دربارهی کتاب «قصههای صلح»
مقدمهای از نویسنده
با این پرسش که خرد مردمی ما درباره صلح چه دارد، جستجوی خود را برای یافتن قصههای عامیانه با مضمونهای صلح آغاز کردم. دور از انتظار نیست که حفاظت از خود و رقابتجویی در قصههای مردمی معمولتر باشد تا همکاری و همزیستی مسالمتآمیز. با این همه، قصههای متعدد جالبی یافتم که ممکن است در برانگیختن تفکر صلح موثر باشد.
این قصهها با امید به این برگزیده شده است که به خواننده فرصتی برای تفکر بدهد. تعداد کمی برای قصهگویی طراحی شده است، بقیه احتمالاً برای خواندن دستهجمعی یا مطالعه فردی بهترند و همهی آنها برای گفتوگو مناسب هستند، هر چند گاهی پیش میآید که داستان وقتی بدون گفتوگو گذاشته شود تا خود در ذهن شنونده جای گیرد بهترین تاثیر را دارد.
مارسیالین قصهگو، در مقالهاش «داستانها، صدای صلح: برنامهای برای صلح و حل مسأله خلاق» برای همهی ما پیشنهادهایی عالی دارد:
“به کودک گفتن اینکه «صلح آمیز فکر کن» بیش از آنکه بگوییم «پرواز کن» سودی ندارد! پس چگونه میتوانیم هماهنگی درونی و در نتیجه و ناگزیر، هماهنگی بین انسانها را تقویت و تشویق کنیم؟ با استفاده از داستانهایی که سه کارانجام میدهند:
– کودکان را برانگیزند تا به درون خود نگاه کنند.
– به کودکان پاسخهای متعدد و ممکنی در برابر یک مسأله ارائه دهند.
– در کودکان حس مثبتی از ارزش و هدف ایجاد کنند – حس قدرت شخصی و اخلاق ذاتی.
ما همه، داستانهایی داریم که به این هدف میرسند. لازم است که این داستانها، آوازها، شعرها و بازیهایی را که تاثیری قاطع در برانگیختن و تقویت حل مسأله خلاق دارند تشخیص دهیم… سعی کنید به مواد موجود خود با چشم و گوش تیز برای یافتن آنهایی که پیام مثبت دارند، برای خشونت جایگزینی پیشنهاد میکنند، تعصبها را شناسایی و رد میکنند و همکاری و همیاری را ارج میگذارند، توجه کنید.”
در گذشته، قصههای انسانها برحیلهگری و قدرت، بیش از حل اختلاف تاکید داشته است. آیا امکان دارد که با تغییر دادن قصههایی که میگوییم، بتوانیم طبیعت جنگطلبانه خود را تغییر دهیم؟ به امتحانش میارزد.
کار پایان ناپذیر
بودیساتاوا آوالوکیتس وارا به دوزخهای بسیار نگاه کرد و دید که آکنده از موجودات دردمند است. در همان دم، در دل عهد کرد: «من همهی دردمندان را از دوزخ نجات خواهم داد.» و به این ترتیب در دورههای بیشمار به درون دوزخها رفت و یک به یک آنها را خالی کرد، تا این کار غیرقابل تصور سرانجام به پایان رسید.
آنگاه بودیساتاوای بزرگ از کوشش چند ساله قهرمانانهاش باز ایستاد. الماسهای درخشان عرق را از جبینش زدود و به دوزخهای خالی نگاه کرد و لبخند زد. کار انجام شده بود. هنوز اینجا و آنجا دم پیچان دود برمیخاست. هرازگاه، در بعضی غارهای وسیع آن پایین، با جابهجا شدن خشتی سست یا پایین ریختن الواری، پژواکهای ضعیفی طنین میانداخت. ولی آتشهای سرکش خاموش شده و دیگهای آهنی بزرگ از جوش افتاده بود. سکوتی دلپذیر در تالارهای تاریک جریان داشت. حتی شیاطین نیز رفته بودند، زیرا آنها نیز سرانجام بر اثر کوششهای پرتوان “رحیم” آزاد شده و به بهشت رفته بودند.
ولی این چه بود؟ ناگهان نالهای بلند برخاست، سپس یکی دیگر و بعد یکی دیگر. شعلهها زبانه کشید، ابرهای دود در هم پیچید، دیگهای پر از خون به جوشش درآمدند. لبخند از چهره بودیساتاوا محو شد. بار دیگر دوزخها همه پر شدند. در کمتر از یک لحظه همه چیز چون گذشته شد.
قلب بودیساتاوا آوالوکیتس وارا آکنده از اندوه شد. ناگهان سرش به سرهای بسیار تقسیم شد. بازوانش به بازوهای بسیار بدل گشت. هزاران سر به هر طرف نگریستند تا رنج کشیدن همه موجودات را ببینند. هزاران بازو به هر قلمروی دراز شدند تا نیازمندان را نجات دهند.
و بودیساتاوای بزرگ بار دیگر کار پایانناپذیرش را آغاز کرد.
(قصهای از هندوستان)
درخت با یک ضربه فرو نمیافتد.
(ضرب المثلی از فنلاند.)
نبرد
به قدری عصبانی بودند که تصمیم به نبرد گرفتند. خشمها به قدری شدید بود که نمیتوانستند صبر کنند، بلکه تصمیم گرفتند که جنگ باید فوراً و در همان لحظه درگیرد. روباه آنچه را خطا میدانست به گردن گورکن میانداخت. گورکن خود همه تقصیرها را از شیر کوهی میدانست.
خرگوش با هیجان پرید و موشکوهی و موش را صدا زد، و همچنین گوزن و خرس را، تا تیزترین تیرهایشان و سنگینترین چماقهایشان ر ا بیاورند.
هنگامی که کایوت1 وارد شد، دو دسته تشکیل شده و جبهههای جنگ شکل گرفته بود، بوی نفرت و خونریزی قریب الوقوع فضا را سنگین کرده بود. او، کایوت، به تهدیدها و رجزخوانیها گوش کرد. جلو رفت و میان دو گروه دشمن ایستاد و با متانت بسیار و صدایی بسیار آرام اعلام کرد: «نه، من نمیتوانم اجازه دهم که این جنگ بزرگ به این زودی در گیرد. هیچ رقصی برای آمادگی جنگ اجرا نشده است. هیچ چپقی برای تطهیر دود نشده است. نه، خالق نمیخواهد که چنین جنگی حالا درگیرد.»
کسی از یک طرف دوید و کایوت را زد و کشت. بعضی میگویند که این خرس بود، ولی عجیب است کسی به خاطر نمیآورد که واقعاً کی بود. خرس این اتهام را رد کرد.
کایوت افتاد و مرده و بیحرکت همانجا روی زمین ماند و فریادهای جنگ دوباره بلند شد و فریادهای آزار دهنده خونخواهی دوباره فضا را پر کرد، که دوباره، از طرف دیگر خطوط حمله، کایوت در حالی که میرقصید و چماقی بزرگ را تکان می داد، پیش آمد. او به سوی بدن مردهاش دوید و ضربهای شدید بر آن فرود آورد بعد برگشت و رو به حیوانات ایستاد و فریاد زد: «چه کسی این را کشت؟ چه کسی پیش از من به او حمله کرد؟ آیا آن شخص تطهیر شده بود؟ آیا به تأمل نشسته و به کودکان فکر کرده بود؟ آیا رقصیده بود تا مطمئن شود که چرخه زندگی ادامه دارد؟»
یکی داد زد: «بس است!» و به سوی کایوت رفت و او را زد و کشت. و باز هم بعدها هیچکس به خاطر نیاورد که چه کسی یا چه چیزی ضربه مرگآوری را که کایوت را برای بار دوم کشت، وارد آورد.
آنگاه از طرف چپ میدان جنگ، کایوت در حالی که چماقی بزرگ را تاب میداد، پیش دوید و بدنهای مرده خود را آنقدر زد تا آز آنها فقط دو توده مو و خون و استخوان شکسته و رباطهای پیچ خورده ماند.
آنگاه کایوت بر سر اجساد خودش رقصید، رقص پیروزی، و مرگ آن ها را نتیجه خشم خود خواند. وای که چه رقصی! او به معنای واقعی رقصید.
تَشی2 گفت: «ببینم، چطور شد که این کسی که رقص پیروزی میکند، اینها را نکشته است؟ آیا حق اوست که این پیروزی را ادعا کند؟»
کایوت پرسید: «اگر من این دو را نکشتهام، پس چه کسی کشته است؟ پا پیش بگذارد و مدعی شود تا من او را نیز به قصد انتقام بکشم.»
وقتی کسی پا پیش نگذاشت، کایوت با اشاره به اجساد خودش گفت: «پس آشکار شد که این کشتهها از آن من است!»
گوزن شروع کرد به گفتن اینکه: «به نظر من…» که اسکانک3 حرفش را قطع کرد و شروع کرد به گفتن اینکه: «برای من کاملاً آشکار است…»
گورکن گفت: «یک دقیقه صبر کنید…»
کایوت به گورکن رو کرد و فریاد زد: «ها! تو متوجه نیستی که نمیتوانید حتی یک لحظه صبر کنید، چه رسد به یک دقیقه؟»
و به این ترتیب آنها به بحث افتادند. همه حیوانات درباره اینکه چه کسی باید مدعی کشتهها شود و چه کسی نباید، بحث کردند.
و زنانِ این جنگجویان دلاور، به اصرار کایوت ضیافتی بزرگ تدارک دیدند تا این جنگجویان مباحثهگر قدرتمند با شکمهای پر بحث را ادامه دهند.
و خیلی زود، خشم اولیه در برابر جنگ مهمتر کلامی که رو به تفاهم میرفت، فرو نشست. و تا این زمان، همه کایوت را فراموش کرده بودند و او، کایوت، اجساد خود را از دمشان گرفت و از سربالایی، با خود کشید و برد. آنگاه حمام عرق گرفت و نوعی آواز احیا خواند که فقط خودش بلد بود و خودهای دیگرش زنده شدند.
یکی از آنها گفت: «خوب، من معتقدم که تو روش سختی برای اثبات گفتهات برگزیدی. میدانی، وقتی مرا میکشتی واقعاً دردم گرفت.»
خود دیگر بلند شد و به بدنش کش و قوسی داد و گفت: «بله، یادت باشد بار دیگر که این اتفاق افتاد، نوبت توست که کشته شوی.»
«ممکن است با دیگر چنین اتفاقی نیافتد، ها؟»
کایوت گفت: «اوه، باز هم اتفاق میافتد. بله، ظاهراً همیشه اتفاق میافتد.»
بعد با خودهای دیگرش عجین شد و دور شد، دورِ دور.
(قصهای از قبیله کایوت بازنوشته نویسنده سرخپوست پیتر بلوکود)
———————————————————————————
(1) Coyote نوعی گرگ کوچک، بومی غرب آمریکای شمالی که سرخپوستان آمریکا آنرا جانوری زیرک و شوخ طبع میدانند.
(2) Porcupine جوندهای نسبتاً بزرگ، شبیه به خارپشت که موهای سیخ و بلندی بر پشت دارد.
(3) Skunk نوعی پستاندار کوچک سیاه و سفید وابسته به خانواده خز که برای فراری دادن دشمن بوی بدی از غدههای پشتی خود خارج میکنند.
بهشت و جهنم
زمانی مردی تقاضا کرد که بهشت و جهنم را ببیند. وقتی به جهنم رسید، از دیدن مردمی که دور میز ضیافت بزرگی نشسته بودند، حیرت کرد. بهترین غذاها روی میز انباشته شده بود. چه جشنی! شاید جهنم آنقدر هم که می گفتند، بد نبود.
ولی وقتی به آنان که دور میز نشسته بودند، از نزدیک نگاه کرد، متوجه شد که با وجود آن همه غذا، همه از گرسنگی رو به مرگند. میدانید، به هر یک از آنان چوبهای غذاخوریی به طول یک متر داده بودند! هیچ راهی وجود نداشت که با این چوبها بتوانند غذا را به دهانشان ببرند. هیچ کس حتی یک لقمه نخورده بود. واقعاً که چنین نزدیک به غذا نشستن و ناتوانی در خوردن حتی یک لقمه، جهنمی بود.
سپس مرد به بهشت رفت تا زندگی را در آنجا ببیند. در نهایت تعجب دید که مردمی درست با همان وضعیت دور میز ضیافت نشستهاند. به هر نفر هم چوبهای غذاخوری یک متری داده بودند! ولی درآنجا همه با شادمانی مشغول صرف غذاهای لذیذ بودند. ساکنان بهشت… از چوب های بلند برای غذا دادن به یکدیگر استفاده میکردند.
(قصهای از چین)
شادمانی، دختر صلح است.
(ضرب المثلی از فنلاند)
خُلق
شاگردی نزد بانکی، استاد ذن، رفت و گفت: «استاد، من خلقی مهار نشدنی دارم. چگونه میتوانم آن را چاره کنم؟»
بانکی پاسخ داد: «تو چیز بسیار عجیبی داری، بگذار ببینم چگونه است.»
شاگرد پاسخ داد: «الان نمیتوانم نشانت بدهم.»
بانکی پرسید: «کی میتوانی نشانم دهی؟»
شاگرد پاسخ داد: «ظهورش غیر منتظره است.»
بانکی نتیجهگیری کرد: «پس، این ماهیت واقعی تو نیست. اگر بود، در هر زمان میتوانستی آن را به من نشان دهی. وقتی به دنیا آمدی، با تو همراه نبود، و والدینت نیز آن را به تو ندادهاند. خوب دربارهاش فکر کن.»
(قصهای از مکتب ذن)
چگونه گوشکوتاهها بر گوشبلندها پيروز شدند
مردم گوشبلند قوی بودند، آنها فرمانروایی میکردند. آنها در دماغهی پوایک، جایی که زمین سنگهای سنگین ندارد، زندگی میکردند. گوشهایشان را با آویختن زینتآلات میکشیدند تا آویزان شود.
گوشکوتاهها در سرزمینی فقیر که پر از سنگ بود، زندگی میکردند. گوشبلندها آرزو داشتند که اَهو* های بیشتری، برای خدایان نزدیک ساحل بسازند. به گوشکوتاهها گفتند: «بیایید و سنگها را با ما حمل کنید تا اَهو بسازیم. این کار زمین شما را پاک میکند.» گوشکوتاهها حاضر به این کار نشدند. میترسیدند وقتی سرزمینشان بهتر شد، گوشبلندها آن را بگیرند.
«ما نمیخواهیم سنگهای سنگین حمل کنیم. بگذارید برای گیاهان خوراکی ما روی زمین بمانند- برای کومارا، درختهای موز، نیشکر، تا آنها را بفشارند و آنها برویند.»
گوشکوتاهها برای گوشبلندها کار نمیکردند، سنگها را نمیبردند، سنگها را به جای خود رها کردند. گوشبلندها از دست گوشکوتاهها عصبانی شدند، همه سنگها را بردند تا اَهوهایشان را بسازند.
اَهوها را ساختند. هچنین فکرهای بد درباره گوشکوتاهها کردند. آن گودال بزرگی را که از پو تو تهرانگی تا ماهاتوا کشیده شده است، کندند، گودالی مثل تنور. آن را کندند، هیزم آوردند، تمام گودال را با هیزم پوشاندند. گوشکوتاهها نمیدانستند گوشبلندها برای چه آن تنور را میسازند.
زنی از گوشکوتاهها بود که شوهری از گوشبلندها داشت. او در پو تو تهرانگی زندگی میکرد، خانهاش همانجا بود، در آن سر گودال گوشبلندها. روزی شوهرش با عصبانیت به او گفت: «این گودال برای همه شما گوشکوتاهها ساخته شده است!» با خشم آن زن را ترک کرد و رفت.
آن وقت بود که زن فهمید، گودال برای کی ساخته شده است. صبر کرد. شب که شد نزد مردمش رفت، به نزد گوشکوتاهها رفت و به آنها گفت: «خانه مرا بپایید. بپایید تا به شما علامت دهم. پس فردا گوشبلندها تنور را برای اجساد شما روشن خواهند کرد. صف بکشید، همه را وادار کنید تا به شما بپیوندند، به آنجا بروید حلقهای به گرد گوشبلندها بکشید، به گرد پوایک سرزمین آنها. آنها را بکشید. آنها را در گودال بیندازید، آن تنور را از آن خود سازید و گوشبلندها را بسوزانید.»
پیش از سحر، آن زن به خانهاش در پو تو ته رانگی برگشت. قبل از رفتن به مردمش گفت: «هر چه گفتم را سریع انجام دهید.» به خانهاش رفت و آنجا ماند و در آستانهی در مشغول بافتن سبد شد. در همان حال که سبد میبافت، یک چشمش به گوشبلندها بود. آنها مشغول پرکردن تنورشان از هیزم بودند.
هنگام غروب، گوشکوتاهها جمع شدند. هوا تاریک شده بود، جمع شدند، آمدند، نخستین مرد در خانه زنی که سبد میبافت، پنهان شد. بقیه خود را پشت خانه پنهان کردند، صفی تشکیل دادند، صبر کردند. زنی که سبد میبافت، به آنها گفت که گوشبلندها کجا هستند. آنها در خانههایشان بودند. بنابراین گوشکوتاهها کیکیریرا و کوهِ تئاتئا را دور زدند. با نظم پیش رفتند، شب هنگام رفتند، به ماهاتوا رسیدند. آنجا ماندند، خوابیدند، خود را پنهان کردند. و با اولین روشنایی روز، گوشکوتاهها برخاستند، با نیزههایشان هجوم آوردند و مردم گوشبلند را غافلگیر کردند، آنها هنوز در خانههایشان استراحت میکردند. مردان گوشکوتاه به آنها هجوم آوردند و دنبالشان کردند، گوشبلندها را بیرون کشیدند. آنها را به سمت گودالی کشیدند که خودشان ساخته بودند. آتش را در گودال روشن کردند.
وقتی گوشکوتاهها به گوشبلندها حمله کردند، آنها از خانههایشان گریختند، همه فرار کردند و به سمت تنورها رفتند. به هیچ جای دیگری نمیتوانستند بروند. همه زنها، همه فرزندان گوشبلندها گریختند و به سوی گودال دویدند، آنجا ایستادند. از شعلهها ترسیدند. جنگجویان گوشکوتاهها نزدیک آمدند و بر سر مردم گوشبلند فریاد کشیدند.
آن وقت تمام گوشبلندها شروع کردند به پریدن در تنور زمینی خود، به میان آتش پریدند. همین طور به میان آتش پریدند و پریدند. موهایشان میسوخت، گوشبلندها همچنان به میان آتش میپریدند. مردان، زنان و کودکان – همه سوختند.
دو نفر از گوشبلندها از روی جسدها رد شدند، این دو مرد پریدند و از آن سرزمین گریختند. گوشکوتاهها دنبالشان کردند. تمام راه را تا آناکنا به تعقیب آنها رفتند. این دو گوش بلند به آناکنا وارد شدند، به آناوای گریختند، غاری که آب شیرین دارد. در تاریکی آنجا خود را پنهان کردند.
گوشکوتاهها چوب بلندی آوردند و آن را به سوی گوشبلندهای پنهان، به درون غار فرو کردند و فرو کردند. گوشبلندها از خشم دیوانه شدند، خود را نشان دادند و ور ور کردند: «اورو رین، اورو رین» . یکی از آن دو مُرد. دیگری زنده ماند، بیرون آمد، ور ور میکرد. یکی از گوشکوتاهها به رئیسشان گفت: «مردان بزرگ! از جان این مرد که اکنون تنها مانده بگذرید. چرا باید او را بکشیم؟ او را رها کنید.»
جنگجویان به پوتو تهرانگی برگشتند. به تنورشان نگاه کردند تا مبادا کسی زنده مانده باشد. هیچ کس نمانده بود. همه آن مردم مرده بودند. گوشکوتاهها هر چه میخواستند برداشتند، سپس آنها را با خاک پوشاندند. به خانههایشان برگشتند.
او باقی ماند، آن یک مرد از مردم گوشبلند. به نزد مردم دیگر رفت و در خلیج لاکپشت زندگی کرد. همسری گرفت و فرزندانی آورد. همان مردی بود که حرفهای بیمعنی میزد و دربارهاش گفتند: «کاها کاریر ماهاکی اتاهی» – «بیاید از جان این مرد بگذریم.»
من مردی پیر را میشناسم به نام آرون آراپو، مردی از خون گوشبلندها. جنگ در زمان فرزندان هاتوماتوا رخ داد.
دو مرد از آن خون وجود دارند: یکی در هانگاروا زندگی میکند و دیگری در جایی که جذامیها را نگه میدارند: فرزندانی از خون گوشبلندها.
(افسانه تاریخی از پولینزی)
بیابانی میسازند و نام صلح بر آن مینهند. (تاسیتوس)
—————————————————————————-
* Ahu. از فحوای کلام پیداست که نوعی مبعد است. این واژه و واژهها و اسامی بومی دیگری که در این داستان آمده، در متن انگلیسی نیز بدون توضیح آمده است.
دروازههای بهشت
سربازی به نام نوبوشیج نزد هاکوین، استاد ذن آمد و پرسید: «آیا بهشت و جهنم واقعاً وجود دارد؟»
هاکوین پرسید: «تو کیستی؟»
جنگجو پاسخ داد: «من سامورائیام.»
هاکوین پرسید: «تو سربازی؟ کدام فرمانروایی تو را نگهبان خود میکند؟ چهره تو بیشتر شبیه گداهاست.»
نوبوشیج به قدری عصبانی شد که دست برد تا شمشیرش را بکشد، ولی هاکوین ادامه داد: «پس شمشیر هم داری! سلاحت احتمالاً کندتر از آن است که بتواند سر مرا ببرد.»
وقتی نوبوشیج شمشیرش را بیرون کشید، هاکوین گفت: «اکنون دروازههای جهنم باز میشود!»
با این حرف سامورایی که تأدیب استاد را دریافته بود، شمشیرش را غلاف کرد و تعظیم کرد.
هاکوین گفت: «اکنون دروازههای بهشت باز میشود.»
(قصهای از مکتب ذن)
(قصههای صلح: قصههای عامیانه از سراسر دنیا، مارگارت رید مک دانلد، ترجمه شاهده سعیدی، نشر چشمه، 1384)