آدمی را خیالِ هر چیز با آن چیز می‌برد: خیال باغ به باغ می‌برد و خیالِ دکّان به دکّان، اما درین خیالات تزویر پنهان است. نمی‌بینی که فلان جایگاه می‌روی، پشیمان می‌شوی و می‌گویی: «پنداشتم که خیر باشد، آن خود نبود.» پس این خیالات بر مثال چادرند و در چادر کسی پنهان است. هرگاه که خیالات از میان برخیزند و حقایق روی نمایند بی چادرِ خیال، قیامت باشد. آنجا که حال چنین شود پشیمانی نماند. هر حقیقت که تو را جذب می‌کند چیز دیگر غیر آن نباشد، همان حقیقت باشد که تو را جذب کرد، «یَوْمَ تُبْلَی السَّرَائِرُ» [طارق، ۹]. چه جای این است که می‌گوییم، در حقیقت کَشَنده یکی است اما متعدّد می‌نماید. (ص۶)

يکی گفت که اينجا چيزی فراموش کرده‌ام. مولانا فرمود که در عالَم يک چيز است که آن فراموش‌کردنی نيست. اگر جمله‌ی چيزها را فراموش کنی و آن را فراموش نکنی باک نيست و اگر جمله را به جای آری و ياد‌داری و فراموش نکنی و آن را فراموش کنی هيچ نکرده باشی، هم‌چنان که پادشاهی تو را به ده فرستاد برای کاری معيّن. تو رفتی و صد کار ديگر گزاردی. چون آن کار را که برای آن رفته بودی نگزاردی چنان است که هيچ نگزاردی. پس آدمی در اين عالم برای کاری آمده است، و مقصود آن است. چون آن نمی‌گزارد، پس هيچ نکرده باشد.‌

﴿إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَيْنَ أَن يَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنسَانُ إِنَّهُ كَانَ ظَلُومًا جَهُولًا﴾(احزاب، ۷۲). آن امانت را بر آسمان‌ها عرض داشتيم، نتوانست پذرفتن. بنگر که ازو چند کارها می‌آيد که عقل دَرو حيران می‌شود: سنگ‌ها را لعل و ياقوت می‌کند، کوه‌ها را کان زر و نقره می‌کند، نبات زمين را در جوش می‌آورد و زنده می‌گرداند و بهشت عدن می‌کند. زمين نيز دانه‌ها را می‌پذيرد و بر می‌دهد و عيب‌ها را می‌پوشاند و صد‌هزار عجايب که در شرح نيايد می‌پذيرد و پيدا می‌کند و جبال نيز همچنين معدن‌های گوناگون می‌دهد. اين همه می‌کنند اما از ايشان آن يکی کار نمی‌آيد، آن يک [کار] از آدمی می‌آيد: ﴿وَلَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِي آدَمَ﴾ (اسراء، ۷۰)؛ نگفت لَقَدْ کَرَّمْنا السَّماءَ و الْاَرْضَ. پس، از آدمی آن کار می‌آيد که نه از آسمان‌ها می‌آيد و نه از زمين‌ها می‌آيد و نه از کوه‌ها. چون آن کار بکند، ظَلومی و جَهولی ازو نفی شود. اگر تو گويی که «اگر آن کار نمی‌کنم چندين کار از من می‌آيد»، آدمی را برای آن کارهای ديگر نيافريده‌اند. هم‌چنان باشد که تو شمشير پولاد هندی بی‌قيمتی که آن در خزاين ملوک يابند، آورده باشی و ساطور گوشت گنديده کرده – که «من اين تيغ را معطّل نمی‌دارم، به وی چندين مصلحت به جای می‌آرم.» يا ديگ زرين را آورده‌ای و در وی شلغم می‌پزی که به ذره‌ای از آن، صد ديگ به‌دست آيد. يا کارد مُجَوْهَر[=جواهرنشان] را ميخِ کدوی شکسته کرده‌ای که «من مصلحت می‌کنم و کدو را بر وی می‌آويزم و اين کارد معطّل نمی‌دارم.» جای افسوس و خنده نباشد‌؟ چون کار آن کدو به ميخ چوبين يا آهنين که قيمت آن به پولی است برمی‌آيد، چه عقل باشد کارد صد ديناری را مشغولِ آن کردن؟

حق تعالی تو را قيمت عظيم کرده است؛ می‌فرمايد که:  اِ‌نَّ اللهَ اشْتَری مِنَ الْمُؤْمِنِيْنَ اَنْفُسَهُمْ وَ اَمْوَالَهُمْ بِاَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ﴾(توبه، ۱۱۱)
تو به قیمت ورای دو جهانی      چه کنم قدر خود نمی‌دانی
مفروش خویش ارزان که تو بس گرانبهایی.

آمدیم بهانه می‌آ‌وری که من خود را به کارهای عالی صرف می‌کنم، علوم فقه و حکمت و منطق و نجوم و طب و غيره تحصيل می‌کنم، آخر اين همه برای توست. اگر فقه است برای آن است تا کسی از دست تو نان نربايد و جامه‌ات را نَکَند و تو را نکشد تا تو به سلامت باشی و اگر نجوم است احوال فلک و تأثير آن در زمين از ارزانی و گرانی امن و خوف همه تعلق به احوال تو دارد، هم برای توست. و اگر ستاره است از سعد و نحس و به طالع تو تعلّق دارد، هم برای توست. چون تأمّل کنی، اصل تو باشی و اين‌ها همه فرع تو (صص۱۴-۱۲).

آدمی اُسطرلاب حق است اما منجّمی باید که اسطرلاب را بداند. پس اسطرلاب در حقّ منجم سودمندست که مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ. (ص۹)

می‌گويند پادشاهی پسر خود را به جماعتی اهل هنر سپرده بود تا او را از علوم نجوم و رمل و غيره آموخته بودند و استاد تمام گشته با کمالِ کودنی و بلادت [=کندذهنی]. روزی پادشاه انگشتری در مشت گرفت، فرزند خود را امتحان کرد که «بيا بگو در مشت چه دارم.» گفت: «آنچه داری گِرد است و زرد است و مُجَوَّف [=میان‌تهی] است.» گفت: «چون نشان‌های راست دادی، پس حکم کن که آن چه چيز باشد.» گفت: «می‌بايد که غربيل باشد.» گفت: «آخر اين چندين نشان‌های دقيق را که عقول در آن حيران شوند دادی از قوت تحصيل و دانش، اين قدر بر تو چون فوت شد که در مشت غربيل نگنجد؟»
اکنون هم‌چنين علمای اهل زمان در علوم موی می‌شکافند و چيزهای ديگر را که به ايشان تعلق ندارد بغايت دانسته‌اند و ايشان را بر آن احاطت کلی گشته و آن‌چه مهم است و به او نزديک‌تر از همه‌ی آن است خودی اوست و خودی خود را نمی‌داند (ص۱۵).

(فیه ما فیه، مولانا جلال‌الدین محمد، نشر نامک)

دیدگاهتان را بنویسید