حالا دیگر نامش هم بر روی صلیب قطع شده قابل خواندن نبود، مقوای لبه تابوت پایین افتاده بود و آنجا كه چند هفته قبل پشتهای از گل و روبان قرار داشت، حالا حفرهای پر از گل پژمرده، روبانهای رنگباخته، برگهای سوزنی كاج و تركههای بیبرگ و بار و خشك درست شده و هیبت خمیری شكل و تهوعآوری به خود گرفته بود. ته شمعها را میباید كسی دزدیده باشد.
در حالی كه اشكم با قطرههای درشت باران در هم میآمیخت، زیر لب گفتم: «برخیز، دلدارم، برخیز!» هفتهها بود كه باران میبارید.
چشمهایم را بستم، در عین حال در این وحشت بودم كه مبادا آرزویم به واقعیت بدل شود. در خیال به وضوح مقوای خم شده در تابوت را میدیدم كه قاعدتاً باید بر روی سینهاش باشد و در پس انبوه خاك خیس و سرد، راه خود را به زوایای تابوت باز كند.
خم شدم تا گلهای پژمرده و روبانها را از گل و لای جدا كنم. یكباره متوجه شدم كه سایهای از پشت من از درون زمین بیرون پرید. با جهشی آنچنان كه گاهی شعلهای از لهیب آتش جدا میشود و به سوی دیگر میجهد.
به تندی از جا جستم. گلها را پرت كردم و به سمت در خروجی دویدم. غروب تیره و تار از پس گذرگاههای تنگ و دراز از راه میرسید. به خیابان اصلی كه رسیدم، صدای زنگی را شنیدم كه بازدیدكنندگان را به ترك گورستان فرا میخواند. صدای پا یا شبحی را كه به من نزدیك شود حس نمیكردم، اما در عین حال احساس میكردم سایهای غیرقابل لمس و انكار در پشت سرم است.
بر سرعت قدمهایم افزودم. در زنگزده گورستان را پشت سر به هم كوبیدم. از روی چمنها گذشتم و در تقاطع به اتوبوس رسیدم كه شكم بادكردهاش را در معرض باران سیلآسا قرار داده بود. قطرههای آرام باران بر این قوطی آهنی بزرگ كوبیده میشدند.
مدتی بود كه باران به درون كفشم نفوذ كرده بود. اما من سرما و رطوبت را احساس نمیكردم. تب تندی خونم را در اندامم پخش میكرد. با وهم و ترس نفس را در سینه حبس كردم. گویی درونم تهی از شادی و شعف غریب ناشی از رنج و مصیبت هم نبود.
از دودكشهای سیاه كلبههای بیرون شهر دود حلقه حلقه پخش میشد. در حریم حصارها و باغهای تیره اطراف و سیمهای تلگراف كه در تاریكی زودرس غروب میجنبیدند، مسیر من گویی از نواحی حومهای بیانتها و یاسآور میگذشت. سر از پا نمیشناختم. از گودالها و چالهها میگذشتم. قدمهایم هر دم تندتر میشد. به سوی شهری میرفتم كه هیبت خمیدهاش در افق، در مسافتی دورتر، زیر سایه ابرها، مانند دخمهی پر پیچ و خمی از پست و بلندیها به نظر میرسید.
ناگهان خرابههای سیاه و عظیم در دو طرف آشكار شدند. از پنجرههای پریده رنگ صداهای كشنده و زجرآوری به سوی من هجوم آوردند. پشتههای بزرگ خاك سیاه به جا مانده از خانههای سوخته، ویلاهای ویران و خانههای در هم كوبیده چنان در ذرات استخوانم نفوذ میكردند كه گویی كابوسی را از سر میگذرانم. پشت سرم شب فرا میرسید. پیش رویم شفق شامگاهی به تیرگی میگرایید؛ همه جا سیاهی شب در پی من بود. شب تیره را به دنبال خود میكشیدم و میبردم تا به لبهی افق دوردست پیوند بزنم. هر جا قدم میگذاشتم ظلمت و تباهی شب نیز با من فرود میآمد. این را با چشم نمیدیدم، اما با تمام وجود احساس میكردم: از گور دلدارم سایه سیاه را پی خود میكشاندم و میبردم. هجوم چسبنده و بیرحمانهی شب را در پی خود احساس میكردم.
دنیای پیرامونم از زندگی تهی مینمود. زمین وسیع و گستردهی گل آلود و تپهها و پشتههای شهر كه از خرابی خانه به وجود آمده بود و آنقدر دور از دسترس مینمود، حالا با سرعت تصورناپذیری نزدیك میشدند. گهگاه نفسی تازه میكردم اما وجود سایه را همه جا به دنبالم احساس میكردم. سایه سر به سرم میگذاشت. آزارم میداد. با فشاری آرام اما مقاومتناپذیز به جلو هلم میداد.
حالا دیگر تمام تنم خیس عرق شدهبود. به سختی راه میرفتم. وزنهای كه با خود میكشیدم به سنگینی دنیا بود. بندهایی نامریی دست و پایم را بسته بودند. به قاطری میماندم كه سنگینی بار بر او غلبه كرده و سرانجام او را به ته دره میفرستد. همه تلاشم را به كار گرفتم تا اسیر بندها نشوم.گامهایی كوتاه اما نامرتب و نامطمئن برمیداشتم. به چهارپایی میماندم كه به افسار نیاز دارد. كوشش میكردم بر خودم مسلط باشم اما دیر شده بود. پاهایم در زمین فرو میرفت و دیگر تاب تحمل اندامم را نداشت باید میایستادم. توش و توانم را از دست داده بودم و در جا میخكوب شده بودم. طولی نمیكشید كه از پا در میآمدم. در همین وقت فریادی كشیدم و نقش بر زمین شدم. تمام رخ بر خاك افتادم. بندهای اسارت از هم گسسته میشدند، آزادیی كه به بیان نمیآمد، به دنبالم در حركت بود. پیش رویم فضایی درخشنده در نور قرار داشت و در میان درخشندگی آن دلدارم ایستاده بود. زنی كه در گور سرد خفته بود، حالا روبروی من ایستاده بود و این بار او بود كه به من میگفت: « برخیز، دلدارم، برخیز!» اما پیش از آنكه جملهاش را تمام كند، من از جا بلند شدهبودم و به سویش میرفتم.
(برگرفته از كتاب «داستانهای كوتاه هاينريش بل، ترجمه شهلا حمزاوی)