نگاهی به زندگی و اندیشهی «کوشدوا سینگ» (به روایت جان هیک)
کوشدوا سینگ در 1902 در پنجاب به دنیا آمد. او در خلال مبارزه هند برای استقلال که بسیاری دیگر از هم نسلان او ، با شور و اشتیاق ازآن حمایت میکردند، رشد یافت. هنگامی که رهبر این مبارزه، مهاتما گاندی از لاهور بازدید نمود، کوشدوا در آنجا دانشجوی پزشکی بود. او خاطره خود از آن روز را چنین تعریف میکند: «من همراه با دو دانشجوی دیگر برای ادای احترام خود به دیدن او رفتیم. او به صورت معنا داری از من پرسید که دوست داری چه کاره شوی؟ پاسخ من این بود که می خواهم پزشک شوم. او در پاسخ گفت پزشک شدن حرفه تو خواهد بود. سوال من این است که دوست داری شبیه چه باشی؟ و من پاسخ دادم شهروند خوبی باشم. او از پاسخ من چنان شاد شد که گفت اگر هر فرد هندی شهروندی خوب بود، انگلیسیها نمیتوانستد حتی برای یک روز بر این مملکت حکومت کنند.»
کوشدوا بعداً یکی از انبوه جمعیت کثیری بود که از سراسر هند برای حضور در مراسم تدفین گاندی در 1948 به دهلی سفر کردند. او میگوید: «مهمترین درس زندگی گاندی این است که انسانی ساده با آرزوهای بزرگ و کوششی بی وقفه به شخصیتی بزرگ تبدیل شود، و با شجاعت و دلبستگی کامل به آرمان انسانیت به نقطه اوج مجاهده بشری دست یابد.»
یک سال قبل از آن، هنگامی که حدود یک میلیون انسان (مسلمان، هندوها و سیکها) در کشتار متقابل جان خود را از دست دادند، او به نگرش گاندیوار خود طی خشونت وحشتناک پنجاب که بلافاصله پس از استقلال رخ داد، جامه عمل پوشانده بود. زمانی که متجاوز از 20 سال بعد من کوشدواسینگ را ملاقات کردم چیزی از نقشی که او در زمان استقلال ایفا کرده بود نمیدانستم، زیرا او حاضر نبود درباره خود سخن بگوید. اما من در تاریخ جدید پاتریک فرنچ دربارهی آن دوره میبینم که او از «کوشدوا سینگ، پزشکی که به خاطر انتقال مسلمانان از شهری کوچک نزدیک سیملا به محلی امن معروف شد» نام میبرد. من همچنین نمیدانستم که حکومت هند به پاس همین اقدام به او نشان لیاقت (کشوری) داده بود. بعدها، در سال 1973، کوشدواسینگ شرحی درباره آن رویدادها نوشت که به گفته او خاطره آنها «هنوز در ذهن من تازه است، گویی همین دیروز اتفاق افتادند.»
در سال 1947، او سرپرست پزشکی آسایشگاه بیماران مسلول هاردایج در دارامپور واقع در ارتفاعات سیملا بود. مردم دارامپور عمدتاً هندو و مسلمان بودند که شمار اندکی سیک نیز در میان آنها زندگی میکردند و «همیشه روحیه صلح و آرامش بر فضای این شهر ها حاکم بود. هماهنگی کامل اجتماعی، در میان مردم وجه غالب بود.» اما مدت کوتاهی پس از تقسیم هند، هندوها و سیکها از پاکستان کنونی به ایالت پنجاب هند سرازیر شدند و اردوگاههای پناهندگان در بسیاری مناطق بر پا شد. کوشدوا سینگ در سازماندهی تهیه مواد غذایی، پوشاک و جای امن برای اردوگاهها در آمبالا در همسایگی دارامپور و سپس در خود دارامپور نقش رهبری داشت.
اما چیزی نگذشت که داستانهای قتل و کشتار فجیع هندوهایی که از پاکستان میگریختند در همهجا منتشر شد و تنفر فزایندهای که این کشتار ایجاد نمود متوجه مسلمانان محلی گردید. مغازهداری شروع به ساخت و فروش انواع خنجر نمود که جوانان جوامع هندو و مسلمان مشتاقانه به سه یا چهار روپیه آنها را میخریدند. افسران بریتانیایی که هند را ترک میکردند تفنگهایشان را به هفتصد تا هزار روپیه به افراد ثروتمند میفروختند.
اندکی بعد فرد مسلمانی توسط یک هندو و یک سیک به قتل رسید و اختلاف فرقهای، که با تهدیدهای پنهانی برای قتل عام مسلمانان دارامپور همراه بود، وضعیت حادی را به وجود آورد. مسلمانان اکنون میدانستند که باید خانهها، مشاغل و داراییهای خود را ترک کنند و بکوشند راهی پاکستان شوند. اگرچه مسلمانانی که به سمت غرب مسافرت میکردند درست مانند هندوهایی که به سمت شرق در حرکت بودند وحشیانه قتل عام میشدند.
کوشدواسینگ احتمالاً تنها فرد سیکی در آن ناحیه بود که مسلمانان به او اعتماد میکردند و خواهان کمک او بودند. او شخصی قویبنیه و سازماندهنده بود که از دوره خدمت نظامی خود در زمان جنگ در واحد پزشکی درجه سرگردی داشت و قادر بود با نفوذ و اقتدار شخصی خود به حل و فصل امور بپردازد. او واگنهایی باری برای بردن خانوادههای مسلمان به اردوگاههای موقت پناهندگان در سوباتهو فراهم کرد. «روز بعد دو واگن در حدود ساعت 10 صبح رسید. مسلمانان آماده میشدند که آنجا را ترک کنند. به نظر میرسید همه چیز به خوبی پیش میرود. اما در واقع اینطور نبود. من اطلاعات نگرانکنندهای دریافت کردم که پناهجویان و اراذل [هندو] در چهار محل متفاوت با تنههای درخت و بشکههای قیر جاده دارامپور به سوباتهو را بسته بودند. همچنین عدهای از پناهجویان در حال رفت و آمد نزدیک آن راهبندانها دیده شده بودند. به علاوه به من اطلاع داده شد که رانندگان واگنهای باری رشوه گرفتهاند.»
کوشدوا بدون اینکه به کسی، حتی به خود مسلمانان، چیزی بگوید نقشهی تخلیه را تغییر داد. هنگامی که آنها تقریباً آماده بودند آنجا را ترک کنند، او دو رانندهی واگن را به بهانهای به بیمارستان فرستاد و دو رانندهی جدید را آماده کرد و به آنها گفت بیدرنگ به سمت داگشای حرکت کنند؛ جایی که در جهتی متفاوت قرار داشت و در آنجا پادگانی نظامی بود که در آن مسلمانان تا زمانی که میتوانستند به جای دیگری بروند در محلی امن محافظت میشدند. این ترفند با موفقیت همراه بود، هر چند جمعیت خشمگین همهی خانههای مسلمانان را که اکنون خالی بود غارت کردند.
کوشدوا بعداً به شهر مجاور کاسائولی رفت، جای دیگری که مسلمانان تصمیم گرفته بودند هرچه زودتر آنجا را ترک کنند. آنان میخواستند اموالشان را با خود ببرند، اما او به آنها توصیه نمود که این کار را نکنند زیرا این کار تقریباً به طور قطع باعث حمله در مسیر سفر میشد. او همچنین به آنها سفارش کرد از جاده استفاده نکنند، بلکه پیاده و از طریق راه مالرو از میان تپهها بروند. آنان با این پیشنهاد موافقت کردند و اموال خود را با واگنهای باری فرستادند. واگنها به دام افتادند، و همه چیز دزدیده شد، اما خود پناهجویان به سلامت به مقصدشان رسیدند. کوشدوا شخصاً بعضی از زنان مسلمان را تا دهلی همراهی کرد و با موفقیت به شیوههای مختلف برای قادر نمودن جامعهی مسلمان محلی برای فرار بیخطر به پاکستان فعالیت نمود.
دو سال بعد، هنگامی که او از اسلو که در آنجا به تحقیق درباره بیماری سل در دوره دکتری مشغول بود بازمیگشت، تصمیم گرفت در بین راه در کراچی توقف کند. خاطرهی خونریزی و کشتار، زنده و احساسات هنوز در حال غلیان بود. بنابراین شگفت بود که یک سیکِ عمامه به سر و ریشو در کراچی ظاهر شود. به محض پایین آمدن از هواپیما از او سؤال شد که آیا برای انجام مأموریتی آمده است؟ جواب مثبت بود، او برای مأموریتی توأم با حسن نیت آمده بود. ایا او نماینده اجتماع یا جمعیتی بود؟ بله، او عضوی از بزرگترین جامعه در جهان بود: جامعهی نوع انسان. او در راه بازگشت به هند به پاکستان آمده بود زیرا او نمیپذیرفت رابطهی بین دو همسایه همچنان رابطهای خشونتآمیز باشد.
در فرودگاه بعضی از افراد پلیس مسلمان که کوشدوا را قبلاً در دارامپور دیده بودند و خانوادههایشان توسط وی نجات داده شده بود، او را شناختند. خبر حضور او به سرعت در میان کسانی که به فرار خود آنها یا دوستان و خویشاوندانشان کمک کرده بود پخش شد، و او به گرمی مورد استقبال قرار گرفت و شمار زیادی از همسایگان قبلی به افتخار او جشن گرفتند. رییس پلیس عبدل وحید خان، از جملهی آنان بود. هنگامی که هواپیما صبح روز بعد آمادهی پرواز بود «من وحید را در آغوش کشیدم و از او خداحافظی کردم و به سمت هواپیما رفتم. افراد پلیس تا نزدیک هواپیما مرا بدرقه کردند، و هنگامی که من در حال سوار شدن به هواپیما بودم، همهی آنها به خط ایستادند و ادای احترام نمودند. من با دو دست پیوسته از آنها قدردانی کردم و اشک از چشمانم جاری شد.»
کوشدوا در نامهای به یکی از دوستان مسلمانش در پاکستان نوشت: «به عقیدهی من همهی ما، چه هندوها چه مسلمانان و چه سیکها، فرزندان یک خدای واحد هستیم که شما اورا الله مینامید، هندو ها او را رام مینامند و سیکها او را واهی گورو میخوانند. من به اسلام به اندازهی دین خود احترام میگذارم زیرا میدانم هر دوی آنها در ذات خود یکی هستند. من همچنین میدانم که یک مسلمان یا سیک یا هندوی واقعی هرگز آنچه را که در شورشهای قومی اخیر کاملاً عادی بود انجام نمیداد.»
کوشدوا یک پزشک بود. به دلیل شیوع گسترده سل در پنجاب او متخصص بیماری سل گردید، اما او غیر از طبابت کارهای بسیار دیگری هم انجام میداد. او مسئول اجرایی چندین کلینیک بیماری سل در هوای معتدل تپههای سیملا بود و در استفاده از آخرین روشهای معالجه پیشگام بود. او خدمتگزاری بسیار فعال، کارآمد و دلسوز بود و نشان افتخار پنجاب، جایزه ملی بادام شری، مدال طلای صلیب سرخ هند و همچنین مدال طلای انجمن مبارزه با سل هند را دریافت نمود، که هیچ یک از آنها را هنگامی که من به عنوان استاد مدعو در دانشگاه پنجاب در پاتیلا با او دوستی پیدا کردم از زبان خود او نشنیدم. همهی اینها را بعداً هنگامی که مشغول نوشتن این بخش بودم کشف کردم.
آنچه که من میدانستم این بود که او مسئول احداث و نیرو بخشیدن به رشتهای از مؤسسات و بنیادهای نوعدوستانه در پاتیلا بود، نه تنها آسایشگاه بیماران سل بلکه مرکزی برای تهیدستان در حال مرگ، خانهای برای زنانی که از خانهی خود طرد شده بودند و یک یتیمخانه.
او یک روز، در حالی که با سرعت سرسامآور در ماشین قدیمیاش رانندگی میکرد، مرا به دیدن این مؤسسات برد. در خانهی تهیدستان در حال احتضار، او مرا به زن مسئول آنجا معرفی کرد، «این خواهر من انیتا است». سپس در یتیمخانه مرا به زن مسئول آنجا معرفی کرد، «این خواهر من سوشیلاست»، و در آسایشگاه، «این برادر من دارشان است». در ابتدا من فکر میکردم کل افراد خانواده او درگیر این کارها بودند. اما وقتی خودِ مرا به عنوان برادرش معرفی کرد، و در یتیمخانه به عنوان عمو به بچهها معرفی شدم، پی بردم که برای کوشدوا همهی ما اعضای یک خانواده بودیم.
او همچنین در مسألهی سیاسی مهم پنجاب، یعنی درخواست اکالی دال حزب ملیگرای سیک برای پنجاب مستقل- خالستان یا دولت سیک- درگیر بود. او با این امر مخالف بود و عمیقاً نسبت به سوءاستفاده از دین برای اهداف سیاسی نگرانی داشت. او در نامهای نوشت که «از زمان آخرین دیدار شما در 1971 فساد به آهستگی به درون معابد و پرستشگاههای ادیان، به دلیل ولع سیاستمداران برای کسب قدرت به هر وسیله، از جمله مذهب، راه یافته است.» او جزوهای درباره مسألهی خالستان منتشر کرد، و استدلال نمود که سرزمین سیک در حکومتی محاط در خشکی شامل پنج یا شش منطقه خواهد بود، که بین هند و پاکستان قرار گرفته است، و موقعیت ما در هند مانند بیگانگان خواهد بود. تنها اشخاصی که از آن سود خواهند برد شمار اندکی از سیاستمداران تشنهی قدرت خواهند بود که برای آنها شور و شوق آزادی تنها به معنای دست یافتن به صندلیهای وزارت است.»
در نامه ای به تاریخ 1984، پس از محاصرهی خونین معبد طلایی در امریتسار، او گفت: «آکالی دال کوشید با پنهان ساختن خواستههای عمیقاً سیاسی خود تحت لوای مطالبات دینی حکومت را فریب دهد. پذیرش خواست آنها به تجزیهی مملکت منجر میشد. آکالی دال سپس با گردآوری سلاح که از کشوری همسایه (پاکستان) تهیه شده بود برای رویارویی مستقیم آماده شد. رهبران آکالی دال از من نفرت دارند، اما من نمیتوانم از حرف زدن و نوشتن به هیچ قیمت خودداری کنم. من بدخواه هیچ کسی نیستم.» به خاطر مخالفت علنی او با جنبش خالستان یک بار مرد جوانی به قصد ترور او به دیدنش آمد. اما پس از مدتی صحبت با او، مرد جوان چنان تحت تاثیر قرار گرفت که به هدف خود اعتراف کرد، هدفی که اکنون آن را خطا می دانست، و با به جا گذاشتن چاقوی خود آنجا را ترک کرد.
شعر زیر یکی از اشعار کوشدوا است که درونمایه خاصشان موضوعِ «یافتن خداوند در زندگی روزمره» است:
مردم به پرستشگاه های خود میروند
تا به من سلام گویند
چه ساده و نادانند فرزندان من
که فکر میکنند من جدا از دیگران زندگی میکنم
چرا آنها نمیآیند و در جنبش زندگی، آنجا
که من همیشه زندگی میکنم
در مزارع، کارخانه ها، و بازار
آنجا که من به کسانی که با عرق جبین خود
معاش خود را تأمین میکنند امید میبخشم
به دیدن من نمیآیند؟
چرا آنها نمیآیند و در کلبههای تهیدستان
با من مواجه نمیشوند
و مرا که به مستمندان و نیازمندان دعای خیر میکنم
و اشکهای بیوهزنان و یتیمان را پاک میکنم
نمییابند؟
چرا آنها نمیآیند
و در میان کسانی که به واسطهی افرادی
که به پول و قدرت خود میبالند تحقیر شدهاند
به استقبال من نمیآیند
و مرا که نظارهگر درد و رنج آنها هستم و
مهر و شفقت خود را نثارشان میکنم نمیبینند؟
و چرا آنها نمیآیند
و در میان زنانی که در گناه و شرم سقوط کردهاند
آنجا که من بین آنها مینشینم تا برای آنها دعا کنم و وضعیتشان را
بهبود بخشم به دیدار من نمیآیند؟
من مطمئن هستم
اگر آنها بکوشند مرا ملاقات میکنند
هرگز نمی توانند مرا نبینند
در زحمت و مبارزه زندگی
و در اشکها و شوربختیهای فقیران.
(برگرفته از کتاب «بعد پنجم»، نوشته جان هیک، ترجمه بهزاد سالکی، انتشارات قصیده سرا، صفحات 349 تا 358)