پس آدمي را از اين خوشیها و لطفها که پرتو عکس حق است ببايدش گذشتن و بر اين قدر نبايد قانع شدن. هر چند که اين قدر از لطف حق است و پرتو جمال اوست، اما باقی نيست – به نسبت به حق باقی ست، به نسبت به خلق باقی نيست. چون شعاع آفتاب که در خانه ها میتابد. هر چند که شعاع آفتاب است و ملازم نور است، اما ملازم آفتاب است: چون آفتاب غروب کند، روشنايی نماند. پس آفتاب بايد شدن تا خوف جدايي نماند. (ص 28)
اين جوهر چون نافهی مُشک است و اين عالم و خوشیها چون بوی مشک. اين بوی مشک نماند، زيرا عرض است. هر که از اين بوی مشک را طلبيد نه بوی را و بر بوی قانع نشد نيک است. اما هر که بر بوی مشک قرار گرفت، آن بد است، زيرا دست به چيزی زده است که آن در دست او نماند. زيرا بوی صفت مشک است. چندان که مشک را روی در اين عالم است، بوی میرسد. چون در حجاب رود و روی در عالم ديگر آرد، آنها که به بی زنده بودند بميرند. زيرا که بوی ملازم مشک بود، آنجا رفت که مشک جلوه میکند. پس نيکبخت آن است که از بوی بر وی رسد و عين او شود. بعد از آن او را فنا نماند و در عين ذات مشک باقي باشد و حکم مشک گيرد. بعد از آن، وی به عالم بوی رساند و عالم از وی زنده باشد. بر او از آنچه بود جز نامی نيست. (ص 27)
دنيا و تنعم او همچنان است که کسي در خواب چيزی خورد. پس حاجت دنياوی خواستن همچنان است که کسي در خواب چيزی خواست و دادندش. عاقبت چون بيداريست، از آن چه در خواب خورد هيچ نفعی نباشد. پس در خواب، چيزی خواسته باشد و آن را به وی داده باشند. (ص 43)
(فيه ما فيه، ويرايش جعفر مدرس صادقي، نشر مرکز)