بنگر آن دو پرنده را (ارسال‌کننده: رضا حقیقی)

بنگر آن دو پرنده را بر درخت
یکی میوه‌ی درخت را شیرین می‌داند و می‌خورد
و آن دیگر هیچ نمی‌خورد و می‌نگرد
آن ‌که می‌خورد را نادانی‌اش از حقیقت خود غافل کرده
و همین است که او را در غم و اندوه فرو برده
آنگاه که به حقیقت آن دیگری آگاه شد
از بند غم برست.

(اوپانیشاد شوِتا شِوَتَرَه، بخش چهارم)

مفروش خویش ارزان (ارسال‌کننده: رضا حقیقی)

آدمی را خیالِ هر چیز با آن چیز می‌برد: خیال باغ به باغ می‌برد و خیالِ دکّان به دکّان، اما در این خیالات تزویر پنهان است. نمی‌بینی که فلان جایگاه می‌روی، پشیمان می‌شوی و می‌گویی: «پنداشتم که خیر باشد، آن خود نبود.» پس این خیالات بر مثال چادرند و در چادر کسی پنهان است. هرگاه که خیالات از میان برخیزند و حقایق روی نمایند بی چادرِ خیال، قیامت باشد. آنجا که حال چنین شود پشیمانی نماند. هر حقیقت که تو را جذب می‌کند چیز دیگر غیر آن نباشد، همان حقیقت باشد که تو را جذب کرد، «یَوْمَ تُبْلَی السَّرَائِرُ» [طارق، ۹]. چه جای این است که می‌گوییم، در حقیقت کَشَنده یکی است اما متعدّد می‌نماید. (ص۶)

يکی گفت که اينجا چيزی فراموش کرده‌ام. مولانا فرمود که در عالَم يک چيز است که آن فراموش‌کردنی نيست. اگر جمله‌ی چيزها را فراموش کنی و آن را فراموش نکنی باک نيست و اگر جمله را به جای آری و ياد‌داری و فراموش نکنی و آن را فراموش کنی هيچ نکرده باشی، هم‌چنان که پادشاهی تو را به ده فرستاد برای کاری معيّن. تو رفتی و صد کار ديگر گزاردی. چون آن کار را که برای آن رفته بودی نگزاردی چنان است که هيچ نگزاردی. پس آدمی در اين عالم برای کاری آمده است، و مقصود آن است. چون آن نمی‌گزارد، پس هيچ نکرده باشد.‌

﴿إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَيْنَ أَن يَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنسَانُ إِنَّهُ كَانَ ظَلُومًا جَهُولًا﴾(احزاب، ۷۲). آن امانت را بر آسمان‌ها عرض داشتيم، نتوانست پذرفتن. بنگر که ازو چند کارها می‌آيد که عقل دَرو حيران می‌شود: سنگ‌ها را لعل و ياقوت می‌کند، کوه‌ها را کان زر و نقره می‌کند، نبات زمين را در جوش می‌آورد و زنده می‌گرداند و بهشت عدن می‌کند. زمين نيز دانه‌ها را می‌پذيرد و بر می‌دهد و عيب‌ها را می‌پوشاند و صد‌هزار عجايب که در شرح نيايد می‌پذيرد و پيدا می‌کند و جبال نيز همچنين معدن‌های گوناگون می‌دهد. اين همه می‌کنند اما از ايشان آن يکی کار نمی‌آيد، آن يک [کار] از آدمی می‌آيد: ﴿وَلَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِي آدَمَ﴾ (اسراء، ۷۰)؛ نگفت لَقَدْ کَرَّمْنا السَّماءَ و الْاَرْضَ. پس، از آدمی آن کار می‌آيد که نه از آسمان‌ها می‌آيد و نه از زمين‌ها می‌آيد و نه از کوه‌ها. چون آن کار بکند، ظَلومی و جَهولی ازو نفی شود. اگر تو گويی که «اگر آن کار نمی‌کنم چندين کار از من می‌آيد»، آدمی را برای آن کارهای ديگر نيافريده‌اند. هم‌چنان باشد که تو شمشير پولاد هندی بی‌قيمتی که آن در خزاين ملوک يابند، آورده باشی و ساطور گوشت گنديده کرده – که «من اين تيغ را معطّل نمی‌دارم، به وی چندين مصلحت به جای می‌آرم.» يا ديگ زرين را آورده‌ای و در وی شلغم می‌پزی که به ذره‌ای از آن، صد ديگ به‌دست آيد. يا کارد مُجَوْهَر[=جواهرنشان] را ميخِ کدوی شکسته کرده‌ای که «من مصلحت می‌کنم و کدو را بر وی می‌آويزم و اين کارد معطّل نمی‌دارم.» جای افسوس و خنده نباشد‌؟ چون کار آن کدو به ميخ چوبين يا آهنين که قيمت آن به پولی است برمی‌آيد، چه عقل باشد کارد صد ديناری را مشغولِ آن کردن؟

حق تعالی تو را قيمت عظيم کرده است؛ می‌فرمايد که:  اِ‌نَّ اللهَ اشْتَری مِنَ الْمُؤْمِنِيْنَ اَنْفُسَهُمْ وَ اَمْوَالَهُمْ بِاَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ﴾(توبه، ۱۱۱)
تو به قیمت ورای دو جهانی      چه کنم قدر خود نمی‌دانی
مفروش خویش ارزان که تو بس گرانبهایی.

آمدیم بهانه می‌آ‌وری که من خود را به کارهای عالی صرف می‌کنم، علوم فقه و حکمت و منطق و نجوم و طب و غيره تحصيل می‌کنم، آخر اين همه برای توست. اگر فقه است برای آن است تا کسی از دست تو نان نربايد و جامه‌ات را نَکَند و تو را نکشد تا تو به سلامت باشی و اگر نجوم است احوال فلک و تأثير آن در زمين از ارزانی و گرانی امن و خوف همه تعلق به احوال تو دارد، هم برای توست. و اگر ستاره است از سعد و نحس و به طالع تو تعلّق دارد، هم برای توست. چون تأمّل کنی، اصل تو باشی و اين‌ها همه فرع تو (صص۱۴-۱۲).

آدمی اُسطرلاب حق است اما منجّمی باید که اسطرلاب را بداند. پس اسطرلاب در حقّ منجم سودمندست که مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ. (ص۹)

می‌گويند پادشاهی پسر خود را به جماعتی اهل هنر سپرده بود تا او را از علوم نجوم و رمل و غيره آموخته بودند و استاد تمام گشته با کمالِ کودنی و بلادت [=کندذهنی]. روزی پادشاه انگشتری در مشت گرفت، فرزند خود را امتحان کرد که «بيا بگو در مشت چه دارم.» گفت: «آنچه داری گِرد است و زرد است و مُجَوَّف [=میان‌تهی] است.» گفت: «چون نشان‌های راست دادی، پس حکم کن که آن چه چيز باشد.» گفت: «می‌بايد که غربيل باشد.» گفت: «آخر اين چندين نشان‌های دقيق را که عقول در آن حيران شوند دادی از قوت تحصيل و دانش، اين قدر بر تو چون فوت شد که در مشت غربيل نگنجد؟»
اکنون هم‌چنين علمای اهل زمان در علوم موی می‌شکافند و چيزهای ديگر را که به ايشان تعلق ندارد بغايت دانسته‌اند و ايشان را بر آن احاطت کلی گشته و آن‌چه مهم است و به او نزديک‌تر از همه‌ی آن است خودی اوست و خودی خود را نمی‌داند (ص۱۵).

(فیه ما فیه، مولانا جلال‌الدین محمد، نشر نامک)

چطور باید به خود کمک کرد؟ (ارسال‌کننده: رضا حقیقی)

چطور باید به خود کمک کرد؟

تو – سو نزد متی از کسالت روحی خود می‌نالید و می‌گفت قصد دارد به سفر بزرگی برود. متی برای او داستان زیر را تعریف کرد:

می – ایر روزگار پرملالی داشت. به دنبال هم رفیقه و شغل و مذهبش را عوض می‌کرد. وقتی پس از این همه تغییر، حالش به مراتب بدتر شد راهیِ سفری بزرگ شد و طی آن تمام دنیا را گشت. از این سفر مفلوك‌تر از پیش به وطن بازگشت. در رختخواب افتاده بود و با خود می‌اندیشید که به آخر زندگی‌اش رسیده است، که خانه‌اش با انفجار بمبی آتش گرفت. جنگ داخلی درگیر بود و سرباز‌ها بمبی به سمت کارگرانی که در پشت خانه‌ی او سنگر داشتند شلیک کرده بودند. می – ایر برآشفته بلند شد و آتش را با کمک کارگران خاموش کرد و بعد به تعقیب سربازها پرداخت و تا چند سال در جنگ داخلی شرکت کرد تا اوضاع سامان گرفت.

اگر کسی در این مدت از زبان او نشنید که وضع روحی‌اش رضایت بخش است، حتماً به این علت بود که کسی سراغ حال او را نمی‌گرفت.

در احوال هنرمندان

نقاش جوانی که پدر و برادرش پاروزن بودند نزد متی آمد. متی گفت: «پدرت را که پاروزن است در پرده‌هایت نمی‌بینم.» نقاش گفت: «مگر باید فقط پدرم را نقاشی کنم؟» متی جواب داد: «قایق‌ران‌های دیگر را هم می‌توانی بکشی. ولی آن‌ها هم در پرده‌های تو نیستند.» جوان گفت: «برای چه باید حتماً قایق‌ران باشد؟ چیزهای زیادی برای نقاشی کردن هست.» متی گفت: «البته، ولی من از سایر مردمی هم که کار زیاد می‌کنند و مزد کم می‌گیرند، چیزی در کار تو نمی‌بینم.» نقاش در حالی که اندکی عصبی شده بود گفت: «من آزادم هر چه می‌خواهم بکشم.»

متی گفت: «البته، ولی چه می‌خواهی؟ قایق‌ران‌ها در وضعیت مشقت‌باری هستند. آن‌ها طلب کمک می‌کنند. یا باید بخواهند که به آن‌ها کمک کنند. تو این وضع را می‌شناسی و می‌توانی نقاشی کنی. در حالی که گل آفتابگردان می‌کشی! چنین کاری قابل بخشش است؟»

نقاش پاسخ داد: «من گل آفتابگردان نمی‌کشم، خط‌ها و لکه‌هایی است و ضمناً احساساتی که به من دست می‌دهد.»

متی گفت: «دست کم احساسات تو باید از وضع مشقت‌بار قایق‌ران‌ها متأثر باشد، آیا این طور است؟» جوان گفت: «شاید باشد.» متی گفت: «پس تو آن‌ها را فراموش کرده‌ای و فقط احساساتت را در ذهن داری.»

نقاش جواب داد: «من در راه تکامل نقاشی کار می‌کنم نه در راه تکامل قایق‌ران‌ها. به حکم انسانیت در انجمن می- ان – له عضو هستم که می‌خواهد بهره‌کشی را ریشه‌کن کند، ولی در کار نقاشی به تکامل شکل‌های هنری می‌پردازم.»

متی گفت: «حرف تو به این می‌ماند که کسی بگوید: وقتی آشپزی می‌کنم زهر در خوراک می‌ریزم ولی به حکم انسانیت پول دارو را می‌دهم. وضع قایق‌ران‌ها از آن رو وخیم است که نمی‌توانند بیش از این صبر کنند؛ تا نقاشی شما کامل شود آن‌ها از گرسنگی مرده‌اند. تو فرستاده‌ی آن‌ها هستی، ولی وقت زیادی برای سخن‌آموزی صرف می‌کنی. احساسات تو از کلیات است ولی قایق‌ران‌هایی که تو را برای جلب کمک فرستاده‌اند، احساس کاملاً مشخصی دارند.

تو چیزهایی می‌دانی که ما نمی‌دانیم، اما گفته‌هایت همان است که ما هم می‌دانیم. این چه معنی مي‌دهد که یاد می‌گیری رنگ و قلم‌مو را به کار اندازی در حالی که هدف معینی در سر نداری؟ اما استفاده از این وسایل فقط وقتی باارزش است که بخواهند منظور خاصی را بیان کنند. بهره‌کشان از هزار چیز صحبت می‌کنند ولی استثمار‌شدگان فقط از استثمار صحبت می‌کنند. برو قایق‌ران‌ها را نقاشی کن!»

پزشک غیر سیاسی

متیِ فیلسوف با چند تن از پزشکان درباره‌ی نابسامانی‌های مملکت صحبت می‌کرد و از آن‌ها می‌خواست که در اصلاح آن کمک کنند. آن‌ها می‍‌گفتند ما سیاستمدار نیستیم، و به همین علت دعوت او را رد می‌کردند. متی در جواب  داستان زیر را حکایت کرد:

پزشکی به نام شین – فو در جنگ خاقان مینگ برای تسخیر استان شن زی شرکت کرد. او در بیمارستان‌های نظامی مختلف کار مي‌کرد و کارش چنان خوب بود که مدت‌ها در مدارس پزشکی، شیوه‌ی او را سرمشق تدریس کرده بودند. برای او مسأله‌یِ جایگزین کردن دست و پای متلاشی با جوارح مصنوعی حل شده بود. می‌گفت: «علت کمال من در هنر پزشکی این است که بی هیچ ملاحظه تمام علاقه‌هایم را که با پزشکی مربوط نبود، کنار گذاشتم.» اگر می‌پرسیدند: «هدف جنگی که در آن شرکت کرده‌ای چیست؟» می‌گفت: «در لباس پزشک نمی‌توانم در این باره عقیده‌ای داشته باشم. توجه من به انسان‌های صدمه دیده است نه به مستعمرات پرثمر.»

وقتی عقیده‌ی او را درباره‌یِ نوشته‌های کی ین، مرد انقلابي‌ای که جنگ و تسخیر سرزمین‌های دیگر، اطاعت سربازان از دستگاه ظالم خاقانی و مزد ناچیز کشاورزان و زحمتکشان را محکوم می‌کرد می‌پرسیدند، می‌گفت: «اگر فیلسوف بودم در این باره عقیده‌ای داشتم؛ اگر سیاستمدار بودم ممکن بود با دستگاه خاقان مبارزه کنم؛ سرباز نیستم تا تمرد کنم و از کشتن دشمن سر باز زنم و حمال هم نیستم تا بگویم مزدم کم است؛ در شغل  پزشکی همه‌ی این کارها را نمی‌توان کرد. فقط یک کار ممکن است و آن کاری است که دیگران نمی‌توانند، یعنی علاج زخم.»

با این همه شین- فو یک بار در وضعیت خاصی این موضع  به ظاهر رفیع و منطقی را ترک کرد. وقتی که دشمن داشت شهر محل بیمارستان او را فتح می‌کرد سراسیمه گریخته بود تا به جرم طرفداری خاقان کشته نشود. او را دیدند که در لباس دهقانی از میان خطوط دشمن می‌خزیده و در خطر حمله‌یِ دشمن، مردم غیرنظامی را می‌کشته و در جواب کسانی که رفتارش را نکوهش می‌کردند فیلسوفانه می‌گفته: «چطور می‌توانم به عنوان پزشک خدمت کنم در حالی که به عنوان انسان کشته شده باشم؟!»

تمثیل می- ان- له از صعود به کوه‌های بلند

پس از این که کارگران و رعیت‌های فقیر با کمک می- ان- له قدرت را به دست گرفتند، نتوانستند تمام نقشه‌هایشان را به یک باره عملی کنند. ظاهراً پیشرفت آن‌ها کند شده بود. حتّی گاه مجبور می‌شدند چند گامی هم به عقب برگردند. تحمّل این وضع برای خیلی‌ها که از دور ناظر بودند دشوار بود. هر بار که کارگران به رهبری انجمن می- ان- له، با شکستی روبرو می‌شدند و یا برای جلوگیری از شکستی برنامه‌ای را کنار می‌گذاشتند، ناظران فریاد می‌کشیدند که کارگران به اعتقاد خود خیانت می‌کنند و انجمن اوضاع را به حال سابق رها کرده است. این‌ها کار انقلاب را عملی یك‌باره می‌پنداشتند؛ مثل پرش از پرتگاه صخره‌ای که یا می‌شود یا نمی‌شود و اگر نشد جان مرد بر سر آن می‌رود.

می- ان- له می‌گفت: مردی را در نظر بگیریم که می‌خواهد به کوهی بسیار بلند با شیبی تند که ناشناخته هم است صعود کند. فرض کنیم که این فرد پس از تحمّل مشکلات و خطرات زیاد، موفق می‌شود به مراتب بالاتر از پیشروان این کار برسد؛ ولی هنوز به قلّه دست نیافته‌ است. حال در وضعی قرار دارد که پیشروی بیشتر در جهت انتخاب ‌شده، نه تنها مشکل و خطرناک می‌نماید بلکه مطلقاً غیرممکن است. اینک باید برگردد، به پایین بیاید و راه‌های جدیدی بیابد. هر چند ممکن است این کار کسل ‌کننده باشد، ولی به هر جهت دست‌ یافتن به قلّه را ممکن می‌کند. بازگشت از ارتفاعی که تاکنون پای بشری به آن نرسیده ‌است و کوهنورد فرضی ما در آن قرار دارد، مشکلات و خطرات بیشتری به همراه دارد تا صعود به آن. امکان لغزش پا در بازگشت بیش از صعود است؛ چه دیدن جایی که پا بر آن می‌نهند آسان نیست. در بازگشت، شوق توان‌بخش دست ‌یافتن به قلّه خاموش می‌شود. باید به طناب متوسّل شوند و ساعت‌ها صرف‌ کنند تا جای اتكای مطمئنی در صخره فراهم آورند. باید به آهستگی لاك‌پشت حرکت‌ کنند و پیوسته به سمت پایین بیایند و از هدف دورتر شوند، بی آن‌که در بازگشت مشقّت‌بار و خطرناک، راهی امیدبخش دیده‌ شود تا از آن سریع‌تر و مستقیم‌تر به  جلو و به سوی هدف روند و به قلّه دست‌ یابند. آیا طبیعی نیست اگر فرض کنیم که در این کوهنورد – هر چند که به ارتفاع بی‌نظیری رسیده‌باشد – لحظه‌های یأس و تردید به وجود آید؟ بی‌شک شنیدن صدای ناظرانی که از فاصله‌ی دور و البته در محلی بی‌خطر، با دوربین این بازگشت خطرناک را مشاهده می‌کنند، تکرار و شدّت حمله‌ی لحظه‌های تردید را بیشتر می‌کند. این بازگشت را نمی‌توان «ترمز در میان راه» نامید. زیرا ترمزکردن ماشین کاری از پیش محاسبه شده و آزموده است بر روی جاده‌ای که قبلاً ساخته و آماده شده‌ است. ولی در اینجا نه ماشین است و نه راه. در اینجا هیچ چیز نیست که از پیش امتحان شده باشد.

از سمت پایین صداهایی که از دل سرد ناظران بر می‌خیزد، شنیده می‌شود. عدّه‌ای شادی خود را از این وضع اسفناک آشکارا بیان می‌کنند و می‌گویند: «همین حالا پرت می‌شود، چشمش کور، ‌این دیوانگی‌ها یعنی چه؟!» دیگران می‌کوشند شادی خود را از مصیبت او پنهان کنند و چشم‌ها را با افسردگی تاب می‌دهند و شکوه می‌کنند که: «متأسفانه آنچه ما با ترس‌ و لرز احتمال می‌دادیم به حقیقت پیوست. مگر ما پیشنهاد نکردیم که صعود به قله را بگذارند تا نقشه‌ی ما کامل شود. در آن زمان ما با حرارت تمام در مخالفت با این راه می‌کوشیدیم، که حالا این دیوانه هم از آن برمی‌گردد. ببینید! ببینید! برمی‌گردد، پایین می‌آید. ساعت‌ها زحمت می‌کشد تا چند نوک پا به عقب برگردد. آن زمان که ما عالمانه در طلب اندازه‌ها و دقایق کار بودیم چه فحش‌های زشتی که به ما نداد. آن زمان که ما با حرارت گمراهان را محکوم می‌کردیم و مردم را از گمراهی و مساعدت با آن‌ها بر حذر می‌داشتیم منحصراً به عشق نقشه‌ی بزرگ صعود به قلّه‌ی کوه بود. ما هدفی جز حفظ اعتبار نقشه‌ی بزرگ نداشتیم.»

خوشبختانه صدای این دوستان به اصطلاح حقیقی راه صعود، به گوش کوهنورد تمثیل ما نمی‌رسد. اگر می‌رسید حالش به هم می‌خورد. می‌گویند تهوع برای سلامت فکر و استواری قدم خوب نیست، به ‌خصوص در اوج بلندی‌ها.

(اندیشه‌های متی، برتولت برشت، ترجمه‌ی بهرام حبیبی، انتشارات آگه)

واپسین انسان (ارسال‌کننده: رضا حقیقی)

[…] زرتشت چون این سخنان را گفت، باز به مردم نگریست و خاموش شد. [آنگاه] با دلِ خود گفت: اینان می‌ایستند و می‌خندند. اینان مرا درنمی‌یابند. من دهانی برای این گوش‌ها نیستم.

اینان چیزی دارند که به آن غرّه‌اند. چه می‌نامند آنچه که ایشان را غرّه می‌کند؟ آن را «فرهنگ» می‌نامند و همانست که ایشان را از بُزچرانان برتر می‌نشاند.

از این‌رو، دوست نمی‌دارند که واژه‌ی «خوار» را درباره‌ی خویش بشنوند. پس من با غرورشان سخن خواهم گفت.

پس من از خوارشمردنی‌ترین کسان با ایشان سخن خواهم گفت: و آن «واپسین انسان» است!

و زرتشت با مردم چنین گفت:

اکنون وقت آن است که انسان هدفِ خویش را فراروی نهد. اکنون وقت آن است که انسان تخمِ برترین امیدش را بکارد.

زمینش هنوز برای آن چندان‌که باید غنی‌ست. اما این خاک روزی فقیر و سترون خواهد گشت و دیگر درختی بلند از آن نتواند رُست.

دردا، زمانی فرا رسد که انسان دیگر خدنگِ اشتیاقِ خود را فراتر از انسان نیفکند و زهِ کمانش خروشیدن را از یاد ببرد.

با شما می‌گویم: انسان را در درون خمیره‌ای می‌باید تا اختری رقصان ازو بزاید. شما را می‌گویم که هنوز در خود خمیره‌ دارید.

دردا، زمانی فرا رسد که از انسان دیگر اختری نزاید. دردا، زمانه‌ی خوارشمردنی‌ترین انسان فرا می‌رسد، انسانی که دیگر خود را خوار نتواند شمرد.

هان! به شما «واپسین انسان» را نشان می‌دهم.

عشق چیست؟ آفریدن چیست؟ اشتیاق چیست؟ ستاره چیست؟ واپسین انسان چنین می‌پرسد و چشمک می‌زند.

زمین کوچک شده است و بر روی آن واپسین انسان، که همه چیز را کوچک می‌کند، در جست و خیز است. نسل او، همچون پشه، فناناپذیر است؛ واپسین انسان درازترین عمر را دارد.

«ما خوشبختی را اختراع کرده‌ایم،» واپسین انسان‌ها چنین می‌گویند، و چشمک می‌زنند.

آنان مکان‌هایی را که زندگی در آن‌ها دشوار است رها کرده‌اند: زیرا انسان به گرما نیاز دارد! هنوز همسایه را دوست می‌دارند و خود را به او می‌مالند: زیرا انسان به گرما نیاز دارد!

بیمار گشتن و بد گمان بودن را گناه می‌شمارند و با پروا گام بر می‌دارند. دیوانه است آن که هنوز بر سنگ‌ها یا بر آدمیان در می‌غلتد!

هنوز کار می‌کنند، زیرا کار مایه‌ی سرگرمی‌ست، اما می‌پایند که این سرگرمی توانفرسا نشود!

دیگر نه کسی توانگر می‌شود نه تهیدست، که این هر دو بارِ گرانند. چه کس دیگر می‌خواهد فرمانروا باشد و چه کس فرمانبردار؟ که این هر دو بارِ گرانند.

یک رمه، بی هیچ شبان! همه یکسان می‌خواهند و همه یکسانند. هر که جز این ببیند به پای خویش به تیمارستان می‌رود.

هوشمندترینانشان می‌گویند: «پیش ازین جهانیان همه دیوانه بودند» و چشمک می‌زنند.

هنوز با هم می‌ستیزند، اما زود با هم می‌سازند، مبادا معده‌هاشان خراب شود!

برای روز خوشی‌های کوچکشان را دارند و برای شب خوشی‌های کوچکشان را: اما نگرانِ تندرستیِ خویش نیز هستند.

«ما خوشبختی را اختراع کرده‌ایم»: واپسین انسان‌ها چنین می‌گویند و چشمک می‌زنند.


[در میانشان] چندان خوبی می‌بینم که ضعف. چندان دادگری و رحم که ضعف.

فروتنانه در بر گرفتنِ یک نیک‌بختیِ کوچک را «تسلیم و رضا» می‌نامند! و در همان حال از زیرِ چشم، فروتنانه به دنبالِ نیک‌بختیِ کوچکِ دیگری هستند.

از ته دل ساده‌لوحانه بیش از هر چیز خواهانِ آنند که کسی ایشان را آزار نرساند. از این‌‌‌رو به پیشبازِ هر کس می‌روند و با او خوبی می‌کنند. ولی این جُبن است: اگر چه «فضیلت» بنامندش.

فضیلت نزدِ آنان چنان چیزی‌ست که فروتن و دستاموز می‌کند: با این از گرگ، سگ ساخته‌اند و از انسانِ خود بهترین جانورِ خانگیِ انسان را.

لبخندِ خودپسندانه‌شان با من چنین می‌گوید: «ما کرسیِ خود را درمیانه می‌نهیم، چندان دور از جنگاورانِ جانسپار که از خوکانِ خرسند.»

ولی این میان‌مایگی‌ است: اگرچه حدِّ میانه نامیده شود.

(دو قطعه از «چنین گفت زرتشت»، فردریش نیچه، ترجمه داریوش آشوری، انتشارات آگاه)

گفتگویی با خود (ارسال‌کننده: ز. و.)

س- اصلاً معیار پستی و متعالی بودن چیست؟

ج- برای هر کسی در یک سطح تعالی یک معنی می‌دهد، مثلاً ازدواج برای آدمی که در یک فرهنگ بی‌بند و بار و بی‌تعهد رشد کرده یک انتخاب متعالی است، اینکه فقط به یک نفر متعهد باشی و در فکر و عشق و زندگی با او، و فقط او، شریک باشی. ازدواج اما در جامعه‌ای بسته از لحاظ ارتباطی شاید فقط یک راه باشد برای ارضای نیاز جنسی. مهم این است که بدانیم در انتخابی که می‌کنیم چی برایمان اهمیت دارد؟ قرار است چه دردی درمان شود؟ با انتخابمان به کدام سو رو می‌کنیم؟ موقع تصمیم‌گیری چه کسانی برایمان مهم هستند یا می‌شوند؟

س- می‌گویند انتخاب در حال حاضر کار لوث و بی‌خودی شده، چیزی در حد انتخاب شیر پگاه یا شیر چوپان!

ج- اگر با خودمان صادق باشیم شاید انتخاب از بین بِرَندهای حتی دو شیر هم می‌تواند جدی باشد. باید دائم از خود بپرسم که انتخاب من به نفع چه کسی یا چه چیزیست یا به ضرر چه چیز یا چه کسی… .

س- اما آیا واقعاً چنین کاری می‌کنم؟

ج- صادقانه بگم، نه! خیلی وقت‌ها اصلاً فکر هم نمی‌کنم که باید کمی فکر و دقت کنم، خیلی وقت‌ها چشم‌هام را می‌بندم و نزدیک‌ترین یا ساده‌ترین را انتخاب می‌کنم و می‌خرم، خواندن نوشته‌های روی پاکت شیر یا قوطی ماست به نظرم سخت می‌آید. گاهی حتی با وجودی‌که می‌دانم نوشیدن یک فنجان قهوه نسکافه یعنی خدمت به کی و به چی، باز هم چند قاشق از اون قهوه را می‌ریزم توی لیوان شیر داغم و می‌خورم.

س- عذاب وجدان چی؟

ج- معلومه که هر وقت بهش فکر می‌کنم عذاب وجدان می‌گیرم، پس فقط سعی می‌کنم اصلا بهش فکر نکنم، به محض این‌که هوسشو کردم بلند می‌شم و در کمتر از پنج دقیقه درستش می‌کنم و می‌خورمش و فرصت فکر کردن هم به خودم نمی‌دم. بهترین راه فراموشیه، راهش هم اینه که بهش فکر نکنی!

س- پس چطور می‌خوام با این وضع، به دغدغه‌های متعالی هم برسم؟!

ج- ساده است عزیزم، به جایی نمی‌رسم، تا وضع این‌طوره همین‌جایی هستم که الان هستم.

من به چیزی که قراره حرفه‌ام باشد هم همین‌طور فکر می‌کنم و باهاش مواجه می‌شم. به قول یک دوست اصلاً اهل بالا کشیدن فتیله‌ی کار نیستم، ترجیح می‌دم اوضاع همین‌طور بمونه.

س- من واقعاً قرار است همین‌طور بمانم؟ بدون تغییر و بهبود؟؟؟

ج- نـه!

دغدغه‌های من الان چی هست؟ بذار ردیفشون کنیم:

۱-     درس و دانشگاه      ۲- یه کار خوب و سالم با درآمد حداقلی           ۳- کم کردن از عادت‌های بدم            ۴- وایسادن جلوی خودم برای این‌که کمتر از خودم فرار کنم             ۵- بیشتر مواجه شدن با خودم           ۶- شناختن و رو کردن نیازها و وسوسه‌هام         ۷- رابطه‌ی من با جنس مخالف     ۷- اصلاً پس عشق چی میشه؟ یک عشق حقیقی توی یک رابطه‌ی دوطرفه و نه یک تخیل فانتزی توی ذهن خودم      ۸- جایگاه من توی خانواده، بین دوستان و فامیل و آدم‌های مهم زندگیم              ۹- من دوست دارم چی یا چه جوری باشم؟        ۱۰- من قراره چی رو توی این دنیا تغییر بدم؟ اصلاً قرار هست من چنین کاری بکنم؟ قرار هست من چیزی رو بهتر کنم یا اصلاً ایجاد کنم؟      ۱۱- من تا به حال چه چیزهاییو ایجاد کردم یا تغییر دادم؟ اصلاً تا به حال این‌کارو کرده‌ام؟

درس و دانشگاه قبلاً دغدغه‌ی من بود، قبلاً یعنی مثلاً تا وقتی کنکور دادم، حتی وقتی نتایج اومد و من فهمیدم رتبه یک شده‌ام و فهمیدم رتبه یک شدن یعنی چی؟

س- یعنی چی؟

ج- یعنی آدم‌های زیادی بهت زنگ می‌زنن و تبریک می‌گن و ذوق تو رو می‌کنند و تو نگران قبول نشدن نیستی چون مطمئنی هر چی انتخاب کنی بهش می‌رسی، یعنی تو به چیزی رسیدی که آرزوی دو سال قبلت بودند و الان می‌بینی که دیگه آرزوت نیست، دنبال یه چیز دیگه‌ای… یعنی خوشحالی قبولی، فقط تا وقتی ادامه داره که تو به یاد چیزهای خاص و آدم‌های خاص نیفتادی، یعنی… خب هدفم از دانشگاه این بود که بیام و دوباره با بچه‌های قدیم جمع شویم و جلساتی تشکیل دهیم یا شرکت کنیم اما آن جمع‌ها هم که نیستند پس تنها منم و تهران و شلوغی و زحمت و کرایه ماشین و نگرانی همیشگی از این‌که دیر نکنی! و کلاس‌هایی دردآور با اساتیدی که… من حتی هنوز خوابگاه هم ندارم، به عنوان یک حق طبیعی مربوط به یک دانشجوی دانشگاه دولتی من هنوز خوابگاه هم ندارم… خیر سرم مثلاً دانشجوی نخبه حساب می‌شوم!

س- خب غر زدن کافیست، خودت هم دلت می‌خواست که بیایی، خودت هم می‌دانی، دلت پر می‌زد برای این‌که اون مدرک فوق لیسانس آشغال را بگیری!

ج- هنوز نمی‌دانم دلم چه می‌خواهد؟! زمانی دلم دانشگاه می‌خواست، بعد که یک عده خاص از دوستانم باهام حرف زدند دیدم دانشگاه چنین و چنان هم نیست و می‌شود جور دیگری خواند و کار کرد و زندگی کرد، اما هر وقت که تنها می‌شدم باز فکر می‌کردم فرصتی است که نباید از دست بدهم، این یک موقعیت خوبست و حیف است استفاده نکنم در عوض باید از چیزهایی که می‌شد ساخت می‌گذشتم، چیزهایی شبیه رؤیا هر چند مبهم و دور و تار ولی خواستنی، چیزهایی که وقتی فکرشان را می‌کنم بی‌اختیار لبخند می‌زنم… که حتی تصورشان هم لذت‌بخش است. شاید…

س- چقدر شاید و اگر و اما…؟ چرا نمی‌توانم دقیق و حتمی فکر کنم و تصمیم بگیرم؟

ج- نمی‌‌دانم.. الآن که آمده‌ام تهران، دانشگاه رفته‌ام و سر کلاس‌ها نشسته‌‌ام و نیم ساعت نشده منتظر آخرش بوده‌ام، الآن که محیط دانشکده که زمانی با دنیا عوضش نمی‌کردم.. برایم ناآشنا و غریب شده (البته به جز مخزن کتابخانه) و حالا که حتی توانسته‌ام خوابگاه هم بگیرم حس خوبی ندارم.

س- خب انگار حق با دوستم بوده که می‌گفت دریاب که روحت در تهران فاسد نشود و خودت را توی بازی‌های کوچک گم نکنی!

ج- از کجا معلوم؟!

س- برنامه‌ی این هفته‌ات را مرور کن، تو چی‌کار کردی بجز نشستن سر کلاس‌های کسل‌ کننده‌ی تفکیک (جنسی) شده‌ی شلوغ؟

ج- درست است من توی این شهر دراندردشت کلی دوست و فامیل دارم به طرز عجیبی تنها مانده‌ام. باید همین امروز برای دوستم نامه بنویسم، این‌کار باعث می‌شود برای هفته‌ی آینده‌ام برنامه‌ی بهتری بریزم تا در نامه‌ی بعدی تنها برایش آسمان ریسمان نبافم.

س- مثلاً قرار است چه‌کار کنم؟

ج- خب، کار! یک کار نسبتاً مفید سه روز در هفته برای کسب تجربه و همین‌طور درآوردن پول توجیبی. قرار  نیست که هزینه‌هایم را همچنان از خانواده‌ام دریافت کنم.

س- خب؟ دیگه چی؟

ج- جمعه‌ها صبح کلاس تفسیر هست. یک گروه از بچه‌ها هم هستند که دوستانم معرفی کرده‌اند و فعالیت‌هایی انسان‌دوستانه برای کودکان محروم انجام می‌دهند. باید باهاشون آشنا شوم. … و درس.

س- درس؟ چه درسی؟

ج- باید دانشجوی واقعی باشم. قرار نیست که فقط به اراجیف سر کلاس اکتفا کنم.

س- هی، حواست کجاست؟ کلی آدم مثل خودت هستند که نیاز به کمک دارند. تو هم به آن‌ها نیاز داری. دست از نوشتن بردار و برو. ممکنه دیر بشود!

ج- ولی اول باید برای دوستم نامه بنویسم.

س- خیلی خب بنویس اما زود باش، دیر شده… راستی چرا هیچی درباره‌ی موضوع ننوشتی؟ مثل همیشه طفره رفتی و از خودت دور شدی.

تهران، ۹۰/۷/۲۰

خودی که می‌ترسد، خودی که دوست دارد (ارسال‌کننده: س. ز.)

امروز صبح باز از خودم بدم آمد. احساس نادیده گرفتن خود. درگیری، درگیری… درگیری‌هایی که حالا شده هر لحظه‌ای.

امان از ناسازگاری‌های این‌ها. هر کس سر بر می‌آورد و حرف خودش را می‌زند. خودی که می‌ترسد، خودی که می‌خواهد، خودی که می‌شود، خودی که دوست دارد، خودی که دوست ندارد، خودی که… و حالا خودی که می‌نویسد.

وضعیت بحرانی است، مثل همه‌ی زندگی‌ام. ناجی افسانه‌ای من در وضعیت بحرانی خودی است که بار گناه دیگران را یک تنه بر دوش می‌کشد و پشت نقاب دوست داشتن دیگران کثافت‌کاری می‌کند؛ در حق خودش و دیگران.

دایه‌ی مهربان‌تر از مادر به سرعت به قربانی ناگزیر تبدیل می‌شود و ماجرای انتخاب را ادامه می‌دهد. روزهایم با این زهرمار است.

همیشه که این‌طور نبوده؛ تو چی می‌گی نی‌نی کوچولو، یک بارش هم کفایت می‌کند… نمی‌کند؟؟

چرا سر فرود نمی‌آورید؟ مادرتان کجاست؟؟ یعنی مُرده؟ کشتمش. کشته‌ام‌اش؟

بیا از اول فکر کنیم. چرا آدم از خودش بدش می‌آید؟

شاید خودش را نمی‌شناسد. یا شاید فکر می‌کند کاری کرده که شایسته‌ی خودش نبوده. شاید خودش را دوست ندارد. شاید خودش با خودش صادق نیست. شاید خودش را انکار می‌کند. شاید خودش از خودش می‌ترسد. شاید خودش را به اندازه‌ی کافی دوست ندارد. شاید خودش به اندازه‌ی کافی دوست داشتنی نیست. شاید از خودش کاری ساخته نیست. شاید خودش در انتخاب‌های مهم زندگی‌اش عاجزش گذاشته. شاید…

همه‌اش را قبول دارم، اما وقتی پای انتخاب در میان است باید برای این شاید‌ها و هزار تا شاید دیگر جواب داشته باشی وگرنه تیکه‌ تیکه می‌شی در کشاکش پاره‌هایی ناسازگار، ناموزون و ناهمسو.

مهم‌تر از این‌که چرا از خودت بدت می‌آید این است که در وضعیت بدی قرار بگیری که خود را مقصد ایجاد یا ادامه‌اش بدانی.

در برابر دنیایی که سوت‌زنان کارش را می‌کند. ابلیسی که طعنه‌زنان قهقهه سر می‌دهد و خدایی که می‌بیند.

مادرِ خودهایت را بیدارکن. او زبان همه‌شان را می‌داند. باید کُرنش کردن یادشان بدهد و کمی ادب. گاهی هم بعضی‌شان را نوازش کند.

بیدار شو. اگر دیرتر، تنها لحظه‌ای دیرتر چشم بگشایی تو را با خودشان بُرده‌اند. این خودها و تویی که باید نگاه‌های دنیا و ابلیس را تحمل کنی و خود تو هستی که با خدا چشم در چشم می‌شوی.

بگذار قصه‌ای برایت بگویم:

یکی بود یکی نبود. پسر جوانی بود که برای خودش زندگی می‌کرد. اون دوست داشت آدم محترم و سرشناسی باشد و تا مدت‌ها فکر می‌کرد که هست. تا این‌که یه روز اتفاق ساده‌ای افتاد و پسرک فهمید که آن‌قدرها هم که فکر می‌کرده نه قابل احترامه و نه سرشناس؛ می‌پرسی چه اتفاقی؟ خیلی مهم نیست، مثلاً یه نفر بهش بی‌ادبی کرد یا دختری که براش مهم بود نگاهش هم نکرد یا مادرش مهمترین راز زندگی‌اش را به داداش او گفت به جای اون. خلاصه پسر قصه‌ی ما با خودش درگیر شد. سه روز توی خانه ماند و هی فکر کرد تا این‌که بالاخره تصمیم گرفت همه‌ی تلاشش را بکند که احترام و عزت واقعی پیدا کند. کارش را عوض کرد. تحصیلاتش را ادامه داد و یه مدرک بالاتر گرفت. کم‌کم پولدار شد. ریخت و قیافه‌اش را عوض کرد، خانه‌اش، حرف زدنش، نگاه کردنش و خلاصه شد یک آدم دیگه. او همین‌طور تلاش می‌کرد تا این‌که یک روز یه اتفاق ساده افتاد و متوجه شد که بله واقعاً شخصیت قابل احترامی است و به همه‌ی آن‌چه می‌خواسته رسیده. خواهش می‌کنم دوباره نپرس چه اتفاقی؟ این دفعه هم مهم نیست. مثلاً یه نفر وقتی بهش تنه زده بود معذرت‌خواهی کرد. دخترهایی که اون نسبت بهشون بی‌توجه بود براش می‌مردن و مادرش مرتب بهش افتخار می‌کرد.

قصه‌ی ما به سر رسید. شاید قصه‌ی مسخره‌ای به نظر برسه اما می‌شه چند تا نتیجه ازش گرفت:

۱-     هر کس در هر راهی که تلاش کنه به نتیجه می‌رسه. زحمت کشیدی فکر کردی خودمون نمی‌دونستیم! توجه کن که گفتم: «هر کس» و «هر راه».

۲-     یه خود ابله توی ما هست که با یه اتفاق ساده مثلاً فحش دادن یا معذرت‌خواهی یه آدمی تو خیابون، حاضره هستی‌اش را دگرگون کنه. واقعاً ابلهِ؟ اگر خیلی خیلی منطقی هم بخوای نگاه کنی فحش شنیدن از یه نفر تو خیابون ارزش فکر کردن داره، اما …

۳-     لطفاً اگر خواستی خودت را بسازی یا عوض کنی به علت‌اش خوب توجه کن. چون اهمیت زیادی داره که چرا همچین تصمیمی می‌گیری.

۴-     جون خودت اگرخواستی به این نتیجه برسی که تغییرات کافی را روی خود انجام دادی هم خوب به این دقت کن که چه اتفاق ساده‌ای موجبات همچین تصوری را برات فراهم کرده.

شبت بخیر!

باران که می‌بارد، خودم را زیر چتر پیدا می‌کنم (ارسال‌کننده: ن. فلاحی)

باران که می‌بارد
‌ خودم را زیر چتر پیدا می‌کنم
خورشید تا می‌تابد
‌ سایه‌ام را کنار دیوار
شب‌ها زیر سقف قایم می‌شوم
‌ دنجِ تلویژن
در روزها فقط با کفش‌هایم ارتباط تنگاتنگ دارم
‌ دستم عصای چتر است تا پیریم سرما نخورد
‌ پایم ستون سقف تا کفش‌های جوانیم آواره نشوند
با این‌که بیمه‌ها خیال اتفاق را راحت کرده‌اند
بانک‌ها خیال رفاه
‌ من به معجزه فکر می‌کنم
‌ به خیابانی که از وسط مردم رد می‌شود
‌ به مانکن‌هایی که از من شبیه‌ترند
‌ به دندان‌قروچه زیر رژهای سرخ
‌ به کابوس‌های چروک، ملحفه‌های سفید
هجوم اشیاء جزء جزئم می‌کند
‌ در کلیت این جعبه‌ی پازل
‌ قطعه به قطعه
‌ شانه به شانه‌ی احتمالِ کسی
‌ تو را به خودم می‌چسبانم
‌ زیر یک چتر

از دوست دوران دبیرستانم… (۱) (ارسال‌کننده: رضا حقیقی)

۲۰ تیر ۱۳۶۷

علاقه‌ی شدید به آتش زدن هر آنچه از آن من است.

میل به هرج و مرج فاش کننده است و خیلی وقت‌ها میل به انقلاب.

ای نارسیس! ما نیز به درد تو گرفتار آمده‌ایم

سرنوشت ما سرنوشت تو مباد!

۱۲ مرداد ۱۳۶۷

ببینیم چه می‌گویند

«بیا تا در این روزگار دلگیر با هم کنار بیاییم. بیا و لذّت ببر، بیا و رنج ببر.»

«نه با اینکه جنگ‌های داخلی سال‌هاست که خسته‌ام کرده امّا کنار آمدن هرگز؛ پیروزی یکی از ما یا شکست هردویمان از حریفی دیگر باید سرنوشت جنگ باشد»

همه‌اش شعر است. همه‌تان بروید گم شوید. نمایش «رهرو حقیقت» مدت‌هاست که قدیمی شده.

سر و صدای ضجّه‌هایی به گوش می‌رسد…

‌            نیمه‌ شب نزدیک است

‌                                         و اکنون مفیستو فرا خواهد رسید.

۲۳ مرداد ۱۳۶۷

«چهار فصل» ویوالدی

دندان‌هایت را بر هم مفشار! آرام بگیر!     آه نه‌نه اکنون گوشه‌ای نشسته‌ای و زار می‌زنی؟ این کارها از پسری عاقل چون تو بعید است!

عجب چیزی ساخته است! بس بسیار تعجّبا!

فراموش خواهی کرد؟ چه رؤیایی!

رهایی چیست؟ آیا هرگز در بند بوده‌ای؟ آیا هرگز آزاد بوده‌ام؟ آیا هرگز عادل بوده‌ای؟ آیا هرگز شاهد بوده‌ای؟

شاهد بوده‌ام. عادل بوده‌ام.

۳۰ مرداد ۱۳۶۷

شمارش: یک، دو، سه… خیلی.

کسانی مانده‌اند      کسانی رفته‌اند       ولی من نه رفته‌ام و نه مانده‌ام

نه بیدارم و نه خفته‌ام          زمستان در راه است و …       الاغی در صحرایی سرگردان …

از قضا روزی گرگی به شبان زد.     هم امروز

‌            چند کیلو سجده؟!        راسکلنیکوف تنها به خاطر آنکه قهرمان داستایوسکی بود به گند کشیده شد؛ پاییز بهترین فصل است.

… بر حذر باشید که دوستی و عصیان بر جامعه هر دو به کثافت نیانجامد.

و بهار گندترین فصل.

۳۱ مرداد ۱۳۶۷

مشکلاتی ایجاد می‌شوند؟ خوب بشوند.     سرزده وارد می‌شوند؟ بشوند.

‌        آخرین روز ماه             سبز، آبی، زرد، سیاه، سرخ

‌                 سی و یکم مردار

‌     هش دار که بلندی‌ها میل به پریدن ایجاد می‌کنند.

۱ شهریور ۱۳۶۷

نسبتاً شادمان.

شاید این دوره نقطه‌ی عطفی در زندگی من شود.       کارهایی باید کرد.

و کارها را باید پایکوبان انجام داد.   شاید بعداً در همین اصل هم تجدید نظر شود. امّا بعید است.

‌                 پس دستور امروز :    سماع

۲ شهریور ۱۳۶۷

هنوز چندان چیزی معلوم نیست.

ساده و بی‌پیرایه؟ یا پیچیده؟ بله؟ نه؟

آن احمق می‌گوید: کاش من فصطظصضگک بودم یا حداقل لزصطغذعق.

۳ شهریور ۱۳۶۷

مرده باد آن‌ که کلمات را بر خویش سالاری بخشد.

۵ شهریور ۱۳۶۷

سراب بوده؟     نه احتمال بسیار کمی دارد      و اگر هم بود عیبی ندارد ؛  از نو.

زنجیرها را نباید گسست بلکه باید ذوب کرد  هرچند آنها خودبه‌خود ذوب می‌شوند، چون دمای کنش (نه واکنش) بیش از دمای ذوبشان است.

۱۰ شهریور ۱۳۶۷

خوب بگو ببینیم.   رسوب گذاری.                   چه کسی قوی‌تر است؟ که شجاع‌تر؟

‌            می‌توان دنیا را زیر و زبر کرد و با این همه کاری نمی‌توان کرد.

‌            و با آن همه

‌                               همه‌ کاری می‌توان کرد.

۲ بهمن ۱۳۶۷

عرفان و قهرمان‌های جدید برای داستانِ…   و تختخواب‌های اغواگر.   امّا من که خوابم نمی‌آید.

شکوه       چه کلمه‌ایست!

‌            قادر به هر کاری       قادر به هر اوجی     قادر به هر عمقی

صادرات                 شاهراه‌ها پیش روی من گسترده شده‌اند

امّا چه بسا که در آنها شاهچاه‌هایی نیز باشند و البته که هستند.

ترس چندان نباید داشت: همواره باید همراه با خورشید گام برداشت تا خطر ندیدن چاه پیش نیاید.

‌‌                                    این کیست که چنین سخن می‌گوید؟!

۲۹ اسفند ۱۳۶۷

روزی روزگاری مردی بر قله‌ای و خورشید غروب می‌کرد و می‌اندیشید که: طولی نخواهد کشید که تاریکی همه‌جا را بپوشاند. چشمانش را بست و گفت آنگاه که شب فرا رسد باید چشمان را بست یا آن‌قدر به ستارگان خیره شد تا خواب غلبه کند و چنین کرد…

بادی سرد وزیدن گرفت؛ پرندگان به پرواز درآمدند و ابرها رفته رفته آسمان را پوشاندند. از دوردست نقطه‌ای درخشان پدیدار شد و اندک اندک به صورت سیالی سپید و درخشان درآمد که جانب قلّه می‌آمد. باران باریدن گرفت و فرشته‌ای از دل ذرات نورافشان برآمد. پرندگان در دایره‌ای به پرواز درآمدند و فرشته رقصیدن آغاز کرد. لحظه به لحظه باران تندتر می‌شد… .

مرد خواب بود و در خواب چنین می‌دید: در دامنه قدم می‌زد، آهسته. به دنبال چیزی چشم‌هایش به هر سو می‌نگریستند، امّا با اینکه همه‌ی روز را به جستجو مشغول بود هیچ نیافت. چند روزی این‌کار ادامه یافت. روزی هنگامی‌که به قله باز می‌گشت در میانه‌ی راه آن را دید. گلی تنها در پس تخته سنگی و زیبا، بسیار زیبا. مرد مبهوت به تماشا ایستاد. نه هرگز چنین چیزی ندیده بود. آهسته به گل نزدیک شد و در کنار آن نشست. سرش را خم کرد و در نشئه‌ی بوی گل چشمانش را بست…

ساعتی (و شاید سال‌ها) گذشت. مرد چشمانش را باز کرد. همه‌جا تاریک شده بود. با خود گفت دیر است، باید بروم. به دور و برِ خود نگاه کرد، اثری از گل نبود. صدایی از نزدیکی شنید. برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. حیوانات بی‌شماری در آن‌جا آرام ایستاده بودند. مرد احساس می‌کرد که اراده‌ای از خود ندارد. بر پشت یکی از آن‌ها سوار شد و همه راه افتادند. مرد می‌دانست به کجا می‌روند…

رعدی مرد را بیدار کرد […]

۲ تیر ۱۳۶۸

آفریده نشده‌ام برای درس خواندن مستمر. آفریده نشده‌ام برای انحصار. کارهایی هست و چه کارهایی! امّا با این روش می‌توان؟ گاهی می‌توان.

امّا گاهی دیگر تمام وجود فریاد می‌زند و خواستار انبساط تا حجمی بی‌پایان است آه با انفجاری…

در چنین لحظه‌ای کیست که بتواند او را در حبس نگه دارد و محدودش کند.

با غذاهای لذیذ و اسباب‌بازی‌هایش سرگرم نمی‌شود.   سرکش، سرکش، سرکش        می‌گوید: بیا، بیا، بیا

‌                                                و من هم نمی‌روم، می‌روم، نمی‌روم

‌            در این اتاق نیز پنکه می‌چرخد، هوا را گرم می‌کند امّا من احساس خنکی می‌کنم

‌            کاش…     می‌دانی که آرزویی داری امّا فراموش کرده‌ای که چه آرزویی

‌            مبادا فراموش کنی.

تاکنون هر چه کلمه‌ای از پس کلمه‌ای می‌آمد این «کاش» هم می‌آمد.        بگذار روی کاغذ بیاید

‌           آیا چرخش پنکه تاکنون این‌چنین تراژیک بوده؟

در باب خیال (ارسال‌کننده: رضا حقیقی)

یکی می‌گفت که مولانا سخن نمی‌فرماید. ‌‌گفتم آخر این شخص را نزدِ من خیالِ من آورد. این خیال من با وی سخن نگفت که چونی یا چگونه‌ای. بی‌سخن، خیال او را اینجا جذب کرد. اگر حقیقتِ من او را بی‌سخن جذب کند و جای دیگر بَرَد چه عَجَب باشد؟

سخن سایه‌ی حقیقت است و فرعِ حقیقت. چون سایه جذب کرد، حقیقت به طریقِ اولی. سخن بهانه است. آدمی آن جزوِ مناسب جذب می‌کند نه سخن، بلکه اگر صدهزار معجزه و بیان و کرامات ببیند چون درو از آن نبی و یا ولی جزوی نباشد مناسب، سود ندارد. آن جزو است که او را در جوش و بی‌قرار می‌دارد. در کَهْ [=کاه] از کهرُبا اگر جزوی نباشد، هرگز سوی کهربا نرود. آن جنسیّت میان ایشان خفی است، در نظر نمی‌آید. آدمی را خیالِ هر چیز با آن چیز می‌برد: خیال باغ به باغ می‌برد و خیالِ دکّان به دکّان، اما درین خیالات تزویر پنهان است. نمی‌بینی که فلان جایگاه می‌روی، پشیمان می‌شوی و می‌گویی: «پنداشتم که خیر باشد، آن خود نبود.» پس این خیالات بر مثال چادرند و در چادر کسی پنهان است. هرگاه که خیالات از میان برخیزند و حقایق روی نمایند بی چادرِ خیال، قیامت باشد. آنجا که حال چنین شود پشیمانی نماند. هر حقیقت که تو را جذب می‌کند چیز دیگر غیر آن نباشد، همان حقیقت باشد که تو را جذب کرد، یَوْمَ تُبْلَی السَّرَائِرُ[۱]. چه جای این است که می‌گوییم، در حقیقت کَشَنده یکی است اما متعدّد می‌نماید (ص۶).

نمی‌بینی چندین هزار کافر اسیر یک کافرند که پادشاه ایشان است و آن کافر اسیر اندیشه؟ پس دانستیم که کار اندیشه دارد. چون به یک اندیشه‌ی ضعیفِ مُکَدَّر چندین هزار خلق و عالم اسیرند. آن‌جا که اندیشه‌های بی‌پایان باشد بنگر که آن را چه ظلمت و شکوه باشد و چگونه قهر اعدا کنند و چه عالَم‌ها را مسخّر کنند. چون می‌بینیم معیّن که صدهزار صورت بی‌حد و سپاهی بی‌پایان، صحرا در صحرا اسیر شخصی‌اند و آن شخص اسیر اندیشه‌ای حقیر. پس این همه اسیر یک اندیشه باشند، تا اندیشه‌های عظیم بی‌پایان خطیر قدسیِ عُلوی چون باشند. پس دانستیم که کار اندیشه‌ها دارند، صور همه تابعند و آلت‌اند و بی‌اندیشه معطّلند و جمادند. پس آن‌که صورت بیند او نیز جماد باشد و در معنی راه ندارد و طفل است و نابالغ، اگرچه به صورت پیر است و صدساله. (ص۴۸)

یار خوش چیزی است، زیرا که یار از خیال یار قوّت می‌گیرد و می‌بالد و حیات می‌گیرد. چه عجب می‌آید مجنون را خیالِ لیلی قوّت می‌داد و غذا می‌شد؟ جایی که خیال معشوق مجازی را این قوّت و تأثیر باشد که یار او را قوّت بخشد، یارِ حقیقی را چه عجب می‌داری که قوّتش بخشد خیال او در صورت و غیبت؟ چه جای خیال است؟ آن خود جان حقیقت‌هاست، آن را خیال نگویند. عالم بر خیال قائم است. و این عالم را حقیقت می‌گویی، جهت آن‌که در نظر می‌آید و محسوس است و آن معانی را که عالم فرع اوست، خیال می‌گویی؟ کار به عکس است. خیال خود، این عالم است که آن معنی صد چو این پدید آرد و بپوسد و خراب شود و نیست گردد و باز عالم نو پدید آرد بِه، و او کهن نگردد. منزّه است از نوی و کهنی. فرع‌های او متّصفند به کهنی و نوی و او که مُحدِث[۲] این‌هاست از هر دو منزّه است و ورای هردوست.

مهندسی خانه‌ای در دل برانداز کرد و خیال بست که عرضش چندین باشد و طولش چندین باشد و صُفّه‌اش[۳] چندین و صحنش چندین. این را خیال نگویند که آن حقیقت ازین خیال می‌زاید و فرعِ این خیال است. آری اگر غیر مهندس در دل چنین صورت به خیال آورد و تصوّر کند، آن را خیال گویند و عُرفاً، مردم چنین کس را که بنّا نیست و علم آن ندارد، گویندش که تو را خیال است. (ص۹۹)

این وَهم و باطن آدمی هم‌چو دهلیز است. اول در دهلیز آیند، آن‌گه در خانه روند. این همه دنیا هم‌چون یک خانه است. هرچه در اندرون آید که دهلیز است، لابُد است که در خانه ظاهر شود و پیدا گردد. مثلاً این خانه که نشسته‌ایم صورتِ این در دلِ مهندس پیدا شد، آن‌گاه این خانه شد. پس گفتیم این همه دنیا یک خانه است، وهم و فکر و اندیشه‌ها دهلیز این خانه است. هرچه در دهلیز دیدی که پیدا شد حقیقت‌ ‌دان که در خانه پیدا شود و این همه چیزها که در دنیا پیدا می‌شود از خیر و شر، اول همه در دهلیز پیدا شده است، آن‌گاه این‌جا. (ص۱۱۱)


۱ ـ سوره‌ی طارق آیه‌ی ۹ .

۲ ـ مُحدث: ایجادکننده.

۳ ـ صفه: ایوان مسقف.

… و من نفس خود را با پرهیزگاری می‏‌پرورانم (ارسال‌کننده: رضا حقیقی)

[گفته‏‌اند شریح پسر حارث، قاضی امیرمؤمنان(ع)، در خلافت آن حضرت خانه‏‌ای به هشتاد دینار خرید، چون این خبر به امام رسید او را طلبید و فرمود:] به من خبر داده‏‌اند خانه‏‌ای به هشتاد دینار خریده‏‌ای و سندی برای آن نوشته‏‌ای، و گواهانی بر آن گرفته‏‌ای؟ [شریح گفت: «آری، امیرمؤمنان چنین بوده است.» امام نگاهی خشمگین بدو کرد، سپس فرمود:] شریح! به زودی کسی به سر وقتت می‏‌آید که به نوشته‏‌ات نمی‏‌نگرد و از گواهت نمی‏‌پرسد، تا آنکه تو را از آن خانه بیرون کند و بردارد و تهی‌دست به گورت سپارد. پس شریح! مبادا این خانه را از جز مال خود خریده باشی یا بهای آن را از جز حلال به دست آورده، چه، آنگاه خانه‌ی دنیا را زیان کرده‏‌ای و خانه‌ی آخرت را از دست داده.

اگر آنگاه که این خانه را خریدی نزد من می‏‌آمدی، برای تو سندی می‏‌نوشتم بدینسان، پس رغبت نمی‏کردی به خریدن خانه به درهمی یا افزون از آن، و سند چنین است: این خانه‏‌ای است که خریده است آن را بنده‏‌ای خوار، از مرده‌ای که او را از جای برخیزانده‏‌اند برای کوچ و بستن بار. از او خانه‏‌ای از خانه‏‌های فریب خریده است، در کویی که سپری‌شوندگان جای دارند و تباه شوندگان [روز به سر آرند]. این خانه از چهار سو، در این چهار حد جای گرفته است: حد نخست بدانجا که آسیب‌ها و بلا در کمین است، و حد دوّم بدانجا که مصیبت‌ها جایگزین، و حد سوّم به هوسی که تباه سازد، و حد چهارم به شیطانی که گمراه سازد، و درِ خانه به حد چهارمین گشاده است. خرید این فریفته آرزومند [این خانه را] از این کس که اجل وی را از جای کند. به بهای برون شدن از قناعتی که موجب ارجمندی است، و درون شدن در ذلّت و به دست آوردن [دنیا که مایه‌ی دردمندی است] و زیانی که این خریدار را در آنچه خریده رسد، بر ناآرام دارنده‌ی تن‏‌های پادشاهان است، و گیرنده‌ی جان‌های سرکشان، و در هم ریزنده دولت فرعونان، چون کسرا، و قیصر، و تبع، و حمیر، و آن کس که مال بر مال نهاد و افزون داشت و ساخت و برافراشت، و زیور کرد و بیاراست، و اندوخت، و به گمان خویش برای فرزند مایه توخت. بر اوست که همگان را در جایگاه رسیدگی و حساب، و محل پاداش و عقاب روانه کند آنگاه که کار داوری به نهایت رسد، و آنجاست که تباهکاران زیان برند. بر این سند خِرد گواهی دهد هر گاه از بند هوا و دلبستگی‌های دنیا برون رود. (نهج‌البلاغه، نامه ۳)


[امام علی(ع)، خطاب به عثمان بن حُنَیف انصاری، كارگزار وی در بصره چنین نوشت:] اما بعد، پسر حنیف به من خبر رسیده است که مردی از جوانان بصره تو را بر خوانی خوانده است و تو بدانجا شتافته‏‌ای. خوردنی‌های نیکو برایت آورده‏‌اند و پی در پی کاسه‏‌ها پیشت نهاده. گمان نمی‏‌کردم تو مهمانی مردمی را بپذیری که نیازمندشان به جفا رانده است و بی‏‌نیازشان خوانده. بنگر کجایی و از آن سفره چه می‏‌خایی. آنچه حلال از حرام ندانی بیرون انداز، و از آنچه دانی از حلال به دست آمده در کار خود ساز. آگاه باش که هر پیروی را پیشوایی است که پی وی را پوید، و از نور دانش او روشنی جوید. بدان که پیشوای شما بسنده کرده است از دنیای خود به دو جامه‌ی فرسوده و دو قرصه نان را خوردنی خویش نموده. بدانید که شما چنین نتوانید کرد. لیکن مرا یاری کنید به پارسایی و در پارسایی کوشیدن و پاکدامنی و درستی ورزیدن. که به خدا از دنیای شما زری نیندوختم، و از غنیمت‌های آن ذخیرت ننمودم، و بر جامه‌ی کهنه‏‌ام کهنه‏‌ای نیفزودم.

… و من نفس خود را با پرهیزگاری می‏‌پرورانم تا در روزی که پُربیم‏‌ترین روزهاست در امان آمدن تواند، و بر کرانه‏‌های لغزشگاه پایدار ماند. و اگر خواستمی دانستمی چگونه عسل پالوده و مغز گندم، و بافته‌ی ابریشم را به کار برم. لیکن هرگز هوای من بر من چیره نخواهد گردید، و حرص مرا به گزیدن خوراک‌ها نخواهد کشید. چه بود که در حجاز یا یمامه کسی حسرت گرده ‏نانی برد، یا هرگز شکمی سیر نخورد، و من سیر بخوابم و پیرامونم شکم‌هایی باشد از گرسنگی به پشت دوخته، و جگرهایی سوخته. یا چنان باشم که گوینده سروده: «درد تو این بس که شب سیر بخوابی و گرداگردت جگرهایی بود در آرزوی پوست بزغاله». آیا بدین بسنده کنم که مرا امیرمؤمنان گویند، و در ناخوشایندهای روزگار شریک آنان نباشم؟ یا در سختی زندگی نمونه‏‌ای برایشان نشوم؟ مرا نیافریده‏‌اند، تا خوردنی‌های گوارا سرگرمم سازد، چون چارپای بسته که به علف پردازد.

… و چنان بینم که گوینده‌ی شما بگوید: اگر پسر ابوطالب را خوراک این است، ناتوانی او را از کشتن هماوردان بنشاند، و از جنگ با دلاور مردان بازماند. بدانید درختی را که در بیابان خشک روید شاخه سخت‌تر بود، و سبزه‏‌های خوش‌نما را پوست نازکتر، و رستنی‌های صحرایی را آتش افروخته‏‌تر، و خاموشی آن دیرتر.

… دنیا! از من دور شو که مهارت بر دوشت نهاده است گسسته، و من از چنگالت به درجسته‏‌ام و از ریسمان‌هایت رسته و از لغزشگاه‌هایت دوری گزیده‏‌ام. کجایند مهترانی که به بازیچه‏‌های خود فریبشان دادی؟ کجایند مردمی که بازیورهایت دام فریب بر سر راهشان نهادی. آنک در گورها گرفتارند و در لابلای لحدها ناپدیدار.

… هرگز! آن که پا در لغزشگاهت نهاد به سر درآمد، و آن که در ژرفای دریایت فرورفت به در نیامد، و آن که از ریسمان‌هایت رهید، توفیق رفیقش گردید، و آن که از گزند تو ایمن است، باکش نبود اگر جای تنگش مسکن است و دنیا در دیده‌ی او چنان است که گویی روز پایان آن است.

… آیا چرنده، شکم را با چرا کردن پُر سازد و بخفتد و گوسفند در آغل سیر از گیاه بخورد و بیفتد، و علی از توشه‏‌اش خورد و آرام خوابد؟ چشمش روشن باد! که از پس سالیانی دراز چون چارپایی به سر برد رها، یا چرنده‏‌ای سر داده به چرا. خوشا کسی که آنچه پروردگارش بر عهده‌ی وی نهاده، پرداخته است و در سختی‏‌اش با شکیبایی ساخته، و به شب دیده بر هم ننهاده، و چون خواب بر او چیره شده بر زمین خفته و کف دست را بالین قرار داده در جمعی که از بیم روز بازگشت دیده‏‌هاشان به شب بیدار است، و پهلوهاشان از خوابگاه برکنار، و لب‌هاشان به یاد پروردگار و گناهانشان زدوده است ازآمرزش خواستن بسیار. «آنان حزب کردگارند و بدانید که حزب کردگار رستگارند»[سوره‌ی مجادله، ۲۲]. پس پسر حنیف! از خدا بترس و گرده‏‌های نانت تو را کفایت است اگر به رهایی از آتش دوزخت عنایت است. (نهج‌البلاغه، نامه ۴۵)

بولتن در باب «دنیا» (ارسال‌کننده: دبیر سایت)

بولتن زیر حاوی مجموعه‌ای از آیات قرآن و احادیث و اشعار مثنوی معنوی در مورد «دنیا» است.

آنکه خود را فروخت، آنکه خود را خرید (ارسال‌کننده: حسین صفرزاده)

بسم‌ الله‌ الرحمن‌ الرحیم

کشتزارهای مرتفع چای در سریلانکا زیبایی ویژه‌ای دارد. تپه ماهورهای سبزپوش یکدست با کارخانه‌های سفید رنگ در آن‌ها منظره‌ای مانند دستمال روقوری روستاییان ایجاد می‌کند. چای‌چینان تامیلی برای محافظت از ساری‌های تیره‌رنگ خود از رو گونی پوشیده‌اند. فرز و چالاک جوانه‌ها را می‌چینند و به سبدهای پشتشان می‌اندازند. از نزدیک که نگاه کنی منظره‌ی دل‌انگیز محو می‌شود … فقر و رنج کارگران چای‌کاری نمونه‌ای است از مصایبی که به علت جایگاه کشورهای جهان سومی در نظم اقتصادی جهانی بر آن‌ها تحمیل می‌شود. در این نظم اکثر آن‌ها محکومند محصولاتی تولید کنند که قیمت آن‌ها نوسان می‌کند، در عوض قیمت دستگاه‌های غربی مورد نیاز بالاتر و بالاتر می‌رود. نظمی که موجب می‌شود اکثر کشورهای در حال توسعه‌ی غیرنفتی بیشتر و بیشتر در بدهکاری فرو روند.

نظام کاشت چای ابداعی غیر انسانی است، گونه‌ای مؤسسه‌ی کامل است (و به قول اروینگ گوفمن مثل زندان یا بیمارستان روانی) که مردم در منظره‌ی همیشگی بوته‌ی چای به دنیا می‌آیند و ازدواج می‌کنند و تولید مثل می‌کنند و می‌میرند. خانه‌های تک‌اتاقه‌ی کارگرها مثل اردوگاه ردیف به ردیف هستند. این خانه‌ها را انگلیسی‌ها در اواخر قرن نوزدهم درست کرده‌اند و از آن زمان دست نخورده باقی مانده‌اند. آنچه «اچ دبلیو کیو» در اوایل قرن بیستم درباره‌ی این‌ها نوشته است مطمئناً نوعی توجیه مرسوم بوده است: «در هر خانه حدود چهار نفر کولی زندگی می‌کند، واضح است جایشان تنگ است … ولی آسایش مطلوب آن‌ها از نوعی نیست که در نظر ماست. تنگ هم چپیدن روی کف گلی این آلونک‌ها برایشان خوش‌تر از زندگی در آپارتمان‌های عالی است»!

منزل «پوریانا سوپانا» (تامیلی ۳۷ ساله‌ای که در مزرعه‌ی لانگ‌لند زندگی می‌کرد) نمونه‌ای از این آلونک‌ها است. دخمه‌ای به مساحت سه متر مربع بدون پنجره که محل خواب و آشپزی و زندگی او و همسر و سه فرزند خردسالش بود. آلونک او در ردیف بیست تایی از این نوع منازل بود که پشت به پشت آن‌ها ردیف دیگری بود. از لوازم منزل فقط دو عدد قابلمه داشتند. شب را روی گونی پهن شده بر سیمان سرد کف می‌خوابیدند. مزد او (در سال ۱۹۷۵) روزی ۵ روپیه بود (۰/۶ دلار). وظیفه‌ی مردها بیل زدن و وجین‌کاری و هرس و کاشتن بوته‌های جدید بود. ولی این کار به شکلی مرتب برقرار نبود. سوپانا هر روز صبح به کارخانه سر می‌زد که آیا کاری هست و اگر هفته‌ای بیش از چهار روز کار گیرش می‌آمد بخت با او یاری کرده بود. شغل زن او منظم‌تر بود، او برگ سبز می‌چید و روزانه ۳/۷۶ روپیه در می‌آورد. قسمتی از درآمد وی از پاداش بود به شرط آنکه در روز بیشتر از ۱۵ کیلوگرم برگ بچیند … .

هزینه‌ی جیره‌ی غذایی ماهانه‌ی هر نفر  حدود ۱۵۰ روپیه بود (به قیمت یارانه‌های دولتی). در این جیره اقلام اساسی وجود دارد: برای هر نفر ۴ کیلوگرم برنج، ۴/۵ کیلوگرم آرد، شکر و چای و ماهی خشک هر کدام ۱۴ گرم، ۶۰ گرم سبزیجات و دو قوطی شیر غلیظ … با این حساب در دست هر نفر در آخر ماه ۳ روپیه (۰/۴ دلار) می‌ماند که می‌توانست هر چیزی بخرد، از حبوبات و سبزی و گوشت و ماهی گرفته تا لباس و صابون و روغن آشپزی و نفت و وسایل خانه! خانواده‌ی سوپانا به جز غذا وسعشان به چیز دیگری نمی‌رسد، البته هرگز گوشت و ماهی نمی‌توانند بخرند. آن‌ها جیره‌ی شکر و چای خود را می‌فروشند تا آرد و برنج بخرند. از سوپانا پرسیدم ناهار چه خورده‌اند، نان فطیر نشانم داد که هر کدام سه عدد خورده بودند و والسلام.

نگون‌بختی مردمانی از این دست آن است که ارزان بودن چای فنجان غربی‌ها از گرده‌ی این‌ها کشیده می‌شود، و قیمت چای کمتر و کمتر می‌شود … [۱].

***

تصویرهایی این چنین در جهان پیرامون ما فراوان است. مردمی زیان‌دیده که از دسترسی به نیازهای ابتدایی زندگی محرومند. از سوی دیگر، شکل و میزان مصرف بسیاری از مردم از حد نیازشان بسی فراتر رفته است. عواملی همچون طلب «تنوع» بیشتر و پیروی از مد، تبلیغات و … است که تعیین می‌کند چه چیزهایی ضرورت دارند و باید در کسب آن‌ها کوشید. کسانی پیدا می‌شوند که فقر را تقدیر و سرنوشت یا صرفاً شانس بد مردم محروم می‌دانند، یا اینکه آن‌ها را متهم به تنبلی و بی‌فکری می‌کنند؛ اما فاجعه اینجاست که بخش مهمی از محرومیت مردم زیان‌دیده به زیاده‌خواهی گروه دیگری از مردم مربوط می‌شود.

احتمالاً بسیاری از ما تصویر درستی از عمق فقر و محرومیت در جهان نداریم. به ما چنین وانمود شده که در این دنیای قشنگ جدید بیشتر مردم نیازهای خود را می‌توانند در سطح ابتدایی تأمین کنند. اما حقیقت امر این است که حداقل یک میلیارد و نیم نفر از مردم دنیا به غذای کافی دسترسی ندارند، و حدود نیمی از آن‌ها به خاطر این کمبود غذا در معرض رشد ناقص، عقب‌ماندگي ذهنی یا حتی مرگ قرار دارند! وقتی که صحبت از چنین آمار و رقم‌هایی می‌شود، ممکن است تصور شود که مشکل ایجاد شده به خاطر زیادی جمعیت است، اما واقعیت این است که غذایی که امروزه در جهان تولید می‌شود کفاف همه‌ی مردم دنیا را می‌دهد؛ مسأله بر سر توزیع ناعادلانه‌ی غذا و منابع است. این توزیع ظالمانه هم در درون ملت‌هاست و هم بین ملت‌های مختلف. از یک سو در کشورهایی افراد معمولی به زحمت می‌توانند نیاز غذایی خود را تأمین کنند و از سوی دیگر بسیاری از مردم کشورهای توسعه‌يافته ممکن است خیلی بیش از نیاز خود بخورند. این اضافه خوراک به ذخیره چربی بیشتر و اضافه وزن و چاقی می‌انجامد، و در صورتی‌که فرد پشتکار داشته باشد با تلاش زیاد و ورزش‌های سنگین سوزانده می‌شود!

الگوی غلط مصرف در کشورهای توسعه‌يافته فشار سنگینی بر مردم کشورهای فقیر وارد می‌کند. خیلی از بهترین زمین‌های کشورهای فقیر به جای تولید غذا برای مصارف داخلی زیر کشت محصولات درخواستی غرب‌اند. از مهم‌ترین این محصولات شکر، تنباکو، قهوه، کوکا[۲] و چای است که برای خود غرب هم از لحاظ غذایی فایده‌ای ندارند. مثالی که در مورد مزارع چای سریلانکا در شروع این متن آمد از همین موارد بود. در کشورهای تولیدکننده‌ی این محصولات، مردم در حداقل فضا زندگی می‌کنند و حتی جای کوچکی برای کاشت اندکی سبزی ندارند. فاجعه وقتی بزرگ‌تر می‌شود که بدانیم سود عمده‌ی تجارت این محصولات هم نصیب تعداد معدودی از شرکت‌های بزرگ چند ملیتی می‌شود، نه مردم کشورهای فقیر! این شرکت‌ها از قدرت و نفوذ خود بر دستگاه‌های حکومتی (که خیلی وقت‌ها با دادن رشوه‌های کلان به افراد خاص به دست آمده) و همین‌طور از دانشی که به انحصار خود درآورده‌اند استفاده می‌کنند تا کس دیگری را یارای رقابت با آن‌ها در عرصه‌ی تجارت نباشد. همین دلالان میانی هستند که از یک سو با تبلیغات وسیع مصرف محصولات خود را در کشورهای توسعه‌يافته دامن می‌زنند و از سوی دیگر چنگال خود را بیشتر در تن مردم فقیر فرو می‌برند تا منابع بیشتری با قیمت هر چه کمتر به دست آورند، و در این میان سود بیشتری کنند.

آنچه که اهمیت دارد این است که به روشنی ببینیم این وضعیت فاجعه‌بار ریشه در شکل زندگی عده‌ای از مردم، که گاهی خود ما نیز از آن جمله‌ایم دارد.  اینکه زیاده‌خواهی و اسراف از چه راه‌هایی اثر خود را به شکل ظلم و بی‌عدالتی آشکار می‌کند احتیاج به توضیح بیشتری دارد. مطالعه جدی‌تر در این مورد نیازمند فرصتی بیشتر است. ان‌شاءالله در انتها منابعی معرفی خواهد شد که در آن‌ها توضیحات روشن‌کننده‌ای یافت می‌شود. در اینجا سعی بر آن است که تنها به چند مورد اشاره شود.

همان‌طور که گفته شد، الگوی مصرفی تعدادی کمی از مردم هزینه‌های بزرگی برای گروه بزرگی از مردم، به ویژه در بعضی کشورهای خاص، دارد. مردم بسیاری از کشورهای فقیر عملاً در وضعیتی قرار گرفته‌اند که مجبورند مواد مورد تقاضای قشر مصرفی دنیا را، که اکنون کمتر از پیش منحصر به کشور خاصی هستند، تأمین کنند. کمبود غذا، آب، از دست رفتن سریع منابعی همچون جنگلها، خاک حاصل‌خیز و فرسایش نیروهای انسانی بخشی از این هزینه‌هایی است که آن‌ها در این راه می‌دهند[۳]. وضعیت این مردم هم معمولاً به شکلی نیست که بتوانند به راحتی شغل و شیوه‌ی زندگی خود را تغییر دهند. سود حاصل از تجارت محصولات این کشورها عمدتاً به جیب واسطه‌های خارجی می‌رود و فقرا عملاً مجبورند تمام توان و فرصت خود را صرف زنده ماندن بکنند. نابسامانی‌ها و مشکلاتی که در سطح حکومت و مسئولین در بیشتر این کشورها وجود دارد فشار را بر مردم بیشتر می‌کند. آنچه مسلم است، برای شکستن زنجیر عواملی که فقر و فلاکت این توده‌ی انبوه از مردم را باعث شده، تغییر الگوی تقاضا ضروری است، هر چند که مطمئناً تمهیدات دیگری هم لازم است.

‌یکی از نمونه‌های دردناک الگوی مصرف غلط، مصرف بیش از حد گوشت قرمز است. در خیلی از کشورهای فقیر زمین‌های درجه یک کشاورزی تبدیل به چراگاه دام شده تا گوشت مورد نیاز کشورهای غربی تأمین شود. گوشت منبعی برای تأمین پروتئین است، اما این شیوه‌ی دامپروری راه مناسبی برای تأمین پروتئین نیست. در صورتی که در این چراگاه‌ها حبوبات و غلات کشت می‌شد، ارزش غذایی محصول کشاورزی از لحاظ میزان پروتئین ۵  تا ۱۰ برابر بیشتر بود. به علاوه، گاوها فقط علف نمی‌خورند، آن‌ها غله و سویا و محصولات لبنی و دریایی هم می‌خورند. طبق محاسبه‌ی متخصصان تغذیه‌ برای تولید نیم کیلو گوشت قابل خوردن، یک گوساله حدود ۷/۵ کیلو غله می‌خورد. فقط در ایالات متحده آمریکا در سال ۱۹۷۱ حدود ۱۱۸ میلیون تن غله و سویا به مصرف احشام رسید تا تنها ۲۰ میلیون تن گوشت تولید شود. در سال‌های ۱۹۷۲ تا ۱۹۷۴ چهل و سه درصد غله‌ی جهان به مصرف دامپروری رسیده است. به سبب همین اشتهای مردم کشورهای توسعه‌يافته (و البته طبقه‌های خاصی از مردم دیگر کشورها) به گوشت، یک فرد متوسط در آنجا به طور مستقیم و غیرمستقیم سالانه حدود یک تن غله مصرف می‌کند، مردم فقیر تنها یک پنجم آن را مصرف می‌کنند!  جالب‌تر آنکه این الگوی مصرف به ضرر ثروت‌مندان هم هست. مصرف بیش از نیاز چربی حیوانی موجب چاقی و افزایش سکته قلبی می‌شود و کاهش مصرف سبزی‌جات اختلالات گوارشی را به همراه دارد. محصولات دیگری مانند شکر و قهوه و تنباکو هم که به خاطر تقاضای ثروت‌مندان زمین‌های مردم بی‌چیز را به تصرف خود درآورده‌اند نیز چنین‌اند، یعنی به خود ثروت‌مندان هم بیشتر ضرر می‌رسانند تا سود.

مصرف گوشت تنها یک مثال است که نشان می‌دهد چطور ممکن است یک نفر ساکن کشورهای توسعه‌يافته منابعی مصرف کند که به اندازه‌ی میزان مصرف ۴ یا ۵ نفر از کشورهای کمتر توسعه‌يافته است. اگر منابع دیگری که برای تولید پوشاک، ساخت خانه و تسهیلات شهری، ساخت خودرو، حمل و نقل، تولید تسلیحات نظامی و … لازم است را هم اضافه کنید، واقعیتِ اسف‌باری خود را آشکار می‌کند: ۸۰% از منابع زمین توسط تنها ۲۰% از مردم دنیا مصرف می‌شود! این ظلم بی‌شرمانه، اگر فکری به حالش نکنیم، خود را تجدید و تقویت هم می‌کند. یعنی به این ترتیب هر روز فقرا فقیرتر و ثروت‌مندان ثروت‌مندتر می‌شوند، و این ما هستیم که با خاطری آسوده، به جای اینکه دغدغه‌ی رفع این ظلم را داشته باشیم، با مصرف هر آنچه که «دوست داریم»، به ثروت‌مندتر شدن عده‌ای واسطه‌ی فربه و بهره‌کشی از مردم فقیر کمک می‌کنیم.

به این ترتیب ما همدست و شریک کار ظالمان هستیم. هم آن زمان که از آن‌ها می‌طلبیم تا محصولات بیشتری در اختیار ما بگذارند و با خرید از آن‌ها تقویتشان می‌کنیم، هم وقتی که با سرگرم‌کردن خودمان به امتحان کردن کالاهای جدید و تفریح‌های متنوع و …، از کنار وضع موجود با بی‌تفاوتی می‌گذریم. ما امکاناتی (مانند فرصت، پول، دانش و …) در اختیار داریم که می‌توانیم از آن‌ها برای کمک به دردمندان بهره بگیریم، اما به جای این کار این منابع را در زیاده‌خواهی‌های بی حد و حصر هدر می‌دهیم. وقت آن است که از خودمان بپرسیم که واقعاً داریم چه می‌کنیم؟

این بحث را همین جا به پایان می‌بریم، هر چند که مسایل بسیاری ناگفته مانده است. فراموش نکنید که می‌توانید ادامه‌ی این ماجرا را در منابعی که معرفی خواهد شد ببینید.

***

به مساله‌‌ای که تا اینجا مطرح شد طور دیگری هم می‌توان نگاه کرد. برای شروع این بخش بد نیست که با یک مثال شروع کنیم.

عصر یک روز جمعه‌ی کسالت‌بار، شما و همسر و فرزندتان (دختر، حدوداً ۸ ساله) تصمیم می‌گیرید که برای گذران وقت به یک مرکز خرید که تازه افتتاح شده بروید. در همان ورودی مرکز خرید تبلیغات روی تابلوهای بزرگ مدهای جدید لباس، کفش، عینک و … را به شما می‌نمایانند. البته در این تبلیغات به طور ضمنی چیزهای دیگری هم هست، مثلاً نحوه‌ی آرایش و پوشش و حرکاتی که موجب جذابیت بیشتر می‌شود. این تبلیغات برای شما زیاد هم تازگی ندارد، آگهی‌های روزنامه‌ها و برنامه‌های تلویزیونی که هر روز چند ساعت از وقت شما را می‌گیرد پر از این تبلیغات است. داخل مرکز خرید موسیقی تندی پخش می‌شود، گویی می‌خواهد به شما انرژی بدمد تا طعم سرزندگی را بچشید. لامپ‌های درخشان و تبلیغات فروشگاه‌ها که شما را به خود می‌خوانند فضای خاصی به وجود آورده است. البته اگر دقت کنید چیزهای دیگری هم هست، مثلاً زنی با لباس فرم و چهره‌ای که اگر خوب نگاه کنی اثر رنج سالیان را در آن می‌بینی گوشه‌ای را تی می‌کشد، یا گداهایی که دم در ورودی «مزاحم» خریداران می‌شوند، ولی این صحنه‌ها چندان به چشم نمی‌آید، گویی در مقابل عظمت و تنوع این دنیای جدید این چیزها زیادی کوچکند. فروشنده‌ها نیز با تکنیک‌های مختلف سعی در جلب نظر شما دارند، آدم‌هایی که گویی در مقابل شما به هیچ چیز جز فروش کالایشان فکر نمی‌کنند. بعد از گشت و گذار بین فروشگاه‌ها و کمی خرید، در کافی‌شاپ مرکز خرید چیزی می‌خورید و به خانه برمی‌گردید.

تمام این ماجرا سعی در آموختن چیزهایی به جمع خانوادگی کوچک شما دارد. آنچه رخ داده سعی دارد به دخترتان بیاموزد که چه لباس‌هایی باید بپوشد، چطور راه برود، صحبت کند، به چه موسیقی‌هایی گوش بدهد، چه چیزی بخورد، و در یک کلام، راه جذاب جلوه کردن و از نظر دیگران مقبول بودن را بیاموزد. رابطه‌ی شما و دخترتان هم در معرض تغییر است،  پیام این ماجرا برای او این است که خرید و داشتن آنچه دوست دارد اهمیت زیادی دارد، و از این نظر شما جیب پر از پولی هستید که می‌تواند خواسته‌های او را تأمین کند.  به همین ترتیب، دوست پیدا کردن‌ها و دوستی کردن‌های او هم در این فضا رنگ و بوی خود را می‌گیرد. البته این ماجرا فقط برای او نیست. این واقعه برای شما و همسرتان نیز پیام‌هایی دارد، مثل اینکه مرد یا زن جذاب یعنی چه، یا اینکه خوشبختی در زندگی به معنای داشتن چه چیزهایی است، یا اینکه چه شغل‌هایی مناسب زندگی امروزی است و … .

بنابراین، معنی رفتن به مرکز خرید می‌تواند خیلی عمیق‌تر از صرفاً یک گذران وقت ساده باشد. البته اینجا منظور من از عمیق‌تر، پیچیده‌تر نیست؛ نیازی نیست که کسی بتواند تحلیل‌های دقیقی از اتفاق‌هایی که آنجا رخ می‌دهد داشته باشد. چیزی که برای فهم معنی لازم است،  دغدغه است و صداقت. همین دغدغه است که ما را بر آن می‌دارد تا از خود بپرسیم در انتخاب یک راه چه چیز انتظار ما را می‌کشد؟ و صداقت است که چشمان ما را باز می‌کند و تجارب گذشته را به یاد ما می‌آورد تا بتوانیم راه بهتر را انتخاب کنیم. در واقع، اینکه ما تصمیم می‌گیریم به مرکز خرید برویم اصلاً اتفاقی نیست؛ می‌توانستیم جاهای دیگری را برای رفتن انتخاب‌ کنیم. می‌توانستیم به دیدن دوستی که مدت‌ها از او بی‌خبر مانده‌ایم برویم، یا اینکه به کوه برویم و نزدیک غروب آتش روشن کنیم و کنار آتش برای بچه‌ها قصه بگوییم، یا می‌توانستیم یک روز را به کمک کردن به پدربزرگ و مادربزرگ اختصاص دهیم و سعی کنیم ساعات خوش و پرباری را در کنار آن‌ها سپری کنیم، می‌توانستیم با عده‌ای از دوستان یا خویشاوندان در پارک فوتبال یا والیبال بازی کنیم و شب هم همانجا شام را با هم بخوریم و … . این انتخاب‌ها هم تأثیر خودشان را دارند، مثلاً فرزند ما رابطه‌ی بهتری با طبیعت برقرار می‌کند، فرصت کمک کردن به دیگران را می‌یابد، فرصت پیدا کردن دوست‌های خوب و دوستی کردن را پیدا می‌کند و در نهایت، رابطه‌ی فرزندمان با خود ما هم در این فضا به درستی تعریف می‌شود. انتخاب راهی برای گذران وقت که ضررهای آن را دیده‌ایم و از عواقب آن هم آگاهیم تنها یک معنی دارد، اینکه ما در ادعای دوست‌داشتن و خیرخواهی برای فرزندمان صادق نیستیم. درست‌تر بگویم، در خیرخواهی برای خودمان هم کوتاهی می‌کنیم، و «آن کس که با خود ناراست است با دیگری ناراست‌تر است.»[۴]

در واقع، ما با انتخاب کردن راه، «خود»مان را انتخاب می‌کنیم. این انتخاب معلوم می‌کند که ما که هستیم، چه دغدغه‌هایی داریم، چه چیزهایی را دوست داریم و دوست داریم به کجا برسیم. این انتخاب معلوم می‌کند که خود را به چه چیز فروخته‌ایم و راضی شده‌ایم، به قول امام علی(ع)، «دنیا خانه‌ای است که از آن بگذرند و نه جایی که در آن قرار گیرند و مردم در آن دوگونه‌اند، یکی آن‌که خود را فروخت و خویش را به تباهی انداخت و دیگری آن‌که خود را خرید و آزاد ساخت.»  هنگامی هم که زندگی‌امان به آخر برسد، مقصدی که از آن گریزی نیست، آنچه که بیش از هر چیز برای ما اهمیت خواهد داشت این است که چه هستیم، آن هم بودنی ابدی، که تمام زندگی دنیا در مقابل آن قطره‌ای در مقابل دریا هم نیست.

امام علی(ع) وضعیت کسانی که به این دنیا راضی شده‌اند را چه نیکو توصیف می‌کند: «به مرداری روی آوردند که با خوردن آن رسوا شدند و بر سر دوستی و عشق به آن با یکدیگر سازش کردند… .»[۵] سرمایه‌ی ما برای رشد و اصلاح، بلندهمتی و راضی نشدن به اندک و داشتن دغدغه‌ی تغییر است، «آیا آزاده‌ای نیست که این خرده طعام مانده در کام را بیفکند و آن را برای آنان که در خورش هستند نهد؟ جان‌های شما را بهایی جز بهشت جاودان نیست، پس آن را جز بدان مفروشید»[۶]، بشتابید و «کار از روی دل چنان کنید که گویی از بیم جان کنید. من چون بهشت جایی را ندیدم خواهان آن آسوده و از پای نشسته و نه چون دوزخ ترسنده از آن خفته! بدانید، آن‌که حق او را سود ندهد باطل زیانش رساند و آن‌که به راه نیفتد گمراهی به هلاکتش کشاند.[۷]»

بندگان خدا! کجایند آنان که سالیانی دراز ماندند و در خوشی به سر بردند؟ تعلیمشان دادند و به خاطر سپردند، و مهلتشان بخشیدند و در بیهوده‌کاری گذراندند، بي‌گزند بودند و فراموش کردند تا آنگاه که مردند. مهلتی یافتند دراز، و بخششی گرفتند نیکو و به ساز. از عذاب دردناکشان ترساندند، و نوید پاداش بزرگ به گوششان خواندند. از گناهانی که به تباهی کشاند بپرهیزید، و از زشتي‌ها که خشم خدا را برانگیزاند بگریزید. خداوندان دیده‏های بینا و گوش‌های شنوا و تندرستی و کالا! آیا گریزگاهی هست؟ یا رهایی؟ یا جای امنی؟ یا پناه‌جایی؟ یا گریزی؟ یا توانی راهی به دنیا گشایی؟ یا نه چنین است؟ پس کی باز می‏گردید؟ و به کجا می‏روید؟ و فریفته‌ی چه هستید؟ حالی که بهره‌ی هر یک از شما از زمین پر طول و عرض، همان اندازه است که با گونه‌ی خاک‏آلود بر آن خفته است! هم‌اکنون، بندگان خدا، که طناب مرگ بر گلو سخت نیست، روان آزاد است و وقت ارشاد باقی است، تن‏ها در آسایش است و هنگام گرد آمدن و کوشش، و اندک زمانی دارید از ماندن و مجالی برای اراده کردن، و فرصت برای توبت، و فراخی برای عرض حاجت، بکوشید پیش از تنگی و در سختی به سر بردن و بیم داشتن و مردن، و پیش از در آمدن غایبی که منتظر رسیدن آنید و گرفتار شدن به خشم خدای بزرگ و توانا، که گریختن از آن نتوانید.[۸]

منابعی برای مطالعه بیشتر

– کتاب «اندرون جهان سوم»، نوشته‌ی «پل هاریسون»، ترجمه‌ی «شهریار آژغ»، نشر اختران

این کتاب گزارشی زنده و مفصل از وضعیت کشورهای در حال توسعه، مشکلاتی که با آن درگیرند و ریشه‌ی آن مشکلات و تا حدی هم راه‌حل‌های ممکن است. نویسنده خود برای نوشتن این گزارش به بسیاری از کشورها سفر کرده و با ارائه‌ی مثال‌های واقعی و خاطراتش از سفر به این کشورها امکان مواجه‌ای زنده با مسأله را مهیا می‌کند. گزارش اول این متن و بعضی از آمارها از این کتاب گرفته شده‌اند.

– کتاب «چقدر کافیست؟»، نوشته‌ی «آلن درنینگ»، ترجمه‌ی «عبدالحسین وهاب‌زاده»، انتشارات جهاد دانشگاهی دانشگاه مشهد

این کتاب گزارشی خلاصه و عالی در مورد مساله‌ی مصرف است. طرح و پرداخت مساله در این کتاب خیلی خوب انجام شده است. همچنین می‌توانید راه‌حل‌هایی برای مشکلات مطرح شده و گزارش‌هایی از تجارب موفق را در این کتاب بیابید.

– کتاب «شناخت محیط زیست، قدم اول»، نوشته‌ی «استیون کرول» و «ویلیام رنکین»، ترجمه «بهرام معلمی»، نشر شیرازه

در این کتاب می‌توانید مسایل عمده‌ی محیط زیست و مصرف را به شکلی جذاب و در عین حال نسبتاً عمیق بیابید. در انتهای کتاب به برخی تلاش‌ها برای حل مسایل محیط زیست و مصرف اشاره شده است.

– به مناسبت روز زمین پاک بولتنی در سایت «آیات»  قرار گرفته که به شکلی خلاصه و مفید نکاتی راجع به مسایل زیست‌محیطی، تبلیغات، مصرف، سیاست‌های کلان و … در آن آمده است.این بولتن را در بخش مناسبت‌های سایت ببینید و فراموش نکنید که آن را به دیگران هم معرفی کنید.

– کتاب «جامعه‌ی سالم»، نوشته‌ی «اریک فروم»، ترجمه‌ی «اکبر تبریزی»، نشر بهجت

این کتاب تحلیلی خواندنی درباره‌ی وضعیت انسان در جوامع امروزی ارائه می‌دهد، به ویژه فصلی با عنوان «انسان در جوامع سرمایه‌داری» از اهمیت بیشتری برخوردار است[۹].

این بولتن، که پیش از این در سایت آیات قرار گرفته بود، مجموعه‌ای از آیات و احادیث و گزیده‌ای از ابیات مثنوی معنوی است که عمدتاً حول موضوع شناخت دنیا انتخاب شده‌اند. مطالب این بولتن را در فضای مسایلی که در این متن  مطرح شد به دقت بخوانید.


[۱] برگرفته از کتاب «اندرون جهان سوم»، نوشته‌ی پال هاریسون. (منابعی که در انتهای متن آمده را ببینید)

[۲] از این گیاه برای تولید ماده مخدر کوکائین استفاده می‌شود.

[۳] اینکه این مشکلات چگونه به وجود می‌آید را می‌توانید با جزئیات در منابع معرفی شده‌ی آخر متن ببینید.

[۴] امام علی(ع)

[۵] نهج‌البلاغه، خطبه ۱۰۹، ادامه‌ی این خطبه را خودتان حتماً از نهج‌البلاغه یا از بولتنی که در انتهای این متن  معرفی شده بخوانید.

[۶] امام علی(ع)

[۷] امام علی(ع)

[۸] نهج‌البلاغه، خطبه ۸۳

[۹] ارزش دارد که قسمت کوچکی از این کتاب اینجا نقل شود:

انسان [در جامعه‌ی مصرفی امروزی] خود را چیزی می‌بیند که باید به طور موفقیت‌آمیز در بازار به کار گماشته شود. انسان خود را عامل فعالی که حامل نیروی انسانی است نمی‌بیند. او از این نیرو بیگانه شده است. هدف او فروش موفقیت‌آمیز خودش در بازار است. احساس وجودی او از خود، از فعالیتش به عنوان فردی مشتاق و متفکر ناشی نمی‌شود، بلکه از نقش اجتماعی‌-اقتصادی وی حاصل می‌آید … اگر از کسی بپرسید: «شما کی هستید؟» در جواب می‌گوید: «من یک کارخانه‌دارم، من یک کارمند دفتری‌ام، من یک پزشکم … » او خود را چنین می‌بیند، نه به صورت یک انسان، با اشتیاق، اضطراب، اعتقاد، تردید، بلکه به صورت موجودی منتزع که از ماهیت واقعی خود بیگانه شده است و تنها نقش‌هایی را در نظام اجتماعی اجرا می‌کند. برداشت ارزشی او به موفقیتش بستگی دارد، به اینکه آیا می‌تواند خود را خوب بفروشد، آیا می‌تواند خود را به پیش از آنچه در آغاز بوده برساند و اینکه آیا موفق هست یا نه. جسم او، ذهن او، روح او، سرمایه‌ی او هستند و تلاش او در زندگی برای این است که آن‌ها را به نحو مطلوبی سرمایه‌گذاری کند تا برای خود سودی برد. خصوصیات انسانی مانند دوستی، تواضع و محبت به کالا مبدل می‌شوند و به صورت امتیازاتی در بسته‌بندی شخصیتی در می‌آیند که در بازار شخصیت قیمت بالاتری دارند. اگر فرد در سرمایه‌گذاری سودجویانه‌ی خویش موفق نشود، احساس می‌کند که انسان ناموفقی است و اگر موفق شود، انسان موفقی است. برداشت او از ارزش خود همیشه به عوامل بیرونی بستگی دارد، به قضاوت متغیر بازار بستگی دارد که درباره‌ی ارزش او هم همان‌طور تصمیم می‌گیرد که درباره‌ی ارزش کالاها. او نیز مانند کلیه‌ی کالاهایی که در بازار با منفعت به فروش نمی‌روند، از نظر ارزش مبادله‌ای ارزشی ندارد، اگرچه ممکن است ارزش استفاده‌ای او قابل توجه باشد.

حیلت رها کن… (ارسال‌کننده: س. سلطانی)

“خودِ” ناآگاه را می‌شناسم. خودی که باید دستش را می‌گرفتم و پا به پا، به مکتب می‌بردمش. خودی که نمی‌دانست و دوست داشت بیاموزد و طلب، پای رفتنش می‌شد.

اما ناخودآگاه را چه کسی می‌شناسد؟ “ناخود” که خود نیست که آگاه بودن و نبودنش را بتوان به راحتی فهم کرد. وقتی گفتیم ناخودآگاه انگار که می‌خواستیم بگوییم چیزی از خودِ ناآگاه در گوشه‌های وجودمان هست که باید آگاهش کنیم، اما از “ناخود” چه؟ چه اندازه هولناک می‌شود اگر ناخودهایمان آگاه باشند، آن هم زمانی که به باب انفعال می‌رویم.

به باب انفعال که می‌روم، “ناخود” به باب افتعال می‌رود و “خود” از او تبعیت می‌کند. اما ناخود را که نمی‌شد صرف کرد، به یک باب نمی‌رود، باب‌هایش بی‌اندازه است و من که، اگر لحظه لحظه‌ی عمرم را صرفِ ناخود کنم، چیزی از خود باقی نخواهد ماند. انگار یادم رفته بود که بدترین کار دشمنت آن است که توجه تو را تنها به خودش مشغول سازد.

خسته می‌شوم از صرف کردن باب‌های “ناخود”، چاره‌ی پرداختن به “خود”، نحو دیگری است. و من جفت می‌شوم و پیوند می‌خورم به جمله‌ی عالم.

پس، باب‌ها را رها کن، دری تازه بگشا، دری که هر لحظه از جاری شدن “خود” راهی می‌یابد.

«راه کن در اندرون‌ها خویش را  دور کن ادراک دوراندیش را»

***

سه دفعه‌ی پیش، نوزاد گریه نکرد، امّا این‌بار، نوزاد را که بغل کردم، گریه‌اش شروع شد. با خود گفتم: «درست نگاه کن ببین این چند وقت در چه کاری که کودک این‌چنین از تو برآشفت؟»

این حرف‌ها شروعِ یک بازیِ کودکانه بود با خود. شنیده بود که نوزاد خاطره‌ای از پروردگارش با خود دارد، خاطره‌ای ناب که هنوز رنگ دنیا به خود نگرفته، و این حرف برایش معنادار بود. گریه‌ی کودک شده بود سنجه‌ی راستی و ناراستیِ خود. پس هرگاه کودکی می‌دید خودش را محک می‌زد به سنجه‌ی گریه‌ی کودک، همان خاطره از پروردگارش.

کسی آن دوروبر پیدا نمی‌شد که او را مشق عشق کند اما صفحه‌ی سیاه مشقش شده بود متن زندگی. چیزهایی که می‌دید و می‌شنید، آموزگارش بود و انگیزه‌اش برای بودن در این مدرسه، آبی که در درونش آینه می‌شد.

اما ماجرا همیشه این‌طور پیش نمی‌رفت. گاهی به بهانه‌ی آموختن تجربه، سنگی برمی‌داشت و آرامشِ آبش را بر هم می‌زد و درونِ “خود” را متلاطم می‌کرد. گاهی چند صباحی آب، آرام می‌گرفت و بعد از آن اما، دوباره متلاطمش می‌کرد؛ سکونش آرام نگرفته بود تا یاد بگیرد با سنگی بر همش نزند. بزرگ‌تر که شد، خواست آرامش را برای زندگی ملاک کند؛ خوب بودن و خوبی کردن؛ درونی آرام و بی‌تلاطم.

«لحظه‌ی تحویل سال نزدیک است، عجله کنید، باز هم نمی‌رسیم». چند سالی بود که تصمیم می‌گرفتیم لحظه‌ی تحویل سال را در یکی از امام‌زاده‌ها باشیم، اما نمی‌شد؛ هر بار لحظه‌ی تحویل سال می‌رسید و ما در  راه بودیم و من هر سال تنها خاطره‌ی جا ماندن و حسرت سال گذشته برایم تکرار می‌شد.

آن سال هم توی راه بودیم. روی سنگ‌فرش پیاده‌رو، قدم‌هایم را به سرعت بر می‌داشتم. فاصله‌ی ما با حرم زیاد نبود، شاید می‌رسیدیم اما ناگهان در راه بودن، معنای دیگری پیدا کرد، لحظه‌ای زمان آرام گرفت و من رفتن را تجربه کردم، رفتنی که رسیدن را معنا می‌کرد. تازه می‌فهمیدی که در این راه، رفتن هیچ وقت معنای رسیدن ندارد و هر رسیدنی تنها ایستگاهی است در میانه‌ی راه، که خستگی‌هایت را کم می‌کند.

پس آرامش، دیگر معنایش سکون نبود، آرامش راه بود، رفتن بود و توی راه بود که درون، آرام می‌گرفت و طوفان‌های بیرون نمی‌توانست تکانش دهد. آن وقت بود که کشف می‌کردی، همچون دیدن معجزه، سرمست می‌شدی و در راه قدم می‌گذاشتی. اما “خود” راه‌هایی در خود داشت که از رفتن بازش می‌داشت. گاهی کشف کردن، گام زدن معنا نمی‌شد. گاهی کشف کردن یافتن علتی بود که وقتی معلوم می‌شد به گنجینه‌ی داشته‌ها و داشتن‌هایم افزوده می‌شد اما به گنجینه‌ی خود…؟! بزرگ که می‌شوی دیگر نه کودک معجزه می‌شود و نه راه‌های رفته و نرسیده. همه چیز انگار اطلاعات عمومی است که باید بر آن بیفزایی.

انسان رسیده بود به دوره‌ی میانی زندگی‌اش، بی‌شور و بی‌نوا. بند کرده بود به جان خودش و همه چیز را به استهزاء می‌گرفت. آدم فکر می‌کرد بزرگ شده، معجزه‌ها را کوچک می‌شمرد و می‌گفت: «”این” همان چیزی است که می‌خواهد تغییر دهد؟»

“خود” بزرگ بود، توان ضعف نداشت. ضعف که می‌دید، دستپاچه می‌شد و هُرّی دلش می‌ریخت و عشق برایش ضعف بود. نمی‌توانست تدبیری برایش بیندیشد، لاجرم جامه بر سر می‌کشید و پشت می‌کرد تا عشق بنیادش را از جا نکَنَد. جامه بر سر کشید و پشت کرد؛ یاد گرفته بود این‌چنین باشد. جلوی ضعف کارش همین بود اما، این بار نمی‌شد. عشق ساری بود، از هر جا جلویش را می‌گرفتی از راه دیگر می‌آمد به اندرون. عشق در برابر همه‌ی خودها ایستاده بود، از ضعیف و قوی، و هر چه می‌کردی تا رهایی بیابی، چاره‌ی رهایی تنها خودش بود.

پس این بار، حیله‌ها را در میانه‌ی میدان ریختم، باکی نیست، باشد که عصای موسی سبز شود و حیلت را به یک‌باره از میان بردارد.

حیلت رها کن عاشقا، دیوانه شو، دیوانه شو             اندر دل آتش درآ، پروانه شو، پروانه شو

هم خویش را بیگانه کن، هم خانه را ویرانه کن            وآنگه بیا با عاشقان، هم خانه شو، هم خانه شو

راه رفتن، ادب می‌خواست. می‌خواست که عاشقانه در چشمانش نگاه کنی و طلب کنی و بگویی: «نیکی را دوست دارم، اما مشتاقم بدانم گامِ بعدیِ تو چیست و چه چیز را برایم خواسته‌ای.» پس این‌بار هبوط می‌کنم از خویش و خود را در چشمانت به نظاره می‌نشینم و شهادت می‌دهم که ادب، همان وفاست.

بی‌خود شده‌ام لیکن بی‌خودتر از این خواهم    با چشم تو می‌گویم من مست چنین خواهم

من تاج نمی‌خواهم، من تخت نمی‌خواهم       در خدمتت افتاده بر روی زمین خواهم

این‌بار از خود هبوط می‌کنم و امید که تو در کمین من نشسته باشی. «ان ربک لَبِالمرصاد»

***

غور که می‌کنی در هزار توهای “خود” هر خودی پاسخی برای شکست “در میان” می‌گذارد و تو می‌مانی در اندیشه که کدام یک را برگزینم. خود هزار تا نبود، یکی بود، ایستاده در میان آینه‌هایی که صیقل نخورده بودند و هر یک به اعوجاج خودی را می‌نمایاندند.

آینه‌ات دانی چرا غمّاز نیست             زان‌که زنگار از رُخش ممتاز نیست

و من می‌بایست که یا آینه‌ها را می‌شکستم و خود را یگانه می‌کردم و یا صیقل می‌دادم این به ظاهر هزار توهای بی‌سامان را و این، تجلی بود که راه به یکتایی می‌برد پس باید که آینه‌ها را صیقل می‌دادم.

زمانی بود که… (ارسال‌کننده: ت. ض.)

زمانی بود که در دبیرستان[۱]، من به جای آن که به محیط خوابگاه و شرایط آن توجه تامّی داشته باشم و برای آن کاری انجام دهم، سعی در کسب موفقیت‌های درسی و حضور در المپیاد داشتم.* در آن زمان یک نفر بود که هر دوشنبه می‌آمد به خوابگاه ما، و ما را تشویق می‌کرد که گروه تشکیل بدهیم و برای مصائب و مشکلات خوابگاه کاری کنیم. من این حرف را چندان جدی نمی‌گرفتم و به خاطر دیدگاه‌های رایج در مدرسه، پدر و مادر و رسانه و … این فعالیت ها را جزء پروژه‌ی زندگی خودم نمی‌دانستم؛ البته نارسایی‌های زیادی در ارتباطات من با هم-خوابگاهی‌هایم بود که من به جای حل آن‌ها، از آن‌ها قهر کرده بودم و می‌خواستم ارتباطی که آرزو و رویایش را در سر داشتم در جایی دیگر و با آدم‌هایی ایده‌آل پیدا کنم، نه با کسانی که با آن‌ها دچار مشکل بودم. البته چیزهایی مثل ترس از مسخره شدن و… هم، همیشه مرا برای انجام کارهایی مثل دعوت کردن دیگران به انجام کاری گروهی می‌ترساند. در نتیجه من میان این نداها، تلاش برای موفقیت در المپیاد را انتخاب کردم. این انتخاب مرا به سمت و سویی برد که بسیاری از دغدغه‌ها تا مدت‌ها نتوانستند در من سر بلند کنند؛ زیرا من در فضای بچه‌های المپیاد، دوستان و معاشرانی پیدا کرده بودم و نگاه کسانی برایم از مشروعیت و اهمیت برخوردار شده بود که چندان دغدغه‌ای برای این که عمل انسان دوستانه را محور زندگی خود برگزینند نداشتند. تقریباً سه سال گذشت تا اهمیت آن نگاه‌ها و آن آدم‌ها در نزد من زایل شد و دوستان من تغییر کردند (و یا شکل رابطه‌ام با دوستان المپیادی‌ام تغییر کرد) و دغدغه‌هایی مثل انجام فعالیت‌هایی عملی، توجه به محیط بیرون از دانشگاه، اولویت داشتن انسان‌های پیرامونی نسبت به درس و کتاب و … در من پیدا شدند. انتخابی که من درباره‌ی مسیر زندگی‌ام در دبیرستان انجام دادم سبب شد که من برای اصلاح خود و ایجاد تحول در زندگیم با موانعی بسیار روبرو شوم؛ از جمله بت درس و تعریف کردنِ خود بر اساس جایگاه تحصیلی، که ثمره‌ی انتخاب پیشین من بود.

یکی از نتایجی که بر آن انتخابِ من مترتب شد، این بود که من ارزش انسان‌ها را تا مدت‌ها در چیزی به نام نبوغ یا هوش (از نظر خودم) می­دیدم. در نتیجه انسان‌ها برای من شده بودند دو دسته: عوام الناس و دسته‌ی دوم کسانی که به دنبال علم‌اند. انسان‌های واقعی در واقع دسته‌ی دوم بودند. همین تصور، من را در ارتباط با خانواده و بسیاری از افراد دیگر دچار رنج و عذاب کرده بود. از نظر من چیزی که انسان‌ها را ارزشمند و دوست داشتنی می‌کرد چیزی شبیه هوش یا جدایی از دغدغه‌های روزمره بود. و البته رسیدن به این عرصه‌ی ارزشمند، چیزی نبود که بتوان انسان‌ها را بدان فراخواند و دعوت کرد. از همین رو بود که من همواره اضطراب داشتم که چگونه با بغل دستی‌ام در اتوبوس که احتمالاً از عوام الناس است، گفتگو کنم. در کل از دیگر ثمره‌های انتخاب من این بود که از بسیاری از آدم‌ها دور شدم.


[۱] من در دوره ی دبیرستان، در مدرسه ای شبانه روزی و در خوابگاه بودم.

شکیبا باشیم… (ارسال‌کننده: ت. ض.)

این که خودی در درون من هست که همیشه در زمان در اقلیت بودن و در تنهایی تنبل و بی‌انگیزه است، همیشه مرا آزار داده است. چه بسیار طرح‌ها و انگیزه‌های مبارزه جویانه و انسان دوستانه‌ای که داشتم و با دوستانم مطرح کردم و از آن‌ها پاسخی سرد گرفتم و تا مدت‌ها واکنش من در برابر چنین موقعیتی این بود که از آن طرح‌ها منصرف می‌شدم و اغلب به نالیدن از بی‌دغدغگی افرادِ دور و بر خود، بسنده می‌کردم. من راه و طرحم را ادامه نمی دادم و دوستانم را نقد نمی‌کردم و ایستادگی به خرج نمی‌دادم و به سراغ آدم‌های دیگر و دوستان بالقوه و سایر امکانات نمی‌رفتم، زیرا بسیار خودم را در تأیید و تکذیب دوستانم تعریف کرده بودم و همراهی آن‌ها بود که شور را در من ایجاد می‌کرد.

یادم می‌آید، عصرها پیاده روِ میدان انقلاب (تهران) پر از بچه‌های کار و خیابان بود. روزی که دیگر عذاب وجدان بر من سخت سنگینی می‌کرد، تصمیم گرفتم بر روی چند مقوا شعارهای انسان دوستانه‌ای بنویسم و بیایم کنار این بچه‌های دست‌فروش، آن پلاکاردها را در دست بگیرم. خیلی مصمم بودم. فردای آن روز ایده‌ام را با دوستانم مطرح کردم و آن‌ها خیلی استقبال کردند. ولی چند روز بعد، کم کم بچه‌ها بی‌خیال و منصرف شده بودند و بالاخره یکی از دوستانم گفت: “به نظر من آن بچه‌ها حاضر نیستند ما در کنارشان بنشینیم و چنین کاری کنیم.” حرف زیاد غلطی هم نبود، اما من گفتم پس بیایید برویم و این مسئله را بررسی کنیم و اگر دیدیم نمی‌شود، طرحی دیگر را پیش بگیریم. اما دیگر هیچ استقبالی نشد، زیرا بقیه‌ی ایده‌ها برای پیگیری، احتیاج به صبر و برنامه‌ریزی بیشتری داشتند و مثل طرح پلاکاردها سینمایی و دراماتیک نبودند. من تا مدت‌ها، سر میزِ  بوفه‌ی دانشکده غُر می‌زدم و به بچه‌ها و دوستانم می‌گفتم که شما نیامدید کاری کنیم. اما من هم در نهایت از پای آن میز و بوفه تکان نمی‌خوردم. حتی زمانی که رفتم و به تنهایی برای تدریس به بچه‌های افغانی نام نویسی کردم، مدام دلم پیش بچه‌ها و دوستان دانشگاهی‌ام بود. کار تدریسم را با اکراه پیش می‌بردم، اغلب برای آن برنامه‌ریزی نمی‌کردم؛ لحظاتی که از آن‌جا بر می‌گشتم به دانشگاه، برایم شیرین و توأم با حس رها شدگی بود. خلاصه این‌که حتی وقتی تنهایی دست به عمل زدم، بخش اعظمی از دل و دماغ و شور خود را پیش دوستانم گذاشته بودم؛ دوستانی که خودم و تأیید کارهایم را از آن‌ها طلب می‌کردم.

اما در این میانه دغدغه‌ای متعالی بود که زیر خروارها ریا[۱] خاک شده بود اما به تدریج متولد شد. من با وجود اکراه و کم انگیزگی به مسیرم ادامه می دادم: صبح‌های زود با کلافگی و کرختی و کلی غر زدن، خودم را به شوش (پایین شهر تهران) می‌رساندم و درس و کلاس را ادامه می‌دادم؛ دفعات بسیاری بود که بی‌هیچ برنامه‌ریزی و مطالعه‌ی قبلی به سر کلاس می‌رفتم و خراب شدن تدریس در سر کلاس سبب می‌شد که بر خودم و این همه مسخره زندگی کردن‌ام لعنت بفرستم و برای هفته‌ی بعد تصمیمی تازه بگیرم. خیلی گذشت تا کم کم برای داشتن یک کلاس خوب و تدریس درست، شروع کردم به صاف کردن گوشه‌های زندگی‌ام؛ کمتر فیلم هنری تماشا می‌کردم؛ با هم خوابگاهی‌هایم بحث‌های روشنفکرانه‌ی دراز دامن را کم کردم؛ کنار دوستانم در حیاط خلوت نمی‌توانستم ساعت‌ها بنشینم و از مشرق و مغرب صحبت کنم زیرا لم دادن در آن‌جا و ارضای ذهنی نمی‌گذاشت بروم سر دفتر و دستک تدریسم برای افغان‌ها؛ کتاب خواندن‌هایم را هدف‌مندتر کردم و بالاخره در خوابگاه، زمانی معین را برای کارهای انجمن حمایت از کودکان کار در نظر گرفتم. کم کم صبح‌ها زودتر به محل تدریس می‌رفتم و با بچه‌ها کم و بیش حر ف می‌زدم و در این میانه اتفاقات عجیبی برایم افتاد: یکی از بچه‌ها از سالگرد فوت مادرش گفت؛ یکی از دخترها از تهدید شدن دوستش توسط پسری گفت و با هم سعی کردیم قضیه را حل کنیم و … . در راه برگشت در اتوبوس، مردم روی پا ایستاده را بیشتر درک می کردم.

الحمدلله صبر سبب شد که از بسیاری ملال‌های رایج رها شوم؛ دوستانم زمانی که می‌خواستند تغییری در زندگی‌شان ایجاد کنند به سراغ من می‌آمدند و این در من خودِ خواب آلوده‌ای را سرِ هوش می‌آورد. (حتی دوستی داشتم که به قول خودش ملحد بود و برای ترک سیگار از من خواست که صبح‌ها با او ورزش کنم.)؛ دیگر گفتگوهایم با دوستانم سر و سامانی گرفت و هر حرفی برایم شنیدنی نبود؛ کسی در برابر من از روزگار و فلک و شرایط شکوه نمی‌کرد و احساس درماندگی و بدبختی نداشت. دوستانی از جنس خودم یافتم که پیگیر مسائلی مثل تدریس به بچه‌های محروم بودند و جلساتی با هم تشکیل دادیم. به مادر و خواهرم پیشنهاد‌هایی از جنس کاری که کرده بودم دادم و مادرم از بیکاری بازنشستگی تا حدودی رها شد؛ دیگر سنگینی و پوچی کلاس‌های دانشگاه من را دیوانه و دچار یاس نمی‌کرد، بلکه در آن شرایط هم معمولاً به دنبال راه حل می‌گشتم. و این‌ها را بابتِ پی گرفتنِ زمزمه‌ای درونی (علی رغم همه‌ی اکراه‌ها) می‌دانم، خدا را شکر.


[۱] امام علی (ع): ریاکار چهار نشانه دارد: در تنهایی تنبل است؛در میان مردم کوشا و فعال است؛…

از دوست دوران دبیرستانم… (۲) (ارسال‌کننده: رضا حقیقی)

۸ اردیبهشت ۱۳۶۷

«[…] او راز این لحظه‌ی کوچک را در ذهن می‌پروراند

‌            امّا می‌گوید: «این افکار سیاه را از مغز بیرون کنیم»

‌            و این افکار سیاه را از مغز بیرون می‌کند

‌           چه می‌تواند بگوید، چه می‌تواند بکند بهتر از این؟!»

‌                                                                        از شعر «در نیمه راه زندگی» روبر دسنوس

۲۳ خرداد ۱۳۶۷

ای من! لحظه‌ای غفلت همه چیز را بر باد خواهد داد.

آنچه باقی مانده بسیار اندک است؛ لااقل آن را پاس دار.     نه‌ نه این چه حرفی است!

مگسانیم

ای بت‌ها! خوش می‌رقصید!    شادید؟

‌            سرانجام چه خواهم شد؟

۲۸ مرداد ۱۳۶۷

[…] «این‌جا شب است و شب‌زدگانی که چشمشان صبحی ندیده است»

اگر مشتاق صبحند باید به سمت مشرق حرکت کنند        چون با این وضع که می‌‌گویند، زمین باید ثابت باشد!

امّا در حالت‌هایی استثنایی، یعنی هنگامی که در یکی از دو قطب باشند فکر کنم باید به سمت شمال شرقی، نه! شرق شمالی و یا شرق جنوبی بروند.

‌             و به آنان که صبح را می‌بینند چه می‌رسد هنگامی‌که فقط منتظر آن نشسته‌اند؟

شاید که این‌ها که دیری در شب بوده‌اند را روشناییِ ناگهانِ روز کور کند یا گرمای آفتاب بسوزاند.

‌           صبح را باید آورد.

۲۱ شهریور ۱۳۶۷

اگر حقیقت را برای اوّل‌بار بگویی به تو می‌خندند

اگر دو بار دیگر آن ‌را بگویی سجده‌ات خواهند کرد

‌             امّا اگر باز هم آن را تکرار کنی از تو کناره خواهند گرفت

۶ مهر ۱۳۶۷

چه اصراری در برحق جلوه دادن خویش! (خصوصاً در نزد خویش)

در مورد من قسمت داخل پرانتز صدق نمی‌کند حتی بهتر از آن: بر محکوم کردن خود هم (در نزد خود) اصرار ندارم.

البته می‌گویم و تأکید می‌کنم که باید بین اصرار در برحق جلوه دادن خویش (به معنای رایج آن) و بیان حقیقت و شهادت دادن حقیقت (خصوصاً به خویش) تفاوت قائل شد.

دختری بود           دختری بیش نبود               کدام را برگزینیم؟               من اوّلی را انتخاب می‌کنم

تا کسی نگوید: انسانی بیش نبود

شاید وضعیت جدیدم برای اوّلین بار مرا توانا ساخته که تمام شخصیت‌های پیشینم را به روشنی و وضوح حس کنم.

دم خر و پر فرشته (قطعه‌هایی از فیه ما فیه مولانا) (ارسال‌کننده: رضا حقیقی)

در آدمی عشقی و دردی و خارخاری و تقاضایی هست که اگر صدهزار عالَم مُلکِ او شود که نیاساید و آرام نیابد. این خلق به تفصیل در هر پیشه‌ای و صنعتی و منصبی و تحصیل نجوم و طب و غیرذلک می‌کنند و هیچ آرام نمی‌گیرند زیرا آن‌چه مقصود است به دست نیامده است. آخر معشوق را دلارام می‌گویند، یعنی که دل به وی آرام گیرد پس به غیر، چون آرام و قرار گیرد؟ این جمله خوشی‌ها و مقصودها چون نردبانی است و چون پایه‌های نردبان جای اقامت و باش نیست، از بهر گذشتن است. خُنُک او را که زودتر بیدار و واقف گردد تا راه دراز برو کوته شود و درین پایه‌های نردبان عمرِ خود را ضایع نکند. (ص۵۳)

عارفی پیش نحوی نشسته بود. نحوی گفت: «سخن بیرون ازین سه نیست: یا اسم باشد یا فعل یا حرف.» عارف جامه بدرید که «وا وَیلَتاه! بیست سال عمر من و سعی و طلب من به باد رفت که من به امید آن‌که بیرون ازین سخنی دیگر هست، مجاهده‌ها کرده‌ام. تو امید مرا ضایع کردی.» (ص۱۲۵)

شیخ‌الاسلام تِرمِذی می‌گفت: «سیّد برهان‌الدّین قدّس‌الله سرّه‌العظیم سخن‌های تحقیق خوب می‌گوید، از آن است که کتب مشایخ و اسرار و مقالات ایشان را مطالعه می‌کند.» یکی گفت: «آخر تو نیز مطالعه می‌کنی، چون است که چنان سخن نمی‌گوئی؟» گفت: «او را دردی و مجاهده و عملی هست.» گفت: «آن را چرا نمی‌گوئی و یاد نمی‌آوری؟ از مطالعه حکایت می‌کنی. اصل آن است و ما آن را می‌گوئیم. تو نیز از آن بگو.» ایشان را درد آن جهان نبود، بکلی دل برین جهان نهاده بودند.

بعضی برای خوردن نان آمده بودند و بعضی برای تماشای نان، می‌خواهند که این سخن را بیاموزند و بفروشند. این سخن هم‌چون عروسی است و شاهدی است. کنیزکی شاهد را که برای فروختن خرند، آن کنیزک بر وی چه مهر نهد و بر وی چه دل بندد، چون لذت آن تاجر در فروخت است، او عِنّین [=ناتوان] است، کنیزک را برای فروختن می‌خرد. او را آن رجولیّت و مردی نیست که کنیزک را برای خود خرد. مُخنّث را اگر شمشیر هندی خاص به دست افتد آن را برای فروختن ستاند. یا کمانی پهلوانی به دست او افتد هم برای فروختن باشد، چون او را بازوی آن نیست که آن کمان را بکشد. و آن کمان را برای زه می‌خواهد و او را استعداد زه نیست، او عاشق زِه است. و چون آن را بفروشد، مُخنّث بهای آن را به گلگونه و وسمه دهد. دیگر چه خواهد کردن؟ عجب چون آن را بفروشد به از آن چه خواهد خریدن؟ (ص۲-۹۱)

پلنگان و نهنگان و شیران را و دیگر مخلوقات را هنرها و خاصیّت‌ها باشد الا آن معنی که باقی‌ خواهد بودن در ایشان نیست. اگر آدمی به آن معنی راه برد، خود فضیلت خویشتن را حاصل کرد و الا او را از آن فضیلت هیچ بهره نباشد. این جمله‌ی هنرها و آرایش‌ها چون نشاندن گوهرهاست بر پشت آینه. روی آینه از آن فارغ است. روی آینه را صفا می‌باید. آنک او روی زشت دارد، طمع در پشت آینه کند زیرا که روی آینه غمّاز است و [آن‌که] خوب‌روست او روی آینه را به صد جان می‌طلبد زیرا که روی آینه مظهر حسن اوست.

شهری که درو هرچه خواهی بیابی از خوب‌رویان و لذات و مُشتَهای طبع و آرایش گوناگون الّا درو عاقلی نیابی – یالیتَ [=ای کاش] که به عکس این بودی – آن شهر وجود آدمی است. اگر درو صدهزار هنر باشد و آن معنی نبود آن شهر خراب اولی‌تر. و اگر آن معنی هست و آرایش ظاهر نیست، باکی نیست؛ سرّ او می‌باید که معمور باشد. آدمی در هر حالتی که هست سرّ او مشغول حقّ است و آن اشتغال ظاهر او مانع مشغولی باطن نیست. هم‌چنان که زنی حامله در هر حالتی که هست، در صلح و جنگ و خوردن و خفتن، آن بچه در شکم او می‌بالد و قوّت و حواس می‌پذیرد و مادر را از آن خبر نیست. آدمی نیز حامل آن سرّ است.﴿وَحَمَلَهَا الانِْسَانُ اِنَّهُ کَانَ ظَلُوْماً جَهُوْلاً [سوره احزاب، ۷۲]. الّا حقّ تعالی او را در ظلم و جهل نگذارد. از محمول صورتیِ آدمی مرافقت و موافقت و هزار آشنایی می‌آید، از آن سِرّ که آدمی حامل آن است چه عجب که یاری‌ها و آشنایی‌ها آید؟ تا بعد از مرگ ازو چه‌ها خیزد. سِرّ می‌باید که معمور باشد زیرا که سِرّ هم‌چون بیخ درخت است؛ اگرچه پنهان است، اثر او بر سر شاخسار ظاهر است. اگر شاخی دو شکسته شود، چون بیخ محکم است، باز برویَد. الا اگر بیخ خلل یابد نه شاخ ماند و نه برگ. (ص۶-۱۴۵)

آدمی را حق‌تعالی هر لحظه از نو می‌آفریند و در باطن او چیزی دیگر، تازه‌تازه می‌فرستاد که اول به دوم نمی‌ماند و دوم به سوم. الا او از خویشتن غافل است و خود را نمی‌شناسد. (ص۱۴۹)

احوال آدمی هم‌چنان است که پر فرشته را آورده‌اند و بر دُم خری بسته‌اند تا باشد که آن خر از پرتو و صحبت فرشته، فرشته گردد زیرا ممکن است که او هم‌رنگ فرشته گردد.

از خِرد پر داشت عیسی بر فلک پرّید او      گر خرش را نیم پر بودی نماندی در خری

و چه عجب است که [خر] آدمی شود؟ خدا قادر است بر همه‌ی چیزها. آخر این طفل که اول می‌زاید از خر بتر است: دست در نجاست می‌کند و به دهان می‌برد تا بلیسد؛ مادر او را می‌زند و منع می‌کند. خر را باری نوعی تمییز هست، وقتی که بول می‌کند پای‌ها را باز می‌کند تا بول برو نچکد. چون آن طفل را که از خر بتر است، حق تعالی آدمی تواند کردن، خر را اگر آدمی کند چه عجب است؟ پیش خدا هیچ چیزی عجب نیست. (ص۸۸)

مجنون قصد دیار لیلی کرد، اشتر را آن طرف می‌راند تا هوش با او بود. چون لحظه‌ای مستغرق لیلی می‌گشت و خود را و اشتر را فراموش می‌کرد، اشتر را در ده بچه‌ای بود، فرصت می‌یافت، بازمی‌گشت و به ده می‌رسید. چون مجنون به خود می‌آمد دو روزه راه بازگشته بود. هم‌چنین سه ماه در راه بماند. عاقبت افغان کرد که این اشتر بلای من است از اشتر فروجست و روان شد(ص۱۴).

درد است که آدمی را رهبر است در هر کاری که هست. تا او را درد آن کار و هوس و عشقِ آن کار در درون نخیزد او قصد آن کار نکند و آن کار بی‌درد او را میسر نشود، خواه دنیا، خواه آخرت، خواه بازرگانی، خواه پادشاهی، خواه علم، خواه نجوم و غیره. تا مریم را درد زِه [=زایمان] پیدا نشد، قصد آن درخت بخت نکرد که ﴿فَاَجَاءَهَا الْمَخَاضُ اِلی جِذْعِ النَّخْلَةِ [سوره مریم، ۲۳]. او را آن درد به درخت آورد و درختِ خشک میوه‌دار شد. تن همچون مریم است و هر یکی عیسی داریم. اگر ما را درد پیدا شود عیسای ما بزاید و اگر درد نباشد عیسی هم از آن راه نهانی که آمد باز به اصل خود پیوندد، الّا ما محروم مانیم و ازو بی‌بهره. (ص۸-۱۷)

چون در خود محبت می‌بینی آن را بیفزای تا افزون شود. چون سرمایه در خود دیدی – و آن طلب است – آن را به طلب بیفزای که فِی الْحَرکَاتِ بَرَکَات و اگر نیفزایی سرمایه از تو برود.

کم از زمین نیستی. زمین را به حرکات و گردانیدن به بیل، دیگرگون می‌گردانند و نبات می‌دهد و چون ترک کنند سخت می‌شود. (ص۷۰-۱۶۹)

عقل جهد خود را کی رها کند؟ و اگر عقل جهد خود را رها کند آن عقل نباشد. عقل آن است که همواره شب و روز مضطرب و بی‌قرار باشد از فکر و جهد و اجتهاد نمودن در ادراک باری، اگرچه او مدرک نشود و قابل ادراک نیست.

عقل همچون پروانه است و معشوق چون شمع. هرچند که پروانه خود را بر شمع زند، بسوزد و هلاک شود، امّا پروانه آن است که هرچند برو آسیب آن سوختگی و الم می‌رسد، از شمع نشکیبد. و اگر حیوانی باشد مانند پروانه که از نور شمع نشکیبد و خود را بر آن نور بزند او خود پروانه باشد و اگر پروانه خود را بر نور شمع می‌زند و پروانه نسوزد، آن نیز شمع نباشد. پس آدمی که از حق بشکیبد و اجتهاد ننماید او آدمی نباشد […] . (ص۳۰)

آورده‌اند که عیسی علیه‌السّلام در صحرایی می‌گردید. باران عظیم فرو‌گرفت. رفت در خانه‌ی سیه‌گوش، در کنج غاری پناه گرفت لحظه‌ای تا باران منقطع گردد. وحی آمد که «از خانه‌ی سیه‌گوش بیرون رو که بچگان او به سبب تو نمی‌آسایند.» ندا کرد که «یا رَبِّ لاِبْنِ آوی مَاویوَ لَیْسَ لاِبْنَ مرْیَمَ مَاوی»؛ گفت فرزند سیه‌گوش را پناه است و جای است و فرزند مریم را نه پناه است و نه جای و نه خانه است و نه مقام است. خداوندگار فرمود اگر فرزند سیه‌گوش را خانه است اما چنین معشوقی او را از خانه نمی‌راند. تو را چنین راننده‌ای هست. اگر تو را خانه‌ای نباشد چه باک؟ که لطف چنین راننده‌ای و لطف چنین خلعت که تو مخصوص شدی که تو را می‌راند صدهزار آسمان و زمین و دنیا و آخرت و عرش و کرسی می‌ارزد و افزون است و در گذشته است. (ص۳۵)

یکی در زمان مصطفی صلی‌الله‌علیه‌وسلّم گفت که «من این دین تو را نمی‌خواهم. والله که نمی‌خواهم. این دین را بازبستان. چندان‌که در دین تو آمدم روزی نیاسودم … .» گفت: «حاشا، دین ما هرکجا که رفت، بازنیاید تا او را از بیخ و بُن نَکَند و خانه‌‌اش را نروبد و پاک نکند که ﴿لایَمَسُّهُ اِلا المُطَهَّرُوْنَ [سوره واقعه، ۷۹].» چگونه معشوق است؟ تا در تو مویی از مهر خودت باقی باشد روی خود را به تو ننماید و لایق وصل او نشوی، به خویشتن راهت ندهد. بکلی از خود و از عالم می‌باید بیزار شدن و دشمن خود شدن تا دوست روی نماید. اکنون دین ما در آن دلی که قرار گرفت، تا او را به حق نرساند و آن‌چه نابایست است ازو جدا نکند ازو دست ندارد.

پیغامبر صلی‌الله‌علیه‌وسلّم فرمود: «برای آن نیاسودی و غم می‌خوری که غم خوردن استفراغ است از آن شادی‌های اول. تا در معده‌ی تو از آن چیزی باقی است به تو چیزی ندهند که بخوری.» در وقت استفراغ کسی چیزی نخورد. چون فارغ شود از استفراغ آنگه طعام بخورد. تو نیز صبر کن و غم می‌خور که غم خوردن استفراغ است. بعد از استفراغ شادیی پیش آید که آن را غم نباشد، گُلی که آن را خار نباشد، میی که آن را خُمار نباشد. آخر در دنیا شب و روز، فراغت و آسایش می‌طلبی و حصول آن در دنیا ممکن نیست و مع‌هذا یک لحظه بی‌طلب نیستی. راحتی نیز که در دنیا می‌یابی هم‌چون برقی است که می‌گذرد و قرار نمی‌گیرد. و آن‌گه کدام برق؟ برق پرتگرگ، پرباران، پربرف، پرمحنت. مثلاً کسی عزم انطالیّه کرده است و سوی قیصریّه می‌رود امید دارد که به انطالیّه رسد و سعی را ترک نمی‌کند. مع‌هذا که ممکن نیست که ازین راه به انطالیّه رسد الّا آن‌که به انطالیّه می‌رود. اگرچه لنگ است و ضعیف است اما هم برسد چون منتهای راه این است. چون کار دنیا بی‌رنج میسّر نمی‌شود و کار آخرت هم‌چنین، باری این رنج را سوی آخرت صرف کن تا ضایع نباشد. تو می‌گویی که «ای محمد، دین ما را بستان که من نمی‌آسایم.» دین ما کسی را کِی رها کند تا او را به مقصود نرساند؟

گویند که معلّمی از بینوایی در فصل زمستان درّاعه‌ی کتان یکتا پوشیده بود. مگر خرسی را سیل از کوهستان در ربوده بود، می‌گذرانید و سرش در آب پنهان. کودکان پشتش را دیدند و گفتند استاد، این‌که پوستینی در جوی افتاده است و تو را سرماست، آن را بگیر. استاد از غایت احتیاج و سرما درجست که پوستین را بگیرد. خرس تیز چنگال در وی زد. استاد در آب گرفتار خرس شد. کودکان بانگ می‌داشتند که «ای استاد، یا پوستین را بیاور و اگر نمی‌توانی رها کن، تو بیا.» گفت: «من پوستین را رها می‌کنم، پوستین مرا رها نمی‌کند. چه چاره کنم؟»
شوق حق تو را کی گذارد؟ این‌جا شکر است که به دست خویشتن نیستیم، به دست حقّیم. هم‌چنان که طفل در کوچکی جز شیر و مادر را نمی‌داند. حق‌تعالی او را هیچ آن‌جا رها کرد؟ پیشتر آوردش به نان خوردن و بازی کردن و هم‌چنانش از آن‌جا کشانید تا به مقام عقل رسانید. و هم‌چنین درین حالت – که این طفلی است به نسبت به آن عالم و این پستانی دیگر است – نگذارد و تو را به آن‌جا برساند که دانی که این طفلی بود و چیزی نبود؛ فَعَجِبْتُ مِنْ قَوْم یُجَرّونَ اِلَی الجَنَّةِ بِالسَّلاسِلِ وَ الاَغْلالِ – خُذُوهُ فَغُلّوهُ ثُمَّ النَعیمَ صَلّوه ثُمَّ الوِصالَ صَلّوهُُ ثُمَّ الجمَالَ صَلّوهُ ثُمَّ الکَمالَ صَلّوهُ. (ص۹۶-۹۴)

حسام‌الدّین ارزنجانی پیش از آن‌که به خدمت فقرا رسد و با ایشان صحبت کند بحّاثی عظیم بود. هرجا که رفتی و نشستی، به جدّ بحث و مناظره کردی، خوب کردی و خوش گفتی. اما چون با درویشان مجالست کرد، آن بر دل او سرد شد. نبُرَّد عشق را  جز عشق دیگر. مَن اَرَادَ اَنْ‌یَجْلِسَ مَعَ‌اللهِ تعالی فَلْیَجْلِسْ مَعَ اَهْلِ التَّصَوُّفِ. این علم‌ها نسبت با احوال فقرا، بازی و عمر ضایع کردن است که ﴿اِنَّما الدُّنیا لَعِب [سوره محمد(ص)، ۳۶]. اکنون چون آدمی بالغ شد و عاقل و کامل شد، بازی نکند و اگر کند از غایت شرم پنهان کند تا کسی او را نبیند. این علم و قال و قیل و هوس‌های دنیا باد است و آدمی خاک است. و چون باد با خاک آمیزد هرجا که رسد چشم‌ها را خسته کند و از وجود او جز تشویش و اعتراض حاصلی نباشد. اما اکنون اگرچه خاک است به هر سخنی که می‌شنود می‌گرید، اشکش چون آب روان است، ﴿تَرَی اَعْیُنَهُمْ تَفِیْضُ مِنَ الدَمْعِ [سوره مائده، ۸۳].

اکنون چون عوض باد، بر خاک آب فرود آید، کار بعکس خواهد بودن، لاشکّ. چون خاک آب یافت، بر او سبزه و ریحان و بنفشه و گلِ گلزار روید. این راهِ فقر راهی است که درو به جمله‌ی آرزوها برسی.

اکنون چون در عالَم فقر آمدی و ورزیدی، حق تعالی تو را مُلک‌ها و عالَم‌ها بخشد که در وهم ناورده باشی و از آن‌چه اول تمنّا می‌کردی و می‌خواستی خجل گردی که «آوه! من به وجود چنین چیزی، چنان چیز حقیر چون می‌طلبیدم؟» (ص۶-۱۱۵)

شخصی گفت در خوارزم کسی عاشق نشود زیرا در خوارزم شاهدان بسیارند. چون شاهدی ببینند و دل برو بندند، بعد از او بهتر بینند، آن بر دل ایشان سرد شود. فرمود اگر بر شاهدان خوارزم عاشق نشوند آخر بر خوارزم عاشق باید شدن که درو شاهدان بی‌حدّند. و آن خوارزم فقر است که درو خوبان معنوی و صورت‌های روحانی بی‌حدّند که به هرکه فرو آیی و قرار گیری دیگری رو نماید که آن اول را فراموش کنی الی ما لانهایه. پس بر نفس فقر عاشق شویم که درو چنین شاهدانند. (ص۱۲۷)

(فیه ما فیه، مولانا جلال‌الدین محمد، نشر نامک)

پیر می‌شوند، پیر می‌شویم (ارسال‌کننده: پ. ر.)

مسائلی مثل مرگ (مرگ خود و عزیزان) بیماری‌­های سخت و صعب‌العلاج (خود و عزیزان)، پیری و داشتن روابط و تعاملات مطلوب از مهمترین دغدغه­‌هایی است كه خواه­ ناخواه در طول زندگی برایمان مطرح است. وجه مشترك این مسائل تأثیرات سهمگین و مخربی است كه این‌گونه حوادث بر روح و جسم آدمی می‌­گذارد. اما خوشبختانه در بسیاری موارد آدم‌ها می­توانند كم و بیش از عهده‌ی اثرات سنگین آن برآمده و زندگی خود را به نوعی جمع و جور كنند اما در اغلب موارد این اتفاق ناشی از ویژگی منحصر به فرد آدمی در « فراموش» كردن است.[۱] از طرف دیگر در مواجهه با این مشكلات، در بسیاری از موارد، آدمی به فروپاشی جسمی و  روحی و افسردگی مبتلا می‌شود، متأسفانه تعداد این آدم­ها كم نیستند.

در هر حال نیاز ما برای مواجهه‌ی درست و اصولی و برخورد مناسب با این وقایع كاملاً روشن است یعنی این‌كه ما مجبوریم و یا بهتر بگویم عاقلانه­‌تر است برای به حداقل رساندن میزان صدمات و رنج‌های بزرگ به تفكر، تعمق و مطالعه در خصوص این دغدغه‌ها بپردازیم و در واقع قبل از وقوع حوادث آمادگی لازم برای برخورد با آن‌ها را كسب کنیم.

مسئله‌ی پیری یكی از دغدغه­‌های اصلی ما انسان­‌هاست و برای بسیاری از ما امری محتوم است. اگر كسی موفق شود این مسئله را برای خود حل و فصل كند بخش بزرگی از مسائل دیگر زندگی برایش روشن شده است.

با نگاهی به زندگی سالمندان در می‌یابیم كه خصوصیات بد اخلاقی مثل بی‌صبری، توقعات زیاد و طلبكاری از دیگران، بی‌حوصلگی و …. ویژگی‌هایی هستند كه با پیری آشكار می­شوند و البته بروز نمایان‌تری دارند زیرا در دوران پیری و ضعف جسمانی، آدمی توانایی كمتری برای پوشاندن این عیب­ها دارد. در جوانی امكانات و توانایی بیشتری برای سرگرم كردن خود و در نتیجه فراموش كردن عیب­ها و رذیلت­های اخلاقی خود داریم بدون آن‌كه كاری جدی برای رفع آن‌ها انجام دهیم، و نتیجه این می­شود كه ویژگی­های بد اخلاقی در ما باقی مانده، رشد می­كند و بزرگ و بزرگ‌تر می­شود (مانند ماجرای خاركن و خار در مثنوی) و در زمان پیری …!!

مثال­های متعددی از زندگی روزمره می­‌توان زد كه فرق روزگار جوانی و پیری را نشان می‌­دهد؛ در جوانی خانه و زندگی مستقل داریم، از توانایی جسمی بسیاری برخورداریم، توان و استقلال مالی داریم، و مجبور نیستیم كه با كسانی كه از آن‌ها خوشمان نمی­آید و به هر دلیلی از رابطه با آنها لذت نمی‌بریم، ارتباط برقرار كنیم (شاید حتی نیازی به این رابطه را در خود احساس نمی‌کنیم)، حتی در رابطه با همسر و فرزندان هم تا حدودی با توجه به امكانات وتوانایی‌های موجود از استقلال نسبی برخورداریم و اگر هم مشكلی پیش آید به زودی برطرف می‌شود زیرا این روابط بر اساس نیازهای دو طرفه تنظیم شده است و اگر شما چیزی می­دهید حتماً چیزی می­گیرید! پس طرفین رابطه تا حدودی به این راضی می­شوند كه سوء اخلاق و رفتار یكدیگر را تحمل كنند. در ضمن این امكان را دارند كه وقتی تحمل این سوء اخلاق از حد گذشت، از یكدیگر ـ حداقل تا داشتن فرصت مناسب برای فراموش كردن! ـ فاصله بگیرند.

اما امان از پیری و تنهایی! شما بسیار پیر و فرتوت شده­‌اید، حتی اگر ثروتی داشته باشید توان نگهداری و حفاظت از آن را ندارید و نمی‌­توانید آن‌را مدیریت كنید. حتی اگر خانه­‌ای داشته باشید، دیگر نمی‌­توانید به تنهایی در آن زندگی كنید. از لحاظ جسمی به شدت نیازمند هستید، دیگر به راحتی از عهده‌ی اداره امور فردی و اجتماعی خود بر نمی‌­آیید و به شدت نیازمند كمك هستید (گاهی کاملاً گیرنده‌‌ می‌شوید) در چنین شرایطی در رابطه با اطرافیان اعم از اینكه فرزندان شما باشند یا بستگان نزدیك به شدت دچار مشكل می‌­شوید. در این موقعیت چه می‌کنید؟ عده‌ای از سالمندان از طرف اطرافیان پذیرفته می‌شوند. اگر سویه‌ی اخلاقی بودن جوان‌ترها را در نظر نگیریم به احتمال قوی پیری پذیرفته می‌شود که روح اخلاق در او پیر نشده و تنها جسم او ازکارافتاده باشد اما ما در این‌جا درباره‌ی پیری و کهنسالی‌ای صحبت می‌کنیم که روزگاری توان جسمی پرده بر عیب‌هایمان داشته و حالا پرده برداشته شده است. پرده از چه؟! رذیلت­های اخلاقی، دنیادوستی، مال دوستی، بی صبری، خودپسندی، تكبر، جهل و….این‌ها به سرعت آشكار می­شوند، بله درست است دیگر نمی­توانیم در پشت نقابی از تواضع، خودپسندی خود را بپوشانیم، دیگر نمی­توانیم با بخشش (انفاق) بخل خود را بپوشانیم، شح نفس (حرص و آزمندی) به شدت نمایان می­شود و این تحمل را برای اطرافیان كه آن­ها هم همین ویژگی­ها را دارند، دشوار می­كند (حتی اگر فرزندمان باشند!) دیگر وجود نیازهای دوطرفه، تحمل نسبی را امكان­پذیر نمی­كند زیرا سالمند از لحاظ مادی كه تماماً نیاز است و از لحاظ معنوی هم كه این امكان وجود ندارد كه برای فراموشی از یكدیگر فاصله بگیریم! پس زندگی به كام‌ ما تلخ و تلخ­تر می­شود!! با بی‌­صبری وكج­خلقی­ موجب اوقات تلخی و عصبانیت سایرین می­شویم،  تكبر و خودپسندی‌مان احترام، تمجید و محبت بیشتری را از اطرافیان می‌­طلبد در حالی­كه سایرین چیزی را كه قابل تمجید، احترام و یا محبت باشد نمی­‌یابند، بلكه روز به روز خسته­‌تر می­شوند، جهل و نادانی­مان موجب ارائه‌ی نصیحت­‌های بی‌­حاصل و تكراری و دخالت­های بسیار تنش­‌زا و جنجالی می‌­شود زیرا اطرافیان هم درست مثل خود ما هستند و درست به همان اندازه نادان، متكبر و بی‌­صبر هستند اما خود بی‌­خبرند و آن‌کس که پیر است در موضع ضعف قرار دارد! در نتیجه این سالمند است كه تنها متهم اصلی دادگاه اخلاق خانواده محسوب می­شود!

در دوران پیری ضعف­ها ومحدودیت­های جسمانی – حركتی، تحمل دردهای مزمن و انواع بیماری­ها، تحمل دارو و درمان­های بی­تاثیر كه خود با عوارض فراوان توام­مند، مزید بر علت شده بر كج‌­خلقی سالمند می­افزاید، توهمات ذهنی و زیاده­‌گویی و صحبت­‌های تكراری و مداوم موجب خستگی اطرافیان شده و سبب بدرفتاری وعصبانیت آنها می­شود و متقابلا  تحمل بدرفتاری و كج‌­خلقی دیگران بر روحیه و رفتار سالمند نیز تاثیرات سوء خود را می­گذارد. علاوه بر این مسائل محدودیت­‌های اقتصادی، عدم توانایی فكری و فیزیكی بر مدیریت ثروت و داشته­‌های مادی برای كسی كه در تمام عمر تنها بر این داشته­‌ها تكیه كرده است می‌­تواند بسیار زجر آور باشد و منجر به این شود كه سالمند درصدد انتقام و زجر دادن اطرافیان خود برآید هر چند كه آنها فرزندان وی باشند!!

در چنین شرایطی چه بایدكرد؟ برای روزگار پیری خود چه بیندوزیم؟ به كسانی كه درگیر نگهداری از سالمندان هستند چه توصیه‌ه­ای داشته باشیم؟  پاسخ به این پرسش‌ها برای همه‌ی ما ضروری است زیرا یا پیر می­شویم و یا به ناگزیر بایستی از پیرانمان مواظبت و نگهداری كنیم.

بهتر است این‌را جور دیگری بگویم: «پاسخ به این پرسش‌ها برای همه‌ی ما ضروری است زیرا یا پیر می‌شویم و یا از پدربزرگ و مادربزرگ‌هایمان می‌بایست مراقبت کنیم. شاید این شروعِ تغییر نگاه، شروعِ از هم اکنون اخلاقی شدن باشد.

بی‌صبری را در مقابل ناتوانی «جسمانی» پدربزرگ به صبور شدن تبدیل می‌کنم و تکبرم را زیر قدم‌های عصای مادربزرگ به خاک می‌سپارم.


[۱] – اما باید اذعان كرد كه فراموشی راهكار مناسب و همیشگی برای برخورد با این مسائل نیست زیرا زندگی انسان­ها به طور طبیعی لبریز از این مسائل بوده و اگر یكی را فراموش كرد، دیگری به سراغش می­‌آید.

از دویدن‌ها و خستگی (ارسال‌کننده: ا. ص.)

شاید شروع زمانی که من به زندگی خودم بیش‌تر فکر می‌کردم سال اول راهنمایی بود. همزمان با شروع دوستیم با دوستی! همکلاسیم بود اما اصلاً نمی‌شناختمش. از قضا در یک دوره کلاس‌های تقویتی فقط من و او شرکت کردیم و با هم آشناتر شدیم.

و روزی او شروع به حرف زدن کرد، در حالی که بعدها، می‌گفت: «وقتی حرف می زدم، می‌ترسیدم از این‌که مسخره‌ام کنی». و این شروع دوستی ما بود. نوجوان بودیم و احساساتی و به دنبال هر چیزی که حس حضور خدا را برایمان تداعی کند. و حرف می‌زدیم از غم، باران، بوی خاک، صدای بم شهید آوینی روی مستند روایت فتح، از کرخه تا راین، آژانس شیشه‌ای، موسیقی ساعت ۱۲ ونجلیس و … .

روزی به من گفت: «تو، یادت می‌مونه که این‌جا دنیاست» شاید از تمام حرف‌هایی که آن دوران با هم می‌زدیم طنین این حرف در گوشم از همه بیش‌تر بود.

دوران دبیرستان از دوستم جدا شدم ولی آن حال و هوا را با خود حفظ کردم. کم‌کم به دنیای ذهنم پناه می‌بردم. سر کلاس بودم اما نبودم. من فقط این «من» نبودم. منی خیالی هم با من بود که او را پیرتر می‌کردم.

تابستان پیش‌دانشگاهی، کنکور! راه را زیبا می‌دیدم و درس ‌خواندن برای کنکور را مقدس. فکر می‌کنم در نهایت آن سال چیزهای خوب زیادی هم برایم داشت. هرچند بدی‌هایش هم کم نبود. اما من از همان زمان بود که جدی‌تر به خود فکر می‌کردم و تصمیم گرفتم جدی‌تر بنویسم. برای خودم می‌نوشتم از یأس‌ها و امیدهایم؛ از راه.

از دفترم: (پیش‌دانشگاهی در مواجهه با کسی این نوشته را نوشتم که در آن احساس کردم بسیار حقیر و کوچکم) برای ماندن نیامدیم، آمدنمان برای رفتن بود.

خداوندا، بی‌قرارم کن و به من غنای نفس عطا کن تا از هر چه جز رضایت توست بی‌نیاز شوم. ذهنم را از هر آنچه غیر توست رها کن و به من وسعت روح بندگان مؤمنت را عطا کن.

سال اول دانشگاه و دوباره دوستم. هفته‌ای یک‌بار به دانشگاه می‌آمد و با هم حرف می‌زدیم. از مرگ می‌گفت. از جوانی که باید در چه کار باشیم. از از سَر گُل جوانی‌مان!

می‌دانست که می‌دانم امّا راه برای من روشن نبود. خواندن علوم دینی برایم کسل‌کننده بود. نمی خواستم تحقق آنچه می‌دانستم این باشد.

از دفترم:

*غم راه گلویم را بسته بود و نمی‌گذاشت نفس بکشم. آن‌قدر که حس کردم دارم خفه می‌شوم.

ای کاش آدم‌هایت به یادشان می‌ماند که این‌جا دنیاست…

….. و همگی غافلیم از تو، و از خودِ خودمان و به همین خاطر همیشه روحمان خسته است. دوریم از تو، از یاد تو، …

….. خسته‌ام از غفلت، از خواب، از دنیایی بودن، از زمینی بودن، از جمود، از غم دنیا، از تهی بودن، از بی‌تو بودن.

*کسی که همیشه یادش در خاطرم می‌ماند حرفی زیبا زد. گفت: حکایت ما بنده‌ها موقع دعا کردن به درگاه خداوند، حکایت کسی است که حرفی را می‌زند حال آن‌که خودش آن‌را باور ندارد…. .

خسته بودم. فال حافظ و بیت آخری که به یاد ندارم چه بود. روز بعد همان بیت را زیر بنری که برای تبلیغ حوزه‌ی شهید بهشتی در دانشگاه نصب شده بود دیدم. و از ترم بعد من و دوستم معرفت‌آموز حوزه‌ی شهید بهشتی شدیم.

سر کلاس‌ها چرت می‌زدم. کششی وجود نداشت. نمی‌توانستم. شنیدن دیود و خازن و opamp برایم جذاب‌تر بود. معرفتم افزوده نشد. کلاس‌های آخر ترم را شرکت نمی‌کردم. حتی در امتحانات پایان ترم هم شرکت نکردم. از درس‌های ترم دوم فقط به کلاس انسان‌شناسی دکتری رفتم و از حرف‌های نغز و نکته‌های باریک‌تر از موی او فقط این جمله در گوشم طنین‌انداز شد: خداوند نزدیک‌تر از هر کسی به ماست و ما جداً از این قرب غافلیم.

و این آخرین حضورم در کلاس‌های حوزه بود. اما دوستم هم‌چنان ادامه می‌داد. هر از گاهی به او سر می‌زدم. به جای این‌که سر کلاس برود چند ساعتی با هم حرف می‌زدیم. هم‌کلاسی‌هایش که من را از ترم اول می‌شناختند گاهی از کنارمان رد می‌شدند و چپ چپ نگاهم می‌کردند که چرا اغفالشان می‌کنی. کار و زندگی دارد.

از دفترم:

*….. گاهی زبانم قفل می‌شود و دوست ندارم حتی یک کلمه با کسی حرف بزنم…… من در پیشگاه تو هیچ جوابی برای هدر دادن عمرم ندارم.

*…… خاک این دل هر لحظه هوای شکفتن دارد اما افسوس که هوای شکفتنش در فضای تاریک و هوای یخ‌زده‌ی این‌جا می‌خشکد.

*….. از ذهن بداندیش خسته‌ام…. دیگر حتی فکر تو نیز دور است. دور و گاهی در نظر دست نایافتنی…. .

* هر وقت دلم برای خودم تنگ می‌شود می‌فهمم مدت‌های زیادی از تو دور بودم…. دور بودن بنده‌ها از خدا خیال پوچ آن‌هاست. و عزم برگشت و طی کردن راه طولانی برای تقرب به درگاه تو خطاست. عزم برگشت نه، طی کردن راه طولانی خطاست. چرا که تو همیشه نزدیکی. کافیست که بنده‌ی خطاکار لحظه‌ای از غفلت برگردد و تو نزدیک‌ترین به او خواهی بود. ذهنم از این حرف‌ها پُره. باور کجاست؟….

* …. گاهی حس می‌کنم هیچ احساسی نسبت به هیچ چیز ندارم.

*… یاد این‌که خدا همیشه هست در ذهنم هست. ولی فقط یادِ. گاهی وقتی درگیر این معنی می‌شوم حس می‌کنم هیچ‌گاه احساسش نکردم و بسیار دورم از حال یک ایمان آورنده‌ی واقعی … .

* … از اینی که هستم، خسته شدم. دلم پوست انداختن می‌خواهد. تغییر در حالم، روحم، تفکرم، رفتارم، خیالاتم، هستیَم در زندگیم، … در بودنم!

* فکر می‌کنم از یاد مرگ زیاد غافل بودم! از یاد… .

* عطا کن به من آن علم زیبا را، حلم زیبا را…

* … اوهام زیبا اطرافم را احاطه کرده‌اند و در عمق آن‌ها، این سکون است که در قلبم جا گرفته. ثانیه‌های عمر در حال دویدن … و نمی‌دانم پر شدن ظرف عمر، من را به چه چیز خواهد رساند…. .

* چه چیز را از خود دریغ می‌کنم؟ به کجا می‌روم؟ …..

* … کم‌کم دارم به خیالی در خیال خودم تبدیل می‌شوم….. و رفته رفته، این مدینه‌ی فاضله‌ی خیالی و خیال مدینه‌ی فاضله‌ام هر چقدر زیبا، امّا بر روحم سیطره پیدا می‌کند و روحم را هم‌چون پرنده‌ای در قفس خود گرفتار می‌کند… و جسمم سرگردان و آشفته در پی هیچ می‌رود چون روحم زندانی خیالی زیبا و محو زیبایی این خیال است.

* … دل‌تنگم و دل‌تنگی کسانی که دوستشان دارم دلم را تنگ‌تر می‌کند. دل آدم‌ها گرفته… . من چه‌کاری می‌توانم برایشان انجام بدهم؟

* … و من از هر چیز این زندگی قفلی ساختم و آن را بر در روح و ذهنم زدم… قفل‌ها را از دریچه‌ی ذهن و روح برکن. قفل‌های عادت را، قفل‌های غفلت را، قفل‌های نفاق را و … .

* … در پس تمام اعمالم عجله و غفلتی نهفته است. گویی از لحظه‌ی شروع به انجام هر کاری، شیطنتی از درون من را از ژرفای آن کار غافل می‌کند و تمنای رهایی از آن در وجودم بیش‌تر می‌شود و میل به پناه بردن به دنیای افکارم زنده و زنده‌تر می‌شود. این گونه است که زندگی گاهی برایم به وهمی تبدیل می‌شود. مثل یک بی‌خاطرگی از آن‌چه زیستم.

سال سوم. فراموشی، غفلت! باید از کف خیابان‌ها من را جمع می‌کردند. ترم ششم داشت تمام می‌شد و با یک ماجرا درگیر شدم! همیشه فکر می‌کردم و می‌کنم که آدم حتی از مادرش هم نباید توقع چیزی داشته باشد. امّا خب! راستش را بخواهی، گاهی بی‌وفاییِ دوستان مدعی بدجور تو ذوق آدم می‌زند. و چقدر دوستان آن‌جایی که به همدلی آن‌ها احتیاج داری بی‌وفا هستند. چند شب تا سحر از این فکر خوابم نمی‌برد.

بالاخره ترم ششم تمام شد و من سال دیگر کنکوری می‌شدم. سال دیگر که چه عرض کنم! به تعبیر همکلاسی‌ها و دوستانم، کنکوری شده بودیم. و پرسش دوباره از خود. چه می‌کنم؟ و گاهی پرسشم را بلند بلند می‌گفتم. امّا مثل آگهی بازرگانی که موقع پخش سریال از زیر صفحه‌ی تلویزیون عبور می‌کند و کسی به آن توجه نمی‌کند، کسی به من توجه نمی‌کرد. حتی خودی از من هم از این حرف‌ها کلافه شده بود و کار خودش را انجام می‌داد. باز هم کتاب تست، آزمون‌های طبقه‌بندی شده، … .

از چندم تیر شروع به درس خواندن کردی؟ روزی چند ساعت درس می‌خوانی؟ روزی چند صفحه می‌خوانی؟ ۱۰ صفحه‌ی کامل یا مثلاً ۱۰ صفحه و یک ذره از صفحه‌ی یازدهم؟ مثل یک کنکوری سخت کوش بخوان!

حالت تهوع… و برای فراموشی حالت تهوع سرم را بیشتر در کتاب می‌کردم.

از دفترم: وقتی در زندگی، همه چیز، هر چیزی، معنای خودش را از دست می‌دهد و تو مثل سرگردانی خواهی بود که همیشه در حال دویدن است و خسته! خسته از دویدن‌ها چون نمی‌دانی به دنبال چه چیزی، چه کسی می‌دوی!

و معجزه‌ای (دستی) من را در جلسات دوشنبه نشاند.

وجدان جنایتکار (ارسال‌کننده: رضا حقیقی)

– دشوار است تشخیصِ این‌که چه کسی دارد داوطلبانه همراه سیل شنا می‌کند.

– بعضی‌ها منتظر چراغ قرمز می‌مانند تا مجبور نشوند به آن طرف خیابان بروند.

– از خودت مراقبت کن. تو مایملک دولت هستی.

– تفاوت نسلی: ما باهم خواب می‌دیدیم و آنها: آنها باهم می‌خوابند.

– بعضی‌ها نبش قبر خود را نوعی رستاخیز می‌دانند.

– چرا خیلی فکر می‌کنم؟ تا به خیلی چیزها فکر نکنم.

– حتی از خودت هم برحذر باش، تو شهروند وفادار دولت هستی.

– شعار تظاهرات جنایتکاران: «وجدان‌مان را عذاب ندهید. راحت‌اش بگذارید.»

– رؤیای برده‌ها: بازاری که در آن، آدم حق داشته باشد خودش برای خودش اربابی بخرد.

– گیر افتادن در آرواره‌های شیر اصلا چیز خاصی نیست، آنچه خوفناک است شریک‌شدن در ذائقه اوست.

– به من بگو با که می‌خوابی تا به تو بگویم خوابِ چه را می‌بینی.

– عقیده خود را اظهار کردن یک چیز است، و از خود نقل قول کردن چیز دیگری.

– هملت امروز: بودن بدون بودن، یا در عین باشندگی نبودن.

فکرهای اصلاح نشده: گزیده آفوریسم‌ها / استانیسلاو ‌یرژی‌ لتس، گزینش و ترجمه امید مهرگان / تهران : فرهنگ صبا، ۱۳۸۷

لتس، استانیسلاویرژی، ۱۹۶۶ – ۱۹۰۹ م  (Lec, Stanislaw, Jerzy)

دیدار با خداوند در کلبه‌ی تهیدستان (ارسال‌کننده: رضا حقیقی)

نگاهی به زندگی و اندیشه‌ی «کوشدوا سینگ» (به روایت جان هیک)

کوشدوا سینگ در ۱۹۰۲ در پنجاب به دنیا آمد. او در خلال مبارزه هند برای استقلال که بسیاری دیگر از هم نسلان او ، با شور و اشتیاق ازآن حمایت می‌کردند، رشد یافت. هنگامی که رهبر این  مبارزه، مهاتما گاندی از لاهور بازدید نمود، کوشدوا در آنجا دانشجوی پزشکی بود. او خاطره خود از آن روز را چنین تعریف می‌کند: «من همراه با دو دانشجوی دیگر برای ادای احترام خود به دیدن او رفتیم. او به صورت معنا داری از من پرسید که دوست داری چه کاره شوی؟ پاسخ من این بود که می خواهم پزشک شوم. او در پاسخ گفت پزشک شدن حرفه تو خواهد بود. سوال من این است که دوست داری شبیه چه باشی؟ و من پاسخ دادم شهروند خوبی باشم. او از پاسخ من چنان شاد شد که گفت اگر هر فرد هندی شهروندی خوب بود، انگلیسی‌ها نمی‌توانستد حتی برای یک روز بر این مملکت حکومت کنند.»

کوشدوا بعداً یکی از انبوه جمعیت کثیری بود که از سراسر هند برای حضور در مراسم تدفین گاندی در ۱۹۴۸ به دهلی سفر کردند. او می‌گوید: «مهم‌ترین درس زندگی گاندی این است که انسانی ساده با آرزوهای بزرگ و کوششی بی وقفه به شخصیتی بزرگ تبدیل شود، و با شجاعت و دلبستگی کامل به آرمان انسانیت به نقطه اوج مجاهده بشری دست یابد.»

یک سال قبل از آن، هنگامی که حدود یک میلیون انسان (مسلمان، هندوها و سیک‌ها) در کشتار متقابل جان خود را از دست دادند، او به نگرش گاندی‌وار خود طی خشونت وحشتناک پنجاب که بلافاصله پس از استقلال رخ داد، جامه عمل پوشانده بود. زمانی که متجاوز از ۲۰ سال بعد من کوشدواسینگ را ملاقات کردم چیزی از نقشی که او در زمان استقلال ایفا کرده بود نمی‌دانستم، زیرا او حاضر نبود درباره خود سخن بگوید. اما من در تاریخ جدید پاتریک فرنچ درباره‌ی آن دوره می‌بینم که او از «کوشدوا سینگ، پزشکی که به خاطر انتقال مسلمانان از شهری کوچک نزدیک سیملا به محلی امن معروف شد» نام می‌برد. من  همچنین نمی‌دانستم که حکومت هند به پاس همین اقدام به او نشان لیاقت (کشوری) داده بود. بعدها، در  سال ۱۹۷۳، کوشدواسینگ شرحی درباره آن رویدادها نوشت که به گفته او  خاطره آنها «هنوز در ذهن من تازه است، گویی همین دیروز اتفاق افتادند.»

در سال ۱۹۴۷، او سرپرست پزشکی آسایشگاه بیماران مسلول هاردایج در دارامپور واقع در ارتفاعات سیملا بود. مردم دارامپور عمدتاً هندو و مسلمان بودند که شمار اندکی سیک نیز در میان آنها زندگی می‌کردند و «همیشه روحیه صلح و آرامش بر فضای این شهر ها حاکم بود. هماهنگی کامل اجتماعی، در میان مردم وجه غالب بود.» اما مدت کوتاهی پس از تقسیم هند، هندوها و سیک‌ها از پاکستان کنونی به ایالت پنجاب هند سرازیر شدند و اردوگاه‌های پناهندگان در بسیاری مناطق بر پا شد. کوشدوا سینگ در سازماندهی تهیه مواد غذایی، پوشاک و جای امن برای اردوگاهها در آمبالا در همسایگی دارامپور و سپس در خود دارامپور نقش رهبری داشت.

اما چیزی نگذشت که داستان‌های قتل و کشتار فجیع هندوهایی که از پاکستان می‌گریختند در همه‌جا منتشر شد و تنفر فزاینده‌ای که این کشتار ایجاد نمود متوجه مسلمانان محلی گردید. مغازه‌داری شروع به ساخت و فروش انواع خنجر نمود که جوانان جوامع هندو و مسلمان مشتاقانه به سه یا چهار روپیه آنها را می‌خریدند. افسران بریتانیایی که هند را ترک می‌کردند تفنگ‌هایشان را به هفتصد تا هزار روپیه به افراد ثروتمند می‌فروختند.

اندکی بعد فرد مسلمانی توسط یک هندو و یک سیک به قتل رسید و اختلاف فرقه‌ای، که با تهدیدهای پنهانی برای قتل عام مسلمانان دارامپور همراه بود، وضعیت حادی را به وجود آورد. مسلمانان اکنون می‌دانستند که باید خانه‌ها، مشاغل و دارایی‌های خود را ترک کنند و بکوشند راهی پاکستان شوند. اگرچه مسلمانانی که به سمت غرب مسافرت می‌کردند درست مانند هندوهایی که به سمت شرق در حرکت بودند وحشیانه قتل عام می‌شدند.

کوشدواسینگ احتمالاً تنها فرد سیکی در آن ناحیه بود که مسلمانان به او اعتماد می‌کردند و خواهان کمک او بودند. او شخصی قوی‌بنیه و سازمان‌دهنده بود که از دوره خدمت نظامی خود در زمان جنگ در واحد پزشکی درجه سرگردی داشت و قادر بود با نفوذ و اقتدار شخصی خود به حل و فصل امور بپردازد. او واگن‌هایی باری برای بردن خانواده‌های مسلمان به اردوگاه‌های موقت پناهندگان در سوباتهو فراهم کرد. «روز بعد دو واگن در حدود ساعت ۱۰ صبح رسید. مسلمانان آماده می‌شدند که آنجا را ترک کنند. به نظر می‌رسید همه چیز به خوبی پیش می‌رود. اما در واقع این‌طور نبود. من اطلاعات نگران‌کننده‌ای دریافت کردم که پناه‌جویان و اراذل [هندو] در چهار محل متفاوت با تنه‌های درخت و بشکه‌های قیر جاده دارامپور به سوباتهو را بسته بودند. همچنین عده‌ای از پناه‌جویان در حال رفت و آمد نزدیک آن راه‌بندان‌ها دیده شده بودند. به علاوه به من اطلاع داده شد که رانندگان واگن‌های باری رشوه گرفته‌اند.»

کوشدوا بدون اینکه به کسی، حتی به خود مسلمانان، چیزی بگوید نقشه‌ی تخلیه را تغییر داد. هنگامی که آنها تقریباً آماده بودند آنجا را ترک کنند، او دو راننده‌ی واگن را به بهانه‌ای به بیمارستان فرستاد و دو راننده‌ی جدید را آماده کرد و به آنها گفت بی‌درنگ به سمت داگشای حرکت کنند؛ جایی که در جهتی متفاوت قرار داشت و در آنجا پادگانی نظامی بود که در آن مسلمانان تا زمانی که می‌توانستند به جای دیگری بروند در محلی امن محافظت می‌شدند. این ترفند با موفقیت همراه بود، هر چند جمعیت خشمگین همه‌ی خانه‌های مسلمانان را که اکنون خالی بود غارت کردند.

کوشدوا بعداً به شهر مجاور کاسائولی رفت، جای دیگری که مسلمانان تصمیم گرفته بودند هرچه زودتر آنجا را ترک کنند. آنان می‌خواستند اموالشان را با خود ببرند، اما او به آنها توصیه نمود که این کار را نکنند زیرا این کار تقریباً به طور قطع باعث حمله در مسیر سفر می‌شد. او همچنین به آنها سفارش کرد از جاده استفاده نکنند، بلکه پیاده و از طریق راه مال‌رو از میان تپه‌ها بروند. آنان با این پیشنهاد موافقت کردند و اموال خود را با واگن‌های باری فرستادند. واگن‌ها به دام افتادند، و همه چیز دزدیده شد، اما خود پناه‌جویان به سلامت به مقصدشان رسیدند. کوشدوا شخصاً بعضی از زنان مسلمان را تا دهلی همراهی کرد و با موفقیت به شیوه‌های مختلف برای قادر نمودن جامعه‌ی مسلمان محلی برای فرار بی‌خطر به پاکستان فعالیت نمود.

دو سال بعد، هنگامی که او از اسلو که در آنجا به تحقیق درباره بیماری سل در دوره دکتری مشغول بود بازمی‌گشت، تصمیم گرفت در بین راه در کراچی توقف کند. خاطره‌ی خون‌ریزی و کشتار، زنده و احساسات هنوز در حال غلیان بود. بنابراین شگفت بود که یک سیکِ عمامه به سر و ریشو در کراچی ظاهر شود. به محض پایین آمدن از هواپیما از او سؤال شد که آیا برای انجام مأموریتی آمده است؟ جواب مثبت بود، او برای مأموریتی توأم با حسن نیت آمده بود. ایا او نماینده اجتماع یا جمعیتی بود؟ بله، او عضوی از بزرگترین جامعه در جهان بود: جامعه‌ی نوع انسان. او در راه بازگشت به هند به پاکستان آمده بود زیرا او نمی‌پذیرفت رابطه‌ی بین دو همسایه همچنان رابطه‌ای خشونت‌آمیز باشد.

در فرودگاه بعضی از افراد پلیس مسلمان که کوشدوا را قبلاً در دارامپور دیده بودند و خانواده‌هایشان توسط وی نجات داده شده بود، او را شناختند. خبر حضور او به سرعت در میان کسانی که به فرار خود آنها یا دوستان و خویشاوندانشان کمک کرده بود پخش شد، و او به گرمی مورد استقبال قرار گرفت و شمار زیادی از همسایگان قبلی به افتخار او جشن گرفتند. رییس پلیس عبدل وحید خان، از جمله‌ی آنان بود. هنگامی که هواپیما صبح روز بعد آماده‌ی پرواز بود «من وحید را در آغوش کشیدم و از او خداحافظی کردم و به سمت هواپیما رفتم. افراد پلیس تا نزدیک هواپیما مرا بدرقه کردند، و هنگامی که من در حال سوار شدن به هواپیما بودم، همه‌ی آنها به خط ایستادند و ادای احترام نمودند. من با دو دست پیوسته از آنها قدردانی کردم و اشک از چشمانم جاری شد.»

کوشدوا در نامه‌ای به یکی از دوستان مسلمانش در پاکستان نوشت: «به عقیده‌ی من همه‌ی ما، چه هندوها چه مسلمانان و چه سیک‌ها، فرزندان یک خدای واحد هستیم که شما اورا الله می‌نامید، هندو ها او را رام می‌نامند و سیک‌ها او را واهی گورو می‌خوانند. من به اسلام به اندازه‌ی دین خود احترام می‌گذارم زیرا می‌دانم هر دوی آنها در ذات خود یکی هستند. من همچنین می‌دانم که یک مسلمان یا سیک یا هندوی واقعی هرگز آنچه را که در شورش‌های قومی اخیر کاملاً عادی بود انجام نمی‌داد.»

کوشدوا یک پزشک بود. به دلیل شیوع گسترده سل در پنجاب او متخصص بیماری سل گردید، اما او غیر از طبابت کارهای بسیار دیگری هم انجام می‌داد. او مسئول اجرایی چندین کلینیک بیماری سل در هوای معتدل تپه‌های سیملا بود و در استفاده از آخرین روش‌های معالجه پیشگام بود. او خدمتگزاری بسیار فعال، کارآمد و دلسوز بود و نشان افتخار پنجاب، جایزه ملی بادام شری، مدال طلای صلیب سرخ هند و همچنین مدال طلای انجمن مبارزه با سل هند را دریافت نمود، که هیچ یک از آنها را هنگامی که من به عنوان استاد مدعو در دانشگاه پنجاب در پاتیلا با او دوستی پیدا کردم از زبان خود او نشنیدم. همه‌ی اینها را بعداً هنگامی که مشغول نوشتن این بخش بودم کشف کردم.

آنچه که من می‌دانستم این بود که او مسئول احداث و نیرو بخشیدن به رشته‌ای از مؤسسات و بنیادهای نوع‌دوستانه در پاتیلا بود، نه تنها آسایشگاه بیماران سل بلکه مرکزی برای تهیدستان در حال مرگ، خانه‌ای برای زنانی که از خانه‌ی خود طرد شده بودند و یک یتیم‌خانه.

او یک روز، در حالی که با سرعت سرسام‌آور در ماشین قدیمی‌اش رانندگی می‌کرد، مرا به دیدن این مؤسسات برد. در خانه‌ی تهیدستان در حال احتضار، او مرا به زن مسئول آنجا معرفی کرد، «این خواهر من انیتا است». سپس در یتیم‌خانه مرا به زن مسئول آنجا معرفی کرد، «این خواهر من سوشیلاست»، و در آسایشگاه، «این برادر من دارشان است». در ابتدا من فکر می‌کردم کل افراد خانواده او درگیر این کارها بودند. اما وقتی خودِ مرا به عنوان برادرش معرفی کرد، و در یتیم‌خانه به عنوان عمو به بچه‌ها معرفی شدم، پی بردم که برای کوشدوا همه‌ی ما اعضای یک خانواده بودیم.

او همچنین در مسأله‌ی سیاسی مهم پنجاب، یعنی درخواست اکالی دال حزب ملی‌گرای سیک برای پنجاب مستقل- خالستان یا دولت سیک- درگیر بود. او با این امر مخالف بود و عمیقاً نسبت به سوءاستفاده از دین برای اهداف سیاسی نگرانی داشت. او در نامه‌ای نوشت که «از زمان آخرین دیدار شما در ۱۹۷۱ فساد به آهستگی به درون معابد و پرستشگاه‌های ادیان، به دلیل ولع سیاستمداران برای کسب قدرت به هر وسیله، از جمله مذهب، راه یافته است.» او جزوه‌ای درباره مسأله‌ی خالستان منتشر کرد، و استدلال نمود که سرزمین سیک در حکومتی محاط در خشکی شامل پنج یا شش منطقه خواهد بود، که بین هند و پاکستان قرار گرفته است، و موقعیت ما در هند مانند بیگانگان خواهد بود. تنها اشخاصی که از آن سود خواهند برد شمار اندکی از سیاستمداران تشنه‌ی قدرت خواهند بود که برای آنها شور و شوق آزادی تنها به معنای دست یافتن به صندلی‌های وزارت است.»

در نامه ای به تاریخ ۱۹۸۴، پس از محاصره‌ی خونین معبد طلایی در امریتسار، او گفت: «آکالی دال کوشید با پنهان ساختن خواسته‌های عمیقاً سیاسی خود تحت لوای مطالبات دینی حکومت را فریب دهد. پذیرش خواست آنها به تجزیه‌ی مملکت منجر می‌شد. آکالی دال سپس با گردآوری سلاح که از کشوری همسایه (پاکستان) تهیه شده بود برای رویارویی مستقیم آماده شد. رهبران آکالی دال از من نفرت دارند، اما من نمی‌توانم از حرف زدن و نوشتن به هیچ قیمت خودداری کنم. من بدخواه هیچ کسی نیستم.» به خاطر مخالفت علنی او با جنبش خالستان یک بار مرد جوانی به قصد ترور او به دیدنش آمد. اما پس از مدتی صحبت با او، مرد جوان چنان تحت تاثیر قرار گرفت که به هدف خود اعتراف کرد، هدفی که اکنون آن را خطا می دانست، و با به جا گذاشتن چاقوی خود آنجا را ترک کرد.

شعر زیر یکی از اشعار کوشدوا است که درون‌مایه خاص‌شان موضوعِ «یافتن خداوند در زندگی روزمره» است:

مردم به پرستشگاه های خود می‌روند

تا به من سلام گویند

چه ساده و نادانند فرزندان من

که فکر می‌کنند من جدا از دیگران زندگی می‌کنم

چرا آنها نمی‌آیند و در جنبش زندگی، آنجا

که من همیشه زندگی می‌کنم

در مزارع، کارخانه ها، و بازار

آنجا که من به کسانی که با عرق جبین خود

معاش خود را تأمین می‌کنند امید می‌بخشم

به دیدن من نمی‌آیند؟

چرا آنها نمی‌آیند و در کلبه‌های تهیدستان

با من مواجه نمی‌شوند

و مرا که به مستمندان و نیازمندان دعای خیر می‌کنم

و اشک‌های بیوه‌زنان و یتیمان را پاک می‌کنم

نمی‌یابند؟

چرا آنها نمی‌آیند

و در میان کسانی که به واسطه‌ی افرادی

که به پول و قدرت خود می‌بالند تحقیر شده‌اند

به استقبال من نمی‌آیند

و مرا که نظاره‌گر درد و رنج آنها هستم و

مهر و شفقت خود را نثارشان می‌کنم نمی‌بینند؟

و چرا آنها نمی‌آیند

و در میان زنانی که در گناه و شرم سقوط کرده‌اند

آنجا که من بین آنها می‌نشینم تا برای آنها دعا کنم و وضعیتشان را

بهبود بخشم به دیدار من نمی‌آیند؟

من مطمئن هستم

اگر آنها بکوشند مرا ملاقات می‌کنند

هرگز نمی توانند مرا نبینند

در زحمت و مبارزه زندگی

و در اشک‌ها و شوربختی‌های فقیران.

(برگرفته از کتاب «بعد پنجم»، نوشته جان هیک، ترجمه بهزاد سالکی، انتشارات قصیده سرا، صفحات ۳۴۹ تا ۳۵۸)

شعر «عقاب» و نامهٔ پرویز ناتل خانلری به پسرش

مثنوی «عقاب»

سرودهٔ پرویز ناتل خانلری

گشت غمناک دل و جان عقاب
چو از او دور شد ایام شباب

دید کِش دور به انجام رسید
آفتابش به لب بام رسید

باید از هستی دل برگیرد
ره سوی کشور دیگر گیرد

خواست تا چاره‌ی ناچار کند
دارویی جوید و در کار کند

صبحگاهی ز پی چاره‌ی کار
گشت بر باد سبک سیر سوار

گله کآهنگ چَرا داشت به دشت
ناگه از وحشت پر ولوله گشت

و آن شبان، بیم‌زده، دل نگران
شد پی بره‌ی نوزاد دوان

کبک، در دامن خار‌ی آویخت
مار پیچید و به سوراخ گریخت

آهو اِستاد و نگه کرد و رمید
دشت را خط غباری بکشید

لیک صیاد سر دیگر داشت
صید را فارغ و آزاد گذاشت

چاره‌ی مرگ، نه کاری است حقیر
زنده را دل نشود از جان سیر

صید هر روزه به چنگ آمد زود
مگر آن روز که صیاد نبود

آشیان داشت بر آن دامن دشت
زاغکی زشت و بد اندام و پلشت

سنگ ها از کف طفلان خورده
جان ز صد گونه بلا در برده

سال ها زیسته افزون ز شمار
شکم آکنده ز گند و مردار

بر سر شاخ ورا دید عقاب
ز آسمان سوی زمین شد به شتاب

گفت که: «ای دیده ز ما بس بیداد
با تو امروز مرا کار افتاد

مشکلی دارم اگر بگشایی
بکنم آن چه تو می فرمایی»

گفت: «ما بنده‌ی در گاه توییم
تا که هستیم هوا خواه تو ایم

بنده آماده بود، فرمان چیست ؟
جان به راه تو سپارم، جان چیست ؟

دل، چو در خدمت تو شاد کنم
ننگم آید که ز جان یاد کنم»

این همه گفت ولی با دل خویش
گفت و گویی دگر آورد به پیش

کاین ستمکار قوی‌پنجه، کنون
از نیاز است چنین زار و زبون

لیک ناگه چو غضبناک شود
زو حساب من و جان پاک شود

دوستی را چو نباشد بنیاد
حزم را باید از دست نداد

در دل خویش چو این رای گزید
پر زد و دور ترک جای گزید

زار و افسرده چنین گفت عقاب
که: «مرا عمر، حبابی است بر آب

راست است این که مرا تیز پر است
لیک پرواز زمان تیزتر است

من گذشتم به شتاب از در و دشت
به شتاب ایام از من بگذشت

گر چه از عمر، ‌دلِ سیری نیست
مرگ می آید و تدبیری نیست

من و این شه پر و این شوکت و جاه
عمرم از چیست بدین حد کوتاه؟

تو بدین قامت و بال ناساز
به چه فن یافته‌ای عمر دراز؟

پدرم نیز به تو دست نیافت
تا به منزلگه جاوید شتافت

لیک هنگام دم باز پسین
چون تو بر شاخ شدی جایگزین

از سر حسرت بامن فرمود
کاین همان زاغ پلید است که بود

عمر من نیز به یغما رفته است
یک گل از صد گل تو نشکفته است

چیست سرمایه‌ی این عمر دراز؟
رازی این جاست، تو بگشا این راز»

زاغ گفت: «ار تو در این تدبیری
عهد کن تا سخنم بپذیری

عمرتان گر که پذیرد کم و کاست
دگری را چه گنه ؟ کاین ز شماست

ز آسمان هیچ نیایید فرود
آخر از این همه پرواز چه سود؟

پدر من که پس از سیصد و اند
کان اندرز بد و دانش و پند

بارها گفت که بر چرخ اثیر
بادها راست فراوان تاثیر

بادها کز زبر خاک وَزَند
تن و جان را نرسانند گزند

هر چه از خاک، شوی بالاتر
باد را بیش گزندست و ضرر

تا بدانجا که بر اوج افلاک
آیت مرگ بود، پیک هلاک

ما از آن، سال بسی یافته‌ایم…
کز بلندی، ‌رخ برتافته‌ایم

زاغ را میل کند دل به نشیب
عمر بسیارش ار گشته نصیب

دیگر این خاصیت مردار است
عمر مردار خوران بسیار است

گند و مردار، بِهین درمان است
چاره‌ی رنج تو ز آن، آسان است

خیز و زین بیش، ‌رهِ چرخ مپوی
طعمه‌ی خویش بر افلاک مجوی

ناودان، جایگهی سخت نکوست
به از آن کنج حیاط و لب جوست

من که صد نکته‌ی نیکو دانم…
راه هر برزن و هر کو دانم…

خانه، اندر پس باغی دارم
و اندر آن گوشه سراغی دارم

خوانِ گسترده الوانی هست
خوردنی‌های فراوانی هست»

***

آن چه ز آن زاغ چنین داد سراغ
گندزاری بود اندر پس باغ

بویِ بد، رفته از آن، تا ره دور
معدن پشّه، مقام زنبور

نفرتش گشته بلای دل و جان
سوزش و کوری دو دیده از آن

آن دو همراه رسیدند از راه
زاغ بر سفره‌ی خود کرد نگاه

گفت: «خوانی که چنین الوان است
لایقِ محضر این مهمان است

می‌کنم شکر که درویش نی‌ام
خجل از ماحَضَر خویش نی‌ام»

گفت و بشنود و بخورد از آن گند
تا بیاموزد از او مهمان پند

***

عمر در اوج فلک بُرده به سر
دم زده در نفس باد سحر

ابر را دیده به زیر پر خویش
حیوان را همه فرمانبر خویش

بارها آمده شادان ز سفر
به رهش بسته فلک طاق ظفر

سینه‌ی کبک و تَذَرو و تیهو
تازه و گرم شده طعمه‌ی او

اینک افتاده بر این لاشه و گند
باید از زاغ بیاموزد پند

بوی گندش دل و جان تافته بود
حال بیماریِ دق یافته بود

دلش از نفرت و بیزاری، ریش
گیج شد، بست دمی دیده‌ی خویش

یادش آمد که بر آن اوج سپهر
هست پیروزی و زیبایی و مهر

فرّ و آزادی و فتح و ظفر است
نفس خرم باد سحر است

دیده بگشود به هر سو نگریست
دید گِردش اثری ز این‌ها نیست

آن چه بود از همه سو خواری بود
وحشت و نفرت و بیزاری بود

بال بر هم زد و برجَست از جا
گفت که «ای یار ببخشای مرا

سال ها باش و بدین عیش بناز
تو و مردار تو و عمر دراز

من نی‌ام در خور این مهمانی
گند و مردار تو را ارزانی

گر در اوج فلکم باید مُرد
عمر در گند به سر نتوان برد»

***

شهپر شاه هوا، اوج گرفت
زاغ را دیده بر او مانده شگفت

سوی بالا شد و بالاتر شد
راست با مهر فلک، همسر شد

لحظه‌ای چند بر این لوح کبود
نقطه‌ای بود و سپس هیچ نبود


نامه‌ی پرویز ناتل خانلری به پسرش[۱]

فرزند من! دمی چند بیش نیست که تو در آغوش من خفته‌ای و من به نرمی سرت بر بالین گذاشته و آرام از کنارت برخاسته‌ام و اکنون به تو نامه می‌نویسم. شاید هر که از این کار آگاه شود عجب کند، زیرا نامه و پیام آنگاه به کار آید که میان دو تن فاصله‌ای باشد و من و تو در کنار هم‌ایم.

امّا آنچه مرا به نامه نوشتن وامی‌دارد، بُعد مکان نیست بلکه فاصله زمان است. اکنون تو کوچک‌تر از آنی که بتوانم آنچه می‌خواهم با تو بگویم. سال‌های دراز باید بگذرد تا تو گفته‌های مرا دریابی، و تا آن روزگار شاید من نباشم. امیدوارم که نامه‌ام از این راه دراز به تو برسد، روزی آن را برداری و به کنجی بروی و بخوانی و درباره‌ی آن اندیشه کنی.

من اکنون آن روز را از پشت غبار زمان به ابهام می‌بینم. سال‌های دراز گذشته است. نمی‌دانم که وضع روزگار بهتر از امروز است یا نیست. اکنون که این نامه را می‌نویسم، زمانه آبستن حادثه‌هاست. شاید دنیا زیر و رو شود و همه چیز دگرگون گردد. این نیز ممکن است که باز زمانی روزگار چنین بماند.

من نیز همانند هر پدری آرزو دارم که دوران جوانی تو به خوشی و خوشبختی بگذرد. امّا جوانی بر من خوش نگذشته است و امید ندارم که روزگار تو بهتر باشد. دوران ما عصر ننگ و فساد است و هنوز نشانه‌ای پیدا نیست از اینکه آینده جز این باشد. آخر سال نکو را از بهارش می‌توان شناخت. سرگذشت من خون دل خوردن و دندان به جگر افشردن بود و می‌ترسم سرگذشت تو نیز همین باشد.

شاید بر من عیب گیری که چرا دل از وطن برنداشته و تو را به دیاری دیگر نبرده‌ام تا در آنجا با خاطری آسوده‌تر بسر ببری. شاید مرا به بی‌همتی متصف کنی. راستی آن است که این عزیمت بارها از خاطرم گذشته است. اما من و تو از آن نهال‌ها نیستیم که آسان بتوانیم ریشه از خاک خود بر کنیم و در آب و هوایی دیگر نموّ کنیم. پدران تو تا آنجا که خبر دارم همه با کتاب و قلم سر و کار داشته‌اند. یعنی از آن طایفه بوده‌اند که مأمورند میراث ذوق و اندیشه گذشتگان را به آیندگان بسپارند. جان و دل چنین مردمی با هزاران بند و پیوند به زمین خود بسته است. از این همه تعلّق گذشتن کار آسانی نیست.

امّا شاید ماندن من سببی دیگر نیز داشته باشد. دشمن من که دیو فساد است، در این خانه مسکن دارد. من با او بسیار کوشیده‌ام. همه خوشی‌های زندگیم بر سر این پیکار رفته است. او بارها از در آشتی در آمده و لبخند زنان در گوشم گفته است: «بیا! بیا! که در این سفره آنچه خواهی است.»

اما من چگونه می‌توانستم دل از کین او خالی کنم؟ چگونه می‌توانستم دعوتش را بپذیرم؟ آنچه می‌خواستم آن بود که او نباشد.

اینکه تو را به دیاری دیگر نبرده‌ام از این جهت بود که از تو چشم امیدی داشتم. می‌خواستم که کین مرا از این دشمن بخواهی. کین من کین همه بستگان و هموطنان من است، کین ایران است. خلاف مردی دانستم که میدان را خالی کنم و از دشمن بگریزم. شاید تو نیرومندتر از من باشی و در این پیکار بیشتر کامیاب شوی.

اکنون که اینجا مانده‌ایم و سرنوشت ما این است باید به فکر حال و آینده‌ی خود باشیم. می‌دانی که کشور ما روزگاری قدرتی و شوکتی داشت. امروز از آن قدرت و شوکت نشانی نیست. ملتی کوچک‌ایم و در سرزمینی پهناور پراکنده‌ایم. در این زمانه کشورهای عظیمی هستند که ما در ثروت و قدرت با آنها برابری نمی‌توانیم کرد. امروز ثروت هر ملتی حاصل پیشرفت صنعت اوست و قدرت نظامی نیز علاوه بر کثرت عدد با صنعت ارتباط دارد. عدّت و آلت ما در جهان امروز برای کسب قدرت کافی نیست و هر چه از دلاوری پدران خود یاد کنیم و خود را دلیر سازیم با حریفانی چنین قوی‌پنجه که اکنون هستند، کاری از پیش نمی‌توانیم برد.

این نکته را از روی نومیدی نمی‌گویم و هرگز یأس در دل من راه نیافته است. نیروی خود را سنجیدن و ضعف و قدرت خود را دانستن از نومیدی نیست. دنیای امروز پر از حریفان زورمند است که با هم دست و گریبان‌اند. ما زوری نداریم که با ایشان درافتیم و اگر بتوانیم بهتر از آن چیزی نیست که کناری بگیریم و تماشا کنیم. اما یقین ندارم که این کار میسر باشد. حریفانی که بر هم می‌تازند، هر گوهر یا کلوخی که به دست‌شان بیاید بر سر هم می‌کوبند و دیگر از او نمی‌پرسند که به این سرنوشت راضی هست یا نیست.

در این وضع، شاید بهتر آن بود که قدرتی کسب کنیم آنقدر که بتوانیم حریم خود را از دست‌برد حریفان نگه داریم و نگذاریم که ما را آلتی بشمارند و در راه مقصود خویش به کار برند. اما کسب این قدرت مجالی می‌خواهد و معلوم نیست که زمانه آشفته چنین مجالی به ما بدهد.

پس اگر نمی‌خواهیم یک‌باره نابود شویم، باید در پی آن باشیم که برای خود شأن و اعتباری جز از راه قدرت مادی به دست بیاوریم، تا دیگران به ملاحظه آن ما را به چشم اعتنا بنگرند و جانب ما را مراعات کنند. و اگر گردش زمانه ما را به ورطه نابودی کشید، باری، آیندگان نگویند که این مردم لایق و سزاوار چنین سرنوشتی بوده‌اند.

این شأن و اعتبار را جز از راه دانش و ادب حاصل نمی‌توان کرد. ملتی که رو به انقراض می‌رود، نخست به دانش و فضیلت بی‌اعتنا می‌شود. به این سبب برای مردم امروز باید دلیل و شاهد آورد تا بدانند ارزش ادب و دانش چیست. اما پدران ما این نکته را خوب می‌دانستند و تو می‌دانی که اگر ایران در کشاکش روزگار تاکنون به جا مانده و قدر و آبرویی دارد، سبب‌اش جز قدر و شأن هنر و ادب آن نبوده است.

جنگ‌ها و پیروزی‌ها اثری کوتاه دارند. آثار هر پیروزی تا وقتی دوام می‌یابد که شکستی در پی آن نیامده است. اما پیروزی معنوی است که می‌تواند شکست نظامی را جبران کند. تاریخ گذشته ما سراسر برای این معنی مثال و دلیل است. ولی در تاریخ ملت‌های دیگر نیز شاهد و برهان بسیار می‌توان یافت. کشور فرانسه پس از شکست ناپلئون سوم در سال ۱۸۷۰ مقام دولت مقتدر درجه اول را از دست داده بود. آنچه بعد از این تاریخ موجب شد که باز آن کشور مقام مهمی در جهان داشته باشد دیگر قدرت سردارانش نبود بلکه هنر نویسندگان و نقاشان‌اش بود.

ما نیز امروز باید در پی آن باشیم که چنین نیرویی برای خود به دست بیاوریم. گذشتگان ما در این راه آن‌قدر کوشیده‌اند که برای ما آبرو و احترامی بزرگ فراهم کردند. بقای ما تاکنون مدیون و مرهون کوشش آن بزرگواران است. امروز ما از آن پدران نشانی نداریم. آنچه را ایشان بزرگ داشتند، ما به مسخره و بازی گرفته‌ایم. دیو فساد در گوش ما افسانه و افسون می‌خواند. کسانی هستند که جز در اندیشه انباشتن کیسه‌های خود نیستند. دیگران نیز از ایشان سر مشق می‌گیرند و پیروی می‌کنند. اگر وضع چنین بماند هیچ لازم نیست که حادثه‌ای عظیم ریشه وجود ما را برکند. ما خود به آغوش فنا می‌شتابیم.

اما اگر هنوز امیدی هست آن است که جوانان ما همه یک‌باره به فساد تن در نداده‌اند. هنوز برق آرزو در چشم ایشان می‌درخشد؛ آرزوی آنکه بمانند و سرافراز باشند. تا چنین شوری در دل‌ها هست، همه بدی‌ها را سهل می‌توان گرفت. آینده به دست ایشان است و من آرزو دارم که فردا تو در صف کسانی درآیی که به قدر و شأن خود پی برده‌اند؛ یعنی در صف کسانی که می‌دانند اگر برای ایران آبرویی نماند خود نیز آبرو نخواهند داشت؛ می‌دانند که برای کسب این شرف، کوشش باید کرد و رنج باید برد.

آرزوی من این است که تو هم در این کوشش و رنج شریک باشی. مردانه بکوشی و با این دشمن درون که فساد است به جنگ برخیزی. اگر در این پیکار پیروز شدی، دشمن بیرون کاری از پیش نخواهد برد. و گیرم که بر ما بتازند و کار ما را بسازند، باری اینقدر بکوشیم تا پس از ما نگویند که مشتی مردم پست و فرومایه بودند و به ماندن نمی‌ارزیدند.

زان پیش که دست و پا فرو بندد مرگ / آخر کم از آن که دست و پایی بزنیم؟

***

1. فرزند پرویز ناتل‌خانلری، آرمان، که مخاطب این نامه‌ است، در کودکی از دنیا رفت.

دیدگاهتان را بنویسید