روایت جذاب و اثرگذار فردریک داگلاس از تجارب شخصی خودش به عنوان برده، در سال 1845 نوشته شده و حقایقی تراژیک درباره اسارت بشر را بازگو میکند: اینکه انسان چگونه به بردگی در میآید و این برده چگونه به آدمی بدل میشود که سرانجام مشاور لینکلن و نماینده دیپلماتیک ایالات متحد در هائیتی و جمهوری دومنیکن میشود. او خطیبی چیره دست بود که محبوبیت فراوانی داشت و در حین تلاش برای کسب هویت تازه و دستیابی به آزادی ارزشمندش، افکار و احساسات عمیقش را با دیگران در میان میگذاشت و بقیه را در آن شریک میکرد.
(فردریک داگلاس صحبتهایش را از پشت تریبون آغاز میکند، اما در ادامهی حرفهایش، بر روی صحنه آزادانه به این سو و آن سو میرود و مستقیم و صمیمانه با تماشاگران حرف میزند.)
من در توکاهو، در نزدیکی هیلزبرو، در منطقه تالبوت ایالت مریلند به دنیا آمدم. از سن و سالم چیز درستی نمیدانم، چون هیچ وقت سند معتبری در این باره پیدا نکردم. احتمالا هفت هشت سالم بود که با شروع دشتسازی سرهنگ لوید در ساحل شرقی مریلند، مرا به شهر بالتیمور فرستادند. با رفتن به بالتیمور، بنای تازهای در زندگیام گذاشته شد و این راهی به سوی سعادت آیندهام بود.
بانوی تازهام خانم آولد زنی بود با قلبی بسیار مهربان و احساساتی بسیار پاک. او الفبا را به من آموخت. بعد از یادگرفتن الفبا، کمکم کرد تا کلمات سه- چهار حرفی را هجی کنم. درست در این مرحله از پیشرفتم بود که شوهرش آقای آولد فهمید که اوضاع از چه قرار است و خانم آولد را از آموزش به من منع کرد و به او گوشزد که سواد آموختن به برده هم غیرقانونی است، هم خطرناک. از آن موقع، آقای آولد ناگهان در نظر من نامعقول و بیارزش شد. انگار اصلا نمیتوانست در حقم خوبی کند، فقط میتوانست برایم رنج و عذاب درست کند. این اتفاق مرا ناراحت و غصه دار کرد. اتفاقی که ظاهرا کوچک بود، مرا به غصهای عظیم دچار کرد. به جز اطاعت از ارباب نباید هیچ چیز دیگری یاد میگرفتم.
تاثیر این حرفها قلبم را تکان داد و عقاید و احساساتی را در من بیدار کرد که از مدتی پیش فرو خفته بود، ولی حالا افکار کاملا تازهای را در ذهنم به حرکت در آورد. رفته رفته دریافتم که غامضترین مشکل چیست: اینکه سفیدپوستان میتوانند سیاهان را به بردگی بگیرند. در حین تلاش برای یادگیری بدون معلم، آگاهیهای تازهای به دست آوردم و امید و انگیزهی قاطع پیدا کردم تا به هر انگیزهای که شده، خواندن را یاد بگیرم. هر چیزی که اربابم بیشتر از آن وحشت داشت من بیشتر آرزویش را در سر میپروراندم. هر چیزی که او بیشتر به او علاقه مند بود، من بیشتر از آن بیزار میشدم. هر چیزی که در نظر او، بلای بزرگی بود و از آن پرهیز میکرد، برای من موهبتی بود که آن را همواره میجستم. در فراگیری خواندن، همانقدر که اربابم مانعی دشوار محسوب میشد بانویم کمکهای مهربانانهای به من کرد. وقتی بانویم درس دادن به مرا متوقف کرد، خودم در فرصت هایی که مییافتم به خواندن روزنامه و کتاب میپرداختم. اما به هر صورت، نقشهای که در پیش گرفتم از هر روش دیگری موفقتر بود. نقشهام این بود که با همه پسران سفید پوستی که در خیابان به آنها برمیخوردم دوست شوم. تا جایی که میتوانستم، با پسر بجههای بیشتری دوست میشدم و آنها را به معلمم تبدیل میکردم. با کمکهای آنان که در جاها و زمانهای گوناگون نصیبم میشد بالاخره موفق شدم خواندن را یاد بگیرم. گهگاه با آنها درباره موضوع بردگی صحبت میکردم. بهشان میگفتم که آرزو داشتم مثل آنان آزاد باشم، چون وقتی بزرگ میشوند و از بچگی درمیآیند، کاملا آزادند. میگفتم: «شما به محض اینکه بیست و یک سالتان شد، آدمهای آزادی هستید ولی من تا آخر عمر بردهام یعنی من آن حقی را که به شما آزادی میدهد، ندارم؟»
این حرفها آنها را غمگین میکرد. آنان پرشورترین همدردی ها را به من ابراز میکردند و به من امید میدادند که شاید روزی فرجی شود و به آزادی برسیم. فکر اینکه که تا آخر عمرم برده میمانم، قلبم را به شدت میفشرد و میآزرد. کتابی به اسم خطیب کلمبیایی را گیر آوردم و خواندم؛ کتابی که تقبیح آشکار و جسورانه بردهداری بود و حقوق طبیعی انسانها را به اثبات میرساند. هر چه بیشتر میخواندم، از آنهایی که مرا به بردگی گرفته بودند، بیشتر منزجر و متنفر میشدم. در ذهنم برایشان تجسمی بهتر از این قائل نبودم که آنان گروهی سارق حرفهای موفقاند که به آفریقا رفتند؛ ما را از خانههایمان دزدیدند و در سرزمینی بیگانه به بردگی گماشتهاند. از آنها که شرورترین و خبیثترین افراد بشر بودند بیزار بودم؛ و هر چه بیشتر میخواندم و در مسائل تامل میکردم، این نفرت بیشتر میشد. وقتی اربابم سواد آموختن را برایم قدقن کرد از دست او عصبانی شدم ولی حالا این عصبانیت تبدیل به خشم و نفرت و حشتناکی شده بود که مرا به شدت عذاب میداد. گاه در فشار این عذاب، چنان به خود میپیچیدم که حس میکردم که سواد داشتن بیش از آنکه برایم موهبتی باشد برایم بلا و گرفتاری است. چون همین سواد بود که به من دید تازهای داد و رنج و تنفرم را بیشتر کرد.
چشمانم را به روی دوزخ هراسناکی باز کرد که انگار راه گریزی نداشت. در میان آن همه زجر و مصیبت به بردههای دیگر، به خاطر حماقتشان حسودی ام میشد. اغلب آرزو میکردم که به شکل دیو یا هر چیزی در آیم تا از شر فکر کردن خلاص شوم! ولی هیچ راهی برای رهایی از فکرکردن وجود نداشت. صدای شیپور نقرهای آزادی در گوش جانم پیچیده بود و تا ابد مرا بیدار کرده بود. آزادی حالا در نظرم پدیدار گشته بود و دیگر از پیش چشمانم دور نمیشد. دیگر هیچ چیز را فارغ از آزادی، نمیدیدم. هیچ را فارغ از آزادی نمیشنیدم و هیچ چیز را فارغ از آزادی حس نمیکردم. آزادی با هر ستارهای چشمک میزد. در دل هر آرامشی لبخند میزد؛ با هر بادی میوزید و با هر طوفانی جاری میشد.
گاهی به خلیج چساپیک میرفتم – که کشتیها و قایقها را از چهار گوشه دنیا در خود می گرفت. آن کشتیهای کوچک زیبا که سفیدترین رنگ ممکن را داشتند و در نظر مردمان آزاد خیلی چشمگیر مینمودند، به نظر من فقط شبه هایی بودند که مرا از موقعیت فاجعهآمیزم خبر میکردند و به یادم میآوردند که هیچگاه نمیتوانم با آنها آزادانه به سفر بروم. معمولا با قلبی خروشان، اما ظاهری آرام آنجا میایستادم و چشمان وحشتزدهام تعداد فراوان قایق های روان به سوی آبهای اقیانوس را مینگریست. آنجا جز خداوند هیچ مخاطبی نداشتم و از این رو، حالات روحی و احساسات درونیام را آزادانه و شاید گستاخانه در کلامم جاری میکردم: « شما در صبح هایتان گم شدهاید و آزادید، من در میان زنجیرهای سفت و محکم؛ من یک بردهام! شما شادمانه در جلو نسیم معتدل و ملایم پیش میروید و من غمگینانه در برابر شلاق و تازیانه! شما فرشتگان سبکبال آزادی هستیدکه برفراز جهان به پرواز در میآیید؛ من در میان بندها و تسمههایی از آهن محبوسم! کاش من هم آزاد بودم! کاش من هم یکی از عرشههای مجلل و باشکوه کشتیها بودم و در پناه بادهای شما قرار میگرفتم! خداوندا، نجاتم بده! خدایا رهایم کن! بگذلر در اولین فرصتی که پیش میآید خود را خلاص کنم! یا همه چیز به پایان میرسد و یا همه چیز درست میشود. امتحانش میکنم. فقط یک زندگی دارم که از دست بدهم، مگر بیشتر از این است؟ بهتر است در حال دویدن کشته شوم تا اینکه با درجا زدن بمیرم. فکرش را بکن صد مایل به طرف شمال؛ و بعد دیگر آزادی! امتحان کنم؟ بله! خدا کمکم میکند تا امتحانش کنم! نمیتوانم همین طوری برده بمانم و همین طوری زندگی کنم و همین طوری از دنیا بروم. میپرم توی دریا. همین خلیج مرا به طرف آزادی خواهد برد. روزگار بهتری در پیش است!»
روزگار من در سومین روز ماه سپتامبر سال 1838 بهتر شد و این روزی بود که من زنجیرهای را وانهادم و موفق شدم به نیویورک برسم. سرانجام … آزاد شدم.
(جوئلن ک.بلاند، بازآفرینی صحنههایی از ادبیات کلاسیک، ترجمه شبنم میرزینالعابدین، انتشارات سروش، 1384)