متن اول: جنبش دانشجویی ۱۹۶۸ فرانسه و دستاوردهایش (احسان نراقی)
جنبش دانشجویی 1968 فرانسه و دستاوردهایش[1]
بحران و شورش جوانان در دهه 60 قرن بیستم در کشورهای صنعتی جهان و اوج آن در فرانسه ـ شورشی که به نظر سیاسیون هدفش براندازی بود ـ در عمل یک انقلاب عمیق فرهنگی، فلسفی و اجتماعی از آب در آمد.
اردیبهشت امسال همزمان با چهلمین سال بحران بیسابقهای بود که در کشورهای اروپایی و آمریکایی (شمالی و جنوبی) به نام قیام یا بحران جوانان رخ داد که در کشور فرانسه به اوج خود رسید، از این رو سه ماه گذشته روشنفکران و روزنامه نگاران با جدیت کامل مصممانه به استقبال این واقعه شتافته و تألیفات مفصلی هم ناشران هم مجلات و هم روزنامهها به این جریان اختصاص دادند. از آنجا که وقوع این قیام یک امر مهم اجتماعی است، یعنی آگاهی از کم و کیف آن برای مسئولان امور فرهنگی و آموزشی و بخصوص اجتماعی کشور، کمال اهمیت را دارد و نظر به مسابقهای که در این کار داشتم، یعنی به علّت همین قیام و بحران بود که کنفرانس عمومی یونسکو که هر دو سال به مدت سه تا چهار هفته از وزیران فرهنگ و آموزش کشورهای جهان در پاریس تشکیل میشد، مدت چند روز بحث خود را به این مسأله اختصاص داد و برنامه مفصلی را برای دو سال آیندهی یونسکو به تصویب رساند. در آن زمان رنه مائو، مدیر کل مُبَرَّز و کاردانی که چهارده سال ریاست یونسکو را به عهده داشت، به مسأله جوانان خیلی اهمیت میداد و بر خلاف مباحث دیگر که ممکن بود یکی از معاونان خودش را بفرستد، در تمامی مباحث مربوط به جوانان ـ هر چند هم جلسات طولانی بود ـ با علاقهی تمام شرکت میکرد. از آنجا که این بخش مستقل مربوط به جوانان بود، مدیریت این بخش را به من واگذار کردند و من بیش از ۵ سال در این بخش فعالیت داشتم. از این رو خود را موظف میدانم در گزارشی ولو به اختصار جریان کار و مسائل جوانان را به اطلاع علاقهمندان برسانم. […]
شروع جریانات در آمریکا
جریانات از آمریکا شروع شد. ابتدا شورش در کامپوسها (compus) یعنی حوزههای دانشگاهی در کارولینای شمالی آغاز شد و به وسیله دانشجویان سیاهپوست از سال ۱۹۶۰ به صورت نشستن روی زمین در محوطه دانشگاه به مدت چندین شبانهروز با عنوان سیت این (Sit-in) همه دانشگاههای جنوب ایالات متحده را در بر گرفت. در این موقع همراه با دانشجویان سیاهپوست، دیگر دانشجویان برای آزادی بیان به عنوان آزادیهای مدنی و مبارزه با آزمایشهای اتمی و همچنین برای بیطرفی در برابر فیدل کاسترو روز به روز هر چه بیشتر وارد مبارزات شدند که در نتیجه در سال ۱۹۶۴ در دانشگاه برکلی در کالیفرنیا تظاهرات بزرگی به پا کردند که دانشگاه مجبور شد شرایط دانشجویان معترض را بپذیرد. مجموعه این جریانات به نهضت فراگیر ضد جنگ ویتنام تبدیل شد که در ۱۷ مارس ۱۹۶۵ به صورت یک تظاهرات ملّی ضد جنگ با شرکت صدهزار نفر در واشنگتن در آمد و هنگامی که در سال ۱۹۶۸ سربازان آمریکایی در ویتنام به ۵۰۰ هزار نفر رسید، در دانشگاه میشیگان این تظاهرات با شرکت ۳۰۰ هزار نفر تشکیل شد. از این زمان به بعد بود که دانشجویان روز به روز هزاران کتابچه احضاریه زیر پرچم خود را برای وزارت جنگ پس میفرستادند و دسته دسته برای فرار از خدمت نظام که به شرکت در جنگ میانجامید به کانادا پناهنده میشدند تا این که در سال ۱۹۶۸ جانسون قطع بمباران شمال ویتنام را اعلام کرد. در این هنگام بود که دانشجویان جریان ضد فرهنگ را اعلام کرده و جریان فرهنگی جدیدی را که تنها به جوانها اختصاص داشت، آغاز کردند.
تحرّک دانشجویان در آلمان و کشته شدن یک دانشجو هنگام مسافرت شاه ایران به این کشور
جریان ضد فرهنگ یاد شده هم به اروپا سرایت کرد به طوری که در ۱۱ می سال ۱۹۶۸ دانشجویان توانستند یک تظاهرات ۱۰۰ هزار نفری در بن (که در آن زمان جزء آلمان غربی و پایتخت آن کشور بود) تشکیل دهند. در این زمان آلمان به دو بخش تقسیم شده بود: آلمان شرقی که زیر نفوذ شوروی و آلمان غربی که زیر نفوذ آمریکا بود. دانشجویان در هر دو آلمان در این تظاهرات شرکت کردند با این تفاوت که در آلمان شرقی هدف آنها ضدیت با شوروی و در آلمان غربی ضدیت با امریکا بود. در عین حال هم نظر آنها حمایت از مردم ویتنام و محکوم کردن جنگ و هم حمایت از جهان سوم بود. به تاریخ ۲ ژوئن سال ۱۹۶۷ (۱۳ خرداد ۱۳۴۶) کشته شدن یک دانشجوی آلمانی هنگام مسافرت شاه ایران به آلمان به عنوان همدردی با جوانان ایران و اعتراض به خشونتهای ساواک باعث توسعه تظاهرات دانشجویان آلمان شد و در نتیجه در ۱۱ ژوئیه همان سال این تظاهرات به تشکیل کنفرانس وسیعی به نام مجمع انتقادی دانشجویان آلمان در برابر مسائل جهانی انجامید. در نهایت کشته شدن یک دانشجو در آلمان هنگام مسافرت شاه ایران به آلمان باعث شد که رژیم گذشته ایران هم تا پایان این رژیم همواره مورد اعتراض دانشجویان معترض قرار گیرد.
البته نباید فراموش کرد که از زمان کودتای آمریکایی – انگلیسی بر ضد حکومت دکتر مصدق در مرداد سال ۱۳۳۲ در امریکا تظاهرات ضد رژیم ایران به تدریج توسعه پیدا کرد تا این که یک سال و نیم پیش از انقلاب اسلامی هنگام مسافرت شاه به آمریکا و بسیج عمومی دانشجویان ایرانی و آمریکایی علیه شاه و در طرف مقابل بسیج طرفداران شاه با کمک سیاسی و مالی سفارت ایران که زد و خورد آنها به استفاده از گاز اشکآور انجامید و همگی هنگام استقبال کارتر از شاه، اشک روان از چشمان هر دو شخصیت را در تلویزیون به خوبی مشاهده کردند.
دلایل خشم دانشجویان از رفتار ابر قدرت بزرگ ایالات متحده آمریکا
باید برای بحث در این مقوله به عقب برگردیم، هنگامی که جان فیتز جرالد کندی در برابر ریچارد نیکسون نایب رئیس جمهور آرام، ولی بیتحرّک امریکا، یعنی ژنرال آیزنهاور که از حل مشکلات مهم این کشور بخصوص فقر زننده ۴۰ میلیون نفر از مردمی که زیر خط فقر زندگی میکردند و اختلاف شدید میان زندگی سفیدپوستان در مقابل سیاهپوستان عاجزانه میدان را خالی کرد، جوانی چون جان کندی چابک و مصمم برای از بین بردن نابرابریها قد علم کرد. جوانان آمریکا به آیندهکشورشان سخت امیدوار شدند و در مقام رهبری کشور مدت سه سال شاهد بودند که چگونه او توانست ۴۰ میلیون نفر مردم زیر خط فقر را به ۳۵ میلیون تقلیل دهد و رابرت کندی برادر مبارز و با ایمان او توانست در مقام وزیر دادگستری آمریکا به شدت از اختلافهای ننگین نژادی بکاهد. در نتیجه دو برادر کندی به خوبی مجسّمکننده آرزوهای دیرین جوانان امریکا شدند، ولی وقتی جان کندی که در کنار همسرش در دالاس به دست مافیای قدرت و غارت در اتومبیلی به ضرب گلوله کشته شد و همان مافیا توانست برای از بین بردن آثار جنایت، قاتل او را هم سر به نیست کند، همهی امید نسل جوان امریکا به باد رفت و جانشین او لیندون جانسون مجبور شد بخش عمده اعتباری را که جان کندی برای مبارزه با فقر مستمندان و سیاهان به جا گذارده بود در چاه ویل جنگ ویتنام از دست بدهد و در شور جنگ ننگین ویتنام همان مافیای قدرت و غارت در سال ۱۹۶۸ یک کشیش پروتستان سیاهپوست به نام مارتین لوترکینگ که به طور بیسابقه و مؤثری پیامبرگونه با نژادپرستی مبارزه میکرد و با چند ماه فاصله رابرت کندی را هم که در راه رسیدن به ریاست جمهوری آمریکابود با همان شیوه از میان بردارد. این دو جنایت سبب شد که میلیونها دانشجوی امریکایی همه امیدهای خود را از دست بدهند و در غمی عمیق که با غضب توأم بود، فرو روند. در نتیجه غضب آنها تبدیل به مبارزه جانانهای علیه جنگ ویتنام شد و این جوانان با ایثار جان خود در نظر جوانان دنیا به افسانه تبدیل شدند. این بود دلیل تأثری که در این زمان به همه جوانان سراسر دنیا دست داد و آنها را وادار به مبارزه جانانهای با آمریکای جنگجو کرد. این بود تأثیر جنگ شوم ویتنام به روی جوانهای کشورهای صنعتی بخصوص کشوری مانند فرانسه که ۲۰۰ سال پیشتر مشعل آزادی جهانی را در دست گرفته بود و همین بود انگیزه اصلی دانشجویان نانتر (Nanter) در قیام ۲۲ مارس آنها. تصادفی نبود که نخستین مبارزان این راه گروهکهای کوچک دانشجویان آنارشیست یا تروتسکیست و به دور از هر گونه ایدئولوژیهای دولتی و به دور از حزب بزرگ کمونیست بودند. بخصوص که در سال ۱۹۶۷ چه گوارا، جوانی از اهالی آمریکای جنوبی در راه رهایی ملل مظلوم از اسارت ظالمان با فنا کردن جان خود برای جوانانغیرحزبی دنیا حماسه آفریده بود.
شروع جنبش دانشجویی ۲۲ مارس ۱۹۶۸ در فرانسه
جنبش معروف ماه می ۱۹۶۸ در فرانسه از دانشگاه جدیدالتأسیس نانتر در حومه پاریس آغاز شد. دانشجویان در این تاریخ، سالن شورای دانشگاه که همیشه به جلسات استادان اختصاص داشت و دانشجویان هرگز به آنجا راه نداشتند را به عنوان یک واقعه نمادین در ۲۲ مارس ۱۹۶۸ اشغال کردند و این عمل خود را اقدام انقلابی از نوع جدید تلقی کردند. آنها در اعلامیهشان گفتند این انقلاب به غیر از انقلابهایی است که تاکنون در جهان دیده شده است؛ انقلاب برای مبارزه با نابرابریهاست. انقلاب برای نجات مردم بی پناه از انواع اسارتهاست. انقلاب برای نجات فرد فرد افراد از محرومیت و بینوایی است. انقلاب مبارزه با عامل اصلی بدبختی انسانهای امروزی، یعنی امپرئالیسم است و این مبارزه با امپرئالیسم تنها امپرئالیسم آمریکا نیست! در آن واحد مبارزه یا امپرئالیسم آمریکا، این مبارزه با قلدر دیگری که به نام دفاع از رنجبران جهان نیرنگ جدیدی را برای تسلّط خود بر دنیا وضع کرده است، یعنی اتحاد شوروی را هم در بر میگیرد. بیجهت نبود که حزب کمونیست علاقهای به این جریان نداشت. هدف اصلی مبارزه با نابرابریها و بیعدالتی هاست.
در آن اعلامیه خطاب به استادان خود نوشتند «استادان عزیز! هم خودتان و هم فرهنگتان پیر شده است، منظور ما یک انقلاب فرهنگی واقعی است، ما با تمام قوا با هر گونه خشونتی مخالفیم. ما در پی سرنگون کردن هیچ دولت و حکومتی نیستیم. مائو رهبر چین نام انقلابش را انقلاب فرهنگی گذاشت، ولی عملش به کشتار بیسابقه میلیونها نفر از مردم بیگناه چین انجامید. راه ما راه او نیست، هدف ما تحول افکار و ذهن افراد است. ما با هر گونه خشونت و خونریزی مخالفیم. ما با یک روشن فلسفی به انسانها نگاه میکنیم. ما میخواهیم با فشارهایی که مزاحم رشد شخصیت اصیل و واقعی انسانهاست مبارزه کنیم. هدف ما تنها جامعه سرمایهداری نیست، ما کمونیسم را رژیم ظالمی میدانیم که مردم را با زور و جبر در قید نفوذ خود نگه میدارد. میخواهیم دانشگاه را که مظهر همکاری با استعمار و وسیلهی فریب مردم شده به دستگاه روشنگری و تنویر افکار تبدیل کنیم.»
کوهن بندیکت، دانشجوی جامعهشناسی که آلمانیالاصل بود و در عمل سخنگوی این اعتصاب در دانشگاه نانتر شده بود، در همان روز ۲۲ مارس اعلام کرد ما با سیستم دموکراسی واقعی که همان دموکراسی آتنی است عمل میکنیم. منظورش این بود که همه تصمیمها در جمع گرفته میشود نه به وسیله چند نفر از مسئولان اتحادیه و ما کارگران را مستقیماً دعوت میکنیم که با این جنبش همکاری کنند.
تأثیر انفجاری اعتصاب دانشگاه نانتر به سوربن و دیگر دانشگاههای فرانسه
انقلاب فرانسه در ۲۰۰ سال گذشته امتیازات سیاسیای برای این کشور به وجود آورده بود و در نتیجه وضع به کلی استثنایی را برای این کشور ایجاد کرده بود که مدتها فرانسه از نظر سیاسی سرمشق جهانیان بود. مجالس ملی و محلی حکومت دموکراسی را به زندگی مردم وصل کرده بود و طبعاً فرانسویها از این جهت خود را کامل میدیدند و در عین حال همه میدانستند آمریکا که در قرن نوزدهم نمونه حکومت دموکراسی واقعی در دنیا شناخته میشد اساس آن را آمریکاییها از متفکّران فرانسوی قرن هجدهم گرفته بودند. از نظر آموزشی هم جدا از دانشگاهها، تأسیس مدارس عالی از زمان ناپلئون مانند مدرسه پلیتکنیک برای تربیت مهندسان یا ایجاد دانشسرای عالی برای تربیت استادان در رشتههای مختلف، بیش از ۱۵۰ سال فرانسه را در تمام زمینهها الگو و نمونه همه کشورهایی کرده بود که میخواستند در مسیر پیشرفت و توسعه قرار گیرند. باید دانست که این نوع مدارس هم از لحاظ استاد و هم از لحاظ دانشجو متعلق به افراد برجسته بود، یعنی دانشجویان این مدارس از راه مصاحبه ورودی (کنکور) بسیار مشکل انتخاب میشدند و تمام همّ و غم خانوادههای متمکن همیشه این بوده که فرزندانشان را با تجهیز تمام امکانات از راه دروس تکمیلی و دیگر وسایل برای موفقیت در مسابقه کنکور این مدارس آماده کنند. باید گفت در طول قرن بیستم تلاش دولت فرانسه این بوده که برحسب نیازهای مختلف کشور، مدارس تخصصی از نوع پلیتکنیک و اکول نرمال را هر چه بیشتر ایجاد کند به طوری که در همه رشتههای مورد نیاز چه در بخش خصوصی و چه در بخش عمومی کادر برجسته و فرهیختهای برای تأمین نیازهای کشور پرورده شود و خلاصه آن که در این ۲۰۰ سال اخیر سیاست آموزش عالی دولت در درجه اول، تربیت فرهیختگان بوده است. نتیجه این که آموزش عالی به دو بخش تقسیم میشود: بخش مدارس عالی تخصصی که متکی به مصاحبه ورودی است و تقریباً تأمینکننده تمامی کادرهای رهبری در تمام امور چه دولتی و چه خصوصی است. بخش دیگر آموزش عالی در دانشگاههای دولتی کشور است. این قبیل دانشگاهها دانشجویان را بدون کنکور میپذیرند. از این رو با توسعه آموزش متوسطه پس از جنگ تعداد علاقه مندان ورود به این قبیل دانشگاهها فوقالعاده رو به افزایش بوده است. شاید بیش از ۸۰ درصد دانشجویان از این دسته باشند. این دو نوع آموزش، مشکل بزرگ فرانسه در سالهای اخیر بوده است که هنوز هم راه حل صحیحی برای آن نیافتهاند. در ضمن چون از قرن گذشته غرور و اعتماد به نفسی در فرانسویها ایجاد شده بود در این امور احساس هیچ گونه کمبودی نداشتند، ولی پس از جنگ جهانی دوم بلافاصله فرانسه دچار درگیری با جریان استعمارزدگی شد که طبیعتاً امکان و حوصله تجدید نظر اصول زندگی را نداشت، بخصوص که مدت ده سال گرفتار جنگ الجزایر بود که در عمل در سیستم به کلی بستهای قرار گرفت و طبیعتاً تحول در آن مشکل بود. این بود که از پیامد جنگ ویتنام و تحولات دانشگاهی که در خارج فرانسه پیش آمده بود دور مانده بود، از این رو بمب اعتراضات دانشگاهی که از دانشگاه خارج از پاریس مانند نانتر به سوربن و دیگر مدارس عالیه فرانسه سرایت میکرد فوراً قابل هضم نبود، در نتیجه حالت انفجاری به خود گرفت.
سیستم آموزشی فرانسه تقریباً ادامه همان سیستم پیش از جنگ جهانی بود که دانشجویان هم عموماً اعتراضهایی به این سیستم داشتند، برای نمونه به علت افزایش دانشجویان در سالهای پس از جنگ، ارتباط دانشجو به خلاف کشورهای آمریکا و انگلیس با استاد خیلی محدود بود. در سوربن کلاس استادان معروف مانند ریمون آرون (Raymond Aron) به علت استقبالی که از درس او میشد با کمک تلویزیون مدار بسته برگزار میشد، یعنی در عمل دانشجویان استادان را نمیدیدند و ضعفهای دیگری که در سیستم وجود داشت سبب شد که ابتدا دانشگاه سوربن و پس از آن دانشگاههای شهرستانها هم از این اعتصاب ۲۲ مارس پیروی کنند. به طوری که در ماه می تمام دانشگاهها و حتی بعضی از مدارس متوسطه هم در اعتصاب شرکت کردند. این اعتصاب بزرگ در فرانسه بیسابقه بود زیرا در این شش هفته که اعتصاب ادامه داشت با پیوستن کارگران به جریانان اعتصاب، جمع اعتصابکنندگان به ده میلیون نفر رسید.
انتقال ستاد دانشجویان از نانتر به سوربن
روز سوم ماه می، دانشجویانی که در نانتر مبارزهشان را شروع کرده بودند به علت مخالفت رئیس این دانشگاه برای ادامه تظاهراتشان به دانشگاه سوربن آمدند تا با همدلی و همکاری دانشجویان این دانشگاه به تظاهرات خود ادامه دهند. برخلاف انتظارشان رئیس دانشگاه سوربن که با ادامه تظاهراتشان در سوربن موافق نبود، از پلیس درخواست مداخله و اخراج آنان را کرد. ولی بلافاصله اتحادیههای مختلف دانشجویی از همه دانشجویان فرانسه خواستند تا به قصد حمایت از دانشجویان تظاهرکننده تظاهرات در سراسر کشور ادامه دهند. همه دانشجویان پاسخ مثبت به آنها دادند و این تظاهرات و راهپیمایی چندین روز ادامه یافت تا این که پلیس به طور جدی مداخله کرد و برای نخستین بار درگیری سختی در گرفت. در نتیجه این بار سندیکاهای کارگران در همدردی با دانشجویان ترتیب راهپیمایی بزرگی در محله سنمیشل دادند. حضور کارگران در این راهپیمایی به راهپیمایی دانشجویان ابهت بیشتری داد. در این هنگام، یعنی روز ۱۵ می به کارگران خبر رسید که کارگرانِ تعدادی از کارخانجات، نه تنها به راهپیمایی ادامه دادهاند، بلکه تعدادی از کارخانجات را اشغال هم کردهاند. دانشجویان معترض متوجه میشوند که در سالنهای مختلف سوربن بحث و گفت و گو ادامه دارد و جماعت زیادی از استادان، نویسندگان و روزنامهنگاران در حال رفت و آمدند. در ضمن فضای سالنها و راهروها در عین بحثهای شدید، حالت جشن و شادمانی به خود گرفته است و متوجه میشوند که در همین جلسات بدون ملاحظه، همهی افراد از استاد و غیر استاد، همه نوعی حرف را با صراحت تمام بیان میکنند، به طوری که هرگز سوربن چنین روحیهای را به خود ندیده بود. در ضمن مانند این جلسات در تئاتر ادئون که نزدیک سوربن است ادامه دارد.
در روز ۲۷ موافقتنامه مذاکرات سندیکاها با دولت اعلام میشود. در این موافقتنامه افزایش دستمزد کارگران از ۲۵ تا ۳۰ درصد درآمد از پیش تعیین شدهی آنها بود؛ کوتاه کردن ساعت کار و به رسمیت شناختن سندیکا در داخل کارخانه هم شامل میشد.
نتایج حاصله از این وقایع
1ـ تدابیر قانونی
دو گل، وزیر آموزش و پرورش، ادگارفور مرد فعّال و باجرأتی را که در وزارت آموزش و پرورش گذاشته بود وادار به تقدیم قانونی در اکتبر ۱۹۶۸ برای اصلاح نظام آموزش و پرورش فرانسه به مجلس ملّی میکند: ۱ـ به موجب این قانون یکی از اشکالات مسائل دانشگاهی فرانسه تمرکز شدید امور آموزشی بوده است که در این قانون تغییر وضع میدهد، یعنی دانشگاهها از سیستم متمرکز خارج میشوند و هر دانشگاهی با روش خودمختاری وضع خودش را طبق نظر استادانش دنبال میکند. 2ـ ولی قانون کلی رفورم منطقهای که عبارت بود از عدم تمرکز در یک رأیگیری عمومی با رأی مخالف روبه رو میشود.
2ـ تدابیر اجرایی و اداری
برای متعادل کردن وضع دانشگاهها که بدون سابقه ورودی دانشجو میپذیرفتند وارد کردن یک امتحان در سال دوم لیسانس که ارتقا به سال سوم مشروط به موفقیت در این امتحان بود و دیگر از آن سال به بعد اقدام به تأسیس هر چه بیشتر مدارس مستقل تخصصی کردند.
درباره نتایجی که در جامعه اثر کرد آلن تورن (Alain Touraine) جامعهشناسی معروف چه گفت؟
حدود پنجاه سال است که من با تورن دوستی دارم. در همین سفر، شبی برای صرف شام به منزلش رفتم و گفتم از تو میخواهم تغییراتی که در جامعه پس از سال ۱۹۶۸ به وجود آمده است را برایم بگویی.
او در پاسخ به من گفت من در این باره چندین کتاب نوشتهام، خلاصه آن چند کتاب را در دو مورد برای تو خلاصه میکنم:
1ـ برای ملّت فرانسه جوانان در جامعه فرانسوی تبدیل به یک دوره از زندگی دختران و پسرانی شد که از نظر اجتماعی و فرهنگی وضع مشخصی دارند و وضع آنها باید به رسمیت شناخته شود و در تمامی اموری که مربوط به جوانان میشود حق مشارکت و اظهار نظر داشته باشند.
۲ـ در گذشته ما مسائل را تنها از نظر اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و یا حقوقی در نظر میگرفتیم، حالا دیگر پس از سال ۶۸ فهمیدهایم که به مسائل معنوی و غیرمادی به زندگی و مسائل فرهنگی جامعه به معنای وسیع کلمه باید توجه میکردیم مانند رابطه اولیا با فرزندانشان یا رابطه زن و مرد، چه در شغل و کار و چه در زندگی زناشویی باید دو طرف در کمال تفاهم رعایت همدیگر را به طور منصفانه بکنند و با جهانی شدن؛ انتقال افراد از کشوری به کشور دیگر بخصوص باید به وضع پناهندگان به طور عادلانه توجه داشت.
من به تورن گفتم نمیخواهی امکانات و ضرورت مشارکت را در مراحل مختلف زندگی به این دو اصل اضافه کنی؟ او گفت حق با توست، بدون شک مشارکت هم مسأله مهمی است که نتیجه مستقیم وقایع سال ۶۸ است.
این بحث را من با دیگر دوستان جامعه شناسم ادامه دادم. همگی به این نتیجه رسیدیم که از مهمترین نتایج ۶۸ برابری واقعی زن با مرد بوده است. چه در خانواده، چه در جامعه و چه بسا فرانسویها در ضمیر ناخودآگاهشان خود را به خاطر حوادث ۶۸ آماده جهانی شدن میکردهاند.
همچنین هدف تقویت فردیّت و شکوفایی شخصیت واقعی انسانی است. منظور آزادی فرد است که بسیاری از متفکران آن را مکمل انقلاب فرانسه میدانند. البته لازم به یادآوری نیست که اهمیت دادن به فردیّت نه به ذائقهی کمونیسم خوشایند است و نه با ذائقه کاپیتالیسم. هر دو رژیم به دنبال ماشینی کردن و یکسانسازی انسانها هستند.
خاطرات شخصی من از جریانها
سال ۱۹۶۸ـ نخستین رئیس جمهور کشور دموکراتیک چکسلواکی چه گفت؟
پس از فروپاشی شوروی، نخستین باری که در یونسکو فشار شوروی از روی ما برداشته شد، توانستیم به دور از مخالفت کمونیستها لفظ دموکراسی را به کار بریم و در سال ۱۹۹۰ من با نماینده رژیم دموکراتیک جدید چکسلواکی مذاکره کردم و گفتم چه خوبست اگر شما به آقای واسلاو هاول، رئیس جمهور جدید که به تازگی از زندان آزاد شده و هم به ریاست جمهوری انتخاب شده است، بگویید که ما، یعنی یونسکو در صدد هستیم کنفرانس مفصلی در پراگ با عنوان فرهنگ و دموکراسی برپا کنیم. یک هفته بعد به من زنگ زد و گفت من مطلب شما را به اطلاع آقای رئیس جمهور رساندم. او آمادگی کشورش را برای پذیرایی از چنین کنفرانسی اعلام کرد. من بلافاصله این مطلب را به اطلاع آقای فدریکو مایور (Federico Mayor) رساندم که او به من گفت از آنجا که چنین کنفرانسی در برنامه یونسکو نبوده است، شما خودت تدارک کنفرانس را به عهده بگیر. من فوراً با آلن تورن تماس گرفتم و به او تهیه یک گزارش اولیه برای چنین کنفرانسی را سفارش دادم که او با گرمی پذیرفت. هنگامی که در پراگ در حین این کنفرانس ـ که با شرکت دویست شخصیت معروف سیاسی و روشنفکران سرشناس تشکیل دادیم ـ در دیداری با واسلاو هاول که صحبت از وقایع سال ۶۸ کردیم به من گفت: «من در این تاریخ در پاریس بودم و مرتباً در تظاهرات دانشجویان شرکت میکردم. جنبه انقلابی این تظاهرات برای من تازگی نداشت زیرا سالیان دراز در یوغ شورویها بودیم. همواره از انقلاب شنیدهایم و اصولاً نسبت به این لفظ حساسیت داریم، چون لفظ انقلاب پوششی است برای همه ستمکاریها و خلافکاریها. آنچه برای من در تظاهرات دانشجویان در پاریس تازگی داشت جنبه اخلاقی و معنوی این تظاهرات بود که در هیچ انقلابی دیده نشده بود و بخصوص دوری همه از خشونتها بود.» بی دلیل نبود که ژرژ مارشه، دبیر کل حزب کمونیست فرانسه نفرت خود را از کوهن بندیکت در همان روزها در روزنامه اومانیته بیان کرده بود. این سخن مارشه، نشانهی عدم رضایت کمونیستها از کل این جنبش بود.
گفت و گو با ژان پل سارتر درباره سال ۱۹۶۸ و نقش امروزی جوانان
در کنفرانس عمومی یونسکو که با شرکت وزیران فرهنگ و آموزش و پرورش کشورهای عضو سازمان تشکیل میشود، در پاییز سال ۱۹۶۸که پس از وقایع ماه می ۶۸ تشکیل شد، مسأله جوانان چندین روز وقت کنفرانس را گرفت و این کنفرانس مسأله جوانان و نقش جوانان در مسائل جهانی را با استفاده از نظرات جامعهشناسانی چون ادگار مورن (Edgar Marin) به تفصیل به بحث گذاشت و برنامه مفصلی برای آن تنظیم کرد. پس از اول سال ۱۹۶۹ یونسکو مشغول بررسی برای تعیین یک مدیر برای این بخش شد و من در پایان این سال از میان گروه زیادی از داوطلبان به این سمت انتخاب شدم. چند ماهی گذشت. من یک روز به مدیر کل یونسکو رنه مائو که دوست و همکلاسی و هم مدرسهای ژان پل سارتر و سیمون دوبوار بود گفتم باید دیداری با این شخصیت به منظور اجرای صحیح برنامه خودم در یونسکو داشته باشم. رنه مائو گفت بسیار فکر خوبی کردهای، در اولین فرصت که زن و شوهر برای صرف شام به منزل من میآیند، تو را خبر میکنم. او همین کار را کرد. من در دیدار با ژان پل سارتر این پرسش را از او و همسرش سیمون دوبوار کردم که برخورد آنها با این جوانانی که از دانشگاه نانتر به سوربن آمده بودند چگونه بود. سارتر گفت من اصلاً متوجه نقش دانشجویان در این جریانها نبودم تا این که یک روز به من گفتند این جوانان از شما دعوت کردهاند که در جلسهای که در آمفی تئاتر سوربن تشکیل میشود، شرکت کنید. من هم آماده شرکت در این جلسه بودم، وقتی در بالای مجلس که یک ردیف صندلی برای مدعوین گذاشته بودند رفتم و مهمانداران مرا به محلی که برای من تعیین کرده بودند راهنمایی کردند، دیدم مقابل صندلی من روی یک کاغذ سفید نوشته شده است: «آقای سارتر! ما خوشحال میشویم که هر چه در دل داری از کار ما و اقدامات ما بگویی، ولی خواهش میکنیم پر حرفی نکنید.» سارتر گفت آن شب سیمون همراه من نبود وقتی به خانه رسیدم و او از من پرسید این جوانها چه میگویند؟ به او پاسخ دادم: تا حالا ما جلو میرفتیم و جوانها به دنبال ما میآمدند، حالا دیگر جریان تغییر کرده، ما باید دنبال جوانان حرکت کنیم. سپس سارتر به من گفت شما هم که حالا مسئول جوانان هستید از قرار معلوم این عقیده را دارید. به من گفت مثل این که شما هم در همین راستا با رنه مائو صحبت کرده بودید، عین جملهای را که به مایور گفته بودید برای سیمون دوبوار و خانم مایور هم تازگی دارد میتوانید آن را تکرار کنید. به سارتر پاسخ دادم و گفتم وقتی پس از نزدیک دو ساعت گفت و گو آقای مایور از من پرسید اگر شما از فردا مسئولیت کار جوانان را به عهده داشتید چه میکردید؟ من به ایشان پاسخ دادم که شما فرانسویها ضربالمثلی دارید که میگوید «ای کاش جوانان میدانستند و ای کاش پیرها میتوانستند.» امروز معنی این ضرب المثل معکوس شده است؛ جوانها با احساس طبیعی خود به مسائلی پی بردهاند که پیرها از آن مسائل غافلند، به این معنا که امروز باید گفت: «ای کاش جوانان میتوانستند و پیرها میدانستند.» چون در خیلی از امور هست که دانش و درک جوانان از پیرها بیشتر شده است ولی به عکس توان و امکانات پیرها از درک و فهمشان زیادتر است. من اگر به این سمت منصوب شوم سعی خواهم کرد از دانش و درک جوانان مطالبی را به پیرها منتقل کنم و از امکانات پیرها بهره بیشتری عاید جوانان کنم.
درک غلط آقای سارکوزی از میراث سال ۶۸
کوهن بندیکت چندی پیش در گفت و گویی با نوول ابسرواتوار میی گوید آقای سارکوزی مدعی است که میخواهد آثار ما را محو کند، ولی مطلب جالب این است که خود ایشان در عمل دانسته یا ندانسته در همان راهی که چهل سال پیش ما با علاقه و حرارت قدم بر میداشتیم، ایشان هم در همان راهند. ایشان سال گذشته وقتی دولت خودشان را به مجلس معرفی کردند، با افتخار میخواستند به فرانسویها این را بگویند که من سعی کردهام در دولتم وزیران مرد و زن برابر هم باشند. هفته پیش هم که آقای برلوسکنی دولت خودش را به پارلمان ایتالیا معرفی کرد، معلوم شد که تعداد زنان در پست وزارت ۸ نفرند و مردان تنها ۷ نفرند.
کوهن بندیکت در همان شماره نوول ابسرواتوار پاسخ روزنامهنگاری را درباره مطالب آقای سارکوزی داده است. آقای سارکوزی هنگام رأیگیری برای انتخاب ریاست جمهوری گفته بود ما تا چند روز دیگر میراث ماه می۱۹۶۸ را به کلی تصفیه میکنیم. پاسخ ما به آقای سارکوزی این است که میراث می ۶۸ اثر خود را در دنیا گذاشته است. مسأله رسیدن به جامعه عدالتطلب هدفی است که میلیونها مردم دنیا دنبال میکنند. تساوی مرد و زن در تمام جوامع امروز جهان هدفی است که ما در آن زمان دنبال میکردیم که امروز هم مردم مترقی و روشن ضمیر دنبال میکنند. پس میراث می ۱۹۶۸ در همه جای دنیا عزیز و محترم است و ما هم به موقع وظیفهمان را انجام دادهایم و مطلبی نیست که کسی بتواند امروز آن را تخطئه کند.
بخش دوم: توضیحات تکمیلی درباره حوادث ۱۹۶۸ فرانسه
حرکت دانشجویان، مجموعه اعتراضهایی بود که به اعتصابی سراسری منتهی شد، ولی هدف آنها براندازی و انقلاب نبود.
از آنجا که مطالب مربوط به جنبش دانشجویان در پاریس که به اعتصاب مهم و بیسابقهای درسال ۱۹۶۸ در سراسر فرانسه انجامید، برای بعضی از خوانندگان پرسشهایی را برانگیخته است. لازم دانستم در این گفتار به آن پرسشها پاسخ دهم، اگر چه باید به اطلاع علاقهمندان برسانم که این مسأله به اندازهای مفصل و پیچیده است که فرانسویهای محقق و دستاندر کار هم درباره حوادث سال ۱۹۶۸ نظر واحدی ندارند. با این وجود من سعی میکنم اطلاعات اساسی را در این باره در اختیار علاقهمندان قرار دهم.
در ابتدا برای رفع هر گونه سوءتفاهم باید بگویم از روزهای اولی که این جریان آغاز شد تا پایان آن که چندین ماه طول کشید، به هیچ وجه اهل فن این جریان را انقلاب نخواندند، بلکه واژهای که همگی از ابتدا برای معرفی آن به کار بردند به فرانسه «Contestation» بود؛ به این معنا که در قرون وسطی هنگامی که در اثری طلا به کار رفته بود، برای شناختن عیار طلا لفظ کنستاسیون را به کار میبردند که معنای آن محک زدن در حضور اهل فن بود. بعد هم در دادگاهها وقتی شخصی میخواست استدلال طرف خودش را رد کند میگفت که من این استدلال را به دلایل زیر کنتسته (Conteste) میکنم. این لغت از ترکیب لفظ «کو» (Co) به معنای عملی را در مقابل جمع انجام دادن و «تست» به معنی آزمایش کردن به وجود آمده بود. وقتی دانشجویان برای بیان اعتراضات خود نسبت به مسائل گوناگون جامعه میگفتند که حرکت ما یک کنتستاسیون است منظورشان این بود که ما آشکارا به این مسائل اعتراض داریم و هرگز به فکر براندازی نبودند.
از این رو خود جوانها لفظ انقلاب یا براندازی را هرگز برای اعتراضهایشان به کار نبردند، بنابراین حرکت اعتراضی آنها را نباید و نمیتوان انقلاب نامید، چنانچه مقامات امنیتی هم چنین برداشتی نداشتند. همچنان که وقتی دانشجویان دانشگاه سوربن را چندین شبانهروز اشغال کردند و ژنرال دوگل در بخشنامهای دستور داده بود پلیس شبانه با قوای نظامی به دو محل اجتماع دانشجویان که یکی سوربن و دیگری تئاتر ادئون بود حمله کند و این دو محل را به کلی از حضور دانشجویان تخلیه کند، رئیس پلیس پاریس، موریس گریمو زیر دستور دو گل چنین نوشت: «رئیسجمهور عزیز، من با اعتقاد به بزرگواری شخصی جنابعالی قادر نیستم با اسلحه با فرزندان خودم روبهرو شوم. من چندروز پیش برای افراد پلیس که در کنار دانشجویان مراقب اوضاع هستند، بخشنامهای را فرستادم که به آنها گفته بودم زدن یک دانشجوی تظاهرکننده و او را نقش بر زمین کردن نوعی خودزنی است. تمنا میکنم از این کار اجتناب کنید.» همه مفسرانِ وقایع سال ۶۸ نوشتهاند یکی از عوامل جلوگیری از خشونت، تعقل و درایت همین رئیس پلیس پاریس بوده است که نه تنها تسلیم نظرات دوگل نشد، بلکه مقاومت شجاعانهاش به تدریج بالاخره دوگل را با خود همراه کرد و مانع خونریزیهای فراوان شد. همچنان که «پمپیدو» نخستوزیر و «مِسمر» وزیر جنگ نیز در آن شرایط همچنان طرفدار مذاکره و اجتناب از درگیری بودند.
از سوی دیگر دانشجویان هم به سهم خود از درگیریهای خونین اجتناب میکردند و اگرچه به سبک انقلابیون قرن نوزده برای مقابله با پلیس در خیابانهای محله سنمیشل باریکادهایی ساخته بودند، اما وقتی رئیس پلیس به آنها پیغام داد که من میخواهم از ستاد عملیاتیام به باریکادهای شما سیم تلفن وصل کنم تا از اتفاقات غیرمترقبه جلوگیری کنیم و با تماس تلفنی مانع خونریزیهای وخیم شویم، دانشجویان فوراً به نصب سیم تلفن رضایت دادند.
از همین رو لوران ژوفرن، سردبیر روزنامه لیبراسیون در کتاب مفصل خود درباره حوادث ۶۸ نوشته است: « تقریباً میتوان گفت که اکثریت رهبران تظاهرات، چه رهبران سندیکاهای کارگری و چه دانشجویان، حتی تندروترین آنها، با تمام قوا از این شورش که آن را شورش جوانان تندرو میدانستند حمایت کرده، ولی هیچ لحظهای از خرد و بلوغ سیاسی دور نبودند.» اینجانب نیز که در شور تظاهرات در پاریس بودم و به راحتی میتوانستم با دانشجویان گفتوگو کنم، بارها از تظاهرکنندگان شنیدم که میگفتند ما نمیخواهیم خونریزیهای کمون پاریس در سال ۱۸۷۱ را تکرار کنیم.
از خاطرات بندیکت تا خاطرات رئیس پلیس
پس از سه ماه اقامت در پاریس که قسمت عمدهی وقت من صرف تحقیق و مطالعه کتابها و مجلههای منتشر شده به مناسبت چهلمین سالگرد ۶۸ شد، دو روز پیش از عزیمت به تهران (صبح یکشنبه ۱۵ اردیبهشت) شاهد انتشار چند کتاب بودم که لازم است اشارهای به آنها داشته باشم:
اول، انتشار خاطرات دانیل کوهن بندیکت بود. او در این کتاب وقایع می ۶۸ را یک انقلاب ندانسته و چندین بار گفته که آن اتفاق هشداری به مقامات دولت ۱۰ ساله دوگل و نسل پیشین بوده است که آگاه باشند سنتهای پدرمآبیِ پیش ازجنگ با خواستههای جامعه و نسل جوان امروزی هماهنگ نیست. به این جهت آن اتفاق یک هشدار و عصیان بود و قصد ما این بود که فرانسویها از غرور تاریخی خود بیدار شوند و تصور نکنند که به همه مسائل فرهنگی جهان مسلّط هستند.
دوم، یکی از مجلههای هفتگی موفق شد گفت و گویی را میان موریس گریمو (رئیس پلیس وقت پاریس) و دانیل کوهن بندیکت برگزار کند. آن دو پس از ۴۰ سال، نخستین دیدار را انجام دادند. نکته جالب حالت صمیمانه این دو نسبت به یکدیگر بود. گویی دیدار دو دوست نزدیک قدیمی با یکدیگر انجام شده است و این دیدار ثابت کرد که چگونه این دو نفر در دو جبهه مخالف مبارزه میکردند و با چه جدّیتی از خشونتها دوری میکردند. گویی تفکّر و درک هر دوی آنها از وضعیت جامعه یکی بوده است که خشونت نمیتواند کارساز باشد.
سوم، موریس گریمو، رئیس پلیس پاریس در زمان اعتراضهای می۶۸، اکنون در سن ۹۵ سالگی اقدام به چاپ خاطرات خود کرده است که چند روز پیش از انتشار عمومی آن کتاب، موفق شدم یک روز پیش از حرکت به سمت تهران به وسیله دوستان پاریسی کتاب را از چاپخانه دریافت کنم. در این فرصت اندک موفق شدم تا ۱۲۰ صفحه از کتاب خاطرات این مأمور پلیس خردمند فرانسوی که مربوط به وقایع می۶۸ بود را مطالعه کنم و به خوبی دریافتم که چگونه این مرد متفکر و آیندهنگر در جلسههای هیئت دولت و در مذاکرههای روزانه با نخستوزیر پمپیدو، وزیر دادگستری و وزیر کشور تلاش میکند همواره جلوی اِعمال خشونت را بگیرد و در دو نوبت که کوهن بندیکت بازداشت شده و دستگاه قضایی هم خیال اخراج او را به عنوان آلمانیالاصل داشته، گریمو موفق شده او را پس از چند ساعت آزاد کند.
جوانهای معترض چه می گفتند
دانشجویان تمایلات انقلابی نداشتند، اما منتقد بودند و میگفتند که در جامعه نفوذ کلیسای کاتولیک و شخص دوگل فضای سنگینی را به وجود آورده است. دوگل متوجه روح زمانه نبود. پدرسالاری را اساس میدانست. معروف بود که همسر دوگل هیچ یک از سناتورها و وزیران دوگل را که همسرشان را طلاق داده بودند به دلیل مذهبی به منزلش دعوت نمیکرد، سنتگرایی و پیروی از عقاید مذهبی در فرانسهی آن زمان تا این اندازه بود. در حالی که کلیسا و اعتقادهای مذهبی در دیگر کشورهای اروپایی به جز اسپانیای دوران فرانکو تا این حد نبود.
طبیعتاً جوانها با این سنت گرایی دوگل مخالف بودند، اما دانشجویان به خوبی متوجه بودند که دوگل شخصیتی است که مظهر مقاومت ملّت فرانسه در مقابل قدرت اشغالگر پیشین، یعنی هیتلر بود و فرانسه در حال سقوط را نجات داده بود. او مظهر استقلال فرانسه بود و این موج جدید جرأت نمیکرد آشکارا با او طرف بشود و بنابراین به دنبال تغییر کامل نظم حاکم نبود. دانشجویان فرانسوی با دانشجویان دیگر کشورهای اروپایی مرتبط بودند، در حالی که در دیگر کشورهای اروپایی دانشجویان آزادیهایی را خارج از دانشگاه داشتند و در ملأعام از امکان برگزاری مراسم رقص و آواز به شیوه راکاندرول برخوردار بودند، از این رو دانشجویان فرانسوی فقدان چنین آزادیهایی را احساس میکردند.
***
در روش تدریس دانشگاهی، درس استاد معمولاً توأم با مباحثه با دانشجویان نبود و اصولاً استاد حالت اسطوره را به خود گرفته بود. در صورتی که در دانشگاهها دانشجویان به سبک دانشگاههای کشورهای انگلوساکسون طالب تماس مستقیم با استادان بودند. به علت افزایش تعداد دانشجویان در سوربن بعضی از استادان که خیلی مورد توجه بودند درس کلاسیشان را در سه سالن به وسیله تلویزیون مدار بسته برای شاگردان میگفتند، یعنی دانشجو از نزدیک استاد را نمیتوانست ببیند و با او حرف بزند و این مسأله موجب ناراحتی دانشجویان شده بود به همین روی وقتی من یک سال بعد از سال ۶۸ به سِمت رئیس جوانان در یونسکو انتخاب شدم، رئیس دانشگاه پاریس تدریس در یکی از دانشگاههای زیر نظرش را به من پیشنهاد داد، چون او رئیس ۱۴ حوزه دانشگاهی بود. یکی از حوزههای مرکزی مانند سوربن یا یکی از مدارس قدیمی مانند اکول نرمال را به من پیشنهاد کرد، ولی من گفتم مایلم در دانشگاه ونسن که در حومه پاریس بود و به تازگی تأسیس شده بود یک روز در هفته تدریس کنم، چون ونسن مرکز دانشجویان و همچنین استادان معترض بود که دولت برای منزوی کردن آنها ایجاد کرده بود. از ابتدای تأسیس دانشگاه بنا بر بحث و گفت و گو میان استاد و دانشجو بود، ولی معمولاً استادان اشتیاق چندانی نه به تدریس در آنجا نداشتند، اما بر عکس من مایل بودم با این گونه افراد در تماس باشم و واقعاً این ارتباط برای من بسیار جالب و آموزنده بود.
مشکل دیگر افزایش تعداد دانشجویان بود که به تعداد آنها از ۵۰ هزار نفر در پیش از جنگ به ۵۰۰ هزار نفر رسید، بدون این که دولت بتواند به همین نسبت به تعداد استادان بیفزاید و همچنین نظم خشک دانشگاهی و اقتدار بیچون و چرای استادان که تقریباً بر خلاف کشورهای آنگلوساکسون بود، یعنی استاد هنگام تدریس حالت نیمهخدایی به خود میگرفت و حق اظهار نظر از دانشجو سلب شده بود. در ضمن باید در نظر داشت در گذشته اغلب اولیا که از طبقه مرفه بودند و اکثراً دانشگاه دیده بودند، میتوانستند در خانه به فرزندانشان کمک کنند ولی با هجوم طبقات متوسط و پایین به دانشگاه، وضع تغییر کرده و بر مشکلات دانشجویان افزوده شده بود.
نتیجه جنبش اعتراضی ۶۸ این بود که جوانان و نوجوانان مانند بزرگترها، کارگر و کارمند هممانند روشنفکران حق اظهار نظر داشته باشند. جوانان در جنبش ۶۸ میگفتند که سیستم ما در فرانسه برخلاف ادعای دولتیها که آن را دموکراتیک میدانند سیستمی نخبه پرور است و ما خواهان آن هستیم که همه افراد بتوانند حرف خودشان را بزنند.
برخی تحلیلگران در آثار اخیر خود شورش جوانان ۶۸ را ادامه انقلاب فرانسه دانستهاند، یعنی حرکتی اعتراضی که به آزادیهای فردی امکان تبلور بیشتری میدهد. در عمل نیز امروز میتوان مشاهده کرد که این شورش اعتماد به نفس اشخاص را بیشتر کرده است، تا آنجا که مثلاً افراد به راحتی در محل کار خود میتوانند نظرات خود را به مافوق منتقل کنند. در ضمن باید این مطالب را هم در نظر گرفت، دانشجویان فرانسوی از تحولات دانشگاههای آمریکایی از سال ۱۹۶۰ به بعد آگاهی کاملی به دست آورده بودند. بدین ترتیب دانشجویان ۶۸ در زندگی دانشگاهی خواستار آزادیهای بیشتری بودند و سلطه بیچون و چرای استادان را هم نمیپذیرفتند، ولی دنبال هیچ ایسمی هم نبودند، نه گُلیسم را قبول داشتند و نه کمونیسم را. دانشجویان شیوه هر دو مسلک را یک حالت سرسپردگی میدانستند و معتقد بودند دوران آن گذشته است و امروز هم وقتی نظر افراد را درباره ۶۸ میپرسیم اگر هنوز پیرو مسلکهایی چون گلیسم و کمونیسم باشند هر دو این حرکت را شورش بینتیجه میدانند، زیرا معتقدند افراد دیگر از نقطه معینی فرمان نمیگیرند و از این روست که امروز هستند کسانی که جنبش ۶۸ را شورش بیفرجام میخوانند، ولی این افراد در اقلیتند.
میراث جنبش دانشجویی
1ـ از نظر سیاسی و تأثیر آن در فرانسه
این جنبش هشداری بود به غرور فرانسوی که از زمان انقلاب فرانسه یعنی بیش از ۲۰۰ سال پیش فرانسویها خود را مرکز همه تفکرات عالی بشری میدانستند. به همین روی دوگل که خود را فرانسوی تمام عیار میدانست، در اثر اعتراض جوانها، شخص خودش را مورد حمله تصور کرد. من شخصاً با همه احترامی که همیشه برای ژنرال دوگل قائل بودم و او را صاحب درک و فراست بالایی میدانستم، معتقدم او معنا و مفهوم این جنبش را درک نکرد. به همین روی دل شکسته و مأیوس در صدد کنارهگیری از تمامی مقامات و فعالیتهای سیاسی خود بر آمد. به طوری که روز 2۹ می بدون این که مقصد خود را حتی به پمپیدو، نخست وزیری که از نزدیکان صمیمیاش بود بگوید، با هلیکوپتر به اتفاق همسرش به طور کاملاً محرمانهای برای دیدار ژنرال ماسو، فرمانده قوای نظامی فرانسه در آلمان روانه بادنبادن شد. به محض این که از پله هلیکوپتر پایش به زمین رسید، به ژنرال ماسو گفت قصدش کنارهگیری از قدرت است. از قراری که ژنرال ماسو بعدها در خاطراتش نوشته است، او بیش از یک ساعت با شدت و حدت کامل دوگل را از این فکر باز میدارد و به او جرأت و قدرت روانی کافی برای ماندن در مقامش را القا میکند و به همین روی چند ساعت بعد که دوگل به پاریس باز میگردد و برای فردای آن روز، یعنی ۳۰ ماه میجلسه هیئت دولت را تشکیل میدهد و بلافاصله بعد از ظهر آن روز در رادیو صحبت میکند و با اطمینان کامل میگوید قصد کنارهگیری ندارد و نخست وزیر را ابقا مینماید. در عین حال حکم انحلال پارلمان را صادر میکند. به اشاره خودش همان روز طرفداران او در 2 میدان بزرگ کنکورد اجتماع میکنند و با جمعی که آن را نیم میلیون تخمینزدهاند، در شانزهلیزه با فریاد زندهباد دوگل و خواندن سرود مارسییز راهپیمایی میکنند. در نتیجه تقریباً امور آرام آرام به حال اولیه باز میگردد و دانشجویان و کارگران پس از به دست آوردن امتیازاتی به تدریج دست از اعتصاب میکشند، ولی شکی نیست که دانشگاه و دانشجویان در فضای جدیدی شروع به کار میکنند. در عین حال باید دانست که یک سال بعد قانون جدیدی را که مربوط به خود مختاری مناطق کشور بود و دوگل آن را به رفراندوم گذاشته بود چون رأی نیاورد، دوگل همچنان که پیشتر گفته بود از مقام ریاست جمهوری کنارهگیری کرد.
2ـ از نظر فرهنگی و تفکر فلسفی ـ اجتماعی
جنبش جوانان اگر از نظر سیاسی به سرعت نتایجی به بار نیاورد، ولی از نظر فرهنگی و اجتماعی بسیار پربار بود. نخست با توجه به تحولات جهانی، بخصوص برخلاف آنچه در سالهای اخیر در امریکا میگذشت، آنها محیط فرانسه را محیط بستهای میدیدند. دوم این که گردانندگان این جنبش مانند رهبران سیاسی مطلقاً در فکر تصاحب قدرت نبودند و به همین دلیل دنبال خشونت نبودند. آنها به جوانها میگفتند طوطیوار حرف بزرگان را تکرار نکنید، زیرا آنها منحصراً به قدرت میاندیشند و توجهی به دیگر مسائل ندارند. از این رو یکی از شعارهای آنها این بوده «اگر شما جوانها حرفهای خودتان را نزنید، در آینده بلندگوها به جای شما حرف خواهند زد.» این مطلب را جوانان مانند دیگر شعارهای خود به دیوارهای پاریس نصب کرده بودند. در هر صورت باید گفت اگر جنبش جوانان از نظر سیاسی اثرات آنی به وجود نیاورد، از نظر فرهنگی و اجتماعی اثرات عمیقی به جای گذاشت، زیرا پیام آن پر محتوا بود. هانا آرنت فیلسوف بزرگ آلمانی در کتاب «خشونت» خود که دوست عزیزم آقای عزتالله فولادوند متفکر پرکار و پرتوان به فارسی روان ترجمه کرده و در انتشارات خوارزمی به چاپ رسیده است، در این باره میگوید: «آینده مثل یک بمب ساعتی است که زیر خاک پنهان است، صدای تیک تیک آن را تنها نسل نو به خوبی میشنود.» جوانان میگفتند ما مسائل را طرح میکنیم، اما هنوز راه حلی برای این مسائل نداریم. آینده راه حلها را پیدا خواهد کرد. نشانه این پیام پر محتوا این است که من در دو ماه گذشته که در پاریس بودم و تقریباً هر روز به کتابفروشیها سر میزدم هر بار شاهد انتشار چندین کتاب جدید بودم که به مناسبت چهلمین سال واقعه ۶۸ به وسیله یکی از متفکران به چاپ رسیده بود. این نشانه لرزشی بود که به جان روشنفکران این کشور افتاده بود، یعنی نشانه تفکراتی بود که جنبش به آن دامنزده بود. جنبشی که تنها هدف آن پیام برای کشور فرانسه نبود، بلکه به کل کشورهای جهان بود. پیام زنهایی بود که با وجود استعدادهای فراوان خود هنوز به ناحق از صحنه فعالیتهای مهم بشری کنار بودند. پیام از سوی طبیعت بیزبان بود که به مردم دنیا میگفت طبیعت را برای نجات زندگی و آینده فرزندانتان حفظ کنید. پیام عدالتخواهی محرومان جهان بود که میگفتند این عدالتخواهی شامل کل جهان بشریت است. این جنبش خواهان مقاومت ملّی در هر کجای دنیاست و قادر است شهروندان را در داخل و خارج همه کشورها به هم نزدیک کند.
3ـ تأثیر این جنبش در ایران
عموماً ایرانیهای اندیشمند و دلسوز وطن در این دوران به مجموع پیام جنبش ۶۸ نیندیشیدند، زیرا آنها همه امور را در آن زمان از نظر سیاسی نگاه میکردند. تفکر آنها ناشی از افسردگی ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و سپس ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ بود که جوانها را به شدت متأثر کرده بود، از این رو به جنبشهای چریکی در آمریکای جنوبی و به چهگوارا که مظهر گویای آن بود میاندیشیدند. منحصراً هدف آنها به منظور براندازی شیوه جنبشهای قهرآمیز بود. جنبش مجاهدین و فداییان از جان گذشتگی احمدزادهها و بیژن جزنیها و فداییان اسلام تا مرحله افراطی آن که همگی به ترور ختم میشد، مانند گروه فرقان که همه امور صرفاً سیاسی و راه حل همه مسائل ترور بود، مطلقاً ارتباطی با جامعیت پیام ۶۸ نداشت، دانشجویان ایرانی در پاریس در این دوران تنها میتوانستند در جمع تظاهرکنندگان عکس مصدق را برای جلب توجه جوانان اروپایی سر دست بلند کنند.
مطلقاً تفکر ماورای سیاست برای آنها مطرح نبود، به همین روی به جنبش سال ۶۸ علاقهای نشان نمیدادند. البته افرادی استثنایی بودند که پیام ۶۸ را کم و بیش دریافتند، برای نمونه دکتر احمد غضنفرپور در همان زمان بر اثر مشاهده رفتار و گفتار جوانان در جنبش ۶۸ فرانسه به فکر تحقیق درباره علوم غیر رسمی، یعنی علومی که از متفکران گذشته و از درک طبیعی افراد به دست میآید، افتاد که همچنان تحقیقات خودش را در این باره ادامه میدهد. یا اشخاصی مانند دکتر نادر انتخابی در فرانسه و دکتر محمدرضا نیکفر در آلمان که اگر هم جنبش سال ۶۸ را ندیدهاند، به تدریج به پیامدهای آن پی بردهاند. این دو ایرانی متفکر و با احساس، در نشریه نگاه نو دو مقاله مفصل نوشتهاند که من سخن خود را با جملههای آخر نوشته دکتر نیکفر به پایان میرسانم:
«جنبش ۶۸ جنبش تخیل بود و در آن شکلهای بدیعی از مقاومت مدنی عرضه شده بود. این جنبش فرهنگ مقاومت مدنی را تقویت کرد. این جنبش در صدد بود به صلح، به ایده حفظ محیط زیست، به رابطه بهتر دو جنس، به رابطه بهتر نسلها، به رابطه بهتر شهروندان با دولت و به رابطه عادلانه میان کشورها در سطح بینالمللی خدمت کند. دستاوردهای آن جزء فرهنگ جهانی هستند، نه جریانی تنها مختص غرب. ما هنوز میتوانیم از آن بیاموزیم، میتوانیم بر گیریم آن چیزهایی را که پیشتر در افق ذهنمان نمینشستند.»
[1] نوشتهی احسان نراقی، برگرفته از نشریهی چشمانداز ایران، شماره ۵۲ (آبان و آذر 1387)
متن دوم: جنبش ۱۹۶۸: گسترش پهنهٔ امکان (محمدرضا نیکفر)
جنبش ۱۹۶۸: گسترش پهنهی امکان[1]
محمدرضا نیکفر
مقدمه
۴۰ سال از اوج جنبشی که به جنبش ۶۸ مشهور شده، میگذرد. اوج این جنبش را حوادث ماه مه پاریس در سال ۱۹۶۸ در نظر میگیرند. محدودهی زمانیای که در آن جنبش گسترش داشت، از اوایل دههی ۱۹۶۰ است تا اواخر دههی ۱۹۷۰ با آثار و پسضربههایی در دههی بعدی. در نوشتهی زیر هر جا از ۶۸ سخن میرود، منظور کلیت جنبشی است که حوادث سال ۱۹۶۸ اوج آن تلقی میشود. این جنبش جهانی بود؛ گرانیگاه آن کشورهای پیشرفتهی غربی بودند، اما در همه جا نمودهایی داشت و تأثیرگذار بود، از جمله در ایران.
نظرات در مورد جنبش ۶۸ مختلف است: ژان-پل سارتر آن را با گسترش دامنهی آزادی و قدرت تخیل در برخورد با قدرت مشخص میسازد، یورگن هابرماس آن را «لیبرالیسم بنیادین» میخواند، در مقابل ریمون آرون آن را به «کارناوال» تشبیه میکند و هلموت اشمیت بر آن «روانپریشی تودهای» نام مینهد.
نوشتهی زیر به اختصار برخی خصلتهای این جنبش را، که به نظر نویسنده اصلی هستند، برمیشمرد. در آغاز توجه ویژهای به این موضوع میشود که اصولاً «جنبش» چیست و چه عاملهایی از مجموعهای از کنشهای اجتماعی چیزی به نام «جنبش ۶۸» ساخته است. در میانهی نوشته به برخی مختصات ۶۸ پرداخته میشود. در انتها نوکی به این موضوع مهم، اما تا کنون نادیده گرفتهشده، زده میشود که ایرانیان چه تأثیری از جنبش ۶۸ گرفتند. نوشته با یک جمعبست پایان مییابد.
در این مقاله به تاریخچهی جنبش پرداخته نمیشود. فرض بر این است که خواننده با اصل داستان آشناست یا کنجکاو شده و خود پیجوی آن میگردد. نکتهی کانونی نوشته این است که جامعههای غربی این امکان و توانایی را داشتند که جنبش ۶۸ را در خود جذب کنند و آنچه را از آن گرفتنی بود، برگیرند. با این کار قلمرو آزادی را در درون خویش گسترش دادند. ما اما از التهاب غرب چیزی نیاموختیم جز سادهنگری و شعاردهی و خشونت.
برداشت سارتر
در دسامبر سال ۱۹۷۲، حدود چهارسال پس از اوج جنبش ۱۹۶۸ در فرانسه، ژان-پل سارتر، در مورد بازیگران اصلی صحنهی آن چنین میگوید: «من طرف دانشجویان را گرفته بودم. مقاله مینوشتم، به نفع آنان در رادیو و تلویزیون صحبت میکردم و با اشغالگران سوربون وارد مذاکره میشدم. در اصل اما آنان را نفهمیدم.» او البته در ادامه میافزاید: «فهمیدم که آنان دنبال چه هستند… اما برای اینکه به درکی واقعی برسم، هنوز به تمام سال ۱۹۶۹ نیاز داشتم.»
سارتر در تماس و گفتوگوی دایم با دانشجویان و رهبران آنان بود، از جمله با دانیل کـُن بندیت، که هم در فرانسه شهرت داشت و هم در آلمان.
سارتر در سال ۱۹۶۸، ۶۳ ساله بود. او در ماه مه آن سال یعنی در اوج حوادث، در گفتوگویی با دانیل کـُن بندیت ۲۳ ساله، که در نوول ابزرواتور ۲۰ مه ۱۹۶۸ چاپ شده است، توصیفی از جنبش دانشجویی به دست میدهد که به فهم آن بسیار کمک میکند.
او میگوید: «نکتهی جالب در خیزش شما این است که به نیروی تخیل میدان میدهد. نیروی تخیل شما نیز، چنانکه در مورد هر انسان دیگری صدق میکند، محدودیتهایی دارد، اما شما ایدههای بیشتری از نسل قدیم دارید… طبقهی کارگر اغلب مبتکر شیوههای مبارزاتی تازهای بوده است، اما همواره با نظر به موقعیت مشخصی که درگیر آن بوده … شما تخیل بسیار بارآورتری دارید. یک نشانهی آن، شعارهایی است که بر در و دیوار سوربن نوشته شدهاند. شما دست به کاری زدهاید که شگفتانگیز است: ناآرامی میآفرینید و رد میکنید، هر آنچه را که جامعهی ما را آن کرده است که امروز هست. این آن چیزی است که من بدان گسترش بخشیدن به پهنهی ممکنات نام مینهم. از این کار صرفنظر نکنید.»
معیار گسترش دادن به پهنهی ممکنات
اینکه آیا شصت و هشتیها به گسترشبخشی به پهنهی ممکنات ادامه دادند یا نه، پرسشی است که پاسخ به آن بستگی به آن دارد که پهنهی ممکنات را چه بدانیم و از گسترشبخشی به آن چه تصوری داشته باشیم.
یک چیز مسلم است: شصتوهشتیها، بر خلاف آنچه سارتر میگوید، رد نکردند، «هر آنچه را که جامعهی ما را آن کرده است که امروز هست.» دانیل کن بندیت، زمانی که این سخن را از سارتر میشنید، بر آن بود که زمین و زمان را به هم بریزد. فرانسه را به هم میریخت، از آنجا بیرونش میکردند، میرفت در آلمان طغیان میکرد.
او اکنون جزو سیستم است، نمایندهی سبزهای آلمان در پارلمان اروپاست و هر از گاهی در یک تاکشوی تلویزیونی شرکت میکند و با لحن گرمش بدان حرارت میبخشد. همین. باید خوشحال باشیم اگر بتوانیم بگوییم بقیهی چهرههای ۶۸ نیز چون اویند. کسانی چون دانیل کن بندیت دوست دارند تعریف و ستایش بشنوند، اما معمولاً خوش نمیدارند که کسی به آنان یادآور شود، روزگاری چه میگفتند و اینک چه شدهاند.
دگرگون کردن جامعه، آنسان که دیگر آن نباشد که امروز هست، در بیان مارکسیستی «انقلاب اجتماعی» خوانده میشود. با برداشتی سختگیرانه از این مفهوم در عصر جدید تنها میتوان دو انقلاب اجتماعی را ممکن دانست: ۱. تحول سرمایهدارانه، ۲. عبور از سرمایهداری.
گروههایی از شصتوهشتیها خواهان انقلاب سوسیالیستی بودند و رادیکالیسمی داشتند که بسی از حزبهای جاافتاده و نامونشاندار کمونیستی فراتر میرفت. با وجود این، ۶۸، اگر در داخل محور مختصات مارکسیستی قرار داده شود، شایسته نیست خیزشی خوانده شود که گویا در کلیت خود هدف انقلاب اجتماعی را پی میگرفت.
اگر مفهوم انقلاب اجتماعی را با نرمش بیشتری به کار بندیم و آن را هر تحول اجتماعیای بدانیم که باعث شود قدرت سیاسی و امتیازهای اجتماعی و اقتصادی در حرکتی ناگهانی از نو توزیع شوند – چیزی که مثلاً در انقلاب ۱۳۵۷ ایران میبینیم – باز نمیتوانیم آن مجموعهای را که ـ درست یا غلط ـ زیر عنوان جنبش ۶۸ گرد میآوردند، جنبشی با هدف انقلاب اجتماعی بنامیم.
با وجود همهی اینها، مجموعهی جنبش ۶۸، آن گونه که سارتر گفته ، پهنهی ممکنات را گسترش بخشیده است. اتفاقاً درست همین سخن، سنجهای به دست میدهد تا ارزش جنبشهای مختلف را دریابیم. آن را مثلاً در مورد مبارزهی مسلحانهی آغاز شده با حرکت سیاهکل در ایران، که به جنبش ۶۸ بیربط نیست، به کار میبندیم: این مبارزه پهنهی ممکنات را فقط تا حدی در زمینهی براندازیِ مسلحانه گسترش بخشید، اما در مجموع نه امکانسازی، بلکه امکانسوزی کرد. استعدادهایی را کشت و مغزهایی را واداشت تنها در جهت خاصی نیروی تخیل خود را به کار اندازند، در جهتی ویرانگرانه و ماجراجویانه، اگر نگوییم تبهکارانه.
مفهوم جنبش
رسم است که از ۶۸ به عنوان «جنبش» نام برند. جنبش از مجموعهای از کنشهای اجتماعی تشکیل میشود. این کنشها بر زمینهی تنشهای اجتماعی پدید میآیند. برای آنکه تنشی به کنشهایی تبدیل شود که سرانجام جریانی را تشکیل دهند، که آن تنش را نمایان سازد و تصمیم در مورد آن را به عرصهی سیاست روز بکشد، بایستی آن کنشها هدفمند باشند و در پدیداری خود از الگوهایی پیروی کنند که در مجموع به سادگی از این کنشگر به آن کنشگر سرایت کرده و تقلیدپذیر باشند. هر کنشی بایستی امکانساز برای کنش مشابه خود باشد و جهت یگانهای را برای گسترش و فرارَوی بنماید.
اتفاقاً پدیدهی موسوم به ۶۸ باعث شد که در دهههای هفتاد و هشتاد پژوهشهای وسیعی در مورد مفهوم جنبش صورت گیرد. جامعهشناس برجستهی فرانسوی، آلن تورن، که جنبش ۶۸ را با دقت و نیز همدلی زیر نظر داشته، از پیشروان جنبششناسی محسوب میشود. او در اوج جنبش ۶۸ بدان آغازید که نهضت را تحلیل کند.
او برای شناخت هر جنبشی سه شناسه را مهم میداند: بهجنبشدرآمده کیانند، علیه چه نظمی و چه گروههایی هستند، چه هدفی را دنبال میکنند. به نظر تورن جنبش ۶۸ علیه فنسالاری بود، علیه اجتماعیتی که او آن را «جامعهی برنامهریزی شده» مینامد. به نظر او در جامعهی «فراصنعتی» غربی کاردانان علیه کاردانان برخاستند: دانشجویان و روشنفکران علیه نخبگانی که هدایتگر و برنامهریز جامعه بودند.
در برنامهای که آنان برای جامعه میریختند، امکان مشارکت محدود بود. دانشجویان علیه این دموکراسی کمظرفیت به پا خواستند و در عرصههای مختلف، بدیلی در برابر آن قرار دادند: در روابط اجتماعی، در فرهنگ، در سیاست، در نظم بینالمللی.
تورن در تفسیرهای اخیر خود در مورد جنبش ۶۸، وجه مهمی از آنچه را که «جامعهی فراصنعتی» مینامید، برجسته کرده است: رونق و رفاه. جنبش ۶۸ در دوران رفاهِ پس از جنگ جهانی دوم در جامعههای پیشرفتهی غربی و در دورهای از آن بروز کرد که شاخص آن رونق بود. در این دوره ترسی اگر وجود داشت، نه از آینده، بلکه در برابر گذشته و خطر بازگشت آن بود.
آلن تورن در مصاحبهای با هفتهنامهی آلمانی «دیتسایت» میگوید که اکنون رسم شده است که از هر حرکتی به عنوان جنبش نام برده شود، اما فرق است میان جنبشی چون جنبش ۶۸ با یک حرکت صنفی یا مثلاً شورش جوانان خانوادههای مهاجر در حومهی پاریس. ۶۸ رو به آینده داشت، با خوشبینی به آینده مینگریست، اما امروزه بر حرکات صنفی ترس غلبه دارد.
همه میکوشند وضعشان از این چه که هست بدتر نشود. جوانان حومهنشین نیز کاملاً بیبرنامه و بیهدف هستند. خراب میکنند، آتش میزنند و نمیتوانند بیان کنند چه میخواهند.
اگر جنبشها را بتوانیم به جنبشهای دوران گرسنگی و دوران سیری تقسیم کنیم، میتوانیم بگوییم که ۶۸ نمونهی برجستهی جنبش دوران سیری است. نمونهای دیگر را خودمان میشناسیم: انقلاب ایران. سفرهی ایرانیان در طول تاریخشان هیچگاه آنسان رنگین نبود که در سال ۱۳۵۶ بود.
مردم ایران با خیزششان مشارکت میخواستند: حاشیهی شهر میخواست جزو شهر باشد، روستا میخواست در مدار توزیع ثروت قرار گیرد، قشر میانی میخواست در قدرت سهیم باشد، حس ملی میخواست کشور از تبعیت درآید و در بازی جهانی به گونهای دیگر شرکت کند. از دههی ۱۳۴۰ به بعد قشر میانی رشد کرده بود. تقریباً برای همه امکان تحصیل فراهم شده بود. توقع ایجاد میشد اما نظام نمیتوانست آن را برآورده کند. حداکثر توانِ آن، امکاندهی به تحصیلکردگان برای دستیابی به شغل و رفاه نسبی بود. افزایش درآمد نفتی از یک طرف بر توقعها افزود و از طرف دیگر بحران ایجاد کرد، بحرانی که نتیجهی آن ناتوانی در برآوردن وعدهها بود.
جنبش جوانان دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ در اروپا و آمریکا با این ذهنیت خاص دوران گرسنگی، یعنی اینکه وضع از این که هست بدتر نمیشود، همراه نبود. کسی فکر نمیکرد که ما چیزی که داریم زنجیرهایمان است و فقط ممکن است این تنها مُکنَت را از دست دهیم. جوانان خوشبین بودند، عمدتاً میخواستند خوشتر باشند، جهانی خوشتر میخواستند.
جنبش شکمهای سیر
در آلمان جنبش ۶۸ محصول دورانِ «معجزهی اقتصادی»، یعنی خیزش آلمان غربی پس از جنگ است. در تصنیفی مشهور چنین میشنویم:
«حالا معجزهی اقتصادی رخ میدهد، شکم آلمانی هم از عزا درمیآید و بسیار بسیار گندهتر میشود.»
بدون قصد سرزنش، برمینهیم که جنبش ۶۸ آلمان از دل این شکم گنده درآمد. در آمریکا و فرانسه و انگلیس و ایتالیا نیز میتوانیم تبار مشابهی برای آن بیابیم. سرمایهداری در کشورهای صنعتی وارد مرحلهای میشد که در آن انقلاب صنعتی دوم، که شاخص آن نظام تولیدی نقشهمند و ماشینها و خطهای تولید خودکار است، ثمرات خود را آشکار کرده بود.
جامعه «مصرفی» شده و گذار «جامعهی صنعتی» به «جامعهی خدماتی» آغاز شده بود، به جامعهای که در آن، بخش تولید ظرفیت کاری خود را افزایش داده، اما همزمان از فرصتهای شغلی در هر خط تولید میکاهد؛ در مقابل، بخش «خدمات» رشد میکند، هم از نظر فرصتهای شغلیای که میآفریند، هم از نظر سهم سرمایه در آن و هم از نظر تغییرهایی که در ارزشها و رفتارهای اجتماعی ایجاد میکند.
شصتوهشتیها منتقد مصرف بودند؛ در همان اوج حرکتشان، آنان را «پستماتریالیست» مینامیدند، یعنی درگذرنده از مادیت. آنان خواهان “معنویت” بودند؛ برخی از آنان سرانجام این معنویت را در بودیسم و فرقههای مدرن برخاسته از هند («بگوان» و همانندهای آن) یافتند.
بخش بزرگی از جنبش ۶۸ دارای آن خصوصیاتی است که هانا آرنت در کتاب «دربارهی انقلاب» به انقلاب آمریکا نسبت میدهد: شورشی در نمیگیرد به عنوان واکنشی از سر کینه و حسادت؛ آغازی نو نوید داده میشود که خود را به صورت کنش آزاد و برپاکنندهی نظمی آزاد میفهمد.
هر برآیندی از سر سیری، خود به خود چنین خصلتی ندارد. بایستی امکانگشا باشد و جامعهای که در آن جنبش درمیگیرد، از ظرفیتهایی برای امکانپذیر ساختن آزادی بیشتر برخوردار باشد.
شصت و هشتیها مفهوم «لیبرالیسم» را خوش نمیداشتند. اما این لیبرالیسم بود که به مثابه آن مرجع متعالیای عمل کرد4 که باعث شد از طرفی جامعه خود را به روی جنبش بگشاید و از طرف دیگر جنبش تماما در کام ایدئولوژیهای تمامیتخواه نرود. پیروزی قطعی دموکراسی آزموده شده در غرب با سقوط بلوک شرق محرز نشد. توانایی زایش، تحمل و جذب جنبش ۶۸ قدرت بینظیر این دموکراسی را به نمایش گذاشت.
جنبش همچون سامانهای از نمادها
هر ستیز اجتماعی و بروز آن به صورت یک درگیریِ آشکار، جنبش نیست، حتّا اگر گسترده باشد. برای آنکه جنبشی درگیرد، بایستی امکان تبلور کنشهای اجتماعی در قالبهای معینی که پیاپی شکل میگیرند و رواج مییابند و تصورهایی کمابیش همجهت از آماجهای حرکتهای موضعی و عمومی وجود داشته باشد.
جنبش یک سامانهی نمادین است و به عنوان جنبش مطرح نیست، اگر جهان نمادین خود را ایجاد نکند. ۶۸ مملو از نمادهای خاص خود است: به یکباره از سانفرانسیسکو تا نیویورک و از آنجا تا لندن و از لندن تا پاریس و برلین و رم گروههای بزرگی از جوانان رفتارهای یکسانی از خود نشان میدهند، شعارهای یکسانی میدهند، به موسیقیهای خاصی گوش میکنند، لباس و آرایش مویی شبیه به هم دارند، از جهان آرمانی آینده تصویری کمابیش یکسان پیش میگذارند.
اتفاقاً چون جنبش ۶۸ در اصل جنبش گرسنگان و ناامیدان نبود و حاملان آن “فرهنگی” بودند، خردهفرهنگی بس غنی ایجاد کرد. حاملان آن انبوهی کتاب نوشتند، سبکهای هنری ایجاد کردند، زیباییشناسی خاصی با خود آوردند. تأثیرشان هنوز پابرجاست. فرهنگ امروز جهان را نمیتوانیم تصور کنیم، بدون تحول فرهنگیای که جنبش ۶۸ برپا کرد. اثر آن را میبینیم، در جایی که نبایستی انتظارش را داشته باشیم.
مثلاً در تهران به یک مجلس نوحهخوانی میرویم. در آن جا با پدیدهی تازهای مواجه میشویم: ریتم نوحهی مدرن از یک حس موسیقیایی میآید، که وقتی ردش را بگیریم، به سانفرانسیسکو در اوایل دههی ۱۹۶۰ میرسیم. حرکات نوحهخوانان مدرن و تماشاگران آنان نیز در قالب الگوهایی هستند که در دهههای جنبش جوانان در غرب شکل گرفتند و جهانگیر شدند.
بخش بزرگی از نمادها، الگوهای رفتاری و ارزشی ۶۸ در ایالات متحدهی آمریکا شکل گرفتهاند. جنبش ضد جنگ ویتنام از آمریکا شروع شد، و نیز حرکتهای وسیع دانشجویی به صورت تظاهرات، مجمع عمومی، تریبون آزاد و همچنین جنبش هیپیسم، سکس آزاد، کیشِ الاسدی، سبکهای تازه در موسیقی و شکلهای تازهی گردهمایی برای شنیدن موسیقی که مظهر آن «ووداستوک» است. جنبش سیاهان علیه نژادپرستی شکلهای تازهای از بیان اعتراض و مقاومت در برابر پلیس را باب کرد که مکتبساز شدند.
همه چیز از منطقهی خلیج (Bay Area) سانفرانسیسکو (کالیفرنیای شمالی) شروع شد. در دانشگاه برکلی در پاییز ۱۹۶۴ جنبش تریبون آزاد آغاز گشت. جنبش هیپی، به عنوان فرهنگ بدیل، در تابستان ۱۹۶۵در محلهی هایت-اشبری (Haight-Ashbury) سانفرانسیسکو تولد یافت. سانفرانسیسکو این استعداد را داشت که در کنار لندن مقام پایتخت موسیقی پاپ را به دست آورد. در سال ۱۹۶۶ در اوکلند (Oakland) واقع در ساحل شرقی خلیج سانفرانسیسکو، جنبش رزمندهی “نیروی سیاه” (Black Power) پا گرفت. آلکاتراز (Alcatraz)، جزیرهای در خلیج سانفرانسیسکو، مظهر خیزش مجدد سرخپوستان برای طرح خواسته بازپس گرفتن سرزمینهایی شد که به آنان قولشان داده شده بود. در ۱۹۶۹ همجنسگرایان جنبش خود را از سانفرانسیسکو آغاز کردند.
برخی از جلوههای بینش و منش ۶۸
جامعهی آمریکا، بهویژه در محیط دانشگاهیاش، مستعد برای پرورش فکری بود که خود را چپ میخواند، اما به سنت چپ در مورد پیوند دادن ایدهی آزادی با ایدهی خیزش پرولتاریا وفادار نبود. هربرت مارکوزه، که از آلمان آمده و در آمریکا نامآور شده بود، طبقهی کارگر صنعتی را سهمبر از سرمایهداری پیشرفته، مصرفزده و فاسدشده میدانست و به دنبال جانشینی برای آن بود. او به جهان سوم، به دانشجویان و ساکنان گتوها به عنوان ادامهدهندگان ایدهی انقلاب میاندیشید.
انتقاد او از سرمایهداری پیشرفته متوجه تکبعدی شدن انسانها در آن بود. او برای تشریح و تحلیل جامعهی سرمایهداری نه از «سرمایه»، اثر دوران پختگی کارل مارکس، بلکه از نوشتههای آغازین این مرجع اصلی فکری چپ بهره میگرفت، از نوشتههایی که در آن «از خود بیگانگی» محور نقد جامعهی جدید است.
دادن جایگاهی کانونی به بحث «از خود بیگانگی» یکی از مشخصههای جریانی است که «چپ نو» خوانده میشود. این جریان، که یکی از ارگانهای مهم فکری آن، نشریهی New Left Review (تأسیسشده به سال ۱۹۶۰ در لندن) است، مجموعهای از نقطهنظرها را در برمیگیرد که وجه مشترکشان مرزبندی با مارکسیسم حزبی و گذاشتن فکر و اقدام به جای حزب و انضباطِ مبتنی بر گذشتن از نظر خویش و پیروی از رهبری است، تأکید ویژهای است که بر آزادی میکنند و نیز اینکه جامعهی حقیقی سوسیالیستی را به عنوان جامعهای پذیرای آزادی فردی و ازمیانبرندهی فشار اسارتآور انواع مختلف جمعها دانسته و بر این اساس میان جامعهی آرمانی خود و «سوسیالیسم عملاً موجود» مرز میکشند.
چپ نو در میان دانشجویان و روشنفکران فعال در جنبش نفوذ فراوانی داشت. روایتهای افراطی از چپ سنتی نیز که با شعاردهیهای تند جدایی خود را از حزبهای جاافتادهی کمونیست و سوسیالدموکرات اعلام کردند، تا حدی نفوذ داشتند. مائوئیسم در اوج رونق خود بود، درست همزمان با فاجعهای که در چین جاری بود: «انقلاب فرهنگی». کمتر کسی توجه میکرد که در چین چه میگذرد. جذاب، شعارهای تند بودند و مائوئیستها در این مورد تخصص داشتند. هرجا مبارزهی مسلحانه جریان داشت، نگاههای مشتاق را به سوی خود جلب میکرد. عمل، عمل، عمل! چپهای افراطی عصر را «عصر عمل» مینامیدند[2].
عمل، ابراز وجود بود؛ نفس عمل رهایی تلقی میشد. همه کمابیش اگزیستانسیالیست بودند. فکر میکردند میتوانند بر هر موقعیتی غلبه کنند. در اقدام، زیبایی میدیدند و عمل را به صورت اثر هنری سازمان میدادند. تظاهرات به تئاتر تبدیل میشد. رسانههای گروهی به این نوع گرایشها دامن میزدند. آنان رهبران را به هنرپیشه تبدیل کردند. قیافهها و ژستها مهمتر از حرفها شدند. سیاست هنرمندانه شد و هنر به شدت سیاسی گشت. هنر متعهد بود، به ایدهی آزادی تام، به ارادهی آزاد هنرمند. هنر آوانگارد از طریق جنبش ۶۸ تودهای شد.
در رواج ایدهی آزادی در مناسبات جنسی نیز جنبش ۶۸ نقش مهمی ایفا کرد. یک بُعد اساسی آزادی، آزادی جنسی است. این نظر را به صریحترین شکل آن ویلهلم رایش، روانکاو اتریشی بیان کرده است. رایش ایدهی انقلاب پرولتری را با ایدهی آزادی جنسی درهمآمیخته بود.
او که شاگرد فروید بود، نخستین کسی است که روانکاوی فرویدی و مارکسیسم را در پیوند با یکدیگر قرار داده است. این ایده به تدریج هواداران فراوانی پیدا کرد، در میان اگزیستانسیالیستها، در مکتب فرانکفورت، در میان مجموعهی چپ نو. جوانان ۶۸ نخست از زاویهای سیاسی به موضوع سکس پرداختند؛ مسئله اما به تدریج به صورت موضوعی مستقل مطرح شد.
چیزهای بسیار دیگری بودند که نخست از زاویهی سیاسی موضوع توجه قرار گرفتند، از جمله تربیت ضد اقتدار. در آلمان، یکی از قطبهای فکری جنبش مکتب فرانکفورت بود. بسیاری از فعالان سیاسی چپ در این کشور بر این نظر بودند، که همچنان که خداوندگاران «نظریهی انتقادی» برنمایاندهاند، شیوهی تربیتی که فرد را مقهور و تابع سازد، از زمینهسازهای دیکتاتوری فاشیستی است.
موضوع شیوهی تربیتیای که شخصیت فرد را مستقل و آزاد بارآورد، در پیوند با گرایش عمدهی جنبش بود: ابراز وجود فردیت آزاد. این از تناقضهای درونی بارز ۶۸ است که در عین حال که شاخص مرحلهای از انکشاف فردیت است، در آن گرایشی قوی به جمعگرایی و حتّا ایدئولوژیهای تمامیتخواه به چشم میخورد. تناقض را با تصوری رمانتیک از جمعی هماهنگ حل میکردند.
شصت و هشتیها پیروان ژان-ژاک روسو بودند، بدون اینکه از او نامی ببرند. بر ذهن آنان این تصور چیره بود که هرگاه همه طبیعی باشند و به سرشت آزاد خود اجازهی رشد و پدیداری دهند، جمعی که از آحادی این گونه تشکیل شود، بیستیز و هماهنگ خواهد بود. تجربههایی در جهت تشکیل این جمعها صورت گرفت، بویژه در آلمان که «کمون»هایش تاریخچهای مثالزدنی دارند. کمونها، که میخواستند جزیرههای سوسیالیستی در درون سرمایهداری باشند، دیرپا نبودند.
آنچه در جامعه گسترش یافت خانههای جمعی دانشجویی بود که هنوز در آلمان موجود هستند، اما دیگر چندان گذشتهی خود را به یاد نمیآورند.
برآیندهای جنبش ۶۸
۶۸، سرچشمهی «جنبشهای اجتماعی نو» در غرب شد. گستردهترین دامنه را در میان این جنبشها، جنبش حفظ محیط زیست و جنبش زنان دارند. این جنبشها را هم میتوان انشعابی از جریان اعتراضیای دانست که حوادث سال ۱۹۶۸ به نام آن ثبتشده و خود به این نام شناخته میشود، و هم ادامهی آن جریان تلقی کرد.
ادامهی آن جریاناند، چون چهرهها، ایدهها، عناصر گفتمانی و الگوهای رفتاری و ارزشی بسیاری را از جریان اعتراضی به ارث بردهاند؛ انشعاب تلقی میشوند چون از برخی ادعاها و ایدهها و کردارهای رایج در جنبش اعتراضی که معطوف به بر هم زدن کل نظام اجتماعی بودند، دست شستند، یا اینکه خود به بینشها و منشهایی در جنبش اعتراضی اعتراض داشتند.
جنبش صلح، که از جنبشهای پرنفوذی است که با جریان اعتراضی دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ برآمد تازهای یافت، نهضتی است بدون داعیهی انقلاب؛ تلاشی است برای حفظ وضعیت موجود، به گونهای که صلحآمیز باشد. در این جنبش به خوبی میتوان رابطهای را با جنبش ۶۸ دید که آمیزهای از پیوند و گسست است.
جنبش حفظ محیط زیست نیز چنین است. جنبش زنان وضع ویژهای دارد. فمینیسم نو، از دل چپ درآمد، در عین حال اعتراضی به چپ بود. آغاز فمینیسم دورهی جدید چنین است: زنان آگاه حس کردند برای پیشبرد مبارزهی آزادیخواهانهیشان ابتدا باید با رفقای خود در سازمانهای چپ تعیین تکلیف کنند؛ رفقای مرد، که به فکر نجات کل بشریت بودند و وضعیت تودهها در کشورهای دوردست را نیز از نظر دور نمیداشتند، درک نمیکردند که چگونه خودشان بر زنان اطراف خود تحقیر و استثمار را روا میدارند.
در آلمان انشعاب فمینیستی با یک شورش نمادین همراه بود: در سال ۱۹۶۸، در کنگرهی فرانکفورت SDS، «اتحادیه دانشجویان سوسیالیست آلمان» (۱۹۴۶ تا ۱۹۷۰)، که موتور جنبش در آلمان فدرال و برلین غربی بود، یکی از دختران دانشجو به نام زیگرید دام-روگر1در اعتراض به منش مردسالارانهی رفقا گوجه فرنگی به سمت میز ریاست کنگره پرت کرد.
سی سال بعد کنفرانسی فمینیستی در برلین به جمع بندی دستاوردهای زنان پرداخت. عنوان این کنفرانس پرمعنا بود: «آن گوجه تا کجا پرواز کرد؟» کنفرانس، بلندپروازی آن گوجه را بسیار ستود.
جنبش فمینیستی برآمده از ۶۸ این ویژگی مهم را داشت که با انقلاب جنسیای همراه بود که گاه نمودی از این جنبش و گاه مستقل از آن دیده میشود. در مورد رابطهی این دو پدیدار اجتماعی حتّا درستتر آن است که بگوییم این جنبشِ اعتراضی بود که از انقلاب جنسی بهره برد؛ انقلاب جنسی به هر حال درمیگرفت و برای گسترش خود نیازی به جنبش سیاسی جوانان نداشت.
در همین راستا میتوان گفت که بدون انقلاب جنسی، فمینیسم نمیتوانست از حالت خودآگاهی گروهی از نخبگان به درآید و در سطح تودهی وسیعی از زنان – و نیز مردان – رواج یابد. فمینیسم به این انقلاب جنسی هم با دیدی پذیرا مینگریست هم دیدی انتقادی.
پذیرای آن بود، چون انقلاب جنسی باعث شد که خواست آزادی به صورت خواست صریح داشتن اختیار بر جسم و عواطف و غرایز فردی مطرح شود، چیزی که بدون بودش آن آزادی کامل نیست. ولی انقلاب جنسی در نظم مبتنی بر بازار فورا باعث گسترده شدن بازار تنفروشی علنی میشود که شاخص آن تحقیر زن و جسمانیت زنانه است.
این چیزی بود که واکنش انتقادی را برمیانگیخت. فمینیسم نه انقلاب جنسی، بلکه سوءاستفاده از آن را مورد انتقاد قرار داد و میدهد؛ این سوءاستفاده پدیدهی تازهای نیست: ادامهی تحقیر و استثمار سنتی زن است، اما با وسایل و امکانات مدرن.
علاوه بر جنبشهای صلح، حفظ محیطِ زیست و آزادی زن، جنبش اعتراضی همپیوستهی دیگری دارد که معمولاً بهعنوان نهضت شهرت ندارد، این امر اما نشان کماهمیتی آن نیست. این برآیند، جنبش تربیتی ضداقتدار است.
نمیشد از پدرسالاری انتقاد کرد، به دخالت دولت در زندگی و اندیشه و روان افراد ـ از جمله از طریق دستگاه ایدئولوژیک آموزش و پرورش ـ اعتراض کرد، از شهروندان خواست در برابر پلیس و دیگر ارگانهای کنترلکنندهی دولتی از خود استقلال و شهامت مدنی نشان دهند، اما با آن نظام تربیتیای درنیفتاد که افراد را در برابر انواع و اقسام قدرت، از قدرت پدر گرفته تا قدرت پلیس و رییس و سرکارگر و مدیر و دولت، سرافکنده و جبون بارمیآورد.
در مورد رابطهی فاشیسم و تربیت مبتنی بر تمکین به اقتدار کار نظریای در مکتب فرانکفورت شده بود که جنبش ۶۸ ایدههای آن را در میان دانشجویان و استادان و آموزگاران رواج داد.
اندیشههای گروهی از روانکاوان و تربیتشناسان در این زمینه در مهدکودکها و مدارس آزادی که در اواخر دههی ۱۹۶۰، بهویژه در آلمان، تأسیس شدند، به کار بسته شد. گرایشهای افراطی آغازین به تدریج تعدیل شدند و نهضتی که ابتدا خارج از نظام رسمی آموزشی شکل گرفته بود، سرانجام توانست کل شیوههای این نظام را دگرگون کند.
۶۸ در همهی جلوههای خود اینسان در برابر اقتدار موفق نبود. گرایشهایی افراطی در مصاف با قدرت دولتی دیالکتیک مصاف با قدرت تام را نشناختند: در برابر قدرت تام، قدرت تام را نهادند و به تمامیتخواهی درغلتیدند: تمامیتخواهیای که در ذاتِ خشونت است، زیرا خشونت این استعداد را دارد که به تمامی مسایل دنیا پاسخ دهد.
رییس دولت، ژنرال، سرمایهدار، سرکارگر، نویسندهی دگراندیش، پاسبان، همحزبی معترض، عضو مستعفی، رقیب عشقی، همسایهی فضول: اسلحه پاسخگوی همهی اینان است. منطق سلاح را که پذیرفتی، دیگر از خود سلب اختیار کردهای. خشونت پویش خود را دارد. «قدرت از لولهی تفنگ درمیآید». در ۶۸ این سخن مائو یکی از رایجترین پاسخها به این مسئله بود که سرانجام چه باید کرد و قدرت بدیل را چگونه باید برپا ساخت.
گرایش به خشونت بهویژه با توسل به جنگ ویتنام موجه میشد. رسانههای گروهی تصویرهای جنگی نابرابر و دهشتناک را به درون خانهها میبردند و وجدانهای آزاد و اخلاقی را تکان میدادند.
گفته میشد که امپریالیسم چارهای جز تسلیم یا مقاومت باقی نمیگذارد و شکل عالی مقاومت، مقاومت مسلحانه است؛ پس باید سلاح برداشت، سلاح را دربرابر سلاح گذاشت و در سرتاسر جهان، آنگونه که چه گوارا گفته، به ویتنامهای متعددی شکل داد.
خشونتطلبی و جهانسومگرایی در پیوند تنگاتنگ با یکدیگر بودند. آنکه برای بهبود وضع جهان چاره را در کاربست خشونت میدید، ذهنش خودبهخود متوجه جهان سوم بود که در مرحلهی ملتگرایی و کسب استقلال قرار داشت و برای برپا کردن جنگ از زمینه و بهانهی کافی برخوردار بود. و آن کس که از جهان سوم بود یا دل و امید به جهان سوم بسته بود، به راحتی میپذیرفت که برای کسب آزادی باید تفنگ به دست گرفت. ایدئولوژی رهایی به کمک سلاح اساساً از طریق اروپا به جهان سوم صادر شد. دیدگاههای چینی و کوبایی ابتدا به اروپا منتقل میشدند، در آنجا پروریده میگشتند و به زبانهای مختلف درمیآمدند. جهان سوم از این نظر نیز به جهان اول وابسته بود. یکی از کانالهای اصلی رواج دیدگاههای بلوک شوروی نیز غرب بود. مدارس اصلی بینالملل مارکسیسم روسی بیشتر در غرب بودند تا در بلوک شرق.
جهانسومگرایی دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ تا حد تقدیس جهان سوم پیش میرفت. عدهای از آنانی که بعداً به جنبش حفظ طبیعت رو آوردند، سیر فکری خود را با جهانسومگرایی به صورت تلقی جهان سوم به صورت جهان طبیعی آغاز کردند.
پنداشته میشد جهان سوم جایی بوده است که مردم در آن ساده میزیستند، در صلح و در هماهنگی با طبیعت؛ اما به ناگهان استعمارگران اروپایی سربرآوردند و از آن دنیای بهشتی جهنم ساختند. جوانان اروپایی دچار عذاب وجدان بودند؛ میخواستند کارهای پلید پدرانشان را جبران کنند. اما در این راه چنان به افراط میگرویدند که چشمشان را یکسر به واقعیات آن دنیای دیگر میبستند. انواع و اقسام نظریه دربارهی وابستگی به وجدانهای معذب پشتوانهی نظری میدادند. احساس مسوولیتی که در قبال جهان سوم احساس میشد، «نوعی جنون خودبزرگبینی وارونه» بود[3].
ایرانیان و جنبش ۶۸
جهانسومگراییای که ایرانیان از اروپا برگرفتند، ضربهی نهایی را به بینش انتقادی پاگرفته در دوران مشروطیت وارد کرد. روشنفکران عصر مشروطیت اِشکالها و ضعفهای فرهنگی و اجتماعی کشور را میدیدند، از آنها انتقاد میکردند و به درستی معتقد بودند که بدون مبارزه با خرافات، بدون باسواد کردن مردم، بدون آگاه کردن آنان در زمینههایی چون بهداشت و اصول زندگی شهری، اصلاحِ سیاسی ممکن نیست.
گرایش به چپ در دههی ۱۳۲۰ باعث شد مبارزهی طبقاتی اصل پنداشته شده و گمان شود با پیروزی زحمتکشان بر دولتِ دستپروردهی دارایان مشکلات فرهنگی خودبهخود از میان میروند. مردم در ذات خود خوباند؛ باید به توده ایمان داشت. این باور رایج را، جهانسومگرایی دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ تقویت کرد. ایران دیگر تنها و تنها یک اشکال داشت، آن هم وجود یک دیکتاتوری وابسته بود. خلاصهی همهی نظریههای سیاسی پرطرفدار در مورد این دیکتاتوری این بود که «شاه سگ زنجیری آمریکا»ست.
در دورهی ۶۸ در غرب، اگر دانشجویی از جهان سوم بودی و علیه یک «سگ زنجیری» میجنگیدی، سخت بروبیا پیدا میکردی. ایرانیان در جنبش دانشجویی دورهی ۶۸، صاحبنام بودند. هم سازمان دانشجویی گسترده و نیرومندی به نام «کنفدراسیون جهانی محصلین و دانشجویان ایرانی» داشتند که در حرکات اعتراضی فعالانه شرکت میجست، و هم از کشوری میآمدند که شاهِ آن، مظهر همهی رذالتهای ممکن تلقی میشد، سخت مورد نفرت بود و سرنگونیِ آن، یکی از هدفهای مقدم انقلاب جهانیای بود که دانشجویان چپ همهی کشورها رؤیایش را در سر میپروراندند.
در آلمان، سفر شاه به این کشور و کشته شدن دانشجویی به نام بنو اونهزُرگ در روز ۲ ژوئن ۱۹۶۷، در تظاهراتی که در برلین علیه دیکتاتور شرقی برپا شده بود، یک نقطهی عطف مهم جنبش محسوب میشود.
این ماجرا گرایش به خشونت را در جنبش دانشجویی تقویت کرد. افراطگرایان، کل نظام را در دستگاه پلیس، و کل دستگاه امنیتی را در پلیسِ قاتل دانشجوی ۲۷ سالهی صلحجو خلاصه میکردند و میگفتند این نظام را مماشات نشاید. گرایش به اِعمال خشونت در میان دانشجویان ایرانی بازتاب مییافت و این باور را در میان آنان تقویت میکرد که مبارزهی مسلحانه تنها راه رهایی است.
جنبش ۶۸، دانشجویان ایرانی را عملزده و خشن کرد. نشریههای کنفدراسیون در این مورد به خوبی گواهی میدهند. «نامه پارسی»، از نشریات راهگشا و مهم کنفدراسیون، که حکم ارگانِ پژوهشی تشکیلات را داشت، در دورهی آغازین خود نشریهای باخرد و آموزنده است؛ فارسیِ درستی دارد که از قلم کسانی چون حمید عنایت و مهرداد بهار تراوش کرده است. هر چه پیش میرویم، سبکتر و شعاریتر میشود. نثر آن به ابتذال میگراید. در پایان کار، در نشریهای که زمانی روشنفکری بود، نفرت از فکر و روشنفکر موج میزند.
تأثیر جنبش ۶۸ بر ایران موضوعی است که پژوهشگران تاریخ و سیاست و فرهنگ بایستی به آن توجه ویژهای کنند. با نگاه گذرا نیز میتوان پی برد که بخش مهمی از ایدههای انقلابی رواجیافته در ایران نسبتهایی با فضای اروپا و آمریکا در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ دارند.
به عنوان مثال انکارناپذیر است که جنبش چریکی در ایران متأثر از مبارزات مسلحانه در آمریکای لاتین بوده است، اما آنچه باعث شد آمریکای لاتین بهعنوان سرمشق و مرجع برشناخته شود، جایگاهی است که جنبش دانشجویی چپ در کشورهای پیشرفتهی غربی به آن داد. ایرانیان از طریق اروپا آمریکای لاتین را شناختند و حتّا میتوان گفت که تأثیرپذیری از فلسطین تا حد بسیاری از طریق غرب بوده است.
مائوئیسم از راه اروپا به ایران صادر شد. بر این نکته نیز بایستی تأکید کرد که تأثیرگیرنده از فضای ملتهب غرب، فقط چپ غیرمذهبی نبوده است. نیروهای مذهبی، بویژه چپگرایان و متجددترهایشان نیز از جنبش اعتراضی در اروپا و آمریکا تأثیر گرفتهاند.
علی شریعتی در فرانسه از اگزیستانسیالیسمی که در فضا شناور بود، تأثیر گرفت و نیز با افکار فرانتس فانون آشنا شد که مقدمه سارتر بر «نفرینیان زمین» به او شهرت و مقبولیت داده بود. سالهای اقامت شریعتی در فرانسه (۱۹۵۸ تا ۱۹۶۴) سالهای شروع التهاب بود. شریعتی بدون برگرفتن ایدههای ملتهب آن ایام، آن نمیشد که شد.
در مورد جنبش چریکی در ایران این نظر نیز مطرح است که این جریان بخشی از جنبش دانشجویی ایران بوده و بایستی به عنوان نوعی جنبش جوانان محسوب شود[4].
اگر چنین باشد، میتوان گفت که همسنخیای با جنبش جوانان در کشورهای دیگر وجود داشته که بر وجود زمینهی مستعدی برای تأثیرگیری از بیرون دلالت میکند. تأثیرگیری همواره گزینشی است، یعنی نوع و دامنه و شدت آن بستگی به استعدادهای درونی تأثیرگیرنده دارد. انسان از هر چیزی تأثیر نمیگیرد.
دانشجویان ایرانی در اروپا و آمریکا در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ از لیبرالیسم بنیادینی که جانمایهی این جنبش بود و آن را در نهایت در خدمت گسترش امکانهای دموکراسی قرار داد، تأثیر نگرفتند.
نوشتههای کنفدراسیون و اغلب دیگر نوشتههای ایرانیانِ متأثر از جنبش اعتراضی در غرب، آشکارا ثابتکنندهی یک چیزند: فعالان سیاسی ایرانی عمدتاً شعاردهی، پرخاشگری و خشونت را آموختند. در آن نوشتهها به ندرت اثری از آن گفتمان انتقادیای میبینیم که با تمامیتخواهی مرزبندی میکرد، در صدد تحکیم مبانی آزادی بود، اقتدار نابخردانهی سنت را کنار میزد، بر آزادی زن تأکید میکرد و به صلح و حفظ محیط زیست ارج مینهاد. آنچه بارز است سطحینگری، بیحوصلگی، شتابزدگی، فقدان رواداری و سقوط تا حد لومپنیسم است.
پرسیدنی است که چرا فعالان سیاسی ایرانی در خارج از کشور از جنبش ۶۸، دموکراتیسماش را نیاموختند. در پاسخ باید به عامل جهانسومگرایی اشاره کنیم. در دور آغازین فعالیت کنفدراسیون دانشجویانی را میبینیم که به غرب رفته بودند تا چیزی بیاموزند؛ تا حدی هم آموختند.
اما بعد، نوبت به کسانی رسید که نیازی به آموختن نداشتند. اسیر ایدئولوژی جهانسومگرایی شدند و در محیط، در تماس با اروپاییانی قرار گرفتند که سخت شیفتهی جهان سوم بودند؛ معتقد بودند جهانسومیها نقش پرولتاریای جهانی را دارند و سرانجام اینانند که با انقلاب جهانگسترشان، انسانها در غرب سرمایهداری را نیز نجات خواهند داد. به جهانسومیای که چنین سخنانی را بشنود، چه احساسی دست میدهد؟
بعید نیست که یکباره حس کند او به راستی نجاتدهنده است؛ و در چنین مقامی طبعاً دیگر نیازی به آموختن ندارد؛ او خود یک پا آموزگار است. آیا اکنون وضع عوض شده است؟ آیا اکنون ایرانیان پذیرفتهاند که بایستی بیاموزند؟ آیا آن دسته از ایرانیانی که روشنفکر مملکت بودند و اکنون در غرب زندگی میکنند، در حال آموختناند؟ کجاست دستاوردهایشان؟
جمعبندی
در میان ایرانیان، آنچه از جنبش ۶۸ برگرفته شد، امکانی برای گسترش قلمرو آزادی ایجاد نکرد؛ آن قدرت تخیلی را نپروراند که لازمهی عمل در وضعیت بغرنج است. همولایتیهای ما وضعیت را ساده پنداشتند و سادهترین راهحلها را برگزیدند.
در غرب جنبش تجزیه شد، جنبههایی تباه گشتند، جنبههای بیاهمیتی فراموش شدند، جنبههایی قلمرو امکان را گسترش دادند و آزادی و دموکراسی و مدنیت را تقویت کردند. تباهگشته، آن گرایشهایی بودند که به تروریسم راه بردند (در این رابطه بایستی بهویژه از گروه تروریستی RAF، «ارتش سرخ آلمان»، نام برد) یا سر از فرقههای روانگردان درآوردند.
در این روزها در آلمان کتابی در مورد جنبش ۶۸ بحثانگیز شده که سخت تلاش کرده این جنبش را پلید و هرزه داند.
نویسنده، گوتس اَلی، که خود در جنبش ۶۸ به صورت هوادار یک گروه مائوئیست شرکت داشته، کتابش را «نبرد ما» نام نهاده، عنوانی که یادآور «نبرد من» آدولف هیتلر است. گوتس الی، که تخصصش تاریخ است، در این کتاب چنان دست به تحریف تاریخ زده تا بتواند نبرد شصتوهشتیها را چیزی از قماش نبرد نازیها بداند. یک فایدهی این کتاب در تحریکآمیز بودن آن است. کتاب با غلوهای تحریفآمیزش، به سنگ چاقو میماند؛ میتوان چاقوی نظر را بر آن کشید تا تیزتر شود.
کتاب در نظر نگرفته که جنبش ۶۸ جنبشی بینالمللی بوده و روا نیست آن را تنها در چارچوب تاریخ آلمان در قرن بیستم بررسی کرد. بخش آلمانی جنبش نیز آن گونه نبوده است که گوتس الی میگوید. نظر او این است که رهبران این جنبش، مهمتر از همه رودی دوچکه، ناسیونالیست بودند و ضدیتشان با امپریالیسم، واکنشی در قبال شکست آلمان از نیروی متفقین و آمریکایی شدن کشور بوده است.
او جنبش جوانان آلمانی در دههی ۱۹۶۰ را با جنبش جوانان این کشور پس از جنگ اول مقایسه میکند و پدیدههای مشابهی میان آن دو مییابد: رمانتیسیسم، کلکتیویسم، خشونتورزی. نکتهی مهم اما این است: جنبش جوانان دههی ۱۹۲۰ امکانهای قدرتگیری نازیها را تقویت کرد، یعنی از دامنهی امکانات جامعه برای دموکراتیک شدن کاست، در حالی که جنبش ۶۸ جامعهی آلمانی را باز کرد، آن را از حالت گرفته و افسردگی مزمناش درآورد و باعث شد بحث بر سر گذشتهی جنایتبار کشور در درون خانهها بالا گیرد.
مورخان، بر خلاف ادعای گوتس الی، ۶۸ را یک نقطهی عطف واقعی در تسویه حساب آلمان با گذشتهی خویش میدانند. دههی ۱۹۶۰ با دههی ۱۹۲۰ یک تفاوت اساسی دیگر دارد: لیبرالیسم، آنچنان قدرت دارد که جنبش را در خود بکشد و آن را به نفع دموکراتیزاسیون جامعه تجزیه کند. در دههی ۱۹۲۰ جامعهی آلمانی چنین ظرفیتی را نداشت. طرف دیگر مساله، استعدادهای مختلف دو جنبش است: جنبش ۶۸ استعداد آن را داشت که در جهت گسترش پهنهی امکانات دموکراتیک حرکت کند، جنبش دههی ۱۹۲۰ فاقد چنین استعدادی بود.
اگر بخواهیم جنبش ۶۸ در همهی کشورها را در یک کلام خلاصه کنیم، میتوانیم بگوییم که ۶۸، جنبشی بود برای خودفرمانی. همه اختیار میخواستند، در برابر اقتدار دولتی، اقتدار پلیسی، اقتدار سرمایه، اقتدار مردانه، اقتدار نسل پیشین. در فرانسه، تنها جایی که جنبش دانشجویی توانست با جنبش کارگری گره خورد، یک شعار اساسی جنبش autogestion بود، تقاضای خودمدیریتی در کارخانه و دانشگاه.
در آلمان نیز کل تلاش برای اصلاح در دانشگاهها، کل حرکات در جهت تشکیل کمونها، مهد کودکها، خانههای زنان، تعاونیهای بیکاران و «ابتکارهای مردمیِ» ویژهی دوره آخر جنبش حرکاتی در جهت خودفرمانی بودند. در آمریکا نیز گرایش به خودفرمانی بارز بوده است، در همه جا، از جنبش سیاهان گرفته تا جنبش هیپیگری، از جمع موتورسواران ایزیرایدر گرفته تا تریبونهای آزاد دانشگاهها.
جنبش ۶۸ جنبش تخیل بود. در آن شکلهای بدیعی از مقاومت مدنی اختراع شدند. این جنبش فرهنگ مقاومت مدنی را تقویت کرد. این جنبش به صلح، به ایدهی حفظ محیط زیست، به رابطهی بهتر دو جنس، به رابطهی بهتر نسلها، به رابطهی بهتر شهروندان و دولت و خواست رابطهی عادلانه میان کشورها در سطح بینالمللی خدمت رساند. دستاوردهای آن، جزو فرهنگ جهانی هستند، نه چیزی تنها مختص غرب. ما هنوز میتوانیم از آن بیاموزیم؛ میتوانیم برگیریم، آن چیزهایی را که پیشتر در افق ذهنمان نمینشستند.
[1] از نشریه نگاه نو، شماره 77، اردیبهشت 1387.
[2] گروهی از دانشجویان ایرانی نیز در دههی ۱۹۷۰ نشریهای زیر این عنوان منتشر میکردند.
[3] این عبارت را هانا آرنت به کار برده است، در نامهای به یکی از فعالان جنبش ۶۸ در آلمان. در نامه چنین میخوانیم: «بیشک اینکه در ایران، ویتنام و برزیل “وضعیتی ناشایست” حاکم است، چیزی است که به ما نیز مربوط میشود؛ مساله اما در حقیقت به ما برنمیگردد. به نظرم این تصور [که همه چیز به ما برمیگردد] نوعی «خودبزرگبینی» وارونه است. کوشش کنید در ایران کار سیاسی کنید؛ فوراً آرزو میکنید از شرّ این کار خلاص شوید. مسئولیت شما این است که مگذارید در آلمان «وضعیتی ناشایست» برقرار باشد و مگذارید دانشجویانی که تظاهرات میکنند، با تیر مرگ از پا درآیند. اگر چنین کنید، تصور میکنم حسابی سرتان شلوغ خواهد شد. Politics like charity begins at home [سیاست به مثابه امر خیریه، چراغی است که به خانه رواست] اگر فردا، بهعنوان مثال، پس از عقبنشینی سربازان آمریکایی از ویتنام، ویتنامیها به کشتار هم پرداختند – چیزی که کاملاً محتمل است – من، دست کم در این مورد، خود را مسئول نمیدانم. یکی از معانی سیاست این است که همچنان هنر ممکنات است؛ ولی امکانهای انسانها و ملتها همواره محدود است. پی نبردن به مرزهای خود، جنون خودبزرگبینی است، حتّا اگر خود را پشت احساسهای متعالی پنهان کند. […] در سیاست بایستی یاد گرفت محدود فکر کرد. این کار برای من و شما که از سنت پرمایه و گرانقدر فلسفی آلمان میآییم، کار سادهای نیست، زیرا فرا رفتن از محدودیتها در ذات فکر است.»
[4] مهدی فتاپور، که از نزدیک جنبش «فدایی» آغاز شده با خیزش «سیاهکل» را میشناسد، چنین نظری را پیش گذاشته است، در مقالهای با نام «خیزش جوانان ایران در دههی پنجاه».