You are currently viewing «برگ‌هایی از تاریخ» (مجموعه‌ی شماره 1)

در زمانه‌ی امروز، بیش از همیشه، تاریخ جای خود را در زندگی انسان‌ها از دست داده است و انسان امروز غالبا در حالی به زندگی ادامه می‌دهد که از گنجینه‌ی عبرت‌ها و روشنایی‌های تاریخ بی‌بهره است. داستان یا حکایت، یکی از بهترین قالب‌هایی است که می‌تواند ما را با تاریخ آشتی داده و انگیزه‌ای باشد تا عمیق‌تر وارد چند و چون تاریخ شویم. «برگ‌هایی از تاریخ»، عنوان مجموعه‌ای از حکایت‌های تاریخی است که ما را با انتخاب‌ها و سرنوشت‌هایی آشنا می‌کند که انسان‌ها داشته‌اند و بدین ترتیب، به ما فرصت انتخابی آگاهانه‌تر و بهتر می‌دهد.
این حکایت‌های تاریخی، می‌توانند دست‌مایه‌ای برای آموزش ارزش‌های اخلاقی و اجتماعی به کودکان و نوجوانان باشند. از این رو، در پایان هر حکایت، کلیدواژه‌های قرار داده شده است که با رجوع به آن‌ها می‌توان از این حکایات به نحو مفیدتری در فرایندهای آموزشی بهره جست. کلیه‌ی کلیدواژه ها نیز در پایان مجموعه‌ی شماره‌ی 3 آورده شده‌اند.[1]

وقتی که «مردم» وارد عمل می‌شوند.

حکومت‌های دیکتاتوری اغلب کارهای زشت خود را به نام «مردم» انجام می‌دهند. آن‌ها معمولاً برای سرکوب مخالفان خود عدّه‌ای از اراذل واوباش را به‌طور ناگهانی به جان مخالفان می‌اندازند تا آنان را مورد ضرب و شتم قرارداده و یا نابود کنند و پس از رسیدن به هدف خود با خونسردی اعلام می‌کنند که «دولت مقصّر نیست؛ مردم خود «خائنین» را مجازات کردند».
پس از کودتای 28 مرداد، حکومت شاه برای انتقام از یاران مصدّق که شاه را با آن ذلّت و خواری از مملکت بیرون کرده بودند وارد عمل شد و به همین حیله و نیرنگ متوسّل گردید. یکی از کسانی که قرار بود به وسیله‌ی «مردم»(!) مجازات شود، آقای لطفی وزیر دادگستریِ کابینه‌ی دکتر مصدّق بود.
ابتدا روزنامه‌ی فرمان (که از روزنامه‌های طرفدار شاه و سلطنت بود)، در مقاله‌ای نوشت: «مجازات مأمورین و وزرای سابق (یعنی حکومت مصدّق) را به خود مردم واگذارید!» و یک هفته‌ی بعد مردم، یعنی مزدوران چاقوکش دربار، وارد عمل شدند. بقیّه‌ی مطلب را از زبان حسن اعظام قدسی یا اعظام الوزراء که در زمان رضا شاه و پسرش محمّدرضا پست و مقام داشت، بشنوید:
«…آقای لطفی وزیر دادگستریِ کابینه‌ی مصدّق که از مدتی قبل بر اثر توقیف، مبتلا به کسالت شده بود، به تجویز پزشکان به ییلاق منزل شخصی رفته بود که واقع در کوچه‌ی اسدی نزدیک میدان تجریش می‌باشد. مقارن ساعت یازده صبح روز چهارشنبه، عدّه‌ای که بنا به اظهار کسبه‌ی آن حدود متجاوز از پنجاه نفر بودند به وسیله‌ی یک اتوبوس بزرگ در جلوی کوچه‌ی اسدی پیاده و داخل کوچه می‌شوند. از این عدّه در حدود سی نفر به زور داخل منزل آقای لطفی وزیر سابق دادگستری شده و بقیه در خارج از منزل مراقب و در انتظار مراجعت رفقای خود بودند.
این عدّه پس از داخل شدن به منزل، سراغ آقای لطفی را گرفته و پس از چند دقیقه گفتگو ناگهان به ایشان حمله‌ور می‌شوند و لطفی که با لباس استراحت در بستر بیماری افتاده بود، در اوّلین حمله به زمین می‌افتد. این جمعیّت همچنان با مشت و لگد و چوب به سر و صورت و بدن ناتوان وی ضرباتی وارد می‌آورند. در این هنگام خانم و دختر و عروس آقای لطفی داخل حیاط شده و به ضمن اعتراض به عملیّات این مردمان وحشی، با گریه و زاری شروع به داد و فریاد می‌نمایند و همسایگان را به کمک و نجات می‌طلبند. این عدّه پس از مضروب نمودن لطفی که در نتیجه بی‌حال می‌شود، به همسر و دختر و نوه‌ی او نیز حمله کرده و موی سر آن‌ها را کنده و ضرباتی هم به آن‌ها وارد می‌آورند که در این اثنا نوه‌ی یکساله لطفی که در بغل یکی از زن‌ها بوده، به زمین افتاده و در میان حمله‌کنندگان لگدمال و مجروح شده و از بین می‌رود.
ضاربین پس از این عمل، با آسودگی خیال منزل آقای لطفی را ترک نموده و به محلّ خود مراجعت می‌نمایند و در تمام طول این مدّت حتّی یک نفر هم مزاحم آن عدّه‌ی مزبور نمی‌شود!
طبق معاینه‌ی پزشکان و پزشک قانونی، بر اثر ضرباتی که به آقای لطفی وارد آمده بود چشم راست مشارالیه معیوب و کور شده و دست چپشان هم به شدت مجروح و در چند نقطه‌ی بدن نیز آثار سختی مشاهده می‌گردد.»
گذشته از مرحوم لطفی که پس از کودتای 28 مرداد بدینگونه به وسیله‌ی مردم (!!) مجازات شد، شهید دکتر سیّد حسین فاطمی هم مورد ضرب و شتم اراذل و اوباش دربار پهلوی قرار گرفت. دکتر فاطمی پس از کودتا مدّتی مخفی بود؛ امّا بعداً دستگیر شد. مدّتی پس از دستگیری، وقتی که مأموران شهربانی او را به سوی عمارت دادگستری می‌بردند ناگهان مورد هجوم عدّه‌ای از رذل‌ترین اوباش زمان قرار گرفت. اوباش بی‌رحم که با رهبری شعبان بی‌مخ فعّالیّت می‌کردند، در حالی که شعار جاوید شاه می‌دادند با ضربات چاقو دکتر فاطمی را سخت مجروح کردند[2].

کلید واژه: تاریخ، سیاست، ظلم و عدل، ملّی شدن صنعت نفت، دروغ

منبر ما و قبله‌ی ما شما حضرت اشرف هستید!

محمّد علی جمالزاده درباره‌ی رنگ عوض کردن افراد چاپلوس می‌نویسد:
«یکی از رفقا حکایت می‌کرد که در شهر آن‌ها در ایران در منزل حاکم روضه‌خوانی بود. یکی از بزرگان متملق و بادنجان دورقاب‌چین که از هر طرف باد بیاید بادش می‌دهند، در آن مجلس وارد شد و بی‌پروا پشت را به منبر نموده و در مقابل حاکم زانو به زمین زد و بنای چاپلوسی و خوش‌آمد گویی را گذاشت.
حاکم به متانت و ادب به او فهمانید که پشتش به منبر است. ولی او صدا را بلندتر نموده گفت: منبر ما و قبله‌ی ما شما حضرت اشرف هستید!
در همان ضمن خبر رسید که حاکم معزول شده است؛ فوراً رو را به طرف منبر برگردانیده و پشت را به حاکم کرده گفت: پشت کردن به منبر حضرت سیّدالشّهدا بدترین معصیت‌ها و بی‌ادبی‌هاست.»[3]

کلیدواژه: فرصت طلبی، دین، محافظه‌کاری، مدح و چاپلوسی، تبعیت و اطاعت

وقتی که ناپلئون مسلمان می‌شود…

معمولاً زمامداران برای تثبیت مقام و ماندن بر اریکه‌ی قدرت، از احساس مذهبیِ توده‌های مردم سوءاستفاده‌ی فراوان می‌کنند. در این میان زمامداران فریبکار و قدرت‌پرست گاه به دروغ خود را علاقه‌مند و شیفته‌ی مذهبی نشان می‌دهند که قلباً هیچ‌گونه اعتقادی به آن ندارند. یکی از این زمامداران ناپلئون بُناپارت بود که در طول زمامداریِ خود (1799- 1814) کشورهای زیادی را فتح کرد و جنگ‌های خونین بسیار به راه انداخت. ناپلئون پس از فتح مصر ادّعای مسلمانی کرد و خود را علی بُنابارداپاشا نامید؛ لباس‌های عربی پوشید و دستار بر سر گذاشت. وی روزهای جمعه به مسجد می‌رفت و حتّی یکی از ژنرال‌های خود به نام ژنران منو را وادار ساخت که مسلمان شود و نام عبدالله را روی خود بگذارد.
ناپلئون پس از بازگشت از مصر به فرانسه خود را مسیحیِ معتقدی نشان داد و چون بعد از انقلاب کبیر فرانسه مسیحیّت در آن کشور ضعیف شده بود، دوباره به تقویت مذهب کاتولیک پرداخت و برای آنکه از پشتیبانیِ پاپ برخوردار شود، قانون جدیدی به مجلس تریبونای فرانسه عرضه داشت که در آن، مسیحیّت مذهب رسمی شناخته شده بود. ویل دورانت مورّخ معروف در این مورد می‌نویسد:
«ناپلئون خود را بدین خیال تسلّی می‌داد که مبیّن خواست اکثریّت عظیم فرانسویان بوده و اساس قدرت خود را مستحکم ساخته است، و حال آنکه آن را از بالا سست کرده بود. وی روحانیون را به حال اوّل بازگردانده بود؛ ولی چون اسقف‌ها را منصوب می‌کرد و هم به آن‌ها و هم به سه هزار کشیش حقوق می‌داد، تصوّر می‌کرد که می‌تواند آن‌ها را با ریسمان اقتصادی نگاه دارد. به عقیده‌ی او کلیسا یکی از ابزارهای او می‌شد و زبان به مدح و ثنای او می‌گشود و از سیاستش حمایت می‌کرد. چندی بعد دستور داد در کاتشیسم (یعنی تعلیمات شفاهی یا کتبی در مسائل مذهبی مخصوصاً کتب مربوط به تعلیم اصول دین مسیح) جدید،‌ به کودکان فرانسوی بیاموزند که احترام به امپراتور به منزله‌ی احترام به خداوند است… و اگر وظایف خود را در قبال امپراتور انجام ندهند… با نظمی که خداوند برقرار کرده است به مخالفت پرداخته‌اند… و سزاوار لعنت ابدی خواهند بود.»
ناپلئون خاضعانه در مراسم قدّاس، سپاسگزاریِ خود را به روحانیون ابراز می‌داشت. امپراتور فریبکار، برای عرضه داشتن قانون جدیدی به مجلس قانونگذاری و تصویب آن، در روز عید پاک مراسمی در کلیسای نوتردام برپا کرد. در این مراسم اسقف‌ها و کشیش‌ها گروه گروه طی‌ِّ مراسمی با شکوه نزد او می‌رفتند و از اینکه امپراتور حقوقی برایشان مقرّر داشته است، از او تشکّر می‌کردند. ویل دورانت در این مورد می‌نویسد:
«… در یکشنبه‌ی عید فِصَح (عید پاک)، ضمن تشریفاتی مجلّل در کلیسای نوتردام، هم عهدنامه‌ی صلح آمی‌ین [با انگلستان] و هم کنکوردا (قانون جدید) در میان اعتراضات انقلابیون، خنده‌ی نظامیان و شادی مردم اعلام شد. عدّه‌ای کاریکاتوری را در سربازخانه‌ها دست بدست می‌گرداندند که ناپلئن را در حال غرق شدن در ظرف آب مقدّس نشان می‌داد، و مطلبی هجوآمیز بدین مضمون در آن نوشته شده بود:
برای آنکه پادشاه مصر شود، به قرآن ایمان می‌آورد؛ برای آنکه پادشاه فرانسه شود، به انجیل ایمان می‌آورد.»[4]

کلیدواژه: تبعیت و اطاعت، دین و مذهب، قدرت طلبی، ظلم و عدل

برای اینکه ستمکاران را خوار کند!

«گویند روزی مگسی بر صورت منصور خلیفه نشست. آن را از خود دور ساخت؛ ولی دوباره برگشت و بر چهره‌اش فرود آمد و آنقدر این کار تکرار شد که او به تنگ آمد. در همین موقع، جعفربن محمّد امام صادق علیه‌السّلام بر او وارد شد. منصور او را مخاطب ساخته گفت: اباعبدالله، خدای عزّوجّل به چه منظور مگس را خلق کرد؟
امام فرمود: برای اینکه ستمکاران را خوار کند و از کبر و نخوت آن‌ها بکاهد!»[5]

کلیدواژه: تکبّر، ستم

تا جهان باشد از او گویند

«گویند که روزی موسی علیه‌السّلام در آن وقت که شبان شعیب بود و هنوز وحی بدو نیامده بود، گوسفندان را می‌چرانید. قضا را میشی از رمه (گلّه) جدا افتاد. موسی خواست که او را به رمه بَرَد. میش، گوسفندان را نمی‌دید و از بیدلی (ترس) همی رمید و موسی از پس او همی دوید، تا مقدار دوفرسنگ؛ چنانکه میش را طاقت نماند و ازماندگی (خستگی) بیفتاد و بر نتوانست خاست.
موسی در وی نگاه کرد و رحمش آمد. گفت: ای بیچاره، کجا می‌گریزی و از کی می‌ترسی؟
برداشتش و بر گردن گرفت و بیاورد تا به نزدیک رمه. چون چشم میش بر رمه افتاد، دلش به جا باز آمد. موسی علیه‌السّلام او را از گردن فرو گرفت و میش اندر میان رمه شد.
ایزد تعالی به فرشتگان ندا کرد که دیدید بنده‌ی من با آن میش چه خُلق کرد و بدان رنج که بکشید و او را نیازرد و بر وی ببخشود؟ به عزّت من که او را برکشم (مقام بلندی بخشم) و کلیم (هم‌سخن خود) گردانم و پیغامبریش دهم و بدو کتاب فرستم و تا جهان باشد از او گویند.
این همه کرامت‌ها او را ارزانی داشت.»[6]

کلیدواژه: موسی (ع)، محبّت

هم به لاهوتش خورد و هم به ناسوتش!

«در بحبوحه‌ی محاصره‌ی قسطنطنیّه به‌وسیله‌ی سلطان محمّد فاتح، جاسوسان برای او خبر بردند که در شهر غوغایی عظیم است. گفت: چه خبر است؟
گفتند: کشیشان و عدّه‌ی زیادی از مردم در مسئله‌ی کلامی بر دو دسته تقسیم شده‌اند و حکّام و سردمداران در کلیسای قدّیسِ ایاصوفیا گرد آمده‌اند و بحث می‌کنند که زخم وارد بر مسیح آیا بر جنبه‌ی لاهوت آن حضرت خورده یا بر جنبه‌ی ناسوت او؟
محمّد [فاتح] در حال تیری از توپی سنگین به همان کلیسا گشاد داد و چون اصابت کرد، گفت: هم به لاهوتش خورد و هم به ناسوتش.»[7]

کلیدواژه: علم لاینفع، پزشک غیر سیاسی

در آن دنیا هم

«خانم پرل باک، نویسنده‌ی معاصر آمریکایی می‌گفت: آنچه وضع سیاهان را در بعضی از ایالات آمریکا برای من به ‌خوبی روشن ساخت گفته‌ی پیرمرد سیاهپوستی بود. پس از یک مراسم مذهبی که سخن از نعمت‌های بهشت در میان بود و می‌گفتند که در بهشت فقط رقص و جشن و ضیافت خواهد بود، پیرمرد سیاه گفت: آری، آری. امّا باز هم باید ما جارو کنیم و ظرف‌ها را بشوییم.»[8]

کلیدواژه: تبعیض نژادی، دین

شِبلی در آنان می‌نگریست و می‌گریست

«شبلی [عارف معروف] در مسجدی رفت که دو رکعت نماز کند. در آن مسجد کودکان درس می‌خواندند و وقت نان خوردن کودکان بود. دو کودک نزدیک شبلی نشسته بودند: یکی پسر منعمی (ثروتمندی) بود و دیگری پسر درویشی. در زنبیل پسر مُنعِم پاره‌ای حلوا بود و در زنبیل پسر درویش نان خشک. پسر درویش از او حلوا می‌خواست. آن کودک می‌گفت: اگر خواهی که پاره‌ای حلوا به تو دهم، سگِ من باش و چون سگان بانگ کن!
آن بیچاره بانگ سگ می‌کرد و پسر منعم پاره‌ای حلوا بدو می‌داد. باز دیگر باره بانگ می‌کرد و پاره‌ای دیگر می‌گرفت. همچنین بانگ می‌کرد و حلوا می‌سِتُد.
شبلی در آنان می‌نگریست و می‌گریست. کسی از او پرسید: ای شیخ، تو را چه رسیده است که گریان شده‌ای؟
[شبلی] گفت: نگاه کنید که طامعی (طمع کاری) به مردم چه رسانَد؟ اگر آن کودک بدان نان تهی قناعت می‌کرد و طمع از حلوای او برمی‌داشت، سگ همچون خویشتنی نبایست بود.»[9]

کلیدواژه: عزّت نفس، طمع

زندگی سراسر رنج بردگان زمین در روسیه

در تاریخ روسیه هیچ چیز دردناک‌تر از زندگی اندوه‌بار و سراسر رنج «سِرف‌ها» یا بردگان زمین نیست. زمین‌داران بزرگ روسیه با استفاده از سنّت‌ها و عقاید مذهبیِ روستاییان این کشور که پیرو کلیسا و تعالیم فرقه‌ی اُرتودُکس بودند و بردگی و اسارت را سرنوشت تغییرناپذیر خود می‌دانستند، توانستند سیستم ظالمانه‌ی فئودالی را تا آغاز قرن بیستم پابرجا نگاه دارند. مالکان اغلب مردمانی مغرور، بی‌عاطفه و بی‌رحم بودند. در سراسر روسیه سرف‌ها شب و روز رنج می‌کشیدند و تحقیر می‌شدند و دست‌رنج آن‌ها به مصرف خوشگذرانی و عیش و نوش تزار و درباریان او صدها فئودال خو‌شگذران و لذّت‌جو می‌رسید. نویسندگان و هنرمندان انسان‌دوست روسیه در آثار خود داستان های بسیار از صدها سال ظلم و ستم مالکان این کشور گفته‌اند. یکی از آنان نویسنده و فیلسوف معاصر روسیه کرو پتکین (1842 – 1921 ) است که زندگی سراسر رنج کشاورزان را هنرمندانه در آثار خود توصیف می‌کند:
«پدر کروپتکین یک‌ هزار و دویست سرف داشت و با آنکه نسبت به ارباب‌های دیگر و به اقتضای آن زمان، آدم بدی نبود [امّا] نسبت به آن‌ها سختگیر بود و خطاهایشان را به شدتّ مجازات می‌کرد. روزی پدرش نوکری را به علّت آنکه ظاهراً مقداری کمتری علف به انبار حمل کرده بود کتک زد و نوکر به اصرار می‌گفت: عالیجناب اشتباه می‌کنند.
ارباب دوباره حساب‌ها را وارسی کرد و دید حتّی بیش از معمول در انبار علف گردآوری شده، پس فریاد آورد: پس معلوم می‌شود از علوفه‌ی اسب‌ها بریده‌ای.
و سپس او را به اداره‌ی پلیس فرستاد که به جرم نافرمانی صد ضربه شلّاق بزنند.»
باید توجّه داشت که در کشورهای اروپایی از قرن پانزدهم میلادی به تدریج سیستم فئودالی و نگهداری سرف‌ها یا بردگان زمین ملغی گردید. انقلاب‌های قرن نوزدهم در کشورهای فرانسه، اتریش و پروس سیستم بزرگ مالکیت را برانداخت و کشاورزان عملاً به فعّالیّت‌های سیاسی پرداختند. یکی از عوامل این انقلاب‌های رهایی‌بخش، بیداری و آگاهیِ کشاورزان اروپا پس از انقلاب کبیر فرانسه بود. امّا در روسیه مالکان از گسترش اندیشه‌های رهایی‌بخش به شدّت جلوگیری می‌کردند. عامل دیگری که موجب شد تا پایان قرن نوزدهم رنج و محنت سرف‌ها در روسیه برقرار بماند، تعالیم و اندیشه‌های کلیسای اُرتودُکس بود که اسارت و فقر و تیره‌روزی کشاورزان و سعادت و خوشبختی مالکان را مشیّت الهی می‌دانست و مقامات روحانیِ کلیسا چندین قرن در بهره‌کشی از کشاورزان دست در دست تزار و فئودال‌ها داشتند. خاطرات زندگیِ کروپتکین آکنده از وقاحت مالکان است. یکی از این خاطرات اعطای نشان به پدر اوست:
«از خاطراتی که در ذهن کروپتکین نقش بسته بود، تشریفات اعطای نشان به پدرش بود که به مناسبت نجات کودکی از خانه‌ای که آتش گرفته بود به او داده می‌شد. کروپتکین از پدرش سؤال کرد: از اینکه خود را به کام شعله‌های آتش انداختی هیچ نترسیدی؟
– من که به درون آتش نرفتم؛ بلکه نوکرم خود را به آتش زد و کودک را رهانید.
– پس چرا به تو نشان می‌دهند؟
– زیرا این نوکر من بود که چنین شهامتی نشان داد.
کروپتکین در اندیشه فرو رفت و با خود گفت: دنیای عجیبی است! نوکری کاری شرافتمندانه و انسانی می‌کند، به ارباب پاداش می‌دهند؛ ولی به علّت کار احمقانه‌ی اربابی، نوکر را مجازات می‌کنند.»[10]

کلیدواژه: دین، ظلم و عدل، برده‌داری، تقدیرگرایی

چگونه کارهای مملکت درست می‌شود

«روزی ناصرالدّین شاه وزیر دفتر (هدایت‌الله وزیر دفتر) را دید که گوش‌هایش از زیر کلاه بیرون آمده بود. نظری خشم‌آلود به سوی او افکند و گفت: گوش را زیر کلاه بگذار!
وزیر دفتر کلاه را تا زیر گوش‌های خود فرود آورد و گفت: قربان، بچشم! این هم گوش بنده زیر کلاه. ببینم کارهای این مملکت با گوش زیر کلاه بردن درست می‌شود.»[11]

کلیدواژه: سیاست، ظلم و عدل

پندی بر جویندگان دنیا

«در روزگار عیسی سه مرد در راهی می‌رفتند، فراگنجی رسیدند. گفتند: یکی بفرستیم تا ما را خوردنی آورد. یکی را بفرستادند. آن مرد بشد (رفت) و طعام خرید. [در بین راه] با خویش گفت: مرا باید زهر در این طعام کردن تا ایشان بخورند و بمیرند و گنج به من مانَد.
آن دو مرد دیگر [باهم] گفتند: چون این مرد باز آمد و طعام بیاوَرد، وی را بکشیم تا گنج به ما ماند.
چون او بیامد و طعام زهرآلود بیاورد، وی را بکشتند؛ پس طعام بخوردند و هر دو بمردند.
عیسی علیه‌السّلام [از] آنجا بگذشت. با حواریان گفت: اینک دنیا! بنگرید که چگونه هر سه مرد از بهر وی (دنیا) کشته‌اند و وی از هر سه بازماند.
و این پندی است بر جویندگانِ دنیا از دنیا.»[12]

کلیدواژه: دنیا، طمع

به سر مقدّس اعلیحضرت که از هزار گل خوشبوتر است!

«نوشته‌اند شاه‌عبّاس یک روز که جمعی از رجال کشور در مجلسی مهمان وی بودند، دستور داد تا همه‌ی سر قلیان‌ها را با پِهِن خشک و کوبیده‌ی اسب، چاق کردند و برای سرداران و رجالی که قلیان می‌کشیدند به مجلس آوردند. سپس رو به ایشان کرد و گفت: ببینید این تنباکو چطور است. آن را وزیر همدان برای من فرستاده و مدّعی است که بهترین تنباکوی دنیاست.
همه کشیدند و تعریف کردند و به سلیقه‌ی وزیر همدان آفرین گفتند. آنگاه شاه رو به قورچی باشی (رئیس قراولان شاهی) کرد و گفت: خواهش دارم عقیده‌ی خود را آزادانه بگویی.
قورچی باشی گفت: به سر مقدّس اعلیحضرت که از هزار گُل خوشبوتر است.
شاه نظری به تحقیر بر او افکند و گفت: مرده‌شوی چیزی را ببرد که نمی‌توان آن را از پِهِن تشخیص داد.»[13]

کلیدواژه: اطاعت، بردگی، تملّق

سه روزنامه‌ی مخالف از هزار شمشیر خطرناک‌تر است

ناپلئون امپراتور فرانسه، پس از آنکه به عنوان کنسول اوّل برگزیده شد قبل از هر چیز شروع به تعطیل روزنامه‌ها کرد و تعداد آن‌ها را از چهل و نه به شش روزنامه تقلیل داد. وی راضی نبود که آن شش روزنامه هم آزادی داشته باشند.
ناپلئون با آنکه روش آزادی مطبوعات را در کشور انگلیس می‌ستود، ولی در حکومت خود در فرانسه برای قبول گفته‌های مخالفان آمادگی نداشت و به‌وسیله‌ی فوشه، رئیس شهربانی خود دستور بازداشت سردبیران روزنامه‌های مخالف را صادر می‌کرد. وقتی که علّت این اقدامات را از او پرسیدند، با صراحت گفت: سه روزنامه‌ی مخالف از هزار شمشیر خطرناک‌تر است.[14]

کلیدواژه: ستم‌، آزادی بیان، سانسور و خفقان

گرداندن تسبیح

سلطان عبدالحمید (1876 – 1909) پادشاه عثمانی مردی بدخلق، مغرور و خودرأی بود. وی بنا بر مصلحتی سیّدجمال‌الدّین اسدآبادی را به دربار خود فراخواند و به گرمی از او استقبال کرد. در نخستین دیدار، هنگامی که سلطان با سیّد سخن می‌گفت، او با تسبیح خود بازی می‌کرد. چون صحبت پایان پذیرفت و سیّد از قصر سلطان عبدالحمید بیرون رفت، یکی از درباریان متملّق با لحنی پر از شماتت به سیّد جمال گفت: تو هنگام گفتگو با سلطان با تسبیح خود بازی می‌کردی؛ آیا این برخلاف ادب نبود؟
سیّد جمال از این سخن سخت خشمگین شد و با پرخاش گفت: «او با سرنوشت ملّت خود بازی می‌کند، افراد نالایق را مقام و طلا می‌بخشد، مردان با استعداد و آزادگان را به بند می‌کشد و در زندان می‌اندازد و از زشت‌کاری‌های خود شرم و پروا ندارد، با این همه کسی که باید باک داشته باشد من هستم؟ آن هم بابت گرداندن تسبیح؟ [تنها چیز قابل اعتراض و انتقادی که تو در اوضاع فعلی می‌بینی تسبیح گرداندن من است؟]»[15]

کلیدواژه: محافظه‌کاری، ظلم و عدل، عیب‌جویی، تملّق و چاپلوسی

آن‌ها همه‌ی کارها را به نام خدا انجام می‌دهند!

هانس کونگ فیلسوف الهی و استاد دانشگاه «توبینگن» آلمان در سال 1973 نظریّاتی در جهت نزدیک کردن کاتولیک‌ها و پروتستان‌ها ابراز کرد و بلافاصله مقامات واتیکان او را مورد بی‌مهری و حتّی تکفیر قرار دادند.
هانس کونگ بدون توجّه به تکفیر کلیسا بر عقاید خود پای فشرد. کلیسای کاتولیک او را به رُم احضار کرد تا مورد «آزمایش» قرار گیرد. هانس در پاسخ این احضار گفت:
«من اگر لازم باشد به رُم خواهم رفت؛‌ امّا نه تحت شرایط انکیزیسیون… آن‌ها همه‌ی کارها را به نام خدا انجام می‌دهند. حتّی هنگامی که گالیله را محکوم می‌کردند و برونو را می‌سوزاندند و متجاوز از چهار هزار کتاب را تحریم می‌کردند، سخن از «خدا» در میان بود… حقیقت آن است که اسم‌ها عوض شد،‌ ولی روش‌ها عوض نشده است …».[16]

کلیدواژه: دین، محافظه‌کاری، عدل و ظلم


  1. منبع مجموعه‌ی شماره 1: هزار و یک حکایت تاریخی (جلد اول)، گردآوری و تدوین محمود حکیمی، چاپ هشتم، اسفند 74، انتشارات قلم.
  2. خاطرات حسن اعظام قدسی، انتشارات ابوریحان، ج 2، ص 661 .
  3. محمّدعلی جمالزاده، کشکول جمالی، ص 231.
  4. ویل دورانت، تاریخ تمدّن: عصر ناپلئون، ترجمه‌ی اسماعیل دولتشاهی و علی‌اصغر بهرام‌بیگی، تهران – 1365، سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی، ص 215.
  5. عبدالعزیز سیّد الاهل، زندگانی جعفر بن محمّد الامام صادق‌[علیه‌السّلام]، ترجمه‌ی حسین وجدانی، انتشارات محمّدی، تهران – 1358، ص 153.
  6. خواجه نظام‌الملک، سیاست‌نامه.
  7. دهخدا، امثال و حکم، ج 4، ص 1987.
  8. مجلّه‌ی سخن، سال 8، بخش اوّل،‌ص 196.
  9. عنصرالمعالی، قابوس‌نامه.
  10. ماجراهای جاودان در فلسفه، ص 417. (برای اطّلاع بیشتر در این زمین ر.ک به محمود حکیمی، تاریخ تمدّن یا زندگی انسان، ج7، فصل «حوادث عظیم در روسیه»، شرکت انتشارف تهران، 1365)
  11. مجلّه‌ی محیط به نقل از خواندنی‌ها، 7 مهرماه 1326.
  12. نصیحه‌الملوک غزّالی، (چاپ همایی)، ص32 به نقل از پانزده گفتار نگارش مجتبی مینوی، ص87.
  13. مجلّه‌ی سخن، اردیبهشت ماه 1322، ص 448.
  14. مجلّه‌ی محیط، شماره‌ی 224، ‌ص 30.
  15. اعلم‌الدّوله ثقفی (پزشک مخصوص مظفّرالدّین شاه)، هزار و یک حکایت.
  16. مجلّه‌ی نگین، تیرماه 1352 به نقل از مجله‌ی نیوز ویک، جولای 1973.

دیدگاهتان را بنویسید