منظر اسبی یله در گلوگاه خونین صبح؛ باریک میان و فراخ سینه، افراشته سر و پریشان یال… با کوبش نرم آهنگ سمها بر خاک و رقص همساز ساقها و عضلهها: زیر پوستی شفاف و ابلق؛ و در زمینهی زرد آتشین بیابان… و درآمیختگی رنگهای شب و صبح و خورشید در حال طلوع… وه، چه رؤیایی!
چه میدانم؟ شاید اگر آدمی اسیر خود نبود، عمرش کفاف تماشای یک طلوع و یک تازش را هم نمیداد. لیک، زمانه از آنچه نیکوست، پشت نموده بود…!
…..
در چنبر خود و در انبوه سواران؛ اما بیپناه و تنها، چون شبحی سرگردان میگشت. دور سوارانش میچرخید؛ اسب را هِی میکرد؛ به قافله نزدیک میشد و از آن فاصله میگرفت. پس و پیش میرفت، گویی که تمام راهها را بسته مییافت! میایستاد و آسمان و زمین و سواران و قافله را در کاسهی چشمهایش میچلاند. لیک، عرصه تنگتر شده بود.
پیش خود خیالها کرده بود؛ نقشهها چیده بود؛ امیدها بسته بود؛ اما با جوابی که از کوفه رسیده بود تمام آن نقشهها و خیالها و امیدها چون حبابی به هوا رفته بود. چیزی که اکنون برایش مسلم شده بود، جهل خود نسبت به خود و نسبت به حکومتی بود که او یکی از کارگزارانش بود. او بعد از آن همه سال نه خودش را شناخته بود نه فرستادگانش را. تاکنون دنیا برایش عرصهگاهی وسیع بود که میشد در آن جنگید، عشق ورزید، زاد و ولد کرد، خورد و خوابید، عبادت کرد و نیاز برد؛ خنده کرد و گریست، تفرّج کرد و غمگین شد و شادی نمود و … دیگر بیش از اینش نمیشناخت.
از دست خود کجا میشود گریخت؟ درد فراگیر است.
و خود همه شکی. “یقین” فقط ، “تردیدی” است که درون توست. از پیلهای که دور خود تنیدهای، برون آی. لحظهای درنگ کن. پشت این دیوار فروریزنده که تویی ، مردی دیگر به صلابه کشیده شده است.
این زمان، دیگرآن عشوههای کاذب را خریداری نیست. پردههای مکر دریده شده است. زمانه غدار است و مردم، دین خدا را تا زمانی که به کار دنیایشان میآید ، چون لیسیدنیای، زیر زبانشان مزمزه میکنند. و اینت کوهآهن مردی از سلالهی پیامبران، شمشیر بر دست، بر دنیای دروغینت تاخته است و تو نامه بر دست، دریوزگی درگاه پسر مرجانه را میکنی…!
بنویس…! آری بنویس: من، حربن یزید ریاحی، حسینبنعلی را چونان که فرموده بودی در دیولاخی بیآب و آبادی فرود آوردهام.
بنویس: دشت هموار است؛ خورشید سوزاننده و خارها خلنده…
بنویس: از هیبت ما ، آهو بچگان رمنده، مادرانشان را گم کردهاند…
بنویس: خیمههای قافله پشت به تپهای کوتاه، بر پا شدهاند و صدای گریهی طفلان بیتاب از هماکنون به گوش میرسد…
بنویس: حسین در چنگال ماست…!
…
– این زمین چه نام دارد؟
– “کربلا”!
– خدایا به تو پناهندهام از کرب و بلا… فرود آیید و منزل کنید که اینجا، خوابگاه شتران ما، بارانداز ما و خونریزگاه ماست…
دشتم؛ “عقر”، نینوا، کربلا……اما هرچه هستم، خاکم!
فرود آی و پا بر روی من بنه. بگذار زخمهای نهانی سینهام التیام پیدا کند. گو که سنگم و خاک … .
جنگها دیدهام. کشتارهای بیحساب؛ غارتهای بیحد.
ذره ذرهی تنم عجینشده با خون آدمی است. سینهام نهانگاه بدنهای پاره پاره است … .
هابیل در آغوش من است … بار گناه آدمی را سالهاست که بر دوش میکشم … .
اینک تو، سجادهات را بر روی من گستردهای … لبهایت به زمزمه در میآید. قامتت به خضوع میخمد. زانوانت میشکند و جبین گشادهات بر تنم میساید … .
و من متبرک می شوم از سر انگشتانت. بعد از این تربت داغدیدهام سرمهی چشمان که خواهد بود…؟
…
میاندیشید: ” فردا…فردا…” آخر فردا چگونه روزی بود؟ نمیدانست؛ حتی گمان هم نمیبرد. حساب روزها و شبهای سختی را که از سر گذرانده بود، نداشت. از لحظهای که با فرمان عبیدلله، قافله را در نینوا به اجبار فرود آورده بود، روحش در قفس تن بیتابتر شده بود. روزها را در درون خیمهگاهش گذرانده بود و بیدار خوابی شب را در دل شب با پرسه زدنها و واگویههایش … .
در این مدت تمام سعیش آن شده بود که سرانجام کار را دریابد. اکنون فرزند فاطمه با اهل بیت و اندک کسانش در محاصرهی کامل قرار گرفته بودند و حکومت به آنچه میخواست دست یازیده بود؛ اما اینکه چرا کار این همه به درازا کشیده بود، در نمیافت. دلش گواهی خونریزی را هم نمیداد. فکر میکرد که رفتاری که تا اینجا با نوادهی پیامبر شده، زشتتر از آن بوده که ادامه یابد؛ اما آنچه در بیرون از “او” جریان داشت، نمودی دیگرگونه از قضایا را نشان میداد. نمودی که او با سماجت از باورش سر باز میزد.
اکنون شب به پایان خود نزدیک میشد و مهلتی را که ابا عبدالله خواسته بود، به لحظههای آخرش میرسید … .
از بستری که روی آن دراز کشیده بود، برخاست و نشست. بعد تصمیم گرفت بیرون برود و جان ملتهب و روح عرق کردهاش را در معرض نسیم صبحگاهی قرار دهد … . به کجا باید میرفت؛ به کدام جهنم باید سر میگذاشت؛ چه باید میکرد؟ نمیدانست! هیچ کدامش را نمیدانست. به هر طرف که چشم میگرداند، سپاهیان خفته را میدید که بر خاک گرم لمیده بودند که یا خرناسههایشان بود و ویا درازهگوییها و پچپچهها و خندههای وقیحانهشان.
دوباره نگاهی بر قافله افکند که آنسوتر چون مادری نگران، دردمند و نجواگر، تن بر خاک ساییده بود. ناخواسته، عضلههای پایش تیر میکشید و آنسوتر رفتن را میطلبید. پس برخاست و نگاهی به آسمان پر ستاره انداخت. هنوز ساعتی تا دمیدن فجر مانده بود. صبحی که با آمدنش شاید او را هم از آن همه چالش و درد نجات میداد.
… مگر جان را یارای آسودن بود؟ مگر میشد چشمها را بر هم گذاشت، در بستر پر دردی از عرق و کابوس درهم فرو پیچیده شد. در چنان کشاکش دردآلودی تا چشمهایش گرم شد، صدای تیز مؤذن قافله، دشت را آکند.
منگ و عجول و تلخ کام از خیمه بیرون زد و با ظرف آبی وضو ساخت. بعد نگاهی به طرف قافلهای انداخت که دوش به دوش هم به اقتدای اباعبدالله در رکوع بودند.
پیش از آنکه رو به قبله بایستد، خنکای هوای صبحدم را تا عمق جانش بلعید و لحظهای در سپیدی شبشکن افق خیره ماند. بعد به نماز ایستاد. رکعت اول را چنان خواند که پیش از این میخواند؛ با چاشنیای از وهم و خیالات که درست سر بزنگاه بر جانش آوار میشدند؛ اما در رکعت دوم به چنان شفافیت و خلوصی دست یافت که گویی آن سپیدی ظلمات شکن فلق … .
در چنان معرکهای که نعرههای فرمانهای جنگی، یکی پشت سر دیگری از ته گلو صادر میشد، مجال نشستن نبود. سلام داد و پیشانی بر خاک سائید و برخاست. با تحلیلی دردآلود از خود به در آمد. کمرش را تنگ تر بست و لحظهای در گیر و دار جوش و خروش سربازان به تماشا ایستاد. آن سوتر نیز نماز به پایان رسیده بود و آن اندک سپاهیان آرایش جنگی کامل یافته بودند.
صدایی او را به خود خواند. برگشت و نگریست. یادش آمد که او نیز فرماندهی است از فرماندهان لشگر. شتابان به سوی اسبش رفت؛ اما پا در رکاب لحظهای درنگ کرد:
– دشمن کیست؟
گویی این چند روزه را در تب و تاب یافتن پاسخ این سوال به سر نبرده بود. در پشت اسب جای گرفت؛ چنان شکستن درختی پوک بر زمین. بعد خاموش و سر در گریبان در گوشهای به تماشا ییستاد.
شب شکسته بود. تیغهی خونآلود خورشید پیدا بود. آسمان در بالای نیزهها پیدا بود؛ اما هیچ تماشاگری نبود. حتی آن پیران کوفه هم که در بلندیهای اطراف به نظاره ایستاده بودند!
هر که بود یا با “او” بود یا بر “او”.
حجت از هردو طرف بر او تمام شده بود. مرگ بر ذلت پیشی گرفته بود. حکومت خون میطلبید و حسین باید کشته میشد. اما هنوز هم باورش نمیشد.
نه انبوه کوفیان را، نه تیغهای برهنهی تشنه به خون را و نه شتابگریهای عمر بن سعد را. با تمام سماجتش هنوز هم دل به صلاح کارها میداد.
اسبش را هی کرد و از آنجایی که ایستاده بود به طرف قلب سپاه رفت و در پهلو به پهلوی پسر سعد افسار را کشید:
– ای پسر سعد، آیا میخواهی با این مرد جنگ کنی؟
پسر سعد با نگاهی گذرا خندید:
– آری، به خدا جنگی کنم که آسانترین آن پریدن سرها و قلم شدن دستها باشد!
دیگر جای تأمل و ایستادن نبود. فکور و اندیشناک برگشت؛ با سیل خونی که در رگهایش به جریان درآمده بود و با فغانی که در اندرونش سر به قیامت گذاشته بود. دشت را نگریست؛ با خیمهها، سایهها، خنجرها و نیزههایش … .
آمد و در میان سربازانش ایستاد. طالبی ندید و همدلی نیافت. به مادر، زن و فرزندانش اندیشید. بعد نگاهی به پهلودستیاش انداخت:
– ای “قرة بن قیس” امروز اسبت را آب دادهای؟
– نه…!
– نمیخواهی آبش دهی؟
قرة بن قیس ناباورانه نگاهی به رنگ پریده و دستهای لرزان فرماندهش انداخت و دور شد. حر نفس بلندی بیرون داد. دست بر قبضۀ شمشیرش نهاد و کم کم از سپاهیان فاصله گرفت. اکنون قافله در نزدیکیش قرار گرفته بود. افسار را کشید و لحظهای ایستاد. حس کرد، جانش یارای کشیدن آن همه بار ندامت ندارد. چشم گرداند و اباعبدالله را در میان کاروانیان یافت. سبکبال سپرش را واژگونه گرفت و اسبش را تازاند … .
(برگرفته از کتاب “زیر شمشیر غمش…”، نوشتهی داوود غفارزادگان، انتشارات مدرسه)