ماجرای والیِ شام
«والیِ شام را از کثرتِ رجوعِ متملّقان، مجالِ فیصلهی امور نماند. ناچار، مشکل خود بر جهاندیده یاری مُشفق عرضه کرد و چون آن یار سخن وی بشنید، او را گفت: آن بِه که علیالصّباح، این شایعه به میان خلق درفکنی که سلطان، منشورِ معزولیِ تو به دارالملک رقم زدن فرموده و تا عزیمت والیِ بعدی تو را به حلّ و عقد امور این سامان مکلّف داشته!
والی بپذیرفت و آنچنان کرد و به برکت آن افسون، یک تن از آنهمه مردمِ ابنالوقت به نزدیک وی برجای نماند!»[1]
کلیدواژه: روانشناسی محافظهکاری، تملّق و چاپلوسی، تبعیت و اطاعت
پس این آقا یک طبیب است!
«این شوخی منسوب به سقراط است که یکوقت مردی به او تنه زد و فرار کرد. مرد فریاد میزد: این را بگیرید.
سقراط پرسید: چرا؟
گفت: قاتل است.
سقراط پرسید: قاتل یعنی چه؟
آن مرد گفت: آنکه دیگران را میکشد.
سقراط گفت: پس سرباز است.
مرد خشمگین شد و گفت: نه نه، در جنگ کسی را نکشته.
سقراط گفت: پس میرغضب است.
مرد گفت: عجب احمقی هستی! این مرد یک تن را کشته که اصلاً گناهی نداشته.
سقراط لبخندی زد وگفت: بله، فهمیدم؛ معلوم میشود این آقا یک طبیب است!»[2]
کلیدواژه: فهم عامیانه، نقد و انتقاد
از امپراتور «محمّد ویلهلم» چه اطّلاعی دارید؟
پس از آغاز جنگ اوّل جهانی میان دولتهای متّفقین (انگلستان، روسیه، فرانسه، آمریکا) و دولتهای محور (عثمانی، آلمان، اتریش) در ایران احساسات ضدّروسی و انگلیسی اوج گرفت. مردم ایران که سالها شاهد مداخلات روسها و انگلیسیها در امور کشور خود بودند، از پیروزیهای سریع آلمان در آغاز جنگ خوشحال بودند. مأموران دولت آلمان در ایران، از این تمایل استفاده کردند و برای آنکه هرچه بیشتر بر محبوبیّت ویلهلم دوّم امپراتور آلمان در میان مردم بیفزایند، اینطور شایع کردند که امپراتور آلمان مسلمان شده و ختنه کرده است! این شایعه آنقدر گسترش یافت که بسیاری از رجال درجهی اوّل ایران هم آن را پذیرفتند!!
موّرخالدّولهی سپهر که در آغاز جنگ بینالملل سِمَت منشیِ اوّل سفارت آلمان در ایران را داشته است در کتاب خاطرات خود به نام «ایران در جنگ بزرگ» در یادداشتهای روز سیزدهم ژانویهی 1915 مینویسد:
«روز سیزدهم ژانویه به دیدن نظامالملک در باغ او واقع در بهارستان، به اتفاق فُن کاردورُف رفتیم. نظامالملک از رجال معمّر و اشراف معروف ایران است که اخیراً به پیشکاریِ آذربایجان منصوب شده و مأموریِت یافته است که در التزام ولیعهد به تبریز عزیمت نماید. پس از تعارفات متبادله، از شارژه دافر (کاردار) آلمان پرسید از اعلیحضرت «محمّد ویلهلم» امپراتور چه اطّلاعی دارید؟
کاردورُف جواب داد: با اینکه اعلیحضرت در جبههی جنگ است معهذا در آنجا هم وظایف مذهبی را فراموش نمیکند.»
همین مورّخ در خاطرات روز دوشنبه 26 آوریل 1915 خود مینویسد:
«امروز صبح پرنس دورویس وزیر مختار آلمان و کنت لگتتی وزیر مختار اتریش با همراهان از قم حرکت کرده ساعت پنج به تهران رسیدند. از دروازهی حضرت عبدالعزیم تا میدان توپخانه و خیابان علاءالدّوله جمعیّت کثیری منتظر ورود آنها بودند و احساسات کم نظیری بروز میدادند. فریاد «زنده باد وزرای مختار» در فضای پایتخت طنینانداز بود. بقدری گُل روی سر وزیر مختار آلمان ریخته بودند که نمیتوانست سر بلند کند. صدای «مرده باد روس و انگلیس» هم تکتک به گوش میرسید و یکی از محصلّین مدرسهی آلمانی، شعار عمومی آلمانها را که از ابتدای جنگ بر سر زبانها افتاده و روی لبهی کلاهخود سربازان آلمانی در جبههی فرانسه و روی نارنجکها مینوشتند، با صدای بلند تکرار کرد: «خدا مجازات دهد انگلستان را.»
در خیابان برق هنگامی که یک نفر سیّد معمّم روی بلندی رفته نعره کشید: «پاینده باد اعلیحضرت ویلهلم امپراتور اسلامپناه»، مردم از شدّت شوق و ذوق گریه میکردند.»[3]
کلیدواژه: جهل، دین، عوام فریبی، سیاست
تمام مردم این کشور که شرف دارند، برادر او بشمار میآیند
بعد از کودتای 28 مرداد سال 1332 شمسی که حکومت ملّی دکتر محمّد مصدّق به وسیلهی عوامل آمریکا سرنگون شد و پادشاه فراری، محمّدرضا شاه بار دیگر به ایران بازگشت، دستگیری، آزار و شکنجهی طرفداران مصدّق آغاز شد. یکی از دستگیرشدگان دکتر حسین فاطمی، وزیر خارجهی حکومت مصدّق بود که شاه و درباریان به وی سخت کینه میورزیدند.
در مدّتی که دکتر حسین فاطمی در زندان حکومت کودتا بود، مورد ظلم و ستم فراوان قرار گرفت و حتّی زمانی که او را به ساختمان دادگستری میبردند، عدّهای از اراذل و اوباش به رهبری شعبان بیمخ به فاطمی حمله کردند و با ضربات چاقو، وی را سخت مجروح ساختند.
دکتر فاطمی سرانجام در تاریخ 19 آبان ماه سال 1332 اعدام شد. وی در ایّام محبس به طور مخفیانه نامههایی به خارج از زندان میفرستاد که حاکی از مقاومت، دلاوری و رنجهای او در زندان است. وی در یکی از نامههای خود مینویسد:
«با تقدیم صمیمانهترین مراتب اخلاص و ارادت. از اظهار مراحم و ابراز الطاف پدرانهی حضرتعالی به قدری شرمسارم که اگر بخواهم واقعاً تشکّر کنم، هیچ جمله و عبارتی را که بتواند مکنونات قلبیم را تعبیر نماید، نمیتوانم بجویم. از جریان بنده که گمان میکنم کم و بیش با اطّلاع هستید. این پردهی رسواییِ آخر برای تکمیل صحنهی چاقوزدنِ جلوی نظمیّه لازم بود و به نظرم خواست خدا این است که روز به روز رسواترشان کند. به هر حال، وضعیّت را با هر جانکندنی هست (البتّه از نظر مزاج) میگذرانم؛ ولی به جدّ بزرگوارمان قسم اگر خیال کنید که به قدر سر سوزن این لوطی بازیها در اراده و روحیهی مخلصتان تأثیر داشته باشد. اگر حمل بر خودستایی نشود عرض میکنم: شیر را هرچند در زنجیر نگه دارید ممکن نیست گربه شود.
از این حیث خیالتان راحت باشد. هر حکمی میخواهند، بدهند! آن هم بیاثر است! تا زورشان برسد همین آش است و همین کاسه! روزی هم که زورشان شکست، یک ثانیه هم نمیتوانند ما را در بند نگه دارند؛ ولو اینکه صد سال حبس، حکم صادر کرده باشند. تمنّا دارم همین معنی را به کسان من که حضورتان شرفیاب میشوند ابلاغ فرمایید که بیهوده ناراحت نباشند.
دربارهی ارجاع عرایضم به حضور شریف، یقین بدانید که از همه کس، حضرتعالی را به خود نزدیکتر میدانم و کوچکترین ابایی در اینکه جسارتی و زحمتی باشد عرض کنم، ندارم و فراموش شدنی نیست که همین بذل عطوفت و توجّهات معنوی و دعای خیر و مؤثّر جنابعالی – گذشته از زحمات دیگر – چقدر در بهبود حال و تقویت روحی و مزاجی ارادتمند مؤثّر بوده است.
به خواهرم بفرمایید ابداً متأثّر نباشد. برعکس، افتخار کند که برادرش واسطه و دلّال فروش وطنش نشد و به احساسات و عقاید جامعه سر تعظیم و تکریم فرود آورد. تمام مردم این کشور که شرف دارند، برادر او امروز بشمار میآیند؛ ولی در غیر این صورت، یک برادری داشت که از خجلت هیچ جا نمیتوانست خود را معرّفی کند. قربانت.»[4]
کلیدواژه: حق و باطل، عدل و ظلم، مصدّق، فاطمی، عزّت نفس
این به آن در!
«مغیرهبن شعبه از پولپرستان و فرصتطلبانی بود که در عصر مولای متّقیان علیبنابیطالب علیهالسّلام و معاویه میزیست. مردی هوشمند و موقعشناس بود؛ امّا در زندگی هدفی جز به دست آوردن مقام و جمعآوری پول نداشت. شخصیّت افراد را به تناسب مقام و قدرتشان میسنجید و اگر در راه حصول مقصودش صدها تن کشته میشدند، پروایی نداشت. در زندگیِ پر از فراز و نشیب خود چندین بار به حکومت رسید. در زمان عثمان سالها حکومت کوفه را داشت و چون عثمان کشته شد، گوشهنشینی انتخاب کرد. وی در مبارزات بین حقّ و باطل، جانب معاویه را گرفت و در پیمان صلح بین امام حسن علیهالسّلام و معاویه حاضر و ناظر بود. زمانی که معاویه خواست عبدالله پسر عمروعاص را به حکومت کوفه بگمارد، مغیرهبن شعبه از این امر خیلی ناراحت شد و از باب خیرخواهی به معاویه گفت: ای پسر سفیان، پدر را به حکومت مصر و پسر را به حکومت کوفه میگماری و خویشتن را در میان دو فکِّ شیر شرزه قرار میدهی؟
معاویه از این سخن بیمناک شد و به جای پسر عمروعاص، مغیره را به حکومت کوفه منصوب کرد.
مغیره امیدوار بود در دوران حکومت خویش در کوفه پول فراوانی از بیتالمال به جیب بزند و خسارت گوشهنشینیِ چندساله را جبران کند. امّا عمروعاص هم بیکار ننشست و برای آنکه خدعه و نیرنگ او را بدون جواب نگذارد، فوراً به نزد معاویه رفت و از حرص و طمع مغیره سخنها گفت و هشدار داد که چند ماهی نمی گذرد که خزانه خالی میشود و از این گذشته او مالیاتها و خراجهای بسیار از مردم میستاند و آن ها را هم به اموال شخصیِ خود میافزاید. معاویه از این سخنان بیمناک شد و به عمروعاص گفت: حال که من فرمان حکومت او را صادر کردهام، چه باید بکنم؟
عمروعاص پاسخ داد: خیلی آسان است! فرد دیگری را عهدهدار خزانه و امر خراج نمایید.
معاویه پند او را پذیرفت و مغیره را فقط مسؤول و متصدّی کار جنگ و نماز کرد. پس از چندی بین عمروعاص و مغیره اتّفاق ملاقات افتاد. عمروعاص نیشخندی زد و گفت: هذهِ تبلک (یعنی این به آن در).
از آن زمان جملهی بالا در میان عرب و عجم ضربالمثل گردیده است.»[5]
کلیدواژه: پراکندگی دلهای اهل باطل، روابط انسانی، قدرت، ظلم و عدل.
روش خشن همیشه روش خشنتری را به وجود میآورد
در سال 1901 آنارشیستی نسبت به جان پادشاه ایتالیا سوءقصدی بعمل آورده بود. تولستوی نویسندهی معروف روسی نامهای سرگشاده به آنارشیست مزبور نوشت. در این نامه تولستوی به وی یادآوری کرده بود که:
«روش تندی و خشونت اخلاقاً غلط [است] و از لحاظ سیاسی نیز سودی دربر ندارد. در واقع روش خشن همیشه روش خشنتری را به وجود میآورد.»[6]
کلیدواژه: مبارزه با ظلم، خشونت، هدف و وسیله
گوش یک برده هدیهای برای «بیچرستو»
هریت بیچرستو پس از نوشتن داستان پر شور و انسانی «کلبهی عمو توم» شهرت بسیار کسب کرد. این داستان که نژادپرستی را محکوم میکند با هنرمندی از رنجها، غمها و سرگردانیهای سیاهپوستان و بردگان سخن میگوید و خواننده را سخت تحت تأثیر قرار میدهد. البتّه وی پس از انتشار این کتاب پرفروش، نامههای زیادی هم از نژادپرستان و بردهداران دریافت کرد که سراسر نفرت و کینه و دشنام بود. حتّی یکبار وقتی یک بستهی پستی را که برای او رسیده بود باز کرد، گوش یک انسان از آن بیرون افتاد. در نامهای که درون بستهی پستی بود، فرستنده برای بیچرستو نوشته بود:
«پس از خواندن کتاب آنچنان خشمگین شدم که گوش بردهی سیاهپوست خود را بریدم. آن را برای تو که اینقدر دوستدار بردگان هستی میفرستم؛ این هدیه را از من بپذیر!»
کلیدواژه: نژادپرستی، تاریخ آمریکا
شاعر دموکراسی
یکی از شاعران معروف آمریکا والت ویتمن (1819 – 1892) بود که در عصر ابراهام لینکلن میزیست و سخت شیفتهی آزادی و دموکراسی بود. والت ویتمن به علّت علاقهی بیپایانش به آزادی و دموکراسی، شاعر دموکراسی لقب گرفت. او هرگز از میهن خود قدم بیرون ننهاد و تا پایان عمر از محیطی که در آن زندگی میکرد، خارج نشد. دوستان و اطرافیانش، مردم ستمدیده و رنج کشیده و کارگران بودند. ویتمن از معاشرت با طبقات ثروتمند نفرت داشت. در عصر او نبرد آزادیخواهان برای پاره کردن زنجیرهای اسارت در همه جای جهان آغاز گشته بود. پادشاهان و حاکمان با قساوتی شگفت قیام آزادیخواهان را درهم میکوبیدند؛ امّا والت ویتمن از دوردست به اجساد شهیدان آزادی مینگریست و چنین میسرود:
ای پادشاهان،
روح پرشور این کشتگان
در جسد مردان دیگر حلول خواهد کرد
و برادران دیگر به جنگ شما برخواهند خاست.
هیچ قبر شهید آزادی نیست که در آن
گیاه آزادی نروید.
بادها این بذرهای آزادی را
به جاهای دور میبرد و دوباره میکارد؛
آنگاه برف و باران آنها را میپرورد.
ای آزادی،
اگر دیگران از تو ناامید شوند
من هرگز ناامید نخواهم شد. […]
کلیدواژه: آزادی، امتداد حق در مسیر تاریخ.
دانشگاهِ آدمسوزی
تاریخ ثبت کرده است که گذراندن دورههای عالی دانشگاهی و علمآموزی، به تنهایی آدم را با ارزشهای انسانی آشنا نمیکند و فرد دانشگاه دیده و عالم را نیز میتوان با تبلیغات به انسانی قسیالقلب مبدّل نمود که برای حفظ مقام به هر جنایتی دست میزند. ویلیام شایرر در مورد محاکمهی یکی از عوامل هیتلر در دادگاه «نورمبرگ» میگوید:
«یاد دارم که یکی از قضات دادگاه نورمبرگ، حرف اتو اوهلندروف را که سردستهی یکی از گروههای اس.اس. در روسیه بود، قطع کرد. اوهلندروف نظیر بسیاری از آدمکشان اس.اس. یک روشنفکر دانشگاه دیده بود. او پیش از جنگ، استاد یکی از دانشگاههای آلمان بود. اوهلندروف در دادگاه دربارهی 90000 زن و مرد و کودکی که واحداً در روسیه قتل عام کرده بود، شهادت میداد.
قاضی پرسید: کودکان به چه دلیل قتل عام شدند؟
اوهلندروف جواب داد: دستور این بود که یهودیان باید بکلّی نابود شوند.
قاضی: از جمله بچهها؟
اوهلندروف: بله!
قاضی: تمام بچههای یهودی کشته شدند؟
اوهلندروف: بله!»[7] […]
کلیدواژه: دانشگاه، علم و اخلاق، جنگ جهانی دوّم، نسلکشی، تبعیت و اطاعت.
اگر صد برابر آن را هم بدهی من به آن میدان نمیآیم!
«آخر تابستان 1340 بود. تختی کاپیتان تیم ملّیِ کشتیِ ایران با عنوان قهرمانیِ جهان از «یوکوهاما» برگشته بود. شبی که تختی وارد تهران شد، او و یارانش به روی دوش مردم از فرودگاه تا میدان 24 اسفند حمل شدند… تختی پس از پیروزی یوکوهاما و استقبال بینظیری که مردم از او کردند، مورد بیمهری دستگاه ورزش قرار گرفت؛ چه آنها نمیتوانستند چنین استقبالی را ببینند. امّا تختی ازپا ننشست و مبارزهی او بود که سبب تغییر رئیس وقت فدراسیون کشتی شد؛ ولی همین جنگ اعصابها او را از کسب آمادگی کافی برای مبارزه در مسابقات جهانی سال 1962 دور نگه داشت و نتیجتاً در آمریکا در فینال، با مدوید مساوی کرد و به علّت چند صد گرم وزن اضافه، مدال طلا را از دست داد و چون درد پا داشت، پس از مسابقات یک عمل جرّاحی روی پایش انجام شد و به ایران بازگشت.
در آن زمان تختی به عضویّت شورای جبههی ملّی انخاب شده بود و به همین جهت مشکلاتی برایش فراهم میکردند و دستگاه ورزش هم برای خوش خدمتی میخواست ترتیبی بدهد که تختی در جبههی ملّی شرکت ننماید و جنگ اعصاب شدیدی برایش به وجود آورده بودند.
در همین زمان که گویا تابستان سال 1342 بود، تختی مجبور بود برای عمل دوّم جرّاحی به اروپا یا آمریکا برود و پولی هم نداشت که مخارج سفر و معالجهاش را بپردازد؛ به همین جهت از تربیت بدنی خواسته بود که خرج معالجهی او را پرداخته و به او فرصتی بدهند که پس از مراجعت، به صورت اقساط ماهانه آن را پس بدهد. در آن زمان اکثر قهرمانان از اینگونه مخارج از سازمان یا فدراسیون مربوطه میگرفتند؛ امّا سازمان تربیت بدنی پرداخت چنین وجهی را به تختی منوط به انجام کاری کرد. رئیس وقت سازمان تربیتبدنی به من (فیروز مجلّلی) که آن زمان خبرنگار ورزشی بودم و روابطم را با تختی میدانست، تلفن کرد و گفت: به رفیقت بگو روز 28 مرداد به میدان 28 مرداد (شاهآباد) بیا و از جانب ورزشکاران سخنرانی کن و آنگاه من تمامی مخارج معالجهات را میدهم.
بعدازظهر همان روز که تختی را ملاقات کردم، قضیّه را به او گفتم. اشک در چشمان او حلقه زد. پرسیدم: ناراحت شدی؟
جواب داد: از تیمسار رئیس تربیتبدنی ناراحت نشدم؛ ولی از تو که یکی از دوستانم هستی و اخلاق [و موضع اجتماعیِ] مرا میدانی، انتظار چنین پیشنهادی را نداشتم.
گفتم: من پیشنهاد ندادم؛ بلکه پیغام رئیس سازمان تربیتبدنی را که جواب تقاضایت بود، به عنوان یک آورندهی پیغام به تو گفتم.
امّا تختی تمام آن بعدازظهر را در فکر فرو رفته و ناراحت بود و سرانجام گفت: از قول من به تیمسار بگو اگر صد برابر این هزینه را هم بدهی، آن روز من به آن میدان نمیآیم، تا چه برسد که سخنرانی هم بکنم.»[8]
کلیدواژه: تبعیت و اطاعت، تختی، ورزش، عزّت نفس
تدابیر منجّمان، جنّگیران و درویشان برای دفع دشمنان متجاوز
داستان محاصرهی اصفهان در عصر شاه سلطان حسین یه وسیلهی محمود افغان یکی از حوادث دردناک تاریخ ایران است. محمّدهاشم رستمالحکماء دربارهی اینکه پادشاه صفوی چه تدابیری را برای دفع دشمنان بکار میبست مینویسد:
« … و علما و فضلا و فقها و عرفا و صلحا و زهّاد هر روز به خدمت سلطان جمشید نشان، از روی تملّق و مزاجگویی میآمدند و عرض میکردند که جهانپناها، هیچ تشویش مکن که دولت تو مخلّد (جاودان) و به ظهور قائم آل محمّد متّصل خواهد بود و همهی اهل ایران،خصوصاً اهل اصفاهان، شب و روز دعا به دولت روزافزون تو میکنند. دشمنان تو ناگهان نیست و نابود و مانند قوم عاد و ثمود مفقود خواهند شد…
و چون آن زبدهی ملوک به اندرون خانهی بهشت آیین خود تشریف میبرد، زنان ماهروی مشکین موی، لاله رخسار، به قدر پنجهزار از خاتون و بانو و آتون و گیسوسفید و کنیزک و خدمتکار به دورش فراهم و جمع میآمدند و با هزارگونه تملّق و چاپلوسی به خدمتش عرض مینمودند که ای قبلهی عالم، خدا جانهای ما را به قربان تو گرداند! چرا رنگ مبارکت پریده و چراغ غصّه و غم در آشیان دلت به جای تذرو(قرقاول) فرح آرمیده؟ خرّم و خندان باش که ما هریک از برای تلف شدن دشمنانت نذرهای نیکو کردهایم و ختم لعن چهار ضرب پیش گرفتهایم که از برای مطلب شکافی، سیف قاطع است و هر یک نذر کردهایم که شلّهزردی بپزیم که هفتهزار عدد نخود در آن باشد که هر نخودی را هزار مرتبه لا اله الّا اللّه خوانده باشیم و بر آن دمیده باشیم و به چهل نفر فقیر بدهیم و دشمنانت را منهزم (شکستخورده) و متفرّق و در بدر کنیم. دیگر چرا مشوّشی؟ …
[…] منجّمین میآمدند و به خدمتش عرض مینمودند که ستارهی اصفاهان مشتری است؛ احتراق یافته و در وبال افتاده و از وبال بیرون خواهد آمد. و مقارنهی نحسین شده بود، بعد مقارنهی سعدین میشود و ناگاه دشمنانت مانند بناتالنعش متفرّق و پراکنده میشوند. و خدایتعالی این اساس را برپا نمود که قوّت طالع تو را بر عالمیان ظاهر گرداند.
و صاحب تسخیرها (جنگیران) میآمدند و به خدمت آن افتخار ملوک عرض میکردند که ما متعهّد میباشیم که هفت چلّهی پیدرپی درمندل در خلوتی عبدالرّحمان پادشاه جن را با پنج هزار کس از جنّیان بر دشمنان تو غالب و مسلّط کنیم که در یک شب احدی از دشمنان تو را زنده نگذارند.
و درویشان [میگفتند] به فیض نَفَس، بدخواهان تو را نیست و نابود خواهیم کرد.
و از سر کار فیض آثار اعلی به جهت این خدمات نیرنگآمیز، اخراجات [انعام] میگرفتند و میرفتند که قواعد چلّهنشینی و خدمات دیگر بجا آورند …»[9]
کلیدواژه: دین، محافظهکاری، عرفان، نقد فرهنگ
با چشمان باز حقایق را بررسی کنید
این پیام مهم جالینوس پزشک معروف روم باستان بود؛ امّا تاریخ پزشکی نشان میدهد که متأسّفانه این پیام مهم برای قرنها در اروپا مورد توجّه قرار نگرفت. او در سال 200 میلادی در سنّ هفتاد سالگی در جزیرهی سیسیل درگذشت. وی نه تنها پزشک، بلکه نویسندهای پُرکار بود. به گفتهی خودش 125 کتاب در فلسفه، ریاضیات، دستور زبان، حقوق و تعداد بیشماری رساله و مقالههای پزشکی به رشتهی تحریر درآورد. در سال 192 میلادی، در آتشسوزی معبد صلح، بسیاری از نوشتههای جالینوس سوخت و از بین رفت. با وجود این خسارت عظیم، مقدار زیادی از نوشتههای او تا به امروز باقی مانده که در پنجاه جلد بزرگ جمعآوری گردیده است.
با اینکه جالینوس پیدرپی سفارش میکرد که نباید نسبت به گفتهی گذشتگان تعصّب ورزید، امّا متأسّفانه نوشتههای خود او مثل کتابهای آسمانی حالت تقدّس پیدا کرد و برای مدّت هزار و پانصد سال مخالفت با نوشتههای او گناهی عظیم(!!) محسوب میشد. در این مدّت پزشکان از هرگونه آزمایش و مشاهدهی دقیق سرباز میزدند و فقط به نوشتههای جالینوس اکتفا میکردند. با این تعصّب، هزاران انسان، بیهوده جان خود را از دست میدادند. کتابهای جالینوس در اروپا تنها کتابهایی بود که پزشکان خود را ملزم به رعایت دستورات آن میدانستند. به این ترتیب، مردی که پیوسته میگفت: «به کتابها متّکی نشوید و با آزمایشات جدید، حقایق تازه به دست آورید»، خودش مورد ستایش قرار گرفت و قرنها تعالیمش بدون چون و چرا اطاعت شد. بیهوده نیست که تعالیم او دست مردهی سنّت لقب گرفت؛ دستی که قرنها گلوی دانش پزشکی را میفشرد.
کلیدواژه: تعصّب، سنّتپرستی
هدیهی تزار
سلطنت تزار روسیه نیکلای دوّم که از سال 1894 تا 1917 طول کشید با بدبختی اغاز شد و با مصیبت پایان یافت. در مراسم تاجگذاریِ وی، در مسکو اعلام کردند که به تمام مردمی که در مراسم شرکت کنند هدایایی داده خواهد شد. زمانی که مردم در انتظار دریافت هدایاشان بودند شایع شد که به اندازهی کافی هدیه برای همه موجود نیست. در ازدحام و اغتشاشی که برای گرفتن هدیه روی داد، صدها تن زن و کودک لگدمال و بسیاری از آنان هلاک شدند. سلطنت این تزار با انقلاب روسیه و اعدام وی پایان یافت.[10]
کلیدواژه: اطاعت و تبعیت، روابط مبتنی بر پول، عدل و ظلم
سوادی که زیانبار است
دکتر رضازادهی شفق در خاطرات خود مینویسد:
«روزگاری که در تبریز ردیف شاگردان متوسّط تحصیل میکردم، سپاهیان روسیهی تزاری آذربایجان را استیلا نمودند و آزادیخواهان و وطنپرستان ایران را در معرض قتل و غارت قرار دادند و جملگی از خرد و کلان و از پیر و جوان در اثر خونریزیهای وحشیانهی سالداتهای روسی یا بر سر دار رفتند یا متواری و پراکندهی دیار به دیار گردیدند. من هم در آغوش خانوادههای فداکار اصیل ایرانی و دوستان بیریا پنهان گشتم تا از دست صیّادان سنگدل وحشی در امان باشم. از اشخاص معدودی که غیر از مادر ستمدیدهام نزد من میآمد، خدمتکار صدیق ما کریم بود. [وی] مردی بود بسیار ساده؛ بیسواد هم بود. من از طرفی با غرور تحصیلات متوسّط و عُجب جوانی، از طرفی هم به علّت اینکه پیِ اُنس و مصاحبت میگشتم تا تنهایی و جدایی را کمی جبران کنم، خواستم او را سواد بیاموزم؛ ولی به جایی نرسید. روزی به او گفتم حمد و سورهی خود را بخواند تا تصحیح کنم. چون از اوّل غلط آموخته بود، نمیتوانست یاد گیرد. حوصلهام سر رفت و به او پرخاش کردم و او که معمولاً ساکت میشد و اساساً دو جمله حرف حسابی بلد نبود، یکباره سر برآورد و گفت: آقا، من سواد را میخواهم چه کنم؟ کاری و خدمتی دارم انجام میدهم. روزگاری با اهل و عیالم بسر میبرم. مگر نمیبینید که هم فراهمآورندگان این شور و آشوب باسوادها هستند و هم گرفتارشدگان مانند شما باسوادند؟ مگر حکایت گرگ و قاطر و روباه را نشنیدید؟
در پاسخ گفتم: نه.
کریم آن حکایت را که برای من درسی بود، بدینگونه نقل نمود: یک روز گرگی و قاطری و روباهی به هم رسیدند. گرگ گرسنه بود و پی وسیله میگشت تا به هر بهانهای هست یکی از آن دوتا را بدَرَد و بخورد. پس گفت: یکی از ما باید کشته شود! بیایید هر سه سنّ و سال خود را بگوییم و هرکس سنّش بیشتر است، او را قورمهسبزی کنیم.
آنگاه به روباه گفت: آقای روباه، شما چند سال دارید؟
روباه جواب داد: من در حضور آقای قاطر جسارت نمیکنم. ایشان بزرگترند؛ اوّل ایشان بگویند.
گرگ رو به قاطر کرد. قاطر پس از تأمّلی گفت: از شما چه پنهان، من سواد ندارم. سنّ مرا پدرم بر سُم پای راست من حک کرده. هریک از شما سواد دارد، بخواند تا اشتباهی در کار نباشد.
روباه گفت: من خواندن بلد نیستم.
گرگ با غروری که داشت گفت: من میخوانم!
پشت پای قاطر رفتنش همان بود و نوازش یک لگد جانانه همان، که در نتیجه کلّهی گرگ متلاشی شد. در این موقع روباه بیدرنگ و با سرعتی زیاد رو به فرار نهاد و چون رهگذران از وی پرسیدند: با آن هول و اضطراب کجا میروی؟ گفت: میروم سر خاک پدرم تا به روان او فاتحه بخوانم که چه خوب کرد مرا به مکتب نفرستاد؛ و گرنه من هم دچار عاقبت گرگ میشدم!
خدمتکار ما پس از نقل این قصّه با لحن مخصوص پندآموزی گفت: شما درس میخوانید! این عاقبت شما بود که زندگی خودتان و پدر و مادرتان و خانوادهتان از طرف دشمنان ایران که ناچار آنها هم درس خوانده و باسوادند، به خطر افتاده. بگذارید من در این بیسوادی بمانم و نماز را غلط بخوانم؛ ولی مردمآزاری نکنم و خیانت و دشمنی پیشه نسازم تا بتوانم از لوث خودپرستی پاک باشم و همین برای من کافی است.
بلی، سوادی که با غرور و خودخواهی و ستمپیشگی توأم باشد، چه فایده دارد؟ گرگ سیرَتان دانشمند یا دانشمندان گرگسیرت این جهان را پر از آفات و جنایات میسازند. چنانکه بکرّات گفتهام و باز خواهم گفت: این ماشینها و ابزار گوناگون جنگی و این بمب اتمی را علما و باسوادها ساختهاند که دو میلیارد بشر شبانهروز در کابوس و اضطراب و در تب و تاب بسر میبرند. پیشوایان ممالک باسوادند؛ ولی بعضی از آنها خودکام هستند. باسوادند؛ ولی مغرور و شهوی هستند. آنان باسوادند، ولی خدا را فراموش کردهاند.»[11]
کلیدواژه: سواد، علم و دانش، اخلاق، تکبّر و خودپرستی
برو که قدّت را نبینم
«مرحوم تختی به قدری در رفتار و کردار بینیاز بود که برای بعضیها باورکردنی نیست. حجب و حیایش بینظیر بود. یادم میآید روزی یکی از دوستانش پیشنهاد کرد: من یک چلوکبابیِ لوکس تأسیس میکنم و اسمش را تختی میگذارم. تو هم روزی یکی دو ساعت حوالیِ ظهر به آنجا سری بزن و برو. پنجاه درصد سهم آن را هم به تو منتقل میکنم.
به هنگام طرح این پیشنهاد، رنگ و روی تختی سرخ شد. دستهایش را از ناراحتی به هم مالید و بعد گفت: برو که قدّت را نبینم!
و این حدّاکثر ناسزایی بود که تختی به هنگام عصبانیّت فراوان ذکر میکرد و معنایش آن بود که نمیخواهم ببینمت.»[12]
کلیدواژه: ورزش، اخلاق، عزّتنفس
درس انشاء
«پیشخدمت ولتر، نویسندهی نامیِ فرانسوی، روزی از ولتر درخواست کرد که برای او نامهای بنویسد. چون نویسندهی ادیب نامه را به پایان رسانید، پرسید: آیا آنچه میخواستی بگویی در نامه نوشته شده است؟
پیشخدمت گفت: لطف فرموده در آخر آن اضافه کنید که از سبک انشایِ نامأنوس آن پوزش میخواهم؛ دیگری آن را برای من نوشته است.»[13]
کلیدواژه: علم، تکبّر و خودپرستی، فاصله گرفتن از مردم
حجّاج هم به نوشتن قرآن علاقه داشت!
«حجّاج والی خونخوار عراق به نوشتن قرآن عشق و علاقهی زیادی داشت و چون خودش فرصت نمیکرد، عدّهی زیادی از نویسندگان را استخدام کرده بود تا به نام او قرآن بنویسند. امّا کار کردن با حجّاج آنقدرها هم آسان نبود؛ زیرا [او] با نویسندگان شرط میکرد اگر یک کلمه پس و پیش بنویسند یا اشتباه کنند، وی به میل خود یک عضو نویسنده را ناقص میکند. در این صورت معلوم است که نویسندگان چقدر در ترس و لرز بودند و تا چه اندازه مراقبت میکردند. به این ترتیب سیهزار نسخه قرآن مجید به امر حجّاج تهیّه شد و عجب اینکه در میان این سیهزار نسخه فقط یک نسخه اشتباه داشت و آن هم یک کلمه بود. خوشبختانه نویسنده مورد عفو قرار گرفت، زیرا نسخهی دیگر را که به او واگذار کرده بودند بدون غلط نوشته بود.»[14]
کلیدواژه: دین، محافظهکاری، دینداری، سیاست، عدل و ظلم
سنگ قبر مناسب
روبس پیر یکی از انقلابیون معروف فرانسوی بود که باعث اعدام عدّهی بسیار زیادی از مخالفان گردید؛ ولی سرانجام خود نیز محکوم به مرگ شد و سرش به وسیلهی گیوتین از بدن جدا گردید.
یکی از سیاستمدارانی که به طرز معجزهآسایی توانسته بود از تیغهی گیوتین او جان به در برد، پیشنهاد داد روی سنگ قبر او این جمله را حک کنند:
«ای عابر، بر مرگ من گریه نکن! زیرا اگر من زنده بودم، تو مرده بودی!»[15]
کلیدواژه: ظلم و عدل، انقلاب فرانسه
نمیگذاشت کسی دستش را ببوسد
«آقا [شیخ هادی نجمآبادی] به همهی موجودات و جانوران رحیم و مهربان بود و اگر حادثهای پیش میامد، متأثّر مید. گاه اتّفاق میافتاد که گربهای در دامن پوستین ایشان میخفت؛ چون میخواست برخیزد، حیوانک در خواب و یا چرت بود، آقا صبر میکرد تا بیدار شود یا پوستین را میگذاشت و خود میرفت.
[یکبار] سگ ولگردی در گوشهی باغچهی خانه بچه کرده بود. یکی از همصحبتهای آقا تولهسگها را برده و به جای دوری انداخت. سگ ماده از دوری تولهسگها بیتابی میکرد. شیخ بارها به آن شخص میگفت: «کار خوبی نکردی که بچهها را از مادر جدا کردی.» و کسی را فرستاد و تولهسگها را پیدا کرده و آورد و در دامن مادرشان رها کرد.[16] […]
کلیدواژه: دوست داشتن حیوانات، محیط زیست، محبّت
یاد آر ز شمع مرده، یاد آر!
علی اکبر دهخدا در خاطرات خود مینویسد:
در روز 22 جمادیالاولی 1326 قمری، مرحوم میرزا جهانگیرخان شیرازی رحمهالله علیه، یکی از دو مدیر «صوراسرافیل» را قزّاقهای محمّدعلیشاه دستگیر کرده، به باغ شاه بردند و در 24 همان ماه، در همانجا، او را با طناب خفه کردند.
بیست و هفت هشت روز دیگر، چند تن از آزادیخواهان و از جمله مرا از ایران تبعید کردند و پس از چند ماه با خرج مرحوم مَبرور ابوالحسنخان معاضدالسّلطنهی پیرنیا، بنا شد در سویس روزنامهی صوراسرافیل طبع شود.
در همان اوقات، شبی مرحوم میرزا جهانگیرخان را به خواب دیدم در جامهی سپید (که عادتاً در تهران دربر داشت) و به من گفت: «چرا نگفتی او جوان افتاد؟» و بلافاصله در جواب، این جمله به خاطر من آمد: «یاد آر ز شمع مرده، یاد آر!» در این حال، بیدار شدم و چراغ را روشن کردم و تا نزدیک صبح سه قطعه از مُسمّط ذیل را ساختم و فردا گفتههای شب را تصحیح کرده و دو قطعهی دیگر بر آن افزودم و در شمارهی اوّل «صوراسرافیل» [که در سوئیس چاپ گردید] آورده شد:
ای مرغ سحر، چو این شب تار،
بگذاشت ز سر سیاهکاری،
وز نفخهی روحبخش اسحار،
رفت از سر خفتگان خُماری،
بگشود گره ز زلف زر تار،
محبوبهی نیلگون عَماری،
یزدان به کمال شد پدیدار،
و اهریمن زشتخو حصاری،
یاد آر ز شمع مرده، یاد آر!
ای مونس یوسف اندر این بند
تعبیر، عیان چو شد تو را خواب،
دل پر ز شعف، لب از شکرخند،
محسود عدو، به کام اصحاب،
رفتی بر یار و خویش و پیوند،
آزادتر از نسیم و مهتاب،
زان کو همه شام با تو یک چند
در آرزوی وصال احباب،
اختر به سحر شمرده، یاد آر!
چون باغ شود دو باره خرّم،
ای بلبل مستمند مسکین!
وز سنبل و سوری و سپرغم،
آفاق نگارخانهی چین
گل سرخ و به رخ عرق زشبنم،
تو داده زکف، زمام تمکین،
زان نوگل پیشرس که در غم،
ناداده به نار شوق تسکین،
از سردی دی فسرده، یاد آر!
ای همره تیهِ پورِ عِمران،
بگذشت چو این سِنین معدود،
وان شاهدِ نغزِ بزمِ عرفان
بنمود چو وعدِ خویش مشهود،
وزمَذبَحِ زر چو شد به کیوان
هر صبح شمیم عنبر و عود
زان کو به گناه قوم نادان
در حسرت روی ارض موعود،
بر بادیه جان سپرده، یاد آر!
چون گشت ز نو زمانه آباد،
ای کودک دورهی طلایی!
وز طاعت بندگان خود شاد،
بگرفت ز سر خدا خدایی،
به رسم اِرَم، نه اسم شدّاد،
گِل بست زبان ژاژخایی،
تسنیم وصال خورده، یاد آر!
«علی اکبر دهخدا»
کلیدواژه: آزادی، حقطلبی، مشروطه، دهخدا، شعر و ادبیات
آه … جنگ چقدر زشت است!
تاریخ بشر پُر از جنگها و خونریزیهایی است که در نتیجهی جاهطلبی و بلندپروازیهای زمامداران سیاسی و نظامیِ ملل روی داده است. میلیونها نفر در طول تاریخ بشر در میدانهای جنگ بر خاک افتادهاند؛ بیآنکه قاتل و مقتول، یکدیگر را شناخته و یا با هم کینه و عداوتی داشته باشند. جنگ فرانسه و اتریش در سال 1859 نیز یکی از این جنگها بود.
ظاهر قضیّه این بود که ویکتور امانوئل پادشاه «ساردنی» و وزیر باهوشش کاوور میخواستند وحدت و آزادیِ ایتالیا را تأمین نمایند و وطن خود را از قید اطاعت اتریش رهایی بخشند و ناپلئون سوّم امپراتور فرانسه نیز به آنها کمک مینمود. ولی اصل قضیّه این بود که ناپلئون سوّم که همیشه میخواست مانند ناپلئون پُناپارت با فتوحات درخشان خود، چشم ملّت فرانسه را خیره نماید، در این ماجرا دخالت نمود تا هم ضربشستی به ملل اروپا و فرانسویان نشان دهد و هم شکست نقشههای دور و دراز خود را جبران نماید.
برخورد شدید اوّلیّهی فرانسه و اتریش نخست در دهکدهی «ماژنتا» و سپس در «سولفرینو» روی داد. جنگ سولفرینو یکی از خونینترین محاربات قرن نوزدهم است. در این جنگ ملل مختلف همچون اسلاوها، آلمانیها، بروتونیها، فرانسویها و ایتالیاییها به جان هم افتادند و دست به کشتار یکدیگر زدند تا امپراتوران اتریش و فرانسه بتوانند عطش جاهطلبیها و خودخواهیهای خود را سیراب کنند.
در این نبرد، انسانی پاکدل و بیطرف شاهد صحنههای خونین جنگ بود؛ شاهدی که از آن کشتار سخت به خشم آمد. وی جهانگرد بود و فقط میخواست ببیند که در سنگرها چه میگذرد. وی از دیدن اجساد پارهپارهی انسانها آنچنان به رقّت آمد که بیاختیار فریاد کشید: «آه … جنگ چقدر زشت است!»
وی هانری دونان از اهالی «ژنو» بود که پس از دیدن آن صحنههای هولناک با ابتکار شخصیِ خود کلیساها و انبارهای غلّهی آن ناحیه را به صورت بیمارستان درآورد. وی به آواز بلند اعلام کرد که آن بیمارستانها دوست و دشمن نمیشناسند و هدفشان تنها نجات بیماران و مجروحان جنگی است.
دو سال پس از جنگ سولفرینو، این مرد نیکوکار خاطرات غمانگیز خود را از میدانهای جنگ به رشتهی تحریر درآورد. این کتاب آنچنان تأثیری در اندیشهها و احساسات انسانها گذاشت که برادران گنکور بانیان آکادمیِ گنکور دربارهی کتاب او نوشتند: این کتاب هزار بار زیباتر از حماسههای هومر، شاعر نامیِ یونان است.
آنچه دونان در کتاب خود خواننده را به دیدن آن میخوانَد، منظرهی خود جنگ نیست؛ بلکه صحنهی فردای نبرد است؛ یعنی وقتی که شبهای 24 و 25 ژوئن بسر آمد و آفتاب، انوار طلاییِ خود را بر مجروحان و مردگانی که باران شبانه آنها را غسل داده بود، فرو ریخت. دونان به دقّت و به تفصیل، صحنههای هولناک نبرد را نقّاشی میکند. او از جراحات خونین، اعضای شکستهی جنگجویان، بوهای تعفّن و زخمهای چرکین سخن میگوید:
«اینجا سربازی افتاده که چهرهاش کاملاً مسخ شده و زبانش از آروارهی شکسته بیرون آمده است. سرباز بدبخت خود را تکان میدهد و میخواهد برخیزد. من آبی به دهان و زبان خشکیدهی او میرسانم. یک مشت باند برداشته آن را در آب سطلی که یک نفر در دنبال من میآوَرَد، خیس میکنم. آنگاه آب را در حفرهی بیشکلی که جانشین دهان آن جوان شده است، میفشارم …
آنجا بینوایی خوابیده است که ضربت شمشیر قسمتی از چهره و بینی و لبان و چانهاش را بریده و از میان برده است و چون قادر به تکلّم نیست و نیمه کور شده است، با دست خود اشاراتی میکند و میخواهد با این حرکات مذبوحانه و رقّتانگیز، توجّه دیگران را به خود جلب کند. من به آرامی کمی آب بر چهره و دهان او میافشانم.»
دونان پس از شرح بیست صفحه از خاطرات و مشاهدات خود، دعوت از جهانیان را آغاز میکند. در واقع، همهی کتاب مقدّمهای جهت آماده کردن ذهن خوانندگان برای پذیرفتن این «دعوت» است.
اندیشهی نخستین هانری دونان این بود که سازمان جهانی از خادمان و نیکوکاران داوطلب تشکیل یابد تا در میدانهای جنگ و در پشت جبهه به پزشکان و پرستاران نظامی کمک کنند. این داوطلبان میبایستی روح و رأفتی همچون پیامبران میداشتند و علاوه بر خدمات پزشکی، شفقت و مهربانیِ خود را نیز شامل حال دردمندان و نیازمندان مینمودند.
پیشنهاد دونان خیلی زود توجّه نیکخواهان جهان را جلب کرد و پایههای سازمان جهانیِ صلیب سرخ ریخته شد. بسیاری از مردم پروس و فرانسه به این سازمان پیوستند؛ امّا شگفتآور اینکه واتیکان (محل استقرار پاپ و مرکز دین مسیحیت و مذهب کاتولیک) در اظهار نظر خود راجع به این سازمان، جانب احتیاط را رعایت کرد.
هانری دونان از آن پس، هرچه به دست میآورد، به مصرف سازمانی میرساند که خود آن را تأسیس کرده بود. او آخرین سالهای زندگیِ خود را در نوانخانهای در دهکدهی «هایدن» گذرانید. به تدریج خدمات دونان مورد توجّه قرار گرفت و در سال 1901 جایزهی صلح نوبل نصیب او شد. نُه سال بعد در تاریخ 30 اکتبر 1910 دونان در همان دهکده جان سپرد.[17]
کلیدواژه: صلیب سرخ، جنگ، عدالت، پزشکی، هانری دونان
* منبع مجموعهی شماره 2: هزار و یک حکایت تاریخی (جلد اول)، گردآوری و تدوین محمود حکیمی، چاپ هشتم، اسفند 74، انتشارات قلم.
- فریدون تولّلی، طنزی در نثر کهن، مجلّهی وحید، شهریورماه 1351. ↑
- مورّخ الدّوله سپهر، ایران در جنگ بزرگ، تهران – 1335، ص 141 و 165. ↑
- حدیث مقاومت، یادداشتهای خصوصیِ شهید دکتر فاطمی در زندان، ص 410. ↑
- مهدی پرتوی، ریشههای تاریخی امثال و حکم، مجلّهی هنر و مردم، آذر و دی 1348. ↑
- مولانا ابولکلام آزاد، هند آزادی گرفت، ص 21. ↑
- ویلیام شایرر، ظهور و سقوط آدولف هیتلر، ترجمهی کاوه دهگان، ص 136. ↑
- فیروز مجلّلی، چند خاطره از جهان پهلوان تختی، مجلّهی جوانان امروز، دوّم بهمن ماه 1357. ↑
- محمّدهاشم آصف (رستمالحکما)، رستمالتّواریخ، به اهتمام محمّد مشیری، چاپ دوّم، تهران 1352. ↑
- به نقل از پرنس ارفع (ارفعالدّوله) با اندکی تغییر. ارفعالدوله سالهای دراز در شهرهای روسیه میزیست. ↑
- دکتر رضازادهی شفق، درسهایی از تاریخ، کتابفروشی زوّار، تهران – 1342، ص 15. ↑
- فیروز مجلّلی، چند خاطره از جهان پهلوان تختی، مجلّهی جوانان امروز، شمارهی 627. ↑
- مجلّهی یغما، بهمن ماه 1340. ↑
- اطّلاعات ماهانه، خردادماه 1337. ↑
- مجلّهی دانستنیها، پانزدهم اسفندماه 1364. ↑
- مجلّهی وحید (خاطرات)، شمارهی 23، ص106. ↑
- ماهنامهی فرهنگ، شمارهی اوّل، دی ماه 1340،ص78، با تلخیص و ویراستاریِ مجدّد. ↑17. باستای پاریزی، بیمار و بیمارداری مجلّهی گوهر، سال اوّل، شمارهی 5، خرداد 1352، ص 397. ↑