You are currently viewing «پل الوار»؛ مروری بر زندگی و گزیده‌ای از اشعار

گاهشمار زندگی و آثار پل الوار

عشق و شعر و زندگی

چرا که آفتاب هنوز می‌دمد

با برادران خود که نور خویش را بنیاد می‌نهند

مقدمه‌ای درباره‌ پل الوار

اوژن گریندل، متخلّص به پل الوار، در سال 1895، در شهر سن‌دنی، واقع در شمال پاریس، در خانواده‌ای فقیر، چشم به جهان گشود.
وی، بین سال‌های 1939-1936 ، در هیاهوی نهضت‌های اجتماعی، جنگ‌های خونین داخلی در اسپانیا و آتش جنگ جهانی، که همه‌ی اروپا را تهدید می‌کرد، سرودن شعرهایی متعهدانه‌ را که نگاهی جدی به مسائل جاریِ پیرامونش داشت، آغاز نمود. به‌مرور زمان، با بیشتر شدنِ فشار جنگ جهانی، شکست فرانسه و اشغال آن، الوار به جبهه‌ی مبارزه‌‌ی زیرزمینی علیه آلمان نازی پیوست.
روزهای زمستان 1940، زمانی بود که الوار، نویسندگان و شعرا را در خانه خود، گرد هم می‌آورد و به مقاومت در برابر دشمن برمی‌انگیخت.  مجموعه اشعاری که از الوار، در سال‌های 1944-1942 منتشر گردید، از موثرترین اشعار سیاسی و حماسی دوره‌ی مقاومت محسوب می‌شد.
دولت تسلیم شده‌بود و فقر و فلاکت بیداد می‌کرد. در چنین روزهایی، کیفی در دست شاعر بود که با آن،  از محله‌ای به محله‌ی دیگری می‌رفت و با اوراق شورانگیز خود، مردم را به ایستادگی و مبارزه فرامی‌خواند. هرچند اگر شناخته می‌شد، شیرین‌ترین مجازاتش تیرباران بود. پس از انتشار دفتر «شعر و حقیقت»،  که اوج و حضیض زندگی روزانه‌ی مردم فرانسه بود، «موسسه مطالعات و تحقیقات آلمان»، آن را خطرناک اعلام کرد. درونمایه‌ی پاره‌ای از این اشعار، همان اخباری بود که روزنامه‌‌های صبح و عصر، به صورت گزارش منتشر می‌کردند و به-همین جهت،  وسیله‌ی تبلیغاتی بسیار موثری بود. این اشعار، رونویسی، تکثیر و چاپ ‌شده و در اعلامیه‌ها آورده می‌شد و به دست مبارزان «بیشه‌زار»، می‌افتاد. علاوه بر این، او پیش شعرای مبارز می‌رفت، شعرشان را می‌گرفت و در نشریه‌ای به نام «شرف شاعران»، منتشر می‌کرد. در چاپ نشریه، خود با کارگران همکاری می‌کرد و در زیر نظارت شدید گشتاپو به پخش آن، می‌‌پرداخت.
 بدین ترتیب، زندگی او دستمایه‌ی شعرش، و شعرش زندگی دیگر او بود. در این دوره، الوار به اوج شهرت رسید و اشعارش همه‌جا، شور می‌آفرید. شعر «آزادی» او، از ژنو تا الجزیره و از مسکو تا نیویورک، به چاپ رسید. گزمه در پی او بود، به-همین دلیل، به دارالمجانینی در کوهستان‌های فرانسه پناه برد و اشعاری در احوال دیوانگان و سختی روزگار آنان گفت.
شعر او، شعر نور، عشق، شورش،آزادی و نبرد است. بعضی دوستانش می-ترسیدند که حضور تاریخ زشت، سبب خشکیدگی گل لطیف شعر  او گردد. اما او، در هر قطعه چنان عشق و سیاست را به هم آمیخت که همیشه سیاست از عشق تغذیه ‌می‌کند.

حکومت نظامی

چه می‌شد کرد؟ گزمه بر در بود،
چه‌ می‌شد کرد؟ در خانه زندانی بودیم،
چه‌ می‌شد کرد؟ راه کوچه بسته بود،
چه‌ می‌شد کرد؟ شهر به زانو درآمده بود،
چه می‌شد کرد؟ مردم  گرسنه بودند،
چه‌ می‌شد کرد؟ خلع سلاح شده بودیم،
چه‌ می‌شد کرد؟ شب فرا رسیده بود،
چه‌ می‌شد کرد؟ عاشق همدگر شدیم.

هدف شعر باید حقیقت عملی باشد

(به دوستان پر توقعم)

اگر به شما بگویم که آفتاب در جنگل،
همچون شرم زنی است که در بستر داده می‌شود،
شما حرفم را باور می‌کنید،
و همه‌ی رویا‌های مرا تأیید می‌کنید.
اگر به شما بگویم که بلور یک روز بارانی،
همیشه در تن آسانی عشق طنین می‌افکند،
شما حرفم را باور می‌کنید،
و زمان عاشقی را دراز می‌کنید

اگر به شما بگویم که بر شاخ و برگ‌های بستر من،
پرنده‌ای آشیان می‌کند که هرگز «آری» نمی‌گوید،
شما حرفم را باور می‌کنید،
و در تشویشم شریک می‌شوید.

اگر به شما بگویم که در خلیج چشمه‌ای
کلید شطی می‌چرخد که دروازه سبزه را نیمه باز می‌کند
شما حرفم را باور می‌کنید،
و از آن هم بیشتر، حرفم را می‌فهمید.

اما اگر سرتاسر کوچه‌ام را آشکارا بستایم،
و سرتاسر میهنم را همانند کوچه‌ای بی‌پایان،
شما دیگر حرفم را باور نمی‌کنید،
و به کویر می‌روید.

چرا که شما بی‌هدف راه می‌روید،
و نمی‌دانید که مردم،
نیازمند اتحاد و امید و مبارزه‌اند
تا جهان را تفسیر کنند، جهان را دگرگون کنند

تنها با گام‌های دل خود شما را در پی خواهم کشید،
بی‌رمقم، زنده بوده‌ام، هنوز هم زنده‌ام،
اما در شگفتم که سخن می‌گویم تا مفتونتان سازم،
آن هم هنگامی که دلم می‌خواهد آزادتان کنم،
تا شما را با جلبک و جگن سپیده‌دمان،
همانقدر یگانه کنم،
که با برداران خود که نور خویش را بنیاد می‌نهند.

(در پاسخ کسانی‌که از او انتقاد می‌کردند چرا شعر سیاسی می‌گوید. )

و یک لبخند

شب هرگز کامل نیست،
نشان به آن نشان که من می‌گویم،
نشان به آن نشان که من اطمینان می‌دهم
در انتهای غم، همیشه پنجره‌ای باز است،
پنجره‌ای روشن.
رؤیای بیدار شدن همیشه هست:
برآوردن آرزویی؛ سیر کردن گرسنه‌ای
دلی سخاوتمند،
دستی دراز شده [به سوی کسی]؛ دستی گشوده،
چشمانی هوشیار،
و یک زندگی؛
زندگی‌ای شریک‌شدنی.

ما دو تن

ما دو تن، چون دست در دست یکدگر داریم
همه‌جا خود را در خانه خویش می‌پنداریم:
زیر درخت دلپذیر، زیر آسمان سیاه،
زیر هر سقفی، در کنار آتش
در کوچه تهی، در گرمای آفتاب،
در دیدگان سرگردان خلق،
نزد فرزانگان و دیوانگان،
میان پیرسالان و کودکان هم
عشق را نکته‌ای مبهم نیست
ما خود گواه و عین بداهتیم
عاشقان خود را در خانه ما می‌انگارند

گفتن همه چیز

این‌که همه چیز گفته شود
همه چیز است
اما مرا آن واژه نیست،
نیز نه آن فرصت
و نه گستاخی چنین کاری.

رؤیا می‌بینم
و طومار تصویرها به مقتضای تصادف، را باز می‌کنم:
من بد زیسته‌ام،
و سخنِ روشن گفتن،
چندان نیاموخته‌ام.

همه چیز باید گفته شود:
سنگلاخ‌ها، راه و سنگفرش‌ها،
کوچه‌ها و رهگذران
کشتزارها و چوپانها
جوانه‌ی بهار و زنگار زمستان،
و سرما و گرمایی که میوه را به بار می‌آورند

می‌خواهم جماعت را نشان دهم،
و هر آدمیزاده‌ای را به تفصیل،
نیز هر آنچه آدمی را زنده می‌کند یا نومیدش می‌سازد
و در زیر فصل‌های انسانی و مردمی‌اش،
همه‌ی چیزهایی را که او روشن می‌گرداند،
امیدش را و خونش را،
داستانش را و رنجش را

می‌خواهم جماعت عظیم پراکنده را نشان دهم:
جماعت جدا شده از همدیگر را،
چنان‌که در گورستان
جماعتی که از سایه‌ی ناپاک خود برتر است،
چرا که دیوارهای خود را فروریخته،
و سروران خویش را فروافکنده است

خاندان دست‌ها و خانواده‌ی برگ‌ها را،
و جانداران سرگردان بی‌نام و هویت را،
جویبار و شبنم زاینده و بارور را،
دادخواهی به پاخاسته و بهروزی استوار را
آیا خواهم توانست
نیکبختی یک کودک را،
از عروسک او یا از توپش
یا از هوای خوب آفتابی،
دریابم؟

و آیا دلیری آن را خواهم داشت
که خوشبختی مردی را،
به حسب زن و فرزندانش بازگویم؟

آیا خواهم توانست روشن کنم
عشق و دلایل حقانیت آن را،
و فاجعه‌ی سربی و طنز پوشالی آن را؟
رفتارهای بی‌اختیاری را که،
عشق را یکنواخت و مبتذل می‌کند
و نوازش‌هایی که،
جاودانش می‌گرداند
آیا هرگز خواهم توانست
کود را به برداشت پیوند دهم؟
چنان‌که نیکی را به زیبایی؟

آیا خواهم توانست:
نیاز را به اشتیاق،
و نظام حرکت را،
به نظام لذت تشبیه کنم؟

آیا آن همه واژه خواهم داشت،
که در زیر شهپر سترگ خشم‌ها،
حساب کینه را با کینه پاک کنم؟
و نشان دهم که قربانی،
جلاد خود را نابود می‌کند؟
آیا خواهم توانست،
واژه‌ی انقلاب را رنگین کنم؟
زر آزاد سپیده‌دمان،
در دیدگانی مطمئن از خود،
مانند ندارد.
همه چیز تازه است،
و همه چیز ارزنده.
آوای واژه‌های حقیری را می‌شنوم
که بدل به پند و امثال می‌شوند؛
در آن سوی رنج‌ها و دردها،
هوشمندی آسان است

دشمنم؛
آیا خواهم توانست بگویم،
تا چه حد دشمنم،
با سودا‌های پوچی
که تنهایی پدیدار می‌کند؟
نزدیک بود بر سر این سودا
بی‌دفاع تسلیم مرگ شوم،
چونان قهرمانی که،
دست و پا بسته و دهن بسته
می‌میرد.

نزدیک بود تن و جان و دلم،
بی‌شکل فدا گردد،
با همه‌ی صورتک‌هایی که،
تباهی و هبوط را می‌پوشاند،
و جنگ و بی‌قیدی و جنایت را

چیزی نمانده بود که برادرانم،
مرا از خود برانند،
و من، بی‌آن‌که نبردشان را درک کنم،
[بر آنچه بودم] پای فشردم،
می‌پنداشتم که از زمان حال،
بیشتر از آنچه دارد،
غنیمت برده‌ام،
اما هیچم اندیشه‌ی فردا به سر نبود.

من که با هر پایان دشمنم،
هستی خود را مدیون مردمی هستم،
که دانستند زندگی حاوی چیست،
و من مدیون همه‌ی شورشیانی هستم،
که ابزارها و دل خود را آزمودند،
و دست همدیگر را فشردند.

ای مردم!
همیشه و همواره،
در میان آدمیزادگان،
نغمه‌ای برمی‌خیزد.
این ترانه‌ی آنهاست
که آینده‌ی ما را در برابر مرگ،
و نیز سردابه‌های دیوان و دیوانگان،
برافراشته‌اند.

آیا سرانجام خواهم توانست گفت:
سرانجام دروازه‌ی زیرزمینی باز شده است
که در آن خم می،
جرم تیره‌ی خود را،
روی تاکی می‌نشانید
و تاک‌نشان، خود چنین می‌گفت
که شراب،
آفتاب را به زندان می‌کند.
زنان بسان آب یا سنگند:
لطیف، یا بیش از اندازه سخت، یا سبک.
پرندگان از آسمانی دیگر می‌گذرند،
سگی آشنا،
در پی استخوانی پوسیده،
پا بر زمین می‌کشد
پژواک نیمه شب
فقط برای پیرمردی است،
که گنجینه‌ی خویش را،
در ترانه‌هایی مبتذل،
از دست می‌دهد.
من به خواب نخواهم رفت،
مگر آنکه دیگران،
بیدار شده باشند.

آیا خواهم توانست:
رد پای سال‌ها را
روی گونه‌ها نشان دهم،
و بگویم که چیزی را بهای جوانی نیست
و جز دنباله‌ی بیکران بازتاب‌ها،
خیز شورانگیز دانه‌ها و گل‌ها،
هرچیزی دیگری بی‌بهاست؟
از خلال واژه‌ای راستگو،
و اشیاء راستین،
اعتماد،
بی اندیشه‌ی بازگشت خواهد رفت.
می‌خواهم که انسان،
پیش از آن‌که بپرسد، پاسخ گوید،
و کسی به زبان بیگانه سخن نگوید

و کسی را،
سودای لگدمال بامی،
یا به آتش کشیدن شهرها،
و پشته کردن کشته‌ها،
در سر نخواهد بود.
چرا که من،
همه‌ی واژه‌های سازنده را
در اختیار خود خواهم گرفت.
این واژه‌ها، زمان را،
به عنوان تنها سرچشمه،
خواهد قبولاند.

خنده، لازم خواهد شد:
خنده‌ای از سر تندرستی،
خنده‌ی برادری جاودان.
هر کس با دیگران،
چنان مهربان خواهد شد،
که با خویش.
همانند زمانی که آدمی،
به خاطر محبوبیت خود،
خویشتن را دوست می‌دارد.

نسیم‌های سبکبال،
جای خود را،
به تلاطم شادمانه‌ی زیستن خواهد داد،
و زیستن، فرح انگیزتر از آب دریا
خواهد شد
و دیگر هیچ چیز،
نخواهد گذاشت،
که در مورد این شعر،
که امروز می‌نویسم،
تا دیروز را بزدایم،
شک روا داریم.

من این را به تو گفتم

من این را به تو گفتم، به‌خاطر ابرها.
من این را به تو گفتم به‌خاطر درخت دریا،
به‌خاطر هر خیزاب، به‌خاطر پرندگان شاخ و برگ‌ها،
به‌خاطر سنگریزه‌های صدا،
برای دست‌های آشنا،
به‌خاطر چشمی که چهره یا چشم‌انداز می‌گردد،
و خواب، آسمان را به‌رنگ او درمی‌آورد
به‌خاطر شبی که لاجرعه نوشیدیم،
به‌خاطر نرده‌های راه‌ها،
به‌خاطر دریچه‌ی گشاده، پیشانی باز،
من این را به‌تو گفتم، به‌خاطر اندیشه‌های تو، گفتار تو:
هر نوازشی، هر اعتمادی پس از مرگ دوباره پا به جهان
می‌نهند.

(منبع: کتاب «ای آزادی»، ترجمه‌ی دکتر محمدتقی غیاثی، انتشارات مروارید، چاپ اول، زمستان 1357؛ همراه با تغییراتی بر اساس ترجمه‌های دیگر)

دیدگاهتان را بنویسید