ای فرستاده تو را وهم بیابان نکُشد (متن)

  • بر تخت عمل (سیاوش کسرایی)


زبده جرّاحان قلبم را جراحی کردند به تیغ

دشمنم بودند یا دوست بماند به کنار
تیغ می‌هشتند در قلب من و با خونم
علم را رونق بی‌فایده می‌بخشیدند


[قلب من از گزش تیغ به هم می‌پیچید
و دل من می‌شد دست به دست]


من به هر سو که نگه می‌کردم می‌دیدم،
روی مهتابی‌ها، ایوان‌ها
با چه حرص و ولعی قلبم را
می‌جویدند برادرهایم
وز ته حنجره‌ی پاره و خونینم دشمن می‌خواندْ
غزلی در ره بیداد برای عشاق
و مَنَش تحسین می‌کردم با گوشه‌ی چشم


این صدا‌ها نه صدای من بود
و نه چندان دور از آوازم
و منِ سرگردان
در به در در پیِ آن نغمه سرا بلبلِ پر ریخته می‌گردیدم


پرسشی چون مرغی سرکنده
می‌زند پر پر در برزن و کوی
ولی این جا همه از حرف زدن می‌ترسند

[…]و شگفتا که در این شامِ بلند
که سراپرده‌ی شب را به گچ اندود نمایند چو روز
هر که حتّی از خود می‌ترسد
و چنین است که هر نیمه‌ی شب آینه‌ها می‌شکنند

[قلب من می‌گیرد
قلب من می‌گرید]


روز بیداریِ گلهایِ به غم خفته‌ی ما در گلدان
روز برخاستنِ بانگ از بام
روز آغوش گشودن‌های پنجره‌ها
روز رنگین شدن پوشش‌ها
خون آن چلچله‌ی پیک بهار
بر در و پیکر این شهر شتک زد بی‌گاه


دل من چون مرغی در قفسی تنگی کرد


چه کسی باید زین پس لب ایوان شما
لانه‌‌ای از گل و خاشاک کند
تا بدانید بهار آمده است؟
همه خرسند بدانیم که آبی برسانیم به مرغان قفس
غافل از آن که همه سینه سپیدانِ بهار
خال گلگون بر قلب
مرگ را مهمانی پیشرس‌اند

[قلب من در ورق تقویمی می‌چکد و می‌خشکد]

[…]تو هم‌‌ای شعر مدد گر نکنی
بند از این بانگ عصب سوز کجا بگشایم؟
وین همه ایمان را
که نمی‌گنجد درمذهب این بی‌مِهران
با چه اندیشه‌ی آرامی‌بخشی بِنِشانم در خویش؟
آه بودایی هم نیستم آخر که شبی
بالی از آتش بر شانه خود نصب کنم
و به سیمایی سنگی، بی‌درد
در پی لبخندی جاویدان
رستگارانه از این غمکده پروازکنم
عشق‌هامان کوچک
کینه‌هامان اندک
دست‌هامان مومی
قلب‌هامان کوکی
من در این شهر عروسک به چه کس روی کنم؟


پای گهواره‌ی خالی همه‌مان
مادرانی شده‌‌ایم

که یکی یک دانه
طفل اندیشه‌ی خود را شب و روز
جامه‌ی جشن عروسی به عبث می‌پوشیم


[دست‌ها در کار است
و خموشانه بر گَردنه‌های قلبم
چرخ ارابه‌ی سنگینِ زمان می‌گذرد
کارد می‌بُرّد
پَنس می‌گیرد
نبض‌ها می‌جهد از تندیِ خون؛
دست‌ها درکار است]


دست از دوستی و پرچم و پیغام تهی است
دست بر کاغذ کج می‌رود و می‌آید
دست، دستانت را می‌بندد
دستِ با تجربه در قلب تو می‌کارد تیغ
دست در پیرهنِ زیر زنان می‌پوید
دست النگوی طلا می‌جوید
دست عشرت طلب و هر جایی است
دست من با سردی دست مرا می‌گیرد
وین نه من تنها هستم به چنین تنهایی[…]

[می‌خلد سردی تیغی در من
مرگ را آینه می‌گیرد قلبم بی‌ترس
زندگی را می‌پوید چو گُلی خشکیده]


مرگ را دیدم در گورستانْ پیر و دوتا
و به راهی دیگر
زندگی را دیدم با سبدِ گل‌هایِ پژمرده
-که نمی‌داد پشیزی پی یک دسته گلش رهگذری-
وز بَرِ هر دو گذشتم خاموش
و رها کردم از بامِ بلند
بادبادک‌ها را
که به دنباله‌ی رقصنده‌شان در رهِ باد
حلقه‌ی حسرت من بود که آویخته بود

[قلب من گلدان سرخ بلور
و در آن دستانی
که برای زدنِ پیوندی شاخِ گلی می‌جویند]


عشقْ امروزه کجا می‌پلکد؟
[…] دور از آن خانه‌ی رویاییِ شعر و تصنیف
و نمایش‌های بیهوده
راستی عشق کجا مَسکن دارد در شهر؟

[ناشناسی به در قلبم سر می‌کوبد
می‌خراشد ناخن
بانگ بر می‌دارد:
«تا نکَندم ازجا گُل‌میخ قلبت را
این در کهنه به رویم بگشا؛ مهمانم»]


زندگی، بی‌من و تو، تازه نفس می‌گذرد، می‌دانی؟
[…]این جهان تنگ است بهر من و تو؟
یا که چشم و دل ما تنگی دارد به جهان؟
فرصتی نیست در این هنگامه
که پذیرایِ پسندِ کجِ ما باشد کس[…]


 [به سوی کودکی‌‌ام می‌تابد قلبم همچون گل سرخ
که تماشا را در آینه‌گونْ آب زلال
سر فرو می‌آرَد]


یاد دارم به یکی روز، لب نهر کرج
که پُلش از سیلی پیچان ویران شده بود
پیرمردی مردم را همه از خرد و بزرگ
حمل می‌کرد ز سویی به دگر سو بر پشت
هر کسی از راهی آمده بود

و به راهِ دلخواهش می‌رفت
مبدأ و مقصد مردم را او کار نداشت
پیر مرد آن جا پل بود به یک پول سیاه

[قلب من می‌کند از شط عروقم امداد
قلب من گسترشی می‌گیرد


قلب من اینک بندرگاهی است
که در آن شادی و غمْ زورقِ سرگردانند]


من بر این راه که پایانش مِه‌پوشیده است
و پلِ پشتِ سَرم را سیلی پیچان ویران کرده است
و در این شب که بلند است صدای دشمن
– و صداهای بلند
رونقی دارد در خاموشی-
تا نگه دارم ایمانم را
و نترسم از تنهایی‌ها
تا مرا وهمِ بیابان نکُشد در ظلمات
تا که شاید به جوابی برسم
می‌دهم بانگ دلم را پرواز
غزلی می‌خوانم در عشاق: […]

  • يَا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ ﴿١﴾ قُمْ فَأَنذِرْ ﴿٢﴾ وَرَبَّكَ فَكَبِّرْ ﴿٣﴾ وَثِيَابَكَ فَطَهِّرْ ﴿٤﴾ وَالرُّجْزَ فَاهْجُرْ ﴿٥﴾ وَلَا تَمْنُن تَسْتَكْثِرُ ﴿٦﴾ وَلِرَبِّكَ فَاصْبِرْ ﴿٧﴾ فَإِذَا نُقِرَ فِي النَّاقُورِ ﴿٨﴾ (سوره مبارکه مدثر)

اى كشيده رداى شب بر سر، ﴿١﴾ برخيز و بیم ده.﴿٢﴾ و پروردگار خود را بزرگ دار. ﴿٣﴾ و جامه‌ی خويشتن را پاك نما. ﴿٤﴾ و از پليدى دور شو﴿٥﴾ و منّت مگذار و فزونى مطَلب﴿٦﴾ و براى پروردگارت شكيبايى كن. ﴿٧﴾ پس چون در صور دميده شود […]

  • شعری (سیاوش کسرایی)

فریادی 
چون تیغه‌ی چاقو 
در تاریکی 
فریادی 
جلّاد همه‌ی هیاهو‌ها


خشمی در راستا 
که بنشانَد 
تیر کلام را 
در جایی که باید 


خشمی بی آشتی 
خشمی گرسنه 
خشمی هار 
که عابرانِ سر به راه را 
هراسندگانی سنگ به دست گردانَد 


چابک‌تر از گربه‌ای بر دیوار 
هشیار‌تر از دزدی بر بام 
و سهمگین‌تر از بهمنی بر کوه 
بیدار 
بیدار 
بیدار 
بیدارتر از عاشق شب‌زنده‌دار 
در کوچه 


شکارچی 
نه شکار؛ 
و شکارگاهی 
به پهنای فرهنگ 
و جست و جویی در بادروبه‌ی تاریخ 
تا از هر تفاله‌ای حتی، 
شیره‌ای
و از استغاثه و نفرین و سرود 
واژه به وام گرفتن 


و آنگاه کمینگاهی ؛

و نه در کمینِ یک تن
که در کمین کسان 
در کمین یک نسل 


می‌شنوی شاعر!
برخیز که الهام بر تو فرود می‌آید 
بشنو که این وحیِ زمینی است 
فریاد گرسنگیِّ قلب 
بنویس!


اینک شعری گستاخ 
شعری مهاجم 
شعری دگرگون‌کننده 
رستاخیز

  • آنگاه روح[القدس] عیسی را به بیابان برد تا ابلیس او را بیازماید.

چهل روز و چهل شب روزه گرفت، پس گرسنه شد. آزماینده نزدیک آمد و گفت: «اگر برگزیده‌ی خدا هستی، بگو این سنگ‌ها نان شود» اما او پاسخ داد: «مکتوب است: آدمی تنها نه به نان زنده است بلکه به هر کلامی که از دهان خدا صادر شود [زنده گردد]». (انجیل متی، باب چهارم، آیات 4-1)

  • و هنگامى كه [از محل تلاقی دو دریا] گذشتند [موسى‌] به یار جوان خود گفت: «غذايمان را بياور كه به راستى ما از اين سفر رنج بسيار ديديم.» ﴿٦٢﴾گفت: «ديدى [چه شد]؟ وقتى کنار آن صخره جای گرفتیم، من [بازگو کردن جریان] ماهى را فراموش كردم، و [كسى‌] جز شيطان، یاد کردن آن را از خاطرم نبُرْد؛ و [ماهی] به‌گونه‌ای شگفت‌انگیز راه خود را در دريا پيش گرفت [و رفت].» ﴿٦٣﴾گفت: «اين همان است كه در پی آن بودیم.» […] ﴿٦٤﴾ (سوره مبارکه کهف)

دیدگاهتان را بنویسید