با فقر میسازم امّا هرگز انسانی را ستایش نمیکنم[1]
ناپلئون بُناپارت امپراتور هوسران و جاهطلب فرانسوی بسیار دوست میداشت که از سوی دانشمندان، فیلسوفان و ادیبان مورد ستایش قرار گیرد. او با آنکه خود در تحریک احساسات مردم عوام نابغه بود، امّا در عین حال عقیده داشت که تعریف و ستایش یک فیلسوف و یا دانشمند در بالا بردن میزان محبوبیّت یک زمامدار بسیار مهم است.
ناپلئون بسیاری از فیلسوفان، دانشمندان و نویسندگان را به ستایش خود وامیداشت. حتّی شاعران برجستهای چون گوته و فیلسوفی چون هگل او را که دیکتاتورری خشن و بیرحم بود ستایش کردند و خود را در جنایات، بیرحمیها و تجاوزهای او شریک ساختند. لشکریان ناپلئون در ایتالیا، اسپانیا، مصر، سوریه، پروس، روسیه، بلژیک و هلند هزاران هزار انسان را به خاک و خون کشیدند؛ نیروهای امنیّتی او در فرانسه صدای آزادیخواهان را خفه کردند، امّا نویسندگان روزنامههای دولتی همچنان سخاوتمندانه عالیترین واژهها را به پای ناپلئون میریختند. دانشمندان و نویسندگان طرفدار ناپلئون پاداشها و جوایز هنگفت دریافت میکردند؛ از زندگی خوب بهرهمند میشدند و هیچ توجّه نداشتند که زندگی پر لذّت آنان به قیمت خون هزاران انسان بیگناه تمام میشود. امّا حتّی در آن زمان بودند اندیشمندان شریفی که فقر و گرسنگی را بر شرکت در جنایات خوفناک زمامداران ستایش طلب ترجیح دادند. آنکیتل دو پرون (1731 – 1805) دانشمند فرانسوی با فقر و گرسنگی ساخت، امّا حاضر نشد به جمع نویسندگان مزدور بپیوندد. وی در مقدّمهی ترجمهی کتاب «اوپانیشادها» دربارهی زندگی خود نوشت:
«نان و قدری شیر و اندکی پنیر و آب چاه! این است غذای روزانهی من و روی هم رفته برایم به چهارشاهی تمام میشود که یک دوازدهم یک روپیهی هندی است. بدون آتش زندگی میکنم، حتّی در سرمای زمستان، و هیچ نمیدانم پتو و لحاف پَرِ نرم و گرم چیست … با کارهای ادبی عمر میگذرانم. نه حقوق و وظیفهای دارم و نه مقام و مرتبهای.»[2]
وقتی در سال 1895 آنکیتل دوپرون در کمال تنگدستی بسر میبرد حکومت انقلابی فرانسه خواست به عنوان «پاداش ملّی» حقوقی برای وی منظور دارد؛ امّا دوپرون ابلاغیّهی حکومت را بازگرداند و پاسخ داد: نیازی ندارم. در سال 1804 چون از آنکیتل دوپرون خواستند نسبت به امپراتور سوگند وفاداری یاد کند، تسلیم نشد و در جواب نوشت:
«روحی که خدا به من داده است، ارجمندتر و آزادتر از آن است که خود را پست سازم و نسبت به کسی که مانند من بندهی خدایی بیش نیست سوگند وفاداری بخورم.» [3]
کلیدواژه: قهرمان ملّی، مدح و چاپلوسی، ظلم و عدل، مال و ثروت، عزّت نفس، ناپلئون، انقلاب فرانسه
تابلویی از پدربزرگ
«لُرد گلادستون (1809 ـ 1898) نخستوزیر معروف انگلستان، روزی نزد یک عتیقهفروش، تابلوی رنگروغنی مردی را که با لباس قرونوسطی نقّاشی شده بود دید و بعد از اینکه از قیمت گزاف تابلو باخبر شد، از خرید آن منصرف گردید. چندی بعد همان تابلو را در منزل دوستش لُرد کرین مشاهده کرد. لُرد کرین تابلو را به گلادستون نشان داده، گفت: این تابلو متعلّق به یکی از اجداد من است.
گلادستون در جوابش خندهای کرد و گفت: اگر این تابلو قیمتش کمی ارزانتر بود، الان به عنوان پدربزرگ من در سالن منزلم نصب شده بود.»[4]
کلیدواژه: مال، فخرفروشی، تکبّر، عزّت نفس
تنها سخن راست یک منجّم
«ابوصلت امیّهی مغربی گفت هنگامی که در حدود سال پانصد و ده هجری قمری به مصر رفتم، رزقالله منجّم معروف به «نخاس» را دیدم. او استاد بیشتر منجّمین مصر و بزرگ آنها بود. وی پیرمردی خوش طبع و شوخ مزاج بود. از جملهی داستانهای خود اوست که چنین نقل کرد:
روزی یک زن مصری از من خواست تا دربارهی موضوعی مخصوص و مربوط به او طالعش را ببینم. من شروع کردم ارتفاع خورشید را در آنوقت و درجهی طالع و خانههای دوازدهگانه و محلّ استقرار ستارگان سیّار همه و همه را در روی یک تختهی حساب ترسیم کردم و شروع کردم به صحبت کردن و راجع به هر خانه طبق عادت جدا جدا سخن میگفتم و توضیح میدادم و آن زن همچنان ساکت بود و من از سکوت او یکّه خوردم و سکوت کردم و چند لحظه به سکوت برگزار شد و آن زن یک سکّه نزد من انداخت. من مجدّداً شروع کردم به سخن گفتن و گفتم: من در طالع تو میبینم که مقداری از مال خودت را از دست دادهای. آن را نگهدار و از آن محافظت کن.
آن زن گفت: حالا حقیقت را گفتی و درست هم گفتی. به خدا قسم، همینطور است که تو گفتی.
من پرسیدم: آیا تو تازگی چیزی گم کردهای و یا مالی از دست دادهای؟
آن زن گفت: بلی، همان یک درهمی که به تو دادم!
این را گفت و مرا ترک کرد و رفت.»[5]
کلیدواژه: طالعبینی، دروغ، جهل و خرافه، ستارهشناسی
من بیگناه میمیرم!
در یکی از شبهای تیرهی پاریس در سال 1794 در عصر هولناکی که به دورهی ترور و وحشت در انقلاب کبیر فرانسه مشهور شد، سه مرد خشمگین درِ خانهای را به شدّت میکوبیدند. آنان فریاد میکشیدند: به نام آزادی، به نام حکومت فرانسه، لاوازیه را به ما تسلیم کنید!
آنان لاوازیه را از دامان خانواده بیرون کشیدند و ساعتی بعد به دادگاه انقلابی تحویل دادند. مدّت محاکمه بسیار کوتاه بود و لاوازیه نیز مانند هزاران بیگناه دیگر محکوم به اعدام شد. روز بعد وی را به میدان اعدام بردند و با گیوتین سر از بدنش جدا ساختند. سپس سر او را به جمعیّت نشان دادند و گفتند: این سر آنتوان لوران لاوازیه خائن به میهن است.
و بدین ترتیب حکومت کور ترور و وحشت فرانسه به زندگانی یکی از مشهورترین دانشمندان جهان پایان داد. در دادگاه، شورشیان از این مرد دانشمند نپرسیدند که او در مدّت عمر خود برای فرانسه چه کرد. آنان فقط به او گفتند: چون با حکومت فرانسه همکاری نکردی مستحقّ اعدامی.
لاوازیه در سال 1743 در پاریس متولّد شد. پدرش بسیار مایل بود که او مردی دانشمند و بزرگ شود؛ از این رو وی را به مدرسهی کاردینال مازارن فرستاد. لاوازیه از هوشی سرشار و حافظهای شگفت برخوردار بود و بزودی توجّه معلّمان و استادان را به خود جلب کرد. وی در بیست و سه سالگی مقالهای در مورد «بهترین طریق روشنایی برای یک شهر بزرگ» نوشت و به خاطر آن جایزهای را که یک مدال طلا بود، بُرد. وی به خاطر همین تشویق، به شیمی و فیزیک علاقهمند شد و در تهیّهی کتابهای علمی با عدّهای از علمای فرانسه همکاری کرد. به تدریج شهرتش از مرزهای فرانسه گذشت . وی در سال 1778 در نزدیکی شهر «فوشین» مزرعهای جهت کارهای کشاورزی ساخت و در این مزرعه بود که شیوههای جدید کشاورزی را مورد آزمایش قرار داد. یکی از مورّخان انگلیسی در مورد این کار لاوازیه مینویسد: «او در مدّت یک سال بیش از آنچه که فرد دیگری ممکن است در مدّت یک قرن خدمت کند به پیشرفت کشاورزی میهنش خدمت کرد.»
پس از پیروزی انقلاب فرانسه لاوازیه نیز مانند اکثر مردم نیکاندیش از سقوط حکومت ظالم سلطنتی خوشحال شد؛ امّا پس از آنکه دورهی ترور و وحشت فرارسید و دانتون، مارا و روبس پییر در رأس حکومت قرار گرفتند و اعدام بیگناهان آغاز شد، لاوازیه از همکاری با حکومت ترور خودداری ورزید. حکومت ترور چندینبار از وی درخواست همکاری کرد، امّا لاوازیه میگفت: «اینان فریاد برابری، برادری، آزادی سر دادهاند، ولی بر جان و مال مردم بیرحمانه دست انداختهاند. بیگناه و گناهکار در نظر اینان یکسان است. انسانها را بیهوده میکشند و خویش را حکومت انقلابی لقب دادهاند.»
و یکبار خطاب به مارا که با اصرار از او درخواست همکاری میکرد گفت: «چه میگویید؟! از من میخواهید با اوباشی که آزادی مطبوعات و بیان را از میان برداشتهاند متّحد شوم؟ از من میخواهید از مردانی حمایت کنم که کودکان را نیز بدون محاکمه به قتل میرسانند و آزادی مذهب و فرهنگ و اندیشه را زیر پای خود لگدمال کردهاند؟ نه، من چنین کاری نمیکنم و برای مرگ آمادهام.»
خودداری لاوازیه از همکاری با حکومت ترور موجب صدور فرمان توقیف و سپس حکم اعدام او گردید. وی را مانند بقیّهی محکومان، سوار بر ارّابهای کرده و از میان جمعیّت خشمگین که عقل خود را از دست داده بود گذراندند. جمعیّت خشمگین بزرگترین دانشمند زمان خود را هو و گاه مسخره میکردند؛ امّا لاوازیه فقط لبخند میزد. آخرین کلماتی که بر زبان او جاری شد این بود: «من بیگناه میمیرم.»[6]
کلیدواژه: علم، سیاست، عزّتنفس، ظلم، تبعیّت و اطاعت، انقلاب فرانسه
ترس برادر مرگ است
ابن اثیر مورّخ معروف دربارهی ترس و زبونی بعضی از مردمان در عصر حملهی مغول مینویسد:
«چنین نقل کردهاند که یک نفر مغول به قریه یا دربندی که مردمی فراوان در آن بودند وارد میشد و یکییکی ایشان را میکشت و احدی جسارت آنکه به سمت او دست دراز کند نداشت. گویند یکی از آن قوم مردی را گرفت و چون برای کشتن او حربهای نداشت به او گفت سر خود را به زمین بنه و از جای خود نجنب. مرد چنین کرد و مغول رفته، شمشیری به کف آورد و او را با آن کشت.
مردی برای من نقل کرد که من با هفده نفر در راهی میرفتیم. سواری از مغولان به ما رسید و امر داد که کَتهای یکدیگر را ببندیم. همراهان من به اطاعت امر او قیام کردند. به ایشان گفتم: او یک نفر است و ما هفده تن. علّت توقّف ما در کشتن او و گریختن چیست؟
گفتند: میترسیم.
گفتم: او السّاعه شما را میکشد. اگر ما او را بکشیم شاید خداوند ما را خلاصی بخشد.
خدا میداند کسی بر این اقدام جرأت نکرد. عاقبت من با کاردی او را کشتم و پا به فرار گذاشته، نجات یافتیم.»
کلیدواژه: ظلم، ترس، برادری، اطاعت و تبعیت
خداوند حضرت محمّد(ص) را برای هدایت خلق فرستاده است
«خلیفه عمربنعبدالعزیز به جرّاحبن عبدالله والی خراسان نوشت که هر کس با تو نماز میخواند، از پرداخت جزیّه معاف است. این فرمان عادلانه سبب شد که گروه بسیاری از مشرکین و مسیحیان و غیره اسلام اختیار کردند. امّا والی که رغبت روزافزون مردم را به اسلام دید به خلیفه یادآورد شد که مسلمان شدن ذمّیان به منظور معافیّت از پرداخت جزیّه است و خوب است که آنان را با اجرای عمل ختنه آزمایش کنیم؛ علاوه بر این، با مسلمان شدن ذمّیان میزان درآمد بیتالمال رو به کمی گذاشته است و بیم آن میرود که باز هم جمعی دیگر مسلمان شوند و مقدار جزیّه از آنچه هست هم کمتر شود. خلیفه پاسخ داد: خداوند محمّد(ص) را برای هدایت خلق فرستاده نه برای ختنه کردن و جزیّه گرفتن.»[7]
کلیدواژه: دین، احکام دینی، ظلم، عمربنعبدالعزیز، مال(پول)
شهامت اخلاقی
در تاریخ ایران مردان بزرگی بودهاند که شهامت اخلاقیشان انسان را به شگفتی و تحسین وامیدارد. مثلاً موقعی که میرزارضای کرمانی موفّق به کشتن ناصرالدّینشاه شده، او را توقیف کردند و سپس مورد استنطاق قرار دادند. در بازجویی، میرزا رضا کرمانی گفت: «من قبلاً وسیلهی بهتری داشتم که شاه را بکشم بدون آنکه گرفتار شوم، بدین قرار که اطّلاع یافتم شاه به باغ یکی از اعیان به گردش میرود. خود را به آن باغ رسانیده، مخفی شدم. شاه آمد و کشتن او هم بسیار آسان و راه فرار برای من باز بود؛ امّا او را نکشتم، زیرا عدّهای یهودی در آن روزها برای تفریح در آن باغ بودند و اگر شاه کشته میشد و من فرار میکردم، خون را به گردن یهودیانی که در آن باغ اقامت داشتند میانداختند…»
کلیدواژه: اقلیتها، مبارزه با ظلم، ایثار، مشروطه، ناصرالدّین شاه
خطای طبابت
«در زمان دیوژن حکیم، شخصی که نقّاش بود حرفهی نقّاشی را ترک گفت و مشغول طبابت شد. دیوژن گفت: کار خوبی کردی، زیرا خطاهای تصویر را همه کس میبیند و تیرهای ملامت و ایراد از هر سو پرتاب میشود؛ امّا خطاهای طبابت را خاک میپوشاند و کاملاً از نظرها مخفی میدارد!»[8]
کلیدواژه: پزشکی
در جنگ بالکان
«هنگامی که بلغارها در جنگ بالکان آدریناپول را محاصره کردند و راه آذوقه را به شهر بستند، محصورین به زحمت افتادند. بنابر قوانینی که اسلام وضع کرده است، همه آذوقههایی که در انبارها ذخیره بود بیرون آورده، در معرض استفادهی عامّه گذاشتند و در این طریق فرقی مابین مسلمان و غیرمسلمان نبود. چون این خبر به گوش شیخالاسلام (شیخ بزرگ مسلمین مقیم آن شهر) رسید، شکریپاشا حافظ و مدافع شهر را خواسته، فرمود که بنا بر تعالیم حضرت محمّد(ص) و اندرزهای وی، فقط مسلمانان هستند که باید اموال خود را در معرض استفادهی عامّه گذارند.
شکریپاشا قبول کرد و سایرین را در کار خود آزاد گذارد و همین فداکاری مسلمین آثار نیکویی بجا نهاد و بعد از آن نبرد، آوازهی آن زبانزد جهانیان گردید.»[9]
کلیدواژه: مال، احتکار، دین
او هم بندهی خدا بوده است
«روزی تابوتی از برابر محمّد(ص) میگذراندند. پیغمبر به مجرّد دیدن آن به رسم ادب بپاخاست. کسی گفت: این تابوت یهودی است که به قبرستانش میبرند.
پیغمبر در جواب فرمود: باشد، مگر او جاندار و بندهی خداوند نبوده است؟»[10]
کلیدواژه: اقلیتها، پیامبر(ص)، محبّت
سی سال استغفار برای یک الحمدلله
«سَریسَقَطی از بزرگان عرفا (متوفّی میان سالهای 251 تا 257 ق.) وقتی گفت: من مدّت سیسال است از یک «الحمدلله» که گفتهام در پیشگاه خداوند استغفار میکنم.
گفتند: چگونه بوده است؟
گفت: حریقی شب هنگام [در بغداد] روی داد. من بیرون رفتم تا وضع دکّان خود را ببینم. گفتند: حریق از دکّان تو دور است. گفتم: الحمدلله. سپس با خود گفتم: فرض کن دکّان تو نجات یافته، آیا به مسلمانان نمیاندیشی!»[11]
کلیدواژه: بیتفاوتی، دین، شکر، توبه
کار از محکمکاری عیب نمیکند!
«مشیرالسّلطنه سالی دوبار روضهخوانی میکرد و شیعیان را طعام مینمود و در دو روز آخر خاخام یهودان و کشیش مسیحیان را هم دعوت میکرد. روزی محمّدعلیشاه از وی پرسید که در مجلس روضهخوانی چرا خاخام یهود و کشیش مسیحی را دعوت میکنید؟
مشیرالسّلطنه گفت: بنده سالی دو ماه در مجلس عزای خامس آلعبا شیعیان را اطعام میکنم و از بابت احتیاط دو روزی هم نمایندگان یهود و مسیحی را دعوت مینمایم. و کسی چه داند؟ شاید حق به جانب آنان باشد. این کار را میکنم که روز قیامت کلاهم پس معرکه نباشد!»[12]
کلیدواژه: دینداری
رها کنید!
«کریمخانزند را شاهبازی آورده بودند. گفت: این مرغ چه کار دارد؟
گفتند: شکار کبک و کبوتر میکند.
گفت: چه میخورد؟
گفتند: روزی یک مرغ.
گفت: رها کنید برود خودش بگیرد و خودش بخورد!»[13]
کلیدواژه: تجمّل، مال و ثروت
دلقک و امام سجّاد علیهالسّلام
امام صادق(ع) فرمود: «در مدینه مردی بطّال (یاوهگو) بود و مردم را با حرکات خندهآور خود میخنداند و همه او را به عنوان یک دلفک میشناختند. روزی هنگامی که از کنار امام سجّاد(ع) رد میشد، اشاره به ایشان کرد و گفت: این مرد مرا خسته کرده، زیرا هر کاری میکنم نمیخندد.
سرانجام مرد یاوهگو روزی از آخرین تیری که در ترکش داشت استفاده کرد تا آن حضرت را بخنداند و آن این بود که چون امام را دید که همراه دو غلامش به جایی میرود، پرید و عبای آن حضرت را از دوشش گرفت و فرار کرد. امام سجّاد(ع) اصلاً به او اعتنایی نکرد. دیگران او را دنبال کرده و عبا را از او گرفتند و به حضور حضرت آوردند. امام فرمود: این چه کسی بود؟
گفتند: این مردی دلقک و یاوهسرا است که مردم مدینه را با یاوه گوییهای خود میخنداند.
امام سجّاد(ع) فرمود: به او بگویید برای خدا روزی وجود دارد که در آن روز (روز قیامت) باطلگویان و یاوهسرایان در خُسران و زیان میباشند.»[14]
کلیدواژه: بیهودگی، خندیدن از روی نادانی، پوچی و بیمعنایی، امام سجّاد(ع)، دلقک
در محضر قضا
«در دوران خلافت مأمون خلیفهی عبّاسی مرد جواهرفروشی به تظلّم به دربار خلیفه آمد و شکایت خود را مطرح کرد. مأمون پرسید: از چه کسی شکایت داری؟
مرد گفت: از شما!
مأمون با تعجّب گفت: از من؟!
مرد جواهرفروش گفت: آری! شخصی به نام سعید که خود را وکیل شما معرّفی کرد جواهری از من خریداری کرده به مبلغ سیهزاردینار و بهای آن را نمیپردازد.
مأمون گفت: اوّلاً چنین کسی وکیل من نیست. ثانیاً از کجا که تو راست میگویی و آن شخص بهای جواهر را نپرداخته باشد؟
مرد شاکی گفت: من مدارک و دلایلی دارم که حاضرم در محضر قاضی ارائه کنم.
مأمون تقاضای وی را پذیرفت و غلام را فرمود تا یحییبناکثم را به حضور بطلبد. قاضی حضور یافت. مأمون داستان به وی بازگو کرد و از او خواست که در این ماجرا قضاوت کند. قاضی گفت: اینجا دربار خلافت است نه محکمهی قضاوت.
مأمون گفت: آن را به محضر قضا مبدّل کن.
قاضی گفت: در آن صورت باید مراجعین به اینجا بیایند و فعلاً نوبت خلیفه نیست! باید نخست به کار آنان بپردازم.
مأمون گفت: چنین کن!
و آنگاه دستور داد درهای کاخ را گشودند و آن روز دربار خلیفه، محضر قاضی شد.
چون نوبت به مأمون رسید، قاضی دستور داد به خلیفه اطّلاع دهند در محضر دادگاه حاضر شود. مأمون در حالیکه غلامی وی را همراهی میکرد و زیراندازی در دست داشت، وارد شد. چون آهنگ نشستن کرد، قاضی دستور داد زیرانداز دیگری نظیر آن برای طرف دعوی بیاورند تا امتیاز و تبعیضی بین آندو نباشد. دادگاه وارد رسیدگی شد. مدّعی دلایل و بیّنهی کافی نداشت. قاضی از مأمون خواست تا بر برائت خویش سوگند یاد کند. مأمون سوگند یاد کرد. قاضی حکم بر برائت خلیفه و بیحقّی شاکی صادر کرد. چون دادگاه ختم دادرسی را اعلام کرد قاضی از جای برخاست و با تواضع در برابر خلیفه ایستاد و گفت: اینک من یک نفر عادی در مقابل خلیفهام و نباید در بالای مجلس بنشینم.
مأمون دستور داد مبلغی معادل آنچه مدّعی مطالبه میکرد از مال شخصی خویش به وی بپردازند، نه از آن جهت که حقّی داشت بلکه برای جلوگیری از این توهّم که چون قاضی در دربار خلیفه قضاوت کرده ممکن است تحت نفوذ او واقع شده باشد و این در شأن خلیفه و قضای اسلامی نیست.»[15]
این داستان واقعی نشان میدهد که حکّام غاصب و جائر زمان در جامعهای که هنوز متأثّر از فرهنگ اسلامی بود نمیتوانستند کاملاً خود را بیگانه و ناآشنا به حکومت حقیقی اسلام معرّفی کنند.
کلیدواژه: قضاوت در اسلام، عدل و ظلم، عدالت
ارائهی بیّنه و اقامهی گواه
خلفای عبّاسی با آنکه خلافت را غصب کرده و با ستم حکومت میراندند، امّا در عصر آنان قاضیان از قدرت و استقلال بسیار برخوردار بودند. سیوطی در این مورد مینویسد:
«روزی در محضر قاضی ابوحازم بودم. مأموری به نام ظریفمخلّدی از سوی خلیفهی عبّاسی المعتضدبالله وارد شد و گفت: امیرالمؤمنین فرمودند ما خبر یافتهایم فلانی ورشکست شده است و قاضی اموال او را بین طلبکاران تقسیم میکند. ما هم از او وامی طلبکاریم؛ لذا سهم ما را هم منظور بدارید.
قاضی گفت: از من به خلیفه بگوی آیا به یاد داری که چون مرا مسئول مهامّ قضا ساختی، گفتی من طوق این مسئولیّت را از گردن خویش برداشتم و به گردن تو گذاشتم؟ اکنون به مقتضای آن عهد و قرار، بر من روا نیست که جز با ارائهی بیّنه و اقامهی گواه چیزی از این اموال به تو تسلیم کنم.
ظریف مخلّدی پیام قاضی را به خلیفه رسانید. خلیفه دو تن از درباریان را فرستاد که در محضر قاضی به این امر شهادت بدهند. قاضی مجدّداً پیام داد: هرگاه آن دو گواه به محضر قضا حاضر شدند، من دربارهی عدالتشان تحقیق خواهم کرد. در صورتیکه عدالتشان محرز گردد، شهادتشان را خواهم پذیرفت، والاّ به مقتضای تکلیف شرعی خود عمل میکنم.
گواهان چون از این ماجرا آگاه شدند نگران به حضور خلیفه رفتند و التماس کردند که: یا امیرالمؤمنین، اگر قاضی بر عدم عدالت ما حکم کند آبروی ما میرود و رسوا میشویم و برای شما هم خوب نیست. اگر ممکن است ما را از این مأموریّت معاف فرمایید.
خلیفه با شنیدن سخن آنان از حق یا ادّعای خویش صرف نظر کرد.»[16]
کلیدواژه: قضاوت در اسلام، عدالت، حکومت
وظیفهی پادشاه سلطنت است نه شهادت!
«روزی مَلِک کامل در دادگاه قاضی شرفالدّین اسکندرانی دربارهی قضیّهای که مطرح بود به نفع یکی از طرفین شهادت داد. قاضی چون شهادت مَلِک را شنید و طبعاً به صحّت آن اطمینان نداشت، گفت: وظیفهی مَلِک سلطنت است نه شهادت!
مَلِک که از این سخن قاضی دریافت که قاضی شهادت او را نپذیرفته است سخت برآشفت و گفت: من در این قضیّه شهادت میدهم. آیا شهادت مرا میپذیری یا نمیپذیری؟ بگو!
قاضی چون خشم مَلِک بدید، بیپرده و با صراحت تمام گفت: من شهادت تو را نمیپذیرم.
آنگاه چند لحظه خاموش ماند و سپس به سخن خود چنین ادامه داد: چگونه شهادت تو را بپذیرم در صورتیکه «عجیبه»، آن زن رقّاصه و آوازهخان، هر شب در حالیکه چنگ خود در دست دارد، آهنگ قصر تو میکند و بامدادان در حالیکه از شدّت مستی روی پای خود بند نیست و روی دست کنیزان به راست و چپ متمایل میگردد، از پلّههای قصر فرود میآید؟
مَلِک از این سخن خشمگین شد. به قاضی دشنام داد و از دادگاه خارج شد. قاضی چون این اهانت بدید، روی به حُضّار در مجلس کرد و گفت: مردم، شاهد باشید که من خود را از منصب قضا معزول ساختم و از امروز قاضی این شهر نیستم.
آنگاه از دادگاه خارج شد و آهنگ سرای خویش کرد. در این هنگام یکی از درباریان صدیق به نزد ملک آمد و گفت: مصلحت در این است که قاضی را به هر وسیله شده به دادگاه بازگردانی و از وی استمالت کنی؛ زیرا هماکنون خبر کنارهگیری او در شهر میپیچد و بیگمان مردم علّت آن را میپرسند و آنگاه پاسخ قاضی و آنچه بین شما رفته است و داستان زن خنیاگر شیوع پیدا میکند و چون این خبر به خلیفه در بغداد برسد، آبروی تو خواهد رفت.
ملک ناگهان به خود آمد و عظمت خطر را احساس کرد. بیدرنگ از جای برخاست و آهنگ خانهی قاضی کرد و چون وارد شد، زبان به عذر و پوزش گشود. قاضی نپذیرفت. ملک آنقدر عجز و لابه و اصرار کرد که قاضی از سر تقصیر وی درگذشت و بار دیگر به کار خویش بازگشت.»[17]
کلیدواژه: عدالت در اسلام، قضاوت
از درختهایش بگو
مظفرالدّینشاه از درباریان مخصوصاً امیربهادر که با مشروطیّت مخالف بود میهراسید و پیوسته سعی داشت که از وارد شدن در سیاست خودداری کند. مخبرالسّلطنهی هدایت پس از بازگشت از سفر ژاپن در خاطرات خود می نویسد:
«شاه مایل است احوالات ژاپن را از من بپرسد. روزی در فرحآباد مرا خواست. در ایوان حرکت میکرد. جز سیّدبحرینی کسی نبود و از هم دور ایستاده بودیم. نوبتی به من نزدیک شده، گفت: ژاپن مجلس دارد؟
عرض کردم: هشت سال است شورای ملّی دارد.
شبهه نیست که ایجاد مجلس در ذهن شاه بود و میترسید اظهار کند. بقدری ملاحظه میکرد که هر وقت میخواستم از ترقّیّات ژاپن چیزی بگویم میگفت: از درختهایش بگو!
در اوقات مرض شاه، یک شب تا صبح پای رختخواب او نشسته بودم و میبایست از ژاپن صحبت کنم، اما وارد سیاسیّات نشوم.»[18]
کلیدواژه: بیتفاوتی، زندگی غیرسیاسی، مشروطه، مظفرالدّینشاه، خاطرات سفر
آنقدر گوشت کبک خورد تا مُرد!
حکومتهای استبدادی سعی دارند که نویسندگان منتقد را که با آثار خود انسانها را بیدار میکنند به استخدام خویش درآورند. نویسندگان آزاده و بشردوست حاضر نیستند که قلم را به خدمت حاکمان درآورند، امّا آنان که شجاعت ستیز با حاکمان زمان را ندارند به راحتی به استخدام حکومتها درمیآیند. ایوان آندریویچ کریلوف (1769 – 1844) نویسندهی روسی یکی از این نویسندگان راحتطلب بود که در عصر سلطنت تزارالکساندر حکایات طنزآمیز بسیار منتشر کرد. وی ابتدا در حکایات خود وضع آن زمان روسیه را به باد انتقاد گرفت و معایب حرص، حیلهگری و پولپرستی بشر را برملا ساخت. دولت روسیه ابتدا او را مجبور کرد که از انتشار آن حکایتها خودداری کند. کریلوف نویسندگی را رها کرد و به آموزگاری سرخانه و منشیگری پرداخت و اوقات فراغت خود را به ورقبازی و قمار میگذراند. مدّتی بعد حکومت روسیه از او خواست که با جمعآوری و نگارش حکایات غیرانتقادی، مردم را مشغول دارد و آنها را سرگرم کند. کریلوف پذیرفت و مجموعهای از حکایات بیضرر (!!) منتشر ساخت.
ویل دورانت «در تاریخ تمدّن» خود پس از شرح زندگانی وی مینویسد:
«دولت روسیه که از محافظه کاری کریلوف سپاسگزار بود شغلی جهت حمایت از او در کتابخانهی ملّی به وی داد، و او این شغل را با تنبلی و رضایت حفظ کرد تا آنکه روزی در سنّ هفتاد و پنج سالگی بیش از اندازه گوشت کبک خورد و درگذشت.»[19]
کلیدواژه: مدح و چاپلوسی، انتقاد، نویسندگی، اطاعت و تبعیت، همکاری با ظالم
- منبع این مجموعه: هزار و یک حکایت تاریخی (جلد 2)، گردآوری و تدوین محمود حکیمی، چاپ ششم، اسفند 74، انتشارات قلم. ↑
- دکتر غلامحسین یوسفی، روانهای روشن، انتشارات یزدان، تهران ـ 1363، ص24. ↑
- همان. ↑
- کیهان هوایی، چهارشنبه 3 تیر 1366. ↑
- ابوالفرج اهرون (ابنالعبری)، تاریخ مختصر الدّول، ص270. ↑
- محمود حکیمی، تاریخ تمدّن (ویژهی نوجوان)، شرکت انتشار، ج 8: «انقلاب کبیر فرانسه». ↑
- محمود مستجیر، هزار نکته، ص 184. ↑
- کیهان هوایی، 19 آذر 1365. ↑
- خواجه کمالالدّین، کردار و گفتار محمّد(ص)، ص94. ↑
- کردار و گفتار محمّد(ص)، ص94. ↑
- ابن خلّکان، وفیاتالاعیان، ج 2، ص 102 به نقل از دکتر غلامحسین یوسفی، روانهای روشن، انتشارات یزدان، تهران ـ 1363، ص 125. ↑
- مجموعهی لطایف، ص 136. ↑
- احمد سروش، مجموعهی لطایف، مؤسسهی مطبوعاتی شرق، تهران 1344، ص 73. ↑
- مجلّه اطّلاعات هفتگی، شمارهی 2347، 31 تیر 1366. ↑
- مصطفی کتیرایی، «نگرشی تازه به تاریخ اسلام»، مجلّهی شایسته، تیر ماه 66. ↑
- سیوطی، تاریخالخلفاء، به نقل از مقالهی استاد مصطفی کتیرایی، «نگرشی تازه به تاریخ اسلام»، مجلّهی شایسته، تیرماه 1366. ↑
- مصطفی کتیرایی، «نگرشی تازه به تاریخ اسلام»، مجلّهی شایسته، تیرماه 1366. ↑
- مهدیقلی خان هدایت (مخبرالسّلطنه)، گزارش ایران، نشر نقره، تهران ـ 1362، ص 163. ↑
- ویل دورانت، تاریخ تمدّن، ترجمهی فارسی، ج 11، ص 871. ↑