سوره لیل را شنیده بود بارها و بارها که: «سوگند به شب چون پرده افكند * سوگند به روز چون جلوهگرى آغازد» … شب را دیده بود، در چشمان آنانی که پیوسته گوش به فرمانش بودند و در نگاه و کلام آنان که فرمانش میدادند. آوای شب را از نداهای درونش شنیده بود، نداهایی که دائم خطابش میکردند: «ای سردار شجاع سپاه شام! تو را چه به اینکه از فرمان بپرسی، برای فرمانده و سپاهی، پرسیدن معنا ندارد، پرسیدن از چه، از که؟ تو را فرمان دادهاند، پس فرمان ببر!»
حر: باشد، تاریکی شب را میپذیرم، شاید بارها و بارها پیش ازاین نیز چنین کردهام، فرمان میدهند و فرمان میبرم، اما…
راوی: حر آمده بود به وظیفه عمل کند، سردار سپاه شام بود و تحت فرمانِ…
گروه هم خوانان: صبر کن راوی، روایت حر را از خودش بپرس، چندان تعجیل از برای چیست؟
حر: صدای فرمان علی به مالک هنوز در جانها طنینافکن است، «ای مالک! هرگز مگو که از من امر کردن و از شما اطاعت». حال من به این مردم فرمان دهم و از عبیدالله فرمان پذیرم، بی هیچ چون و چرایی؟
حر خطاب به راوی چنین میگوید: خواستی بگویی تحت فرمان عبیدالله، من هم چنین فکر میکردم اما:
زانجا که هر کس در جهان یاری گزید از نیک و بد ما را دریغ آید که خود فانی کنیم از بهر لا
از بهر لا؟! به چه چیز میارزی تو؟ به لا؟ باور نمیکنم، اصلاً چرا مادر مرا حر نامید؟
زمزمههای حر را کسی نمیشنید اما به راستی چه چیز در چشم حر نشسته بود که چنین واله و شیدایش کرده بود؟
***
زین سو کشان سوی خوشان، وان سو کشان با ناخوشان یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گردابها
راوی: تردید این بار امانش را بریده بود و پیوسته بیتابترش میکرد. شب را دیده بود، بارها و بارها، اما این بار تفاوت داشت. این بار فقط شب نبود که چشمها را پر میکرد، از همان لحظه که رو در روی حسین قرار گرفت، تجلی صبح را در نگاه او دیده بود. از همان لحظه که نماز ظهر را با حسین و سپاهیانش خوانده بود، آوای طلوعی دوباره، از کلام حسین گوشش را نواخته بود. سر از خاک سجده گاه برداشته و همراه با حسین گفته بود: الحمدلله! چونان مردهای که با ندای معشوق، سر از خاک بلند میکند و بر زنده شدنش او را حمد میگوید که «هو الذی یحیی و یمیت». این بار علاوه بر وجود شب، خنکای صبح را در جانش احساس میکرد.
تاریکی پهنه خویش را بر دشت گسترانیده بود، اما حر این بار قصد نداشت که همچون سایر جنگها، شب را نزد سپاهیانش بگذراند و به تقویت روحیه آنها بپردازد. این شب آبستن حوادثی بود. درد زایمانش طولانی شده بود و مولود صبح در راه، اما به راستی از پس این شب، چه چیز سر تجلی داشت، نمیدانست.
گاهی به سپاه خفته در غفلتِ شام مینگریست که چگونه با نعرههای مستانه خود، نالههای شب را، که از درد زایمان به خود میپیچید، به فراموشی میسپارند و زمزمهای درونش را فرا میگرفت:
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
گاه به ضجههای درون خویش گوش میسپرد، گویی زنانی مویه کنان در درونش به سر و روی خویش نواخته و منتظر تولد فرزند فردای خویش بودند.
تاریکی این سو چنگال خویش در جانها فرو برده بود و به جز حُر، کسی فشردگی پنجههایش را در وجود خویش احساس نمیکرد. اما آن سو …
حُر قدری از خیمهها و سپاهیان فاصله گرفت. در برابر خیل سپاهیانی که در این سو جمع بودند، درآن سو خیمهای چند، در کنار هم و به طوف خیمۀ حسین، گرد آمده بودند. آوایی حزین و روح نواز، از خیمهها به سوی آسمان میرفت و جانهای رمیده از تنهایی شب را آرام آرام با خود مأنوس میساخت. حُر گوش تیز کرده بود تا چشم بگشاید، این نواها، جانش را برای دیدن صبح، روشن میکرد. میخواست این قافلهی غفلت را رها کند، میخواست از این شب، صبحدم طفل نور بزاید، نفسهای صبح را در جانش احساس میکرد که خنکای تولدی را بشارت میدهند: «وَ الصُّبْحِ إِذا تَنَفَّسَ». (1)
***
امید به تولد چیزی… ؟! نه. امید به تولد کسی، در نگاه حر موج میزد. نگاهش را در دریای وجود حسین، غوطهور ساخته بود تا پاک شود، طهارت یابد و زاده شود. سردار را دیگر کسی نمیشناخت، حر تازه متولد شده بود، آزاد و رها، سردار سپاهِ چه کسی؟! در چه راه؟! راه تازه معنا شده بود و تنها تولد بود که حر را به خود میخواند، افقی تازه پیش رویش گشوده شده بود، افقی که شاید پیش از این بارها و بارها پیش رویش قرار گرفته بود اما، کور را از نور خورشید چه بهره؟ او پیش از این توان فهم وسعت را نداشت. این بار نگاه حر در پی تولدی بود از خویشتنی که میشناختش و سالها با او در کسوت حر، زندگی کرده بود اما این بار قرار بود از این تولد، “حر” زاده شود. (2)
***
دوش چه خورده ای دلا راست بگو نهان مکن چون خمشان بی گنه روی به آسمان مکن
تا صبح بیدار مانده بود و تصمیمش را گرفته بود، چشمانش موج نور داشت، گویی معشوقی به پیغام وصل بشارتش داده باشد.
صبحدمی همچو صبح، پردهی ظلمت درید نیمشبی ناگهان صبح قیامت دمید
واسطهها را برید، دید به خود خویش را آنچه زبانی نگفت، بی سر و گوشی شنید
راوی: حر سوار بر مرکب خویش گشت و رو به سوی خیمههای حسین به راه افتاد، اما گناهی بزرگ پیش چشمان حُر را تاریک میکرد، با خود میگفت: گناه من اندک نیست. بارها از خود پرسیده بود، با این گناه چه کنم؟! فرزند پیامبر را به مسلخ کشاندم، و این خطایی است بس بزرگ، در برابر این سیاهی چه کنم؟ حر میخواست پیش رود، اما شرمی در وجودش احساس میکرد که…
گروه هم خوانان: صبر کن! باز هم که در سخن تعجیل کردی، شرم بود، اما نه شرمی که به یأس ختم میشود، شرم نبود،که شور بود، معشوقی بود که …
معشوقی در برابرش دامن گسترانیده بود که به جز او نمیتوانست به دیگری بیندیشد، معشوقی چشمانش را پر کرده بود که بیش از انکه شرم را در او بیفزاید، شور ایمان در جانش افروخته بود.
***
به نزد خیمهها رسید، چشمانش پر از امید و طلب بود، امید او به صدق وعدهی معشوقی بود که در گوشش وعده لقا را زمزمه کرده بودکه: «مَن كاَنَ يَرْجُواْ لِقَاءَ اللَّهِ فَإِنَّ أَجَلَ اللَّهِ لاََتٍ» (3) و طلب از دستان کسی داشت که باپیالهای آب، نیل خون شدهاش را تطهیر کند.
به حسین که رسید، نگاه شرمگینش را آرام از زمین بلند کرد و به وسعت نگاه حسین پیوست.
گروه همخوانان:
آمدهام که سر نهم عشق تو را به سر نهم ور تو بگوییم که نی، نی شکنم شکر برم
حسین خود، جان مایهی پرواز حر شده بود، حر با خود گفت: قسم به آنکس که زمین را پس از مردن و یأس زندهمیکند که این گناه جز در دریای وجود او پاک نخواهد شد. چشم از خویش برگیر و به دریایی که تو را خواهد شست، نظاره کن!
ـ حر: آیا توبهی من پذیرفته است؟
سيل بود آن كه تنم را در ربود برد سیلم تا لب درياى جود
من به بوى آب رفتم سوى سيل بحر ديدم در گرفتم كيل كيل
ـ حسین: آری! خدا توبهی تو را میپذیرد و تو را میآمرزد.
حر آمده بود کاسهی آبی از این دریا بنوشد، اما
من گمان بردم كه ايمان آورم تا از اين طوفان خون آبى خورم
من چه دانستم كه تبديلى كند در نهاد من مرا نيلى كند
حسین رودی بود که در نهاد حر سیلی شد و او را با خود برد…
حسین کنار پیکر نیمه جان حر نشست و در حالی که خاک و خون از سر و صورتش پاک میکرد فرمود: «أنت الحرُّ کَما سَمَّتک اُمُک و أنت الحر فی الدنیا و الآخره»؛ تو حر هستی همانگونه که مادرت تو را چنین نام نهاد و در دنیا و آخرت، آزادمردی».
———–
1- تکویر، 18: سوگند به صبح چون دميدن گيرد.
«و اگر صبح را داراى تنفس خوانده به اين مناسبت بوده كه صبح نور خود را در افق مىگستراند، و ظلمتی كه افق را فرا گرفته بود از بينمىبرد، و اين نوعى استعاره است كه صبح، بعد از آنكه ظلمت شب را شكافته و طلوع كرده به كسى تشبيه كرده كه بعد از اعمال دشوارى كه انجام داده و لحظه فراغتى يافته تا استراحت كند نفسى عميق مىكشد، روشنى افق هم تنفسى است از صبح.» (ترجمه الميزان، ج20، ص 357)
2- حر به معنای آزادمرد.
3- كسى كه به ديدار خدا اميد دارد [بداند كه] اجل [او از سوى] خدا آمدنى است، و اوست شنواى دانا. (عنکبوت، 5)
سوره لیل را شنیده بود بارها و بارها که: «سوگند به شب چون پرده افكند * سوگند به روز چون جلوهگرى آغازد» … شب را دیده بود، در چشمان آنانی که پیوسته گوش به فرمانش بودند و در نگاه و کلام آنان که فرمانش میدادند. آوای شب را از نداهای درونش شنیده بود، نداهایی که دائم خطابش میکردند: «ای سردار شجاع سپاه شام! تو را چه به اینکه از فرمان بپرسی، برای فرمانده و سپاهی، پرسیدن معنا ندارد، پرسیدن از چه، از که؟ تو را فرمان دادهاند، پس فرمان ببر!»
حر: باشد، تاریکی شب را میپذیرم، شاید بارها و بارها پیش ازاین نیز چنین کردهام، فرمان میدهند و فرمان میبرم، اما…
راوی: حر آمده بود به وظیفه عمل کند، سردار سپاه شام بود و تحت فرمانِ…
گروه هم خوانان: صبر کن راوی، روایت حر را از خودش بپرس، چندان تعجیل از برای چیست؟
حر: صدای فرمان علی به مالک هنوز در جانها طنینافکن است، «ای مالک! هرگز مگو که از من امر کردن و از شما اطاعت». حال من به این مردم فرمان دهم و از عبیدالله فرمان پذیرم، بی هیچ چون و چرایی؟
حر خطاب به راوی چنین میگوید: خواستی بگویی تحت فرمان عبیدالله، من هم چنین فکر میکردم اما:
زانجا که هر کس در جهان یاری گزید از نیک و بد ما را دریغ آید که خود فانی کنیم از بهر لا
از بهر لا؟! به چه چیز میارزی تو؟ به لا؟ باور نمیکنم، اصلاً چرا مادر مرا حر نامید؟
زمزمههای حر را کسی نمیشنید اما به راستی چه چیز در چشم حر نشسته بود که چنین واله و شیدایش کرده بود؟
***
زین سو کشان سوی خوشان، وان سو کشان با ناخوشان یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گردابها
راوی: تردید این بار امانش را بریده بود و پیوسته بیتابترش میکرد. شب را دیده بود، بارها و بارها، اما این بار تفاوت داشت. این بار فقط شب نبود که چشمها را پر میکرد، از همان لحظه که رو در روی حسین قرار گرفت، تجلی صبح را در نگاه او دیده بود. از همان لحظه که نماز ظهر را با حسین و سپاهیانش خوانده بود، آوای طلوعی دوباره، از کلام حسین گوشش را نواخته بود. سر از خاک سجده گاه برداشته و همراه با حسین گفته بود: الحمد لله! چونان مردهای که با ندای معشوق، سر از خاک بلند میکند و بر زنده شدنش او را حمد میگوید که «هو الذی یحیی و یمیت». این بار علاوه بر وجود شب، خنکای صبح را در جانش احساس میکرد.
تاریکی پهنه خویش را بر دشت گسترانیده بود، اما حر این بار قصد نداشت که همچون سایر جنگها، شب را نزد سپاهیانش بگذراند و به تقویت روحیه آنها بپردازد. این شب آبستن حوادثی بود. درد زایمانش طولانی شده بود و مولود صبح در راه، اما به راستی از پس این شب، چه چیز سر تجلی داشت، نمیدانست.
گاهی به سپاه خفته در غفلتِ شام مینگریست که چگونه با نعرههای مستانه خود، نالههای شب را، که از درد زایمان به خود میپیچید، به فراموشی میسپارند و زمزمهای درونش را فرا میگرفت:
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
گاه به ضجههای درون خویش گوش میسپرد، گویی زنانی مویه کنان در درونش به سر و روی خویش نواخته و منتظر تولد فرزند فردای خویش بودند.
تاریکی این سو چنگال خویش در جانها فرو برده بود و به جز حُر، کسی فشردگی پنجههایش را در وجود خویش احساس نمیکرد. اما آن سو …
حُر قدری از خیمهها و سپاهیان فاصله گرفت. در برابر خیل سپاهیانی که در این سو جمع بودند، درآن سو خیمهای چند، در کنار هم و به طوف خیمۀ حسین، گرد آمده بودند. آوایی حزین و روح نواز، از خیمهها به سوی آسمان میرفت و جانهای رمیده از تنهایی شب را آرام آرام با خود مأنوس میساخت. حُر گوش تیز کرده بود تا چشم بگشاید، این نواها، جانش را برای دیدن صبح، روشن میکرد. میخواست این قافلهی غفلت را رها کند، میخواست از این شب، صبحدم طفل نور بزاید، نفسهای صبح را در جانش احساس میکرد که خنکای تولدی را بشارت میدهند: «وَ الصُّبْحِ إِذا تَنَفَّسَ». 1
***
امید به تولد چیزی… ؟! نه. امید به تولد کسی، در نگاه حر موج میزد. نگاهش را در دریای وجود حسین، غوطهور ساخته بود تا پاک شود، طهارت یابد و زاده شود. سردار را دیگر کسی نمیشناخت، حر تازه متولد شده بود، آزاد و رها، سردار سپاهِ چه کسی؟! در چه راه؟! راه تازه معنا شده بود و تنها تولد بود که حر را به خود میخواند، افقی تازه پیش رویش گشوده شده بود، افقی که شاید پیش از این بارها و بارها پیش رویش قرار گرفته بود اما، کور را از نور خورشید چه بهره؟ او پیش از این توان فهم وسعت را نداشت. این بار نگاه حر در پی تولدی بود از خویشتنی که میشناختش و سالها با او در کسوت حر، زندگی کرده بود اما این بار قرار بود از این تولد، “حر” زاده شود.2
***
دوش چه خورده ای دلا راست بگو نهان مکن چون خمشان بی گنه روی به آسمان مکن
تا صبح بیدار مانده بود و تصمیمش را گرفته بود، چشمانش موج نور داشت، گویی معشوقی به پیغام وصل بشارتش داده باشد.
صبحدمی همچو صبح، پردهی ظلمت درید نیمشبی ناگهان صبح قیامت دمید
واسطهها را برید، دید به خود خویش را آنچه زبانی نگفت، بی سر و گوشی شنید
راوی: حر سوار بر مرکب خویش گشت و رو به سوی خیمههای حسین به راه افتاد، اما گناهی بزرگ پیش چشمان حُر را تاریک میکرد، با خود میگفت: گناه من اندک نیست. بارها از خود پرسیده بود، با این گناه چه کنم؟! فرزند پیامبر را به مسلخ کشاندم، و این خطایی است بس بزرگ، در برابر این سیاهی چه کنم؟ حر میخواست پیش رود، اما شرمی در وجودش احساس میکرد که…
گروه هم خوانان: صبر کن! باز هم که در سخن تعجیل کردی، شرم بود، اما نه شرمی که به یأس ختم میشود، شرم نبود،که شور بود، معشوقی بود که …
معشوقی در برابرش دامن گسترانیده بود که به جز او نمیتوانست به دیگری بیندیشد، معشوقی چشمانش را پر کرده بود که بیش از انکه شرم را در او بیفزاید، شور ایمان در جانش افروخته بود.
***
به نزد خیمهها رسید، چشمانش پر از امید و طلب بود، امید او به صدق وعدهی معشوقی بود که در گوشش وعده لقا را زمزمه کرده بودکه: «مَن كاَنَ يَرْجُواْ لِقَاءَ اللَّهِ فَإِنَّ أَجَلَ اللَّهِ لاََتٍ»3 و طلب از دستان کسی داشت که باپیالهای آب، نیل خون شدهاش را تطهیر کند.
به حسین که رسید، نگاه شرمگینش را آرام از زمین بلند کرد و به وسعت نگاه حسین پیوست.
گروه همخوانان:
آمدهام که سر نهم عشق تو را به سر نهم ور تو بگوییم که نی، نی شکنم شکر برم
حسین خود، جان مایهی پرواز حر شده بود، حر با خود گفت: قسم به آنکس که زمین را پس از مردن و یأس زنده میکند که این گناه جز در دریای وجود او پاک نخواهد شد. چشم از خویش برگیر و به دریایی که تو را خواهد شست، نظاره کن!
ـ حر: آیا توبهی من پذیرفته است؟
سيل بود آن كه تنم را در ربود برد سیلم تا لب درياى جود
من به بوى آب رفتم سوى سيل بحر ديدم در گرفتم كيل كيل
ـ حسین: آری! خدا توبهی تو را میپذیرد و تو را می آمرزد.
حر آمده بود کاسهی آبی از این دریا بنوشد، اما
من گمان بردم كه ايمان آورم تا از اين طوفان خون آبى خورم
من چه دانستم كه تبديلى كند در نهاد من مرا نيلى كند
حسین رودی بود که در نهاد حر سیلی شد و او را با خود برد…
حسین کنار پیکر نیمه جان حر نشست و در حالی که خاک و خون از سر و صورتش پاک میکرد فرمود: «أنت الحرُّ کَما سَمَّتک اُمُک و أنت الحر فی الدنیا و الآخره»؛ تو حر هستی همانگونه که مادرت تو را چنین نام نهاد و در دنیا و آخرت، آزادمردی».
1 . تکویر 18: سوگند به صبح چون دميدن گيرد.
و اگر صبح را داراى تنفس خوانده به اين مناسبت بوده كه صبح نور خود را در افق مىگستراند، و ظلمتی كه افق را فرا گرفته بود از بينمىبرد، و اين نوعى استعاره است كه صبح، بعد از آنكه ظلمت شب را شكافته و طلوع كرده به كسى تشبيه كرده كه بعد از اعمال دشوارى كه انجام داده و لحظه فراغتى يافته تا استراحت كند نفسى عميق مىكشد، روشنى افق هم تنفسى است از صبح. ترجمه الميزان، ج20، ص: 357.
2 . حر به معنای آزادمرد.
3 . كسى كه به ديدار خدا اميد دارد [بداند كه] اجل [او از سوى] خدا آمدنى است، و اوست شنواى دانا. (5)