تو به اصلاح اخلاق خود بیشتر نیازمندی[1]

روزی ابوعلی‌سینا به مجلس درس ابوعلی‌مسکویه از دانشمندان و فضلای معروف زمان وارد شد. ابن‌سینا گستاخانه گردویی را که در دست داشت نزد مسکویه انداخت و از او خواست که مساحت گردو را حساب کند. ابوعلی‌مسکویه قسمتی از کتاب «اخلاق» را نزد ابن‌سینا گذاشت و گفت: ای جوان، تو به اصلاح اخلاق خود بیشتر نیازمندی. نخست اخلاق خود را اصلاح کن و آنگاه نزد من بیا تا مساحت سطح گردو را برای تو حساب کنم.
ابن‌سینا این جمله را در سراسر زندگی فراموش نکرد […][2]

کلیدواژه: علم، اخلاق.

کلب آستان علی(ع)

شاه عبّاس بدون تردید یکی از سفّاک‌ترین پادشاهان تاریخ ایران است. وی در آدمکشی بی‌باک بود، ولی برای توجیه جنایات خود به عدّه‌ای شاعر و مدیحه‌گو نیز نیاز داشت. شاه عبّاس بوسیله‌ی آن شاعران به عوام‌فریبی‌های شگفت دست می‌زد. خود وی نیز گاهی شعر می‌گفت. هنگامی که در سال 1011 قمری بنای تکیه‌ای که به دستور او در چهار باغ اصفهان ساخته می‌شد به پایان رسید، این شعر را سرود:

کلبه‌ای را که من شدم بانی

مطلبم تکیه‌ی سگان علی است‌

زین سبب فیض یافتم ز اِله

که مرا مهر با علی ازلی است

خانه‌ی دلگشا شدش تاریخ

چون که از کلب آستان علی است

مقصود از کلب آستان علی در مصراع آخر، خود شاه عبّاس است؛ زیرا او خویشتن را کلب آستان علی می‌خواند و منجّم مخصوصش جلال‌الدّین محمّد یزدی نیز او را در «تاریخ عبّاسی» همه جا بدین عنوان نامیده است.
یکی از شاعران معروف دربار او رکن‌الدّین مسعود کاشانی معروف به حکیم رکنا است. وی در دیوان «مجموعه‌ی خیال» خود این اشعار را در مدح شاه‌ عبّاس سروده است:

خداوند جهان است او، خدا نیست

ولیکن از خدا یکدم جدا نیست

بلی او سایه‌ای باشد خدایی

نباشد سایه را از کس جدایی

همین شاعر در وصف میخانه‌ی شاه گفته است:

به میخانه‌ی شاه یکسره درآی

که نشناسی آنجا سر خود ز پای

ز جوشیدن باده‌ی صاف او

بود ریز چون آب در روی جو

مئی در صفا رشک ماه منیر

چو آیینه‌ی غیب، روشن ضمیر [3]

کلیدواژه: عوام فریبی، دین، تملّق و مدح، صفویه، شاه‌عباس، محافظه‌کاری دینی

پادشاه و استاد

«در سال 1927 که آلفونس سیزدهم پادشاه اسپانیا بود، وزارت فرهنگ اسپانیا تصمیم گرفت از طرف دانشگاه دکترای افتخاری به پادشاه بدهد و این موضوع را به شورای عالی دانشگاه پیشنهاد کرد. از یکصد و چهارده نفر استادان دانشگاه‌های مادرید چهل نفر با اعطای عنوان دکترا به پادشاه موافقت کردند؛ چهارده نفر مخالفت نمودند؛ ولی شصت نفر دیگر از دادن رأی خودداری کردند و بی‌طرف ماندند. وقتی جریان را به سلطان اسپانیا گزارش کردند گفت: در میان استادان دانشگاه چهل نفر مرا دوست می‌دارند ولی دارای شهامت و اتّکای به نَفس نیستند؛ زیرا به ناحق با عنوان علمی من موافقت کرده‌اند. چهارده نفری که مخالفت کرده‌اند شهامت دارند، امّا از دوستی با من محرومند. ولی آن شصت نفری که بی‌طرف ماندند، نه رأی موافق دادند و نه مخالف، نه دوستی دارند و نه شهامت و نه اتّکای به نفس.»[4]

کلیدواژه: میان‌مایگی، بی‌طرفی، محافظه‌کاری، دانشگاه، سکوت، تبعیت و اطاعت

تیر دعای مظلوم از صدهزار برج می‌گذرد

«وقتی که سلطان علاءالدّین باروی شهر را به اتمام رسانید به حضرت بهاءولد [که یکی از عارفان زمان وی بود] التماس نمود که یکبار گِرد بارو برآمده، تفرّج نماید.
حضرت مولانا فرموده باشد که: از دفع سیل و منع خیل، نیکو بنیادی نهادی و قلعه‌ی حصین ساختی؛‌ امّا تیر دعاهای مظلومان را چه توانی کردن که از صد هزار برج و بدن می‌گذرد و عالم را خراب می‌کند… جهدی بنما و جهادی کن تا قلعه‌ی احسان و عدل برآوری و لشکر دعاهای خیر حاصل کنی که از هزاران حصار حصین، آنت بهتر است و امن عالم و امان خلق در آن است.»
«مناقب‌العارفین»

کلیدواژه: امنیت، عدالت، عدل و ظلم، قدرت حقیقت

وقتی «علی نیزه» عصبانی می‌شود

ظلم و جنایت دوران استبداد سیاه ناصرالدّین ‌شاه، بی‌کفایتی مظفّرالدّین شاه و غارت و چپاول درباریان سرانجام کاسه‌ی صبر مردم ایران را لبریز ساخت. انقلاب مشروطیّت آغاز شد و در اغلب شهرها مردم به مبارزه با عوامل استبداد پرداختند. سرانجام فرمان مشروطیّت صادر شد، امّا محمّدعلی ‌شاه فرزند مظفّرالدّین شاه با مشروطیّت موافق نبود و سعی داشت ایران را به عصر استبداد بازگرداند. آزادی‌خواهان به مقابله‌ی با او برخاستند و زمانی نبرد بین طرفداران مشروطیّت و حامیان استبداد به اوج رسید.
حامیان استبداد و طرفداران محمّدعلی ‌شاه، در تهران عدّه‌ای از افراد عقب‌افتاده‌ی ذهنی و اوباش را جمع نمودند و از آن‌ها خواستند که در مقابل دریافت پول و استفاده از مزایای دیگر، با چوب و چماق به مجامع آزادی‌خواهان حمله کنند و آنان را مورد ضرب و شتم قرار دهند. یکی از این اوباش مزدور که از استبداد حمایت می‌کرد، لات بی‌شرمی به نام علی‌نیزه بود. اینکه او را علی‌نیزه می‌گفتند دو علّت داشت: یکی اینکه ریشش بلند و تُک تیز مانند نیزه بود، و سبب دیگرش را می‌گویند چون از اشخاص باج می‌گرفت و به اصطلاح «نیزه‌بند» می‌زد، از این جهت او را علی‌نیزه می‌گفتند. آقای مهدی بامداد مؤلّف کتاب «شرح حال رجال ایران» درباره‌ی بلاهت بی‌اندازه‌ی علی نیزه می‌نویسد:
«در سال 1325 قمری به تحریک محمّدعلی‌ شاه، عدّه‌ای از قبیل سیّد علی آقای یزدی و ملّا محمّد آملی در میدان توپخانه چادری برپا کرده و علیه مشروطیّت قیام نمودند. واعظین میدان عبارت بودند از سیّد محمّد یزدی معروف به «طالب‌الحق» برادرزاده‌ی سیّد علی آقای یزدی و سیّد اکبر شاه روضه‌خوان از سادات شیرازی و سیّد علی آقای یزدی، و بعد … را نیز به جرگه‌ی خود وارد کردند…
آقایان مزبور هر یک به تناوب به منبر می‌رفتند و علیه مشروطیّت و مشروطه‌خواهان حرف‌هایی می‌زدند. مستمعین آن‌ها عبارت بودند از جمعی از افراد اوباش و اراذل محلّه‌ی چاله‌میدان و سنگلج، و عدّه‌ای از مشروطه‌خواهان نیز در میان جمعیّت مزبور پراکنده بودند. در این هنگام نوبت به سیّد علی آقای یزدی رسید و به منبر رفت و خواست صحبت کند. مشروطه‌خواهان جمعیّت را به صلوات فرستادن وامی‌داشتند و نامبرده تا می‌خواست حرف بزند، یکی از مشروطه‌خواهان همانطور که در میان مردم معمول است و در روضه‌خوانی‌ها عمل می‌کنند، می‌گفت: «قبر امام هشتم را در بغل بگیری، صلوات بلند بفرست.» خلاصه نام تمام دوازده امام علیهم‌السّلام را به فاصله‌ی چند دقیقه برای صلوات فرستادن ذکر می‌کردند. علی‌نیزه که یکی از لات‌های چاله‌میدان بود در پای منبر سیّد علی آقا ایستاده بود و هر دفعه که مشروطه‌خواهان صلوات می‌فرستادند و مانع صحبت سیّد علی‌آقا می‌شدند، او فحش‌های هرزه و بسیار رکیک به صلوات فرستان می‌داد و سیّد علی آقا نیز از بالای منبر داد می‌زد «مشهدی علی را آرام کنید» و او آرام نمی‌گرفت و یک بند ناسزا می‌گفت و صلوات هم قطع نمی‌گردید و پشت سر هم فرستاده می‌شد. در این هنگام علی‌نیزه با جوش و خروش زیاده از حد، بکلّی از کوره در رفت و رو را به حضار کرده، چنین گفت: این منبر با این آقایی که روش (رویش) نشسته به هر جای نابدتر خواهر و مادر آن کسی که دیگر صلوات بفرستد.
سیّد علی آقا وقتی این گفتار علی‌نیزه را شنید فوراً از منبر پایین آمده، پی کار خود رفت.»[5]

کلیدواژه: ظلم، مشروطه، الوات و اوباش، محافظه‌کاری، جهل

خوب بود افعال بی‌قاعده را در خارج مدرسه می‌آموخت

«در اواخر سال 1315 قمری مظفّرالدّین شاه برای معالجه آماده‌ی سفر اروپا شد. خزانه خالی بود و لذا برای هزینه‌ی این سفر پر خرج می‌بایست که از روس یا انگلیس وام بگیرد. چون امین الدّوله صدراعظم با این سفر مخالف بود معزول شد و میرزا محسن‌خان مشیرالدّوله جانشین او شد. امّا مشیرالدّوله پس از مدّت کوتاهی درگذشت و میرزا علی اصغرخان اتابک (امین‌السّلطان) به جای او نشست. اتابک موفّق به گرفتن وام شد، امّا این کار موجب شد که آگاهان و تحصیل‌کرده‌ها به شکایت و گله از او بپردازند . از آن به بعد میراز علی اصغرخان با معارف و معارف‌خواهان کینه و دشمنی داشت و هر وقت که اسم مدرسه را می‌شنید روی درهم می‌کشید. رفتار اتابک، یاران و هوادارانش را هم به بدگویی از معارف و بی‌اعتبار کردن مدارس برانگیخت. روحانی نمایان نیز فرصت یافتند تا آشکارا با مدارس جدید به دشمنی برخیزند. احتشام السّلطنه (رئیس مجلس) که به پیشرفت فرهنگ دلبستگی بسیار داشت برای اینکه در انظار چنان جلوه دهد که صدراعظم به معارف نظر مساعد دارد، به اصرار زیاد از اتابک پیمان گرفت که در جشنی که به مناسبتی از طرف انجمن معارف تشکیل می‌یافت شرکت جوید. اتابک قول داد، امّا بعداً پشیمان شد؛ زیرا می‌دانست که رفتن او به مدرسه‌ جهّال را از تعرّض به مدارس باز‌می‌دارد و مایه‌ی دلگرمی اعضای انجمن می‌شود، ولی به اصرار احتشام‌السّلطنه ناچار در جشن حضور یافت. شاگردان سه مدرسه‌ی علمیّه، شرف و افتتاحیّه به احترام برپای ایستادند. صدراعظم از دیدن آن‌همه شاگرد متحیّر و در دل نگران شد. پس از توقّفی کوتاه بی‌آنکه از کوشش‌های انجمن و مؤسّسان آن و مدیران و معلّمان مدارس که همه حاضر بودند، تمجید کند، جشن را ترک گفت و با بی‌اعتنایی پانصد تومان به نام کمک به انجمن داد.
اتابک تا بود با معارف و شیفتگان معارف مخالف و بر سر پیکار بود. مخبرالسّلطنه نوشته است: در باب مدارس همیشه با اتابک مجادله داشتم. یک روز به اصرار به مدرسه‌ی علمیّه‌شان آوردم. از شاگردان سؤالات شد. مؤدّب‌الدّوله در معرّفی شاگردی گفت: افعال بی‌قاعده‌ی [زبان فرانسه] را خوب فرا گرفته است.
اتابک گفت: خوب بود افعال بی‌قاعده را در خارج مدرسه می‌آموخت.»[6]

کلیدواژه: مدرسه، استبداد، علم‌آموزی

سختی کشی زدهر چو سختی کنی به خلق

روز شکار پیرزنی با قباد گفت

کز آتش فساد تو جز دود و آه نیست

روزی بیا به کلبه‌ی ما از ره شکار

تحقیق حال گوشه‌نشینان گناه نیست

هنگام چاشت سفره‌ی بی‌نان ما ببین

تا بنگری که نام و نشان از رفاه نیست

دُزدم لحاف برد و شبان گاو پس نداد

دیگر به کشور تو امان و پناه نیست

سنگینی خراج به ما عرص تنگ کرد

گندم تُراستف حاصل ما غیر کاه نیست

حکم دروغ کردی و گفتی دروغ نیست

کار تباه کردی و گفتی تباه نیست

ویرانه شد زظلم تو هر مسکن و دهی

یغماگری و چون تو کسی پادشاه نیست

جمعی سیاه روز سیه کاریِ تواند

باور مکن که بهر تو روز سیاه نیست

سختی کشی ز دهر چو سختی کنی به خلق

در کیفر فلک غلط و اشتباه نیست

پروین اعتصامی

کلیدواژه: ظلم و عدل

فایده‌ای که در دوام حیات من است …

«قطب‌الدّین محمود شیرازی (از عالمان بزرگ قرن هفتم هجری قمری) از نوابغ روزگار بود. در فنون حکمت، از ریاضی و منطق و موسیقی و علم الهی و غیره به فارسی و عربی چندین تألیف بزرگ و عمده دارد که در همه‌ی ممالک اسلامی چندین قرن متن درسی این علوم بود. در علم طب حتّی از چهارده سالگی چنان مبرّز بود که او را به جای پدرش به شغل کحّالی (چشم‌پزشکی) و طبابت در بیمارستان گماشته بودند. در معرفت فقه و احکام شرعی به مرتبه‌ای بود که او را مدّتی به منصب قضا نصب کردند.
قطب‌الدّین مردی دست و دل باز بوده و از درآمد خود یک دینار برای خود پس‌انداز نمی‌کرده است. علاوه بر مخارج خانوادگی که داشته به عدّه‌ی زیادی از طلّاب علم و صوفیّه دستگیری و کمک می‌کرده است …
بعضی از این مردم، کافر نعمت بودند و از او بد می‌گفتند و به جای اینکه از او منّت داشته باشند، بر سرش منّت می‌گذاشتند که: «او طفیلی ما شده است؛ زیرا که مردم به او از برای خاطر ماست که منّت می‌کنند و پول می‌دهند و ماییم که گفتار او را محترم می‌سازیم و فضیلتش را آشکار می‌کنیم و او را در نظر مردمان می‌آراییم» و این قبیل اقوال که از دهان این جماعت بیرون می‌آمد به گوش او می‌رسید؛ امّا او عضبناک نمی‌شد و رفتار خود را نسبت به ایشان تغییر نمی‌داد و می‌گفت: من اخلاق خود را به این طریق ریاضت می‌دهم که از لغزشی که از برادرانم نسبت به خود ببینم، گذشت کنم.
او در هنگام مرضی که منتهی به وفاتش شد، می‌گفت: فایده‌ای که در دوام حیات من هست همین است که چیزی به فقیران و نیازمندان برسانم.»[7]

کلیدواژه: عزّت نفس، تکبر، اصلاح خود، بدگویی، بخشش

وسوسه و الهام

«شیخ ابوسعید ابوالخیر با مریدی به راهی می‌رفت. زمستان بود و شیخ پابرهنه. مرید اراده کرد فوطه‌ی (لنگ) خود را دو نیم کند و نیمی به شیخ بدهد؛ بعد پشیمان شد. روزی از شیخ پرسید: فرق میان وسوسه و الهام چیست؟
شیخ گفت: الهام آن بود که نیمی از فوطه‌ی خود را به پای من بپیچی؛ وسوسه آن بود که بعد منصرف شدی. »[8]

کلیدواژه: تصمیم‌گیری، نیکی و بدی، ابوسعیدابوالخیر

انتخاب صدراعظم با استخاره‌ی سیّد بحرینی

«میرزا علی‌اصغرخان امین‌السّلطان صدراعظم ثروت اندوز و هوسران ناصرالدّین شاه پس از کشته شدن شاه در حضرت عبدالعظیم همچنان مقام خود را حفظ کرد و در عصر مظفّرالدّین شاه هم جز مدّتی کوتاه صدراعظم باقی ماند و حتّی لقب «اتابک اعظم» را از شاه جبون و بیحال دریافت کرد.
با آغاز تحوّلاتی که در عصر مظفّرالدّین شاه پدید آمد پادشاه، اتابک اعظم را از کار برکنار ساخت. با برکناری امین‌السّلطان طرفداران وی، از جمله دوست‌محمّدخان معیّرالممالک به دست و پا افتادند تا بار دیگر او را بر تخت صدارت بنشانند و سرانجام مظفّرالدّین شاه اظهار تمایل کرد که از طریق استخاره به انتخاب صدراعظم اقدام کند. بقیّه‌ی داستان را از زبان دوستعلی‌خان معیّرالممالک، داماد امین‌السّلطان، بشنوید:
«حکیم‌الملک و معیّرالممالک قبلاً سیّد بحرینی را که در مزاج شاه نفوذی بسزا داشت و شاه را به او عقیدتی خاص بود دیده و ترتیب استخاره را چنین داده بودند که حکیم‌الملک پشت صندلی شاه بایستد، تا اسمی را که شاه بالای قرآن می گذارد، ببیند. سیّد بحرینی هم حین انجام تشریفات استخاره به بالا بنگرد و از اشاره‌ی مثبت و یا منفی او تکلیف را بداند.
روز موعود فرارسید و مجلس استخاره در نارنجستان بلور که بنایی مستقل و زیبا و در جنوب غربی دیوانخانه واقع بود، منعقد گردید.
… شاه بالای صندلی قرار گرفت و گفت تا آقای بحرینی را به حضور بخوانند. او مردی کوتاه قد و سمین‌ (چاق) بود و چشمانی ریز و درخشان و چهره‌ای سبزه‌ی متمایل به زرد داشت. او بسم‌الله گویان و ذکرکنان با ترتیبی خاص به حضور آمد. شاه به او گفت: آقا، بیایید روبروی من بنشینید که امر مهمّی در پیش است و از خداوند راه می‌خواهیم.
سیّد بحرینی برابر شاه روی قالیچه به زمین نشست. شاه نام یکی از افراد مورد نظر یعنی نظام‌الملک، مشیرالدّوله و‌ امین‌السّلطان را که بر ورق‌های جداگانه نوشته و به پشت روی میز گذاشته شده بود برداشته، میان اوراق قرآن قرار داد و به دست آقا سپرد.
سیّد بحرینی با آداب تمام قرآن را بوسیده، به خواندن اوراد لازم پرداخت و در پایان ذکر، سر را به آسمان بلند کرد، سوی حکیم‌الملک نگریست و او سر را به علامت نفی بالا برد. آقا قرآن را گشود و پس از مطالعه سر برآورده، عرض کرد: آیه‌ی نهی است و راه نمی‌دهد.
شاه ورقه‌ی دوّم را لای کلام‌الله نهاد و باز اشاره‌ی حکیم‌الملک کار خود را کرده، آیه‌ی نهی آمد. بار سوّم که نام امین‌السّلطان میان اوراق مقدّس رفت، سر حکیم‌الملک به علامت اثبات به زیر آمد و سیّد بحرینی گفت: قربان، آیه‌ی امر است و بهتر از این نمی‌شود.
شاه بدون اینکه سخنی گوید اوراق را درهم ریخت و بار دیگر نام امین‌السّلطان را از میان آن‌ها برداشته، لای قرآن نهاد. این مرتبه نیز اشاره‌ی حکیم‌الملک فهماند که باید آیه‌ی امر بیاید و چنین شد.
شاه نفسی برآورده‌، گفت: معلوم می‌شود که خداوند اینطور خواسته که باز او بیاید.
فی‌المجلس امر کرد تا صدراعظم معزول را از گوشه‌ی عزلت قم بار دیگر به صدارت بخوانند.»[9]

کلیدواژه: دین، ظلم، جهل

کمال‌الملک و سردار سَطوَت

یکی از اُمرای دوره‌ی ناصرالدّین‌ شاه به نام سردار سطوت روزی به کمال‌الملک می‌گوید که می‌خواهم تابلویی از واقعه‌ی کربلا را نقّاشی کنی که در آن، شمر دارد امام حسین علیه‌السّلام را می‌کشد و من (سردار سطوت) دست او را گرفته‌ام و نمی‌گذارم.
کمال‌الملک به بهانه‌های مختلف از این کار سرباز می‌زند، امّا در مقابل اصرار زیاد سردار سطوت به ناچار قبول می‌کند و تابلویی را نقّاشی می‌کند؛‌ ولی در این تابلو سردار سطوت مشغول بریدن سر امام حسین علیه‌السّلام بود و شمر دست او را گرفته بود. کمال‌الملک پس از کشیدن این تابلو به عراق و سپس به فرانسه می‌رود. سردار سطوت در زمان تعیین شده تابلو را تحویل می‌گیرد و از دیدن آن منظره سخت خشمگین می‌شود و در بدر به دنبال نقّاش هنرمند می‌گردد تا او را به خاطر آن کار تنبیه کند؛ امّا وی را نمی‌یابد و متوجّه می‌شود که استاد به خارج سفر کرده و کاری از دست او ساخته نیست. [10]

کلیدواژه: عزّت نفس،‌هنر، شغل، تبعیت و اطاعت، ظلم


  1. منبع این مجموعه: هزار و یک حکایت تاریخی (جلد 2)، گردآوری و تدوین محمود حکیمی، چاپ ششم، اسفند 74، انتشارات قلم.
  2. اطلاعات هفتگی، 17 دی ماه 1365.
  3. نصرالله فلسفی، زندگانی شاه عبّاس اوّل، ‌ج 2، ص29.
  4. خواندنی‌ها، سه‌شنبه 13 فروردین 1343.
  5. شرح حال رجال ایران، ج3، ص 102.
  6. اقبال یغمائی، «مدرسه‌ی علمیّه»، ماهنامه‌ی آموزش و پرورش، اسفند ماه 1354.
  7. با تلخیص از کتاب نقد حال تألیف دکتر عبدالحسین زرّین‌کوب.
  8. استخر، «داستان‌های تاریخی»، مجلّه‌ی یغما به نقل از خواندنی‌ها، سال 24 شماره‌ی 23.
  9. مجلّه‌ی وحید، سال پنجم، شماره‌ی 12، ص1115.
  10. این داستان در کتاب‌های مردان خود ساخته تألیف محمّد حجازی، کمال‌الملک تألیف رخشان ص 220 و مجلّه‌ی جوانان امروز، شماره‌ی 878 به همین مضمون نقل شده است.

دیدگاهتان را بنویسید