طبیب مشفق[1]
شیخ ما گفت: محمّدبن حسام گوید طبیبی که تو را داروی تلخ دهد تا درست شوی، مشفقتر از آن که حلوا دهد تا بیمار شوی و هر جاسوسی که تو را حذر فرماید تا ایمن شوی، مهربانتر از آن که تو را ایمن کند تا پس از آن بترسی.
کلیدواژه: مهربانی، ترس و ایمنی، سختی و تلخی
آسیا باش
یک روز شیخ ما با جمع صوفیان به درِ آسیابی رسید، سر اسب کشید و ساعتی توقّف کرد. پس گفت: میدانید این آسیا چه میگوید؟ میگوید که تصوّف این است که من درآنم؛ درشت میستانم و نرم باز میدهم.
کلیدواژه: مدارا و نرمی، بدخلقی، ابوسعیدابوالخیر
دینم را فروختهام
«یکی از معروفترین دانشمندان قرن دوّم هجری قمری شریکبنعبداللهنخعی است که معاصر مهدیعبّاسی بوده است. خلیفهی عبّاسی به دلیل علم و درایت شریک اصرار داشت که وی را به منصب قضاوت بگمارد، ولی او قبول نمیکرد. همچنین خلیفه اصرار داشت که وی کار آموزش فرزندانش را به عهده بگیرد و شریک هر بار به شکلی از زیر بار این تکلیف شانه خالی میکرد تا اینکه بالاخره یک روز خلیفهی عبّاسی وی را احضار کرد و گفت: سه توقّع از تو دارم و ملزم هستی که یکی از آنها را بپذیری: اوّل اینکه عهدهدار منصب قضاوت بشوی؛ دوّم اینکه کار تعلیم فرزندان مرا قبول کنی؛ و سوّم اینکه همین امروز میهمان من باشی و بر سفرهام بنشینی!
شریکبنعبدالله تأمّلی کرد و جواب داد: اگر اجبار باشد که یکی از این سه کار را بکنم ترجیح میدهم مورد سوّم را بپذیرم.
خلیفه قبول کرد و به آشپز خود دستور داد لذیذترین غذاها را آماده نماید و از شریک به بهترین نحو ممکن پذیرایی کند. هنگام غذا شریک که تا آن روز هرگز اغذیهای چنان لذیذ نخورده بود، با ولع از خود پذیرایی میکرد و در همین حال یکی از نزدیکان خلیفه به خلیفه گفت: «شریک همین روزهاست که هم منصب قضاوت را بپذیرد و هم آموزگاری فرزندان شما را.» اتّفاقاً همینطور هم شد و او هر دو وظیفه را عهدهدار گردید و مقرّریِ نسبتاً مناسبی هم برایش در نظر گرفتند. بطوریکه در کتاب «مروّج الذّهب» تألیف مسعودی آمده است روزی وی با متصدّی پرداخت پول حرفش شد. متصدّی به او گفت: مگر گندم به ما فروختهای که اینهمه توقّع داری؟
شریک جواب داد: چیزی بهتر از گندم به شما فروختهام؛ من دینم را به شما فروختهام.»[2]
کلیدواژه: اجتناب از طاغوت، اطاعت و تبعیت، روزه، غذا، خودفروشی
این کار پَست را مایهی معاش خود قرار داده است
حکیم سنایی غزنوی از شاعران بزرگ قرن ششم هجری قمری بود. سرودههای او از حیث بلاغت و لطافت معانی مشهور است. جلالالدّین مولوی دربارهی او گفته است:
عطّار روح بود و سنایی دو چشم او ما از پیِ سنایی و عطّار آمدیم
سنایی ابتدا شاعری درباری بود و مدح شاهان و درباریان را میگفت و صله میگرفت؛ امّا ناگهان این کار را ترک کرد و به سرودن اشعار عرفانی پرداخت.
میگویند روزی قصیدهای در مدح بهرامشاه [غزنوی] سروده و نسخهی آن را برداشته و به سمت دربار روانه شد که در حضور پادشاه بخواند. میان راه حمّامی بود و دیوانهای در پهلوی حمّام منزل داشت که بیشتر اوقات مشغول بادهخواری و میگساری بود. سنایی وقتی از نزدیک حمّام میگذشت صدای عربدهای را شنید. ایستاد گوش فراداشت. صدای دیوانه به گوش میرسید که به ساقی خودش میگفت: جامی بده تا به سلامتی سنایی احمق بنوشم.
گفت: چرا به سنایی توهین میکنی؟
دیوانه گفت: برای آنکه او یک مشت راست و دروغ به هم میبافد و بندهوار در حضور بزرگان میایستد و آن را به نام شعر میخواند و این کار پست را مایهی معاش خود قرار داده است.
سنایی از شنیدن این سخن سخت متأثّر شد. فوراً از راهی که میرفت بازگشت و تصمیم گرفت پس از آن مدح هیچکس نگوید و سال بعد به حج رفت. در آنجا توبه کرد و در بازگشت فقط اشعار عرفانی سرود.
سنایی در سال 545 قمری در غزنین در گذشت.[3]
کلیدواژه: مدح و چاپلوسی، شعر، توبه، تغییر، سنایی
بهلول در ظلم شریک نمیشود
«بهلول که در عصر خلافت هارونالرّشید میزیست مردی فاضل و عارف بود. هوشی سرشار داشت، امّا از همکاری با ستمگران و ظالمان سخت میهراسید. در مورد علّت تظاهر او به دیوانگی نوشتهاند که وی میدانست در عصر ظلم و ستم بدترین شغلها قضاوت است؛ چون کارگزاران حکومت از قاضیالقضاۀ میخواهند که در مرافعات و دعویها پیوسته جانب آنها را بگیرند و باطل را حق و حق را باطل جلوه دهند. روزی هارونالرّشید، بهلول را به قصر خویش دعوت کرد و از او خواست که او را در امر خلافت یاری دهد و قضاوت و حکومت شرعیِ بغداد را به عهده گیرد. بهلول از شنیدن این پیشنهاد سخت وحشت کرد و گفت: من اهلیّت و صلاحیّت این امر را ندارم. این شغل را به شخص دیگری واگذارید.
هارون گفت: همهی وزرا و بزرگان بغداد تو را انتخاب کردهاند و به غیر از تو به دیگری راضی نیستند.
بهلول گفت: سبحانالله! من حال خود را بهتر از دیگران میدانم و علاوه بر این، اگر من در سخن و دعوی خود راستگو باشم، پس لایق نبودن من به این مقام ثابت میشود، و اگر کاذب و ریاکار باشم، چگونه میشود که شخص دروغگو و فریبکار برای این منصب سزاوار باشد؟
خلیفه دست بردار نبود و هرچه بهلول بیشتر امتناع مینمود تأکید و اصرار هارون بیشتر میشد. بهلول چون فهمید که هارون از تصمیم خود بازنمیگردد گفت: یک روز مرا مهلت دهید تا دربارهی این موضوع بیشتر بیندیشم.
هارون قبول کرد. بهلول به خانه رفت و هرچه با خود فکر کرد دید با آن اوضاع و احوال و چنان خلیفهی مستبدّی، اگر امر قضاوت را قبول نماید آخرت خود را از دست خواهد داد و در جنایات و ستمگریهای حکومت شریک خواهد شد. پس تصمیم گرفت خود را به دیوانگی بزند. روز بعد بهلول چون از خانه خارج شد، همچون کودکان بر چوبی سوار شد و در کوچه و بازار میگشت و پیدرپی میگفت: از پیش من دور شوید که اسبم لگد میزند.
و چون خلیفه این قضیّه را شنید گفت: بهلول بدینوسیله شانه از زیر بار قضاوت خالی نمود.»[4]
کلیدواژه: عقلای مجانین، دیوانگی، اطاعت و تبعیت، بهلول، ظلم، قضاوت، همکاری با ظالم، اجتناب از طاغوت
در پای خوکان…
«در زمان رژیم طاغوت، مأموران ساواک یکی از شاعران شهر کاشان را به جرم اینکه در مدح شاه شعر نمیگفت به کلانتری بردند. افسر نگهبان با دیدن شاعر گفت: مردک، چرا تا به حال در مدح اعلیحضرت شعر نگفتهای؟
شاعر که دارای شهامت زیادی بود در جواب افسر نگهبان این بیت ناصر خسرو را خواند:
من آنم که در پای خوکان «نریزم» مر این قیمتی دُرّ لفظ دَری را
افسر نگهبان که خونش به جوش آمده بود، برخاست و دو کشیدهی آبدار به صورت شاعر نواخت. شاعر کتک خورده گفت: اینطور است؟
افسر نگهبان جواب داد: از این بدتر هم خواهی دید.
شاعر ادامه داد: حالا که وضع اینطوری است ناچارم بگویم:
من آنم که در پای «خوکان» بریزم مر این قیمتی دُرّ لفظ دَری را
افسر نگهبان در این موقع لبانش به خنده باز شد و به شاعر گفت:
آفرین! حالا میتوانیم با هم کنار بیاییم.
و بعد دستور داد تا شاعر را آزاد کنند.»[5]
کلیدواژه: شعر، مدح، ظلم، شاه
بگذار هرچه میخواهد بگوید
امیل زیدان روزنامهنگار معروف مصری در خاطرات خود از قول پدرش داستانی را نقل میکند که برای ما شرقیان آموزنده و عبرتانگیز است. این داستان کوتاه از این قرار است:
«سربازی انگلیسی، برای رفتن به سربازخانهی عباسیّهی مصر، خری کرایه کرد و بر آن سوار شد. «چاروادار» پشت سر خر میدوید و به خیال اینکه آن مرد، عربی نمیداند، هرچه دلش میخواست هنگام راندن خر به آن مرد دشنام میداد و سخن زشت میگفت. راهگذری آن سرباز را نگاه داشت و به او گفت: میدانی صاحب خر چه میگوید؟ او به تو دشنام میدهد و حرفهای زشت میگوید.
آن سرباز پرسید: آیا این سخنان مانع از رسیدن من به عباسیّه هم خواهد شد؟
راهگذر در جواب گفت: البتّه نه!
آنگاه سرباز گفت: پس بگذار هرچه میخواهد بگوید! آنچه برای من لازم است تنها رسیدن به عباسیّه است و بس!»[6]
کلیدواژه: مبارزه با ظلم، حرف و عمل، استعمار
تو آزاد میشوی و من بنده
روزی عثمان تصمیم گرفت که به وسیلهی غلامی هزار درهم برای ابوذر غفاری بفرستد تا وی دست از مخالفت بردارد و بینوایان و محرومان را بر ضدّ سوداگران نشوراند. قبل از آنکه غلام عازم خانهی ابوذر شود عثمان به وی گفت: اگر این مبلغ را به ابوذر بقبولانی تو را آزاد خواهم کرد.
غلام با هزار درهم نزد ابوذر رفت و گفت: این مبلغ را عثمان برای تو فرستاده است. امیدوارم آن را قبول کنی.
ابوذر پرسید: آیا این مبلغ را فقط برای من فرستاده است یا برای همهی مسلمین؟
غلام گفت: فقط برای تو فرستاده است.
ابوذر با خشم گفت: پول را ببر به عثمان بده که من نمیتوانم چنین پولی را قبول کنم.
غلام ملتمسانه گفت: اگر این پول را قبول کنید، محض رضای خدا من آزاد میشوم.
ابوذر در جواب گفت: آری، تو آزاد میشوی ولی در عوض، من بنده میشوم. برو پول را ببر و به بندگی من راضی نباش.[7]
کلیدواژه: ابوذر، بردگی، مال، تبعیّت از ظالم، رشوه
اختلاف در میان رعیّت سبب اقتدار حکومت است
در عصر ناصرالدّین شاه حاکمانی ظالم و بدسیرت بر شهرهای ایران حکومت میکردند. یکی از سیرتها و خویهای زشت اغلب آنان فراهم کردن زمینهی جنگ و خونریزی میان قبایل و طوایف و یا اهالی روستایی با روستای دیگر بود. روش آنان این بود که در غوغای جنگ و فتنه، با خونسردی نزاع را نظاره میکردند و چون فتنه پایان میگرفت از فاتحان و قاتلان آن نزاع خونین رشوه و پول میگرفتند. محمّد جعفر خورموجی در کتاب ارزشمند خود در ذکر حقایق اخبار سال 1274 قمری در این باره مینویسد:
و همچنین در ایّام حکومت احمد خان نوایی، میان اهالی روستایی به نام «کلل» از روستاهای دشتستان با مردم روستای «شبانکاره» جنگ و نزاع اتّفاق افتاد. نزدیک به سی نفر از اهالی روستای کلل کشته شدند. چون احمدخان حاکم بوشهر از این حادثه آگاه شد، از قاتلان خواست که اسب و سلاح مقتولین را به عنوان حقّالسّکوت به وی دهند و بیش از این چیز دیگری نخواست و آنان را مورد بازخواست قرار نداد. جمعی از بزرگان از وی علّت این گذشت و اغماض را پرسیدند. در پاسخ گفت: اختلاف رعیّت سبب اقتدار حکومت است.[8]
کلیدواژه: برادری، ظلم، اختلاف و تفرقه، حکومت، مردم
در سیاست این مسائل مطرح نیست
«حسنین هیکل مدیر سابق روزنامهی معروف «الاهرام» [در سفری که به چین کرد] با چوئنلای نخستوزیر چین مصاحبهای انجام داد. وی در این مصاحبه از چوئنلای پرسید: با وجود احترامی که شما به لومومبا[9] دارید و یکی از دانشگاههای خود را به نام او کردهاید، چطور حاضر به دعوت موبوتو قاتل او شدهاید و آیا این ژست، دهن کجی به نهضت چپگرایان جهان نیست؟
چوئنلای با متانت سیاسیِ خودش، آرام و شمرده بدون اینکه تناقض موضوع او را آشفته و ناراحت کرده باشد، در جواب میگوید: ما به این موضوع کاملاً وقوف داریم؛ ولی ما اکنون در راه ایجاد رابطهی سیاسی با دنیا هستیم و در سیاست این مسائل مطرح نیست.»[10]
کلیدواژه: دروغ، طرفداری، سیاست، دفاع از حق
خیال کردم آدمی آنجا نشسته است
«روزی جناب میرعلیشاه، مولانا بنایی را طلبید. چون مولانا بنایی از دور پیدا شد، میر به نوعی نگاه کردن گرفت که گویا او را نمیشناخته. چون نزدیک رسید، میر گفت: بنایی، تو بودی؟ چون از دور پیدا شدی من خیال کردم که الاغی است میآید.
بنایی گفت: من هم که از دور شما را میدیدم خیال کردم که آدمی آنجا نشسته است.»[11]
کلیدواژه: تکبّر
مهرهی شطرنج
فرانسیس بیکن سیاستمدار، فیلسوف و حقوقدان معروف انگلیسی (1561 – 1626) از نظر علمی مردی بزرگ، ولی از نظر شخصیّت انسانی منحرف و آلوده بود. او برای نزدیک شدن به جیمز اوّل پادشاه انگلستان به هر گونه چاپلوسی دست میزد. بیکن هوشمندانه متوجّه گشت که جیمز عاشق تملّق و چاپلوسی است و چون پس از مدّتی دید توجّه شاه به سویش معطوف نمیشود، به فکر افتاد که زبان مداهنهآمیز و خامهی مجامله کارانهی خود را بکار اندازد؛ از اینرو برای خوشآیند پادشاه، جملات و تعابیری آفرید که مدّتها ورد زبان متملّقان بود.
فرانسیس بیکن زمانی به شاه گفت: اعلیحضرتا، من آن مهرهی ناچیز شطرنجم که هر کجا انگشت همایونی اراده کند در آنجا قرار خواهم گرفت و وظیفهی خود را انجام خواهم داد.
و زمانی دیگر گفت: بر من این رخصت را ارزانی فرمایید که خویشتن را به منظور سپاس بر پای شما قربانی کنم… آیا اعلیحضرت تصوّر نمیفرمایند که در پیشگاه شاهانهشان، سخنوری چون من لازم دارند که هردم زبان به ستایش و پرستششان بازنماید؟
سرانجام این سخنان کار خود را کرد. روزی پادشاه او را که بر خاک افتاده بود، از جای بلند کرد و با مستمریّ قابل ملاحظهای دادستان کلّش ساخت.[12]
فرانسیس بیکن برای آنکه در شغل خود باقی بماند به پستیها و رذالتهای بسیار دست یازید و حتّی به دوست و حامی قدیمیِ خود ارلِ اسکس خیانتی بزرگ روا داشت. […]
کلیدواژه: فرانسیس بیکن، تاریخ علم، دانشمندان، علم (science) و اخلاق، قدرت
ما این تفنگ را برای دفاع از حق برداشتهایم
«آقای میرودود سیّدیونسی، رئیس کتابخانهی ملّی تبریز به نقل از آقای قاسم تهرانچی، فرزند مرحوم محمّد صادق تهرانچی که مخالف مشروطهخواهان بوده و در زمان جنگ تبریز نیز در محلّهی مستبدّین اقامت داشته میگفتند:
قراملک، یکی از دهاتی بود که در آن روزها در دست مجاهدین و یاران ستّارخان بود. در آن ده زارعی بود به نام ایمانوردی که برای ما کار میکرد. یک روز، در بحبوحهی جنگهای آزادیخواهان و مستبدّین ایمانوردی با ده دوازده الاغ به خانهی ما آمد.
همه از ورود او حیرت کردیم، زیرا ایمانوردی از مجاهدین و یاران ستّارخان بود و اگر کسی او را در آن حدود میدید بدون تردید کشته میشد. با عجله ایمانوردی و الاغهایش را به خانه آوردیم و در را بستیم. بعد پدرم رو به او کرد و پرسید: ایمانوردی، مگر از جانت سیر شدهای که در یکچنین بلوا و آشوبی به این محلّه آمدهای؟
ایمانوردی جواب داد: نه حاجآقا، از جانم سیر نشدهام؛ امّا نمیتوانستم حساب و کتاب شما را ندهم. از کجا معلوم است؟ شاید فردا در جنگ کشته شدم و آنوقت مدیون شما از این دنیا بروم.
از این جواب، پدرم بیشتر دچار تعجّب شد و گفت: امّا ایمانوردی، میدانی که من با مشروطهخواهان میانهای ندارم که هیچ، مدّتی از آنها بدم میآید. بنابراین تو میتوانستی سهمیّهی اربابیِ مرا ندهی و آن را با یارانت بخوری؟
ایمانوردی خندهای کرد و به ترکی جواب داد: حاجآقا، بیز بو تفنگی حقّدن اوتر گوتورموشوق (حاجآقا، ما این تفنگ را برای دفاع از حق برداشتهایم، نه اینکه مال مردم را بخوریم).»[13]
کلیدواژه: هدف و وسیله، دفاع از حق، برخورد با مخالف (دشمن)، مال، مشروطه، ظلم، مبارزه با ظلم
حتّی برای مسائل ناچیز هم باید پیوسته مبارزه کنید
ایندیرا گاندی دختر نهرو و نخستوزیر هندوستان که در جریان سوءِقصدی کشته شد، در خاطرات خود از سختیها و مشقّاتی که مردم هند در عصر استعمار انگلستان کشیدند داستانهایی نقل میکند. از جمله آنکه انگلیسیها ورود هندیان را به بعضی از مناطق ممنوع اعلام کرده بودند. در این میان بعضی از مردم آزاده به مقاومت در مقابل این فرمان برخاستند. گاندی در اینباره مینویسد:
«در اوتارپرادش منطقهای کوهستانی به نام «نائنی تال» وجود دارد که دریاچهی زیبایی در آنجاست. هیچ هندی حقّ شنا یا قایقرانی در این دریاچه را نداشت. پدر بزرگم گفت: میخواهم در اینجا قایقرانی کنم.
چند روزی او را روزانه پنجاه روپیه جریمه کردند. باور کنید که در آن روزها پنجاه روپیه پول کمی نبود، امّا او گفت: اگر این کار به ورشکستگی من هم بینجامد هر روز برای قایقرانی به اینجا خواهم آمد تا اینکه مردم عادت کنند یک هندی را بر روی این دریاچه ببینند و بگویند چرا یک هندی در اینجا قایقرانی نکند.
این چیزی بود که رُخ داد. سراسر یک فصل، برنامهی پدربزرگم این بود که هر روز جریمه بپردازد و پلیس هم او را از محوطهی دریاچه دور کند. فصل بعد ناگزیر پذیرفتند که جلوگیری هندیها از قایقرانی بر دریاچه کار پر دردسری است. اگر این مرد می خواهد در اینجا قایقرانی کند بگذارید چنین کند. و صد البتّه وقتی او توانست این کار را انجام دهد، سایر مردم نیز میتوانستند.
این موضوع، خیلی ناچیز به نظر میرسد و اهمیّتی ندارد که شما قایقرانی بکنید یا نکنید؛ ولی این داستان را به عنوان مثال تعریف کردم تا ببینید چگونه باید حتّی برای مسائل ناچیز هم پیوسته مبارزه کنید تا بتوانید به هدفهای بزرگتری دست یابید.»[14]
کلیدواژه: مبارزه با ظلم، عزّت نفس، ظلمپذیری و سکوت، هند
داستانهایی از دیوجانس
«روزی دیوجانس[15] با جمعیّتی که به سوی تئاتر و مسابقات روان بودند همراه شد. مردی از روی استهزا از وی پرسید که آیا او هم به مبارزهای میرود. دیوجانس جواب داد: بله، همینطور است. من برای گرفتن کشتی میروم.
مرد پرسید: رقیبت کیست؟
دیوجانس جواب داد: رقیب من خودم هستم و من به مبارزهی با خودم میروم. برای من هیچ کشتی و ستیزی چون وقتی که با امیال و رنجهای خود میجنگم هیجانانگیز نیست.
یک بار نیز هنگامی که از دیوجانس پرسیدند: بهترین راه شکست دادن یک دشمن چیست؟، پاسخ داد: روابط راه آن است که با او چون یک دوست رفتار کنیم؛ زیرا دوستی نیز چون دشمنی مسری است.»
کلیدواژه: مبارزه با نفس، قدرت، پیروزی، دیوژن (دیوجانس)
چرا هماکنون به استراحت نمیپردازی؟
«دیوجانس از اسکندر پرسید: اعلیحضرتا! در حال حاضر بزرگترین آرزوی شما چیست؟
اسکندر جواب داد: بر یونان تسلّط یابم.
دیوجانس پرسید: پس از آنکه یونان را فتح کردی چه؟
اسکندر پاسخ داد: آسیای صغیر را تسخیر کنم.
دیوجانس باز پرسید: و پس از آنکه آسیای صغیر را هم مسخّر گشتی؟
اسکندر پاسخ داد: دنیا را فتح کنم.
دیوجانس پرسید: و بعد از آن؟
اسکندر پاسخ داد: به استراحت بپردازم و از زندگی لذّت ببرم.
دیوجانس گفت: چرا هماکنون بیتحمّل رنج و مشقّت به استراحت نمیپردازی و از زندگیت لذّت نمیبری؟»
کلیدواژه: لذّت و آرامش، قدرتطلبی، اسکندر، هدف زندگی
من براستی پیرو تو هستم
«یکی از داستانهایی که از زبان دیوجانس نقل میکنند آن است که میگفت: من در هدایای کسانی که برای من نان و خوراک میآوردند، تأمّل میکردم. مال کسانی را که بدانها چیزی آموخته بودم میپذیرفتم و مال دیگران را پس میدادم. من با هر کسی همغذا نمیشدم بلکه فقط دعوت آنها را میپذیرفتم که تعلیم مرا خواستار بودند.
یکبار به خانهی جوان ثروتمندی رفتم. از من در اتاقی پذیرایی کرد که پر از نقش و نگارهایی زرّین و تصاویر و تجمّلات دلانگیز بود. من چنان رفتار کردم که میزبانم دریابد که نه برای وی و نه برای مایملک او ارزشی قائل نیستم. میزبان به من گفت: از رفتار تو چنان پیداست که مرا آدم بیتربیت و مهملی میپنداری؛ امّا من نشان خواهم داد که براستی پیرو تو هستم.
آن مرد روز دیگر همهی املاک خود را به اقوامش بخشید. کولهباری برداشت و دامن بر کمر زد و به دنبال من راه افتاد.»[16]
کلیدواژه: مال، همراهی، آموختن، علم، دیوجانس
حاکم بیدادگر
«ابوعلی، حاکم بامرالله، ششمین خلیفهی فاطمی مصر، مردی درشتخوی، مردم گزا، ناشکیبا و سخت خشم بود. مردم مصر چندان از آزارش در فغان آمده بوند که هر روز مظلمهها بدو مینوشتند سراسر دشنام و نفرین بر او و نیاکانش.
روزی مصریان از مقوّا و پارچه پیکرهی زنی ساختند، چادری بر سرش افکندند و در حالیکه نامهای سربهسر، پر از دشنام و ناسزا به دستش دادند، در گذرگاه خلیفه برپا داشتند. حاکم ندانست که آن مجسّمه، کاغذی است. نامه را از دست مجسّمه گرفت و خواند. خشمش تازه و فزون گشت و فرمان داد که آن زن را بیاورند. گفتند که تمثالی بیش نبوده است. از بسیاری و شدّت غضب، دیوانهوار فرمان داد که مصر را بسوزانند و مصریان را بکشند. مردان سپاهی بیدادها کردند.
روز سوّم، مصریان به مسجد جامع پناه بردند. حاکم چنین مینمود که سپاهیان، بیفرمان او دست به سوزاندن و کشتن زدهاند. در ظاهر سپاهیان را از بیداد کردن بازمیداشت و در باطن به ستم کردن بیشتر برمیانگیخت. در این واقعه یک چهارم مصر سوخت.»[17]
کلیدواژه: ظلم، عوامفریبی، دروغ، اعتراض
تأدیب آنها حدّ و مرزی نمیشناخت
امروزه از نظر روانشناسی و اصول تعلیم و تربیت تنبیه کودکان عملی زشت است که آثار روانی و روحی خطرناک و مصیبتزا دارد؛ امّا در گذشته کتک زدن و تنبیه کردن نه تنها زشت شمرده نمیشد بلکه پدران و مادران آن را برای تربیت و رشد کودک لازم میدانستند. بسیاری از مردان بزرگ خاطرههایی دردناک از دوران کودکی خویش دارند. مارتین لوتر پایهگذار فرقهی پروتستان در کتاب خود موسوم به «میزگرد» از دوران پر از رنج کودکی خویش چنین مینویسد:
«اولیای من بسیار سختگیر بودند و در نتیجه از کودکی خجالتی بارآمدم. یکبار مادر من بر سر موضوع بسیار کوچکی بقدری شدید مرا شلّاق زد که خون از بدنم جاری شد. آنها تنها سعادت مرا میخواستند، امّا در قضاوت خوی و منش من اشتباه میکردند و تأدیب آنها حدّ و مرزی نمیشناخت.»[18]
کلیدواژه: خشونت، تنبیه، سنّتهای غلط، خانواده
دو خاطره از یک «سیاهباز»
«سیاهبازان» کسانی بودند که در قدیم به مجالس جشن و سرور ایرانیان، مخصوصاً اهالی تهران، دعوت میشدند تا با حرکات و گفتهها و شیرینکاریهای خود مهمانان را بخندانند و شاد سازند. بعضی از مردم تهران هنوز نمایشهای سراسر خندهی سیاهبازانی چون مهدی مصری را به یاد دارند. یکی از این سیاهبازان سیّد حسین یوسفی بود که در خاطرات خود میگوید:
«در آن زمانهای قدیم بیشتر خانهها حوض داشت. یک شب که نمایش «صدیق التّجار» را اجرا میکردیم یک نفر از همکارانم حاجی شده بود. من هم طبق معمول سیاه شده بودم. در قسمتی از برنامه حاجی باید من را دنبال میکرد. جایی که ما نمایش اجرا میکردیم به علّت بارندگی زمین گِل شده بود و میزبان هم روی گل کاه ریخته بود. موقعی که حاجی دنبال من میکرد لیز خورد و در نتیجه با آن وضع افتاد تو حوض. حالا او تلاش میکرد که از داخل حوض بیرون بیاید، ولی به علّت عمق زیاد حوض و سردی آب نمیتوانست از آب خارج شود. مردم هم که تصوّر میکردند افتادن داخل آب هم جزئی از برنامه است مرتّب کف میزدند و میخندیدند. خلاصه من با چه بدبختی حاجی را از داخل حوض بیرون آوردم. ولی قیافهی او تماشایی بود؛ چون آب حوض قسمتهایی از گریم صورت او را پاک کرده بود و حاجی شکل مضحکی به خود گرفته بود و مردم هم مرتّب میخندیدند. خلاصه آن شب لباسهای حاجی را عوض کردیم و از او خواستیم استراحت کند؛ چون حالش خیلی بد شده بود. البتّه ما به خاطر اینکه جشن بهم نخورد، نمایشنامه را تا آخر اجرا کردیم…»
«حسین یوسفی» از دوران اشغال ایران در زمان جنگ دوّم جهانی و زندگی مشقّتبار مردم ایران در آن زمان نیز خاطرهای دارد:
«بد نیست خاطرهی دیگری را که به ذهنم رسید تعریف کنم. در جنگ دوّم جهانی نان سیلو خیلی کم پیدا می شد. یادم میآید توی این قحطی من مریض شده بودم و چون کسی نبود که از من در منزل پذیرایی کند شبها در منزل یکی از همسایهها میخوابیدم. البتّه آنها هم چیزی نداشتند که من بخورم، ولی از آنجا که بنیهی قوی داشتم در مقابل مریضی مقاومت میکردم. یک شب در این دروازه شمیران بیدروازهی فعلی، که آن زمان دروازه داشت، عروسی بود. داماد آدم فقیری بود، ولی یکی از دوستانش مخارج عروسی او را تقبّل کرده بود. به همین جهت ما را هم دعوت کرده بودند. من حدّاقل به خاطر اینکه شام و ناهاری بخورم این دعوت را قبول کردم و با آن حال مریضی به اتّفاق یکی از دوستان همکارم به آنجا رفتیم. خیلی گرسنه بودم. وقتی به میزبان گفتم گرسنه هستم، او گفت: اوّل برنامه را اجرا کنید بعد غذا هم میرسد.
خلاصه به خاطر اینکه زودتر به غذا برسیم برنامه را شروع کردیم. هر آنتراکتی که میخورد من میگفتم خیلی گرسنهام؛ ولی باز وعده میدادند. به هر حال ما ساعتها با آن وضع مریضی و از همه بدتر گرسنگی، برنامه اجرا کردیم. آخر شب هم معلوم شد اصولاً نان خالی هم نیست که به ما بدهند. در نتیجه با آن حالت گرسنگی از منزل داماد خارج شدیم.
من آن شب آنقدر عصبانی بودم که حتّی صورت گریم شدهام را پاک نکردم و با همان وضع از منزل داماد خارج شدم. چون شبها حکومت نظامی بود بین راه ما را گرفتند و گفتند با این سر و وضع کجا بودید؟ من توضیح دادم که در یک عروسی بودیم و شام هم نخوردهایم. مأموران گفتند که باید شما را تحویل بدهیم. ما را به کلانتری بردند. افسر نگهبان کلانتری هم وقتی ما را با آن وضع دید گفت: در صورتی آزادتان میکنم که یک نمایش اجرا کنید.
حالا مجسّم کنید ما را که سخت گرسنه و خسته بودیم و میبایستی برای افسر نگهبان و بقیّهی مأموران برنامه هم اجرا میکردیم. چارهای نداشتیم. این کار را کردیم و نمایش هم حدود یک ساعت و نیم طول کشید. در این مدّت من میمُردم و زنده میشدم. خلاصه افسر نگهبان پس از دیدن نمایش، ما را آزاد کرد. ما تا نزدیکی میدان بهارستان پیاده آمدیم. در خیابان صفیعلیشاه یک نفر غذای نذری میداد و مردم با قابلمههای خود جلوی در منزل او صف کشیده بودند. ما همینطور با حسرت به آنها و قابلمههای دستشان نگاه میکردیم که یک خانم قابلمه به دست از مقابلمان عبور کرد. من بیاختیار به آن خانم گفتم: ترا به جدّم قسم کمی از این غذا به ما بده، ما داریم از گرسنگی میمیریم.
خانم قابلمه به دست که فکر میکرد من با آن سر و وضع دارم او را مسخره میکنم وقتی صورت سیاه مرا دید با قابلمه زد توی سرم و برنجها ولو شد. یکی دوتا فحش هم بارم کرد. خواهر آن خانم که از پشت سر میآمد وقتی دید برنجها روی زمین ریخته پرسید: این برنجها را کی ریخته زمین؟
من همه چیز را برای او شرح دادم او هم دلش به حال ما دو نفر سوخت و قابلمهی غذای خود را در اختیار ما قرار داد تا بخوریم. من مشتی غذا گذاشتم داخل دهانم که بخورم، ولی متوجّه شدم بیشتر غذا ارزن است و سخت جویده میشود. خلاصه آن شب با آن برنج و ارزن خود را سیر کردیم…»[19]
کلیدواژه: خندیدن، طنز و لودگی، جنگ جهانی دوم، گرسنگی، تاریخ ایران
راز موفقیّت در برابر مخالفان
«دکتر مصدّق روزی در زندان از شهامت و بزرگواری مادرش مرحومه نجمالسّلطنه تعریف کرد. او گفت: برای اوّلین بار مرا از اصفهان به نمایندگی مجلس شورای ملّی انتخاب کرده بودند. سنّ من به نصاب قانونی نرسیده بود و من هم اعلام قبولی نکرده بودم، ولی یکی از روزنامهها با عبارات زننده نسبتهای ناروا به من داده بود که از شدّت حملات ناجوانمردانهاش تب کرده و بستری شدم. مرحومه مادرم سر رسید و پرسید: چرا این وقت روز خوابیدی؟
روزنامه را به او دادم و گفتم: ببین چه نسبتهای بدی به من داده است!
مادر مختصراً خواند. روزنامه را پرت کرد و با تشر گفت: برای همن تب کردهای؟
گفتم: بلی.
با نوک پا چند بار به پایم کوبید و با تشدّد و بیان اصطلاح خاصّی گفت: پاشو، پاشو! اگر طاقت این حرفها را نداشتی چرا حقوق خواندی؟ میخواستی طبیب بشی!
و بعد اضافه کرد: قدر و قیمت هر کس در اجتماع به اندازهی زحمت و مشقّتی است که در راه آن اجتماع و مردم متحمّل میشود.
دکتر مصدّق پس از نقل این خاطره گفت: آقا! من [با شنیدن این سخن] از بستر پا شدم و از آن به بعد هیچوقت بدگوییها، ناسزاها و نسبتهای دروغ در من اثر نداشت.»[20]
کلیدواژه: مبارزه با ظلم، صبر، تلاش و کوشش، عزّت نفس، بدگویی و عیبجویی، علم و عمل
- منبع این مجموعه: هزار و یک حکایت تاریخی (جلد 2)، گردآوری و تدوین محمود حکیمی، چاپ ششم، اسفند 74، انتشارات قلم. ↑
- مجلّهی اطّلاعات هفتگی، دوّم اردیبهشت 1366. ↑
- محمّدحسین خجستهی مبشّری، کشکول مبشّری، چاپ طوس، مشهد ـ 1355، ص64. ↑
- از کتاب بهلول عاقل با اندکی تصرّف و بازنویسی. ↑
- جوانان امروز، شمارهی 989. ↑
- آموزشگاه زندگی، ترجمهی احمد آرام، انتشارات فجر، تهران ـ 1354، ص61. ↑
- به نقل از جُنگ احمدی با بازنویسی و ویرایش. ↑
- محمّد جعفر خورموجی، حقایقالاخبار ناصری، به کوشش حسین خدیوجم، نشر نی، تهران ـ 1363، ص 233 با تغییر در سبک نگارش. ↑
- رهبر مبارزهی مردم کنگو برای رسیدن به استقلال و قطع وابستگی کشور به قدرتمندان خارجی. ↑
- مجلهی نگین، تیر ماه 1352. ↑
- زینالدّین محمود واصفی، بدایعالوقایع. ↑
- حسن شهباز، «نگاهی به زندگانی و آثار فرانسیس بیکن» مجلّهی تماشا، 11 آذر ماه 1357. ↑
- مجلّهی سپید و سیاه، شمارهی 621، 15 مرداد 1344. ↑
- ایندیرا گاندی، ندای مردم، ایمان من، ترجمهی مهین میلانی، انتشارات توس، تهران ـ 1363، ص99. ↑
- دیوجانس یا دیوگنس یا دیوژن (حدود 412 – 323 ق. م.) فیلسوف یونانی، اندیشههایی والا داشت و نسبت به مال دنیا بیاعتنا بود. دیوجانس در کوچه و خیابانهای شهر آتن که بیشتر مقرّ او بود میگشت و فلسفهی خویش را به هر آن کس که به سخنانش گوش میسپرد تعلیم میداد. ↑
- هنر توماس، بزرگان فلسفه، ترجمهی فریدون بدرهای، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، تهران ـ 1348، ص 189. ↑
- اقبال یغمایی، طرفهها، ص36. ↑
- پیام یونسکو، دی ماه 1363. ↑
- اطّلاعات هفتگی، شمارهی 2309، چهارشنبه 23 مهر 1365. ↑
- جلیل بزرگمهر، دکتر مصدّق در دادگاه تجدیدنظر نظامی، شرکت سهامی انتشار، تهران ـ 1365، ص83. ↑