You are currently viewing «می‌دانی که کیستند و از کجایند؟!» (باورهای نادرست درمورد کودکان کار)

مشغول به کارند.
کجا؟
همه جا. در تاریکی و روشنی. وقتی بیداریم و وقتی خواب.
در چهارراه‌ها؟
شاید… .
و در بی‌شمار جاهای دیگر.
برخی از آنها را دیده‌ایم. شاید لبخندی هم با هم رد و بدل کرده باشیم. اما اغلب دیری نمی‌پاید که به راه خود می‌رویم.
می‌رویم به سراغ دخمه‌های سردمان و نقاب‌هایی که مدت‌هاست بر چهره‌مان سنگینی می‌کنند.
گاهی زیر لب غرولندی هم می‌کنیم. از مصیبتی که «همه» به آن دچاریم می‌نالیم.
اما چه باید کرد؟
اصلا چه شود کرد؟
«از من که کاری بر نمی‌آید.»… «بر نمی‌آید» … «بر نمی‌آید.»

بر نمی آید؟!
بخوان!
بخوان تا ببینیشان. بخوان تا «آشنا»یشان شوی. بخوان تا «دوست» شان بداری و «دوست»ات بدارند.
بخوان!

بخوان تا خشمگین شوی. تا برخیزی. درنگ کنی. بنشینی. برخیزی. راه بروی. بدوی. خسته شوی. بنشینی. برخیزی.
بدوی. بدوی تا بمیری شاید… تا زنده شوی شاید.
بخوان!
بخوان به نام پروردگارتان.

صدایی می آید…
«اگر گوش سپرده بودیم یا تعقل کرده بودیم، از اهل آتش نبودیم.»

دیدگاهتان را بنویسید