دریایی این کشور را به منطقه اعزام کرد و آنها با خشونت تمام نیروهای آرژانتینی را تارومار کردند. پیش از آنکه سال دیگری به پایان برسد، کنترل کشور به دست دولتی منتخب و طرفدار قانون اساسی افتاد.
برای مادران پلاسا د مایو اینجا باید پایان نبردی طولانی میبود که یکه وتنها آن را پیش برده بودند، اما در واقع مبارزه آنها اینک شکل دیگری به خود گرفته بود. اکنون باید در برابر تلاشهای ارتش که میخواست برای جنایت کاران آن جنگ کثیف عفو بگیرد، میایستادند و اعلام میکردند قاتلان فرزندانشان باید در پیشگاه عدالت بایستند.
امروز سالمندترین مادران پلاسا دی مایو که از آن گروه نخست به جا ماندهاند، هفتاد تا هشتاد سال دارند. بسیاریشان هنوز روزهای راه پیمایی در میدان، ضرب و شتمها و دستگیریها را به یاد دارند. نشان مبارزه آنان، آن روسری سفیدی که بر سر میکردند، برای زنان آرژانتین و زنان ستمدیده در هرجایی از آمریکای لاتین به نشانی همیشگی در عرصه سیاست تبدیل شده است. در قرن بیستم این روسریهای سفید نمادی شد بیانگر این واقعیت که نخستین قدم به سوی آزادی، گذر از هراس به سوی حقیقت است.
واسلاو هاول گفته کسانی که تسلیم حکومت دیکتاتوری میشوند «دروغی را زندگی میکنند» و آن هنگام که میکوشند «حقیقت را زندگی کنند، بمبی را در جامعه منفجر میکنند که قدرت سیاسی آن بیحساب است.» انجام این کار شهامت میخواهد، به خصوص وقتی دیکتاتور به زور سرنیزه حکومت میکند.
گروهی عاصی از زنان عادی رژیم یونیفرمپوش آرژانتین را که با خودشیفتگی جولان میدادند، عاجز و نابود کردند. شاید نتوان در تاریخ طولانی شکلگیری مبارزهی بدون خشونت داستان دیگری یافت که در آن دو گروه مخالف این همه در تضاد محض با هم باشند: گروه ضربتی هراسافکن در برابر زنانی با دست خالی.
تاریخ نشان میدهد بین میزان خشونتی که رژیمی از خود نشان میدهد و تواناییاش برای کنترل و حفظ سلطه، همبستگی اندکی وجود دارد. در دهه ۱۹۹۰ اسلوبودان میلوشویچ، رئیس جمهور صربستان، در بوسنی نسلکشی کرد، در کوزوو دست به پاکسازی قومی زد و مردم خود را نیز از نظر سیاسی سرکوب کرد. اما در سال ۲۰۰۰ دانشجویان جوان جرقهی شکلگیری جنبش مدنی خشونتپرهیز و فراگیر را زدند. همه متحد با هم گرد رهبری جدید جمع شدند و اجازه ندادند میلوشویچ در انتخابات تقلب کند و با از بین بردن کنترل او بر نیروهای پلیس و نیروهای نظامی خودش، از قدرت پایینش کشیدند. مردی که «قصاب بالکان» نام گرفته بود، بدون حتی یک مرگ خشونتبار سرنگون شد.
امروز یک چهارم جهان همچنان تحت استیلای رهبرانی است که حاضر نیستند به مردمان خود گوش بدهند. روزهای آنان نیز دیگر دارد به سر میرسد، چون همان طور که اسقف دزموند توتو گفته: «وقتی مردم تصمیم بگیرند آزاد باشند، دیگر هیچ چیز جلودارشان نیست»، نه شرارت هیچ رژیمی، نه هراسی که این حکومتها بر دل عدهی اندکی میافکنند. در آغاز فقط چند نفر مقاومت میکنند، اما در نهایت این راه به آزادی همگان ختم میشود.
پیتر آکرمن و جک دووال، نویسندگان کتاب نیروی قدرتمندتر: یک قرن مبارزهی خشونتپرهیز
A Force More Powerful: A Century of Nonviolent Conflict (St. Martin’s Press, 2000)).
این جستار در برگیرندهی بخشهایی از یکی از فصلهای این کتاب است. این دو نفر مستندی نیز با این نام تهیه کردهاند.
[1] از کتاب «من سرگذشت یأسم و امید»، نویسندگان واسلاو هاول، آریل دورفمن، نادژدا ماندلشتام و…، ترجمهی آزاده کامیار، نشر خوب.