فهرست اشعار
1- در محاصره
2- واکنش
3- وطن کوچک ما گم شد!
4- حلیمه
5- بیست و سه گل
6- وطن اسیر
7- جانم جانم وطنم!
8- زندانی و ماه
9- به فکرِ دیگران باش
10- فراتر از میراث خون
11- عبور
12- ترانهی زنگیانه
13- گاهی
14- ورود به حالت ابر
15- کودک و اردوگاه
16- فصل کوچ
17- پایان ناپذیر
18- رفتند آنان که دوست می داریم
در محاصره
اینجا، پای سراشیبیِ تپهها، در برابرِ غروب
و دهانهی وقت،
نزدیکِ باغهایی بیسایه،
کارِ زندانیان را میکنیم،
و کار بیکارگان را:
امید را پرورش میدهیم.
*
آسمان در بامدادْ سربی است
و در شبها نارنجی. ولی دلها
چون گلِ پَرچین بیطرف ماندهاند.
*
در محاصره، زندگی خودْ وقت است
میانِ یادآوریِ آغازِ زندگی
و از یاد بردنِ پایانش…
*
اینجا، پای بلندیهای دود، بر پلکانِ خانه
وقت را وقت نیست،
کارِ کسانی را میکنیم که سوی خدا برمیشوند:
درد را فراموش میکنیم.
*
فاصله را میانِ پیکرهای خود
و خمپاره … با حسِّ ششم اندازه میگیریم.
*
هر مرگی،
اگرچه منتظَر باشد،
خودْ مرگی نخستین است.
پس چگونه من
زیرِ هر سنگی
ماهِ خفتهای بینم؟
*
وقتی که هواپیماها ناپدید میشوند، کبوتران
سپیدِ سپید پرواز میکنند.
با بالهایی آزادْ گونهی آسمان را میشویند،
شکوه و مالکیّتِ جَوّ و بازی را بارِ دیگر به دست میآورند.
بالاتر و بالاتر، سپیدِ سپید
کبوتران پرواز میکنند.
کاش آسمانْ حقیقی بود.
[این را به من مردی گفت رهگذر میانِ دو بمب.]
*
سرزمینی است مهیّای سپیدهدم،
بر سرِ سهمِ شهیدان از خاک
ما اختلاف پیدا نخواهیم کرد،
اینک آنان به یک سان
فرشِ علف میگسترند
تا ما با هم بسازیم!
*
ما تنهاییم، ما تا به دُرْدِ جام تنهاییم
اگر دیدارهای رنگینکمان نباشد.
در تنهاییِ خود فریاد خواهم کرد،
نه برای آنکه خفتگان را بیدار کنم
بل تا که فریادم مرا
از خیالِ دربندم بیدار کند!
*
تلفاتِ ما: از دو تا هشت شهید در روز،
و ده مجروح
و بیست خانه
و پنجاه درختِ زیتون،
علاوه بر گسیختگی در ساختار
که در شعر و نمایشنامه و تابلوی ناتمام رخ میدهد.
*
غمهای خود را در کوزهها ذخیره میکنیم
تا مبادا سربازان آنها را ببینند و جشنِ محاصره بگیرند …
برای فصولِ دیگری ذخیره میکنیم،
برای خاطرهای،
برای چیزی که در راه ناگهان رخ میدهد.
وقتی که زندگی طبیعی شود
چون دیگران برای چیزهایی شخصی
که در سایهی نامهای بزرگی پنهان مانده است
غم خواهیم خورد.
از خونی که از زخمهای کوچکِ ما جاری شده است غفلت کردهایم.
فردا که مکان شفا بیابد
عوارضِ جنبیِ آن را احساس خواهیم کرد.
*
زنی به پارهابری گفت: روی محبوبِ مرا بپوشان
زیرا که جامههای من از خونِ او خیس است!
*
اگر باران نیستی نازنین
درخت باش
سرشار از باروری … درخت باش.
اگر درخت نیستی نازنین
سنگ باش
سرشار از نمناکی … سنگ باش.
اگر سنگ نیستی نازنین
ماه باش
در رؤیای معشوق … ماه باش.
[چنین گفت زنی
در تشییعِ جنازهی فرزندش.]
*
مادر گفت: ابتدا سر درنیاوردم. گفتند:
دقایقی پیشْ داماد شد. هلهله زدم،
و تا پاسِ آخرِ شب رقصیدم و آواز خواندم،
چندان که شبزندهداران رفتند و
جز سبدهای بنفش دور و برم هیچ نبود.
پرسیدم: عروس و داماد کجا هستند؟ گفتند:
آنجا در آسمان دو فرشتهاند
که مراسمِ ازدواج را به سرانجام میرسانند.
هلهله زدم، و سپس چندان رقصیدم و آواز خواندم
که به بیماریِ فلج دچار شدم.
پس این ماهِ عسل کیْ به سر میرسد نازنینِ من؟
*
این محاصره، چندان ادامه خواهد داشت
که حصارگر، مانندِ حصاری،
احساس کند که ملال
صفتی است از صفاتِ بشر.
*
در محاصره، زمانْ مکانی میشود
که در ابدیّتِ خود به سانِ سنگ شده است.
در محاصره، مکانْ زمانی میشود
که از موعدِ خود بازمانده است.
*
شهید برای من توضیح میدهد: در ورای افق
من از پیِ باکرههای جاوید نرفتم،
زیرا که من زندگی را
بر زمین، میان درختانِ صنوبر و انجیر، دوست دارم.
اما مرا راهی به آن نبود،
پس با واپسین چیزی که داشتم به جستوجوی آن برآمدم:
با خون در تنِ لاجورد.
*
صلح کلام مسافری است در درون خویش
به مسافری که به سمت دیگر میرود …
صلح دو کبوتر ناآشناست
که قسمت میکنند بغ بغوی آخرشان را
بر لبهی مغاک.
صلح اشتیاق دو دشمن است
هر یک جداگانه
برای خمیازه کشیدنی بر پیادهروی خستگی.
صلح آه دو عاشق است که تن میشویند
با نور ماه.
صلح پوزش طرف نیرومند است از آنکه
ضعیفترست در سلاح و نیرومندتر است در افق.
صلح شکستهشدن شمشیرهاست
رو در روی زیبایی طبیعی.
آنجا که شبنم
لبهی آهن را در هم میشکند.
صلح روزی است مأنوس، مهربان و سبکبال
که با کسی دشمنی نمیورزد.
صلح قطاری است که متحد میکند سرنشینانش را که باز میگردند
یا میروند به گردشی در حومهی ابدیت.
صلح اعتراف آشکار با حقیقت است:
با خیل کشتگان چه کردید؟
صلح یعنی پرداختن به کاری در باغ:
در نخستین گام، چه خواهیم کاشت؟
[…]
(«محمود درویش»، از کتاب «اگر باران نیستی نازنین، درخت باش»، ترجمهی «موسی اسوار»، انتشارات «سخن»، 1389 – ترجمهی قسمت آخر شعر از «تراب حقشناس»)
***
واکنش
میهنم! آهن زنجیرهایم میآموزد مرا
خشم عقابان و، نازکدلی انسان نیکاندیش را
نمیدانستم که زیر پوستمان
میلادِ توفانی است… و عروسی جویبارهایی
در سلّول زندان نور را از من گرفتند:
و خورشید مشعلها… در دلم فروزان گشت
بر دیوارها شمارهی شناسنامهام را نوشتند:
و سبزهزار سنبلهها… بر دیوارها روئیدن گرفت
بر دیوارها تصویر قاتلم را، نگاشتند:
و سایهسار گیسوانی، آن خطوط چهره را محو کرد
میهنم! با دندانها نقش خونآلودت را نگار کردم
و ترانهی تاریکی گذرا را برنوشتم
در خون و گوشت تاریکی شکستم را فرو بردم
و در گیسوان روشنایی، انگشتهایم را درون کردم
فاتحان بر بامهای خانههایم
جز وعدهی زلزلهها را فتح نکردند
جز تابناکی پیشانیم نخواهند دید
جز صدای زنجیرهایم نخواهند شنید
و چون بر صلیب پرستشم شعلهور شوم
چون قدّیسی…
در هیئت مبارزی
در خواهم آمد.
(«محمود درویش»، از کتاب «آخر شب»، ترجمهی «موسی اسوار»، انتشارات «سروش»، 1358)
***
وطن کوچک ما گم شد!
تو در خاطرم عشقی در پروازی
دری هستی که آینهها
و سرککشیدنها
و اخمها را قاچاق میکنی
سیبی هستی
یا برگی سبز
که شب
برای شب به ارث میگذارد
سیبی با برگی سبز
که میان دوات من
و کمرگاه روز شناور است
خلسهای
پدید آمده میان چشمانداز شنیدن
و پچپچ صدا؛
جشنی… و آتشی در شب روستا
هلهلهای… و آواز ساربانی
بارانی هستی
باز آمده از شامگاهان کودکی؛
بارانی که بوی گریه میدهد.
*
اینک از روزگار فریب
به سمت مجد تو باز آمدهام
مجد تو جاودانه زنده است
تابستان گیسوی بلندت جدولیست
و پرچین از بوتههای خار.
وطن کوچک ما گم شد
وطنی که چهرهات مرزهای اوست
و آغازش، صدای من
وطن کوچک ما گم شد
میان آینهها و نقشها
و جعبهی رنگ.
دلم در او و تبعیدی اوست،
و در دامنهای بلند خیره به او.
*
قطرهای نور در آسمانی از خستگی
خانهای با دیوارهایی از گُل بادام
خانهای برای شبزندهداریها
نجوایی که نسیم میآورد
از صحرای خواب
رازی افشاشده میان ذهن من
و لایههای حریر.
چشمان تو
با اندوه پیوند دارند
وقتی به رنگها
نام غم میافزایند
و دلداری مانند وطن را.
*
روزگارم بد است
ببخشاییدم
که به مرگ رغبت دارم
نامها از اشیا گریختهاند
همانگونه که اشک از چشمان
و نان
شعر شده است
و ترس، خانه.
و دلتنگی
کالایی قاچاق روی پیادهروها
نور زناست
و برف ننگ
و جنگ، گل آیندگان
و گذشتهها، گلدان.
*
ای یار!
جز تو گواهی نیست
تا هر چیز را آنگونه که هست بنامی
و جز انگشت کودکان
چیزی نمانده است
تا اگر گرسنه شدند
آب را آب بنامند
و گرسنگی را… کبریا.
(«فوّاز عید»، از کتاب «فراتر از میراث خون»، تألیف و ترجمهی «موسی بیدج»، انتشارات «پالیزان»، 1380)
***
حلیمه
از وقتی که شش گلوله
ارمغان پایش کردند
حلیمه میلنگد.
وقتی که برای فروش سبزی
به بازار میرود
وقتی که به خانه باز میآید
وقتی که کودک مجروحش را
به مخفیگاه پزشک میبرد
وقتی که برای چشیدن غذا
به آشپزخانه میرود
وقتی آجری میآورد
برای سنگری شتابزده
وقتی از دود و گاز و غرش تفنگ میگذرد
وقتی که با تنی رنجور
زیر باتوم بازجو به خود میپیچد
حلیمه میلنگد.
خدایا!
کدام یک از حاکمان عرب
چون حلیمه
راستقامت است و
پا بر جا؟
(«مرید البرغوثی»، از کتاب «فراتر از میراث خون»، تألیف و ترجمهی «موسی بیدج»، انتشارات «پالیزان»، 1380)
***
بیست و سه گل
تقدیم به شهید «اماحمد[1] صیام» از محلهی وادیالجوز در قدس
بارانی نرم و سبک
و فضایی که روی سنگی عاشق و لجوج میجوشد
کبوتران «الجلیل»
اندوه خود را زیر سقف پاییز گستردهاند
ای دخترکان شبنم!
«اماحمد» بر پیادهرو افتاده است
چون گلی که کتاب شهیدان را میآراید
چه کسی این خون را بند میآورد؟
چه کسی شادمانی اشکآمیزش را
به نان بدل میکند؟
برای بیست و سه گل
و هر کدام، یک نان.
بیست و سه گل
و مرگی که چونان طعم شبنم بر ما گواراست
و «جوز» درهای ژرف دارد
که «اماحمد» کلید خود را
در آن پنهان میسازد
و بیست و سه گل
و خورشیدی از ارغوان
گنجههای خود را برای کبوتران روشن میکند
و دوشیزگان ابر
عهدنامههای خود را
با تمام کشتزاران قسمت میکنند
ای دخترکان شبنم!
«احمد» اندوه رشیدش را
اینگونه بالا میبرد
و فریاد میکند:
ای ایستادگان بر پیادهروهای بیطرفی!
خون مادر من میگوید:
هر تفنگی که روز را به قدس رهنمون نشود
لیمویی مردود است
در آزمون فصلها.
بیست و سه گل
و تمام طاووسها سرگرم اشغال آیینهها
و کاخهایی آراسته به گیاه گناه
و نفت
در سینهی روسپیان لانه ساخته است
و هیچ کاری برای قربانیان نکردهاند
جز یک دقیقه سکوت!
بیست و سه گل
جشن شادمانی دارند
کشتارها پیوسته است
و دلاوران عرب
خونشان به جوش نمیآید!
کجاست آن همه هیاهو
بیست و سه گلاند
و هیچ سربازی گسیل نمیشود
چرا که فلسطین
نفت خلیج نیست
چرا که فلسطین
نفت خلیج نیست!
(«صالح هوّاری»، از کتاب «فراتر از میراث خون»، تألیف و ترجمهی «موسی بیدج»، انتشارات «پالیزان»، 1380)
***
وطن اسیر
آنکه در فرودگاه
خاموش میکوچید
دستهگل شکست را
بر بار من افزود
آنکه میکوچید
جز اندوه
از من چیزی نمیدانست
[…]
(«محمّد القیسی»، از کتاب « باد خانهی من است گنجشک بهانه»، تألیف و ترجمهی «موسی بیدج»، انتشارات «قصیدهسرا»، 1381)
***
جانم جانم وطنم!
جانم جانم وطنم!
ای آغاز امیدی کشنده
و آغاز رنج.
پس از کوچ من در تو
پیش پای تو پیاده میشوم
تو را نمیبینم
تنها باز میآیم
میگویم: شاید…
و میدانم که نزدیکی.
خیره میشوم
رخسار تو را آماج خوابهای منوّر میبینم.
رحم کن و پدید آ
یا چیزی، کورسویی، چهرهای شبیه به من، بگذار
تو که در پیوند بخیل نبودی
از من دل نکن وطنم
که اینجا سیم خاردار در کمین من است.
اینجا نگهبانان گشت
بازرسیام میکنند
و مرگ آنجاست.
جانم جانم وطنم!
زخم خونریزم پیش از من
راه افتاده است
و با خودم میگویم: تو را خواهم دید.
وطنم!
ای خاکی که در شب نیرنگ
شقه میشوی
و بامدادان
خبرگزاریها پخشت میکنند
تکهتکه.
ای چشم سرشار از خوابهای سیاه
اگر بیرون روم
چون اشک میروم
چون آب
یا نوید آب.
ای خاکی
که هر جمعه
هفت روزم گرسنگی میبخشی
و من با کوچههایت
از رازهای ممنوع پرده برمیدارم
و میان پدران و پسران
مرزی از شمشیر میسازی
میان شکستخورده و بازگشته.
من لب تشنه
آب را بشارت میدهم
من در تو زخم را پوشیدم
و وعدههای فقیران مرا میپوشد.
جانم جانم وطنم!
در این بامدادان
به رغم زخم میآیم
خاک به خون خفتهی تو در رخ من
امّا میآیم.
پشت سر
کشتیها را آتش زدم
کشتیهایی که دریای تیهمان بخشیدند
و به سویت آمدم
بانگ برداشته در کوچهها؛
وطنم! به نام فقیران دلتنگ
کاری بکن
که من زخم خوردهام
از تمام نیزههای خویشانم
در تمام میدانها.
من که گوشتم
میان دندانهای پراکنده در شهرها
تکهتکه شده است
در شادی آینده گرد میآیم
و روشن میشوم.
زخمم با فقیران
یکجا گرد آمده است
و فرمانم میدهد
و روشن میشوم
و میجنگم
تا تو وطنم شوی
وطنم!
(«احمد دحبور»، از کتاب « باد خانهی من است گنجشک بهانه»، تألیف و ترجمهی «موسی بیدج»، انتشارات «قصیدهسرا»، 1381)
***
زندانی و ماه
در آخر شب، زیر پُل کوهساران دیدار کردیم
از زمانی که بازداشت شدم، و تو بهتر میدانی که چرا
آیا از آن رو که ترانه از عطر پرتقال
و از سرکشی و خشم، دفاع میکند
قرنفل آوازخوان را، در شنها دفن کردند؟
ما دو عَلَم بر تندیس ابرهای مغزپستهای گونیم
آیا محکومیم به عشق، و به رنگی نغمهگر؟
همهی شبهای سیاه در ترانههایمان،
چون قربانیای فرو میافتد.
و روشنایی، شب غمها و زندانم را مینوشد
پس بیا، قصهی ما همواره بقیهای دارد!
با زندانبان، آنگاه که ترا میبیند، از عشقی کهن
سخن خواهم گفت
و ای بسا که سخن، ما را به آنجا کشد که بهای ترانههاست
اینک منم دربند، ستارهها را درمیربایم
و اوست که، آزادوار، از دود سیگارم
و از زنجیرها و خموشی
دانه برمیگیرد!
هویّت ما میلیونها شکوفه بود
ما در خیابانها جشنواره بودیم
باد منزلگاهمان بود،
و آوای محبوبم بوسههایی،
و من وعدهگاه بودم
لیکن آنان از شهرهای قدیمی آمدند،
از اقلیمهای دود
تا آنها را از شریانهایم درکشند
من فضا را در آغوش گرفتم
مرگ با میلاد در میهن نیمه خدایانهام
توأمانند
روزی خواهیم مُرد که نقشها
بینیاز از درختمان سازند
و بالهای بلبلان، در بازارها بفروش رسد.
و من در هیاهوی فردا ناپدید خواهم شد، و باران را به رؤیا خواهم دید.
و با آن سبزهرو از طعم زنجیرها سخن خواهم گفت
و خواهم گفت: وعدهگاهمان ماه است!
(«محمود درویش»، از کتاب «آخر شب»، ترجمهی «موسی اسوار»، انتشارات «سروش»، 1358)
***
به فکرِ دیگران باش
در آن هنگام که صبحانهی خود را مهیّا میکنی، به فکرِ دیگران باش.
[سهمِ کبوتران را فراموش مکن.]
در آن هنگام که در گرماگرمِ کارزارهای خود هستی، به فکرِ دیگران باش.
[صلحطلبان را فراموش مکن.]
در آن هنگام که بهای آب را میپردازی، به فکرِ دیگران باش.
[به آنان که شیرخوارهی ابرند.]
در آن هنگام که به خانه، خانهی خود، برمیگردی، به فکرِ دیگران باش.
[ملّتِ چادرنشین را فراموش مکن.]
در آن هنگام که پیش از خواب، ستارهها را میشماری، به فکرِ دیگران باش.
[کسانی هستند که جا برای خواب ندارند.]
در آن هنگام که خود را با استعارهها آزاد میکنی، به فکرِ دیگران باش.
[به آنان که حقِّ سخنگفتن ندارند.]
در آن هنگام که در فکرِ دیگرانِ دور هستی، به فکرِ خود باش.
[بگو: کاش شمعی در تاریکی میبودم.]
(«محمود درویش»، از کتاب «اگر باران نیستی نازنین، درخت باش»، ترجمهی «موسی اسوار»، انتشارات «سخن»، 1389)
***
فراتر از میراث خون
[…] بگذار بگویم که ما
از زمین که در آستانهی نابودی است
فراتریم
و سیارههایی
که به وقت مرگ
سیارهای در کنار خود نمییابند
اما…
چه کسی چشمان تو را
از آنچه در اوست
بازپس میگیرد
و خون تو را
از ذهن شریانهای من میزداید
چه کسی
حنجرهات را
از فریادهای مدامش
پاک میکند
و آوازها و دستهای مرا
از خواب و خیال جنونآمیزی
که به نرگسِ زندگی دارند
باز پس میستاند؟!
جنگلی، بر سرِ برزن
بیابانی، در میدان
برف، بر گنبد پارلمان
غاری، در خانه
و گودالی در سرم
برای خاطرجمعی گلولهها
و قاهقاه ژنرالها-
افق را موشها میجوند
و سرمای قمریهای بیرنگ.
دریا را زیردریاییها به نیش میکشند
و ناوها از شکوه آبیاش میکاهند.
رودی، از جسد شناور
مقصدش را میپرسد
و به گمگشتگی خویش میرسد
و عقابی، از آخرین قلّهی خود
التماسکنان میخواهد
که پیش از رسیدن باغوحش
با او پرواز کند.
مهاجمان فلزی
برای شکار سحرگاه
به زیر پنجرهها گرد میآیند
خودکامگان
در کمین رؤیاها
درون غنچهی گیتار مینشینند
و جنینها را
به کشتن مادرانشان بر میانگیزند
همهچیز آماده است
تا تو آسان به گردشگاه برسی
و نظارهگر تجاوز به دخترکی باشی
از پنجرهی کالسکهات
یا از روی شانهی پاسبانها
یا کسانی که از دو جنگِ پیش
جا رزرو کردهاند
همهچیز آماده است
دالانهای مخفی برای قاتلان
گورهای دستهجمعی برای قربانیان
که آدمیان به تاریکی سرازیر میشوند
عریان از نامهای سادهشان حتی
همهچیز آماده است
برای شکار زمین
و کندن پرهایش
و لجبازی با خروسها
همهچیز آماده است
برای غلتاندن بلوطها
به سوی پوکی سبزهزار
و تازاندن اسبهایش
به سرزمین نعرهی گاوان و گوسفندان
و تبدیل پناهگاهها
به معدنهای زغال.
با ژنرال که راهی جنگ است
دست میدهم
و آرزو میکنم که باز نگردد
با قاتل که به سمت جنایت میرود
دست میدهم
و آرزو میکنم که پیش از رسیدن بمیرد
با ترانه که به سمت کولیها راهی است
دست میدهم
و آواز میخوانم
تا حنجرهشان از تانکها پاکیزه بماند
با خودم دست میدهم
تا به شعر اطمینان دهم
که تنها نیستم
آقا!
آقای خوب!
ای که اسیر خوشقلبی خویشی!
آقا!
گلوله –نجواکنان- میگوید:
شلیکم کن
آقا!
آقای خوب!
ای که عصیان فرزندانت
در فراسوی اقیانوسها
بر دوش تو سنگین است
شلیکم کن
و رؤیاهای مدام را
ارمغان ترکشهایم کن
رؤیای دیدن پنجرههایشان
-در حال پرواز-
رؤیای دیدن پارههای تنشان
در حال شتکزدن بر دیوار افق
آقا!
آقای خوب!
شلیکم کن
پیش از آن که باروتم نم بکشد.
(«ابراهیم نصرالله»، از کتاب «فراتر از میراث خون»، تألیف و ترجمهی «موسی بیدج»، انتشارات «پالیزان»، 1380)
***
عبور
خیابان در صدای تو میگذرد
و گلها
سجده میبرند
برای پیامبری
که در بیداری
از چشمهای سیاه
و اندوه ابدی گریزان است.
چرا گلها را یارا نیست
که سرم را ببرند؟
چرا صحرا را یارا نیست
که از پایم در آورد؟
چرا از صدای من
باران میبارد؟
و از سکوت من
درخت میروید؟
و تو ای کبوتر سپید من
بادبان افراشتهام
از خدا تا مرگ
چگونه از پای افتادهای
پشت پنجرهی من؟
چرا سیب رایحهی مرا
از خانه میدزدد؟
مادرم!
من با قهوهام نور نمینوشیدم
مبادا بازوی داسم
نافرمان شود
و آنگاه مرا از خیمهگاه شام بتارانند
و از شمشیر آختهی چریک.
ای وطن
اگر صدایم از پایم درآورد
شمشیرم روی لبان من است
ای وطن، اگر خانهام به من خیانت کرد
شمشیرم در دستان من خواهد بود.
ای حیفا
چشمان من به خواب نرفته
و گریه نکردهام
تو چرا از خواب میآیی
بیا که با دریا
قهوه و نور بنوشیم
دریایی که از اندوه من
تا شرق گسترده است
و تا ریشهی درختان
و در خاطر ساعت
ماه به سوی تو میآید
و میلاد شرقی تو را
در جنس زمین
و در زهدان تفنگ
و درخت میکارد.
در خاطر گلها
ستارههایی منفجر میشوند
و دستهای من
تندیسهای اسطورهای را
در مینوردند
دستهای من
باروهای شام را در مینوردند
و تبعیدگاه را.
من مردگانتان را زندگی بخشیدم
و دیگر هیچ خدایی
از سنگوارهها بیرون نمیآید.
تاریخ تندرها
در خاطر زیتونزاران است.
پس چرا
تولد سربازان را
با خون سوخته جعل کردید
و چرا عصای موسی
در فراسوی مرزها
چوب ماهیگیری شد؟
و چرا خورشید
بر تخم گل و افعی میتابد
حال که
در خاطر روزنامهها
جز چکمهی سلاطین
و دژخیمان
رد پایی نیست.
نو را با آتش و آب یگانه کنید
تا من از این غبار خارج شوم
چون ستارهای
که در شرق میدرخشد
و روز را درنوردم.
یگانه کنید
تاریخ هجرت مرا
از زمین تا برق
تا درهای هتل.
یگانهام کنید
با خون سوخته
و رؤیایی که در زمین
سنگر میشود.
من از میلاد شرقی تو
به آتش هجرت کردهام
آتش که در جنس سنگ
فلسطین و کودکان ابابیل
و گلوله زنبق میشکوفاند
یگانه کنید
تنپارهی کشتههایمان را
با روزهای سال
یگانه کنید
تنپارهی کشتههایمان را
با نام ماهها
که من تاریخ پیشگویی را
با تاریخ عبور جا به جا کردهام.
(«عمر رشراش»، از کتاب «فراتر از میراث خون»، تألیف و ترجمهی «موسی بیدج»، انتشارات «پالیزان»، 1380)
***
ترانهی زنگیانه
در پس لبان بستهام
در پس سیاه چشمانم
و نگاه سوزانم
بامدادی است
و چوبهی دار.
بگذار که جلاد
قلبم را
با خنجرش
هزار پاره سازد
بگذار با ابر سیاهش
گونههایم را بنوازد
بگذار آواز خونخواهی را
– حتی-
از ترانههایم برباید
اما تلختر از همه
ترحم شماست
ای جهانیان!
ترحم نمیخواهم
مرحمت زیاد!
(«سالم جبران»، از کتاب «فراتر از میراث خون»، تألیف و ترجمهی «موسی بیدج»، انتشارات «پالیزان»، 1380)
***
گاهی
گاهی
که ترانهای میشنویم
گمان میبریم
که آوازخوان
از روی نوشتههای شخصی ما
میخواند
گاهی
که خبر کودتا میشنویم
گمان میبریم
که ما را آماج گرفتهاند
تا بیرون و
دیگرگون شویم.
گاهی
که میشنویم
موج به صخرهها میکوبد
گمان میبریم
که هنوز
بر سیارهی ما دریا هست
گاهی
گاهی
گمان میبریم که هستیم
در بخشهای خبری.
(«محمد الاسعد»، از کتاب «فراتر از میراث خون»، تألیف و ترجمهی «موسی بیدج»، انتشارات «پالیزان»، 1380)
***
ورود به حالت ابر
(1)
به حالت ابر در میآیم
به درون میآیم
بیجامهای شایسته
بی ترانهای بر لب
که برای گیسوی دلبرم بسرایم.
آبها نیلی است
چشمان تو سیاه
دستان من تهی
و فضا سربی است
شنریزهها زردند
به تیرگی رنگها در میآیم
به رنگینکمان
از دروازهی سرود…
(2)
جهان
به هیأت زنی در میآید
پیش روی آینهای عتیق
بسته به پنجره
لذت خود را میآراید
نظّارهگر دریا
به آسمان نگران
و فضا آمادهی شکستن است
آمادهی گریه
آمادهی گنجشک
و شیههی زنده
گسترده است
چون رؤیای تهیدست
اما تنگ حوصله
که جز گامهایت را بر نمیتابد…
(3)
وقتی به رنگینکمان در میآیی
از دروازهی سرود
جهان را میبینی
که هیأت چراغی کُشته
به خود میگیرد
نه گلی بر دیوار
نه گلی در دستان کوچک
نه گلی در دفتر دانشآموزان
نه گلی در پرواز
چون جامهی فرشتگان
که از حنابندان میآیند.
(4)
به مشامم نمیآید
جز بوی باروت
و صلح گمشده
لابهلای سخن
و جز گلوله
بر پیادهروی فریب و دروغ.
میدانم
گل مسین را یارا نیست
که میخک را از پای بیندازد
چه سپید و چه سرخ
یا هر چه…
(5)
وقتی به رنگینکمان در میآیی
از دروازهی خردسالیها
جهان را میبینی
که هیأت ترانه به خود میگیرد
دوستدار شادی
که خردسالیها اصلند
و ما رونوشت
خردسالیها هوا
ما غباریم
خردسالیها جویبار
ما پارهسنگ
که تو صدایی
و من گلویی لبریز
از احتمال باران…
(6)
به حالت ابر در میآیم
و با حسی پراکنده
گوش فرا میدهم
به شکستن ابر
بر ساختمانها و برگ درختان
گوش فرا میدهم
با ترکشهای شعرم
به این روبوسی پنهان
میان ابر و گل
میان ابر و این مکان
میان اینجا و وطن…
ابری خاکستری
و پالتویی شفاف
که باد بر تن دارد
و به رختآویز زایش میبرد
و میکوچد…
(7)
فردا روشنی میبارد
و دستها را حنا فرا میگیرد
مرکبهای غمگین تو میآیند
و از شب شهر
پرسش و اندوه میسازند
و جویباری از شادیهای تلخ
و گیسوانت
بر تن شنزار موج میزند
چون باد از شمال
سرشار از رؤیا و هیاهو
آنگاه شب تو یاسمن میپوشد
و بر شال قرمزت
تاکستان میروید.
رودخانهها
چه عاشقند بر رنگ آبها
من گامهای خستهام را
به سوی تو برداشتم
راه افتادم
راهم را حس کردم
بوتهای
به خستگیهایم پاسخ داد
در این دوردست
واحهای
در کویر آشیان کرده است
چشم به راه سپیدهدمان
اینجا
نخل عشق باریده است
و قلب را
به فریادها بخشیده است
اینجا
بر این لبهی تاریکی
بهار غنوده است.
(«نظیم ابوحسان»، از کتاب «فراتر از میراث خون»، تألیف و ترجمهی «موسی بیدج»، انتشارات «پالیزان»، 1380)
***
کودک و اردوگاه
در خیمهگاه
پسرک تمرین میکرد
چگونه تانکی را
با سنگ از پا درآورد.
چگونه دندان بر ماشهی سال و ماه بفشارد
و اندوهش را
رو به دشمن ترسان نشانه کند
پسرک ترسی نداشت
و فارغ از سر بود
پروانهها در دلش مقیم
آتش ستارهها در او
تا جایی که از مدار
سرشار بود.
این کودک شگفت
در دل خطر میگشت
در ابرهای دور
به جست و جوی خود.
پیادهروی خیمهگاه
در شوق پسرک به مرگ
و در انبوه دود
شناور بود
پسرک بین واقع و ناممکن
دو تا شده بود
نیمی خدا و نیم دیگر بشر.
وقتی نوای بامداد فرو میریزد
و ترانهها نادیده میشوند
و سیل باران گسترش مییابد
پسرک ماه
به عشق دخترک پاسخ خواهد داد؟
دخترک در حزن
با او برابر بود
در عمر نه
سه سال بزرگتر بود
سه کشته بیشتر داشت:
پدر، خواهر و پسرعمو.
پسرک تمرین میکرد
که گُل در دست بمیرد
گلی از خاک خردسالیها
و کبوتر بر لب
کبوتر کوچک خزانسالیها
پسرک میاندیشید
چه زیان دارد
وقتی که میمیرد
به پرهای ترانهای در توفان بیاویزد
و به عطر شبانگاهی زیبا
که از خاطرهی عکسها میریزد؟…
(«ولید منیر»، از کتاب «فراتر از میراث خون»، تألیف و ترجمهی «موسی بیدج»، انتشارات «پالیزان»، 1380)
***
فصل کوچ
بانوی من
در نخستین کوچ
کوچک بودیم
و نمیفهمیدیم.
هجرت
ما را از دانهی گندم ربود
و باد را یارا نبود
که موج را از پا بیندازد
آنگاه
وطن عزیز
به پشت کودکان افتاد
کوه کرمل خاموش و غمگین بود
با دو چشمان وسیع و باز
و میدانست که
شب فراز آمده
فرو خواهد رفت
من در چشمان او میدیدم
آسمان وطن پر از ستاره بود
قسم میخورم
که نمیدانستم
که وطن یعنی چه؟!
اما عشق را میدانستم
و دلم پر از موسیقی.
بانوی من
در دومین کوچم
شام رهایم کرد
بادهای شام بر دروازهام میکوبید
اما نگشودم.
غربت از من به ستوه
نام یاران از خاطرم
افتاده بود
اما فاش میگویم
درد هجرت را
فقط با شن روان
میگفتم
نفس واحهها
و ربعالخالی مرا گداخته بود
زبان صحرا را نمیدانستم
و گرسنهی دیدن انسان بودم.
بانوی من
هجرت دل را نمیفهمد
و چه بسیارند هجرتهای من
اما من دل را میدانم
و عشق را
هجرت وطن نمیداند
تاریخ را شاید
اما تاریخ بیوطن
چه معنا دارد؟
بانوی من
تو فلسطین منی
گاهی که نامها از یادم میروند
برای من تو میمانی.
بانوی من
کوچ دیگرم
در روزگاری بود
که با سایهی کبوتر
در صحرا
یکه و تنها
شام را
پشت خود انداختم.
بیروت
عروس جامهسپید
و دریا
موجاموج
تا افق میرفت
و وطن در پس موج
آه یادم رفت
یکبار پیش از جنگ
ویزایی به من دادند
و من توریست وطنم شدم!
بانوی من
هوای یخی اروپا
میگدازدم
اینجا
عشق که نباشد
برف
تپش را باز میدارد.
در کودکی
خواب عید و کیک عید میدیدم
اکنون
وطن در خواب من است.
(«محمد صبری کتمتو»، از کتاب «فراتر از میراث خون»، تألیف و ترجمهی «موسی بیدج»، انتشارات «پالیزان»، 1380)
***
پایان ناپذیر
برای محمود صالح شهید فلسطینی که در پاریس از پا درآمد
بنفشهها پایانناپذیرند
ترانهها پایانناپذیرند
گنجشکها پایانناپذیرند
و برهنگی ملتها پایانناپذیرند
محمود!
تو تمام کودکانی هستی که زاده خواهند شد
تمام باغچههایی که شکوفه خواهند شد
تمام شهیدانی که کشته خواهند شد
و تمام پاریسی که از پا درآمده است.
مرگ، حافظهای قوی دارد
محمود، همهچیز را برای ما باز گفت
اما
دربارهی مرگ
هیچ نگفت
برای آمدگان از روزگار ناممکن
به روزگاری نهفته در ترکشها
زیرا مرگ به گردن ما حق دارد
و این دوست
در فرودگاهها
ایستگاهها
قطارها
درهای خروج
درهای ورود
و تمام زندانهای عربی
پرسه زده است.
مرگ
در تمام زندانها
احوال ما را میپرسد
و میپرسد پاریس محمود را کجا میبرد؟
او که سرشار از شعر بود
سرشار از وظیفه
سرشار از شبنم و تندر.
محمود
سفیر شهدی بود
که از پرتقال یافا میچکد
و پاریس جام این شهید را مینوشد
محمود
قاصد کشتزارانی بود
که هم اینک از پرتقال یافا میکوچند
و پاریس اینک پوستر اعتراض خود را
بر پوست این شهید مینویسد
و به جشن سال نو میرود!
(«حافظ علیان»، از کتاب «فراتر از میراث خون»، تألیف و ترجمهی «موسی بیدج»، انتشارات «پالیزان»، 1380)
***
رفتند آنان که دوست میداریم
عقاب به عقاب
غول تاریکیشان دِرَوید
شکوهمندی را از ارتفاع دزدید.
آه وطنم
سلامی
از خون گران
بر تو
از آنانی
که سینهریز خونشان
در هوای تو پاشید
دانهی مرجان
گنج مروارید.
رفتند
آنانی که دوست میداریم
و اندوه را صدایی نیست
بنگر!
غمهایم
بر لبانم سکوت رویانید
الفبا، لب فروبسته
واژگان
– همچون آنان-
کشته، بر خاک میریزند
پیکرهایی مثله
دیگر چه بگویمشان
وقتی خونشان
از چشم و دلم میریزد.
رفتند.
آنانی که دوست میداریم
نه زورقهایشان لنگر انداختند
نه مرز بندر دورافتاده
چشم کوچندگان را پوشانید.
آه وطن غمگینم
در مهرگان اندوه و مرگ
جام تلخابه راه را تا چند
تا چند
نوشیدی و نوشیدیم.
نه تو سیراب شدی
نه ما.
دلتشنه خواهیم ماند
در پای چشمههای غم
دلتشنه خواهیم ماند.
امّا
تا رستاخیزشان
در بامدادی که به آغوش کشیدند
رؤیای ما خواهند بود
رؤیایی
که نمیمیرد
و دلتنگی نمیگیرد.
(شاعر «فدوی طوقان»، از کتاب « باد خانهی من است گنجشک بهانه»، تألیف و ترجمهی «موسی بیدج»، انتشارات «قصیدهسرا»، 1381)
برای مطالعهی بیشتر دربارهی اشعار مقاومت شاعران فلسطینی رجوع کنید به:
1- کودک و توفان (اشعاری از محمود درویش)
2- برای مردن وقت نداریم
3- صدای گامها در دهلیز مرگ
4- فقط یک شب
- «اماحمد» زنی است که برای انقلابیونِ بیسلاح، در طشتی سنگ جمعآوری میکرد. این شیرزنِ قهرمان، در کشتار حیاط بیتالمقدس در 8 اکتبر 1990 به همراه بیست و سه گل دیگر به شهادت رسید. ↑