«تِرِزا» درست مثل یک عروسک کوچک و ظریف بود، و برای همین، او را «تِرِزینا» یعنی «تِرِزای کوچک» صدا میکردند. تِرِزینا با پدر و مادر و مادربزرگش در یک دهکدهی کوهستانی زندگی میکرد. او دخترکِ بسیار شاد و خوشحالی بود و واقعا از زندگی لذت میبرد. راه رفتنش مثل رقصیدن، و حرف زدنش مثل آواز خواندن بود. تِرِزینا، بعد از مدّتی، صاحب برادر کوچکی بهنام «آنسِل» شد. دخترک، برادرش را خیلی دوست داشت. اغلب، او را بغل میکرد و با خود به صحرا میبرد تا گُلهای زیبای صحرایی و گاوهای بزرگ ولی بیآزار را که مشغول چَرا بودند، نشانش دهد. گاهی هم برای آوردن تخممرغهای تازه او را با خود به مرغدانی میبرد.
آنها خانوادهای واقعاً خوشبخت بودند، ولی متأسفانه ناگهان جنگ شروع شد. پدرِ تِرِزینا را مجبور کردند به جنگ برود، و او دیگر نتوانست به خانه برگردد. مادر و مادربزرگ تِرِزینا با شنیدن خبر کشتهشدن پدر، در حالیکه یکدیگر را در آغوش گرفته بودند، از شدّت غم و اندوه، زار زار میگریستند. تِرِزینا، که از همهجا بیخبر بود، با تعجّب پرسید: «شما چرا دارید گریه میکنید؟»
مادربزرگ آهی کشید و گفت: «آخ، تِرِزینای بیچارهی من! آنسِلِ کوچکِ عزیز! پدرتان دیگر هیچوقت به خانه بازنخواهدگشت.»
تِرِزینا، که باز هم تعجّب کردهبود، پرسید:
– چرا باز نخواهد گشت؟ پدرخیلی مهربان است و من او را خیلی خیلی دوست دارم. نامهای به پادشاه مینویسم و از او خواهش میکنم پدرم را آزاد کند تا همیشه در کنارش باشم.
– ولی دختر عزیزم! پادشاه هیچ کاری برای پدر تو نمیتواند بکند. او پدرت را به جنگ فرستاد، حالا هم جنگ تمام شده و پادشاه پیروز؛ ولی این پیروزی برای ما شادی به همراه نیاورده، چون پدرت در این جنگ کشته شدهاست.
تِرِزینا، که از شدّت خشم و غضب قرمز شدهبود، فریاد زد: «حالا که اینطور است، من دیگر نمیخواهم در این دنیای وحشتناکِ بیعدالت زندگی کنم!»
مادرش با مهربانی گفت: «دختر عزیزم! وقتی که بزرگ شدی، خیلی چیزها را خواهی فهمید.»
تِرِزینا، درحالیکه گونههایش از اشک خیس شده بود، با عصبانیّت فریاد کشید: «نمیخواهم، نمیخواهم هیچچیز را بفهمم! اصلاً نمیخواهم دیگر بزرگ شوم! دلم میخواهد همیشه کوچک بمانم!»
و واقعاً از آن روز به بعد تِرِزینا دیگر بزرگ نشد و همان اندازه که بود، ماند. فقط در قلبش بهجای شادی غم و غصّه بزرگ شد
اما آنسِل روز به روز رشد میکرد. به زودی تا کمر تِرِزینا و بعد هم تا سر شانههای او قد کشید. تِرِزینا هم، که با خود عهد کردهبود دیگر بزرگ نشود، مرتّب تکرار میکرد: «من دنیایی را که در آن اینهمه بیعدالتی و بدبختی هست، نمیخواهم!»
حالا دیگر مردم تِرِزینا را «دختری که بزرگ نمیشود» مینامیدند. دختربچّههایی که زمانی همقد و اندازهی تِرِزینا بودند، اکنون دخترخانمهای زیبا و خوشقامتی شده و مشغول تهیّهی جهیزیّهی عروسیشان بودند. آنها به تِرِزینا میگفتند:
– تِرِزینا، اگر بزرگ نشوی، آنوقت کسی با تو ازدواج نخواهدکرد.
– باشد؛ من اصلاً نمیخواهم ازدواج کنم.
– خُب، اگر همینطور کوچک بمانی، آنوقت کفشهای پاشنهبلند هم نمیتوانی بپوشی.
– چه اهمّیتی دارد؟ من از کفشهای چوبیِ خودم بیشتر خوشم میآید.
آنوقت دخترها میخندیدند و تِرِزینا هم، با یک دنیا غصّه، به انبارِ کاه پناه میبرد. روزهای زیادی را آنجا میگذراند و تمام مدّت در فکر این بود که بقیهی عمرش را چگونه باید سپری کند، و آنقدر فکر میکرد که عاقبت سرش درد میگرفت.
در همین ایّام، مادرِ تِرِزینا را که از شدّت غصّه و کارهای سخت مریض شدهبود، در بیمارستان بستری کردند. حالا دیگر همهی کارهای خانه را مادربزرگ، که دیگر خیلی پیر شدهبود، انجام میداد. مادربزرگ مجبور بود برای روشنکردن اجاق، هیزمهای سنگین را به دوش بکشد، درحالیکه تواناییِ آن را نداشت؛ و تِرِزینا از دیدن این منظره قلبش به درد میآمد.
یکروز که مادربزرگ سطلهای پُر از آب را به سختی به خانه میآورد، رو به تِرِزینا کرد و گفت: «تِرِزینا، ببین! من واقعاً پیر و ناتوان شدهام، کاش تو کمی بزرگتر بودی و میتوانستی به من کمک کنی.»
تِرِزینا سعی کرد سطلهای پُر از آب را بردارد، ولی نتوانست. رفت سراغ هیزمها، آنقدر برای تِرِزینا سنگین بودند که افتاد و زانویش زخم شد. آنوقت او نشست و با خودش فکر کرد: «دیگر مجبورم بزرگ شوم؛ البتّه فقط کمی؛ فقط به اندازهای که بتوانم به مادربزرگ کمک کنم.»
و همین کار را هم کرد. کمی بزرگ شد. حالا دیگر میتوانست آب و هیزم بیاورد. مادربزرگ، که خیلی خوشحال شدهبود، تِرِزینا را غرق در بوسه کرد و گفت: «متشکرم تِرِزینا! تو واقعاً دختر عاقلی هستی! آیا میتوانم از تو خواهش کنم به گاومان علوفه بدهی؟ من دستهایم خیلی درد میکند و اصلاً نمیتوانم چنگک سنگین را بردارم.»
تِرِزینا رفت توی انبار کاه که درست بالای طویله قرار داشت، چنگک را برداشت تا از آن بالا برای گاوشان علوفه بریزد، ولی چنگک سنگین بود و او نتوانست آن را بلند کند.
تِرِزینا باز هم تصمیم گرفت بزرگ شود؛ البتّه این بار هم فقط کمی؛ آنقدر که بتواند چنگک را بلند کند و مادربزرگ را از زحمت علوفه دادن به گاو نجات دهد. بعد از آن، تِرِزینا با خود عهد کرد که دیگر بزرگ نشود؛ حتّی به اندازهی یک سانتیمتر! حالا قدّ تِرِزینا درست اندازهی دخترهای هم سن و سالش شدهبود. ولی باز هم اهالی دهکده، از روی عادت، او را «تِرِزینایی که بزرگ نمی شود» صدا میکردند. آخر ترکِ عادت مشکل است. ولی از حق نگذریم؛ این لقب به تِرِزینا میآمد، چون بعد از آن دیگر قدّش بلند نشد.
مادر تِرِزینا هنوز در بیمارستان بستری بود که مادر بزرگ درگذشت و تِرِزینا با آنسِل، که حالا به مدرسه میرفت، تنها ماند. حالا تِرِزینا مجبور بود هر روز صبح برادرش را بیدار کند و بالای سرش بایستد تا حتماً دست و صورتش را بشوید، صبحانه و کیف و کتابش را آماده کند، و او را به مدرسه ببرد. در بازگشت هم برای ناهار خرید میکرد و به نظافت خانه میپرداخت. به مرغها دانه میداد، شیر میدوشید، علفهای هرز را از توی جالیز میکَنَْد، و … . خلاصه کار خیلی زیاد بود و تِرِزینا هم با آن قدّ و قوارهی کوچکش نمیتوانست از پس همهی آنها برآید. هنوز روز به نیمه نرسیده بود که از خستگی از پا در میآمد و بقیهی کارها انجام نشده باقی میماند. شبها پلکهایش از خستگی روی هم میافتادند، ولی او نمیتوانست برود بخوابد؛ چون باید ظرفهای کثیف را میشست، لباس مدرسهی برادرش را تمیز و جورابهایش را وصله میکرد.
تِرِزینا، که دیگر طاقت و تواناییِ انجام آن همه کار را نداشت، تصمیم گرفت باز هم کمی بزرگ شود، فقط آن قدر که بتواند تا آمدن مادرش از بیمارستان، از برادرش مواظبت کند؛ او هنوز خیلی کوچک بود و به کمک تِرِزینا احتیاج داشت. به این ترتیب، تِرِزینا باز هم کمی بزرگ شد و دیگر کارهای خانه را بهراحتی انجام میداد. گاهی خودش را در آینهی قدّی که روی درِ کمد بود نگاه میکرد، و از اینکه میدید قدّش آنقدر بلند شده، عصبانی میشد و خودش را سرزنش میکرد و میگفت: «چقدر من بیاراده هستم! تصمیم گرفتهبودم دیگر بزرگ نشوم؛ ولی حالا توی آینهی قدّی هم جا نمیگیرم!» تِرِزینا، که دوست نداشت افکار بد و غمانگیز را در سرش نگه دارد، زود شروع به کار میکرد و به خودش دلداری میداد و میگفت: «عیبی ندارد! من نه به خاطر خودم، بلکه برای کمک به دیگران بزرگ شدهام؛ پس نباید خودم را سرزنش کنم.»
بالاخره یک روز، مادر، که حالش کمی بهتر شدهبود از بیمارستان مرخّص شد و به خانه برگشت. مادر که دید در خانه همه چیز مرتّب و منظّم است و تِرِزینا هم آنقدر بزرگ و زیبا شده که به سختی میشد او را شناخت، از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید. او خواست که در کارهای خانه به تِرِزینا کمک کند، ولی تِرِزینا به مادرش اجازه نداد حتّی از جایش تکان بخورد، و به او گفت: «مادر جان! شما بهتر است زیرِ نور آفتاب استراحت کنید تا هر چه زودتر کاملاً سالم و قوی شوید. هر وقت هم که حوصلهتان سر رفت، بروید و کمی گردش کنید.»
حالا آنها سه نفر شدهبودند و کارهای خانه هم به همین اندازه بیشتر شده بود، و باز تِرِزینا احساس میکرد که نمیتواند به تنهایی از پس همهی کارها برآید. چارهای نبود جز اینکه بازهم کمی بزرگ شود. با خود گفت: «باشد! اینبار هم به خاطر مادر و برای اینکه او دیگر مریض نشود، باید کمی بزرگ بشوم.» و به این ترتیب، باز هم بزرگتر و دوباره اندازهی دخترهای هم سن و سالش شد. دوستانش به شوخی به او میگفتند: «تِرِزینا! بهتر است دیگر بزرگ نشوی، چون آنوقت قدّت از پسرها هم بلندتر میشود و هیچکس به خواستگاریات نخواهد آمد.» و تِرِزینا جواب میداد: «خُب، این که به نفع شماست. من اصلاً به پسرها فکر نمیکنم.» تِرِزینا واقعاً نه تنها به هیچ پسری، بلکه به خودش هم فکر نمیکرد. او فقط در اندیشهی کمک کردن به هر کسی بود که به او نیاز داشت؛ و از بزرگشدن خودش هم فقط به همین دلیل راضی و خشنود بود.
مادرِ تِرِزینا، که حالا کاملاً بهبود یافته بود، دوباره کارهای منزل را به عهده گرفت. تِرِزینا، که حالا کمی وقتِ آزاد پیدا کردهبود، تصمیم گرفت به پیرزنِ تنهای همسایهشان کمک کند. کمکم همهی اهالی دهکده، هروقت به کمکی نیاز داشتند، فورا سراغ تِرِزینا میرفتند. او هم با کمال میل به همه کمک میکرد و از اینکار بسیار لذّت میبرد و خوشحال بود.
یک روز شایعهای در دهکده دهان به دهان گشت. همه از یک راهزن که در کوههای اطراف کمین کردهبود، صحبت میکردند. به زودی این راهزن، که تا بیخِ دندانهایش مسلّح بود، به دهکده حمله کرد و دستور داد فورا یک کیلو طلا برایش جمع کنند. راهزن تهدید کردهبود که حتّی اگر یک گِرَم کم باشد، تمام خانهها را به آتش خواهد کشید.
هیچکس در دهکده جرأت نکرد به جنگِ راهزن برود. زنان رفتند و هرچه انگشتر و گوشواره و گردنبندِ طلا داشتند، آوردند. زن بقّال دهکده هم ترازوی بقّالی را برای وزن کردنِ طلاها آورد و به خاطر این لطف بزرگش خود را از دادن طلا معاف کرد.
و امّا تِرِزینا، به جای آوردن طلا، رفت تا مردان دهکده را جمع کند. تِرِزینا گفت: «اگر همه با هم متّْحد شوید، میتوانید این راهزن را شکست دهید، زیرا شما زیاد هستید و او فقط یک نفر.»
مردان، درحالیکه از ترس میلرزیدند، جواب دادند: «ولی او اسلحه دارد و ما نداریم. بهتر است طلاها را بدهیم و از شرّش خلاص شویم.»
تِرِزینا، که واقعاً خشمگین شده بود، داد زد: «معلوم نیست شماها مرد هستید یا یک گلّه گوسفند!»
امّا هیچ مردی پاسخ نداد. فقط همه سرهایشان را پایین انداخته بودند تا کسی صورتِ سرخشده از خجالتشان را نبیند. تِرِزینا با دیدن این وضع تصمیم گرفت خودش به تنهایی حسابِ این راهزن را برسد. فورا به خانه برگشت و رفت مقابل آینه ایستاد و همینطور که خود را نگاه میکرد، با صدای بلند و مصمّم گفت: «میخواهم بزرگ و بزرگتر شوم! میخواهم غول شوم.»
هنوز حرفهای تِرِزینا تمام نشدهبود که شروع کرد به بزرگ شدن، و آنقدر بزرگ شد که دیگر سرش به سقف اتاق میخورد. ولی تِرِزینا که هنوز راضی نشدهبود، آمد توی حیاط تا هیچ سقفی جلو بزرگشدنش را نگیرد. حالا دیگر قدّش به شیروانی خانه رسیدهبود، امّا او باز هم میخواست بزرگتر شود، میخواست قدّش به دودکش بلند روی شیروانی برسد، و رسید. حالا تِرِزینا کاملاً مطمئن بود که میتواند نقشهاش را عملی کند؛ نقشهای بسیار ساده! تِرِزینا وارد میدان دهکده شد و به طرف راهزن رفت. او، با دیدن تِرِزینای غولپیکر، درحالیکه دندانهایش از ترس بههم میخورد، تفنگش را انداخت و پا به فرار گذاشت. امّا تِرِزینا فقط با چهار قدم به او رسید، یقهاش را گرفت، از زمین بلندش کرد و گذاشت روی ناقوس کلیسای دهکده و به او دستور داد: «همانجا بمان و تا سربازان برای دستگیریات نیامدهاند، از جایت تکان نخور!»
راهزن از ترسِ افتادن از آن بالا چشمهایش را بسته و نفسش را در سینه حبس کردهبود. تِرِزینا به پشت سرش نگاه کرد و دید مردم دهکده با فریادهای شادی به طرف او میدوند. تِرِزینا نفس راحتی کشید و رفت به خانهاش. در راه با خود فکر میکرد: «اینبار دیگر واقعاً اشتباه کردم! برای کمک به مردم به اندازهی یک غول شدهام، ولی خُب، بالاخره یکی باید جلو این راهزن را میگرفت.»
در همین موقع، اتفاق عجیبی افتاد. تِرِزینا، با هر قدمی که بر میداشت، کوتاهتر و کوتاهتر میشد تا بالاخره به اندازهی همان تِرِزینای زیبا و خوشقامتِ گذشته شد. او، بیآنکه سرش به سقف بخورد، وارد خانه شد، و بیآنکه صندلی را بشکند، روی آن نشست. بله، او دوباره همان تِرِزینای سابق، یعنی بهترین، زیباترین، و خوشقامتترین دختر دهکده شدهبود. مردم که به خانهی تِرِزینا آمدهبودند تا از او تشکّر کنند، از دیدنش با آن قامت متناسب واقعاً متعجّب شدند. ولی تِرِزینا فقط به آنها لبخند میزد. او آنقدر خوشقلب و سادهدل بود که نمیدانست وقتی انسانی با بیعدالتی مبارزه میکند، خیلی خیلی بزرگ میشود، اگرچه به اندازهی یک آدم معمولی باشد.
تِرِزینا احساس خوشبختیِ واقعی میکرد، زیرا توانسته بود اشتباهی را که در کودکی مرتکب شدهبود، اصلاح کند.
(از کتاب «دختری که نمیخواست بزرگ شود»، مجموعه داستانی از «جانی روداری»، ترجمه مهناز صدری، نشر زمان)