در این سراچهی تردید
مردی شکوه عشق به رخسار
بر تارک زمانهی نا اهل
ایستاده است
چشمها
آکنده از تباهی انسان
زین سرنوشت؛
آنک افول فرشته است
در خندههای دیو
کابوسِ برگریزِ خزان است
یک یک تمام تلاش درخت را
از پا فتاده به آغوش مرگ
در خویش میبرد
هشدار، هان!
خموش
این چهرهی خمودِ بد آهنگ
این بازیِ عقیم
با دیدهی فسردهی این بیوه است و بس،
کابوسِ برگریزِ خزان، سحر ساحر است
هرگز شنیدهای
ساحر به پیشگاه شفق
سیبی به سرخی رگهای عشق
پیشکش کند؟!
در ساحت مقدس خورشید
برگ خزان،
تنها نگاه به پایین فتادهای است
از خجلت همیشهی یک آسمان درخت:
ما را ببخش ای تو همه عشق، بیش از این
چیزی نمانده است به پایت فدا کنیم
دست نوازش خورشید نگاهش به ریشههاست:
زین سو عصا به دست یمین باز میرسد
خون شفق خزانِ تو را آب میدهد
اینک بهار توست
گل میکند تمام وجودت از این بهار
رؤیای برگریزِ خزان است،
مردی شکوه عشق به رخسار
هفتاد و دو درخت به پایش غنودهاند.