مرد کشاورزی به نام «پاهوم»، به همراه زن و فرزندانش در روستایی زندگی می‌کرد. آنها با وجود تمام سختی‌هایی که می‌کشیدند، زندگی خوبی داشتند و خدا را برای همه چیز شکر می‌کردند. با وجود این پاهوم همیشه فکر می‌کرد که اگر زمین بیشتری داشت دیگر هیچ‌کس و هیچ‌چیز هرگز نمی‌تواند به او آسیبی برساند.
در نزدیکی روستای آنها زنی زندگی می‌کرد که املاک زیادی داشت. زمستان همان سال شایعه شد که زن می‌خواهد املاک خود را بفروشد و اهالی دهکده یکی‌یکی به سراغ او رفتند و هر یک به اندازه وسع خود قسمتی از زمین او را خریدند. پاهوم که می‌دید همسایگانش دارند صاحب زمین می‌شوند با ناراحتی به زنش گفت: «می‌بینی چه خبر است؟ همه زمین‌ها دارد به فروش می‌رسد. حتی یک وجبش هم به من نخواهد رسید. ما هم باید حداقل بیست هکتار زمین بخریم وگرنه زیر بار هزینه‌های زندگی نابود خواهیم شد.»
او و همسرش مشغول حساب‌کردن شدند. آنها توانستند با جمع‌کردن تمام پس‌اندازشان، فروختن تعدادی از حیوانات گله و قرض‌گرفتن از برادر زنش نصف پول زمین را فراهم کنند. پاهوم قسمتی از زمین را انتخاب کرد که بخشی از آن جنگل بود و برای معامله نزد مالک رفت و با او توافق کرد که نصف بهای زمین را همان موقع پرداخت کند و بقیه را دو ساله بپردازد.
پاهوم مقداری بذر قرض کرد و زمین را کاشت. زراعت پربرکت بود و هنوز یک سال نگذشته بود که بدهی مالک قبلی و برادر زنش را داد. حال دیگر او واقعا مالک زمین بود و در جایی کشت می‌کرد که متعلق به خودش بود وگاو و گوسفندانش در علفزار خودش می‌چریدند. 
پاهوم کاملا راضی بود و همه چیز مطابق میلش پیش می‌رفت. تنها چیزی که باعث ناراحتی او می‌شد این بود که گاو یا اسب روستائیان همسایه گاهی به مزرعه‌اش می‌آمدند و وارد کشت او می‌شدند. در اوایل کار او با صبر و حوصله همه چیز را تحمل می‌کرد و تنها به آنها تذکر می‌داد ولی چندی بعد کار بالا گرفت و حتی از یکی از آنها به دادگاه شکایت کرد.
پاهوم رفته رفته با همه مشکل پیدا کرده بود حوصله هیچ‌کس را نداشت و روستاییان را هم‌شأن خود نمی‌دانست. در همان روزها مردم درباره سرزمین‌ جدیدی حرف می‌زدند که زمین‌های حاصلخیزی داشت و افراد زیادی به آنجا مهاجرت کرده بودند. او نیز به این فکر کرد که شاید بهتر باشد به آنجا برود و زمین بزرگتری بخرد و از همه مشکلاتی که با مردم ناحیه داشت نجات پیدا کند.
یک روز مردی که از روستای آنها می‌گذشت مهمان او شد و از محل زندگی خود تعریف کرد و گفت در آنجا به هر فرد 25 هکتار زمین برای کشت داده می‌شود و زمین‌هایش آنقدر حاصلخیز است که اسب در میان علفزار آن گم می‌شود.
با شنیدن این سخنان آتشِ حرص در دل پاهوم زبانه کشید و با خود گفت: «چرا باید در این سوراخ زجر بکشم؟ زمین و خانه‌ام را در اینجا می‌فروشم و با پولش در آنجا زندگی جدیدی راه می‌انـدازم.» او ابـتدا به تنهایی برای تحقیق به ناحیه مورد نظر رفت و وقتی اوضاع را همان‌گونه که مرد تعریف کرده بود دید، به روستا برگشت و بعد از فروختن همه اموالش به همراه خانواده خود به آنجا مهاجرت کرد.
او پس از رسیدن به آنجا سریع دست به کار شد و با دادن رشوه به مسئولین ناحیه به اندازه پنج نفر برای خود و پسرش زمین گرفت. پاهوم اکنون 125 هکتار زمین در اختیار داشت و درآمدش چندین برابر شده بود. ولی مدتی بعد که ساختن خانه و آماده‌کردن زمین به پایان رسید دوباره هوس کرد گندم بیشتری بکارد. ولی از آنجایی که زمینی برای این کـار نداشـت مجبور شـد از کس دیـگری زمـین اجاره کند. سه سال به همین منوال گذشت. کشت خیلی خوب بود و او پول زیادی پس‌انداز کرده بود ولی از اینکه مجبور بود هر سال از دیگران زمین اجاره کند ناراحت بود و وسوسه داشتن زمین بیشتر او را راحت نمی‌گذاشت.
روزی یکی از دوستانش به خانه او آمد و تعریف کرد که به تازگی از سرزمین باشگیرها که در جایی بسیار دور بود بازگشته است و در آنجا سیزده هزار هکتار زمین مرغوب را تنها با قیمت ناچیزی خریده است. پاهوم کنجکاو بود که بداند او چطور این کار را کرده است. مرد گفت که کافی است مقداری هدیه برای آنها ببری و با رئیس قبیله‌شان دوست شوی، آن وقت هرچقدر زمین بخواهی به تو خواهند داد.
پاهوم وسوسه شد که به سرزمین باشگیرها برود و با پولی که پس‌انداز کرده بود زمین بیشتری بخرد. او خیلی زود آماده سفر شد و همراه یکی از کارگرانش رهسپار سرزمین باشگیرها شد. سر راه خود مقداری هدیه برای آنها خرید و عاقبت در روز هفتم سفرش به جایی رسید که قبیله آنها چادر زده بودند.
محل زندگی باشگیرها در کنار رودخانه بود. آنها کشاورزی نمی‌کردند و از طریق گله‌های گاو و اسب خود امرار معاش می‌کردند. حیوانات در میان دشت می‌چریدند و مردم از شیر و گوشت آنها استفاده می‌کردند. باشگیرها همه سالم و سرحال بودند و کار چندانی نمی‌کردند چون زمین را برای کشت شخم نمی‌زدند و گله‌ها هم نیاز به مراقبت چندانی نداشتند.
وقتی پاهوم به چادرهای آنها رسید از او به گرمی استقبال شد و مردم او را به بهترین چادر خود بردند و با انواع خوراکی‌ها از او پذیرایی کردند.
او هدایای خود را میان آنها تقسیم کـرد و باشگیرها کـه از این کـار او  خوششان آمده بود گفتند رسم آنها این است که تمام سعی خود را در جلب رضایت خاطر مهمان انجام دهند و به همین خاطر تصمیم دارند هر چیزی که او بخواهد به او ببخشند.
پاهوم گفت: «هیچ چیز به اندازه زمین مرا راضی نمی‌کند. در ولایت من زمین کم است وبی‌حاصل ولی زمینی که شما دارید بسیار پهناور و حاصلخیز است.»
باشگیرها مدتی با هم حرف زدند و سرانجام به اشاره رئیس قبیله یکی از آنها گفت: «در برابر هدایای شما هر مقدار زمین می‌خواهید به شما داده می‌شود. فقط بگویید کدام زمین را می‌خواهید تا مال شما شود.»
در این هنگام پاهوم از آنها پرسید: «قیمت زمین چقدر است؟» رئیس قبیله پاسخ داد: «قیمت ما همیشه ثابت است؛ روزی هزار روبل.» پاهوم که منظور او را نفهمیده بود گفت: «روزی؟ این دیگر چه مقیاسی است؟» رئیس گفت: « ما نمی‌توانیم مساحت زمین را اندازه بگیریم. آن را روزی می‌فروشیم؛ هر مقدار زمینی که بتوانی در طول یک روز با پای پیاده دور بزنی مال تو خواهد شد.» پاهوم مات و مبهوت گفت: «ولی در یک روز زمین بسیار وسیعی را می‌توان دور زد.» رئیس خندید و گفت: «همه‌اش مال تو. تنها یک شرط دارد؛ اگر تا آخر روز به همان نقطه‌ای که از آنجا شروع کرده‌ای بازنگردی نه تنها زمین را از دست می‌دهی بلکه پولت نیز پس داده نمی‌شود. مسیری که می‌روی باید علامت‌گذاری کنی و همان محدوده‌ی زمین تو را مشخص خواهد کرد. فقط باید پیش از غروب آفتاب به نقطه‌ای که از آنجا راه‌پیمایی را شروع کرده بودی، بازگردی.»
پاهوم از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجید و قرار شد که فردا صبح زود انتخاب زمین را شروع کند.
شب او در چادری دراز کشیده بود و به زمینی که قرار بود فردا به دست آورد فکر می‌کرد. خیال زمین و برنـامه‌هایی که برای آینده داشـت نمی‌گذاشت بخوابد. تمام شب بیدار بود و به کارهایی که می‌خواست انجام دهد می‌اندیشید. هنوز چشمش گرم نشده بود که خوابی دید. خواب دید در همان چادر دراز کشیده است و صدای خنده کسی از بیرون به گوش می‌رسد. از چادر بیرون رفت و دید رئیس باشگیرها جلوی در چادر نشسته و قهقهه می‌زند.
از او پرسید: «به چه می‌خندی؟» اما دید او رئیس باشگیرها نیست بلکه همان دوستی است که راجع به سرزمین باشـگیرها برایش تـعریف کرده بود. هنوز نپرسیده بود کِی به آنجا رسیده که فهمید او دوستش نیست بلکه همان مرد روستایی است که از زمین‌های حاصلخیز سرزمین‌های تازه برایش خبر آورده بود. و پس از آن دید که او روستایی هم نیست بلکه شیطان است که بالای سر مردی پابرهنه نشسته است و می‌خندد. مـرد روی زمین افتـاده بود و شیطان به او می‌خندید. پاهوم با دقت به مرد نگاه کرد تا ببیند کیست. و ناگهان فهمید که مرد مُرده خود اوست. 
(برگرفته از کتاب «بیست و سه قصه» تولستوی)

دیدگاهتان را بنویسید