ابراهيم اَدهَم پيش از آن كه مُلكِ بَلخ بگذارد، در اين هوس مالها بذل كردي و به تن طاعتها كردي و گفتي «چه كنم؟ و اين چگونه است كه گشايش نمي شود؟» تا شبي، بر تخت خفته بود – خفتهی بيدار – و پاسبانان چوبكها و طبلها و نايها و بانگها ميزدند. او با خود ميگفت كه «شما كدام دشمن را باز ميداريد؟ – كه امان نيست الا در پناه لطف او» در اين انديشهها دلش را سودا ميربود، سر از بالش برميداشت و باز مينهاد.
ناگاه، غلبه و بانگ قدم نهادن تند بر بام كوشك به او رسيد – چنان كه جمعي ميآيند و ميروند و بانگ قدمهاشان ميآيد از كوشك. شاه ميگويد با خود كه «اين پاسبانان را چه شد؟ نميبينند اينها را كه بر اين بام مي دوند؟» باز، از آن بانگهاي قدم، او را حيرتي و دهشتي عجب ميآمد، چنان كه خود را و سرا را فراموش ميكرد و نميتوانست كه بانگ زند و سلاحداران را خبر كند. و در اين ميانه، يكي از بام كوشك سر فرو كرد. گفت: «تو كيستي بر اين تخت؟»
گفت: «من شاهم. شما كيستيد بر اين بام؟»
گفت: «ما دو سه قطار اشتر گم كردهايم، بر اين بامِ كوشك مي جوييم.»
گفت: «ديوانهاي؟»
گفت: «ديوانه تويي!»
گفت: «اشتر را بر بامِ كوشك گم كرده اي؟ اينجا جويند اشتر را؟»
گفت: «خدا را بر تخت ملك جويند؟ خدا را اينجا ميجويي؟»
همان بود. ديگر كس او را نديد. برفت و جانها در پيِ او.
تا خود را به چیزی ندادی به کلیّت، آن چیز صعب و دشوار مینماید، چون خود را به کلی به چیزی دادی، دیگر دشواری نماند. معنیِ ولایت چه باشد؟ آنکه او را لشکرها باشد و شهرها و دیهها؟ نه. بلکه ولایت آن باشد که او را ولایت باشد بر نفسِ خویشتن، و بر کلامِ خویشتن، و سکوتِ خویشتن، و قهر در محلِ قهر، و لطف در محلِ لطف؛ و چون عارفانِ جبری آغاز نکند که «من عاجزم او قادرست.» نه. میباید که تو قادر باشی بر همه صفاتِ خود، و بر سکوت در موضعِ سکوت، و جواب در محلِ جواب، و قهر در محلِ قهر، و لطف در محلِ لطف. و اگر نه، صفات او بر وی بلا باشد و عذاب، چو محکومِ او نَبُود، حاکم او بُوَد.
اگر او مُرادها از آن عالَم دیدی، مشتاقِ رفتن بودی به آن عالَم. پس آن مرگ مرگ نبودی، بلکه زندگی بودی. چنانکه مصطفی میفرماید که «المؤمنونَ لا یموتونَ بَل یَنقلون.» پس نقل دگر بُوَد و مرگ دگر بُوَد. مثلا اگر تو در خانه ای تاریک باشی و تنگ، نتوانی تفرج کردن روشنایی را در او و نتوانی که پای دراز کنی، نقل کردی از آن خانه به خانه ای بزرگ و سرایی بزرگ که در او بستان باشد و آبِ روان، آن را مرگ نگویند.
پس این سخن همچو آینه است روشن. اگر تو را روشنایی و ذوقی هست که مشتاقِ مرگ می باشی، مبارکت باد! و اگر چنین نوری و ذوقی نداری، پس تدارک بکن و بجو و جهد کن که قرآن خبر میدهد که اگر بجویی، چنین حالت بیابی. پس بجوی! «فتمنو االموت ان کنتم صادقین و مؤمنین!» و چنانکه از مردان «صادقان» و «مؤمنان» هستند که مرگ را جویانند، همچنان از زنان «مؤمنات» و «صادقات» هستند.
این آینهای روشن است که شرحِ حالِ خود در او بیابی. هر حالی و هر کاری که در آن حال و آن کار مرگ را دوست داری، آن کار نکوست. پس میانِ هر کاری که مُترَدِد باشی، در این آینه بنگر که «از آن دو کار، با مرگ کدام لایق تر است؟» باید که بنشینی، نوری صافی، مستعد، منتظرِ مرگ. یا بنشینی مجتهد در اجتهادِ وصولِ این حال.
میپنداری که آن کس که لذت برگیرد، حسرتِ او کمتر باشد؟ حقا که حسرتِ او بیشتر باشد، زیرا که با این عالم بیشتر خو کرده باشد. آنچه در شرحِ عذابِ گور گفتهاند از رویِ صورت و مثال، من از رویِ معنی با تو بیان کردم.
(مقالاتِ شمس، ویرایشِ جعفر مدرس صادقی)
هر لحظه وحی آسمان آید به سر جانها
کاخر چو دُردی بر زمین تا چند میباشی برآ
هر کَز گران جانان بود چون دُرد در پایان بود
آنگه رود بالای خُم کان دُرد او یابد صفا
گِل را مجنبان هر دمی تا آب تو صافی شود
تا دُرد تو روشن شود تا دُرد تو گردد دوا
جانیست چون شعله ولی دودش ز نورش بیشتر
چون دود از حد بگذرد در خانه ننماید ضیا
گر دود را کمتر کنی از نور شعله برخوری
از نور تو روشن شود هم این سرا هم آن سرا
در آب تیره بنگری نی ماه بینی نی فلک
خورشید و مه پنهان شود چون تیرگی گیرد هوا
باد شمالی میوزد کز وی هوا صافی شود
وز بهر این صیقل سحر در میدمد باد صبا
باد نفس مر سینه را ز اندوه صیقل میزند
گر یک نفس گیرد نفس مر نفس را آید فنا
جان غریب اندر جهان مشتاق شهر لامکان
نفس بهیمی در چَرا چندین چرا باشد چرا
ای جان پاک خوش گهر تا چند باشی در سفر
تو بازِ شاهی بازپر سوی صفیر پادشا
(دیوان شمس، مولانا)