فداکاری[1]
«روزی مردی مسافر به حضور پیامبر اسلام(ص) شرفیاب شد.
حضرت بیدرنگ به شخصی مأموریت دادند که از خانهی خود برای او غذایی بیاورد. همسر پیامبر با تأسّف اظهار داشت: در خانه جز آب چیزی موجود نیست.
حضرت که از خانهی خود مأیوس گردید به یارانش نظری افکند و پرسید: آیا کسی این مهمان را میپذیرد؟
در این هنگام مردی از انصار ضیافت و پذیرایی آن مرد را به عهده گرفت. وقتی به خانه رسید، دید که در منزلش بیش از خوراک فرزندانش نیست. از همسرش تقاضا کرد به هر ترتیبی که میداند به اندازهی مهمان غذایی تهیّه کند. هنگام صرف شام، چراغ را خاموش کرد تا مهمان در تاریکی پندارد که میزبان هم چون او مشغول صرف شام است.» [2]
کلیدواژه: غذا، خوردن، ایثار، تاریخ اسلام، پیامبر(ص)، مدینه، انصار
و این نشانهی یک جامعهی مرده است
«یکی از دوستان ما که مرد نکتهسنجی است، یک تعبیر بسیار لطیف داشت. اسمش را گذاشته بود منطق ماشین دودی، میگفت: من یک درسی از قدیم آموختهام و جامعه را روی منطق ماشین دودی میشناسم. وقتی بچه بودم منزلمان در حضرت عبدالعظیم بود و آنوقتها قطار راه آهن به صورت امروز نبود و فقط همین قطار تهران ـ شاه عبدالعظیم بود. من میدیدم قطار وقتی که در ایستگاه ایستاده بچّهها دورش جمع میشوند و آن را تماشا میکنند و به زبان حال میگویند ببین چه موجود عجیبی است. معلوم بود که یک احترام و عظمتی برای آن قائل هستند. تا قطار ایستاده بود با یک نظر تعظیم و تکریم و احترام و اعجاب به آن نگاه میکردند تا کمکم ساعت حرکت قطار میشد و قطار راه میافتاد. همینکه راه میافتاد، بچّهها میدویدند سنگ برمیداشتند و قطار را مورد حمله قرار میدادند. من تعجّب میکردم که اگر به این قطار باید سنگ زد چرا وقتی که ایستاده یک ریگ کوچک هم به آن نمیزنند، و اگر باید برایش اعجاب قائل بود، اعجاب بیشتر در وقتی است که حرکت میکند. این معمّا برایم بود تا وقتی که بزرگ شدم و وارد اجتماع شدم. دیدم این قانون کلّی زندگی ما ایرانیان است که هر کسی و هر چیزی تا وقتی که ساکن است مورد احترام است، تا ساکت است مورد تعظیم و تبجیل (احترام) است؛ امّا همینکه به راه افتاد و یک قدم برداشت نه تنها کسی کمکش نمیکند بلکه سنگ است که به طرف او پرتاب میشود. و این نشانهی یک جامعهی مرده است. ولی یک جامعهی زنده فقط برای کسانی احترام قائل است که متکلّم هستند نه ساکت، متحرکند نه ساکن، باخبرترند نه بیخبرتر. پس اینها علائم حیات و موت است.» [3]
کلیدواژه: تغییر، محافظهکاری، مطهری
ببینید در بیرون مجلس چه خبر است!
«فرّخی، شاعر ستیزهجوی عصر رضا شاه در سال 1307 شمسی، از طرف مردم یزد به نمایندگی مجلس انتخاب شد. وی در آنجا به نمایندگان مخالف دولت پیوست و به اصطلاح عضو گروه اقلیّت مجلس شد. در آن موقع رضا شاه مشغول تحکیم سلطنت خود بود و مخالفت با دولت به معنای مخالفت با شاه نیز بود. نمایندگان گروه اکثریّت که همگی با تقلّب و تزویر و تهدید و ارعاب به مجلس راه یافته بوند، سعی داشتند فرّخی را به نحوی رنج دهند تا او خود داوطلبانه مجلس را ترک گوید. آنها آشکارا به فرّخی دشنام میدادند و او را با کلماتی چون «دشمن وطن» و «ضدّ اصلاحات» صدا میکردند؛ امّا فرّخی به شیونهی آزادمردان اهانتها را تحمّل میکرد و حاضر نبود سنگر مجلس را ترک گوید.
یک روز عدّهای از نمایندگان اکثریّت تصمیم گرفتند او را کتک بزنند. آنها ابتدا برای آنکه او را به خشم آورند به وی دشنام دادند؛ امّا فرّخی که به نقشهی آنها پی برده بود در جواب آنها سخنی نگفت. ولی اکثریّتیها دستبردار نبودند. آنان با جسارت جلو رفتند و شروع به کتک زدند او کردند. فرّخی سعی کرد تا حدّی که میتواند از ضربات آنها خود را در امان نگهدارد؛ امّا آنها بیرحمانه او را کتک زدند بطوریکه خون از دهان و بینی او سرازیر شد.
پس از پایان ماجرا فرّخی با دهان خونآلود رو به بقیّه نمایندگان کرد و گفت: وقتی در پایتخت یک مملکت، آن هم در مجلس، نمایندهای را این طور کتک میزنند ببینید در بیرون مجلس چه خبر است و چه به روزگار مردم میآورند!» [4]
کلیدواژه: رضا شاه، تاریخ ایران، مشروطه، فرّخی یزدی، دیکتاتوری، مجلس
پاداش فقط به عمل است
«شیخ کلینی از یکی از اهالی بلخ روایت کرده است: من در سفر امام رضا(ع) به خراسان با ایشان بودم. روزی بر سَرِ سفره تمام غلامان و بندگان خود از اهالی سودان و غیره را جمع نمود. به ایشان گفتم: قربانت شوم! کاش میفرمودی برای اینها سفرهای دیگر میگستردند.
امام فرمود: ساکت! خدای تبارک و تعالی یکی است، مادر یکی و پدر هم یکی، پاداش هم به عمل است.» [5]
کلیدواژه: نژادپرستی، دین، امام رضا(ع)، عزّت و ارزش، بردهداری
حکّام مستبد و طالع بینان
«پادشاهان و حکّام مستبد از آنجا که بر نیروی مردم تکیه ندارند و با ظلم و جور حکومت میرانند، پیوسته در ترس و بیم بسر میبرند و حتّی به نزدیکترین افراد خود نیز سوءظن دارند. این هراس دائمی سبب میشود که قدرت تصمیمگیری از آنان سلب شود و برای انجام هر امر مهمّی به فالگیران و رمّالان و طالعبینان مراجعه کنند و از آنها کمک بخواهند. چندی پیش مؤسّسهی انتشاراتی «هاشت» در فرانسه خاطرات طالعبین مشهوری به نام ماریا دوساباتو را منتشر ساخت. دوساباتو در این خاطرات از خرافهپرستی بسیاری از زمامداران سخن گفته است، و اینکه چگونه بسیاری از دیکتاتورها برای تصمیمگیری در امور مملکت خویش به او مراجعه میکردهاند. او در بخشی از خاطرات خود مینویسد:
«… روزی یک نفر نزد من آمد و محرمانه به من گفت: من از طرف رئیس جمهور کشور … آمدهام تا دربارهی آیندهی او پیشبینی کنید و بگویید که آیا رئیس جمهور در مملکت خود دشمنانی دارد یا خیر؟ من پس از کمی تفکّر گفتم: آری، یکی از وزیران دولت که از بستگان رئیس جمهور است در ماه بعد توطئهی قتل ایشان را به مرحلهی اجرا میگذارد. فرستادهی رئیس جمهور پس از شنیدن این جواب برخاست و از من خداحافظی کرد و چند ساعت بعد خود را به فرودگاه رساند و به کشور خود بازگشت و جریان را برای رئیس جمهور حکایت کرد. […] سه ماه گذشت. رئیس جمهور یک سفر رسمی به فرانسه نمود و چند روزی را در پاریس سپری ساخت و نیمه شبی را طبق قرار قبلی و بطور خیلی خیلی محرمانه به ملاقات من آمد و دو ساعت به گفتگو نشست و پیشبینیهای زیادی از من خواست و از جمله پرسید اگر بودجهی مملکتی را زیاد کند، برای سرنوشت او بهتر است یا نه؟ و نیز میپرسید اگر فلان شخص و فلان افراد را به مشاغلی بگمارد که تماس آنها فقط با او باشد به مصلحت خواهد بود یا نه؟ … او از این پرسشها زیاد داشت که البتّه من به یکی یکی سؤالات او جواب دادم و پیشگویی نمودم و او با یک دنیا خوشحالی در سحرگاه محلّ کار مرا ترک گفت.» [6]
کلیدواژه: عدل و ظلم، ترس، طالعبینی، حکومت
دست درازی مجو، چیره زبانی مکن!
«پس از تسلّط چنگیز مغول بر بلاد خراسان، شیخ عطّار نیز به دست لشکر مغول اسیر گشت. گویند مغولی میخواست او را بکشد، شخصی گفت: این پیر را مکش که به خونبهای او هزار درهم بدهم.
عطّار گفت: مفروش که بهتر از این مرا خواهند خرید.
پس از ساعتی شخص دیگری گفت: این پیر را مکش که به خونبهای او یک کیسه کاه ترا خواهم داد.
شیخ فرمود: بفروش که به از این نمیارزم!
مغول از گفتهی عطّار خشمناک شد و همان دم او را به زخم خنجر شکم درید و هلاک کرد.» [7]
کلیدواژه: عزّت نفس، ارزش انسان، عطار نیشابوری
بیسوادی مأموران سانسور
«در کتاب «تاریخ انقراض خلافت عثمانی» خواندهام که دستگاه پلیس در زمان سلطنت عبدالحمیدخان دوّم به قدری شدیدالعمل بود که از فرط خوش خدمتی کارهای عجیب میکردند. از جمله حکایت یک جوان محصّل ارمنی را که حقیقتاً واقع شده بود ذکر میکند. این جوان در موقع ورود به استانبول محلّ تحقیق و تفتیش مأمورین پلیس قرار گرفت. یکی از کارشناسان، کتابهای درسی او را بازجویی میکرد. اتّفاقاً یک کتاب شیمی به دست او رسید. چون آن را باز کرد، در سر صفحهای این فورمول شیمیایی معروف آب به چشم او آمد که عبارت است از «H2O» (یعنی دو جزء هیدروژن و یک جزء اکسیژن). این فورمول جلب نظر آقای کارشناس را کرد و از فرط سوءظن آن را رمز و علامت سوءقصد نسبت به جان سلطان دانست. زیرا «H2» را حمید دوّم و «O» یا صفر را علامت نابودی تصوّر کرد و دربارهی جوان بیچاره بدگمان شده، او را متّهم به سوءقصد کرده، به حبس انداختند.» [8]
کلیدواژه: عدل و ظلم، ترس، حکومت، سانسور، آزادی
مرد این است!
«ابن سمّاک و عبدالعزیز دو مرد پارسا بودند که در عصر هارونالرّشید در مکّه میزیستند. روزی هارون تصمیم میگیرد که از آنها دیدن کند. پس به همراه فضلبنربیع به دیدار آنها میرود. نخست منزل عبدالعزیز رفتند. فضل گامی جلوتر رفت و به عبدالعزیز گفت: امیرالمؤمنین است و برای تبرّک به دیدار تو آمده است. عبدالعزیز برخاست و گفت: شما بایستی مرا میخواندید، زیرا من در طاعت و فرمان اویم.
سپس هارون گفت: ما را اندرزی ده!
عبدالعزیز او را به عدالت و دادگستری ترغیب کرد. هارون در پایان یک کیسهی زر در جلوی او گذاشت. عبدالعزیز کیسهی زر را برداشت و گفت: چهار دختر دارم و اگر غم ایشان نبود نپذیرفتمی.
سپس به منزل ابن سمّاک رفتند. ابن سمّاک از علّت آمدن آنها پرسید، فضل در جواب گفت: امیر به زیارت تو آمده است.
زاهد گفت: بدون اجازهی من چرا آمدی؟ از من دستوری بایست به آمدن و اگر دادمی، آنگاه بیامدی، که روا نیست مردمان را از حالت خویش درهم کردن.
فضل در جواب گفت: هارون خلیفهی پیغمبر است و طاعت وی بر مردم فرض است.
ابن سمّاک می گوید: آیا او به عدالت رفتار میکند که فرمان او برابر فرمان پیغمبر باشد؟
فضل گفت: آری.
ابن سمّاک گفت: من اثر عدل او را در مکّه ندیدم، در دیگر نقاط روشن است.
هارون چون این بشنید، گفت: مرا پندی ده که برای شنیدن پند تو آمدهام.
ابن سمّاک گفت: راه عدالت پیش گیر و به مردم نیکویی کن.
هارون الرّشید کیسهای زر را پیش ابن سمّاک قرار داد. ابن سمّاک با خشم گفت: من شما را به خویشتنداری اندرز میدهم و شما میخواهید مرا به آتش دوزخ اندازید. هیهات، هیهات! این آتش را از پیشم بردارید که هم اکنون ما و سرای و محلّت سوخته شویم.
آنگاه برخاست و به بام بیرون شد. هارون و فضل از خانه بیرون رفتند.» [9]
کلیدواژه: عدل و ظلم، حکومت، علمای دینی
کرامات بعد از مرگ
« میگویند شیخ انصاری وقتی با مریدان سفر میکرد. غروب پشت دروازه ماند و به شهر راهشان ندادند. آنجا با مریدان نماز خواند. مریدی گفت: ما توقّع داشتیم مثل بسیاری از اولیای گذشته دروازه خود بخود به روی شما باز شود.
شیخ جواب داد: بعد از مرگ ما البتّه از این کرامات بسیار در حقّ ما نقل خواهند نمود.» [10]
کلیدواژه: فرهنگ عامیانه، معجزه، علمای دینی
دیوانهی واقعی آدم متکبّر است
« جابر بن عبدالله انصاری میگوید: روزی رسول اکرم(ص) پرسید: برای چه مردم اجتماع کردهاند؟
عرض شد: گرد دیوانهی مصروعی جمع شدهاند.
رسول اکرم(ص) به مصروع نظر کرد، سپس فرمود: این شخص دیوانه نیست. آیا به شما بگویم که دیوانهی واقعی و مجنون حقیقی کیست؟
عرض کردند: آری یا رسول الله! بگویید.
رسول اکرم(ص) فرمود: دیوانهی حقیقی آن متبختری است که با تکبّر راه میرود و از خودپسندی به دامنهای خویش نگاه میکند و پهلوهای خود را با حرکت دوشهای خویش حرکت میدهد. چنین شخصی دیوانهی واقعی است و این مردی که گِردش جمع شدهاید دردمند مبتلایی است.» [11]
کلیدواژه: جنون و دیوانگی، تکبّر و خودپسندی، پیامبر(ص)
علت شکایت شما را نمیفهمم
دکتر یاکوب پولاک همراه با یک هیأت نظامی ـ علمی به دعوت امیرکبیر برای تدریس در مدرسهی دارالفنون به ایران آمد. متأسّفانه ورود آنان به ایران مصادف بود با برکناری و سپس شهادت امیرکبیر. از آن پس هیأت نظامی ـ علمی اتریشی با مشکلات فراوان روبرو بودند، از جمله اینکه افسران و پزشکان اتریشی از کمبود فضای آموزشی و وسایل کمک آموزشی رنج میبردند و پاسخ اولیای امور بسیار شگفتانگیز بود. دکتر پولاک در این مورد مینویسد:
«هرگاه افسران ما میکوشیدند ذهن رئیس الوزراء [میرزا آقا خان نوری] را نسبت به نقایصی که در کار خود دارند روشن کنند، وی از منشی خود میپرسید که آیا این آقایان حقوق خود را تمام و کمال دریافت داشتهاند؟ و هرگاه پاسخ مثبت بود در جواب آنان میگفت: من علّت شکایت شما را نمیفهمم چون حقوق خودتان را درست به موقع گرفتهاید.» [12]
کلیدواژه: امیرکبیر، دارالفنون، دورهی قاجار، مسئولیتپذیری
فیلمبردار متعهّد!!
« در میان حکومتهای فاشیستی و دیکتاتوری قرن بیستم هیچ حکومتی به اندازهی رژیم هیتلر و حزب نازی به فیلم و صنعت فیلمبرداری در تبلیغات اهمیّت نمیداد. حزب نازی کلّیهی هنرپیشگان، فیلمبرداران و فیلمسازانی را که در ساختن فیلمهای تبلیغاتی کار میکردند از خدمت سربازی معاف کرد و امتیازات فراوانی برای آنان قائل شد. لنی رایفنشنال رقّاصهی بدنامی که جز به ثروت و شهرت به چیز دیگری نمیاندیشید چون علاقهی هیتلر و دکتر گوبلز وزیر تبلیغات حزب نازی را به فیلمهای تبلیغاتی احساس کرد کار گذشتهی خود را رها کرد و به فیلمبرداری روی آورد. لنی رایفنشنال برای خوشآمد دیکتاتور آلمان که آدمکشی بیرحم بود فیلم باشکوه «پیروزی اراده» را ساخت. فیلم پیروزی اراده موفّقیت بسیار کسب کرد. بسیاری از مردم آلمان با دیدن این فیلم دیوانهوار به ستایش هیتلر پرداختند و لنی به مقام «دوست پیشوا» ارتقاء یافت. از آن پس فیلمهای دیگری در ستایش و تعریف از افکار هیتلر که اندیشههایی زشت و سخیف و نژادپرستانه و ضدّ بشری بود، ساخته شد. در سالهای آخر حکومت هیتلر حتّی مردان شصت و پنج ساله به میدانهای جنگ فرستاده میشدند، امّا به هنرمندان تآتر و سینما و کافههای شبانه هرگز فشاری وارد نیامد. دکتر گوبلز کاملاً متقاعد شده بود که یک فیلم سینمایی از هزاران موشک و بمب و هواپیما مهمتر است.»[13]
کلیدواژه: هیتلر، جنگ جهانی دوم، تبلیغات، سینما، عدل و ظلم
خاطرهای از عبدالنّاصر
تروریسم در هر شکل و به هر بهانهای، عملی زشت است. جمال عبدالنّاصر در خاطرات خویش از روزهایی سخن میگوید که با دوستانش تصمیم گرفتند یک شخصیّت سیاسی را ترور کنند. آنها به چنین کاری دست زدند، ولی عبدالنّاصر خیلی زود از کار خود پشیمان شد:
«… من در اعماق قلب خود، به این مسئله ایمان داشتم که اِعمال زور شکل واقعی یک مبارزه و عملی مثبت که بتوان برای نجات میهن از آن استفاده کرد، نیست. در درون من احساسات متضاد و متناقضی با هم در برخورد و اصطکاک بودند. این احساسات به نوبت میهنپرستی، مذهب، هیجان و همدردی، خشونت و تندی، تردید و ایمان بودند. رفته رفته فکر سوءِ قصد سیاسی از مغز و خیال من بیرون میرفت و راه و روشم تغییر مییافت. معذلک یک شب تصمیم گرفتیم یکی از پروژههای خود را اجرا کنیم و یک بار برای همیشه خود را از شرّ یک شخصیّت سیاسی آزاد کنیم.
نقشههای ما با کمال دقّت طرح و تنظیم شده بود. چند نفر از میان ما مأمور بودند شخصیّت مزبور را هنگامی که میخواهد به خانهی خود وارد شود، انتظار بکشند. اینها مأمور حمله بودند و گروه دیگری مأمورین محافظت و مراقبت آنها بودند و عدّهی دیگری باید ترتیبات قرار را پس از انجام سوءِ قصد مهیّا میساختند.
شب موعود فرا رسید و همه چیز بطوریکه پیشبینی شده بود گذشت. صدای گلولههای ما که بلافاصله با فریادهای یک زن، ترس یک کودک، تقاضای کمک و غیره توأم شده بود، مرا تا رختخوابم تعقیب میکرد و در تمام مدّت شب این صداها در مغزم طنین میانداخت و مانع خوابم میشد. سیگار پشت سیگار آتش میزدم، ولی موفّق نمیشدم جزئیّات صحنهای را که در آن حضور داشتم، از خاطر فراموش کنم. یک نوع پشیمانی قلبم را میفشرد [و از خود میپرسیدم:] آیا حق داشتم این عمل را انجام دهم؟ آیا عشق به میهن مرا در نظر خود تبرئه میکرد؟ آیا این راهِ صحیح و تنها وسیلهی مبارزه است؟
در این موضوع شک داشتم و از خودم میپرسیدم: آیا آیندهی کشور من وابسته به از بین رفتن فلان شخص است، یا مسئله از اینها عمیقتر و ریشهدارتر است؟ ما در آرزوی عظمت و بزرگی ملّی هستیم، ولی آیا باید کسانی را که خود در شرف نابودی هستند از میان برد؟ …
من در تختخواب خود، در حالیکه در معرض یک هیجان شدید بودم و دود سیگار بالای سرم چرخ میزد به خود گفتم: خوب حالا؟ صدایی از درونم گفت: حالا چی؟ به خود گفتم: حالا باید روش را تغییر داد… این کار یک عمل مثبت نیست.
آرامش مطبوعی مرا در میان گرفت، ولی فوراً با انعکاس فریادها و زاریهایی که دائماً راحتی و آسایشم را سلب میکردند، محو گردید… با لکنت زبان گفتم: خدا کند نمرده باشد.
تعجّب در این بود که صبح شبی که مرتکب این سوءِ قصد شده بودیم آرزو میکردم همان کسی که تا چند ساعت قبل خواستار مرگ او بودم، زنده باشد.
وقتی با حالت مرتعش روزنامهی صبح را خواندم، متوجّه شدم که شخصیّت مورد سوءِ قصد ما نمرده است. [با خواندن این خبر] بینهایت احساس شادی کردم.» [14]
کلیدواژه: ترور، تغییر، اصلاحگری، وجدان، جمال عبدالناصر، مصر، عدل و ظلم
- منبع این مجموعه: هزار و یک حکایت تاریخی (جلد 3)، گردآوری و تدوین محمود حکیمی، چاپ ششم، 1375، انتشارات قلم. ↑
- سید مجتبی موسوی لاری، رسالت اخلاق در تکامل انسان، انتشارات جهان آرا، تهران ـ 1358، ص246. ↑
- استاد شهید مرتضی مطهری، حق و باطل، ص86 . ↑
- محمود حکیمی، داستانهایی از عصر رضا شاه، انتشارات قلم، تهران ـ 1364، ص81 . ↑
- حاج شیخ عباس قمی، الانوار البهیّه، طبع قم، ص182. ↑
- سالنامهی دنیا، شمارهی 29، 1352، ص306 . ↑
- رهی معیّری، گلهای جاودان، ص297. ↑
- علی اصغر حکمت، خاطرات سیاسی و تاریخی، انتشارات فردوسی، تهران ـ 1362، ص 448. ↑
- تلخیص از تاریخ بیهقی، به تصحیح دکتر فیّاض، از انتشارات دانشکدهی ادبیات و علوم انسانی مشهد ـ 1350، ص678 . ↑
- به نقل از باستانی پاریزی در «نان جو و دوغ گو». ↑
- معانی الاخبار، ص237. ↑
- یاکوب ادوارد پولاک، ایران و ایرانیان، ترجمهی کیکاووس جهانداری ـ انتشارات خوارزمی، تهران ـ 1361، ص 218. ↑
- با استفاده از کتاب فصلی در سینما، «سینمای نازی و تبلیغات ایدئولوژیک»، انتشارات مروارید، تهران ـ 1352، ص93. ↑
- غلامرضا نجاتی، جنبشهای ملی مصر، شرکت سهامی انتشار، تهران ـ 1365، ص 90. ↑