در باب رفتار اخلاقی در آیین مسیح(ع) ـ کارل یاسپرس
شفقت حقیقی، شفقت بیبنیاد
گفت: تو نیز چنین کن تا حیات یابی
در باب عشق ـ سیمون وی
در باب رفتار اخلاقی در آیین مسیح(ع) ـ کارل یاسپرس
در باب رفتار اخلاقی در آیین مسیح(ع) ـ کارل یاسپرس[*]
از مسیح آنچه با یقین هرچه بیشتر میشناسیم بشارت دادن اوست: فرار رسیدن ملکوت خداوند، اصل اخلاقی که مقتضای تدارک این فرارسی است، یعنی رستگاری از راه ایمان.
هیچ چیز این جهانی را به خودی خود وزن و قدری نتواند بود. «این جهان پلی بیش نیست از آن بگذر، ولی در آن خانه مساز» (هنکه، اناجیل مجعول). اما دنیا صنع خداست و از این حیث نباید محکوم گردد. مسیح طبیعت را دوست دارد، همچنان که در روزگاران بعد قدیس فرانسیس آسیزی آن را دوست خواهد داشت.
لیکن هستیِ این جهان در برابر درخشش و جلای ملکوت آسمان جلوهای ندارد.
دنیا نیرزد که غم آن خورند: «در غم معیشت خود مباشید که چه بخورید یا چه بیاشامید[1]… در اندیشهی فردا مباشید؛ زیرا فردا اندیشهی خود خواهد کرد»[2]. تنها آنچه در ملکوت آسمانها واقعیت است قدر و ارزش دارد. «گنجها برای خود بر روی خاک نیندوزید، جایی که کرم و زنگ تباه سازند[3] … بلکه گنجها برای خود در آسمان بیندوزید»[4].
پس آن یگانه چیزی که قدر و ارزش دارد چیست؟ هر کسی بر این دو راهی سهمگین جای دارد که در ملکوت آسمان پذیرفته یا از آن رانده شود. هر کس باید بداند چه راهی را میخواهد در پیش گیرد. از گزینش این یا آن[5] گزیری نیست. «اگر دست راستت ترا به گناه افکند آن را ببر و از خود دور انداز، زیرا ترا بهتر که یکی از اندامها تباه گردد تا همهی تن به دوزخ افتد »[6]. «هیچ کس دو خواجه را خدمت نتواند کرد. نمیتوانید هم ممونا را خدمت کنید هم خدا را»[7]. نه حد وسطی در کار است و نه آشتی و سازشی، همه یا هیچ. همان یگانه امر واجب به جا میماند و بس: خدمت خدا و درآمدن به جاودانگی ملکوت او. اطاعت از خدا، که در همهی روزگاران اخلاق یهودان بود، اخلاق این یهودی که همان مسیح باشد نیز هست، لیکن این اطاعت، اگر به صورت تبعیتِ ظاهریِ عملی از الزامهایی معین چون احکام یک مجموعهی قوانین باشد، بسنده نیست. مقصودِ فرمانبرداری سرشت و باطن آدمی است که خواست خدا را با همهی دل و جان به اجرا در آورد. به گفتهی ارمیای نبی «خداوند قانون خود را در دل آدمی نوشته است»[8].
و بویژه این احکام به رفتار ظاهری تعلق نمیگیرند، بلکه به کنه روح و به وجود آن راه مییابند. روح باید پاک باشد. بذر گرایش زشت، در نهانگاه دل، به همان درجه محکوم است که عمل گنهکارانه: «هر کس به زنی به چشم شهوت نظر افکند خود در دل با او زنا کرده است»[9].
مسیح خواستار «قیام وجودی» است نه [صرفاً] «عمل» که خود از قیام وجودی ناشی میشود[10]. آن چیزی خواسته میشود که اراده از آن نشأت میگیرد. اگر چنین منشأی وجود داشته باشد، هیچ چیزی از این جهان نمیتواند وجود را آشفته سازد. «آنچه از دهان بیرون میآید آدمی را پلید میسازد نه آنچه به دهان در میآید»[11].
ارادهی خداوند همان زندگی به مقتضای ملکوت اوست ـ چنان زیستن که پنداری ملکوت او خود فرارسیده است، چنان زیستن که زندگی این جهان نشانهای باشد از ملکوت آینده و نزدیکیِ این واقعیت برین.
اصول اخلاقی مسیح را به هیچ روی نمیتوان در مجموعه و دستگاهی از احکام مربوط به «رفتار» در این جهان گنجاند. اصلی جز با اندیشهی ملکوت خداوند به دست داده نشده است و مسیح از آن به طریق کتابهای کهن عهد عتیق عبارت کرده است: تو خدا را دوست خواهی داشت، و همسایهی خود را همچون خودت. فرمان محبت از آنِ دین کهن یهودی است: «پس یَهُوَه، خدای خود را به تمامی جان و تمامی قوّت خود محبت نما» (سفر تثنیه، باب ۶، آیه ۵) «همسایه خود را چون خویشتن محبت نما» (سفر لاویان، باب ۱۹، آیه ۱۸) «خداوند از تو چه چیز را میطلبد غیر از اینکه انصاف را به جا آوری و رحمت را دوست بداری و در حضور خدای خویش با فروتنی سلوک نمایی» (صحیفهی میکاه نبی، باب ۶، آیه ۸). مسیح، در اینجا، به خلاف برابر نهادهای خود ـ که با «لیکن من به شما میگویم» آغاز میشود[12] ـ اصراری در نوآوری ندارد. وی این عنصر سنتی را، که خود همچون نشانهی ملکوت آینده در واقعیتِ عشق جلوهگر شده، با آن ملکوت عجین میسازد.
اما اتحاد ذهنی با خداوند، گریز بیخاصیت به بیرون از این جهان، تنهایی در جمع آدمیان، عزلت در پناه خدا، خودْ فقدان محبت است. فرد به هیچ روی تنها برای خویش نمیتواند از ملکوت خداوند بهرهای برگیرد. هر آن که خدا را دوست دارد همسایهاش را نیز دوست دارد. از این رو، پُری و سرشاریِ زندگی این جهانی در محبت است، که نشانهی ملکوت خداوندی است.
محبت خدا نسبت به آدمی و محبت آدمی نسبت به همسایهاش ملازم یکدیگرند. محبت خدا جز به کسی که خود محبت نماید روی نمیکند. خداوند در دل ما محبت میآفریند؛ بی محبت، ما محکومیم.
محبتِ مبرّا از هر گونه غرض و آزاد از این جهان همان ملکوت به حقیقت پیوستهی خداوند است[13]. آنگاه این محبتْ بیکران و نامشروط است. توصیهی کاملاً بیسابقهی مسیح که عهد عتیق از آن بیگانه است از همین جا بر میآید: دشمن خود را دوست داشتن، بدی را با نیکی پاداش دادن. «دشمنان خود را دوست بدارید، آنان را که از شما بیزارند دعای خیر کنید، آنان را که به شما دشنام میدهند دعای خیر کنید، آنان را که به شما جفا میرسانند دعا کنید»[14].
پس این محبت عاطفهای پوچ و بی مغز نیست[†]، سخن بر سر محبت به همسایه است. اما همسایهی من کیست؟ هر آنکه در مکان و زمان به من نزدیک است و به من نیاز دارد، نه آنکه به طریقی ممتاز است یا به نحوی از اَنحاء با من «خویشاوندی» دارد. این معنی را داستان سامری مهربان نشان میدهد: مردی از اورشلیم که راهزنان لختش کرده بودند، نیمه جان در کنار راه افتاده بود. کاهنی از آنجا گذشت، و از پی او یکی از لاویان، و هیچ یک درنگ نکردند. آنگاه یکی از سامریان، که اورشلیم به چشم حقارت به آن مینگریست، فرارسید. دلش بر وی بسوخت و بر زخمهای او مرهم نهاد. «کدامیک از این سه تن با آنکه به دست دزدان افتاده بود همسایه بود؟»[15]
این محبت با سودای چیرگی منافی است: «از شما هر که خواستار بزرگی باشد خادم شما خواهد بود و هر که خواستار سروری باشد بندهی شما خواهد بود»[16].
سرانجام، این محبت خواستار تسلیم بیقید و شرط آدمی است به موعظه مسیح: «هر که پدر یا مادر خویش را بیش از من دوست بدارد شایستهی من نباشد… و هر که صلیب خود را بر نگیرد و در پی من نیاید شایسته من نباشد».[17]
محبت بلا شرط، که مسیح از آن همچون نشانهای از ملکوت آسمان سخن میگوید، با اطاعت از قوانین یا برحسب طرح و برنامه و قصد و نیتی به حقیقت نمیپیوندد. مسیح قانون مطلق را مردود میداند، اما نه برای رسیدن به بیقانونی، بلکه برای یافتن سرچشمهی قانون که در ورای هر قانونی است و قانون از آن نشأت میگیرد. به دیدهی او، در قانون سنتی عهد عتیق حرفی نیست. به خلاف آنچه پولس رسول بعدها کرد، به اصل این قانون حمله نمیبرد. لیکن، فرمان بردن از قانونی معیّن تالیِ پیروی از زندگی به فرمان خداوند است. «سبت برای آدمی مقرر شده است نه آدمی برای سبت»[18]. رعایت آداب و اعمال دینی نقصان اخلاقی را جبران نتواند کرد: «پس هر گاه نذر خود را به قربانگاه بری و در آنجا به یادت آید که برادرت بر تو حقی دارد، نذر خود را پیش قربانگاه بگذار و نخست برو و با برادر خویش صلح کن؛ سپس بیا و نذر خود را نثار کن»[19].
قانون به ریا راهبر است. آنکه اساساً برحسب قانون رفتار میکند، بدیِ باطنِ خود را پنهان میسازد. مسیح، در مخالفت با رعایتکنندگان قانون که احساس باطنی خیر را از دست دادهاند میگوید: «حکم خدا را با سنت خود نابود ساختهاید»[20]. وی از فریسیان بر حذر میدارد که خوش دارند «در بازارها به آنان سلام کنند و در کنیسهها در صدر بنشینند»[21] و «خانههای بیوهزنان را به کام میکشند و از روی ریا نیایشها را طولانی میسازند»[22].
از این رو یکی از خصایص اساسی اخلاقِ ملکوت همان آزادی رفتاری است که در مسیح دیده میشود. این اخلاق بر پایه محبت بنا شده است نه بر بنیاد قانون. با اینهمه، مسیح هیچ یک از قوانین واقعی را باطل نمیسازد، بلکه چنین قانونی را برمیگیرد و در حد و مرزهای آن نگاه میدارد. رفتارهای مسیح، که همه جا ملامتزاست، از همین ناشی میشود: به نزد کسانی میرود که زندگی ناپسندی دارند… با روسپیان سخن میگوید و زن گنهکاری را که به او ایمان آورده آمرزیده میشمارد، «زیرا که محبت بسیار نموده است»[23].
مسیح اصول اخلاقی نوی نیاورده است؛ وی اصول اخلاقی توراتی را به جِدّ گرفته، آن را پالوده و چندان عمق بخشیده که در پیشگاه خدا و ملکوتش حقیقت یابد. وی این اخلاقیات را، بیپروای پیآمدهای آن در «این جهان»، تجربه کرده است، چه «ملکوت خدا نزدیک است».
پیوست
انجیلْ عیسی مسیح را به همان روشنی همچون نیرویی خام در خشونت و پرخاشگری نشان میدهد که در دیگر ویژگیهای نرمی و ملایمتْ بیحد و نهایت:
گفتهاند: وی بخشم به گرد خود نگریست ـ فلان را سرزنش کرد. ـ فلان را تهدید کرد. چون میوه ای که می جست بر درخت انجیر نیافت، آن را خشکاند و با این عبارات نفرین کرد: «بگذار هرگز کسی از تو میوه نخورد!»[24] در روز داوری، کسانی را که ارادهی پدر آسمانی را به جا نیاوردند خواهد راند و به آنان خواهد گفت: «هرگز شما را نشناختهام، از من دور شوید!»[25] آنان به ظلمات رانده خواهند شد، به آنجا که گریه است و صدای به هم خوردن دندانها. وی چنین تهدید میکند: «هر که مرا پیش مردم انکار کند، من نیز او را پیش پدر خود که در آسمان است انکار خواهم کرد. گمان مبريد که آمدهام تا صلح به زمین آورم؛ آمدهام تا شمشیر آورم نه صلح. زیرا آمدهام تا پسر را از پدر و دختر را از مادر جدا سازم»[26]. وی شهرهایی را که توبه نکردهاند نفرین میکند: «وای بر تو ای خورزین! وای بر تو بیت صيدا! … در روزِ شمار با صور و صیدون از شما سختتر رفتار نخواهد شد»[27]. چون پطرس او را ملامت میکند که گفته است که پسر انسان باید رنج بسیار کشد و کشته شود و از نو زنده گردد، عیسی مسیح بانگ بر می آورد: «دور شو از من ای شیطان! تو چون آدمیان میاندیشی و اندیشههایت خدایی نیستند»[28]. وی به قهر و با تازیانه سوداگران را از هیکل بیرون می راند[29].
شایسته نیست که از مسیح چهره ای مداراگر، ملایم و رئوف و مهربان و بویژه مردی ناتوان از مقاومت و شکیبایی بسازیم.
در طریقهای که عیسی مسیح از آن خواستار ایمان است آميزهی خاصی از ملایمت و آشتیناپذیریِ پیکارجویانه نمودار است. وی میتواند بگوید: «یوغ من خفيف و بار من سبك است»[30]، ولی در عین حال، میتواند خواستار شود که بیدودلی و بیکم و کاست از او پیروی کنند. وی خطاب به جوانی که باز میخواست پدرش را دفن کند میگوید: «در پی من آ و بگذار تا مردگان مردگان خود را دفن کنند»[31]. وی از زبان اشعیا کافران را لعن می کند: «خواهید شنید و هیچ نخواهید فهمید… این قوم را سنگدل ساز»[32]، و خدا را سپاس می گوید که حقیقت را از حکیمان و هوشمندان پنهان و بر مردم ساده و حقیر آشکار داشته است… .
یادداشتها
[*] برگرفته از کتاب «مسیح» نوشته کارل یاسپرس، ترجمهی احمد سمیعی، انتشارات خوارزمی،1373.
[†] بنگرید به سخنی دیگر از یاسپرس در همین کتاب، که در پیوست آوردهایم.
[1] پس اندیشه مکنید و مگویید چه بخوریم یا چه بنوشیم با چه بپوشیم. (انجیل متی،باب ۶، آیه ۳۱)
[2] پس در اندیشه فردا مباشید زیرا فردا اندیشه خود را خواهد کرد. (انجیل متی، باب ۶، آیه ۳۴)
[3] گنجها برای خود بر زمین نیندوزید جایی که بید و زنگ زیان میرساند و جایی که دزدان نقب میزنند و دزدی مینمایند. انجیل متی، باب 6، آیه 19)
[4] بلکه گنجها به جهت خود در آسمان بیندوزید. (انجیل متی، باب 6، آیه 20)
[5] اشاره به Aut Caesar, aut nihil (یا قیصر یا هیچ).
[6] و اگر دست راستت ترا بلغزاند قطعش کن و از خود دور انداز زیرا ترا مفیدتر آن است که عضوی از اعضای تو نابود شود از آنکه کل جسدت در دوزخ افکنده شود. (انجیل متی، باب ۵، آیه ۳۰)
[7] هیچ کس دو آقا را خدمت نمیتواند کرد زیرا یا از یکی نفرت دارد و با دیگری محبت و یا به یکی میچسبد و دیگر را حقیر میشمارد محال است که خدا و ممونا را خدمت کنید. (انجیل متی، باب ۶، آیه ۲۴)
[8] آنگاه خداوند دست خود را دراز کرده دهان مرا لمس کرد و خداوند به من گفت اینک کلام خود را در دهان تو نهادم. (ارمیای نبی، باب ۱، آیه ۹)
[9] هر کس به زنی نظر شهوت اندازد همان دم در دل خود با او زنا کرده است. (انجیل متی، باب ۵، آیه ۲۸)
[10] این قوم به زبانهای خود به من تقرب میجویند و به لبهای خویش مرا تمجید مینمایند لیکن دلشان از من دور است. (انجیل متی، باب 15، آیه 8)
[11] نه آنچه به دهان فرومیرود انسان را نجس میسازد بلکه آنچه از دهان بیرون میآید انسان را نجس میگرداند (انجیل متی، باب ۱۱، آیه ۱۵)
[12] انجیل متی باب ۵، آیات 44، 39، 34، 32، 28، 22؛ موعظه فراز کوه؛ به عنوان مثال: شنیدهاید که به اولین گفته شده است زنا مکن. لیکن من به شما میگویم هر کس به زنی نظر شهوت اندازد همان دم در دل خود با او زنا کرده است. (انجیل متی، باب ۵، آیات ۲۷ و ۲۸)
[13] شنیدهاید که گفته شده است دوست خویش را دوست بدار و از دشمنت بیزاری جوی. اما من میگویم که دشمنان خویش را دوست بدارید و برای آنها که شما را آزار میدهند، دعای خیر نمایید. چنین کنید تا پدر آسمانی خود را فرزندانی راستین باشید، زیرا او آفتاب خود را بر نیکان و بدان میتاباند و باران خود را بر دادگران و ستمکاران فرو میبارد. اگر آنهایی را محبت نمایید که شما را محبت مینمایند، چه اجر دارید؟ آیا باجگیران نیز چنین نمیکنند؟ و اگر فقط با دوستان خود دوستی کنید، چه فضیلتی دارید؟ آیا مشرکان نیز چنین نمیکنند؟ پس شما کامل باشید، همان گونه که پدر آسمانی شما کامل است. (انجیل متی، باب ۵، آیات ۴۳ تا ۴۸)
[14] دشمنان خود را محبت نمایید و برای لعنکنندگان خود برکت بطلبید و به آنانی که از شما نفرت کنند احسان کنید و به هر که به شما فحش دهد و جفا رساند دعای خیر کنید. (انجیل متی، باب ۵، آیه ۴۴) (همچنین لوقا باب ۶، آیه ۲۷ و بعد).
[15] و در این هنگام، فقیهی برخاست و بهر آزمودنش او را گفت: «استاد، چه باید بکنم تا حیات جاودان را به میراث برم؟» وی را گفت: «در شریعت چه مکتوب است؟ چه سان میخوانی؟» پاسخ گفت: «خداوندْ خدای خویش را به تمامی دل و تمامی جان و تمامی قدرت و تمامی ذهن خویش دوست بدار؛ و همنوع خویش را چون خویشتن». عیسی به او گفت: «نیکو پاسخ گفتی؛ چنین کن تا حیات یابی». لیک او که میخواست خویشتن را محق نماید، عیسی را گفت: «و همنوع من که باشد؟» عیسی پاسخ گفت: «مردی از اورشلیم به اَریحا میرفت که گرفتار رهزنان شد. او را برهنه کردند و سخت زدند و نیمهجان رها کردند و رفتند. کاهنی از آن راه میگذشت؛ او را بدید و به راه خود رفت. لاویی نیز بدان مکان رسید، او را بدید و به راه خود رفت. لیک سامریی که در حال سفر بود، نزدزیک او رسید و وی را بدید و به دلش رحم آمد. نزدیک آمد و زخمهایش را مرهم نهاد و بر آنها روغن و شراب ریخت. پس آنگاه او را به مرکب خویش نشاند و به میهمانسرا برد و تیمارداری کرد. فردای آن روز، دو دینار درآورد و به صاحب میهمانسرا داد و گفت: «او را تیمارداری کن و آنچه افزون بر این خرج کنی، چون بازگردم بر تو خواهم پرداخت». به رأی تو از این سه تن کدامیک خویشتن را همنوع مردی که به دست راهزنان افتاد نمایاند؟» گفت: «آن که بر او مرحمت آورد». و عیسی او را گفت: «برو و تو نیز چنین کن». (انجیل لوقا، باب 10، آیات 37- 25)
[الف-خدا را «به تمامی دل خویش» دوست داشتن، یعنی امیال درونی خود را تابع خدا گرداندن و بر مائدهی الهی طغیان نکردن. / ب-خدا را «به تمامی جان خویش» دوست داشتن، یعنی با زندگی و تن خاکی خود که در صورت لزوم تا سر حد شهادت پیش میرود. / ج-خدا را «به تمامی توان خویش» دوست داشتن، یعنی با اموال خود و آنچه داریم، با داراییهای ظاهری خویش. (از پانوشت عهد جدید، ترجمهی پیروز سیّار، ذیل آیات 11- 1، باب چهارم انجیل متی، در توصیف آزمونهای عیسی)]
[16] هر که از شما بزرگتر باشد خادم شما بوَد و هر که خود را بلند کند پست گردد و هر که خود را فروتن سازد سرافراز گردد. (انجیل متی، باب ۲۳، آیات ۱۱ و ۱۲)
[17] هر که پدر یا مادر را بیش از من دوست دارد لایق من نباشد… و هر که صلیب خود را بر نداشته از عقب من نیاید لایق من نباشد. (انجیل متی، باب ۱۰، آیات ۳۷ و ۳۸)
[18] سبت به جهت انسان مقرر شد نه انسان برای سبت. (انجیل مرقس، باب ۲، آیه ۲۷)
[19] پس هر گاه هدیه خود را به قربانگاه ببری و آنجا به خاطرت آید که برادرت بر تو حقی دارد، هدیه خود را پیش قربانگاه واگذار و رفته اول با برادر خویش صلح نما و بعد آمده هدیه خود را بگذران. (انجیل متی، باب ۵، آیات ۲۳ و ۲۴)
[20] پس کلام و حکم خدای را، به تقلید و «سنّت» خویش باطل نمودهاید. ای ریاکاران! اِشَعْیا در باب شما چه نیک نبوت کرد آنگاه ه گفت: این قوم مرا به لبان ارج مینهند، لیک دل ایشان از من دور است. به عیث مرا عبادت میکنند، فرائضی که تعلیم میدهند جز احکام بشری نیست. (انجیل متی، باب 15، آیات9-7). نیز: وای بر شما ای کاتبان و فریسیان ریاکار که ده یکِ نعناع و رازیانه و زیره را ادا میکنید، لیک اعظم احکام شریعت را که دادگری و رحمت (مهربانی) و راستی است، ترک کردهاید […] ای راهنمایان کور پشه را صافی میکنید و شتر را فرومیبرید. (انجیل متی، باب 23، آیات 24-23)
[21] وای بر شما ای فریسیان که صدر کنایس و سلام در بازار را دوست میدارید. (انجیل لوقا، باب ۱۱، آیه ۴۳)
[22] وای بر شما ای کاتبان و فریسیان ریاکار زیرا خانههای بیوه زنان را میبلعید و از روی ریا نماز را طویل میکنید… (انجیل متی، باب ۱۴، آیه ۲۳)
[23] یک فریسی او را میهمان کرد تا با وی غذا تناول کند؛ به خانهی فریسی درآمد و بر سر خوان نشست. و در این هنگام زنی که در آن شهر گنهکار بود، چون دریافت که در خانه فریسی بر سر خوان است، ظرف عطری آورد. و پشت سر او کنار پاهایش نشسست و اشک ریزان، سرگرم شستن پاهای او به اشکهای خویش شد؛ و آنها را با گیسوانش خشک کرد و غرق در بوسه ساخت و به عطر تدهین کرد. آن فریسی که او را دعوت کرده بود، چون این را بدید با خود گفت: «اگر این مرد پیامبر بود، میدانست این زن که او را لمس میکند کیست و چون است: زنی گنهکار!» لیک عیسی به سخن درآمد و او را گفت: «شمعون ترا سخنی میگویم.» پاسخ گفت: «بگو استاد» گفت: بستانکاری را دو بدهکار بود؛ یکی پانصد دینار وام داشت و دیگری پنجاه. چون مالی از برای ادای وام نداشتند، دِین هر دو را بخشید. از آن دو کدامیک بیشتر او را دوست خواهد داشت؟» شمعون پاسخ گفت: «گمان می کنم آن که او را افزون تر بخشید.» او را گفت: «نیکو حکم کردی.» و به زن روی کرد و شمعون را گفت: این زن را میبینی؟ به خانهات درآمدم و بر پاهایم آب نریختی؛ لیک او پاهایم را به اشکهای خویش شست و با گیسوانش خشک کرد. بر من بوسه نزدی؛ لیک او از آن دم که در آمدم، از بوسه زدن بر پاهایم باز نایستاده است. سرم را روغن نمالیدی؛ لیک او پاهایم را عطرآگین کرد. از این روی ترا میگویم که گناهان او، گناهان بسیار او، بر وی آمرزیده شد چون محبت بسیار نمود . لیک آن کس که کمتر آمرزیده شود، محبت کمتر می نماید.» پس آنگاه زن را گفت: «گناهانت آمرزیده شد.» و آنان که با او بر سر خوان بودند، در دل گفتند: «این کیست که گناهان را نیز می آمرزد؟» لیک او زن را گفت: «ایمان تو نجاتت بخشد؛ به سلامت برو». (انجیل لوقا، باب 7، آیات 36- 50)
[24] ناگاه درخت انجیری که برگ داشت از دور دیده آمد تا شاید چیزی بر آن بیاید اما چون نزد آن رسید جز برگ بر آن هیچ نیافت زیرا که موسم انجیر نرسیده بود، پس عیسی توجه نموده بدان فرمود از این تا به ابد هیچ کس از تو میوه نخواهد خورد و شاگردانش شنیدند. (انجیل مرقس، باب ۱۱، آیات ۱۳ و ۱۴)
[25] آنگاه به ایشان صریحاً خواهم گفت که هرگز شما را نشناختم. ای بدکاران از فسق دور شوید (انجیل متی، باب ۷، آیه ۲۳)
[26] اما هر که مرا پیش مردم انکار نماید من در حضور پدر خود که در آسمانست او را انکار خواهم نمود. گمان میرید که آمدهام تا سلامتی بر زمین بگذارم، نیامدهام تا سلامتی بگذارم بلکه شمشیر را. زیرا که آمدهام تا مرد را از پدر خود و دختر را از مادر خویش و عروس را از مادر شوهرش جدا سازم. (انجیل متی، باب ۱۰، آیات ۳5 – 33)
[27] آنگاه شروع به ملامت نمود بر آن شهرهایی که اکثر از معجزات وی در آنها ظاهر شد زیرا که توبه نکرده بودند. وای بر تو ای خوَرزین وای بر تو ای بیت صیدا زیرا اگر معجزاتی که در شما ظاهر گشت در صور و صیدون ظاهر میشد هر آینه مدتی در پلاس و خاکستر توبه مینمودند. لیکن به شما میگویم که در روز جزا حالت صور و صیدون از شما سهلتر خواهد بود. (انجیل متی، باب ۱۱، آیات ۲2 – 20)
[28] و از آن زمان عیسی به شاگردان خود خبر دادن آغاز کرد که رفتن او به اورشلیم و زحمت بسیار کشیدن از مشایخ و رؤسای کَهَنه و کاتبان و کشته شدن و در روز سیم برخاستن ضروری است. و پطرس او را گرفته شروع کرد به منع نمودن و گفت حاشا از تو ای خداوند که این بر تو هرگز واقع نخواهد شد. اما او برگشته پطرس را گفت دور شو از من ای شیطان زیرا که سدّ راه من میشوی، چه افکار تو نه فکرتهای خدا، که اندیشههای آدمیان است. (انجیل متی، باب ۱۶، آیات ۲3 – ۲1) نیز انجیل مرقس، باب ۸، آیات ۳3 – ۳1
[29] پس عیسی داخل هیکل خدا گشته جمیع کسانی را که در هیکل خرید و فروش می کردند بیرون نمود و تختهای صرافان و کرسیهای کبوترفروشان را واژگون ساخت. (انجیل مرقس،باب ۱۱، آیات ۱۵ و ۱۶)
[30] زیرا یوغ من خفيف و بار من سبك است. (انجیل متی، باب 11، آیه 30)
[31] و دیگری از شاگردانش بدو گفت خداوندا اول مرا رخصت ده تا رفته پدر خود را دفن کنم. عیسی وی را گفت مرا متابعت کن و بگذار که مردگان مردگان خود را دفن کنند. (انجیل متی، باب ۸، آیات ۲۱ و ۲۲)
[32] و در حق ایشان نبوت اشعیاء نبی تمام میشود که میگوید به سمع خواهید شنید و نخواهید فهمید و نظر کرده خواهید نگریست و نخواهید دید. زیرا قلب این قوم سنگین شده و به گوشها به سنگینی شنیدهاند و چشمان خود را بر هم نهادهاند مبادا به چشمها ببینند و به گوشها بشنوند و به دلها بفهمند و بازگشت کنند و من ایشان را شفا دهم. (انجیل متی، باب 13، آیات 14 و 15)
شفقت حقیقی، شفقت بیبنیاد
شفقت حقیقی، شفقت بیبنیاد[1]
وقتی آدمی خود را به جای همسایهاش میگذارد، خدای تعالی خویش را به جای آدمی میگذارد؛ محو شدن آنچه ما را از همسایهمان جدا میکند در حکم محو شدن چیزی است که ما را از خدا جدا میکند.
در زمانه ما اغلب احسان را با دادن پول یا اجناس به فقرا یکی میدانند. با وجود این وقتی پیجوی ریشههای کهن این واژه در انگلیسی میشویم میبینیم که احسان در اصل با نوعی عمل غیرمادی که دو طرف میخواهد، سروکار دارد. احسان یعنی عشق معنوی (یا روحانی). غرضم از به کار بردن این وصف این است که این قسم عشق را از عشقهای شاعرانه، دوستانه، و خانوادگی ممتاز کنم؛ همه این قبیل عشقها «خود» انسان را قوت و قوّت میدهند، مگر اینکه در کوره احسان، که عشقی است خود برانداز، آبدیده شوند. وقتی مشق عشق احسان میکنم که خیری به شما برسانم و در آن حال توقع تلافی یا تشکر نداشته باشم، در نظر نگیرم که آیا به شما علاقه دارم یا نه، و حتی اهمیتی به این ندهم که آیا شما فکر میکنید آنچه من به شما رساندهام خیر است یا نه. عشقی از این دست دومین فضیلتی اصلی است: شیوۀ دومی برای جذب حقیقت و منجذب شدن در آن، طریقهی دومی برای نزدیک شدن به خدا، و راه دومی برای مبدل شدن به آنچه پیشاپیش هستیم.
احسان هم مثل همهی فضایل به نفس انسان مربوط میشود.
[…] فضیلتِ احسان دقیقاً پای احساس یا عاطفه ما را به میان میکشد. همانطور که عاطفه از اجزاء مقوّم آدمیت آدمی است، انطباق این جزء با خدا هم جزء ضروری زندگی معنوی است. آیا منافاتی بین این دو هست؟
یادآوری یک نکته و ذکر یک تفکیک احتمالاً به رفع این سردرگمی کمک خواهد کرد. مطلبی که باید به یاد آورده شود صرفاً این است که «انسان باید بداند هر چیزی را چه طور در جای خودش بگذارد»[2]. وقتی درباره مراتب واقعیت بحث میکردیم، ما را به این اصل التفات دادند، ولی دقیقاً اینجاست که ذکر آن مناسب مقام است. فهم قدر و قیمت نسبی امور و تشخیص میزان اهمیت آنها در هر مرحله از سیر ما ضروری است. وقتی میگوییم فلان چیز از بهمان چیز کماهمیتتر است، و لذا نباید به آن اجازه داد حکم را در دست خودش بگیرد، به این معناست که آن چیز را در جای خودش بگذاریم. ولی به این معنا نیست که وانمود کنیم آن چیز هیچ جایگاهی ندارد.
باید عاطفه و احساس را از عاطفهزدگی و احساساتیگری به دقت جدا کرد. اولی مثل پنجرهای است که به روی جهان باز است و این قابلیت را دارد که انسان از طریق آن در معرض نور و هوای تازه واقعیت عینی قرار گیرد. «در این صورت عاطفه یا احساس نوعی تشبه به حقایق، و لذا نوعی فرعی از معرفت است». ولی عاطفهزدگی نوعی اعوجاج درونی است که در آن حال حالت درونی و صرفاً فردی این یا آن نفس خاص مانع خبر یافتن او از عالم خارج میشود. روشن است که در طریق معرفت باید از چنین چیزی احتراز کرد. مسلماً وقتی به پیوند بین احسان و احساس اشاره میکنم، نمیگویم که چنین فضیلت مهمی باید در بند حالات و ترجیحات گذرای ما باشد. بلکه کاملاً برعکس، عشقورزی درست اغلب مستلزم این است که ما بر خلاف پسند و ناپسند خودمان عمل کنیم، و این خود جدّ و جهد مستمر اراده و پیکار مدام با تمایلات نفسانی را طلب میکند. عشق معنوی یا روحانی از مقوله دلباختن نیست، از مقوله گداختن است.
احساسات به معنای آمال، اهواء و احوال زودگذر عارض بر نفس انسان اغلب سدّ راه این عشق ورزیدن است و با سیر ما در مسیر سلوک نمیسازد. «برانگیزش احساسات آن وجوهی از خوبی و بدی را که صرف تعریف منطقی نمیتواند آنها را حساً و حضوراً به ظهور درآوَرَد، ظاهر میکند و به انسان امکان میدهد آنها را ادراک کند. » به این معنا احساس در سیر همساز شدن با اصول حکمت حائز مقام مخصوصی است، زیرا هر چند اصولی از این دست ممکن است نزد برخی صرف انتزاع به نظر برسد، ولی همین اصول «ناگزیر به شخص برخوردار از معرفت احساس یقین و نیز سکون، آرامش و ابتهاج نفس میبخشد». هر یک از این احساسات خود نحوهای از کسب تناسب و سنخیت است که میتواند درک ما از حقیقت را ژرفتر کند، و آن نیز به نوبه خود میتواند به برانگیخته شدن ما برای مداومت ورزیدن بر فضایل مدد برساند. «معرفتِ درست نفس را نمیخشکاند و احسان درست حقیقت را باطل نمیکند».
دو خطا در مورد محبت وجود دارد که اگر میخواهید به اهمیت محبت در زندگی معنوی پی ببرید باید از آنها احتراز کنید. هر دوی این خطاها از بلیههای عامّ روزگار ماست. یکی این است که گمان میکنند زندگی معنوی امری است کاملاً خویشتنخواهانه و بنابراین مغایر با محبت. دیگر اینکه تصور میکنند که محبت به معنای نرمخویی و ملاطفت است. هر یک از این خطاهای رایج از آنجا نشئت میگیرد که احسان به دیگران را که میتوان آن را محبت پیشرونده نامید، از محبت بالارونده که ما باید نسبت به خدا داشته باشیم، منقطع و منسلخ میکنند. مسیح(ع) میفرمود، دوست داشتن خدا با همگی وجودمان، اولین و بزرگترین فرمان اوست، چه تنها چیزی است که به فرمان دوم او یعنی اینکه ما همسایهمان را مثل خودمان دوست بداریم، معنا و ارزش میدهد. «احسان در حقیقتِ خود این است که خدا را بیش از خودمان و همسایهمان را به قدر خودمان دوست بداریم، و به این ترتیب خودمان را دوست بداریم ولی نه بیش از خدا؛ نه اینکه همسایهمان را بیش از خودمان دوست بداریم و خودمان را ملزم بدانیم که به او چیزی ارزانی کنیم که به عقیدۀ خودمان اگر به جای او بودیم درخور ما نبود». بگذارید ببینیم این سخن به چه معنی است.
به نظر میرسد بسیاری از همعصران ما تصور میکنند فقط کسانی در زندگی روش اهل باطن را در پیش میگیرند که انسانهای دیگر را به چیزی نمیگیرند و خوار میشمرند؛ همچنین کسانیکه اهل خلوتگزینی یا گوشهنشینی هستند به خاطر آنچه تصور میشود مردمگریزی آنهاست به تمسخر گرفته میشوند. این خطا از خود متدینان فراوان سر میزند، همانها که الگویشان در معنویت معمولاً از ردههای خیر و نیکوکار و سایر کسانی گرفته شده که کمکهایشان به چشم میآید، یعنی آن عده که به انواع مختلف فعالیتهای خیریه مشغولند، از جمله مراقبت از بیماران، اطعام گرسنگان، و امثال و نظائر آن. ولی اگر خوب دقت کنید، به وضوح میبینید که این تصورات به درد کوتهبینی و تنگچشمی مبتلاست. کسانی که مسیر معنویت و خویشتنخواهی را یکی میدانند، یا تلویحاً میگویند که روش اهل باطن در نفس ذات خود کامل نیست و باید با خدمت به خلق کاملش کرد، از یاد بردهاند که «فعالیتهای پرکار و بار بنی آدم چندان قدر محسوسی ندارد» چنان که نه میتواند «خالق خیر باشد نه منهدمکننده شرّ». از قرار معلوم این عده نفهمیدهاند که فعالیت اجتماعی از آن جهت که فعالیت اجتماعی است حاصلی «به جز تغییر وضع چیزهای خوب و بد دور و بر ما ندارد. » تنها مصداقی از احسان که میتواند نتایج ماندگار داشته باشد آن احسانی است که در صدد است «نفس را از شرّ اوهام و هوی خلاصی بخشد و با این کار عالم را از شرّ موجودی شرور نجات دهد؛ یعنی فضایی خالی ایجاد کند تا خدای تعالی بتواند آن را پر کند و با این پرکردن، خویش را به انسان عطا کند». بزرگترین هدیه محبّ به محبوب هدیهای است که بیشترین خیر ممکن در آن لحاظ شود. ولی بزرگترین خیر ممکن نجات یا رستگاری است، و مسلماً نفس من تنها نفسی است که میتوانم به مدد خدا نجاتش دهم. «از آنجا که محال است که به دیگران خیری بیش از آنچه به خودمان میتوانیم برسانیم، برسانیم ـ چرا که قداست منتقلنشدنی است ـ دیگران را بیش از خودمان دوستداشتن معنای محصَّلی ندارد؛ دوستیای که در عالم واقعیات عینی ما بهازایی ندارد، امری تهی است و خواه ناخواه به بیراهه خواهد افتاد».
محبت بیمغز و مایه رسم معهود و عادت مألوف این زمانه به نظر میرسد. دعوت به کارهای خیر عمومیت دارد، ولی همان قدر که عمومیت دارد، با خود مطلقبینی در اخلاقیات هم پیوند خورده است. عوام فریبانی که به احساسات مردم میآویزند و نیز مهندسان اجتماعی از هر مرام و مسلک سیاسی، با سوء استفاده از دغدغه خاطر رایج در فرهنگ ما برای آسایش جسمانی و رفاه مادی، حساب شده و سنجیده از حس شفقت و احساس گناه ما بهرهبرداری میکنند، و نتیجه این شده که احسان تقریباً به نحو انحصاری با توزیع دوباره و دیگرگونه قدرت و خوبیهای زودگذر یکی گرفته میشود ولی «این صرفاً نوعی هماوردجویی گستاخانه در مقابل خدا است»؛ در بن و بنیان خود تلاشی است «برای نشان دادن اینکه انسان بهتر از خداست، یا اینکه فقط انسان خوب است، انسانی که از صفت معنویت و لذا انسانیت “خلع شده است”». لطفاً حرفهای مرا بد معنا نکنید. واضح است که در انجام کار خیر برای همسایه و همنوع هیچ عیب و ایرادی نیست. همۀ سنتها چنین چیزی طلب میکنند و فیلسوف حکمت خالده بیدرنگ متذکر میشود که بخشش مادیات و کارهایی که از سر شفقت انجام میگیرد، غیر از کمک به انسانهای دیگر، برای نفس آن کسی که چیزی میبخشد نفع بیحدّ و حساب دارد. با وجود این کسی که درکش از احسان صرفاً محدود به این بُعد افقی است از درک این معنی عاجز مانده که کارهای خیر او، هر قدر هم ستودنی باشد، خواه ناخواه «زهری» در خود دارد که «تنها با اعتقاد جازم به اینکه خدا را به هیچ یک از آنها حاجتی نیست، دفع میشود. »
چیزی که خدا میخواهد، «در عین حال که او مسلماً حاجت به هیچ چیز ندارد»، نفس نامیرای ماست. «در تحلیل نهایی، خدا خودش را در ما میخواهد. بنابراین باید از هر نوع تلقی مادیگرایانه و عوام فریبانه از احسان احتراز کرد و هیچگاه از یاد نبرد که آنچه “مطلوب” خداست – و یگانه چیزی که میتواند مطلوب او باشد – “حیات” ابدی کسی است که چیزی میبخشد و حیات ابدی کسی که چیزی میستاند». و نیز نباید از یاد ببریم که این دو حیات سخت به هم متصل است. قبلاً گفتم که قداست منتقلنشدنی است. ولی با این حال این سخن هم به همان اندازه درست است که صفت قدسی فلان شخص خاص میتواند دیگران را چنان به سوی خود بکشد که آنها هم پا در مسیر سلوک معنوی بگذارند و با لطف خدا خود به قداست راه ببرند. «آنکه ظرفیت قدیس شدن دارد ولی از قدیس شدن غفلت میکند، نمیتواند احدی را نجات دهد؛ محض نفاق است که کسی سستی و سردی طبع خودش را پشت پردهای از کارهای خیر پنهان کند». در حقیقت غالبِ آنچه به عنوان دیگرخواهی قالب میشود، صرفاً شکل دیگری از خودخواهی است.
مانع دومی که سر راه درک درست معنای احسان وجود دارد این اُغلوطه رایج است که محبت یعنی اینکه هیچگاه باعث رنجش خاطر کسی نشویم و هرگز عصبانیت به خود راه ندهیم. محبت با نرمخویی و مدارای با خلق یکی گرفته میشود، و مدارا هم ابداً به این معنا نیست که کسی پذیرفته باشد سنگینی بار فلان خطا یا رذیلت را تحمل کند، بلکه در حکم این شده که انسان خیال کند در واقع اصلاً خطا یا رذیلتی در کار نیست. در این چارچوب کسی که به گناهی اعتراض میکند تنها گناهکار حقیقی است، چرا که جزماندیشی کذایی او نشاندهنده ضعف و نقص در محبت است. شکّی ندارم که شما با این رویه آشنا هستید، و همانطور که قطعاً دیدهاید، این طرز تلقی عقاید دینی عصر ما را هم مبتلا کرده است. به نظر میرسد مؤمنان بیش از پیش حاضرند از سنتی که به آن تعلق دارند به خاطر آنچه آن را احسان، مدارای با خلق، و بلندنظری قلمداد میکنند، چشم بپوشند. در اینجا هم اشکال کار در این است که سعی میشود بُعد افقی بدون بُعد عمودی، یعنی عشق به انسان بدون عشق به حقیقت حاصل شود، و نتیجه همانا جایگزین متداولی است که خوشرفتاری نام گرفته است. «محبت به آفریدهها بیرون از خدای تعالی همانقدر بیمعنی است که بخواهند پرتوهای خورشید را در صندوقی محبوس کنند»، زیرا آفریده نسبی است، و هر نسبیتی در ورای خود به مطلق اشاره دارد که اصل هستی هر نسبیتی در همه حال و به تمام و کمال بدو وابسته است. در تأملات فصل سابق تواضع به این صورت توصیف شد که ما خودمان را چنان ببینیم که گویی کس دیگری هستیم، و با خودمان به آن شدت و حدتی رفتار کنیم که حقیقت اجازه میدهد، نه بیشتر. احسانِ درست را هم میشود به عکس این معنا تعریف کرد. احسان عبارت از این است که دیگران را چنان ببینیم که گویی آنها خود ما هستند، و با آنها همانقدر با تساهل و اغماض رفتار کنیم که حقیقت اجازه میدهد، نه بیشتر. در اینجا هم قید پایانی کلام مهم است. کرنش کردن در برابر رذیلتهای همسایه، یا ترغیب او به اینکه فکر کند هر چیز و همه چیز قابل قبول است فقط به این شرط که او صادقانه و خالصانه آن را بخواهد، عین این است که به او در قطع پیوند از اصل حقیقیاش، یعنی خدای یگانه که همان حقیقت است، مدد برسانیم، و مشکل بتوان چنین کاری را مصداق احسان دانست. آن چیزی از همسایه که من باید آن را دوست بدارم «امکان بالقوه حضور خدا در اوست»، نه آن مجموعه از تمایلات، عادات و گلایهها که «خود» او را تشکیل میدهد، زیرا این «خود»، مجازی و بیدوام است. بناست همسایهام را مثل خودم دوست بدارم، و این یعنی «احسان از این حقیقت آغاز میگیرد که همسایهام غیر از من نیست». اگر آنچه را که درباره پدیده آگاهی که ـ از تجلیات خدا بر انسان است ـ گفته میشد به خاطر بیاورید، باید تصدیق کنیم که «در دیده حق تعالی» همسایه من «نه “من”تر از خود من است و نه کمتر از من “من” است و بنابراین بپذیریم که «آنچه به “دیگری” دادهاند به “من” دادهاند». جان کلام اینکه «همسایه من هم بر صورت خدا آفریده شده است».
به لحاظ عملی ماحَصَل تمام این گفتهها این است که «احسان یا “شفقت بر خلق” شل آمدن و سستی نشان دادن نیست» و محبت واقعی هم ممکن است قرین نفرت و رنجش باشد. یعنی میتواند با نفرت از گناه، و نه گناهکار، همراه شود. به بیان ما بعدالطبیعی، چنین چیزی به معنی نفرت داشتن از یک «خود» خاص است و نه نفرت داشتن از خودی خود. در واقع محبت واقعی چه بسا در مواردی مستلزم آسیب زدن به «خود» تجربی، و مخصوصاً «خود» خودمان باشد، چون میخواهد وسیله حصول خیر پایدار باشد. قطع نظر از اینکه فلان مجموعه خاص از شرایط ممکن است چه واکنش خاصی اقتضا کند، محبت باید قاطع باشد، و چهبسا در وقت ضرورت با تندی همراه شود. زیرا «خوبیای که مولود ضعف یا خواب و خیال باشد هنر نیست؛ کَرَم و بزرگواری تا جایی زیباست که انسان قاطع و هشیار باشد». و این قاطعیت بهناچار گاه به صورت غیظ و غضب پدیدار میشود. «نفرتی هست که بخردانه است و لذا هیچ عنصری از هوی در آن نیست، و این همان بیزاری از عیوب خودمان و اموری است که در جهان اطراف ما با این عیوب متناظر است». توجه کنید که نیروی خشم ما در وهله نخست باید معطوف به آنچه در درون ماست باشد، و سپس متوجه آن چیزهایی از جهان خارج شود که علت و یا معلول ناخوشاحوالیهای «خود» است. نمیخواهیم
خود برتربینی را تأیید و تقویت کنیم. همه مطلب این است که «فقط شکستگی و استخفاف نفس است که هم سلاح و هم وسیله دفاعی است»، و سلاحی است که برای آن گروه از ما که درگیر مجاهده معنوی هستند و کماکان در این دنیا زندگی و کار میکنند، اهمیت ویژهای دارد. شکّی نیست که چیزی از قبیل سردی و بیتفاوتی هم وجود دارد، ولی «این چیزها رویهای زاهدانه و گوشهگیرانه است که در جامعه انسانی لزوماً عملی یا مطلوب نیست». مایا همان چیزی است که باید باشد، و از این زاویه که نظر کنیم، ما همه موظفیم نوعی روحیه بیتعلقی و انقطاع از عالم را در خودمان بپروریم. ولی این تسلیم درونی به بازی ممکنات به هیچ وجه نافی این نیست که بدانیم چیزهایی خوب و چیزهای دیگری بد است، و بیتعلقی و استغنا هم با دوست داشتن خوبیها و نفرت از بدیها ناسازگار نیست. «بین سکون و بیتلاطمی باطن انسان اهل معنا ـ که از توجه به آن ذات بیزوال ناشی میشود ـ و احساس و عاطفه او پیوستگی وجود دارد: وقتی انسان اهل معنا خشم میگیرد، میتوان گفت بنیان این خشم سکون نفسِ ناشی از حضور و مشاهده معنوی است و نه چیزی بر خلاف آن، در حالیکه انسان غیر الاهی سر تا پا محبوس و منغمر در خشم خودش میشود». بدون وجود این اختلاف در مراتب، خشم مقدس ممکن نبود، «عتاب و خطابهای مذکور در نیایش مریم عَذرا یا موعظه بر فراز کوه عیسی (ع) توجیهناپذیر بود»، و مسیح(ع) معبد هیکل را از وجود ناپاکان پاک نمیکرد.
احسان فضیلتی است اساسی که برای زندگی معنوی ضرورت دارد، و عبارت از این است که نفس خدا را فوق هر چیز دوست بدارد، و آنگاه انسان را دوست بدارد، و به واسطهٔ این دوست داشتنها حقیقت را ببیند، بچشد، لمس کند و نهایتاً مبدل به آن شود. احسان، از آنجا که بزرگترین خیر ممکن را نشانه رفته، به نجات نظر دارد، و میخواهد ما خودمان را دوست بداریم تا از این طریق همسایهمان را دوست داشته باشیم؛ دوستیای که آتشآسا هر آنچه را بین خدا و آفریدههایش واقع است، بسوزاند. «در تحلیل نهایی احسان پیشکشی است از خدا به خدا، به وساطت “خود” و از رهگذر موجودات. احسان منتقلکننده برکتی است که مصدرش خداست و این برکت را به همنوع منتقل میکند که، به این اعتبار که مورد محبت است، نماینده خداست».
[1] برگرفته از کتاب «تفرّج در باغ حکمت؛ توصیه به جویندگان حقیقی معنا ـ تأملاتی بر تعالیم معنوی فریتیوف شووان»، نوشته جیمز اس.کاتسینگر، ترجمهی سیدمحمدحسین صالحی، انتشارات دانشگاه ادیان و مذاهب، 1388.
[2] عباراتی که در گیومه قرار گرفته، نقل قولهای مستقیم از فریتیوف شووان است.
گفت: تو نیز چنین کن تا حیات یابی
گفت: تو نیز چنین کن تا حیات یابی[1]
از سخنان عیسی(ع) به حواریون پس از شام آخر[2]
همانگونه که خداوند مرا دوست داشته است، من نیز شما را دوست داشتهام؛ در محبت من بمانید. اگر حافظ احکام من باشید، در محبت من خواهید ماند؛ چنانکه من حافظ احکام پدر خویش بودهام و در محبت او ماندهام. این سخنان را به شما گفتم تا شادی من در شما باشد و شادی شما به کمال باشد.
حکم من این است که یکدیگر را محبت کنید، چنانکه من شما را محبت کردهام. محبتی بزرگتر از این وجود ندارد که کسی جان خود را در راه دوستانش فدا کند. شما «دوستان» منید، اگر آنچه به شما حکم میکنم انجام دهید. دیگر شما را خادم نمیخوانم، زیرا خادم نمیداند که مخدومش چه میکند. بلکه شما را دوست خود میخوانم، زیرا هرآنچه از پدر شنیدهام، به شما رسانیدهام.
***
از رسالهی اول پولس به کُرَنْتیان[3]
عطاهای برتر را بطلبید. و راهی را بر شما خواهم نمایاند که از تمامی اینها فراتر میرود.
آنگاه که به زبان آدمیان و فرشتگان سخن میگویم، اگر عاری از محبت باشم، چیزی نیستم جز مفرغی که به صدا درمیآید یا سنجی که بانگ آن طنین انداز میشود.[4] آنگاه که عطای نبوت را دارم و از جملهی اسرار و سراپای علم آگهم، آنگاه که کمال ایمان را دارم، ایمانی که کوهساران را جابجا میسازد، اگر عاری از محبت باشم، هیچم[5]. آنگاه که تمامی اموال خویش را صدقه میدهم، آنگاه که پیکر خود را به شعلههای آتش میسپارم، اگر عاری از محبت باشم، اینها مرا به کاری نمیآید.
محبت بردبار است[6]؛ محبت آمادهی خدمت است؛ رشک نمیورزد؛ محبت فخر نمیفروشد، مغرور نمیشود؛ هیچ کار ناشایستی نمیکند، نفع خویش را نمیجوید، به خشم نمیآید، به بدی اعتنا نمیکند؛ از ستمگری شادمان نمیشود، لیک از راستی مسرور میگردد. همه چیز را عذر مینهد، همه چیز را باور میکند، به همه چیز امید میبندد، همه چیز را تاب میآورد.
محبت هرگز زوال نمیپذیرد. نبوتها از میان خواهد رفت. زبانها خاموشی خواهد گرفت. علم از میان خواهد رفت. چرا که علم ما ناقص است و نبوت ما نیز ناقص است. لیک چون آنچه کامل است بیاید، آنچه ناقص است از میان خواهد رفت. آنگاه که کودک بودم، کودکانه سخن میگفتم، کودکانه میاندیشیدم، کودکانه دلیل میآوردم؛ چون مرد شدم، آنچه را کودکانه بود کنار نهادم. چرا که این زمان معماگونه در آینه میبینیم، لیک آنگاه روی در روی خواهیم دید. این زمان مرا شناختی ناقص است؛ لیک آنگاه بدان سان خواهم شناخت که شناخته شدهام.
پس اکنون این سه چیز باقی میماند: ایمان و امید و محبت، لیک بزرگترینِ آنها محبت است.
[1] بنگرید به داستان پرسش فقیهی از عیسی(ع) و تمثیل سامری نیکوکار در انجیل لوقا، باب 10، آیات 37- 25 (این روایت را در گزیده متن انجیل و یادداشت شماره ۱۵ از متن «در باب رفتار اخلاقی در آیین مسیح(ع)» نیز میتوانید بیابید.)
[2] انجیل یوحنّا، باب ۱۵، آیات ۹ تا ۱۵
[3] رسالهی اول پولس به کُرَنْتیان، باب 12، آیه ۳۱، و باب 13، آیات 13- 1.
[4] بر خلاف دلبستگی عاشقانه و خودخواهانه، محبت (agape) دلبستگی نوع دوستانه با نیت خیرخواهی برای دیگری است. منشأ آن خدا است که نخست او محبت ورزید (رساله اول یوحنا: 4/19) و پسر خویش را تسلیم کرد تا گنهکاران با یکدیگر آشتی یابند (رساله به رومیان: 5/8؛ 8/32-39؛ رساله دوم به کرنتیان:5/18-21؛ رساله به افسسیان: 2/4-۷؛ بنگرید به انجیل یوحنا: 3/16؛ رساله اول یوحنا 4/9-۱۰) و مبدل به برگزیدگان (رساله به افسسیان (1/4) و پسران (رساله اول یوحنا: (3/1) گردند. این محبت که نخست به خدا (ی پدر) نسبت داده میشود (رساله به رومیان: ۵/۵؛ 8/39؛ رساله دوم به کرنتیان: 13/11، ۱۳؛ رساله به فیلیپیان: 2/1؛ رساله دوم به تسالونیکیان: 2/16؛ بنگرید به رساله اول یوحنا 2/15) و سرشت خدا است (رساله اول یوحنا: 4/7، ۱۶)، به همین عنوان نزد پسر نیز هست (رساله به رومیان: 8/35، ۳۷، ۳۹؛ رساله دوم به کرنتیان: 5/14؛ رساله به افسسیان: 3/19؛ رساله اول به تیموتئوس: 1/14؛ رساله دوم به تیموتئوس: ۱/13) که پدر را دوست میدارد آنچنان که دوست داشتهی او است (رساله به افسسیان: 1/6؛ رساله به کولوسیان: 1/13؛ بنگرید به انجیل یوحنا: 3/35؛ 10/17؛ 14/31) و همچون او آدمیان را دوست میدارد (انجیل یوحنا: 13/1، ۳۴: 14/21؛ 15/9)، همانان که به خاطرشان تسلیم شد (رساله دوم به کرنتیان: 5/14؛ رساله به گالاتیان: 2/20؛ رساله به افسسیان: 5/2؛ ۲۵؛ رساله اول به تیموتئوس: 1/14 ؛ بنگرید به انجیل یوحنا 15/13؛ رساله اول یوحنا: 3/16؛ مکاشفه: 1/5). این محبت روح القدس نیز هست (رساله به رومیان: 15/30؛ رساله به کولوسیان: 1/8) که آن را در دلهای مسیحیان میریزد (رساله به رومیان: ۵/۵ ؛ بنگرید به رساله به گالاتیان: 5/22) و سرانجام بر ایشان عطا میکند (بنگرید به رساله به رومیان: 8/4) که این حکم اساسی شریعت را که محبت به خدا و همنوع است، به اجرا درآورند (انجیل متی: ۳۷/۲۲ -۴۰ ؛ رساله به رومیان 13/8 – ۱۰؛ رساله به گالاتیان: 5/14). زیرا محبت به برادران و حتی به دشمنان (انجلی متی: 5/43-۴۸) ادامه ضروری و دلیل راستین محبت به خدا است (رساله اول یوحنا 3/17؛ 4/20) و این فرمان تازهای است که عیسی داد (انجیل یوحنا: 13/43؛ 15/12، ۱۷؛ رساله اول یوحنا: 3/23؛ و غیره) و شاگردان او از القای آن فروگذار نمیکنند (رساله به رومیان: 13/8؛ رساله به گالاتیان: 15/3؛ رسالهای به افسسیان: ۱/ ۱۵؛ رساله به فیلیپیان: ۲/۲؛ رساله به کولوسیان: 1/4؛ رساله اول به تسالونیکیان: 3/12؛ رساله دوم به تسالونیکیان: 1/3؛ رساله به فیلمون: ۵، ۷؛ بنگرید به رساله یعقوب: 2/8؛ رساله اول پطرس: 1/22؛ 2/17؛ 4/8؛ ۱ انجیل یوحنا: 2/10؛ 3/10، ۱۴؛ و غیره). پولس بدین سان یاران خویش را دوست میدارد (رساله دوم کرنتیان: 2/4؛ 12/15؛ و غیره) و دوست داشتهی ایشان است (رساله به کولوسیان: 1/8؛ رساله اول به تسالونیکیان: 3/6؛ و غیره) این محبت که بر پایه صداقت و فروتنی، فراموشی خویشتن و از خودگذشتگی (رساله به رومیان: 12/9؛ رساله اول کرنتیان: 13/4- 7؛ رساله دوم کرنتیان: ۶/۶؛ رساله به فیلیپیان: ۲/۲)، خدمت: (رساله به گالاتیان: 5/13؛ بنگرید به رساله به عبرانیان: 6/10) و پشتیبانی یکدیگر (رساله به افسسیان 4/2؛ بنگرید به رساله به رومیان: 14/15؛ رساله دوم کرنتیان: 2/7) است، باید با اعمال ثابت گردد: (رساله دوم کرنتیان: ۸/۸-۱۱، ۲۴؛ بنگرید به رساله اول یوحنا: 3/18) و در آن، فرمانهای خداوند حفظ شود (انجیل یوحنا 14/15؛ ۱ انجیل یوحنا: 5/2 و غیره) و ایمانْ حقیقی گردد (رساله به گالاتیان: 5/6؛ بنگرید به رساله به عبرانیان: 10/24). چنین محبتی سررشتهی کمال است (رساله به کولوسیان: 3/14؛ بنگرید به رساله دوم پطرس 1/7) و «گناهان را میپوشاند» (رساله اول پطرس: 4/8؛ بنگرید به انجیل لوقا: 7/47). چون به خدا متکی است، جایی برای ترس باقی نمیگذارد. (رساله به رومیان: 8/28-۳۹؛ بنگرید به رساله اول یوحنا 4/17). چون در راستی عملی میشود (رساله به افسسیان: 4/15؛ بنگرید به رساله دوم تسالونیکیان: 2/10)، شعور راستین روحی را پدید میآورد (رساله به فیلیپیان: 1/9) و درهای معرفت روحانی راز الهی (رساله به کولوسیان: ۲/۲؛ بنگرید به رساله اول یوحنا: 4/7) و محبت به مسیح را که از هر معرفتی برتر است (رساله به افسسیان: 3/17-۱۹؛ بنگرید به رساله اول به کرنتیان 8/1-۳؛ 13/8- 12) به روی آدمی میگشاید. با ساکن ساختن مسیح (رساله به افسسیان: 3/17) و تمامی تثلیث در روح آدمی (رساله دوم به کرنتیان: ۱۳/۱۳؛ بنگرید به انجیل یوحنا: 4/15-۲۳؛ 1 انجیل یوحنا 4/12)، زندگی را با فضایل الهی تغذیه میکند (بنگرید به رساله به رومیان: 1/16؛ 5/2)، فضایلی که محبت برترین آنها است (رساله اول به کرنتیان: ۱۳/۱۳)، زیرا تنها محبت است که زوال نخواهد پذیرفت (رساله اول به کرنتیان: 13/8)، بلکه در بصیرت شکوفا خواهد شد (رساله اول به کرنتیان: 13/12؛ بنگرید به رساله اول یوحنا: 3/2)، آنگاه که خدا نعمتهایی را که به دوستداران خویش وعده داده است، به برگزیدگانش عطا خواهد کرد (رساله اول کرنتیان: 2/9؛ رساله به رومیان: 8/28؛ رساله به افسسیان: 6/24؛ رساله دوم به تیموتئوس: 4/8؛ بنگرید به رساله یعقوب:1/12؛2/5)
[5] در این آیه «هیچم» یعنی «به کاری نمیآیم» (بسنجید با رساله اول به کرنتیان: 1/30).
[6] در آیات ۷-۴ محبت با مجموعهای از پانزده فعل تعریف شده است. محبت نه به نحو انتزاعی، بلکه با عملی که برمیانگیزد توصیف گشته است.
در باب عشق ـ سیمون وی
در باب عشق ـ سیمون وی[1]
عشق نشانی است از بینوایی ما. خداوند فقط میتواند به خود عشق بورزد. ما فقط میتوانیم عاشق چیزی دیگر شویم.
دلیلی که باید به خاطرش به خداوند عشق بورزیم، عشق او نسبت به ما نیست. عشق خداوند به ما دلیلی است که به خاطرش باید به خود عشق بورزیم. بدون این بهانه، چگونه میتوانستیم خود را دوست بداریم؟
برای انسان، عشق ورزیدن به خود جز به این شیوۀ غیر مستقیم ممکن نیست. عشق فراطبیعی فقط آفریدگان را لمس میکند و فقط معطوف به خداست. [عشق فراطبیعی] آفریدگان را همچون میانجی دوست میدارد. به همین دلیل به همۀ آفریدگان از جمله خودش به یکسان عشق میورزد. یک بیگانه را مانند خود دوست داشتن در بردارندهی معنای متقابلی نیز هست: یعنی خود را همچون یک بیگانه دوست داشتن.
عشق به خداوند تنها وقتی خالص است که شادی و رنج، به یک اندازه در ما احساس سپاسگزاری برانگیزند.
برای کسی که شاد است، عشق یعنی تمنای سهیم شدن در رنج معشوق ناشادش. برای کسی که ناشاد است، عشق یعنی غرق شادی شدن از شادی معشوق، بدون این که عاشق در این شادی او سهیم باشد یا حتی آرزوی سهیم شدن کند.
در نظر افلاطون، عشق جسمانی تصویری تنزل یافته از عشق حقیقی است. عشقِ پاکیزه انسانی (وفاداری زناشویانه) تصویری کمتر تنزل یافته از آن است. ایدهی والایش فقط در دوران حماقتبار کنونی میتوانست به وجود بیاید.[2]
عشق پیوسته پیشتر و پیشتر میرود، اما این پیشروی حدی دارد. هنگامی که این حد پشت سر گذاشته شود عشق به نفرت بدل میشود. برای پرهیز از این دگردیسی، عشق باید دگرگونه شود.
از میان افراد بشر فقط وجود کسانی را که عاشقشان هستیم تماماً به رسمیت میشناسیم.
این گونه به رسمیت شناختن و باورداشتنِ انسانهای دیگر عشق نام دارد.
ذهن را نمیتوان به باورِ به وجود چیزی واداشت. از این روست که یگانه ابزار تماس با هستی، پذیرش و عشق است. از این روست که زیبایی و حقیقت یکی هستند. از این روست که شادی و احساس واقعیت یکی هستند.
این نیاز ما که خالق آن چیزی باشیم که به آن عشق میورزیم نیاز به تقلید از خداوند است. اما این نیاز به سوی الوهیتی دروغین میگراید، مگر این که ما به الگویی متوسل شویم که از آن سو میآید، یعنی از آسمان. […]
عشق ناب به آفریدگان، نه عشق به خداوند، که عشقی است رسیده از صافی خداوند، چنان که از صافی آتش، عشقی است که خود را به تمامی از آفریدگان جدا میسازد تا به سوی خداوند فرارود و دوباره در حالی که با عشق خلاق خداوند پیوند یافته است فرود میآید.
به این ترتیب دو قطب مخالفی که عشق انسانی را دو پاره میسازند با هم یکی میشوند: عشق ورزیدن به معشوق آن چنان که هست و میل به باز آفریدن او.
عشق خیالی به آفریدگان. ما با ریسمانی به اهداف خود وابسته میشویم، و ریسمان همیشه مستعد بریده شدن است. ما به خدای خیالی نیز با یک ریسمان وابسته میشویم، خدایی که عشق برای او نیز یک وابستگی به شمار میرود. اما [ارتباطمان با] خدای راستین [از جنسِ] وابستگی نیست و به همین خاطر است که در این مورد ریسمانی که بتوان آن را برید وجود ندارد. خدای راستین در ما نفوذ میکند. تنها او میتواند در ما نفوذ کند. همه چیزهای دیگر بیرون از ما میمانند و آگاهی ما از آنها منحصر است به میزان تنش و تغییر جهتی که ریسمان با تغییر مکان دادن ما یا آن چیزها پیدا میکند.
عشق نیازمند حقیقت است. ترسناکتر از این کشف که ما در هیئت نمودی جسمانی عاشق یک بود خیالی بودهایم چیست؟ این موضوع از مرگ نیز ترسناکتر است، زیرا معشوق مرده هم بالاخره روزگاری زنده بوده است.
این مجازاتِ تغذیه عشق با خیال است.
بزدلانه است از کسانی که دوستشان داریم تسلایی بیش از آنچه در آثار هنری یافت میشود طلب کنیم (یا آنها از ما طلب کنند). این آثار به صرف وجود داشتنشان ما را تسکین میدهند. دوست داشتن و دوست داشته شدن تنها به این کار میآیند که این وجود داشتن را در هر دو جانب ملموستر ساخته و به آن در ذهن ثباتی بیشتر بدهند. اما این باید منشأ افکارمان باشد نه هدف آن. اگر تمنای درک شدن اصلاً اساسی داشته باشد [این تمنا] محض خاطر خودمان نیست بلکه برای دیگری است، تا به این طریق ما برای او وجود داشته باشیم.
هر چیز ناپسند یا درجه دویی که در ما هست بر ضد پاکی شورش میکند و برای نجات زندگی خود نیاز به آلودن آن پاکی دارد.
آلودن همان دگرگون ساختن است، لمس کردن است. امر زیبا آن است که نمیتوان آرزوی تغییرش را داشت. اعمال قدرت بر چیزی، آلودن است. تصاحب کردن آلودن است.
عشق ناب یعنی رضایت دادن به دوری، یعنی عشق ورزیدن به فاصلهای که میان ما و موضوع عشقمان وجود دارد.
هر تخیلی پیوسته با یک خواست یا در واقع با یک ارزش همراه است. یگانه خواست خالی از تخیل، خواست بدون هدف است. خداوند در هر آنچه زیر حجاب تخیل نیست حضوری واقعی دارد. زیبایی خواست ما را در بند کرده، آن را از هدفش خالی ساخته، هدفی در دسترس به آن میبخشد و به این ترتیب آن را از پرواز به سوی آینده باز میدارد.
این است بهای عشق پاک. هر گونه خواست شادمانی به آینده و به عالم خیال تعلق دارد، حال آنکه اگر فقط خواهان آن باشیم که موجودی وجود داشته باشد، او وجود دارد: بیش از این چه باید خواست؟ در آن حال، موجود محبوبِ ما آشکار و واقعی است و در حجاب آیندهای خیالی پیچیده نشده است.
باید بمیریم تا حقیقت امور بر ما آشکار شود.
به این ترتیب بسته به این که خواست ما معطوف به آینده باشد یا نباشد عشق ما پاک یا ناپاک است.
[…] عشق ورزیدن به روح یک زن یعنی او را ابزار لذت خویش ندانستن، و غیره. امروزه عشق دیگر تأمل کردن نمیداند بلکه میخواهد تصاحب کند (ناپدید شدن عشق افلاطونی)[3]
آرزوی درک شدن، پیش از آن که خود را شناخته باشیم، خطاست. این کار جستن لذت در دوستی است، آن هم لذتی ناسزاوار. این کاری است که حتی بیش از عشق موجب آلودگی میشود. با این کار روحت را به خاطر دوستی خواهی فروخت.
بیاموز که دوستی، را با در اصل رؤیای دوستی را، کنار بگذاری. آرزوی دوستی خطایی بزرگ است. دوستی باید شادیای رایگان باشد، شبیه به شادیهایی که هنر یا زندگی به ما میدهند. باید آن را نپذیریم تا مگر روزی شایسته دریافتش شویم؛ دوستی تقریباً مانند رحمت است («ای سرور از من دور شو …»[4]). دوستی یکی از آن چیزهایی است که به ما افزوده میشود. بهتر است که هر گونه رویای دوستی را در هم بشکنیم. تصادفی نیست که هرگز دوستتان نداشتهاند… آرزوی فرار از تنهایی بزدلی است. نباید دوستی را جست، نباید سودایش را پخت، نباید آن را طلب کرد؛ باید آن را ورزید (دوستی یک فضیلت است). باید به همه این طیف ناپاک و تیرهی احساسات خاتمه داد. تمام!
زندگی بدون فضیلت الهامبخش دوستی به کاری نمیآید. اما آنچه باید به شدت از آن پرهیخت رؤیابافی دربارهی لذتهای عاطفی آن است. این فساد است. در بیست و پنج سالگی وقتش رسیده است که یک بار برای همیشه با نوجوانی خداحافظی کنیم …
اسیر هیچ علقهای نشو. تنهایی خود را حفظ کن. در آن روزی که علقهی راستین به تو ارزانی شود، اگر اصلاً چنین روزی بیاید، هیچ تضادی میان تنهایی درونی و دوستی وجود نخواهد داشت، بلکه کاملاً برعکس. اتفاقاً با همین نشانهی مسلم است که به آن پی خواهی برد. علقههایی غیر از این را باید شدیداً مهار کرد.
صدقه دقیقاً به این خاطر مجاز است که تحقیر [ممکن] نهفته در آن حتی از درد هم بیشتر است، و شاهدی محکم و غیرقابل انکار از وابستگی است. علت این که به سپاسگزاری توصیه میشود نیز همین است، چون بهرهای که باید از آن نیکی برد در سپاسگزاری نهفته است. اما باید وابستهی سرنوشت بود و نه هیچ انسان خاصی. به همین دلیل است که نیکوکار وظیفه دارد کاملاً از نیکی خود فاصله بگیرد. گذشته از این، سپاسگزاری نباید به هیچ وجه با دلبستگی همراه باشد زیرا این گونه سپاسگزاری در خور سگان است.
اگر یاری رساندن خالصانه باشد، سپاسگزاری قبل از هر کس کار یاریرسان است نه یاری شده.
برای درک سپاسگزاریِ راستین (مسئلۀ دوستی به کنار)، باید دانست که از سر دلسوزی، هم دردی یا هوس نیست که با ما خوشرفتاری میشود، که یک لطف یا امتیاز نیست، و نتیجه طبیعی خُلق کسی نیست، بلکه از سر میل به رفتار کردن بر مقتضای عدالت است. لذا کسی که با من این گونه رفتار میکند آرزو دارد همه کسانی که در موقعیت او هستند با همه کسانی که در موقعیت من هستند همان گونه رفتار کنند.
پیوست
زیبایی هماهنگی بخت و خیر است.
زیبایی ضرورتی است که در عین اینکه فقط و فقط از قانون خود پیروی میکند، از خیر نیز فرمان میبرد.
زیبایی جسم را میفریبد تا بتواند یک راست به سوی روح برود.
از جملهی جمع اضداد که در زیبایی [یافت میشود یکی نیز] اتحادِ امر آنی و امر ابدی است.
امر زیبا آن است که میتوان بر آن تأمل کرد.
امر زیبا جاذبهای جسمانی است که فاصلهاش را با ما حفظ میکند و مستلزم نوعی چشم پوشی است که شامل چشم پوشی از آن ژرفترین چیز یعنی خیال نیز میشود. ما خواهان آن هستیم که همۀ موضوعات امیالمان را تناول کنیم. امر زیبا یگانه چیزی است که بدون میل به خوردن آرزویش میکنیم. ما میخواهیم که فقط باشد.
[برای این منظور] باید کاملاً خاموش بمانیم و خود را با آنچه میطلبیم متحد سازیم ولی به آن نزدیک نشویم.
ما از این راه خود را با خداوند متحد میسازیم: نمیتوانیم به او نزدیک شویم.
فاصله روح امر زیباست.
روشی که درخور امر زیباست روش نظاره و صبر است. مادام که توان فهمیدن، خواستن و ابراز عطش داشته باشیم امر زیبا پدیدار نمیشود. برای همین است که در همهی زیباییها، تناقض، تلخى و فقدانى التیامناپذیر مییابیم.
خداوند به راستی در هر چیزی که احساس اصیل و ناب زیبایی را به ما میدهد حاضر است. گویی تجسدی از خداوند در جهان هست که در زیبایی نمایان می شود.
امر زیبا شاهدی تجربی بر امکانپذیری تجسد است.
[1] برگرفته از کتاب «جاذبه و رحمت»، نوشتهی سیمون وی، ترجمه بهزاد حسین زاده، نشر نی، 1401. این کتاب پارههایی از نوشتههای سیمون وی است که دوست او، گوستاو تیبون، آنها را به شکلی موضوعی، در فصلهای متعدد سامان داده است.
[2] ایدهی والایش در معنای روان شناختی و امروزینش به معنی مبدل ساختن آرزوها و عواطف شدید به صوری قابل پذیرش برای جامعه است. سیمون وی بر آن است که دوران حماقت بار کنونی عشق حقیقی یا همان عشق خدا را صورتی والایش یافته از عشق جسمانی و شهوانی محسوب میدارد، حال آن که افلاطون درست به عکس میاندیشد و همه عشقهای جسمانی و دنیوی را صوری تنزل یافته از آن عشق حقیقی میداند. م.
[3] عشق «افلاطونی» در این جا هیچ ارتباطی با آنچه امروزه تحت همین نام خوانده میشود ندارد. [عشق افلاطونی] نه از تخیل که از روح ناشی می شود. تامل معنوی خالصانه است. [بنگرید به نکاتی برگرفته از فصل «زیبایی» در همین کتاب، که در پیوست آوردهایم] گزیدهی صص 232- 230 پیوست شود
[4] این جملهی شمعون پطرس است خطاب به مسیح: «ای خداوند از من دور شو زیرا مردی گناهکارم!» (لوقا، باب ۸، آیه ۵)