روشنی، من، گل، آب
ابری نیست.
بادی نیست.
مینشینم لب حوض:
گردش ماهیها ،روشنی، من، گل، آب.
پاکی خوشه زیست.
مادرم ریحان میچیند.
نان وریحان و پنیر، آسمان بیابر، اطلسیهایی تر.
رستگاری نزدیک: لای گلهای حیاط.
نور در کاسهی مس، چه نوازشها میریزد!
نردبان از سر دیوار بلند، صبح را روی زمین میآرد.
پشت لبخندی، پنهان هرچیز.
روزنی دارد دیوار زمان، که از آن، چهره من پیداست.
چیزهایی هست، که نمیدانم.
میدانم، سبزهای را بکنم خواهم مرد.
میروم بالا تا اوج، من پر از بال و پرم.
راه میبینم درظلمت، من پر از فانوسم.
من پر از نورم وشن
وپر از دار ودرخت.
پرم از راه، از پل، از رود، از موج.
پرم از سایهی برگی در آب:
چه درونم تنهاست.
دوست
بزرگ بود
واز اهالی امروز بود
وبا تمام افقهای باز نسبت داشت
ولحن آب و زمین را چه خوب می فهمید.
صداش
به شکل حزن پریشان واقعیت بود.
وپلکهاش
مسیر نبض عناصر را
به ما نشان می داد.
ودستهاش
هوای صاف سخاوت را
ورق زد
ومهربانی را
به سمت ما کوچاند.
به شکل خلوت خود بود
وعاشقانهترین انحنای وقت خودش را
برای آینه تفسیر کرد.
واو به شیوهی باران پر از طراوت تکرار بود.
و او به سبک درخت
میان عافیت نورمنتشر میشد.
همیشه کودکی باد را صدا میکرد.
همیشه رشتهی صحبت را
به چفت آب گره میزد.
برای ما، یک شب
سجود سبز محبت را چنان صریح ادا کرد
که ما به عاطفهی سطح خاک دست کشیدیم
ومثل لهجهی یک سطل آب تازه شدیم.
و بارها دیدیم
که با چقدر سبد
برای چیدن یک خوشهی بشارت رفت.
ولی نشد که رو به روی وضوح کبوتران بنشیند
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصلهی نورها دراز کشید
وهیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندهایم.
گذار
باز آمدم از چشمهی خواب، کوزهی تر در دستم
مرغانی میخواندند.نیلوفر وا میشد. کوزهی تر بشکستم،
در بستم
و در ایوان تماشای تو بنشستم.
سهراب سپهری – هشت کتاب