فایل قابل چاپ حکایتهای تاریخی مجموعههای 4 تا 9
لبخندی حاکی از خوشبختی[1]
یکی از دانشمندان بزرگ روسی که در عصر استالین دچار خشم او شد واویلوف زیستشناس معروف معاصر بود. واویلوف از آن جهت که با اندیشههای استالین در زمینهی توارث مخالف بود مورد خشم او قرار گرفت؛ از کار برکنار شد؛ به سیبری تبعید گردید و سرانجام به قتل رسید.
سالها پس از مرگ استالین ثابت شد که همهی نظریّات استالین در مورد زیستشناسی و علم توارث غلط بوده است و واویلوف و صدها دانشمندی که به جرم مخالفت با اندیشههای او مجازات شدند بیگناه بودهاند. روسها تصمیم گرفتند از چند تن از آن دانشمندان که قربانی هوسهای دیکتاتور شوروی شده بودند «اعادهی حیثیّت» کنند. در این میان، مرگ واویلوف بیش از همه دردناک و تأثّرآور بود.
«در سال 1967،چند نفر از علاقهمندان این دانشمند تصمیم گرفتند مجسّمهی یادبودی از او در «ساراتف» برپا کنند. از این شهر مجسّمهسازی را یافتند که از سفال مجسّمهی بینظیری از چهرهی دانشمند ساخت و از آن به عنوان مُدل برای ساختن مجسّمهای از گرانیت استفاده کرد. از این مجسّمه در حضور صدها نفر، از جمله چند دانشمند از اعضای مؤسّسهی واویلوف که جان سالم بهدر برده بودند، پردهبرداری شد؛ ولی در کمال تعجّب مشاهده گردید که مجسّمهی سنگی هیچ شباهتی به واویلوف ندارد. [واقعیّت ماجرا این بود که] کارشناسان هنری شهر ساراتف پس از بازبینی مجسّمه آن را کار خوبی تشخیص نداده بودند. آنها به مجسّمهساز دستور دادند از صورت واویلوف چین و چروکها و خطوط عمیق ناشی از سوءتغذیه را برطرف کرده و حلقهی دور چشمانش را رُتوش کند؛ زیرا این خطوط مؤیّد این بود که وی در دوران بازداشت مورد شکنجه و بدرفتاری قرار گرفته بود. پوپوفسکی اضافه میکند که سانسورچیان به مجسّمهساز دستور دادند یک لبخند حاکی از خوشبختی نیز روی صورت سنگی بیفزاید.»[2]
کلیدواژه: علم، سیاست، سانسور، آزادی بیان، استالین
نباید این اشتباه را در هند تکرار کنیم
استعمارگران انگلیسی در هند از آغاز ورود به این کشور که در زیر لوای یک شرکت تجاری به نام «کمپانی هند شرقی» فعّالیّت میکردند میکوشیدند تا مردم هند در بیخبری و ناآگاهی بسر ببرند. استعمارگران از ایجاد مدرسه در شهرها و روستاها میهراسیدند و از اعزام معلّم و مربّی به آنجا بیم داشتند. یکی از محقّقان تاریخ تعلیم و تربیت هند در این مورد مینویسد:
«از آغاز کار کمپانی هند شرقی نسبت به تعلیم و تربیت هند بیاعتنایی شد و چون حکومت برتانیا در شبه قارّه استقرار یافت با استفادهی ملّت هند از تعلیم و تربیت مخالفت کرد؛ چه دولت بریتانیا معتقد بود که اگر مربّی به آن سرزمین اعزام دارد بزودی تسلّط خود را [بر هندوستان] از دست خواهد داد. موکرجی مینویسد که در سال 1793 هنگام تنظیم قانون اساسی برای هند یکی از اعضای هیأت حاکمه با اعزام معلّم به آنجا مخالفت کرد و گفت: ما آمریکا را به سبب همین خطاها از کف دادیم و اینک در مورد هندوستان نباید این اشتباه خود را تکرار کنیم. اگر هندیان برای تعلیم و تربیت نیازهایی دارند برای رفع احتیاجات خویش باید به انگلستان بیایند.»
سرانجام نزدیک پنجاه سال بعد یعنی از سال 1845 دولت انگلیس برای تربیت کادرهایی از افراد ورزیده در سازمانهای دولتی هندوستان به تأسیس مدرسه و دانشگاه رضایت داد. در بنگال، مَدْرَس و بمبئی مدارسی تأسیس شد و در این شهرها و شهرهای دیگر به تدریج مؤسّسات تربیت معلّم و دانشگاه هایی تأسیس شدند امّا:
«تأسیس دانشگاه با آغاز شورشهای استقلال طلبانه همراه بود و دولت انگلیس این طغیانها را با توسعهی آموزش و پرورش مربوط دانست؛ از این رو هر سال نظارتش بر مدارس، اعمّ از دولتی یا غیر دولتی شدیدتر میشد…»[3]
کلیدواژه: آموزش و پرورش، استعمار، آگاهی، ظلم، انگلستان
حدود دُم حضرت والا!
«میگویند مدرّس نسبت به فرمانفرما زیاد انتقاد میکرد. فرمانفرما به وسیلهی یکی از دوستان مدرّس به او پیغام فرستاد که: خواهش میکنم حضرت آیتالله اینقدر پا روی دُم من نگذارند.
مدرّس در پاسخ او گفت: به فرمانفرما بگویید حدود دُم حضرت والا باید معلوم شود؛ زیرا من هرکجا پا میگذارم دُم حضرت والاست.»[4]
کلیدواژه: انتقاد، ظلم، تبعیت و اطاعت
نادرشاه و سیّد هاشم خارکن
«گویند روزی نادرشاه با سیّدهاشم خارکن از عرفای نجف ملاقات کرد. او را از این جهت خارکن میگفتند که با خارکنی امرارمعاش میکرد. نادر به سیّدهاشم رو کرد و گفت: شما واقعاً همّت کردهاید که از دنیا گذشتهاید.
سیّدهاشم با سادگی تمام گفت: برعکس، همّت را واقعاً شما کردید که از آخرت گذشتهاید!»[5]
کلیدواژه: دنیا و آخرت، دین، محافظهکاری
شاعر حقیقی
«روزی از روزها مهاراجهی بزرگ، محبوبترین مهاراجهی آفتاب و ماه، به وزیر خود امر داد تا شاعری حقیقی برای او انتخاب کند. وزیر رأی مهاراجه را برای عموم اعلام کرد. روز بعد در برابر قصر جمعی گرد آمدند. هزار و یک نفر جمع شده بودند و همه به یک صدا میگفتند: ما شاعر حقیقی هستیم.
وزیر بیست و یک روز به اشعار آنها گوش داد، امّا نتوانست بهترین شاعر را برگزیند. او یک روز تمام فکر کرد و روز دوّم و سوّم هم در آنباره اندیشید. روز چهارم نام هزار و یک شاعر را با خطّ زرّین روی صفحهی کاغذی نوشت و آن را پیش مهاراجه برد. مهاراجه با تعجّب پرسید: به راستی همهی اینها شاعرند؟
وزیر تعظیم کرد و جواب داد: فرمانروای بزرگ، من اشعار آنها را به دقّت گوش کردم، امّا نتوانستم شایستهترین آنها را انتخاب کنم و به این جهت نام همهی آنها را نوشته و پیش شما آوردم تا خود انتخاب کنید.
مهاراجه مدّتی فکر کرد و سپس چنین گفت: شاعران را به زندان افکنید و همه را آگاه سازید که از این پس هر کس یک بیت شعر بگوید به شدّت کیفر میبیند و از شهر تبعید میشود.
شش ماه از آن ماجرا گذشت. یک روز مهاراجه به زندان رفت و امر داد همهی شاعران را بگردند. از هزار و یک شاعر تنها صد و یک شاعر از شکنجه و عذاب توانفرسای زندان نهراسیده و از هنر خود دست برنداشته بودند. آنها خشم و کیفر مهاراجه را به هیچ شمرده و شبها دور از چشم نگهبانان شعر میسرودند.
مهاراجه به وزیر خود گفت: اکنون میبینید که نهصد نفر از آنها شاعر نبوده و آدمهای شهرتطلب میباشند. به آنها پول بدهید و بگذارید از اینجا بروند. صد و یک شاعر دیگر را به قصر طاووس بیاورید و همه چیز برایشان آماده کنید تا در خوشی و رفاه بسر برند.
وزیر به دستور مهاراجه عمل کرد. صد و یک شاعر لباسهای فاخر پوشیدند و وقت خود را به خوردن خوراکیها و نوشابهها و عیش و نوش میگذراندند. آنها حرفهای پوچ و بیمعنی میزدند و دیگران آن حرفها را شنیده و به حالشان تأسّف میخوردند.
شش ماه هم بدینسان گذشت. روزی مهاراجه با وزیر خود در قصر حضور یافته و صد و یک شاعر را احضار کرد و به آنها گفت: شما شش ماه تمام با شادی و عیش گذراندید. اکنون کدامیک از شما با اشعار خود میتوانید ما را سر ذوق بیاورید و خاطر ما را محظوظ دارید؟
شاعران خود را باخته و سرهایشان را پایین افکندند و خاموش ماندند. تنها نوجوانی از آن میان چشمهای خود را به چشمهای مهاراجه دوخت. او مانند صد شاعر دیگر به عیش و نوش وقت نگذرانده و به سادگی زندگی کرده بود و هنگامی که شاعران شراب میخوردند و یا به خواب خوش میرفتند، او تنها به گوشهای میرفت، شعر میسرود و اشعار خود را با اشتیاق فراوان میخواند.
مهاراجه به وزیر خود گفت: نه، این صد نفر هم شاعر نیستند. آنها بیکاره و مفتخورند. وقتی که در زندان از شادیها و لذایذ دنیوی محروم بودند، شعر میگفتند و هر کدام از زندگی تلخ و سرنوشت تیرهی خود شِکوِه میکردند؛ امّا همینکه به زندگی با شُکوه و پر از عیش سرگرم شدند از الهام و ذوق آنها اثری باقی نماند. آنها را بزنید و از قصر دور سازید.
پس از آنکه خشم مهاراجه فرونشست، شاعر جوان را نشان داده و به وزیر گفت: این جوان، هم از درد و محنت و هم از عیش و خوشی الهام میگیرد. او هم در شب تیره و هم در صبح روشن، هم در برابر مرگ سیاه و هم در روز خوشبختی شعر میسراید. همهی شاعران حقیقی چنین هستند. آن ها همواره از زندگی الهام میگیرند و جشمهی جوشان شعر آنها را هیچ حادثهای خشک نمیسازد … این جوان شاعر حقیقی است و از امروز به بعد شاعر مخصوص ما خواهد بود. زندگی دلخواه او را فراهم بیاورید تا هر روز به قصر بیاید و شعری برای ما بخواند.
شاعر جوان روز بعد به قصر آمد و شعری را که سروده بود خواند. روز دوّم و سوّم هم اشعار خود را برای مهاراجه خواند؛ ولی روز چهارم در قصر حاضر نشد و نامهای نوشت و برای مهاراجه فرستاد و در آن نوشت: بنا به میل و دستور شما نتوانستم شعر بگویم. من شاعر قلب خویش و الهام آزاد خود هستم. من بردهی آرزوها و امیال کس دیگری نمیتوانم باشم.
پسر جوان وزیر پس از خواندن نامهی شاعر خشمگین شد و به مهاراجه گفت: حقّ نان و نمک را نمیشناسد.
مهاراجه به او اعتراض کرد و گفت: نه، حق با تو نیست! شاعر حقیقی آزاد است و آزادانه نغمه میسراید.»[6]
کلیدواژه: آزادی، شعر، سختی و آسانی، تبعیت و اطاعت
استعمارگران به جهاد میروند
آنچه که استعمارگران اروپا در قرون نوزدهم و بیستم بر مردم سرزمینهای استعمار شده روا داشتند حکایت اشک و خون است. داستان مظالم بسیار، بیرحمیهای شگفت و غارتهای بیحساب است؛ امّا عجیب اینجاست که استعمارگران آن را برای تعالی انسان ضروری میدانستند! رابرت روزول پالمر در این مورد میگوید:
«ایمان به تمدّن جدید به صورت دیانتی درآمده بود و امپریالیسم جهادی در راه اشاعه و اعتلای آن دیانت بود. به این نحو که انگلیسیها صحبت از «باری» میکردند که سفیدپوست بر دوش داشت؛ فرانسویان دم از ابلاغ تمدّن خویش به سایر مردم جهان میزدند؛ آلمانها سخن از اشاعهی فرهنگ خود میراندند و آمریکاییان نعمتهایی را متذکّر میگردیدند که افراد میتوانستند در کنف حمایت اقوام انگلوساکسون بجویند. داروینیسم و انسانشناسی عامّهپسند تعلیم میداد که سفیدپوستان شایستهتر (!!) و با استعدادتر از مردم غیر سفیدپوستند.»
کار این غرور به جایی رسید که رودیارد کیپلینگ نویسنده و شاعر انگلیسی خطاب به وطنش انگلستان، در سال 1899، چنین سرود:
باری را که سفیدپوست باید به دوش گیرد برگیر
گُلهای سر سبد خود را بیرون فرست
فرزندان خود را جلای وطن ده
تا حوایج اُسرای ترا برآورند،
و زیر یوغ سنگینی به خدمتِ
مردمی پرجوش و وحشی کمر بسته دارند؛
یعنی اقوام ترشرویی را که تازه به بند آوردهای
که نیمی ابلیسند و نیم دیگر کودک.»[7]
کلیدواژه: استعمار، مدرنیته، قرون جدید، نژادپرستی
مجلس ایران
دکتر رضازادهی شفق که خود در عصر پهلوی در دو دوره نمایندهی مجلس بود، در مورد مجلس ایران در آن دوره مینویسد:
«در قسم اعظم این نیم قرن اخیر که مجلسهای متعدّد منعقد گشت، شاید نصف آن مدّت از عمر گرانبهای این کشور ضایع [شد] و به هدر رفت؛ یعنی در انتظار و تأخیر و تأخّر گذشت. معلوم نبود آقایانی که موقع انتخابات آنهمه با مال و جان کوشش میکردند چرا بعد از انتخاب شدن فعّالیّت و کار و کوشش را کنار میگذاشتند. به یاد دارم در همان دو دوره که من بودم شاید صد بار یا بیشتر در جلسات متفرّقه رئیس اخطار نمود آقایان سروقت حاضر گردند، ولی مؤثّر نیفتاد و همان کاسه بود و همان آش. عجب اینکه اشخاصی که در یک جلسه اتّفاقاً سروقت حاضر میشدند و در باب لزوم رعایت وقت اخطار و تذکار مینمودند، جلسهی بعد خود حاضر نمیشدند و اکثریّت حصول نمییافت و غالباً جلسات از یازده صبح به آن طرف منعقد میگشت و یک یا دو ساعت کار نکرده باز هم تعطیل مینمود. انعقاد آن جلسهی دو ساعته هم بدون مقدّمه و تشریفات نبود. پس از آنکه مدّتی در راهروها با چای خوردن و صرف غلیان و تلفن به این و آن میگذشت وصدای زنگ بلند میگشت و مرحوم آقا سیّدکمال داد میزد: «آقایان بفرمایید!»، وکلای با شهامت، وکلای مبرّز، با ناز و کرشمهی خاصّی وارد تالار میگشتند و با تبسّمی ملیح و سیاستمدارانه به غرفههای تماشاچیان نگاهی میانداختند و بعد در جاهای خود مینشستند؛ ولی باز هم اکثریّت حاصل نمیگشت و پهلوانان نطق قبل از دستور با کمال بیصبری چشم به در تالار میدوختند و هر کس وارد میشد چوبخط میزدند تا فرصت نطق آنان برسد. در ضمن، پیشخدمتها به دنبال وکیلان راهرونشین میرفتند و یکی دو عدد شکار میکردند و میآوردند؛ با اینهمه مجلس به واسطهی کسری یک یا دو وکیل گیر میکرد و جلسه معطّل میماند و در چنان موقعی یکی از آقایان با تظاهر به تنگ حوصلگی، گویا برای آوردن کسریها بیرون میرفت، ولی خودش هم جیم میشد. در این بین یکی دو نفر موقع سیگارشان میرسید و میرفتند بیرون و امید اکثریّت قطع میگشت. البتّه وکیل آزاد است؛ وکیل مصون است؛ وکیل محترم است! در این بین یکی از تکمضرابیهای مجلس مفیدترین پیشنهاد را که مقبول عامّه بود میکرد و آن تعطیل جلسه و موکول کردن آن به جلسهی آینده بود که فوراً پذیرفته میشود [!] و دوباره [جریان] چای و تنقّلات در راهروها آغاز می شد. […] شخص حیرت میکرد که افرادی از بشر در این دنیای دو روزه و زیر همین فَلَک گردان و چرخ بیامان ممکن است غافلانه عمر گریزپای ملّتی را در یک مقام پر مسئولیّت با لاابالیگری بگذرانند.»[8]
کلیدواژه: مجلس، تنبلی، مسئولیت، تاریخ معاصر، فساد
تأسیس عدالتخانه هنوز برای ما زود است
«روزی عبدالمجید میرزای عینالدّوله صدراعظم در انجمنی خطاب به جمعی از درباریان و بزرگان گفت: مظفّرالدّین شاه فرمان تأسیس عدالتخانه را صادر کرده و گفته نظامنامهی آن را بنویسیم؛ امّا هنوز در این کار اقدام اساسی نکردهام. عقیدهی شما چیست؟ اگر تأسیس عدالتخانه به مصلحت ملک و ملّت نیست، صحبت آن در میان نیاید.
حاضران جمله خاموش ماندند. عینالدّوله مطلب را دگربار بیان کرد. احتشامالسّلطنه که خود از طرفداران جدّی عدالت بود، فرمود: بی هیچ گمان تأسیس عدالتخانه به سود و مصلحت مردم است و اجرای امر شاه مایهی افتخار شما و دودمان شما خواهد بود.
امیربهادر برافروخت و گفت: اگر عدالتخانه برپا شود، میان پسر شما و بقّالی حقیر چه تفاوت به جا خواهد ماند؟[…]»[9]
کلیدواژه: عدالت، برابری، طبقات اجتماعی، مشروطه، عدل و ظلم
سادهلوحیهای یار وفادار محمّدعلیشاه
«سفر دوّم مظفّرالدّینشاه به اروپا در محرّم 1319 با دریافت ده میلیون تومان قرض از روسها انجام گرفت. در این سفر چند روضهخوان همراه شاه بودند و در دو ماه محرّم و صفر، شاه در همهجا، در کشتیها، راه آهن و مهمانخانهها مشغول عزاداری بود. در یکی از این مجالس روضهخوانی امیربهادر چنان به صدای بلند گریه و زاری سرداد که موجب اضطراب مهمانداران فرنگی شد بطوریکه میخواستند دکتر خبر کنند. […]»[10]
کلیدواژه: عزاداری، محافظهکاری، دین، قاجار، مشروطه
آسیدبوریک یعنی آی سیّد برو!
«زمانی که ملکالمتکلّمین قهرمان بزرگ مشروطه تصمیم به مبارزه با جهل و استبداد گرفت قبل از هر چیز در شهر اصفهان مدرسهای به سبک جدید تأسیس کرد. استقبال مردم از تأسیس این مدرسه شگفتانگیز بود. دسته دسته مردم کودکان و نوجوانان خود را به این مدرسه میآوردند و با امید به آنکه فرزندانشان آیندهای روشن خواهند داشت، نام فرزندان خود را در آن مدرسه مینوشتند.
مدّتی گذشت. پاسداران جهل و استبداد یکبار دیگر به وحشت افتادند و مبارزه با علم و دانش آغاز شد. کار به جایی رسید که واعظی از گروه مستبدّان فریاد کشید: ای مسلمانان، آرام نشستهاید؟ در مدرسهای که ملکالمتکلّمین تأسیس کرده، کودکان را بیدین میکنند و به آنها آسیدبوریک میدهند. آسیدبوریک یعنی آی سیّد از اینجا برو! میدانید یعنی چه؟ یعنی اینکه سادات و اولاد پیغمبر را میخواهند از شهر اصفهان و سپس ایران بیرون کنند.
حامیان جهل و استبداد مدرسه را تعطیل کردند، امّا ملکالمتکلّمین دلیرانه به مبارزه ادامه داد. پس از آنکه قزّاقها به فرمان محمّدعلی شاه مجلس شورای ملّی را به توپ بستند نمایندگان مجلس کوشش کردند تا جان خود را نجات دهند؛ ولی قزّاقهای حامی محمّدعلی شاه آنها را محاصره کرده و بسیاری از آنان را دستگیر نمودند. در جریان این حمله، ملکالمتکلّمین سخت مجروح شد. وقتی که او را به باغ شاه آوردند ریشهایش خونآلود و لباسش پاره بود.
زمانی که حکم اعدام او صادر شد، چند دقیقه قبل از اعدام، وی را به نزد محمّدعلی شاه بردند. شاه با خشم فراوان فریاد کشید: تو را به بدترین وضع خواهم کشت.
قهرمان آزادی با متانت و خونسردی گفت: با کشتن من نهال آزادی نخواهد خشکید. از هر قطرهی خون من یک ملکالمتکلّمین به وجود خواهد آمد. […]»[11]
کلیدواژه: مدرسه، عدل و ظلم، استبداد، مشروطه، ملکالمتکلّمین
شبی که محمّدعلی شاه تا صبح نخوابید
محمّدعلی شاه فرزند مظفّرالدّین شاه پادشاهی مستبد و ظالم بود. وی با کمک قزّاقهای روسی عرصه را بر آزادیخواهان و مشروطهطلبان تنگ کرد. سرانجام مشروطهطلبان پس از تحمّل سختیهای بسیار، پیروز شدند و این حکایتی است از آخرین شب پادشاهی محمّدعلی شاه:
«وقتی به شاه خبر رسید که تقریباً دو ثلث تهران به دست مجاهدین افتاده دل از خیال فتح و پیروزی برداشت. دستور داد که در سراسر کاخ سلطنتآباد چراغ روشن نکنند، زیرا میترسید که مجاهدین به نور چراغ به جای او راه یابند. پیش از این شاه با وزیر خارجهی خود سعدالدّوله، در بابت توسّل به سفارتهای خارجی مشاوره کرده و سعدالدّوله گفته بود که پس از بمباران مجلس، انگلیسیها دیگر به او نظر خوبی ندارند. باید با سفارت روس صحبت کرد. ولی نمایندهی پادشاه را به سفارت راه ندادند. تا اینکه شب شد و به فرمان شاه به هر یک از درباریان اسلحهی کمری دادند؛ ولی اغلب نمیدانستند که این اسلحه به چه درد میخورد.
آن شب تا صبح شاه نخوابید. زنان و خویشان و کودکان او نیز تا صبح به خواب نرفتند. صبح شد و دوباره محمّدعلی شاه، سعدالدّوله را به سفارت روس فرستاد. تا وزیر خارجه بازگردد، شاه بدون آنکه بفهمد چه میکند، سبیل پُرپشت خود را میجوید و از این طرف به آن طرف میرفت و احمدمیرزا طفل بزرگترش نیز به دنبال پدر روان بود تا کنجکاوی کودکانهی خود را با سر درآوردن از وقایع قانع کند.
بالاخره وزیر خارجه رسید و شاه دیگر طاقت آن نداشت که با وزیر خود به اتاق خویش بروند و دوبدو صحبت کنند. بلند بلند پرسید: پس چه شد؟ روسها چه خواهند کرد؟
سعدالدّوله دستی به سبیل خود کشیده، گفت: قربان! میگویند که اجازهی دخالت در امور داخلی ایران را نداریم. دولت امپراتوری ما را از هرگونه دخالتی منع کرده است.
شاه دیگر منتظر بقیّهی مطالب نشد. وحشتی که از رسیدن مجاهدین داشت و یأس از دخالت و حمایت روسها، یکباره شبح مرگ را در نظر او ظاهر ساخت.
مرگ فجیع، شاید بر فراز چوبهی دار! در آن هنگام سران آزدیخواه که شاه آنان را بارها اراذل و اوباش و ماجراجو و آدمکش خوانده بود، دستها خواهند زد، شادیها خواهند کرد، در جلوی چشم ملّت در مقابل بهارستان که به دست ظلم او خراب شده بود اهانتها خواهند نمود و دشنامها خواهند داد. این افکار وحشتناک موجب شد که یکباره شاه عنان اختیار از دست داد و فریاد زد: کالسکهها را برگردانید! مرا خواهند کُشت!
سپس خود را به کالسکه انداخت و گفت: برو به سفارت روس!
شاه بدینترتیب به سفارتخانه رسید و بلافاصله سفارت روس مراتب را به سفارت انگلیس اطّلاع داد و چون پای مقرّرات 1907 در میان بود، دولت انگلیس هم پرچم خود را در آنِ واحد با پرچم دولت تزاری روس بر فراز مقرّ محمّدعلی میرزا زد و دورهی سلطنت شاه بدبختی که از سلطنت چیزی جز نفرت ابدی حاصل نکرده بود بدینترتیب خاتمه یافت. پس از شاه، زنان و فرزندان و سایر وجوه دربار مثل امیربهادر و مجلّلالسّلطان و دیگران نیز به سفارت پناهنده شدند.»[12]
کلیدواژه: عدل و ظلم، استبداد، مشروطه، محمدعلی شاه، قدرت
کریمخان و مرد چاپلوس
«کریمخان زند در ایّام حکومت خود شخصاً به شکایات مردم رسیدگی میکرد و به همین جهت روزی چند ساعت از وقت خود را به پذیرفتن مردم اختصاص میداد و طیّ این مدّت، هر کسی حق داشت به حضور او برود و مطلب مورد نظرش را با وی در میان بگذارد.
در یکی از این روزها شخصی در حالیکه زار زار میگریست به دیدن کریمخان آمد و به محض ورود، خود را روی پای وی انداخت و شروع به تملّقگویی و چاپلوسی نمود. کریمخان که تصوّر میکرد مأمورانش در حقّ این مرد ظلمی کردهاند و او برای دادخواهی آمده، دلش به حال وی سوخت و دستور داد او را ببرند و آرام کنند و هنگامی که تألّم خاطرش فرونشست او را به حضور ببرند.
ساعتی بعد، هنگامی که مرد کمی آرام شده بود او را به نزد کریمخان بردند. کریمخان از وی خواست تا درد دلش را به زبان بیاورد. گفت: من از مادر نابینا متولّد شدم و عمری را در تاریکی محض گذراندم تا اینکه دیروز اُفتان و خیزان خود را به آرامگاه پدرتان رساندم و دست توسّل به سوی مزار شریف آن مرحوم دراز کردم و در حالیکه زار زار میگریستم از جناب ایشان تقاضای شفا کردم و آنقدر گریستم که دچار ضعف شدم و بیهوش افتادم. در عالم خواب مردی روحانی و جلیلالقدر را دیدم که به بالینم آمد. دست بر چشمانم گذاشت و گفت: «من ابوالوکیلم، تو را شفا دادم. اینک برخیز و با خاطر آسوده به هر جا که مایلی برو!». من وقتی از خواب بیدار شدم، چشمان خود را بینا یافتم و احساس کردم همه چیز را میبینم. به همین جهت از شدّت خوشحالی میگریستم و اینک از باب ستایش و قدردانی خدمت رسیدهام تا به خاطر داشتن چنین پدر با کرامتی به شما تبریک بگویم و به پاس محبّتی که ایشان در حقّم کرده در سلک فداییان شما درآیم و آمادهی هر نوع خدمتگزاری و جاننثاری باشم.
کریمخان بعد از شنیدن حرفهای آن مرد دستور داد او را تنبیه کنند. گروهی از بزرگان با حیرت جلو آمدند و شروع به شفاعت کردند و آنگاه علّت خشم و غضب کریمخان را پرسیدند. کریمخان در پاسخ گفت: پدر من تا وقتی زنده بود در گردنهی بید سرخ، الاغ دزدی میکرد. روزی هم که مُرد، خلقِ خدا، خالق را شکر کردند که جان چنین مردی را گرفته است. بعد از به قدرت رسیدن من، عدّهای چاپلوس برای خوشآیند من بر محلّ دفن او مقبرهای ساختند و آن را «عیناق ابوالوکیل» نامیدند و اکنون این مرد شیّاد سعی دارد او را صاحب کرامت معرّفی کند.»[13]
کلیدواژه: چاپلوسی و تملق، مدح، تبعیت و اطاعت، صداقت، مدیریت و حکومت، کریمخان زند، خواب دیدن، شفا، معجزه، عزّت نفس
شعری برای مزار هلاکو
«معروف است که هلاکوخان به یکی از شاعران دربارش سفارش کرد تا برای سنگ قبر او شعر مناسبی بسراید و بابت انجام این تکلیف دستمزد ناچیزی هم به او پرداخت. شاعر موصوف با توجّه به توصیهی هلاکو و دستمزدی که گرفته بود شعری ساخت که اگرچه روی سنگ قبر هلاکو حک نشد، امّا شنیدن دارد:
یکی از بزرگان دنیا و دین | در اینجا نهادهست سر بر زمین |
ز کردار او خلق خرسند بود | فزونتر ز هر کس هنرمند بود |
بسی عقل و تدبیر و فرهنگ داشت | ز مردمفریبی بسی ننگ داشت |
برای یکی بدرهی بیفروغ | نشاید ازین بیش گفتن دروغ»[14] |
کلیدواژه: مدح، چاپلوسی و تملّق، شعر
برای آنکه شهرت کنم!
«اراسترس از مردم یونان، معبد «دیان» را در شهر «افهزوس» آتش زد. این بنا یکی از عجایب هفتگانه جهان بود. به او گفتند: بد ذات، این چه کاری بود؟
گفت: برای آنکه در تاریخ مشهور بشوم.»[15]
کلیدواژه: شهرت، تاریخ
فهرستی از کلیدواژههای مجموعه 9-4:
28 مرداد – ابوذر – ابوسعیدابوالخیر – اجتناب از طاغوت – احتکار – احکام دینی – اختلاف و تفرقه – اختلاف شعاری – اخلاق – ارتش – استالین – استبداد – استعمار – اسکندر – اصلاح خود – اطاعت از باطل – اعتراض – اقلیتها – الوات و اوباش – امام سجّاد(ع) – امنیت – انتقاد – انحراف و تحریف – انقلاب – انقلاب فرانسه – انگلستان – ایثار – آزادی – آزادی بیان – آگاهی – آموختن – آموزش و پرورش – بخشش – بدبینی – بدخلق – بدعت – بدگویی – بدگویی و عیبجویی – برابری – برادری – برخورد با مخالف (دشمن) – بردگی – بردهداری – بزرگی – بلندهمّتی – بهانههای ستم – بهلول – بیتفاوتی – بیطرفی – بیهودگی – پزشکی – پوچی و بیمعنایی – پیامبر(ص) – پیروزی – تاریخ – تاریخ ایران – تاریخ علم – تاریخ معاصر – تبعیت از ظالم – تبعیت و اطاعت – تجمّل – تختی – تربیت فرزند – ترس – ترس و ایمنی – تصمیمگیری – تغییر – تکبر – تلاش و ایستادگی – تلاش و کوشش – تملّق و مدح – تنبلی – تنبیه – توبه – توکّل – ثروتاندوزی – جادو – جامعهی طبقاتی – جنگ جهانی دوم – جهل – جهل و خرافه – جوانمردی – چاپلوسی – چاپلوسی و تملق – حاکم – حرص و طمع – حرف و عمل – حق – حقطلبی – حقوق – حکومت – حیوانات – خاطرات سفر – خانواده – خدا – خشونت – خندیدن – خندیدن از روی نادانی – خواب دیدن – خودبزرگبینی – خودفروشی – دانشگاه – دانشمندان – دروغ – دعا – دفاع از حق – دلقک – دنیا – دنیا و آخرت – دیکتاتوری – دین – دینداری – دیوانگی – دیوژن (دیوجانس) – رسوم بیمعنی – رشوه – رفاه و آرامش – روانشناسی تبعیت – روحانیّت – روزه – زن – زندگی غیرسیاسی – سادهزیستی – سانسور – ستارهشناسی – ستم – سختی و آسانی – سختی و تلخی – سقراط – سکوت و انفعال – سنایی – سنتهای غلط – سهروردی – سیاست – شاه – شاهعباس – شعر – شغل – شفا – شکر – شهرت – صبر – صداقت – صفویه – طالعبینی – طبقات اجتماعی – طرفداری – طنز و لودگی – ظاهربینی – ظلالسلطان – ظلم – ظلمپذیری و سکوت – عبادت – عدالت – عدالت در اسلام – عدل و ظلم – عزّت نفس – عزاداری – عقلای مجانین – علم – علم (science) و اخلاق – علم و عمل – علمآموزی – علی(ع) – عمربنعبدالعزی – عوام فریبی – غذا – فخرفروشی – فرانسیس بیکن – فساد – فقر و محرومیت – قاجار – قدرت – قدرت حقیقت – قدرتطلبی – قرآن – قرون جدید – قضاوت – قضاوت در اسلام – قهرمان ملّی – کُشتی – کارهای عجیب – کریمخان زند – گرسنگی – گناه – لباس – لذّت و آرامش – مال – مال (پول) – مال و ثروت – مالاندوزی – مبارزه با ظلم – مبارزه با نفس – مجلس – محافظهکاری – محافظهکاری دینی – محبّت – مدارا و نرمی – مدح – مدح و چاپلوسی – مدرسه – مدرنیته – مدیریت و حکومت – مردم – مردمداری – مسئولیت – مشورطه – مظفرالدین شاه – معجزه – مغول – ملکالمتکلّمین – منزلت و ارزش – مهربانی – میانمایگی – ناپلئون – نادرشاه – ناصرالدینشاه – نالیدن از ظلم – نرون – نژادپرستی – نظم – نفس – نوشتن – نویسندگی – نیکی و بدی – هدف زندگی – هدف و وسیله – همراهی – همکاری با ظالم – هند – هنر – ورزش
[1] منبع این مجموعه: هزار و یک حکایت تاریخی (جلد 2)، گردآوری و تدوین محمود حکیمی، چاپ ششم، اسفند 74، انتشارات قلم.
[2] مجلّهی دانشمند، فروردین 1365، ص 48. برای آگاهی بیشتر در این زمینه مراجعه کنید به کتاب ماشین قدرت و اختناق، ترجمهی محمود حکیمی، انتشارات امیرکبیر، تهران ـ 1365.
[3] رحمتالله مهراز، «سازمان آموزش و پرورش در هند»، ماهنامهی آموزش و پرورش، بهمن ماه 1340.
[4] هزار نکته، ص 217.
[5] محمود مستجیر، هزار نکته، ص 99.
[6] این داستان که از مجلّهی فانوس نقل شده اثر «سودارشان» نویسندهی هندی است و «عقیلی کاتبی» آن را ترجمه کرده است.
[7] رابرت روزول پالمر، تاریخ جهان نو، ترجمهی ابوالقاسم طاهری، انتشارات امیرکبیر، تهران ـ 1349،ج 2، ص 273.
[8] دکتر رضا زادهی شفق، چند بحث اجتماعی، انتشارات زوّآر، تهران ـ 1340، ص 274.
[9] ماهنامهی آموزش و پرورش، اسفندماه 1354، ص 375.
[10] اطّلاعات ماهانه، تیر و شهریور 1336.
[11] مجلّهی اطّلاعات هفتگی، 25 مرداد 1325.
[12] اطّلاعات ماهانه، اسفند ماه 1329.
[13] اطّلاعات هفتگی، خواندنیهای تاریخی، شمارهی 2341، 27 خرداد 1366.
[14] اطّلاعات هفتگی، خواندنیهای تاریخی، شمارهی 2341، 27 خرداد 1366، ص 55.
[15] مهدیقلی هدایت (مخبرالسّلطنه)، خاطرات و خطرات، ص 238.