مروری کوتاه بر زندگی آنتون چخوف (نوشته)

چند خاطره از چخوف به قلم ماکسیم گورکی (نوشته)

«دانشجو» (داستان کوتاه)

در ابتدا هوا خوب و آرام بود. باسترک‌ها می‌خواندند و از مرداب‌ها صدای یکنواخت و رقت‌انگیز موجودی زنده، صدایی مثل دمیدن در یک بطری خالی به‌گوش می‌رسید. پاشله‌ای پرواز می‌کرد و صدای پرطنین و زنگدار گلوله‌ای که هدفش گرفته بود، در هوای بهاری پیچید. اما هنگامی که هوا در جنگل رو به تاریکی رفت، بادی تند و سرد و نامطبوع از شرق وزیدن گرفت و همه چیز غرق در سکوت شد. قشر نازک یخ آبگیرها را پوشاند و جنگل، محزون و متروک به نظر رسید. بوی زمستان می‌آمد.

ایوان ولیکوپولسکی، پسر خادم کلیسا و دانشجوی علوم دینی، هنگام بازگشت از شکار، در جاده‌ی غرق در آب مجاور چمنزار قدم می‌زد. انگشت‌هایش کرخت بود و باد صورتش را می‌سوزاند. به نظرش رسید که آن سرمای ناگهانی، نظم و هماهنگی پدیده‌ها را از بین برده‌است و خود طبیعت نیز سرخوش نیست و به همین دلیل تاریکی شامگاه سریع‌تر از معمول حکمفرما شده‌است. اطرافش کاملاً تهی و به گونه‌ای خاص دلگیر بود. تنها نوری که به چشم می‌آمد، کورسویی در باغ بیوه‌ها در نزدیکی رودخانه بود. از دهکده تا آن‌جا پنج کیلومتر فاصله بود و در آن حوالی همه چیز در مه سرد شامگاهی فرو رفته بود.

دانشجو به یاد‌آورد که به هنگام ترک خانه، مادرش با پای برهنه در راهرو نشسته بود و سماور را تمیز می‌کرد، درحالی‌که پدرش کنار بخاری دراز کشیده بود و سرفه می‌کرد. از آن‌جا که آن روز، جمعه‌ی پیش از عید پاک بود، غذایی در خانه طبخ نشده بود و دانشجو به شدت احساس گرسنگی می‌کرد. حالا هم که از فرط سرما خودش را جمع کرده بود، فکر می‌کرد که در عصر روریک و در روزگار ایوان مخوف و پطرس نیز دقیقاً چنین بادی وزیده‌است و در عصر آنان نیز گرسنگی و فقری مشابه وجود داشته‌است؛ بام‌های گالی پوشِ مشابه، احساس تشویش مشابه. همه‌ی این‌ها وجود داشت؛ قبل از آن هم وجود داشت؛ حالا هم وجود دارد. گذشت هزار سال، به بهبود زندگی منجر نشده است. دانشجو عزم خانه نداشت.

به آن باغ به این دلیل باغ بیوه‌ها می‌گفتند که در اختیار دو بیوه، یک مادر و دختر بود. آتشی پر سر و صدا می‌سوخت و در اطراف خود با خاک شخم‌زده نور می‌پاشید. واسیلیسا، بیوه پیر و چاق و قدبلند، با کُت مردانه‌ای ایستاده بود و متفکرانه به آتش نگاه می‌کرد. دخترش لوکریا، زنی کوچک اندام و آبله‌رو با چهره‌ای احمقانه بر زمین نشسته بود و دیگی بزرگ و تعدادی قاشق را می‌شست. پیدا بود که تازه شام خورده‌اند. صدای چند مرد به گوش می‌رسید؛ کارگران اسب‌های خود را در کنار رودخانه آب می‌دادند. دانشجو که به سمت بالا و به سوی هیمه فروزان می‌رفت، گفت: «عصر بخیر! این‌جا دوباره زمستان آمده!»

واسیلیسا یکه خورد، اما فوراً او را شناخت. صمیمانه لبخند زد و گفت: «نشناختمت. خدا به تو برکت بدهد … .»

با هم حرف زدند. واسیلیسا زنی باتجربه بود و در خدمت اعیان. ابتدا دایگی می‌کرد و بعد از آن پرستار بچه‌ها شد. ظاهری پاک و آراسته داشت و همیشه تبسمی متین بر چهره‌اش بود. دخترش لوکریا، زنی روستایی، از دست شوهر سابقش کتک‌ها خورده بود و حالا فقط با چشمان و چهره‌ای در هم کشیده به دانشجو نگاه می‌کرد، چیزی نمی‌گفت و حرکاتش مثل کر و لال‌ها عجیب بود.

دانشجو دست‌هایش را روی آتش گرفت و گفت: «پطرس حواری دقیقاً در کنار چنین آتشی خود را گرم کرد. پس، آن موقع هم هوا سرد بود. آه مادربزرگ، چه شب وحشتناکی بوده‌است! شبی بلند و سراپا تاریک!»

به تاریکی اطرافش نگاه کرد؛ سرش را ناگهان تکان داد و پرسید: «حتماً تفسیر دوازده حواری را شنیده‌اید.» واسیلیسا پاسخ داد: «بله. من شنيده‌ام.»

«اگر یادتان باشد، پطرس در شام آخر به عیسی مسیح گفت: “آماده‌ام که همراه شما تا به ظلمت، تا مرگ بیایم.” سرور ما نیز به او چنین پاسخ داد: “پطرس، به تو می‌گویم که تا خروس‌خوان، سه بار مرا انکار می‌کنی.” پس از شام، عیسي در باغ نماز خواند و مهیّای مرگ شد و پطرس بی‌نوا که پریشان و مدهوش بود و پلک‌هایش سنگینی می‌کرد، نتوانست با خواب مبارزه کند. خوابش برد. بعد می‌دانید که چگونه یهودا در همان شب، عیسی مسیح را بوسید و او را به شکنجه گرانش تسلیم کرد. او را در غل و زنجیر نزد کاهن اعظم بردند و کتکش زدند و در همان حال پطرس خسته و فرسوده، درمانده و هراسان، می‌دانید، حس می‌کرد چیزی وحشتناک در روی زمین در شرف انجام است، دنبال او رفت… او با شور و شدت، به عیسی مسیح عشق می‌ورزید و حالا از دور شاهد بود که کتکش می‌زنند…»

لوکریا قاشق‌ها را رها کرد و بی آن‌که حرکتی کند، به دانشجو خیره شد.

دانشجو ادامه داد: «نزد کاهن اعظم رفتند. پرس و جو از عیسی مسیح را شروع کردند. در همان حال، به علت سرمای هوا، کارگران آتشی در حیاط برافروختند و خود را گرم کردند. پطرس نیز در کنار آنان نزدیک آتش ایستاد و مثل من خودش را گرم کرد. زنی با دیدن او گفت: “او هم با عیسی مسیح بود.” یعنی این‌که او را هم باید برای استنطاق ببرند. حتماً همة کارگرانی که نزدیک آتش بودند، با تندی و سوءظن به او نگاه کردند. پطرس که گیج شده بود، گفت: “من او را نمی‌شناسم.” کمی بعد، دوباره کسی دانست که او یکی از مریدان عیسی مسیح است. گفت: “تو نیز یکی از آنانی.” اما او باز انکار کرد. برای سومین بار کسی رو به او کرد و گفت: “آهای، آیا امروز تو را با او در باغ ندیدم؟” برای بار سوم هم انکار کرد. بلافاصله خروس خواند و پطرس در حالی‌که از دور به عیسی مسیح نگاه می‌کرد، سخنانی را به یاد آورد که در آن شامگاه از عیسی مسیح شنیده بود… به یاد آورد، به هوش آمد، از حیاط بیرون رفت و زار زار گریست؛ زار زار. در انجیل آمده‌است: “بیرون رفت و زار زار گریست.” آن صحنه را تصور می‌کنم: آن باغ آرامِ آرام، تاریکِ تاریک، و در آن آرامش، صدای هق‌هقی مدام و خفیف…»

دانشجو آه کشید و به فکر فرو رفت. واسیلیسا که هنوز متبسم بود، ناگهان بغض کرد و اشک‌های درشت از گونه‌هایش سرازیر شد. در برابر آتش، چهره‌اش را با آستین خود پوشاند؛ انگار که از اشک‌هایش خجالت می‌کشید. لوکریا هم بی‌حرکت به دانشجو خیره شده بود و چهره‌ای سرخ و برافروخته داشت. حالتش مثل کسی که درد شدیدی را تحمل می‌کند، در هم پیچیده و تحت فشار بود.

کارگران از رودخانه بازگشتند و یکی از آنان که بر اسبی سوار بود، کاملاً نزدیک آمد و نور لرزان آتش بر اندامش افتاد. دانشجو به بیوه‌ها شب بخیر گفت و از آن‌جا رفت. باز هم در اطرافش ظلمت بود. انگشت‌هایش کرخت شد. بادی بی‌رحم می‌وزید. واقعاً زمستان برگشته بود و به نظر نمی‌رسید که پس‌فردا عید باشد.

حالا دانشجو به واسیلیسا فکر می‌کرد: «واسیلیسا گریه کرده بود. حتماً آنچه در آن شبِ ماقبلِ تصلیب مسیح برای پطرس رخ داده بود، با وضعیت زندگی این زن رابطه‌ای دارد…»

به اطراف نگاه کرد. آن نور تنها، هنوز در تاریکی سوسو می‌زد و دیگر نمی‌شد در نزدیکی آن، کسی را دید. دانشجو باز فکر کرد: «از آن‌جا که واسیلیسا گریسته و دخترش نیز غمگین شده‌است، معلوم می‌شود که نقل ماجرایی که نوزده قرن پیش رخ داده بود، با زمان حال، با هر دو زن، با آن دهکده متروک، با خود او، و با همه مردم ارتباط دارد. پیرزن گریسته بود، نه به این دلیل که او آن ماجرا را به طرزی جالب تعریف کرده بود، بلکه از آن رو که پطرس به این زن نزدیک بود، چون تمام وجود این زن مجذوب آن چیزی شده بود که از ذهن و ضمیر پطرس می‌گذشت.»

ناگهان جانش از شوق لبریز شد و حتی لحظه‌ای ایستاد تا نفس تازه کند. فکر کرد: «زنجیری ناگسستنی از حوادثی پیاپی گذشته را به حال پیوند می‌دهد.» به نظرش رسید که هر دو سوی این زنجیر را دیده است؛ به گونه‌ای که با لمس یک سوی آن، سوی دیگرش به لرزه در می‌آید.

هنگام عبور از عرض رودخانه در یک قایق، و بعد از آن، هنگام صعود از تپه، به دهکده‌اش و به مغرب نگاه کرد که غروب سرد و گلگون، باریکه‌ای از نور بر آن کشیده بود. فکر کرد آن حقیقت و زیبایی که حیات انسان را در آن باغ و در آن حیاط کاهن اعظم هدایت کرده بود، تا به امروز بدون وقفه ادامه داشته‌است و در حقیقت همواره به طور آشکار، در زندگی انسان و هر نوع زندگی دنیوی، عامل اصلی بوده‌است. احساس جوانی، سلامت و هیجان ـ فقط بیست و دو سال از عمرش می‌گذشت ـ و امید شیرین و وصف ناپذیر سعادت، سعادتی مبهم و رازآلود، ذره ذره جانش را پرکرد. به نظرش رسید که زندگی فریبا، شگفت‌انگیز، و از معنایی ژرف سرشار است.

نگاهی به داستان «دانشجو»
«دانشجو» طرح ساده‌ای دارد: در شامگاهی سرد، دانشجویی در منطقه‌ای روستایی به سوی خانه می‌رود. دست‌هایش از سرما کرخت می‌شود. احساس می‌کند که دیگران نیز در دوره‌های متفاوت تاریخی همین سرما را حس کرده‌اند. از دور، آتشی برافروخته می‌بیند. به سمت آن می‌رود. در کنار آتش، دو بیوه‌زن ایستاده‌اند. حضور در کنار آتش، روایت انجیل از پطرس حواری را به ذهن می‌آورد. قصه انجیل را برای آن دو تعریف می‌کند. اشک از چشمان یکی از زنان سرازیر می‌شود. دیگری نیز غرق در اندوه است. دانشجو، غرق در اندیشه، آن‌جا را به قصد خانه ترک می‌کند. اندیشه‌ای که در آخرین سطور داستان در ذهن دانشجو رخنه می‌کند، درونمایة اثر است: هستی را معنا و زیبایی است.

پرداخت و عرضه این درونمایه، از طریق ساختاری دقیق صورت گرفته است. نقد حاضر به بررسی اهم ویژگی‌های ساختاری «دانشجو» می‌پردازد.

«در ابتدا هوا خوب و آرام بود.» داستان با این جمله آغاز می‌شود؛ جمله‌ای که پیشاپیش و به طور ضمنی از دگرگونی متعاقب جوی خبر می‌دهد. در ادامه جمله فوق، فضاسازی به گونه‌ای است که خواننده با نوعی سکوت سردابه‌ای مواجه می‌شود که در آن کوچک‌ترین صدای پدیده‌های موجود طنینی سنگین و خیال‌انگیز دارد. در ایجاد این فضای خاص، غروب یک روز سرد زمان مناسبی است. پرنده‌ای پرواز می‌کند و «صدای پر طنین و زنگدار گلوله‌ای» در سکوت توصیف شده مذکور می‌پیچد. فضای مقدماتی داستان به شکلی طراحی شده است که زنگ گلوله، نه فقط در اطراف مردابی غرق در سکوت، بلکه در ذهن مهیای خواننده نیز طنین دارد و جان می‌گیرد.

بند دوم داستان، حاوی چند نکته ساختاری است. نخست این‌که خواننده را با شخصیت اصلی آشنا می‌کند. خواننده پی می‌برد که ایوان جوان «دانشجوی علوم دینی» است. در این‌جا نخستین و بدیهی‌ترین پرسش این است که کارکرد نوع رشته تحصیلی و مطالعات دانشجو بر درونمایه اثر چیست و رابطه ساختاری آن کدام است؟ ظاهراً نقل روایتی از انجیل در بندهای بعدی داستان، که خود بیانگر دغدغه‌های ذهنی دانشجوست، توجیه‌کننده رابطه و کارکرد مذکور است. دیگر ویژگی این بند، بسطِ محیط طبیعی توصیف شده در نخستین بند داستان است: «به نظرش رسید که آن سرمای ناگهانی، نظم و هماهنگی پدیده‌ها را از بین برده است و خود طبیعت نیز سرخوش نیست و به همین دلیل تاریکی شامگاه سریع‌تر از معمول حکمفرما شده است. اطرافش کاملاً تهی و به گونه‌ای خاص دلگیر بود.» این محیط کاملاً تهی و دلگیر، در تناسب کامل با روایت حزن‌انگیزی است که متعاقباً از انجیل نقل می‌شود. در همین بند است که خواننده با برخی از دغدغه‌های ذهنی این دانشجوی علوم دینی آشنا می‌شود. بادی سرد همچنان می‌وزد و دانشجو فکر می‌کند که «در عصر روریک و در روزگار ایوان مخوف و پطرس نیز دقیقاً چنین بادی وزیده است…» گرسنگی او نیز، این اندیشه را به ذهن او می‌آورد که «در عصر آنان نیز گرسنگی و فقری مشابه وجود داشته‌است.» در «دانشجو»، پدیده‌های عینی، محرک و جانبخشِ دغدغه‌های ذهنیِ شخصیت اصلی است.

در بند سوم، دانشجو به «باغ بیوه‌ها» نزدیک می‌شود. دو بیوه‌زن آتشی برافروخته‌اند و در کنار آن خود را گرم می‌کنند. صدای کارگرانی از دور شنیده می‌شود که اسب‌های خود را در کنار رودخانه آب می‌دهند. در این بند نیز این پرسش‌ها مطرح است: نقش این آتش چیست؟ این دو زن چه نقشی دارند؟ حضور کارگران از نظر ساختاری چه تأثیری دارد؟

پاسخ به این پرسش‌ها در بندهای بعدی و در نقل روایت انجیل از دهان دانشجو نهفته است. دانشجو پس از ورود به باغ، دست‌هایش را بر آتش می‌گیرد و می‌گوید: «پطرس حواری دقیقاً در کنار چنین آتشی خود را گرم کرد.» در این‌جا نیز ما با تسلسل مفاهیم روبروییم. پدیده عینی آتش، تداعی‌کننده آتش تاریخی است. شب نیز دارای چنین مفهومی است: «چه شب وحشتناکی بوده است! شبی بلند و سراپا تاریک!» آتش، کارکرد دیگری هم دارد. سرمای گزنده محیط، با گرمای آتش، ملموس‌تر و محسوس‌تر می‌شود. به‌علاوه، پرتو شعله‌های آن نیز تأکیدی بر ظلمت پیرامون است. وجود دو زن نیز از همین منظر، تحلیل‌پذیر است. در بخشی از انجیل لوقا که به استنطاق و محاکمه عیسی مسیح می‌پردازد، آمده است: «سپس او را گرفتند و به پیشش راندند و به تالار کاهنان اعظم بردند و پطرس از دور، دنبال او می‌رفت. آن‌گاه که در میان تالار آتشی برافروختند و گرداگردش نشستند، پطرس در بین آنان بر زمین نشست. اما هنگامی که در کنار آتش می‌نشست، زنی خدمتکار او را دید و به او خیره شد و گفت که این مرد نیز با او بود. آن‌گاه پطرس انکار کرد و گفت این زن، من او را نمی‌شناسم» (انجیل لوقا؛ 22؛ 54ـ57). این رخداد تاریخی در انجیل متی نیز با اندکی تغییر روایت شده‌است و تطابق آن با نمودهای عینی حاضر (دو زن مخاطب دانشجو) بیش‌تر است: «…دختری به سوی او [پطرس] رفت و گفت، تو نیز با عیسی مسیح بودی. اما او در برابر همة آنان انکار کرد و گفت، نمی‌دانم از چه سخن می‌گویید. آن‌گاه هنگامی‌که به ایوان رفته بود، دختری دیگر او را بدید و به آنان گفت، این مرد نیز با عیسی ناصری بود. آن‌گاه باز به سوگند، انکار کرد. این مرد را نمی‌شناسم» (انجیل متی؛ 26؛ 69 ـ 72). ظاهراً حضور دو بیوه‌زن در کنار آتش، بازتابی از حضور زنانی است که در روایات انجیل با اندک تفاوت‌هایی از آنان یاد می‌شود.

البته دو بیوه‌زن حاضر، از نظر حسی ـ عاطفی، با الگوهای تاریخی خود تفاوت‌‌هایی دارند. به داستان برمی‌گردیم و می‌خوانیم: «واسیلیسا که هنوز متبسم بود، ناگهان بغض کرد و اشک‌های درشت از گونه‌هایش سرازیر شد. در برابر آتش، چهره‌اش را با آستین خود پوشاند؛ انگار که از اشک‌هایش خجالت می‌کشید.» به یاد بیاوریم که در بندهای مقدماتی داستان، دانشجو پس از آن‌که خود را به طور غیرمستقیم بازتابی از پطرس تلقی می‌کند، از دو بیوه‌زن می‌پرسد که آیا از تفسیر دوازده حواری چیزی شنیده‌اند. واسیلیسا پاسخ می‌دهد که: «بله. من شنیده‌ام.» اگر فرض کنیم که واسیلیسا بازتابی از یکی از دو زن تاریخی است، آیا می‌توان اشک و شرم کنونی او را نشانه‌ای از ابراز ندامت و شرمساری از یک اشتباه تاریخی تلقی کرد؟ آیا می‌توان واکنش فیزیکی لوکریا، دومین بیوه‌زن، را تاوان یک گناه تاریخی در نظر گرفت: «لوکریا هم بی‌حرکت به دانشجو خیره شده بود و چهره‌ای سرخ و برافروخته داشت. حالتش مثل کسی که درد شدیدی را تحمل می‌کند، در هم‌پیچیده و تحت فشار بود.» آیا می‌توان این درد شدید و فشار جسمانی را ناشی از وجدانی معذب و تاریخی دانست؟ وجدان انسانی که در گریه‌های تلخ پطرس و شکنجه‌های عیسی مسیح نقش داشته است؟
حضور کارگران نیز حضوری بازتابی است. کارگرانی که در ابتدای داستان، صدایشان از کنار رودخانه به گوش می‌رسد، در پایان روایت، از رودخانه باز می‌گردند و از کنار آتش عبور می‌کنند. پیش از آن، در روایت دانشجو از انجیل خوانده‌ایم: «حتماً همة کارگرانی که نزدیک آتش بودند، با تندی و سوءظن به او [پطرس] نگاه می‌کردند. پطرس که گیج شده بود، گفت: “من او را نمی‌شناسم.”» بنابراین کارگران نیز بازتاب کارگرانی تاریخی‌اند.

آنچه در «دانشجو» جلوه‌ای مسلط و فراگیر دارد، ساختار متقارن و مدور آن است. گذشته از مواردی که به آن‌ها اشاره شد، شواهد مستقیم یا غیر مستقیم دیگری هم هست که بر این ویژگی دلالت دارد. مثلاً دانشجوی جوان پس از ورود به باغ بیوه‌ها از مشاهده شستشوی دیگی بزرگ و تعدادی قاشق پی می‌برد که «تازه شام خورده‌اند.» این شام را می‌توان بازتابی از شام آخر تلقی کرد. واسیلیسا نیز مثل نمونه تاریخی خود «در خدمت اعیان» است. «باغ بیوه‌ها» نیز قرینه باغی تاریخی است: «پس از شام، عیسی در باغ نماز خواند و مهیای مرگ شد.» بلافاصله، واسیلیسا با دانشجو مواجه می‌شود: «واسیلیسا یکه خورد، اما فوراً او را شناخت…» این نیز شاهد دیگری است؛ زیرا دو زن تاریخی در روایت انجیل نیز پطرس را به عنوان یکی از حواریون عیسی مسیح تشخیص داده‌ و شناخته بودند. زمان رویداد داستان دو روز قبل از عید پاک است. در انجیل متی نیز عیسی مسیح خطاب به مریدانش می‌گوید که دو روز دیگر جشن عید فصیح است، و به ابن‌البشر خیانت می‌ورزند تا مصلوبش کنند. (انجیل متی؛ 20؛ 17 ـ 19) این تطابق نیز به ساختار مدور داستان کمک کرده است.

دو بند پایانی داستان، درونمایه اثر را، به نحوی متناقض‌نما، صریح و در همان حال به گونه‌ای غیر مستقیم مطرح می‌کند. صریح از این نظر که ما به عنوان خواننده با این بیان مواجه‌ایم: «زنجیری ناگسستنی از حوادثی پیاپی، گذشته را به حال پیوند می‌دهد.» همین بیان، از این نظر غیرمستقیم است که نه با دخالت مستقیم نویسنده، بلکه از طریق تفکر و تأملات شخصیت اصلی مطرح می‌شود.

مجموعه‌ای از تصاویر متقارن، دانشجوی جوان را به پذیرش وجود «زنجیری ناگسستنی» بین گذشته و حال متقاعد می‌کند. باور به «حقیقت و زیبایی» که «تا به امروز بی‌وقفه وجود داشته است»، قوام‌بخشِ این سلسله‌ی پیوسته است. نگاهی به مغرب، که نقطه تلاقی روز و شب و نور و تاریکی است، بستری مناسب و زمینه‌ای همخوان با درونمایه اثر است: «به مغرب نگاه کرد که غروب سرد و گلگون، باریکه‌ای از نور بر آن کشیده بود.»

(آنتوان چخوف، شش داستان و نقد آن، انتخاب ونقد از رالف متلاو، ترجمه‌ي بهروز حاجي محمدي، انتشارات ققنوس، 1383)

«خواب آلود» (داستان کوتاه)

شب است. وارکا، پرستاری کوچک، دختری سیزده ساله، گهواره‌ای را تکان می‌دهد که طفلی در آن دراز کشیده‌است. وارکا به آرامی زمزمه می‌کند:«‌بخواب ای طفلکم حالا، كه می‌خوانم برات لالا»

چراغ نفتی کوچک سبزرنگی جلوی شمایل مقدس می‌سوزد. ریسمانی از یک سوی اتاق به سوی دیگر کشیده شده‌است و لباس‌های طفل و شلوار بزرگ سیاه‌رنگی بر آن آویزان است. چراغ نفتی، لکه‌ی بزرگ و سبزرنگی بر سقف انداخته‌است. لباس‌های طفل و شلوار، سایه‌های بلندی بر بخاری و گهواره و وارکا می‌اندازند … چراغ که سوسو می‌زند، لکه‌ی سبز و سایه‌ها جان می‌گیرند و به حرکت در می‌آیند، طوری‌که انگار باد به حرکتشان درآورده‌است. بوی سوپ کلم و بوی مغازه کفاشی به مشام می‌رسد.

طفل گریه می‌کند. از شدت گریه خسته شده وصدایش گرفته‌است؛ اما همچنان جیغ می‌کشد و معلوم نیست کی آرام شود. وارکا خواب‌آلود است. چشمانش برهم می‌آیند و سرش به پایین خم می‌شود. گردنش درد می‌کند. نمی‌تواند پلک‌ها یا لب‌هایش را حرکت دهد. حس می‌کند چهره‌اش خشکیده و چوبی است؛ حس می‌کند سرش به اندازه سر سوزن ته‌گرد، کوچک شده‌است، زمزمه می‌کند: «بخواب ای طفلکم حالا، که بلغور می‌پزم جانا.»

جیرجیرکی درون بخاری جیرجیر می‌کند. صدای خروپف ارباب و شاگردش آفاناسی از اتاق مجاور به کوش می‌رسد … گهواره با صدایی حزن‌انگیز غژغژ می‌کند. وارکا زیر لب می‌خواند و زمزمه‌اش با موسیقی آرام‌بخش شب در هم می‌آمیزد؛ موسیقی‌ای که به هنگام خواب در بستر، گوش سپردن به آن كه بسیار شیرین است حالا آزاردهنده و مزاحم است، چون او را به خواب می‌برد و او باید بیدار بماند. اگر وارکا خدای‌ناکرده بخوابد، ارباب و زنش او را کتک خواهند‌زد.

چراغ نفتی سوسو می‌زند. لکه‌ی سبز و سایه‌ها در حرکتند و راه خود را به چشمان بی‌حرکت و نیمه باز وارکا باز می‌کنند و در ذهن نیمه هشیار او به شکل تصاویری مه‌آلود در می‌آیند. وارکا ابرهای تیره را می‌بیند که در اوج آسمان در پی هم می‌دوند و وارکا بزرگراهی پوشیده از گل و لای را نگاه می‌کند. در بزرگراه، ردیفی از واگن‌ها به چشم می‌خورد و در همان حال مردم، کیف بر دوش، به زحمت راه خود را می‌گشایند و سایه‌ها پس و پیش می‌روند. از بین مه سرد و گزنده، می‌تواند جنگل را در دو سوی مسیر ببیند. ناگهان مردم به همراه کیف‌هایشان روی گل و لای بر زمین می‌افتند. وارکا می‌پرسد: «این کار برای چیه؟» به او جواب می‌دهند: «برای خواب، برای خواب!» بعد به خواب عمیقی می‌روند و در خوابی شیرین غوطه می‌خورند. این در حالی است که کلاغ‌ها و زاغچه‌ها بر سیم تلگراف می‌نشینند و جیغ می‌کشند و برای بیدار کردن آن‌ها تلاش می‌کنند.

وارکا زمزمه می‌کند: «بخواب ای طفلکم حالا، که می‌خونم برات لالا.» و احساس می‌کند که درون کلبه‌ی تاریک و خفقان‌آوری است.
پدر مرحومش، یفیم استپانوف، بر کف اتاق از این پهلو به آن پهلو می‌غلتد. وارکا او را نمی‌بیند، اما می‌شنود که از درد به خود می‌پیچد و می‌نالد. آن‌طور که می‌گویند «روده‌هایش پاره شده‌است.» چنان درد می‌کشد که قادر نیست کلامی بر زبان آورد. فقط می‌تواند نفسش را فرو‌ برد و دندان‌هایش را مثل ضرب‌آهنگ طبل به هم بزند: «ب…وو…ب…وو…ب…وو…»

مادرش پلاگیا به سمت خانه ارباب دویده است تا بگوید که یفیم در حال مرگ است. از رفتنش خیلی گذشته‌است و حالا دیگر باید برگردد. وارکا در کنار بخاری بیدار است و صدای ناله‌ی پدرش را می‌شنود: «ب…وو…ب…وو…ب…وو…» آن‌وقت صدای نزدیک شدن وسیله‌ای را به کلبه می‌شنود. پزشک جوانی‌ است که از ‌‌شهر آمده است و او را از خانه ارباب به این‌جا فرستاده‌اند؛ از مکانی که محل معاینه بیمارانش است … .

پزشک وارد کلبه می‌شود. در تاریکی نمی‌توان او را دید. سرفه می‌کند و در با صدای خشکی بسته می‌شود.

می‌گوید: «شمعی روشن کنید!»

یفیم جواب می‌دهد: «ب…وو…ب…وو…ب…وو…»

پلاگیا به سمت بخاری می‌دود و دنبال کتری قراضه و کبریت می‌گردد. دقیقه‌ای به سکوت می‌گذرد. پزشک از جیبش کبریت در می‌آورد و روشن می‌کند.

پلاگیا می‌گوید: «یک دقیقه آقا، یک دقیقه.» به خارج از کلبه می‌دود و زود با تکه شمعی بر می‌گردد… گونه‌های یفیم گل انداخته‌است، چشمانش برق می‌زند و نگاهش هشیاری خاصی دارد. مستقیم به پزشک نگاه می‌کند.

پزشک به سوی او خم می‌شود و می‌گوید: «ببینم، چی شده؟ به چی فکر می‌کنی؟ آها! خیلی وقته که این طوری شدی؟»

«چی؟ دارم می‌میرم، آقا. عمرم سر اومده… دیگر زنده نمی‌مونم…»

«چرند نگو! درمانت می‌کنیم!»

«محبت دارین، آقا. واقعاً ممنونیم. فقط ما می‌دونیم… مرگ اومده؛ این‌جاست.»

پزشک یک ربع به معاینه یفیم مشغول است. بعد سرش را بلند می‌کند و می‌گوید: «از من کاری ساخته نیست. باید برین بیمارستان. اون‌جا عملت می‌کنن. همین حالا برو… باید بری! کمی دیر شده. توی بیمارستان همه خوابیدن، اما مهم نیست. یادداشتی بهت می‌دم. می‌شنوی؟»

پلاگیا می‌گوید: «اما آقای مهربان، چطور می‌تونه بره؟ ما اسبی نداریم.»

«فکرشو نکنین. من از اربابتون می‌خوام. یه اسب در اختیارتون می‌ذاره.»

پزشک آن‌جا را ترک می‌کند. شمع خاموش می‌شود و باز صدای «ب…وو…ب…وو…ب…وو…» به گوش می‌رسد. نیم‌ساعت بعد صدای نزدیک شدن وسیله‌ای به کلبه شنیده می‌شود. یک گاری را برای حمل یفیم به بیمارستان فرستاده‌اند. حاضر می‌شود و می‌رود … .

اما حالا صبحی پاک و روشن است. پلاگیا در خانه نیست؛ برای اطلاع از آنچه برای یفیم انجام داده‌اند، به بیمارستان رفته‌است. طفلی در جایی گریه می‌کند و وارکا می‌شنود که کسی با صدای خود او می‌خواند: «بخواب ای طفلکم حالا، که می‌خونم برات لالا.»

پلاگیا بر می‌گردد. بر خود صلیب می‌کشد و زمزمه می‌کند: «اونا شب بهش رسیدن؛ اما طرفای صبح روحش رو تسلیم خدا کرد … جاش توی بهشت باشه و خدا بیامرزدش. اونا گفتن که خیلی دیر به بیمارستان رسیده. باید زودتر می‌بردنش اون‌جا … .»

وارکا خود را به جاده‌ی کنار کلبه می‌رساند و در آن‌جا گریه می‌کند، اما ناگهان کسی چنان به پس گردنش می‌زند که پیشانی‌اش به درخت قان می‌خورد. به بالا نگاه می‌کند و روبروی خود، ارباب کفاشش را می‌بیند.

کفاش می‌گوید: «حواست کجاست، شلخته‌ی کثافت؟ بچه گریه می‌کند و تو خوابی!»

یک سیلی زیر گوش وارکا می‌زند. وارکا سرش را تکان می‌دهد و گهواره‌ی بچه را می‌جنباند و لالایی‌اش را زمزمه می‌کند. لکه‌ی سبز و سایه‌های شلوار و کهنه‌های بچه بالا و پایین می‌رود. چرت می‌زند و به زودی باز ذهنش مسحور می‌شود. باز آن بزرگراه پوشیده از گل و لای را می‌بیند. مردم با سایه‌ها و کیف‌هایی بر دوش روی گل و لای دراز کشیده و به خواب عمیقی رفته‌اند. وارکا نگاهشان می‌کند و در اشتیاق خواب می‌سوزد. می‌توانست به خوابی شیرین فرو رود؛ اما مادرش پلاگیا، در کنارش راه می‌رود و او را به تعجیل وادار می‌کند. برای آن‌که کاری بیابند، با عجله و در کنار هم به شهر می‌روند.

مادرش گدایی می‌کند: «بده در راه خدا! ای آدمای بخشنده و مربون، لطف خدا رو به ما نشون بدین!»

صدایی آشنا پاسخ می دهد: «بچه رو بده این‌جا!» همان صدا دوباره، و این‌بار با تندی و عصبانیت، تکرار می‌کند: «بچه رو بده این‌جا! خوابی، دختره‌ی آشغال؟»

وارکا از جا می‌پرد و با نگاهی به اطراف، متوجه اوضاع می‌شود: نه بزرگراهی است، نه پلاگیایی، نه مردمی که با آن‌ها روبرو می‌شوند؛ تنها زن ارباب است که برای شیر دادن به طفل آمده و در وسط اتاق ایستاده است. وقتی زن قوی‌بنیه و چهارشانه به طفل شیر می‌دهد و آرامَش می‌کند، وارکا می‌ایستد و تا پایان کار نگاهش می‌کند. بیرون از پنجره آسمان به رنگ آبی در می‌آید؛ سایه‌ها و لکه‌ی سبز روی سقف کمرنگ می‌شوند. به زودی صبح فرامی‌رسد. زن اربابش، در حالی‌که دگمه بالاتنه پیراهن گشادش را می‌بندد، می‌گوید: «بگیرش! گریه می‌کنه. باید سرگرم بشه.»

وارکا طفل را می‌گیرد، او را در گهواره می‌گذارد و باز تکانش می‌دهد. لکه‌ی سبز و سایه‌ها به تدریج ناپدید می‌شوند و حالا دیگر چیزی نیست که بر چشمان او فشار بیاورد و ذهنش را به خواب ببرد. اما مثل قبل، خواب‌آلود است؛ خواب‌آلوده‌ای هراسان! وارکا سرش را بر کنج گهواره می‌گذارد و همه بدنش را تکان می‌دهد تا بر خواب‌آلودگی‌اش چیره شود. اما هنوز چشمانش برهم است و سرش سنگین.

صدای ارباب را از پشت در می‌شنود: «وارکا، بخاری رو روشن کن!» پس وقت برخاستن و شروع کار است. گهواره را رها می‌کند و برای آوردن هیزم به سوی انبار می‌رود. خوشحال است. آدم هنگام دویدن، به اندازه‌ی زمانی‌که نشسته است، خوابش نمی‌آید. قطعات هیزم را می‌آورد. بخاری را روشن می‌کند. احساس می‌کند که چهره خشکش نرم می‌شود. افکارش وضوح می‌یابند.

زن اربابش فریاد می‌زند: «وارکا! سماور رو روشن کن!» وارکا قطعاتی از هیزم را جدا می‌کند، اما هنوز تراشه‌ها را درون سماور نگذاشته است که دستور تازه‌ای می‌رسد:
«وارکا! گالش‌های ارباب رو تمیز کن!»

کف اتاق می‌نشیند. گالشی را به دست می‌‌گیرد و فکر می‌کند که فرو بردن سرش به داخل یک گالش بزرگ و کمی چرت زدن، چه عالی است … و ناگهان گالش بزرگ می‌شود، باد می‌کند و همه‌ی فضای اتاق را می‌پوشاند. گالش از دست وارکا می‌افتد. سرش را تکان می‌دهد، چشمانش را کاملاً باز می‌کند و به اشیاء نگاه می‌کند تا در نظرش بزرگ نشوند و حرکت نکنند.

«وارکا، پله‌های بیرون رو بشور! از این‌که چشم مشتری‌ها به اونا بیفته، خجالت می‌کشم.»

وارکا پله‌ها را می‌شوید؛ اتاق‌ها را جارو و گردگیری می‌کند. بعد، بخاری دیگر را روشن می‌کند و به سوی مغازه می‌دود. کار زیاد است، لحظه‌ای بی‌کار نیست.

اما هیچ‌کاری به این اندازه سخت نیست که آدم در یک‌جا، پشت میز آشپزخانه، بایستد و سیب‌زمینی پوست بکند. سرش به سوی میز خم می‌شود و سیب‌زمینی‌ها در برابر چشمانش می‌رقصند. کارد از دستش می‌افتد و این هنگامی رخ می‌دهد که زن چاق و عصبانی ارباب با آستین‌هایی بالا زده به سوی او می‌آید و چنان بلند حرف می‌زند که زنگ صدایش در گوش وارکا می‌پیچد. برای صرف غذا منتظر ماندن، شستن و دوختن نیز زجرآور است. در لحظاتی دلش می‌خواهد خود را بی‌توجه به هرآنچه هست، برکف اتاق ولو کند و بخوابد.

روز می‌گذرد. وارکا با تماشای تیره شدن پنجره‌ها، شقیقه‌هایش را که گویی به چوب تبدیل شده‌اند، فشار می‌دهد و بی آن‌که علتش را بداند، تبسم می‌کند. گرگ و میش غروب، چشمانش را که به سختی باز مانده‌اند، می‌نوازد و خوابی عمیق و نزدیک را وعده می‌دهد. شامگاه، مهمانان از را می‌رسند. زن ارباب فریاد می‌زند: «وارکا، سماور رو روشن کن!»

سماور کوچک است و وارکا مجبور است برای پذیرایی از همه، پنج بار آن را روشن کند. بعد از چای، یک ساعت کامل در جایی می‌ایستد و به مهمان‌ها نگاه می‌کند و در انتظار دستور می‌ماند.

«وارکا، بدو و سه بطر آبجو بخر!»

وارکا حرکت می‌کند. سعی دارد تا جایی که می‌تواند به سرعت بدود و خواب را از خود براند.

«وارکا، کمی ودکا بیار! وارکا، در بازکن کجاست؟ وارکا، یه ماهی تمیز کن!»

اما حالا سرانجام مهمانان رفته‌اند؛ چراغ‌ها خاموش شده‌اند؛ ارباب و زنش به بستر رفته‌اند.

آخرین دستور را می‌شنود: «وارکا، بچه رو تکون بده!»

جیرجیرک داخل بخاری جیرجیر می‌کند. باز لکه‌ی سبز و سایه‌ی شلوار و کهنه‌های بچه به چشمان نیمه باز او فشار می‌آورند، به او چشمک می‌زنند و ذهنش را به خواب می‌برند.

زمزمه می‌کند: «بخواب ای طفلکم حالا، که می‌خونم برات لالا.»

طفل جیغ می‌کشد. او هم از این کار خسته شده‌است. وارکا باز بزرگراه گل‌آلود، افرادی کیف به دوش، مادرش پلاگیا و پدرش یفیم را می‌بیند. همه چیز را می‌فهمد، همه کس را تشخيص می‌دهد، اما در نیمه بیداری‌اش قادر به درک نیرویی نیست که دست و پایش را می‌بندد، بر او فشار می‌آورد و از زندگی دورش می‌کند. اطراف را نگاه می‌کند. برای شناخت و فرار از دست آن نیرو، همه جا را جستجو می‌کند، اما نمی‌تواند پیدایش کند. سرانجام، پس از سعی بسیار، به چشمانش فشار می‌آورد و از پایین به لکه‌ی سبزی که سوسو می‌زند نگاه می‌کند و به آن جیغ گوش می‌دهد. دشمنی را می‌یابد که مانع زندگی اوست.

دشمن، آن طفل است.

می‌خندد. این‌که تا حالا موضوعی به این سادگی را نفهمیده بود برایش عجیب است. ظاهراً لکه‌ی سبز، سایه‌ها و جیرجیرک نیز شگفت‌زده‌اند و می‌خندند.

وارکا به توهم دچار می‌شود. از روی چهارپایه‌اش بلند می‌شود و با تبسمی عمیق و چشمانی باز، بی آنکه پلک بزند در اتاق بالا و پایین می‌رود. از فکر رهایی سریع از دست طفلی که بندی بر دست و پای اوست لذت می‌برد و احساس مورمور می کند … طفل را بکش و بعد از آن بخواب، بخواب، بخواب … .

وارکا چشمک‌زنان می‌خندد و انگشتانش را برای آن لکه‌ی سبز تکان می‌دهد. پاورچین پاورچین به سمت گهواره می‌رود و روی طفل خم می‌شود. پس از آن‌که خفه‌اش می‌کند، به سرعت کف اتاق دراز می‌کشد و از این شادی که دیگر می‌تواند بخوابد، می‌خندد. پس از لحظه‌ای، به آرامش مردگان، به خواب می‌رود.

(آنتوان چخوف، شش داستان و نقد آن، انتخاب ونقد از رالف متلاو، ترجمه‌ي بهروز حاجی محمدی، انتشارات ققنوس، 1383)

«متشکرم!» (داستان کوتاه)

همین چند روز پیش، «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا» پرستار بچه‌‌‌هایم را به اتاقم دعوت كردم تا با او تسویه حساب كنم.

به او گفتم: بنشینید یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌اِونا! می‌‌‌‌دانم كه دست و بالتان خالی است امّا رو دربایستی دارید و آن را به زبان نمی‌‌‌آورید. ببینید، ما توافق كردیم كه ماهی سی‌‌‌روبل به شما بدهم این طور نیست؟

– چهل روبل.

– نه من یادداشت كرده‌‌‌‌ام، من همیشه به پرستار بچه‌‌هایم سی روبل می‌‌‌دهم. حالا به من توجه كنید. شما دو ماه برای من كار كردید.

– دو ماه و پنج روز.

– دقیقاً دو ماه، من یادداشت كرده‌‌‌ام. كه می‌‌شود شصت روبل. البته باید نُه تا یكشنبه از آن كسر كرد. همان طور كه می‌‌‌‌‌دانید یكشنبه‌‌‌ها مواظب «كولیا» نبودید و برای قدم زدن بیرون می‌‌رفتید. سه تعطیلی …

یولیا واسیلی ‌‌‌‌اونا از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌‌های لباسش بازی می‌‌‌كرد ولی صدایش در نمی‌‌‌آمد.

– سه تعطیلی، پس ما دوازده روبل را می‌‌‌گذاریم كنار. «كولیا» چهار روز مریض بود آن روزها از او مراقبت نكردید و فقط مواظب «وانیا» بودید، فقط «وانیا»؛ و دیگر این كه سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌‌‌ها باشید. دوازده و هفت می‌‌شود نوزده. تفریق كنید. آن مرخصی‌‌‌ها ؛ آهان، چهل و یك‌ ‌روبل، درسته؟

چشم چپ یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا قرمز و پر از اشك شده بود. چانه‌‌‌اش می‌‌لرزید. شروع كرد به سرفه كردن‌‌‌‌های عصبی. دماغش را پاك كرد و چیزی نگفت.

– و بعد، نزدیك سال نو شما یك فنجان و نعلبكی شكستید. دو روبل كسر كنید. فنجان قدیمی‌‌‌تر از این حرف‌‌‌ها بود، ارثیه بود، امّا كاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه‌ی حساب‌‌‌‌ها رسیدگی كنیم. موارد دیگر: بخاطر بی‌‌‌‌مبالاتی شما «كولیا» از یك درخت بالا رفت و كتش را پاره كرد. ۱۰ تا كسر كنید. همچنین بی‌‌‌‌توجهیتان باعث شد كه كلفت خانه با كفش‌‌‌های «وانیا» فرار كند! شما می‌‌بایست چشم‌‌هایتان را خوب باز می‌‌‌‌كردید. برای این كار حقوق خوبی می‌‌‌گیرید! پس پنج تا دیگر كم می‌‌كنیم. در دهم ژانویه ۱۰ روبل از من گرفتید … .

“یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌‌اِونا” نجواكنان گفت: من نگرفتم.

– امّا من یادداشت كرده‌‌‌ام.

– خیلی خوب شما، شاید …

– از چهل ویك بیست وهفت تا برداریم، چهارده تا باقی می‌‌‌ماند.

چشم‌‌‌هایش پر از اشك شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق می‌‌‌درخشید. طفلك بیچاره!

– من فقط مقدار كمی گرفتم.

در حالی كه صدایش می‌‌‌لرزید ادامه داد: من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم …! نه بیشتر.

– دیدی حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم! سه تا از چهارده تا به كنار، می‌‌‌كند به عبارتی یازده تا، این هم پول شما، سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا . . . یكی و یكی.

یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت. به آهستگی گفت: متشكّرم!

جا خوردم، در حالی كه سخت عصبانی شده بودم شروع كردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق. پرسیدم: چرا گفتی متشكرم؟

– به خاطر پول.

– یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت كلاه می‌‌گذارم؟ دارم پولت را می‌‌‌خورم؟ تنها چیزی که می‌‌‌توانی بگویی این است كه متشكّرم؟

– در جاهای دیگر همین مقدار را هم ندادند.

– آن‌‌ها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه می‌‌زدم، یك حقه‌‌‌ی كثیف حالا من به شما هشتاد روبل می‌‌‌‌دهم. همه‌اش این جا توی پاكت برای شما مرتب چیده شده. ممكن است كسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نكردید؟ چرا صدایتان در نیامد؟ ممكن است كسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟

لبخند تلخی به من زد كه یعنی بله، ممكن است!

به خاطر بازی بی‌‌رحمانه‌‌‌ای كه با او كردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را كه برایش خیلی غیرمنتظره بود به او پرداختم. برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس، گفت: متشكرم!

پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فكر كردم در چنین دنیایی چقدر راحت می‌‌شود زورگو بود!

«عروس» (داستان)

«عروس خانم» – نگاهی به آخرین داستان کوتاه آنتون چخوف (نوشته)

سلام بر تو ای زندگی تازه (نقدی بر داستان عروس و مقایسه‌ی آن با نمایش‌نامه‌ی «باغ آلبالو») (نوشته)

نگاهی مختصر به زندگی و آثار آنتون چخوف (ویدئو)

چخوف؛ خصم ابتذال (نوشته)

او [آنتون چخوف] هنر آشکار کردن ابتذال و دفع آن در همه جا را داشت؛ هنری که تنها از دست کسی برمی‌آید که انتظارات زیادی از زندگی دارد؛ هنری که ریشه در میل شدید به آدم‌های ساده، زیبا، و خوش آهنگ دارد. او همواره در برابر ابتذال، داوری متبحر و بیرحم بود.

وقتی آدم جوان است، ابتذال در او فقط سرگرم کننده و بی اهمیت است؛ اما وقتی رفته رفته بزرگ تر می‌شود، همان ابتذال در ذهن و خونش نشت می‌کند، عین زهر یا دود خفگی آور؛ مانند یک تابلوی تبلیغاتیِ کهنه و زنگ زده می‌شود، نقشی پیدا و ناپیدا در آن به چشم می‌خورد، اما چه؟ نمی‌توان دانست.

در هر کدام از داستان‌های طنزپردازانه‌اش من آه بی صدا و عمیق یک قلب ناب انسانی را می‌شنوم، آه نومیدانه‌ی همدلی برای آدم‌هایی که نمی‌دانند چگونه نسبت به کرامت انسانی احترام بگذارند، آدم‌هایی که بدون هیچ مقاومتی در برابر زور تسلیم می‌شوند، مانند ماهیان می‌زیند، و به جز بلعیدن هر چه بیشتر خوراک روزانه‌شان به چیزی اعتقاد ندارند، و چیزی احساس نمی‌کنند مگر ترس از یک آدم قوی و وقیح که به آنان آلونکی داده است.

ازهرچیز پیش پا افتاده و حماقت‌بار بیزار بود و پلیدی‌های زندگی را با زبان نجیبانه‌ی یک شاعر توصیف می‌کرد، با لبخند ملایم یک طنزپرداز، اما پشت فرم زیبای داستان‌هایش مردم به سختی متوجه معنای ژرف‌شان و سرزنش تلخ نهفته در آنها می‌شدند.

هیچکس به روشنی و ظرافت آنتون چخوف سر از تراژدی ابتذال زندگی در نیاورده است، هیچکس تا پیش از او چنین بیرحمانه و راستین تصویر وحشتناک و شرم آور زندگی مردمان را در آشوب تاریک زندگی روزمره به ایشان نشان نداده است.

خصم او ابتذال بود؛ در تمام عمر با آن در ستیز بود. آن را تمسخر کرد، تصویرش را با قلمی نوک تیز و بی‌عیب و نقص کشید، و ضرورت ابتذال را یافت حتی آنجا که در نگاه اول به نظر می‌رسید همه چیز خیلی شیک و مرتب است.

ماکسیم گورکی

منبع: این آدرس

یک زندگی: آنتون چخوف (ویدئو)

یک زندگی:آنتوان چخوف (۱۹۸۱)
کارگردان: سهراب شهید ثالث

چخوف؛ سادهی زیبا (نوشته)

آنتون چخوف از دندان‌های ماهی و پرهای خروس بیزار بود. هرچیز «درخشان» یا عجیب که کسی فرض کند بزرگ ترش جلوه می‌دهد، آشفته‌اش می‌کرد. من متوجه شدم هر وقت کسی را می‌دید که این جور لباس پوشیده است، دلش می‌خواست او را از شر آن همه زرق و برق ظالمانه و بی فایده برهاند، و زیر آن ظاهر، چهره‌ی واقعی و روح زنده‌اش را جست و جو کند. چخوف در تمام عمر خود بر مبنای روحش زیست؛ او همیشه خودش بود، در باطن آزاده بود، و هرگز به خاطر آنچه برخی از او توقع داشتند، و دیگران -افراد خشن- خواستارش بودند، خود را به زحمت نیانداخت.

او از گفت و گو درباره‌ی مسائل و بحث‌های عمیق خوشش نمی‌آمد؛ همان گفت و گوها که با آن روس‌های عزیز ما پشتکارانه خود را راحت احساس می‌کنند، و از یاد می‌برند که بحث درباره لباس‌های مخملی چقدر مسخره است و به هیچ وجه سرگرم کننده نیست، درحالیکه بسیاری در حال حاضر یک شلوار مناسب به پا ندارند.
او به طرزی زیبا بسیار ساده بود؛ عاشق هر چیز ساده، اصیل، صمیمانه بود و روش ساده‌ای برای ساده جلوه دادن دیگران داشت.
یک بار یادم می‌آید سه خانم با لباس‌های مجلل به دیدنش آمده بودند و اتاقش را با خش خش دامن‌های ابریشمی و رایحه عطر قوی خود پر کردند. آنان مؤدبانه در برابر میزبان خود نشستند و وانمود کردند به سیاست علاقه مندند؛ شروع به مطرح کردن «سؤالات» خود کردند: «آنتون پاولوویچ نظر شما چیست؟ جنگ چگونه پایان خواهد یافت؟»
آنتون پاولوویچ سرفه‌ای کرد، لختی اندیشید و سپس به آرامی و با صدای جدی و مهربانانه گفت: «احتمالا در صلح.»
«خب، بله… مطمئنا. اما چه کسی برنده خواهد شد؟ یونانی‌ها یا ترک‌ها؟»
«به نظرم کسانی که قوی‌ترند، پیروز خواهند شد.»
همه خانم‌ها با هم پرسیدند:
«و فکر می‌کنید چه کسی قوی‌تر است؟»
«کسانی که تغذیه بهتری و تحصیلات برتری داشته‌اند»
یکی‌شان گفت: «اوه، چه هوشمندانه!»
دیگری پرسید: «و شما کدام را ترجیح می‌دهید؟»
آنتون پاولوویچ با مهربانی به او نگاه کرد و با لبخند ملایمی پاسخ داد:
«من میوه‌های شیرین را دوست دارم… شما دوست ندارید؟»
بانو سرخوشانه فریاد زد: «خیلی زیاد!»
دومی کاملا موافقت کرد: «به خصوص اگر از ابریسکوف باشد.»
و سومی چشمانش را خمار کرد و با شوق و ذوق افزود: «میوه‌های آنجا بوی خیلی خوبی دارد.»
و هر سه با شور و نشاط درباره میوه‌های شیرین، فضیلت و دانش غریزی شروع به صحبت کردند. کاملا پیدا بود از این که دیگر نیازی به فشار وارد کردن به ذهن خود ندارند، و دیگر لازم نیست تظاهر به ابراز علاقه به سرنوشت ترک‌ها و یونانی‌ها کنند، خوشحال بودند.
وقتی می‌رفتند، با خوشحالی به آنتون پاولوویچ قول دادند:
«ما برای‌تان میوه‌های شیرین خواهیم فرستاد.»
تا رفتند، گفتم: «شما این کار را چه خوب فیصله دادید.»
آنتون پاولوویچ آرام خندید و گفت:
«هرکس باید به زبان خودش صحبت کند.»

ماکسیم گورکی

منبع: این آدرس

مروری بر زندگی آنتون چخوف (ویدئو)

بافرهنگ بودن یعنی چه؟ (نوشته)

ماریا پوپوا، مترجم: عفت زهره‌وندی

چخوف در ۱۸۸۶ به برادرش نامه‌ای نوشت. نامه از مسکو برای نیکلای که آن زمان ۲۸ ساله بود. نیکلای دوسال مسن‌تر از آنتون چخوف بود، اما روحیاتی ناسازگار داشت. آنتون برای نیکلای نوشت که چقدر او را دوست دارد، او چه روحیات و صفات مثبتی در خود دارد و چقدر بااستعداد است، اما در انتها گفت مشکل نیکلای این است که به کلی بی‌فرهنگ است. در ادامه نامه، آنتون چخوف برای نیکلای برادر بزرگترش شرح می‌دهد که بافرهنگ بودن یعنی چه.

بافرهنگ‌ بودن به چه‌ معنا‌ست؟ این‌که خوب کتاب بخوانی؟ یا این‌که بدانی چطور در مورد کتاب‌هایی که نخوانده‌ای، صحبت کنی؟ یا داشتن شخصیتی با جلوه‌ی روشنفکرانه؟

این دقیقاً پرسشی است که نویسنده محبوب روس آنتون‌ چخوف (۲۹ ژانویه ۱۸۶۰ – ۱۵ ژوئیه ۱۹۰۴) در نامه‌ای به برادر بزرگترش نیکلای؛ که او نیز هنرمند بود، به آن می پردازد. این نامه‌ی طولانی، زمانی نوشته شده که آنتون ۲۶ ساله و نیکلای ۲۸ ساله بوده و در مجموعه نامه‌های آنتون‌ چخوف به خانواده و دوستانش می‌توان آن را دید. آنتون در این نامه ضمن ابراز عشقی صمیمانه‌ به برادرش، هشت‌ ویژگی مردم بافرهنگ را‌ برمی‌شمارد، خصوصیاتی مانند: «صداقت، نوع‌دوستی و عادات پسندیده.»

نامه‌ی چخوف ۲۶ ساله از مسکو به برادرش

چخوف در سال ۱۸۸۶ از مسکو به برادرش می‌نویسد:

«اغلب تو به من شکوه و شکایت می‌کنی که مردم تو‌ را درک نمی‌کنند! گوته و نیوتن چنین شکایتی نمی‌کردند، فقط مسیح این‌گونه گلایه می‌کرد؛ که آن‌هم درمورد خودش نبود، درمورد مکتب و طریقتش بود…. مردم کاملاً به‌خوبی تو را می‌فهمند، و اگر تو خودت را درک نمی‌کنی، این تقصیر دیگران نیست.

 من به‌عنوان یک برادر و یک دوست به تو اطمینان می‌دهم که تو را می‌فهمم و با تمام قلبم احساس می‌کنم. من خصوصیات خوب تو را مانند پنج انگشت دستم به‌ خوبی می‌شناسم‌ و به آن‌ها ارج می‌نهم‌ و عمیقاً احترام‌ می‌گذارم. برای اثبات این‌که تو را درک می‌کنم، می‌توانم این خصوصیات را برشمارم. من فکر می‌کنم تو بسیار مهربانی؛ بزرگواری؛ خودخواه‌ نیستی، آماده‌ای تا آخرین سکه‌ی خود را ببخشی، تو حسادت و نفرت نداری، ساده‌دلی و به انسان‌ها و حیوانات رحم می‌کنی. تو قابل‌اعتمادی، بدون کینه و حیله‌ای و در وجودت شرارت نیست.

 خداوند به تو هدیه‌ای داده که بقیه آدم‌ها از آن بهره‌ای ندارند، تو با استعدادی. این استعداد تو را بالاتر از میلیون‌ها آدم قرار می‌دهد، زیرا در روی زمین فقط یک‌نفر از هر دومیلیون نفر هنرمند واقعی است. این استعداد تو را متمایز می کند، حتی اگر وزغ یا رتیل هم بودی، باز مردم به‌خاطر استعدادت به تو احترام می‌گذاشتند، زیرا با وجود استعداد همه چیز بخشیده می‌شود.

تو فقط یک ایراد داری که دیدگاه نادرستت، ناراحتی و ناخوشی‌ات همه از آن ناشی می‌شوند و آن بی‌فرهنگی مطلق توست.‌ لطفاً مرا ببخش، اما «دوستی و راستی»!
می‌دانی، زندگی شرایط خودش را دارد. برای‌ این‌که در میان افراد تحصیل‌کرده راحت باشی‌ و در کنار آن‌ها احساس رضایت کنی، باید تا‌حدی بافرهنگ باشی.‌ استعدادت تو را به این حلقه آورده و تو به آن تعلق داری، اما خودت را از آن دور می‌کنی و مدام میان آدم‌های بافرهنگ‌ و مردم کوچه و خیابان سرگردانی.‌

 به نظر من افراد بافرهنگ‌ باید شرایط زیر را داشته‌باشند:

آن‌ها به شخصیت انسان احترام می‌گذارند و از این‌رو مهربان، ملایم و مودبند و آماده خدمت به دیگران‌ا‌ند. آن‌ها به‌خاطر یک‌ وسیله و یا قطعه‌ی‌ گمشده‌ی‌ وسیله دیگر، قیل‌وقال نمی‌کنند. اگر با کسی زندگی کنند، آن را به‌عنوان یک لطف در نظر نمی‌گیرند و موقع رفتن، نمی‌گویند: «هیچ کس نمی‌تواند باتو زندگی کند». آن‌ها سروصدا و گوشت سردوخشک و بذله‌گویی و حضور غریبه‌ها را در خانه‌ی خود می‌بخشند.

آن‌ها فقط با گداها و گربه‌ها همدردی نمی‌کنند، بلکه قلب‌شان به‌خاطر آن‌چه دیگران نمی‌بینند، به‌درد می‌آید. برای کمک به پرداخت شهریه تحصیل برادران در دانشگاه و خرید لباس برای مادرشان شب‌ها بیدار می‌مانند و کار می‌کنند.

 به دارایی دیگران احترام می‌گذارند و به‌همین دليل بدهی‌های خود را پرداخت می‌کنند.

آن‌ها صادق هستند و از دروغ‌گفتن مانند آتش می‌ترسند و حتی درباره‌ی چیزهای کوچک هم دروغ نمی‌گویند. دروغ اهانتی است، در حق‌ شنونده و او را در نظر گوینده، در موقعیت پایین‌تری قرار می‌دهد. آن‌ها ژست نمی‌گیرند و در خیابان مانند خانه رفتار می‌کنند و هم‌چنین در مقابل رفقای متواضع خودنمایی نمی‌کنند. آن‌ها با سخنان بیهوده، اعتماد به‌نفس‌شان را به رخ دیگران نمی‌کشند و بخاطر احترام به گوش دیگران، اغلب بیشتر سکوت می‌کنند.

آن‌ها برای برانگیختن ترحم‌ دیگران، خود را خوار نمی‌کنند‌ و با آه‌کشیدن، تارهای قلب دیگران را نمی‌لرزانند. آن‌ها نمی‌گویند: «من درست فهمیده نشدم» یا «من‌ درجه‌دو شده‌ام». زیرا چنین تاثیرگذاری بی‌ارزشی،‌ مبتذل و کاذب است.

غرورشان سطحی نیست و اهمیتی به الماس‌های تقلبی نمی‌دهند، مثل: «شناختن‌ افراد مشهور، تکان‌دادن دست یک شاعر مست، گوش دادن به شوروشعف یک تماشاچی ولگرد نمایش‌های مبتذل و یا اشتهار در میخانه‌ها». اگر کار ساده‌ای انجام‌بدهند، طوری نمی‌خرامند که انگار کار فوق‌العاده‌ای انجام داده‌اند و در مورد این‌که به‌ جاهایی راه دارند که دیگران اجازه‌ی ورود ندارند، لاف نمی‌زنند. کسانی که واقعاً بااستعدادند، همیشه درمیان جمعیت گمنام می‌مانند و تاحدامکان خود را از تبلیغات دور نگه‌می‌دارند. حتی کریلوف (نویسنده و افسانه‌پرداز معروف روسی ۱۷۶۹- ۱۸۴۴) گفته‌است: «بشکه‌ی‌ خالی بلندتر از بشکه‌ی پر صدا می‌کند.»

کسانی که استعداد دارند، قدر آن را می‌دانند و همه‌چیز خود را فدای آن می‌کنند. آن‌ها به استعدادشان افتخار می‌کنند و درضمن بسیار باریک‌بین و سخت‌گیرند.

آن‌ها احساسات ظریف و هنرمندانه را در خود پرورش می‌دهند، از این‌رو نمی‌توانند با لباس بخوابند؛ شکاف‌های پر از ساس روی دیوار را تماشا کنند؛ هوای بد تنفس کنند؛ روی زمین آلوده راه بروند؛ غذای‌شان را روی اجاق چرب بپزند و شبانه‌روز بنوشند و مثل یک خوک قفسه‌ها را بو بکشند. زیرا آن‌ها می‌دانند «عقل سالم در بدن سالم است.» 

این‌ها همان کارهایی است که مردم بافرهنگ انجام می‌دهند. برای اینکه بافرهنگ باشی و سطحت پایین‌‌تر از اطرافیانت نباشد، این کافی نیست که رمان پیک‌ویک چارلزدیکنز را خوانده باشی، یا یک مونولوگ از فاوست گوته را حفظ کرده باشی.

آن‌چه که لازم است، کار مستمر و شبانه‌روزی است، باید مدام مطالعه کنی و یاد بگیری. هر یک‌ساعت در این مسیر ارزشمند است. نزد ما بیا. بطری ودکا را بشکن.‌ مطالعه کن، اگر دوست داری از تورگنیف بخوان.

باید غرورت را کنار بگذاری، تو دیگر بچه نیستی، بزودی سی‌ساله می‌شوی. زمانش فرارسیده. من از تو انتظار دارم، همه‌ی ما از تو‌ انتظار داریم.»

پ ن:
این نامه در سال ۱۸۸۶ نوشته شد. تنها سه سال بعد، نیکلای چخوف، نقاش بااستعداد و جوان، در ۳۱ سالگی از دنیا رفت. او تحصیلاتش را به علت افراط در مصرف الکل نتوانست به اتمام برساند. مرگ نیکلای، برادرش آنتون را تحت تاثیر قرار دارد و در نتیجه این مرگ بود که «داستان ملال‌انگیز» (آبتین گلکار آن را به فارسی ترجمه کرده است) را درمورد مردی که با مرگ قریب‌الوقوع خود مواجه است نوشت. 
تصویر اصلی این مقاله عکسی است از آنتون و نیکلای چخوف. تصویر اول داخل مقاله عکسی از نیکلای در نوجوانی است و دومین تصویر یکی از تابلوهای او با نام «جشن در سوکولنیکی». تصویر زیر گور نیکلای پاولوویچ چخوف است. او در ۱۸۸۹ در لوکا در اطراف خارکف، اوکراین امروزی و روسیه‌ی آن روزبه خاک سپرده شد.

منبع: سایت شهرکتاب

داستان کوتاه «متشکرم!» (ویدئو)

رمز و راز آنتون پائولوویچ چخوف (نوشته)

نشریه کرگدن / محمد بادپر

چخوف را خیلی‌ها راوی بزرگ قصه‌های کوچک می‌دانند و خیلی‌ها، از شرق تا غرب عالم، موقعیت فعلی خود را در عرصه داستان مدیون او هستند. وی که شایعات زیادی در خصوص عمر کوتاهش وجود دارد و در ‌عصر تولستوی، داستایفسکی، تورگنیف، نیچه، هوگو، واگنر و ایبسن زندگی می‌کرد، همواره در معرض تشویق‌ها و نقدهای مختلفی به‌خصوص از سوی هم‌عصران خود روبه‌رو بود. برخی اعتقاد دارند داستان‌های چخوف با وجود موفقیتی که برای نویسنده‌شان به ارمغان آوردند، چندان هم با ذائقه زمان خود سازگار نبودند. آ‌ن‌ها می‌گویند مشکل این داستان‌ها که امروز به چشم خوانندگان بسیار روسی می‌آیند، به نظر برخی از صاحب‌نظران و منتقدان سنتی زمان چخوف در این بوده که اصلا روسی نیستند!

با این حال، اگرچه طنز چخوف در همایش‌های باشکوه نجات بشریت، جایی که اندیشه و هنر بسیاری از بزرگان مورد سوء‌استفاده قرار می‌گیرد، غایب است اما هر بار که طوفان‌ها فرونشسته، سربلند و تسلی‌بخش همچون پزشک دردآشنای روح انسان‌ به یاری‌ آمده است. با این حال، هرچه باشد، امروز واقعیت این است که این آثار از همه‌ فراز و نشیب‌های بیش از یک قرن پرتلاطم، پس از نویسنده‌شان، به سلامت عبور کرده‌اند و همین هم باعث شده که همواره مقالات، گفت‌وگوها و کتاب‌های زیادی در مورد آن‌ها نوشته شود، مانند کاری که ما در این شماره کرگدن که برای یادکرد او انجام داده‌ایم؛ گفت‌وگو با قباد آذرآیین. این نویسنده‌ مسجدسلیمانیِ ساکن تهران با این‌که جنوبی است، اما با انتشار اولین اثرش به نام «باران» در نشریه ادبی «بازار» در رشت از سال ۱۳۴۵ تاکنون در بطن داستان زندگی کرده است.

*برخي چخوف را بهترين داستان‌ کوتاه‌نويس جهان و برخي ديگر هم او را مهم‌ترين نمايشنامه‌نويس پس از شکسپير مي‌دانند. به نظر مي‌رسد براي شما هم که مدت‌هاست در حوزه داستان حضور داريد، داستان کوتاه‌هاي او از ديگر وجوه مختلف چخوف پررنگ‌تر باشد.
*جايي خواندم که چخوف گفته است «کتاب‌هاي داستايفسکي خوب اما متظاهرانه و فاقد فروتني لازم است». شما فکر مي‌کنيد خود چخوف در داستان‌هايش به دنبال چه چيزهايي بوده که اين نقد را به داستايفسکي داشته است.
*زندگي‌نامه چخوف را هم که مطالعه مي‌کنيم، مي‌بينيم در طول زندگي کوتاه خود همواره در معرض آزمايشي دائمي و مشقت‌بار و البته پرحاشيه بوده است. مي‌خواهم بدانم شما فکر مي‌کنيد چگونه مي‌شود فردي که اين همه ناملايمات در زندگي مي‌بيند و در 44 سالگي هم از دنيا مي‌رود، مي‌تواند چنان کارنامه درخشاني از خود باقي بگذارد.
*اين طنز در گفته‌هاي خود چخوف هم ديده مي‌شود. نکته‌اي که براي من جالب است، اين است که همواره تضادي بين استقبال پرشور مردم – چه در روسيه و چه در همين ايران خودمان – از آثار چخوف و اظهارنظرهاي آميخته به طنز خود او درباره کارها و آثارش وجود دارد. اين نکته از کجا مي‌آيد؟
*شما در پاسخ‌هايتان به شبيه بودن هدايت به چخوف و نمود آن در برخي داستان‌هايش اشاره کرديد. عده‌اي معتقدند علاوه بر هدايت، حتي جمالزاده هم در برخي از آثارش تحت تاثير چخوف بوده است. آيا مي‌توانيم بگوييم بيشتر روي آوردن نويسندگان ما به داستان‌ کوتاه نسبت به رمان نتيجه تاثيري است که چخوف بر فضاي داستاني ايران از همان ابتدا گذاشته است؟

منبع: این لینک

نوآوری‌های چخوف (صوتی)

زهرا محمدی، آبتین گلکار، علی‌اصغر محمدخانی.

یکشنبه ۱ تیر ١٣٩٩

معرفی کتاب «اتاق شماره ۶» (نوشته)

نویسنده : آنتون پاولویچ چخوف، ترجمه :  کاظم انصاری، انتشارات : نیلوفرناهید

اين كتاب شامل چند داستان ديگر نيز مى باشد…
  
“اتاق شماره ۶” داستان تلخ زندگی بيماراني است در بخش روانی يک بيمارستان، که در ميانشان جوان انديشمندی که دچار مشکلی روانی شده است به سر می برد. دکتر معالج او “آندره”در يکی از ملاقات هايش پی می برد که بيمار جوانش، تنها فرد عاقليست که در سراسر آن شهر می توان با او به گفتگو نشست. ديدارهای مکرر آنها و بحث پيرامون مقولات مهم فلسفی ـ اجتماعی باعث می شود تا دکتر راگين را هم يک ديوانه بشمارند و با توطئه و دسيسه به سکونت در همان اتاق وادارند.

موضوع مهم و عميق اين اثر “آنتون پاولويچ چخوف” ـ به طور نمادين ـ پرداختن و تصويرِ زوال و انحطاط روحی و اجتماعی در سرزمين روسيه در واپسين سالهای قرن نوزدهم است.
همچنین به تصوير كشيدن نقاط ضعف روشنفكران آن زمان از مهم ترين نكاتي است كه در داستان هاي چخوف در سال هاي ۱۸۹۰ تا آغاز قرن بيستم جلوه گر شد .

دكتر ” آندره ” وقتي خود در بيمارستان گرفتار مي شود ، مي فهمد كه دردش همان دردي است كه سال ها افراد بخش را رنجور كرده است و خود نسبت به آن بي اعتنا بوده است . از نگاهي ديگر ، انسان از حال و روز مردم بي خبر است مگر هنگامي كه خود دقيقاً در همان وضعيت گرفتار شود.

یکی از نقطه های روشن و شفاف اين داستان، به وجود آمدن يک “دوستی” در فضايی تلخ و تاريک و يکسره سياه است، دوستی ميان دو انسان، دو انسان انديشمند با دو نوع نگاه به هستی؛ به عبارت ديگر “نياز دوستی” از جانب “دکتر آندره”و بیمارش به يکديگر است در جامعه ای آلوده و غيرانسانی.

“ماکسيم گورکی” درباره چخوف و آثارش گفته است: « من در هر يک از داستان های چخوف، ناله های آرام و عميقی را می شنوم که از قلب پاک انسان حقيقی برخاسته است. هيچکس غم و اندوه و تأثرات حزن آور زندگانی توده مردم را مانند او، اين طور آشکار و روشن درک نکرده و تا کنون کسی مانند او، صحنه های زندگی مردم رنج کشيده را چنين صادقانه و خوب توصيف نکرده است.» و “آندره موروا” نويسنده و مورخ مشهور فرانسوی دربارۀ آنتون چخوف می گويد: « چخوف زياد عمر نکرد اما می دانيم که با وجدانی پاک از دنيا رفت. او (چخوف) در جايی می گويد يک نويسنده بزرگ بايد مخاطبش را به سوی هدفی بزرگ رهنمون باشد. اما هدف خود او چه بود؟ رهايی از هر نوع زورگويی، خودکامگی و دروغ».

علی محمدی، کارشناس ارشد روان شناسی

منبع: کانال تلگرامی فلسفه، ادبیات، هنر، روان‌شناسی

چخوف و روزمرگی (صوتی)

اصغرنوری، الکساندرمازیرکا (مدیربخش فرهنگی سفارت روسیه درایران)، زهرامحمدی، علی‌اصغرمحمدخانی

یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۹

منبع: کانال تلگرامی مرکز فرهنگی شهر کتاب

آنتون چخوف که بود؟ (نوشته)

فرهاد قنبری

آنتون چخوف را برجسته ترین داستان کوتاه نویس جهان و یکی از سه نمایشنامه نویس بزرگ دنیا می شناسند. نبوغ چخوف [با اینکه در چهل و چهار سالگی از دنیا رفته است] به قدری است که آثار او به اکثر زبانهای دنیا ترجمه شده و چهره ای برجسته و شناخته شده برای جهانیان است.

داستان‌ها و نمایشنامه‌های چخوف آینه درشت و تمام نمایی از روسیه نیمه دوم قرن نوزدهم است. شخصیت های چخوف اغلب طبقات اجتماعی جامعه عصر خود از کودکان و زنان و مردان را شامل می شود. عشق، اخلاق، روابط زناشویی، موقعیت اجتماعی، کاسب مسلکی، دورویی، عیاشی، سبکسری، اشرافیت، تغییرات اجتماعی، فرهنگ، زندگی شهری و روستایی، انقلابیون و در یک کلام ذات متناقض و پیچیده انسانها همه ردپای خود را در آثار چخوف دارند. سیمای ادبی چخوف گاه صورتی جدی و ملامتگر، گاه صورتی شوخ و خندان و آیرونیک و گاه چهره ای متفکر و فیلسوف را در قالب شخصیت هایش به تصویر می کشد. صورتی که نشانگر نارضایتی او از انسان پایان قرن نوزدهم روسی است.
نهیب چخوف نهیبی برای دعوت انسان به نگاه و پذیرش دیگری و درک درست زندگی و خوب زیستن و گریز از کوته نگری و ابتذال است. در پس داستانها و نمایش های چخوف چهره انسانی را می توان دید که نسبت به جزئی ترن و ساده ترین امور زندگی هم نگاهی عمیق و موشکافانه دارد. در پس نگاه وسواس گونه نابغه روسی با همه تلخی ها و تزویرها و رنج ها و قساوت هایی که تصویر می شود و با همه ناامیدی به انسان، شور و عشق به زندگی قابل مشاهده است.

چخوف در آینه در حال ترک خوردن روسیه پایان قرن نوزدهم، جامعه سرگشته و حیران و ناامید و خودخواهی را می دید که ارزش های گذشته اش پوسیده و کهنه شده و دیگر توان مقاومت ندارد و ارزش های نویی هنوز متولد نشده است. چخوف درجامعه روسی اواخر قرن نوزدهم طبقه اشراف رو به زوال و زایش طبقه فرصت طلب و کینه توزی را مشاهده می کرد که قرار بود، طوفان بزرگ اوایل قرن بیستم را هدایت و رهبری کرده و به خشن ترین شکل ممکن انتقام خود را از گذشته و تمام ارزشهای متعلق به آن بگیرد. چخوف کرختی و منفعت طلبی طبقه اشراف، فقر و فلاکت غیرقابل وصف روستاییان و موژیک ها، سبکسری و بلاهت زنان شبه مدرن روسی و فساد حاکمان و دربار و خشونت بی رحم در حال رشد در طبقات زیرین جامعه خویش آگاه بود. او نسبت به روشنفکران عصر خویش هم به دلیل بی عملی و سبکسری و ظاهرسازی پوشالیشان دل چرکین بود و آنها را نیز به باد انتقاد می گرفت.

و نکته دیگر اینکه اگر نویسنده باریک بین روس این سعادت را می یافت که به اندازه نویسنده بزرگ دیگر هم عصر خود «لئو تولستوی» عمر کند، شاید الان در قله ای ایستاده بود که کمتر کسی را یارای نزدیک شدن به او بود. (و البته افسوسی برای ادبیات جهان و ادبیات غنی قرن نوزده روسیه که ادیبان بزرگی چون لرمانتوف [۲۶ سال]، پوشکین [۳۷ سال]، نیکلای گوگول [۴۳ سال]، چخوف [۴۴ سال] و داستایوفسکی [۵۹ سال] بیشتر عمر نمی کنند..)

چهل داستان محبوب من از چخوف:

  • بیابان [استپ]
  • همسرم [نوری بیلگه جیلان فیلم «خواب زمستانی» را با اقتباس از این داستان ساخته است]
  • دوئل
  • ملخ [جیرجیرک، زن دَدَری، سبکسر]
  • بارُن
  • دلتنگی [اندوه، غصه، سوگواری]
  • داستان نقاش [خانه ای با نیم طبقه]
  • انگور فرنگی [تمشک تیغ دار]
  • عزیزم [عزیزدلم، عزیزترینم، جان دلم]
  • عروس خانم [نامزد]
  • شکارچی
  • همسر
  • دبیر ادبیات
  • بانویی با سگ ملوس
  • دشمنان
  • ساز [ویولن] روتچیلد
  • صدف
  • آنا برگردن
  • به سلامتی خانم ها
  • درباره عشق
  • خواننده گروه همسرایان [خواننده کر]
  • شرط بندی
  • آری آدنا
  • اییونیچ
  • حکایت سرباغبان
  • راهب سیاهپوش
  • موژیک ها
  • خاطرات یک پزشک [عیادت بیمار]
  • زن ها [نوشته سال ۱۸۹۱، دو داستان دیگر به این نام دارد]
  • سلول شماره ۶
  • شوخی کوچک
  • زن ارباب
  • پچنگ
  • اشک های پنهانی [قصه]
  • چاق و لاغر
  • بوقلمون صفت [هزارچهره]
  • تبعیدی [در تبعید]
  • مردی لای جلد [مردی در جعبه]
  • وانکا
  • آنیوتا

منبع: این آدرس

مهمترین ویژگی نمایش‌نامه‌های چخوف (صوتی)

اکبر زنجانپور، سیدحسین طباطبایی

دوشنبه ۲ تیر ۱۳۹۹

منبع: کانال تلگرامی مرکز فرهنگی شهر کتاب

قطعههایی به یاد آنتون چخوف (نوشته)

چخوف در نامه‌‌ای در سال ۱۸۹۸ به گورکی نوشت که او واقعا از یک استعداد بزرگ برخوردار است اما می‌بایست خویشتنداری پیشه کند. چخوف در این نامه گورکی را با یک تماشاگر تئاتر مقایسه می‌کند که از دیدن نمایش چنان به وجد می‌آید که با داد و فریاد مزاحم سایر تماشاگران می‌شود. در متنی که می‌خوانید ما از دریچه چشم گورکی با عقاید چخوف درباره وضع معیشتی معلمان روس در آن زمان آشنا می‌شویم. یک موضوع آشنا برای ما ایرانیان:

او یک بار مرا به روستای کوچک-کوی دعوت کرد، جایی که در آن یک باریکه زمین و یک خانه‌ی سفید رنگ دو طبقه داشت. در آنجا در حالیکه «املاک» خود را به من نشان می‌داد، با حرکات دست شروع به صحبت کرد:

«اگر پول زیادی می‌داشتم، برای معلمان بی‌بضاعت این روستا، یک اقامتگاه درست می‌کردم: رو به آفتاب، با پنجره‌های بزرگ و اتاق‌های دلگشا؛ و با آلات موسیقی مختلف، کندوهای زنبور، یک کشتزار و یک باغ… سخنرانی‌های مختلف درباره کشاورزی و اساطیر… معلمان باید همه چیز، همه چیز بدانند، دوست عزیزم.»

او ناگهان ساکت شد، سرفه‌ای کرد. از گوشه‌ی چشم نگاهی به من انداخت و لبخند زد؛ همان لبخند لطیف و گیرا که آدم را مقاومت‌ناپذیرانه جلبش می‌کرد تا با دقت تمام گوش به سخنانش بسپارد.

“آیا شما را با خیالپردازی‌های خود خسته می‌کنم؟ من دوست دارم در این باره صحبت کنم… اگر می‌دانستید که دهکده‌های روسیه چقدر به معلمان خوب، معقول و تحصیلکرده نیاز دارد! ما باید در روسیه امتیازات ویژه برای معلمان قایل شویم، و این کار باید هرچه سریع تر انجام پذیرد. باید درک کنیم که روسیه بدون آموزش گسترده‌ی مردم، مثل خانه‌ای که با آجرهای ناپخته ساخته شده، فروخواهد ریخت. معلم یعنی یک هنرمند! کسی که عاشق ندای درونی خود است. اما در حال حاضر او یک مسافر از راه دور، و بد آموزش دیده است که به روستا می‌آید تا به کودکان درس دهد؛ مثل کسی است که خود را در تبعید حس می‌کند، اما از ترس از دست دادن نان روزانه‌اش، مفلوک و خرد و خمیر شده و وحشتزده است. حال آنکه می‌بایست در برترین مرتبه بین مردم می‌بود. دهقانان باید او را به مثابه‌ی قدرتی بدانند که شایسته‌ی توجه و احترام است. هیچکس نباید جرأت تخطی بر او داشته باشد یا او را دست کم بگیرد- آن طور که همه‌ی ما می‌کنیم: کدخدای روستا، مغازه‌دار ثروتمند، کشیش، کمیسر پلیس، سرپرست مدرسه، مشاور و بازرس مدرسه منظورم است. اما کسی به پیشرفت در آموزش و پرورش اهمیت نمی‌دهد و فقط می‌بیند که بخشنامه‌ها صادر می‌شوند و می‌روند… مسخره است به کسی که مسئول آموزش و پرورش است صنار سه شاهی حقوق می‌دهند. غیرقابل تحمل است که او باید با کت نخ‌نما در میان انظار حاضر شود؛ برود در مدارس مرطوب و پر خاک و خل از سرما بلرزد، سرما بخورد و حدودا در سن سی سالگی به التهاب حنجره، رماتیسم، یا سل مبتلا شود. ما باید از این وضع شرمنده باشیم. معلمان ما هشت یا نه ماه در سال درست عین یک گوشه‌نشین زندگی می‌کنند: نه کسی را دارند که یک کلمه با او صحبت کنند، نه همراهی، کتاب یا سرگرمی‌ای… همین طور عاطل و باطل ایام را سپری می‌کنند، و اگر روزی یک نفرشان همکاران خود را به خوردن چای دعوت کند، فورا برایش پرونده سیاسی باز می‌کنند: عبارتی احمقانه که حیله‌گران ساخته‌اند تا با آن احمق‌ها را بترسانند. همه‌ی اینها نفرت‌انگیز است. این دست انداختن کسی است که در حال انجام کاری بزرگ و فوق‌العاده مهم است… آیا می‌دانید هر وقت من یک معلم می‌بینم از ترسو بودنش احساس شرم می‌کنم؛ از این که لباسش ژنده است… فکر می‌کنم این منم که مقصر بدبختی‌اش هستم -منظورم این بود.»

بعد ساکت شد، فکر می‌کرد. آنگاه دستش را آرام تکان داد و گفت: «این روسیه‌ی ما چنین کشوری پوچ و هرز است.» سایه‌ای از غم و اندوه از چشمان زیبایش گذشت. هاله‌ای باریک از چین و چروک چشمانش را احاطه می‌کرد و باعث می‌شد فکورانه‌تر به نظر برسند. سپس به دور و بر خود نگاه کرد و با شوخی گفت: «می‌بینید من یک مقاله کامل از یک مبحث رادیکال به سوی‌تان شلیک کردم. بیایید، من به شما چای تعارف کنم تا پاداش صبرتان باشد.»

این ویژگی او بود؛ چنین جدی، با خونگرمی و صداقت صحبت می‌کرد و ناگهان به خودش و گفته‌اش می‌خندید. در آن لبخند غم‌انگیز و ملایم می‌شد بدبینی ظریف مردی را که ارزش کلمات و رؤیاها را می‌داند، حس کرد، و همچنین تواضعی دوست‌داشتنی و حساسیتی ظریف را که در لبخندش می‌درخشید.

آرام در سکوت به سمت خانه برگشتیم. روز روشن و گرمی بود. امواج زیر تابش خورشید برق می‌زدند. پایین‌تر صدای پارس شادمانه سگی شنیده می‌شد. چخوف بازویم را گرفت، سرفه‌ای کرد و به آرامی گفت: “شرم‌آور و ناراحت‌کننده است، اما حقیقت دارد: آدم‌های زیادی هستند که به سگ‌ها حسودی می‌کنند، و بلافاصله با خنده افزود: «امروز فقط سخنرانی‌های ضعیفی از دستم برمی‌آید… این به آن معنی است که دارم پیر می‌شوم.» من اغلب از او می‌شنیدم که می‌گفت: «می دانید، یک معلم تازه به این جا آمده است – او بیمار است، ازدواج کرده است. نمی‌توانید برایش کاری بکنید؟ فعلا کارهایی مقدماتی من برایش کرده‌ام. یا یک بار دیگر: «گوش کنید، گورکی، معلمی این جا هست که دوست دارد با شما ملاقات کند. او نمی‌تواند بیرون برود، بیمار است. آیا نمی‌آیید ببینیدش؟ بیایید برویم ببینیمش.» یا: «این یکی را باش! زنان معلم خواسته‌اند که برای‌شان کتاب ارسال شود.»

گاهی اوقات آن «معلم» را در خانه‌اش می‌یافتم. معمولا روی لبه صندلی می‌نشست و از حالت ناشیانه خود سرخ می‌شد. ابروانش خیس عرق، در حین انتخاب و ادای کلماتش می‌کوشید روان و با حالت آدم‌های «باسواد» صحبت کند. یا با سهولت رفتار کسی که به طرز بیمارگونه‌ای خجالتی است، همه تلاشش را بر این متمرکز می‌کرد که در نظر نویسنده احمق جلوه نکند، و بعد به سادگی آنتون چخوف را در معرض تگرگ سؤالاتی قرار می‌داد که تا پیش از آن به ذهنش خطور نکرده بود. آنتون چخوف با دقت به سخنان ناموزون و ناخوشایندش گوش می‌داد. بارها و بارها لبخندی به چشمان غمگینش می‌نشست، کمی چین و چروک بر پیشانی‌اش ظاهر می‌شد، و سپس با صدایی نرم و بی درخشش شروع به گفتن کلمات ساده، واضح و خودمانی می‌کرد، کلماتی که موجب می‌شد سؤال کننده بلافاصله احساس راحتی کند: معلم از تلاش برای باهوش وانمود کردن دست برمی داشت، و درست از همین روی بافاصله باهوش تر و جالب تر می‌شد…

 معلمی را به یاد می‌آورم، مردی لاغر و بلندقامت، با صورتی زرد، و گونه‌های تو رفته و بینی بلند و عقابی‌ که غمگنانه به سمت چانه‌اش آویزان بود. روبه روی آنتون چخوف نشسته بود و در حالی که با چشمان سیاهش سفت و سخت به چهره چخوف خیره شده بود، با صدای بم مالیخولیایی‌اش گفت: «با چنین برداشت‌هایی از هستی در فضاهای آموزشی، یک تراکم روانی حاصل می‌شود که همه‌ی احتمالات نگرش عینی نسبت به جهان پیرامون را خرد می‌کند. البته جهان چیزی نیست جز آنچه ما از آن ارایه می‌دهیم… » و به سرعت به سوی ساحت فلسفه شتافت و مثل اسکیت‌بازی شراب مست بر سطح آن حرکت کرد. چخوف با آرامی و مهربانی گفت: «به من بگویید آن معلمی که در منطقه‌تان بچه‌ها را کتک می‌زند کیست؟ » معلم از روی صندلی‌اش بلند شد و دستانش را با عصبانیت تکان داد: «منظورتان کیست؟ من؟ هرگز! من و کتک زدن؟» بعد با حالتی عصبی خرخره کرد.

آنتون چخوف با اطمینان لبخند زد و ادامه داد: «هیجان‌زده نشوید! من درباره شما صحبت نمی‌کنم. اما یادم هست-در روزنامه خواندم- در منطقه‌ی شما یکی هست که بچه‌ها را می‌زند.» معلم نشست. صورت عرق کرده‌اش را پاک کرد و با آهی از آرامش و با صدای بم عمیق خود گفت: «درست است… چنین موردی وجود داشت… اسمش ماکاروف بود. می‌دانید، تعجب‌آور نیست. بیرحمانه است، اما قابل توجیه است. او زن و چهار فرزند دارد… همسرش بیمار است… خودش هم به سل مبتلاست… حقوق او ۲۰ روبل است. در مدرسه‌ای که مثل یک انبار است فقط یک اتاق دارد. در چنین شرایطی شما بدون هیچ تقصیری به فرشته‌ی خدا هم شلیک خواهید کرد… و بچه ها- آنان دخلی با فرشتگان ندارند، باور کنید. »

و این مرد که بیرحمانه چخوف را با انبار کلمات هوشمندانه‌اش آماج حملات خود کرده بود، ناگهان به طرز شومی بینی عقابی‌اش را جنباند، و شروع کرد به گفتن کلمات ساده، وزین و واضح که مانند آتش، حقیقت وحشتناک و نفرین شده در خصوص زندگی روستاهای روسیه را روشن می‌کرد.

او هنگامی که از میزبان خداحافظی می‌کرد، دست کوچک و بیحرکت چخوف را با انگشتان باریک خود در هر دو دست گرفت و با تکان دادنش گفت: «من با ترس و لرز پیش شما آمدم انگار که دارم پیش مقامات اداری می‌روم… مثل خروس بوقلمون خودم را هل می‌دادم… می‌خواستم به شما نشان دهم که یک آدم معمولی نیستم… و حالا شما را مثل یک دوست خوب و صمیمی و فهمیده ترک می‌کنم… عالی است- درک همه چیز! متشکرم. من با فکری دلپذیر از پیش شما می‌روم: مردان بزرگ ساده‌تر و قابل درک ترند… و از نظر روح و روان در مقایسه با همه آن شوربختانی که در میان‌شان زندگی می‌کنیم، به همنوعان خود نزدیک ترند… خداحافظ؛ من هرگز شما را فراموش نخواهم کرد.» بینی‌اش می‌لرزید. لب‌هایش به لبخندی ملیح در هم پیچید و ناگهان اضافه کرد: «راستش را بخواهید آدم‌های رذل هم شوربخت اند- شیطان ببردشان. »

وقتی بیرون می‌رفت، چخوف با نگاهش بدرقه‌اش کرد، لبخندی زد و گفت: «او دوستی خوب است… اما مدت زیادی معلمی‌اش دوام نخواهد آورد. »

«چرا؟ »

«متواری‌اش خواهند کرد، پیرش را در خواهند آورد.»

کمی اندیشید و آرام اضافه کرد: «در روسیه یک مرد درستکار بیشتر شبیه دودکش است تا پرستاران با آن بچه‌ها را بترسانند.»

من فکر می‌کنم که در حضور آنتون چخوف هرکس به طور غیر ارادی در خود تمایل به ساده‌تر بودن، راستگو بودن، و بیشتر خودش بودن را احساس می‌کند. اغلب می‌دیدم که چگونه مردم دبدبه‌های پر زرق و برق عبارات کتابی، کلمات هوشمندانه و سایر ترفندهای بی بهایی را که یک روس آرزو می‌کند مثل یک اروپایی با آنها خود را بیاراید، همان طور که یک بدوی با صدف یا یک ماهی با دندان خود را بیاراید، کنار می‌گذارند.

آنتون چخوف از دندان‌های ماهی و پرهای خروس بیزار بود. هرچیز «درخشان» یا عجیب که کسی فرض کند بزرگ ترش جلوه می‌دهد، آشفته‌اش می‌کرد. من متوجه شدم هر وقت کسی را می‌دید که این جور لباس پوشیده است، دلش می‌خواست او را از شر آن همه زرق و برق ظالمانه و بی فایده برهاند، و زیر آن ظاهر، چهره‌ی واقعی و روح زنده‌اش را جست و جو کند. چخوف در تمام عمر خود بر مبنای روحش زیست؛ او همیشه خودش بود، در باطن آزاده بود، و هرگز به خاطر آنچه برخی از او توقع داشتند، و دیگران -افراد خشن- خواستارش بودند، خود را به زحمت نیانداخت.

او از گفت و گو درباره‌ی مسائل و بحث‌های عمیق خوشش نمی‌آمد؛ همان گفت و گوها که با آن روس‌های عزیز ما پشتکارانه خود را راحت احساس می‌کنند، و از یاد می‌برند که بحث درباره لباس‌های مخملی چقدر مسخره است و به هیچ وجه سرگرم کننده نیست، درحالیکه بسیاری در حال حاضر یک شلوار مناسب به پا ندارند.

خانه چخوف در یالتا در کریمه (عکس ویکی‌پدیا)

او به طرزی زیبا بسیار ساده بود؛ عاشق هر چیز ساده، اصیل، صمیمانه بود و روش ساده‌ای برای ساده جلوه دادن دیگران داشت.

یک بار یادم می‌آید سه خانم با لباس‌های مجلل به دیدنش آمده بودند و اتاقش را با خش خش دامن‌های ابریشمی و ریحه عطر قوی خود پر کردند. آنان مؤدبانه در برابر میزبان خود نشستند و وانمود کردند به سیاست علاقه مندند؛ شروع به مطرح کردن «سؤالات» خود کردند: «آنتون پاولوویچ نظر شما چیست؟ جنگ چگونه پایان خواهد یافت؟»

آنتون پاولوویچ سرفه‌ای کرد، لختی اندیشید و سپس به آرامی و با صدای جدی و مهربانانه گفت: «احتمالا در صلح.»

«خب، بله… مطمئنا. اما چه کسی برنده خواهد شد؟ یونانی‌ها یا ترک‌ها؟»

«به نظرم کسانی که قوی‌ترند، پیروز خواهند شد.»

همه خانم‌ها با هم پرسیدند:

«و فکر می‌کنید چه کسی قوی‌تر است؟»

«کسانی که تغذیه بهتری و تحصیلات برتری داشته‌اند.»

یکی‌شان گفت: «اوه، چه هوشمندانه!»

دیگری پرسید: «و شما کدام را ترجیح می‌دهید؟»

آنتون پاولوویچ با مهربانی به او نگاه کرد و با لبخند ملایمی پاسخ داد:

«من میوه‌های شیرین را دوست دارم… شما دوست ندارید؟ »

بانو سرخوشانه فریاد زد: «خیلی زیاد!»

دومی کاملا موافقت کرد: «به خصوص اگر از ابریسکوف باشد.»

و سومی چشمانش را خمار کرد و با شوق و ذوق افزود: «میوه‌های آنجا بوی خیلی خوبی دارد.»

و هر سه با شور و نشاط درباره میوه‌های شیرین، فضیلت و دانش غریزی شروع به صحبت کردند. کاملا پیدا بود از این که دیگر نیازی به فشار وارد کردن به ذهن خود ندارند، و دیگر لازم نیست تظاهر به ابراز علاقه به سرنوشت ترک‌ها و یونانی‌ها کنند، خوشحال بودند.

وقتی می‌رفتند، با خوشحالی به آنتون پاولوویچ قول دادند:

«ما برای‌تان میوه‌های شیرین خواهیم فرستاد.»

تا رفتند، گفتم: «شما این کار را چه خوب فیصله دادید.»

آنتون پاولوویچ آرام خندید و گفت:

«هرکس باید به زبان خودش صحبت کند.»

به مناسبت دیگری در خانه او به یک دادستان جوان و زیبا روی برخوردم. جلوی چخوف ایستاده بود و سر موفرفری‌اش را تکان می‌داد و تند تند حرف می‌زد.

«در داستان، “مفسده‌جو”، شما پرونده‌ای بسیار پیچیده پیش روی من خواننده می‌گذارید. اگر من در “دنیس گریگوریف” یک نیت جنایتکارانه و آگاهانه ببینم، آنگاه بدون هیچ قید و شرطی او را به خاطر منافع جامعه حبس می‌کنم. اما او بدوی است؛ به جرم بودن عمل خود پی نبرده است… برایش البته احساس ترحم می‌کنم، اما فرض کنید من او را مردی بدانم که بدون درک و فهم درست عمل کرده و فرض کنید که به احساس ترحم خود تسلیم شوم؛ بعد چگونه می‌توانم به جامعه تضمین دهم که دنیس دوباره مهره‌ی ریل‌ها را وقتی همه در خواب هستند، باز نمی‌کند و قطار را از مسیر خارج نمی‌کند؟ مسئله این است. چه کار باید کرد؟»

بعد مکث کرد، قدمی عقب رفت، و نگاهی پرسشگرانه‌ای به چهره‌ی آنتون پاولوویچ انداخت. یونیفرمش کاملا جدید بود، و دکمه‌هایش، همان طور که نگاه من در چهره‌ی زیبا، پاک و کوچک این جوان علاقه مند به عدالت برق می‌زد، با اعتماد به نفس لمیده بر سینه‌اش می‌درخشیدند.

آنتون پاولوویچ باجدیت گفت: «اگر من قاضی بودم، دنیس را تبرئه می‌کردم. »

«به چه دلیل؟»

«به او می‌گفتم: تو دنیس هنوز تا حد نوع جنایتکاری عمدی بلوغ نیافته‌ای؛ اول برو بالغ شو.»

دادستان شروع به خندیدن کرد؛ اما بلافاصله مجددا حالتی جدی به خود گرفت و گفت: «نه قربان؛ سؤالی که شما مطرح کرده‌اید، باید فقط در جهت منافع جامعه‌ای پاسخ داده شود که من برای محافظت از جان و مال‌شان استخدام شده‌ام. دنیس بدوی است، اما یک مجرم است- این حقیقت است.»

ناگهان با صدایی آرام آنتون پاولوویچ پرسید:

«آیا شما به گرامافون علاقه دارید؟»

جوان سرخوشانه پاسخ داد:

“«ای، بله، بسیار زیاد. یک اختراع شگفت‌انگیز!»

آنتون پاولوویچ با حالتی مغمومانه اعتراف کرد:

«و من تحمل گرامافون را ندارم.»

«چرا؟»

«صدا و آوازش بی احساس است. همه چیز کاریکاتور به نظر می‌رسد… مرده… عکاسی را چطور؟… دوست دارید؟»

به نظر می‌رسید دادستان عاشق پرشور عکاسی است. همان دم شروع کرد با اشتیاق از آن حرف بزند، اما به رغم تحسین خود برای آن «اختراع شگفت‌انگیز»، علاقه‌ای نشان نداد نسبت به آنچه چخوف با ظرافت و درستی درباره گرامافون گفته بود.

و دوباره مشاهده کردم چگونه از زیر آن یونیفرم، یک مرد کوچک زنده و نسبتا جالب سر برزده است که احساساتش نسبت به زندگی هنوز از نوع احساس شکار یک توله سگ است.

وقتی آنتون پاولوویچ او را بیرون دید، با لحنی سختگیرانه گفت: “اینان بر صندلی عدالت چونان دلمه‌ای می‌نشینند و سرنوشت مردم را تباه می‌کنند… ” و پس از یک سکوت کوتاه: “دادستان‌های نظام تاج و تخت باید علاقه‌ی وافری به ماهیگیری داشته باشند… به خصوص به صید ماهی‌های کوچک. “

او هنر آشکار کردن ابتذال و دفع آن در همه جا را داشت؛ هنری که تنها از دست کسی برمی‌آید که انتظارات زیادی از زندگی دارد؛ هنری که ریشه در میل شدید به آدم‌های ساده، زیبا، و خوش آهنگ دارد. او همواره در برابر ابتذال داوری متبحر و بیرحم بود.

کسی در حضورش گفت که چگونه یک ویراستار مجله‌ای مشهور، که همیشه از ضرورت مهرورزی و ترحم سخن می‌گفته است، بدون هیچ دلیلی به یک نگهبان راه آهن توهین کرده است، و چگونه او معمولا با بی ادبی فوق العاده‌ای نسبت به زیردستان خود رفتار می‌کند.

آنتون پاولوویچ با لبخندی غم انگیز گفت: «خب، مگر او یک اشراف‌زاده، یک نجیب‌زاده‌ی تحصیلکرده نیست؟ او در مدرسه علوم دینی تحصیل کرده است. پدرش کفش‌های حصیری می‌پوشید و خودش چکمه‌های چرمی به پا دارد.»

در لحن او چیزی هویدا بود که درحال، کلمه‌ی «اشرافی» را پیش پاافتاده و مضحک می‌کرد.

در باره‌ی یک روزنامه‌نگار خاص گفت: «آدم بسیار با استعدادی است. قلمی نجیبانه و انسانی دارد… با طرزی لیمونادی. همسرش را در ملاء عام احمق می‌خواند… اتاق کارکنانش مرطوب است و خدمتکارانش مدام درد رماتیسم دارند.»

«آیا شما آنتون پاولوویچ به ن. ن. علاقه‌ای ندارید؟»

آنتون پاولوویچ سرفه‌ای کرد و گفت:

«چرا. خیلی زیاد. دوست شفیقی است. از همه چیز خبر دارد… مطالعه‌اش زیاد است… سه تا از کتاب‌های مرا هنوز پس نداده است… فراموشکار است. امروز به شما می‌گوید یک دوست عالی هستید، و فردا پشت سرتان می‌گوید که خدمتکاران‌تان را فریب می‌دهید و از شوهر معشوقه‌تان جوراب‌های ابریشمی ش را دزدیده‌اید… افرادی سیاه با خطوط راه راه آبی رنگ. »

کسی در حضورش از سنگینی و خستگی آور بودن ستون‌های «جدی» در مجله‌های ضخیم ماهانه شکایت کرد.

آنتون پاولوویچ گفت:  «خب، شما نباید آن مقاله‌ها را بخوانید. آن نوشته‌ها ادبیات دوستان است- برای دوستان. آنها توسط آقایان قرمز، سیاه و سفید نوشته شده‌اند. یکی مقاله می‌نویسد؛ دیگری به آن پاسخ می‌دهد؛ و نفر سوم تناقض‌های آن دو را با هم آشتی می‌دهد. مثل سوت زدن با یک عروسک است. و با وجود این، هیچ کدام از خود نمی‌پرسد این چه سودی برای خواننده دارد.»

یک مرتبه، یک خانم چاق و چله، تندرست، شیک و خوشپوش نزد او آمده بود و شروع کرد به صحبت با موسیو چخوف: —

«زندگی بسیار خسته کننده است آنتون پاولوویچ. همه چیز بسیار خاکستری است: مردم، دریا، حتی گل‌ها در چشم من خاکستری است… و من به چیزی میلی ندارم… روانم در رنج است… مثل یک بیماری.»

آنتون پاولوویچ با اطمینان خاطر گفت: «این یک بیماری است. راستش در لاتین به آن می‌گویند: morbus imitatis. »

خوشبختانه به نظر نمی‌رسید خانم لاتین بداند، یا، شاید، وانمود کرد نمی‌داند.

چخوف با لبخند پرفراستی گفت: «منتقدان مانند مگسان روی تن اسب‌ها هستند که نمی‌گذارند اسب درست شخم بزند. اسب کار می‌کند، تمام عضلاتش مثل سیم‌های یک کنترباس سفت کشیده شده‌اند و مگسی روی پهلویش نشسته، قلقلکش می‌دهد و وز وز می‌کند… اسب باید بدنش را بچرخاند و دمش را تکان دهد. و مگس درباره چی وز وز می‌کند؟ خودش هم خوب نمی‌داند؛ خیلی ساده، به این دلیل که بیقرار است و موظف است بیقراری‌اش را اعلام کند و بگوید: نگاه کن! من هم در این دنیا زندگی می‌کنم. ببین. من هم می‌توانم وز وز کنم، وز وز درباره‌ی همه چیز… بیست و پنج سال است نقدهای داستان‌هایم را می‌خوانم، و حتی یک نکته‌ی با ارزش یا یک کلمه که حاکی از توصیه‌ای ارزشمند باشد، در آنها به خاطر نمی‌آورم. فقط یک بار اسکابیچوسکی مطلبی نوشت که بر من تأثیر گذاشت… گفته بود که من مست و خراب در چاله‌ای می‌افتم و می‌میرم.»

تقریبا همیشه لبخندی طنزآمیز در چشمان خاکستری‌اش بود، اما گاهی هم به سردی می‌گرایید، تند و سخت؛ در این مواقع لحنی خشن‌تر در صدای نرم و آرامش طنین انداز می‌شد، و بعد به نظر می‌رسید که این انسان فروتن و ملایم، وقتی ضرورت داشته باشد، می‌تواند خود را در برابر یک نیروی متخاصم برافروزاند و تن به تسلیم شدن ندهد.

اما گاهی هم فکر می‌کردم در نگرش او نسبت به مردم حسی از نومیدی، سردی، و یأسی مزمن وجود دارد.

یک بار گفت: «یک روس موجود عجیبی است. مانند غربال است؛ چیزی در آن باقی نمی‌ماند. در جوانی خود را حریصانه با هرچه پیدا کند پر می‌کند، و بعد از سی سالگی در او چیزی جز گونه‌ای زباله خاکستری برجا نمی‌ماند… برای این که کسی خوب و انسانی زندگی کند، باید کار کند—اما کار با عشق و ایمان. اما ما، ما نمی‌توانیم چنین باشیم. یک معمار که چندین بنای خوب ساخته است، می‌نشیند به ورق بازی و همه زندگی‌اش را بازی می‌کند، یا می‌رود به این امید که زندگی را پشت صحنه برخی سالن‌های تئاتر پیدا کند. یک پزشک، اگر تجربه‌ی فعالیت داشته باشد، دیگر علاقه‌ای به دانش در خود حس نمی‌کند، و چیزی جز ژورنال‌های پزشکی نمی‌خواند، و در چهل سالگی به شدت به این باور می‌آورد که همه بیماری‌ها از زکام ریشه می‌گیرند. من تا کنون یک کارمند دولتی ندیده‌ام که ایده‌ای درباره‌ی معنای کارش داشته باشد: معمولا در یک کلان شهر اقامت می‌کند یا یک مرکز استان یا روستا، نامه‌ها و کاغذهای رسمی برای ارائه به زمیف یا اسمورگون می‌فرستد. اما این موضوع که آن کاغذها باعث می‌شود کسی از آزادی حرکت در زمیف یا اسمورگون محروم شود- برایش همان قدر اهمیت دارد که عذاب جهنم برای یک لاادری. یک وکیل دادگستری که به واسطه‌ی یک دفاع موفقیت آمیز اسم وشهرتی برای خود به هم زده است، از رفتار عادلانه چشم می‌پوشد و تنها به دفاع از حقوق مالکیت می‌پردازد، در زمین چمن قمار می‌کند، صدف می‌خورد، و خود را در همه‌ی هنرها خبره می‌پندارد. یک بازیگر تئاتر که دو سه قطعه کار قابل تحمل ارائه کرده است، دیگر زحمتی برای پیشرفت به خود نمی‌دهد، کلاهی ابریشمی بر سر می‌گذارد، و خود را نابغه می‌پندارد. روسیه سرزمین آدم‌های سیری ناپذیر و تنبل است: تا دل‌تان بخواهد عاشق خوردن و نوشیدن چیزهای خوب‌اند، عاشق خوابیدن در ساعات روز، و خر و پف کردن در خواب. ازدواج می‌کنند که کسی مواظب خانه‌های‌شان شود و معشوقه می‌گیرند تا در جامعه سطح بالا به نظر رسند. از نظر روان شناسی شبیه یک سگ‌اند: وقتی مورد ضرب و شتم قرار گیرند، با صدایی تیز ناله سر می‌دهند و به سوی لانه‌های‌شان می‌گریزند؛ وقتی نوازش شوند، به پشت دراز می‌کشند، پنجه‌های‌شان را به سوی هوا دراز می‌کنند و دم‌های‌شان را تکان می‌دهند.»

درد و تحقیری سرد در این کلمات طنین می‌انداخت. اما، هرچند تحقیرآمیز، او سرشار از حس ترحم بود، و اگر شما در حضور آنتون پتولوویچ به کسی ناحقی می‌کردید، او بی درنگ به دفاع از او برمی خاست.

«چرا چنین چیزی گفتید؟ او یک پیرمرد است… هفتاد سالش است.» یا: «اما او هنوز خیلی جوان است… این فقط حماقت است.»

و وقتی او چنین صحبت می‌کرد، من هرگز نشانه‌ای از بیزاری در چهره‌اش نمی‌دیدم.

وقتی آدم جوان است، ابتذال در او فقط سرگرم کننده و بی اهمیت است؛ اما وقتی رفته رفته بزرگ تر می‌شود، همان ابتذال در ذهن و خونش نشت می‌کند، عین زهر یا دود خفگی آور؛ مانند یک تابلوی تبلیغاتیِ کهنه و زنگزده می‌شود: نقشی پیدا و ناپیدا در آن به چشم می‌خورد، اما چه؟ – نمی‌توان دانست.

آنتون پاولوویچ در داستان‌های آغازینش توانسته بود در دریای مات ابتذال، طنز سیاهش را آشکار کند؛ فقط کافی است داستان‌های «طنزآمیز» او را با دقت خواند تا دید نویسنده با افسوس چه فراوان چیزهای بیرحمانه و زننده پشت واژه‌ها و موقعیت‌های طنزآمیز مشاهده کرده و همه را به دقت پنهان کرده است.

او به صورتی صادقانه خجالتی بود؛ هرگز با صدای بلند و بی باک به مردم نگفت: “حالا کمی شایسته تر باشید”؛ بیهوده امیدوار بود خود ببینند چقدر ضروری است تا شایسته تر رفتار کنند. از هرچیز پیش پا افتاده و حماقت-بار بیزار بود، و پلیدی‌های زندگی را با زبان نجیبانه‌ی یک شاعر توصیف می‌کرد، با لبخند ملایم یک طنزپرداز، اما پشت فرم زیبای داستان‌هایش مردم به سختی متوجه معنای ژرف‌شان و سرزنش تلخ نهفته در آنها می‌شدند.

عموم مردم عزیزمان وقتی داستان «دختر آلبیون» را می‌خوانند، می‌خندند و دشوار بتوانند بفهمند چه پلیدی‌ای به خورد مسخره بازی‌های ارباب منشانه شخصیت داستان داده شده است؛ شخصیتی که تنهاست و با همه کس و همه چیز بیگانه است. در هر کدام از داستان‌های طنزپردازانه‌اش من آه بی صدا و عمیق یک قلب ناب انسانی را می‌شنوم، آه نومیدانه‌ی همدلی برای آدم‌هایی که نمی‌دانند چگونه نسبت به کرامت انساتی احترام بگذارند، آدم‌هایی که بدون هیچ مقاومتی در برابر زور تسلیم می‌شوند، مانند ماهیان می‌زیند، و به جز بلعیدن هر چه بیشتر خوراک روزانه‌شان به چیزی اعتقاد ندارند، و چیزی احساس نمی‌کنند مگر ترس از یک آدم قوی و وقیح که به آنان آلونکی داده است.

هیچکس به روشنی و ظرافت آنتون چخوف سر از تراژدی ابتذال زندگی در نیاورده است، هیچکس تا پیش از او چنین بیرحمانه و راستین تصویر وحشتناک و شرم آور زندگی مردمان را در آشوب تاریک زندگی روزمره به ایشان نشان نداده است.

خصم او ابتذال بود؛ در تمام عمر با آن در ستیز بود: آن را تمسخر کرد، تصویرش را با قلمی نوک تیز و بی‌عیب و نقص کشید، و ضرورت ابتذال را یافت حتی آنجا که در نگاه اول به نظر می‌رسید همه چیز خیلی شیک و مرتب است، و حتی درخشان—و ابتذال از او با یک شوخی تند و زننده انتقام گرفت، زیرا دید که جسدش، جسد یک شاعر، در یک واگن راه آهن «برای انتقال صدف» نهاده شده است.

آن واگن سبز چرکین در نظر من دقیقا همانا خنده گنده و پیروزمندانه‌ی ابتذال است بر خصم از پا افتاده‌اش؛ و تمام «یادمان ها» در مطبوعات فاضلاب وارمان، تأسف مزورانه‌ای است که در پسش من نفس بویناک و سرد ابتذال را حس می‌کنم که در نهان بر سر جسد خصم خود جشن گرفته است.

با خواندن داستان‌های آنتون چخوف می‌توان حزن یک روز پایانیِ پاییز را حس کرد وقتی هوا هنوز شفاف است و طرح کلی عریان درختان، خانه‌های تنگ، ومردم خاکستری تند و تیز است. همه چیز عجیب است، تنها، بیحرکت، نومیدانه. افق، آبی و خالی، در آسمان رنگ پریده ذوب می‌شود و نفسش، به شکل دهشتباری سرد، بر زمین پوشیده از گل ولای یخ زده می‌وزد. ذهن نویسنده مانند آفتاب خزان؛ طرح کلی جاده‌ای یکنواخت را، خیابان‌های کج و معوج را، خانه‌های کوچک محقررا که در آنها مردمان نحیف و شوربخت زیر بار ملال و تنبلی در حال خفه شدن‌اند، به نمایش می‌گذارد، و آن خانه‌ها را با هیاهوی نامفهوم و خواب آلود پر می‌کند. در این خانه‌ها «عزیزم»، آن زن گرامی و بردباردر نگرانی و مانند یکی موش خاکستری سراسیمه در تقلاست؛ زنی که برده وار عاشق است و می‌تواند بسیار زیاد عشق بورزد. شما می‌توانید به صورتش سیلی بزنید و او حتی جرأت نمی‌کند آهی بلند برآورد؛ برده‌ی بردبار… و در کنار او اولگا‌ی «سه خواهر» ایستاده است: او نیز بسیار زیاد عشق می‌ورزد، و با وانهادگی تسلیم بولهوسی‌های زن برادرِ هرزه و مبتذلش می‌شود؛ زندگی خواهرانش جلوی چشمش فرو می‌ریزد؛ او می‌گرید، اما نمی‌تواند به کسی در کاری کمکی کند، و در درون خود هیچ کلمه‌ی زنده و قوی در اعتراض به ابتذال سراغ ندارد.

و در اینجا «رانوسکایا»‌ی اشک آلود هست و دیگر مالکان «باغ آلبالو»، خودمحور مانند کودکان، با شلختگی کهنسالی. آنان لحظه مناسب مرگ را از دست داده اند؛ غر و لند می‌کنند، چیزی از آنچه در پیرامون‌شان در جریان است، نمی‌بینند، هیچ چیز نمی‌فهمند، انگلانی‌اند بدون قدرت دوباره ریشه دواندن در زندگی. تروفیموف، شاگرد کوچک شوربخت، با صراحت درباره ضرورت کار کردن حرف می‌زند- و از سر ملال محض، با تمسخر احمقانه‌ی «واریا» که پیوسته برای منافع بیکارگان در تلاش است، کاری نمی‌کند جز اینکه خودش را سرگرم کند.

«ورشینین» رؤیای زندگی دلپذیر در سیصد سال بعد را در خیال می‌پروراند، و خود بدون درک این که همه چیز در اطرافش جلوی چشمش در حال فروریزی است، به زندگی ادامه می‌دهد. «سولیونی»، از سر ملال و حماقت آماده کشتن «بارن توسنباخ» رقت انگیز است.

اینان یکی پس از دیگری در پرونده‌ای طولانی از مردان و زنان، بردگان عشق‌های‌شان، بردگان حماقت و عطالت‌شان، بردگان آزمندی‌شان برای چیزهای خوب زندگی درمی گذرند؛ رژه بردگان ترس تاریک حیات؛ آنان مضطربانه آواره می‌شوند و زندگی را با واژه‌های ناهماهنگ درباره‌ی آینده پر می‌کنند؛ حس می‌کنند، و گمان می‌کنند که در زمان حال جایی برای‌شان وجود ندارد.

در لحظاتی از میان توده خاکستری‌شان صدای شلیکی شنیده می‌شود:

«ایوانف» یا «تریپلیف» حدس زده است چه کاری باید انجام می‌داد، و مرده است.

بسیاری از آنان رؤیاهایی زیبا دارند از اینکه زندگی در دویست سال آینده چه دلپذیر می‌شد، اما برای هیچ کدام پیش نمی‌آید از خود بپرسند چه کسی زندگی را زیبا خواهد کرد اگر ما فقط خیال پردازی کنیم.

از برابر آن ازدحام تیره و خاکستریِ مردمِ درمانده، مردی بزرگ، خردمند، و نظاره گر عبور کرد؛ او به همه‌ی ساکنان ملالت بار سرزمینش نگاهی انداخت، و با لبخندی مغمومانه، با لحنی ملایم اما نکوهشی ژرف و نهان، با اندوهی شدید در چهره و قلبش، با صدایی زیبا و صمیمانه به آنان گفت: «شما بد زندگی می‌کنید دوستان من. شرم آور است این زندگی.»

منبع: این آدرس

رنج سالهای وبا (نوشته)

سیدحسین طباطبائی

آنتوان چخوف، این نجیب‌ترین نویسنده کلاسیک روس، قبل از هر چیز یک پزشک بود و هرچند بنا به قول مشهور اولین اثر ادبی‌اش را در اولین سال تحصیل خود در رشته پزشکی دانشگاه مسکو آفرید و پس از فراغت از تحصیل طب، به‌صورت جدی به ادبیات روی آورد، اما بنا به انسان‌دوستی عمیق ودیعه نهاده شده در ذات نجیب خود، از حاصل آموزش رسمی خود در کمک به مردم نیازمند مضایقه نکرد و بلافاصله پس از اخذ دیپلم پزشکی، برای طبابت به شهرهای اطراف مسکو رفت.

تاثیرات ارتباط او با بیماران از اقشار مختلف مردم در آثار ادبی‌اش به حدی است که خود به موضوع تحقیق و پژوهش ادبیات‌شناسان روس و دیگر پژوهشگران ادبی تبدیل شده است.

8 سال پس از آنکه چخوف جامه طبابت به تن پوشیده بود و در ملیخووا، دهکده‌ای نه چندان دور از مسکو به طبابت و در عین حال آفرینش شاهکارهای ادبی‌اش مشغول شده بود، روسیه همچون بسیاری از کشورهای دیگر، درگیر بیماری فراگیر و اپیدمی وبای سال‌های ۱۸۹۲ تا ۱۸۹۴ شد که جان ده‌ها هزار نفر را گرفت.

روایت غم‌انگیز این روزهای چخوف در نامه ای که در ۱۶ آگوست ۱۸۹۲ از ملیخووا به دوست ناشرش الکسی سووارین نوشته است و در آن از دست کشیدن از هر گونه آفرینش ادبی تا رخت بستن این بیماری مهلک سخن گفته است، به خوبی هویداست.
چخوف در آغاز نامه با شماتت دوستش که یا نامه‌های قبلی او را دریافت نکرده است‌ یا توصیفات مفصل او از میزان وحشتناک بودن بیماری وبا را جدی نگرفته است، از لحن بی تفاوت آخرین نامه او گلایه می‌کند و در ادامه نامه به شرح رنجی که به‌عنوان پزشک از اپیدمی وبا در ملیخووا و نواحی اطراف می‌برد می‌پردازد.

او که از جان کندن و از دنیا رفتن بیماران مبتلا به وبا سخت افسرده و غمگین است، چرا که در ۲۵ آبادی اطراف جز او و یک دستیار که به تعبیر ظریف آمیخته با طنزی تلخ(که ویژگی غالب آثار چخوف است) حتی سیگارش را هم با اجازه او می‌کشد، هیچ پزشکی نیست از مرارت و احساس گناه عمیق خود در این واویلای بیماری مرگبار وبا می‌گوید.
و البته از این که در این شرایط فرصت اشتغال به ادبیات، این عشق جاودان‌اش را ندارد سخت گرفته و محزون است و در پایان نامه خطاب به دوستش می‌نویسد:

«هروقت از روزنامه‌ها خبردار شدی وبا پایان یافته است بدان که من دوباره نوشتن را آغاز کرده‌ام. فعلا مرا نویسنده مپندار. دو گنجشک را با یک سنگ نمی‌توان زد».

اپیدمی وبا در اواخر قرن نوزدهم در روسیه محکی دیگر بود بر انسان‌دوستی عمیق نویسنده‌ای بزرگ که خود دست کم ۲۰ سال از عمر کوتاه ۴۴ ساله خود را با بیماری نفس‌گیر و مهلک «سل» دست و پنجه نرم کرد.

منبع: کانال تلگرامی مرکز فرهنگی شهر کتاب

هنر چخوف (نوشته)

فریبا وفی

وارد شدن به جهان داستانی چخوف چندان سخت نیست. جهان او به روی هر خواننده علاقمندی گشوده است. چیزی که او از ما می‌خواهد دقت و صمیمیت است. همین است که نمی‌شود با چخوف ادبیاتی تزیینی درست کرد و به آن فخر فروخت. چخوف خواننده را یکراست و گاه بدون هیچ مقدمه‌ای به دل زندگی می‌برد و او را با خودش مواجه می‌کند.

هر دوره کارگاه نویسندگی من با چخوف شروع می‌شود و با او هم ادامه پیدا می‌کند. چرا که نمی‌شود چخوف را نخواند و داستان نوشت. تک تک داستان‌های او با همه کوتاهی، ویژگی‌های نگاه او را دارد. مثل قطره آبی که عناصر اقیانوس را در خودش دارد. فرق نمی‌کند بانو با سگ ملوس را بخوانیم که هنوز هم یکی از زیباترین داستان‌های دنیاست یا داستان اندوه و یا داستان دشمن‌ها را. همه داستان‌های چخوف عنصر طنز و سادگی، توجه ویژه و خلاقانه به جزییات‌، احترام به انسان‌ها، پرهیز از قضاوت و نتیجه‌گیری‌های اخلاقی و … را دارد. داستان‌های چخوف در چند صفحه چاپی تمام نمی‌شود. نگاه نکته‌سنج و عمیق او به نرمی، همراه خواننده در لایه‌های زندگی واقعی نفوذ و ادامه پیدا می‌کند.

هنر چخوف در این است که اجازه نمی‌دهد شناخت ما، درک ما فقط به مردی که در داستان اندوه با اسب خود درددل می‌کند یا به زنی که سگ کوچکی دارد یا به مرد دانشمندی که از ملال زندگی آشفته است محدود بماند. با خواندن داستان‌های او دعوت می‌شویم به دیدن و دریافتن مردها و زن‌های زیادی که در پیرامون ما و در دنیای واقعی زندگی می‌کنند و حیرت می‌کنیم. چرا که قبل از خواندن داستان‌های چخوف، آنها را با چنین ظرافتی ندیده بوده‌ایم.

منبع: کانال تلگرامی مرکز فرهنگی شهر کتاب

به زیارت سیبری (نوشته)

(نگاهی به تجربه‌ی «آنتون چخوف» در بازدید از تبعیدگاه «ساخالین»)

«همان طور که ترک‌ها به زیارت می‌روند، ما هم باید به زیارت سیبری برویم.» (چخوف)

تا به حال، نام جزیره «ساخالین» را شنیده‌اید؟ اگر نقشه‌ای دم دست داشته باشید، به راحتی می‌توانید موقعیت جغرافیایی این جزیره را پیدا کنید؛ ساخالین در اقیانوس آرام جای گرفته است و امروز هم، مانند روزگار چخوف، به سرزمین پهناور روسیه تعلق دارد.

جزیره ساخالین، در روزگار حکومت تزاری، تبعیدگاه تبهکاران و مجرمان روسیه بود؛ آن هم چه تبعیدگاهی! «ساخالین که تبهکاران وقتی نخستین بار بر ساحلش گام می نهادند، به گریه می افتادند، به دوزخ روی زمین شهره بود.»

چنین توصیفی از ساخالین، به خوبی نشان میدهد که وضع زندگی تبعیدی‌ها در این جزیره‌ی نفرین شده، چگونه بوده است. «محکومان براساس جرم اصلی خود و نیز میل بوالهوسانه مامور، به محض رسیدن به جزیره، یا محکوم به اقامت در زندان به طور نامحدود – در غل و زنجیر – می شدند، یا پس از مدت زمانی، اجازه می‌یافتند در کلبه‌هایی بیرون از زندان سر کنند. برخی نیز محکوم به بیگاری دایمی در معادن یا دیگر نواحی دور افتاده می‌شدند. در هر صورت، اگر مجرمی به تبعید به ساخالین محکوم می‌شد دیگر هرگز نمی‌توانست به روسیه‌ی اروپا بازگردد؛ تبعید، مادام العمر بود.»

زندگی در این جزیره، از هر لحاظ، رقت آور بود. حتی آب و هوای ساخالین هم به محکومان رحم نمی‌کرد و تبعیدی ها از سرما و و رطوبت همیشگی، رنج می‌بردند. فقر، جان کندن برای به دست آوردن لقمه‌ای نان و جرعه‌ای حیات، شیوع انواع بیماری‌ها، بی‌توجهی مأموران به وضع زندگی محکومان، بدرفتاری با تبعیدشدگان، تنبیه بدنی و شلاق، خودفروشی زنان تبعیدی و… گوشه‌هایی از تصویر زندگی در ساخالین بود. در یک کلام، همه چیز در ساخالین، رنگ و بوی مرگ داشت.

تقدیر چنین بود که ساخالین در دفتر زندگی چخوف، صفحاتی را به خود اختصاص بدهد و نامش با نام چخوف گره بخورد. ماجرا به طور خلاصه از این قرار بود: چخوف در حوالی ۳۰ سالگی اعلام کرد که دچار بیماری خاصی شده است: «جنون ساخالینی». به همین خاطر، در آوریل ۱۸۹۰ مسکو را ترک گفت و عازم این جزیره شد.

اما انگیزه چنین سفر عجیبی چه بود؟ چه چیزی باعث شد که چخوف، از محیط آشنای زندگی خود دل بکند و راهی این جزیره‌ی بدنام شود؟ درست نمی‌دانیم.

[…] در سال ۱۸۹۰، او «به سوورین، که تا پایان می‌کوشید چخوف از این کار خطیر باز دارد، نوشت: به آنجا خواهم رفت، با خیال راحت که سفرم هیچ کمک ارزشمندی به علم یا ادب نخواهد کرد. […] می‌خواهم دست کم، صد یا دویست صفحه بنویسم تا بخشی از دینی را که به پزشکی دارم – و چنان که می‌دانی، در قبال آن چون خوکی رفتار کرده‌ام – پرداخته باشم […] وانگهی، این سفر، چنان‌که می‌بینم، به معنای شش ماه کار دشوار جسمی و فکری مداوم است؛ چیزی که سخت به آن نیاز دارم؛ زیرا من اهل جنوبم و به تنبلی خود عادت کرده‌ام. نیاز دارم که خود را با انضباط کنم … .»

با این حال، ادای دین به پزشکی، دوری از جار و جنجال‌های ادبی، گریز از فضای یکنواخت و کسالت‌بار محیط اطراف و تجربه محیط تازه با شرایطی متفاوت، تنها بخشی از انگیزه‌های چخوف برای سفر به ساخالین و انجام پژوهشی علمی درباره محکومان تبعیدی بود. برادرش، میخائیل، می‌گفت که وقتی درس حقوق می‌خواند، چخوف تصادفا به ساخالین علاقه‌مند شد. چخوف، برحسب اتفاق، یادداشت‌های درسی پیرامون قوانین کیفری را در اتاق برادرش یافت و از وضع تبعیدیان جزیره حیرت کرد: «همه‌ی ما پیش از محکومیت به مجرم توجه نشان می‌دهیم. وقتی در زندان است، او را یکسره از یاد می‌بریم. اما در زندان چه رخ می‌دهد؟»

به نظر می‌رسد انگیزه‌های انسان‌دوستانه، همدردی همیشگی او با انسان‌های دردمند و مصیبت‌دیده، احساس مسئولیت او در برابر درد و رنج هموطنان خود، نیاز به کسب تجربه‌های دست اول از دردها و و مشکلات و مصایب مردم و به قول «ولادیمیر پرمیلوف»، «رویارویی مستقیم با واقعیت در همه‌ی ابعاد دلهره‌انگیز و بازتاب جهانی آن»، از مهم‌ترین انگیزه‌های چنین تصمیمی بود.

چخوف، شاید به خاطر تواضع اخلاقی‌اش، سعی می‌کرد در یادداشت‌ها و نامه‌هایش سفر به ساخالین را عادی و بی‌اهمیت نشان بدهد، اما این موضوع، نباید چشم ما را به روی انگیزه‌های معنوی این تصمیم ببندد. او در جایی گفته است: «همان‌طور که ترک‌ها به زیارت … می‌روند، ما هم باید به زیارت سیبری برویم.»

باری، چخوف در ۳۰ سالگی از مسکو عازم ساخالین شد و پس از هفته‌ها سفر پرمشقت، به جزیره رسید. آنتون چند ماه در جزیره ماند و با وجود همه‌ی سختی‌ها و مشکلات، با سخت‌کوشی علمی، به ثبت وضع زندگی و جمعیت ساخالین پرداخت.

او پس از بازگشت از سفر، به تدریج یافته‌ها و مشاهده‌های خود را از جزیره‌ی محکومان، تنظیم کرد و سرانجام کتاب «جزیره ساخالین» را به دست چاپ سپرد. چخوف پس از انتشار کتاب، نفس راحتی کشید؛ به خصوص که کتابش از دست سانسور تزاری هم جان سالم به در برده بود. دقت، نکته سنجی، روش علمی و نظرگاه انسان دوستانه چخوف در این کتاب، توجه مردم زمانه‌اش را برانگیخت. بسیاری از مردم روسیه، به کمک مشاهده‌های چخوف، از اوضاع رقت‌بار ساخالین باخبر شدند و بحث‌های زیادی درباره‌ی شرایط زندگی تبعیدی‌ها درگرفت. میرسکی، نویسنده کتاب «تاریخ ادبیات روسیه»، درباره‌ی کتاب «جزیره ساخالین» می‌گوید: «این کتاب از حیث جامعیت و واقع‌بینی و رعایت بی‌نظری، اثر قابل توجهی است و به عنوان یک سند تاریخی اهمیت خاص دارد. این مسافرت بزرگترین کار او در زمینه‌ی کارهای نوع دوستانه‌ای بود که آن هم با خمیرمایه‌اش سازگار بود.»

نتیجه کار برای خود چخوف هم خرسند کننده بود: «حالا پزشکی نمی‌تواند مرا به خیانت متهم کند. دینم را به علم پرداخته‌ام … و خوشحالم که این ردای خشن محکومان، در کمد ادبی من آویخته خواهد شد.»

(برگرفته از کتاب «آنتون چخوف»، اثر مسعود علیا، نشر رویش، صص ۳۰-۲۷)

منبع: این لینک

لحظاتی با طنز چخوف (صوت)

داریوش موبیان، رویا صدر

سه شنبه ۳ تیر ۱۳۹۹

منبع: کانال تلگرامی مرکز فرهنگی شهر کتاب

اندوه خویش را به که گویم (نوشته)

داستانی از آنتون چخوف

«معلم باید هنرمند باشد، شغل‌اش را دوست بدارد. اما معلم‌های ما مثل مسافر هستند، بد درس خوانده‌اند و وقتی برای تعلیم بچه‌های ما به روستا می‌روند، گویی به تبعیدگاه رفته‌اند. معلم های ما گرسنه، خرد و خسته اند و همیشه از ترسِ از دست دادنِ نان روزانه خود، بر خود می‌لرزند. در صورتی که معلم باید اول شخص دهکده باشد. دهقانان باید او را بشخصه نیرویی به حساب آورند؛ نیرویی درخورِ احترام و شایسته‌ی توجه. هیچ کس جرأتِ چپ نگاه کردن به او را نداشته باشد. کسی نتواند سر او داد بزند یا این گونه که همه بر سر معلم های ما می‌آورند، او را مورد تحقیر و اهانت قرار دهد؛ این گونه که دژبان روستا، دکان‌دارِ گردن‌کلفتِ پول‌دار، کشیش، رئیس نظمیه، مدیر مدرسه، مشاور روستا و کارمندی که لقب بازرس مدرسه را به خود بسته اما یک ذره هم دل‌اش برای تعلیم و تربیت بچه‌های مردم نسوخته و فقط به فکر چرب کردن سبیل رؤسای خودش است، با معلمان رفتار می‌کنند! واقعا شرم آور است! احمقانه است به مردی که تربیت و تعلیم مردم را بر عهده دارد، با چند شاهی حقوق بخور و نمیر پاداش بدهیم. تحمل ناپذیر است که چنین کسی لباس کهنه و پاره بپوشد، از سرما در مدارس مرطوب و یخ کرده‌ِی ما بلرزد، سرما بخورد و در سی سالگی لارنژیت، روماتیسم یا سل بگیرد. باید شرم کرد. معلم ما، هشت یا نه ماه از سال را مانند زاهدهای گوشه‌نشین به سر می‌برد؛ کسی را ندارد که یک کلمه با او حرف بزند، دوستی ندارد، کتابی ندارد، تفنن و مشغولیتی ندارد. روزبه روز کودن تر می‌شود. اگر رفقایش را برای دیداری دعوت بکند، از نظر سیاست مورد سوءظن قرار می‌گیرد. سوءظن سیاسی، کلمه‌ی احمقانه‌ای که به وسیله‌اش آدم‌های حقه‌باز و آب‌زیرکاهِ نادان را می‌ترسانند. تمام این‌ها نفرت‌آور است. این مسخره کردن مردی است که کاری بی‌نهایت مهم و بزرگ انجام می‌دهد. می‌دانید من هروقت معلمی را می‌بینم، خجالت می‌کشم؟ از شرمگین بودن او از لباس بدش، خجالت می‌کشم و به نظرم می‌آید که بیچارگی آن معلم تقصیر من است، باور کنید راست می‌گویم.»

 جملات بالا، نقل قولی است از آنتون چخوف، نمایشنامه‌نویس، ادیب و پزشک شهیر روس. چخوف – که چنان‌که پیداست از وضعیت تعلیم و تربیت مردمان در رنج بود – بیش از همه، بابت داستان‌های کوتاه و نمایشنامه‌هایش شهرت داشت. او نویسنده‌ای بود که در آثارش زندگی را، و شخصیت‌های انسانی را، تا حد امکان به دور از کلیشه‌های مرسوم و عادات رایج، روایت می‌کرد. او اغلب در داستان‌های کوتاهش، موقعیتی از زندگی روزمره را با چنان ظرافت، روشن‌بینی و عمقِ نگاهی روایت می‌کند که از دل آن وقایع، غم‌ها، دردها، جهل، صداقت، و بیم و امید مردمان را می‌توان به‌روشنی دید و به‌خوبی لمس کرد.

به همین دلیل است که چخوف در مقام انسان نیز همچون چخوف در مقام نویسنده، منبع الهام بسیاری بوده است. «چارلز مایستر»، پژوهشگر زندگی و آثار چخوف درباره‌ی او می‌گوید: «حتی اگر چخوف نویسنده‌ی بزرگی نبود، به عنوان یک انسان‌دوست شایسته‌ی شهرت جهانی می‌بود.». دست‌آوردهای چخوف [در این زمینه] غیرقابل‌انکارند: او با کوشش و استعداد خود خانواده‌اش را از فقر خارج کرد، مدرسه‌ها و بیمارستان‌هایی بنا کرد، به هزاران نفر خدمات پزشکی رایگان ارائه داد، با گزارشی که از زندان و ندامتگاه ساخالین تهیه کرد به تغییر نظام جزایی روسیه کمک کرد، در برابر گستره‌ای از بی‌عدالتی‌ها ایستاد و برخی از بزرگ‌ترین داستان‌های کوتاه و نمایش‌نامه‌های تاریخ ادبیات جهان را به رشته‌ی تحریر درآورد؛ و همه‌ی این‌ها، درست در حالی بود که او خود با بیماریِ سل دست و پنجه نرم می‌کرد.

داستان «اندوه» نیز نمودی از دغدغه‌ها، شیوه‌ی نگاه و سبک داستان‌نویسی چخوف را در خود دارد. در داستان «اندوه»،‌‌ چخوف در روایتی ساده اما گیرا، ارزش و اهمیت گوش‌سپردنی راستین به یکدیگر را به ما یادآور می‌شود و به‌ظرافت، به ما نشان می‌دهد که چگونه، ساده اما همیشه، هریک از ما ممکن است از شنیدنِ یکدیگر بگریزیم و در دشوارترین موقعیت‌های زندگی، بابت تعریفی که از شغل، شأن، جایگاه اجتماعی یا تملکاتمان داریم، از «شنیدن» دیگران طفره برویم.

برای خواندن داستان به این لینک مراجعه کنید.

منبع: سایت مجله طلوع

دیدگاهتان را بنویسید