انتفاضه یک انقلاب مردمی بزرگ و تودهوار، و واکنشی به رفتار فوقالعاده بیرحمانهای است که فلسطینیها تحت آن زندگی میکردهاند. اسرائیل مشکلی بسیار جدی در خواباندن این انقلاب دارد. به عبارت دیگر سرکوب فلسطینیها در کرانهی باختری در حال حاضر از نظر کیفی تفاوتی با آنچه بیست سال پیش بوده است ندارد – تنها تفاوت در بالا رفتن شدت آن از زمانی است که فلسطینیها از طریق انتفاضه به مقابله پرداختند. بنابراین بیرحمیهایی که شما گاهی این روزها در تلویزیون میبینید، در بیست سال گذشته هم وجود داشته است، و این دقیقاً ماهیت یک اشغال نظامی است: اشغال نظامی ناگوار و بیرحمانه است، غیر از این نیست. اسرائیل کرانهی باختری، نوار غزه، و ارتفاعات جولان را از اردن و مصر و سوریه در طول جنگ 6 روزه در 1967 گرفت، و از آن زمان بر آنها کنترل دارد. خانهها تخریب شدهاند، مجازاتهای دسته جمعی، انفجارها، توهینهای بسیار، و سانسور صورت گرفته است. فلسطینیها بنا نیست که سرهای خود را بلند کنند – و این چیزی است که در اسرائیل گفته میشود: «آنها سرهای خود را بلند میکنند، باید کاری بکنیم». و این نحوهی زندگی فلسطینیها بوده است.
خوب، ایالات متحده از اینکه از آن پشتیبانی میکند بسیار خوشحال است – تا زمانی که مؤثر باشد. ولی در چند سال گذشته مؤثر نبوده است. ببینید، مردمی که صاحب قدرت هستند تنها یک چیز را میفهمند و آن خشونت است. اگر خشونت مؤثر باشد؛ همه چیز درست است. ولی اگر خشونت تأثیر خود را از دست بدهد، پس نگران میشوند و باید کاری دیگر کنند. از اینروست که اکنون میبینید برنامهریزان آمریکایی در حال ارزیابی دوبارهی سیاستهای خود نسبت به سرزمینهای اشغالی هستند، کما اینکه میبینید رهبری اسرائیل هم به ارزیابی دوبارهی همین سیاستها پرداخته است. زیرا خشونت دیگر مؤثر نبوده است.
پرسش: بدینترتیب فکر میکنید چه راه حلی بتواند به این کشمکش در منطقه پایان دهد؟
خوب، خارج از ایالات متحده، هر کسی پاسخ به این سؤال را میداند. منظورم اینست که سالهای متمادی یک اجماع کلی در دنیا نسبت به چارچوب اساسی یک راه حل برای خاورمیانه وجود داشته است، به استثنای دو کشور: ایالات متحده و اسرائیل. این چارچوب در حول محور استقرار دو دولت دور میزند.
اصول کاملاً روشن است: باید به گونهای به توافق و حل اختلاف بپردازند که در آن حق خودمختاری و تعیین سرنوشت یهودیان در چیزی مثل کشور اسرائیل شناخته شود، و حق تعیین سرنوشت فلسطینیها در چیز دیگری مثل کشور فلسطین مورد قبول واقع شود، و هر کسی میداند که آن کشور فلسطینی کجا خواهد بود – در کرانهی باختری و نوار غزه، تقریباً در طول مرزهای پیش از جنگ 6 روزه در 1967. همهی این چیزها سالهاست که مشخص و مسلم بوده است. پس چرا اتفاق نیفتاده است؟ خوب، البته اسرائیل با آن مخالفت کرده است. ولی دلیل اصلی برای اینکه این کار صورت تحقق نیافته این است که ایالات متحده مانع آن شده است: ایالات متحده روند صلح در خاورمیانه را در بیست سال گذشته متوقف کرده است؛ این ما هستیم که رهبری اردوگاه مخالفت را در دست داریم، نه اعراب.
ببینید، ایالات متحده از سیاستی حمایت میکند که هنری کیسینجر آن را «بن بست» مینامد – این واژهای است که وی در 1970 به کار برد. در آن زمان، شکافی در دولت آمریکا پدید آمده بود که آیا ما باید به اجماع عمومی بینالمللی برای حل و فصل سیاسی بپیوندیم یا مانع حل و فصل سیاسی قضیه شویم. و در آن مبارزهی درونی، تندروها غالب آمدند. کیسینجر سخنگوی اصلی بود. سیاستی که برنده شد چیزی بود که وی آن را «بن بست» – در بن بست قرار دادن – مینامید؛ همه چیز را به صورتی که هست نگهدار، سیستم ظلم و تعدی اسرائیل را حفظ کن، و دلیل خوبی برای این کار وجود داشت. این جور نبود که این سیاست ناگهانی پیدا شده باشد: داشتن یک اسرائیل غرق در مشکلات و جنگطلب، بخش مهمی از چیزی است که ما برای فرمانروایی بر جهان نیاز داریم.
آنچه آمریکا به آن اهمیت میدهد کنترل منابع نفت عظیم خاورمیانه است. منظورم اینست که بخش مهمی از ابزاری که شما با آن دنیا را اداره میکنید کنترل نفت خاورمیانه است، و در اواخر دههی 1950، ایالات متحده متوجه شد که اسرائیل یک همدست مفید در این زمینه است. پس به عنوان مثال، یادداشتی از شورای امنیت ملی در 1958 وجود دارد که به این نکته اشاره میکند که دشمن اصلی ایالات متحده در خاورمیانه (یا هر جای دیگر) ناسیونالیسم است که آنها آن را «ناسیونالیسم عرب» میخوانند – که به مفهوم استقلال است. یعنی کشورهایی که در پی راهی هستند متفاوت از تسلیم شدن به مطامع قدرت آمریکا. خوب، این همواره دشمنی تلقی میشود. از سوی دیگر مردم آنچا نمیفهمند که چرا ثروت و منابع عظیم آن منطقه باید در کنترل سرمایهداران انگلیسی و آمریکایی باشد، در حالی که آنها از گرسنگی رنج میبرند، و واقعاً این موضوع توی کلهی آنها نمیرود. و بنابراین، گهگاهی تلاش میکنند که در این باره کاری انجام دهند. خوب، این برای ایالات متحده پذیرفتنی نیست، و یکی از نکاتی که بدان اشاره دارند اینست که یک سلاح مفید در برابر آنگونه به اصطلاح «ناسیونالیسم تندروی عرب»، یک اسرائیل کاملاً نظامی شده است، که بتواند یک پایگاه قابل اطمینان برای قدرت ایالات متحده در منطقه باشد.
حالا، آن بینش واقعاً تا جنگ 6 روزه در 1967 به صورت دامنهداری در عمل پیاده نشد، یعنی جنگ 6 روزه فرصتی شد که اسرائیل با پشتیبانی ایالات متحده، ناصر (رئیس جمهور مصر) را – که تصور میشد نیروی اصلی ناسیونالیستی عرب در خاورمیانه است – از میان بردارد و تقریباً همهی ارتشهای عرب در منطقه را نیز نابود کند. این پیروزی موجب گردید که اسرائیلیها خیلی چیزها به دست آورند. اسرائیل به صورت یک «موهبت استراتژیکی» نظامی درآمد که بتواند به عنوان یک روزنه برای قدرت آمریکا عمل کند. در حقیقت، در آن زمان، اسرائیل و ایرانِ زیر فرمان شاه (که همدست و همپیمان ضمنی بودند)، از دید برنامهریزان آمریکایی دو پایه از یک نظام سه پایهی آمریکا برای کنترل خاورمیانه درآمدند. این نظام از عربستان سعودی، جایی که بیشترین میزان نفت وجود دارد، و دو ژاندارم، ایران پیش از انقلاب، و اسرائیل – «محافظین خلیج» تشکیل شده بود. وظیفهی دیگر این دو نیرو این بود که عربستان سعودی را در برابر نیروهای ناسیونالیستی بومی در آنجا حفظ کنند. البته، پس از اینکه شاه در اثر انقلاب ایران در 1979 سقوط کرد، نقش اسرائیل به عنوان تنها و آخرین «محافظ» از اهمیت بیشتری برخوردار گردید.
در ضمن، اسرائیل آغاز به ایفای نقش دیگری کرد: به صورت یک کشور مزدور در خدمت ایالات متحده در اطراف جهان درآمد. بدین ترتیب در دههی 1960 اسرائیل با استفاده از کمکهای مالی بسیار زیاد سیا به عنوان واسطه برای دخالت در امور کشورهای آفریقای سیاه مورد استفاده قرار گرفت. و در دهههای 1970 و 1980، ایالات متحده از اسرائیل به عنوان اسلحهای علیه دیگر مناطق جهان سوم استفاده کرد – در زمانی که آمریکا نمیتوانست به دیکتاتوریهای جهان سوم مستقیماً کمک برساند، اسرائیل به آنها اسلحه و آموزش و کامپیوتر و سایر چیزهای دیگر ارائه میکرد. مثلاً اسرائیل سالها به عنوان رابط اصلی آمریکا با ارتش آفریقای جنوبی عمل کرد و این نقش را تا زمان تحریم ادامه داد (شورای امنیت سازمان ملل، پس از اینکه آمریکا و انگلستان حتی قطعنامههای قویتری را وتو کرده بودند، یک تحریم اجباری برای ورود اسلحه به آفریقای جنوبی اعمال کرد). خوب، این یک متحد بسیار مفید است، و این خود دلیل دیگری است که چرا اسرائیل از کمکهای بسیار زیاد آمریکا برخوردار میشود.
[…] ولی توجه داشته باشید که کل این نظام تنها زمانی کارآیی دارد که اسرائیل غرق در مشکلات باقی بماند. پس فرض کنید که صلح در خاورمیانه تحقق مییافت و اسرائیل به صورت پیشرفتهترین کشور به لحاظ فنآوری در منطقه ادغام میگردید. چیزی مثل سوئیس یا لوکزامبورگ یا مانند آنها در میآمد. خوب، در آن مقطع دیگر ارزش آن برای آمریکا به سر آمده بود. ارزش اسرائیل برای آمریکا بستگی به این موقعیت دارد که در تهدید نابودی به سر برد: این حالت اسرائیل را برای بقای خود کلاً به آمریکا متکی مینماید، و از اینرو میشود کاملاً به آن اعتماد کرد. زیرا اگر در یک وضعیت برخورد و کشمکش واقعی زیر پای اسرائیل خالی شود، نابود خواهد شد.
و این استدلال تا زمان حاضر پابرجاست. منظورم اینست که نشان دادن اینکه آمریکا هر حرکتی را که در جهت حل اختلافات سیاسی در خاورمیانه پیش آمده متوقف کرده، کار مشکلی نیست. ما غالباً چنین اقداماتی را در شورای امنیت سازمان ملل وتو کردهایم. در حقیقت تا همین اواخر حتی در آمریکا سخن گفتن دربارهی حل و فصل اختلافات سیاسی ممکن نبوده است. خط رسمی در آمریکا این بوده است که، «عربها میخواهند همهی یهودیان را بکشند و به دریا بریزند» – دو مورد استثنایی: یکی شاه حسین اردنی که یک «میانهرو» میباشد، که از ما است، و دیگری سادات رئیس جمهور مصر است، که در 1977 به خطاهای خود پی برد، به اورشلیم پرواز کرد و به صورت یک مرد صلح درآمد – و از اینرو بود که عربها او را کشتند، و عربها هر کسی را که در راه صلح گام بردارد به قتل میرسانند (سادات در 1981 به قتل رسید). و این خط رسمی در آمریکا بوده است و شما نمیتوانید در جراید یا محافل علمی از آن خط منحرف شوید.
همهی اینها، از آغاز تا پایان، دروغ است. به سادات توجه کنید: در فوریهی 1971 سادات پیشنهادی برای صلح به اسرائیل ارائه داد، که از دیدگاه اسرائیل بهتر از پیشنهادی بود که وی بعدها در 1977 مطرح کرد (که منجر به مذاکرات صلح در کمپ دیوید گردید). پیشنهاد سادات یک معاهدهی کامل صلح و بر پایهی قطعنامهی 242 سازمان ملل متحد بود (که خواهان بازگشت به مرزهای پیش از ژوئن 1967 در منطقه و تضمینهای امنیتی بود، ولی اشارهای به حقوق فلسطینیها نکرده بود) – آمریکا و اسرائیل این پیشنهاد را رد کردند، بنابراین کلاً منتفی گردید. در ژانویهی 1976، سوریه، اردن و مصر، بر مبنای قطعنامهی شورای امنیت سازمان ملل، پیشنهادی مبنی بر ایجاد دو کشور ارائه دادند، و سازمان آزادی بخش فلسطین از آن حمایت کرد – این پیشنهاد متضمن تضمینهای ارضی بود که از همه اهمیت بیشتری داشت: آمریکا آن را وتو کرد، و آن هم به دور انداخته شد، و تحقق نیافت. و به همین ترتیب ادامه یافت: آمریکا مایل نبود از هیچ پیشنهاد صلحی جانبداری کند، از اینرو همهی این پیشنهادات منتفی و از خاطرهها محو شدند.
در حقیقت، این به آن درجه از اهمیت است که روزنامهها در آمریکا اجازه نمیدهند نامههایی که به این پیشنهادات اشاره دارند چاپ شوند – میزان کنترل در این موضع واقعاً بهتآور است. به عنوان مثال، چند سال پیش جرج ویل ستونی در نیوزویک نوشت تحت عنوان «راست و دورغ دربارهی خاورمیانه» که چگونه فعالین صلح دربارهی خاورمیانه دروغ به هم میبافند و هرچه میگویند دروغ است. و در این مقاله جملهای بود که رابطهای جزئی با حقیقت داشت: وی گفت که سادات تا 1977 از پرداخت به مسئلهی اسرائیل خودداری میکرد. از اینرو من نامهای به آنها نوشتم، نوعی نامه که برای نیوزویک نوشته میشود – چهار خط – که در آن گفتم، «ویل یک حرف درست زده که غلط است: سادات در 1971 پیشنهادی برای صلح به اسرائیل داد، و اسرائیل و آمریکا آن را رد کردند.» خوب، یکی دو روز بعد سردبیر پژوهشی مجله که حقایق را برای ستون «نامهها» بررسی میکند، به من تلفن زد، و گفت «ما به نامهی شما علاقهمند شدیم. این اطلاعات را از کجا به دست آوردهاید؟» من هم گفتم، در نیوزویک به تاریخ 8 فوریهی 1971 چاپ شده است» – که واقعیت داشت، زیرا یک پیشنهاد مهم بود، و در آمریکا به دور انداخته شد زیرا یک داستان مناسب نبود. سپس وی بررسی کرد و آن را یافت و دوباره تلفن زد و گفت، «آره، پیداش کردیم، خوب، ما نامهی شما را چاپ میکنیم.» یک ساعت پس از آن زنگ زد و گفت، «ببخشید متأسفیم که نمیتوانیم نامهی شما را چاپ کنیم.» گفتم مسئله چیست؟ پاسخ داد که «سردبیر آن را به ویل تذکر داده است و ویل ناراحت شده، و تصمیم گرفتهاند که نامه را چاپ نکنند.» خوب، همین.
و مسئله اینست که نیوزویک و نیویورک تایمز و واشنگتن پست و غیره نمیتوانند حقایق را بگویند.
پرسش: با این ترتیب بر سر موافقتنامههای کمپ دیوید چه آمد؟ چرا آمریکا و اسرائیل موافقت کردند که با مصر معامله کنند؟
خوب، اگر به گذشته تا حدود 1971 به عقب برگردید، خواهید دید که همهی سفیران آمریکا در خاورمیانه به کیسینجر هشدار میدادند که اگر آمریکا جلوی همهی گزینههای دیپلماتیک برای حل این مخمصه را بگیرد، جنگ درخواهد گرفت. حتی شرکتهای بزرگ نفتی از یک حل و فصل سیاسی جانبداری میکردند، و به کاخ سفید میگفتند: «ببنید، اگر از هر گزینه دیپلماتیک جلوگیری کنید، عربها جنگ به راه خواهند انداخت، زیرا چارهای باقی نمانده است.» ولی در کاخ سفید همه میخندیدند، همهی این ماجرا یک شوخی بزرگ بود – کما اینکه به اسرائیل هم میخندیدند. و زمینهی آن نیز کاملاً نژادپرستانه بود.
ببینید، سیستمهای اطلاعاتی نهادهایی هستند پر از ضعف و خطاکاری، بسیار ایدئولوژیکی عمل میکنند، متعصبند، نژادپرستند، و در نتیجه، اطلاعاتی که از طریق آنها میرسد کاملاً تحریف شده است. خوب، در این مورد اطلاعات این بود که «عربها نمیدانند چگونه بجنگند.» رئیس سازمان اطلاعات نظامی اسرائیل، یهوصفت هربابی یکسره میگفت: «جنگ، بازی عربها نیست» – به مفهوم اینکه آن آشغالها نمیدانند چگونه تفنگ را به دستشان بگیرند، نگران آنها نباش. و ارتش آمریکا، سیا و همه دقیقاً همان اطلاعات را ارائه میکردند؛ اگر سادات ارتشی را در سینا بسیج کند، شما میخندید، «چه فکر کردهاید؟ ما هفتصد سرباز به خط بارلو میفرستیم تا حسابشان را برسند.» از اینرو، آمریکا زیر بار حل وفصل از طریق دیپلماتیک نرفت، که این خودداری موجب بروز جنگ 1973 شد – و ناگهان معلوم گردید که جنگ بازی اعراب هست: مصریها به یک پیروزی بزرگ در سینا دست یافتند، که در واقع همه را ترسانید – زیرا همانطور که گفتیم، برنامهریزانِ دولت خشونت را میفهمند ولی الزاماً چیزهای دیگر را نمیفهمند. بنابراین در جنگ 1973، ناگهان معلوم میشود که فرضیهی اینکه «جنگ بازیِ اعراب نیست» غلط بود: مصر یک ارتش بیدست و پا نبود.
خوب، تا زمانی که مصر یک موجود بیدست و پا و بیدفاع بود، آمریکا راضی بود که بگذارد همدست روسها باقی بماند – اگر روسها بخواهند توی این مرداب پول بریزند، باشد، بریزند، برای ما اهمیتی ندارد. تنها کاری که می کنیم اینست که به آنها میخندیم. ولی در جنگ 1973 ناگهان روشن شد که مصر یک کشور بیدست و پا نیست، آنها میدانند چگونه تیراندازی کنند و هر کار مهم دیگری را هم بلدند، این بود که کیسینجر تصمیم گرفت که خواستهی قدیمی مصر را که دستنشاندهی آمریکا شود بپذیرد. خوب، این چیزی است که مصر همیشه خواهان آن بوده است. بنابراین سریعاً روسها را اخراج کردند و سوار قطار پرمزایای آمریکایی شدند، و اکنون آنها دومین دریافتکنندهی بیشترین کمکهای آمریکا هستند – گرچه هنوز خیلی از اسرائیل عقبتر هستند – و از آن مقطع بود که سادات به یک «میانهرو» تبدیل شد، زیرا به سوی ما چرخیده بود. و از آنجا که مصر یک عامل بازدارندهی عمده در برابر سیاستهای جنگ طلبانهی اسرائیل به شمار میرفت، موضع قطعی حمایتی آمریکا به منظور آن صورت گرفت که مصریها را از منازعه خارج کنند، تا اینکه اسرائیل برای یکپارچه کردن کنترل خود در منطقه آزاد باشد – که در حقیقت همین کار را هم کرد.
ببینید، پیش از جنگ 1973، برنامهریزان آمریکایی فکر میکردند که اسرائیل به هیچ وجه نباید نگران نیروهای عرب باشد. اکنون میدیدند که فرضیهی آنها غلط از آب درآمده است – پس حرکت آنها در جهت بیرون کشیدن مصر از معرکه بود. و این دستاورد بزرگ روند صلح کمپ دیوید بود: اسرائیل را قادر ساخت که سرزمینهای اشغالی را یکپارچه کند و بدون مزاحمت مصر به لبنان حمله کند. خوب، تلاش کنید این را در رسانههای آمریکایی بگویید.
اگر شما نیروی اصلی بازدارندهی عرب را حذف کنید و کمکهای آمریکا به اسرائیل را به میزان 50 درصد کل کمکهای آمریکا در سراسر جهان افزایش دهید، اسرائیل تشویق به یکپارچه کردن سرزمینهای اشغالی و حمله و اخلال در لبنان میشود، و اگر شما حوادث را ترکیب کنید، فکر میکنید چه اتفاقی بیفتد، بسیار روشن است، یک کودک میتواند آن را تشخیص دهد. ولی شما نمیتوانید چیزی دربارهی آن بگویید، زیرا گفتن آن به مفهوم این است که آمریکا رهبر نیروهای صلح جهانی نیست، و به عدالت و آزادی و حقوق بشر در اطراف جهان علاقهمند نیست. بنابراین شما نمیتوانید از این چیزها در اینجا سخن بگویید، و شاید حتی نمیتوانید آنها را هم ببینید.
پرسش: ولی آیا اسرائیل با توجه به وجود دیگر دول عربی در مرزهایش، به سرزمینهای اشغالی برای هدفهای دفاعی نیازمند نیست؟ آیا این مسئله دلیل اصلی برای ادامهی اشغال نیست؟
خوب، تنها چیزی که میتوانم دربارهی این موضوع بگویم این است که آنها به این مسئله چگونه نگاه میکنند – چگونه تصمیمگیران سطح بالای اسرائیل به آن نگاه میکنند. کتاب یوسی بیلین، تقریباً ثبت روزانهی جلسات کابینهی اسرائیل میان سالهای 1967 و 1977، و درست در دورهای است که در تلاش بودند بدانند با سرزمینهای اشغالی چه باید بکنند. خوب، تقریباً اشارهای به امنیت نشده است، و اگر شده بسیار کم است. مسئلهای که به کرات به آن اشاره شده چیزی است که به نام «مسئلهی آمار جمعیتی» در اسرائیل خوانده میشده است- مسئلهی این که با آن همه عرب در یک کشور یهودی چه کار باید کرد؟ خوب، این را در اسرائیل مسئلهی آمار جمعیتی میخوانند، و مردم اینجا هم آن را به همین عنوان میخوانند. هدف از به کارگیری این اصطلاح، که مثل یک اصطلاح بیطرف جامعهشناسی است، سرپوش گذاشتن بر یک مفهوم نژادپرستی است، که اگر غیر از این نوشته شود فوراً همه موضوع را میفهمند. مثلاً، فرض کنید گروهی در شهر نیویورک «مسئلهی آمار جمعیتی» را عنوان کنند – جایی که تعداد زیادی یهودی و سیاه هست – تعداد زیادی یهودی و سیاه در شهر نیویورک هست که ما باید فکری دربارهی آنها بکنیم، زیرا اینها دارند به همه چیز مسلط میشوند. پس باید به «مسئلهی آمار جمعیتی» بپردازیم. کشف رمز این اصطلاح خیلی مشکل نیست، بنابراین، وقتی در اسرائیل و در این کتاب ثبت مذاکرات صحبت زیادی دربارهی «مسئلهی آمار جمعیتی» میشود، آسان است که بدانیم دربارهی چه چیز صحبت میشود.
مطلب دیگری که زیاد صحبت میشود آب است – یک مسئلهی بسیار جدی، که در آمریکا از ان زیاد صحبت نمیشود ولی شاید دلیل اصلی این باشد که اسرائیل هرگز از کرانهی باختری دست نخواهد کشید. ببینید، آنجا یک منطقهی بسیار خشک است، از اینرو آب مهمتر از نفت است، و منابع آب در اسرائیل بسیار محدود است. در حقیقت بسیاری از جنگها در خاورمیانه بر سر آب رخ داده است – مثلاً، جنگهایی که اسرائیل و سوریه درگیر بودهاند معمولاً دربارهی سرچشمههای اردن است، که از سوریه، اردن و لبنان میآیند. و در حقیقت، یکی از دلایل اصلی که چرا اسرائیل منطقهای را که به نام «منطقهی امنیتی» میخواند حفظ کرده است، اینست که این ناحیه دارای کوهی است به نام کوه هرمون که بخشی از حوزهی آبگیری است که آب را به منطقه میآورد. این ناحیه در حملهی سال 1982 به جنوب لبنان تصرف شده است. در حقیقت، حمله به لبنان تلاشی بود در جهت تسلط بر رودخانهی لیتانی که قدری جلوتر به سوی شمال قرار دارد. ولی این حمله با مقاومت شیعیان بینتیجه ماند و اسرائیلیها نتوانستند آن را تصرف کنند و ناچار به عقبنشینی شدند.
خوب، حقایق اقتصادی در اسرائیل طبقهبندی شده و محرمانه است. بنابراین شما از ارقام دقیق اطمینان نخواهید داشت. ولی بیشتر تحقیقات موضوع پژوهشهای آمریکایی در اینباره نشان میدهند که اسرائیل حدود یک سوم آب خود را از کرانهی باختری تأمین میکند. واقعاً جایگزین خاصی برای آن وجود ندارد، مگر با استفاده از ابداعات فنآوری، مثلاً، شاید روزی کسی روشی برای نمکزدایی کم هزینه اختراع کند، که آنها بتوانند از آب دریا استفاده کنند، ولی در این لحظه راه حل دیگری وجود ندارد. منابع آب زیرزمینی غیر از منابع کرانهی باختری وجود ندارد، اسرائیل نتوانست رود لیتانی را به تصرف درآورد، و مسلم است که نخواهد توانست رود نیل را به تصرف ردآورد – بنابراین هیچ منبع دیگری جز منابع کرانهی باختری وجود ندارد.
و در واقع، یکی از سیاستهای اشغال که عربها آن را بسیار سنگین میدانند این است که اسرائیل حفر چاه عمیق را ممنوع کرده است. خوب، این برای کشاورزی اعراب بسیار مشکل است – منظورم اینست که یک کشاورز عرب در کرانهی باختری همان مقدار سهم آب دارد که یک شهروند یهودی در تلآویو برای آشامیدن. در اینباره فکر کنید: آب آشامیدنی برای یک یهودی که در شهر ساکن است به اندازهی جمع آبی است که یک عرب کشاورز دارد، و باید با آن آبیاری کند، دام خود را سیراب کند و هر کار دیگری که در مزرعه لازم است انجام دهد. و عربها مجاز به حفر چاه عمیق نیستند – تنها میتوانند چاههای کم عمق بدون استفاده از تجهیزات حفر کنند – چاههای عمیق تنها مال سکنهی یهودی است و آنها به طور سرانه چیزی حدود دوازده برابر یا خیلی بیشتر از اعراب آب میبرند.
خوب، آب دغدغهی بزرگی است که در اسناد آمده است، «مسئلهی آمار جمعیتی» هست. دلایل تاریخی هم هست، ولی دربارهی دلمشغولیهای امنیتی صحبت کمی وجود دارد.
پرسش: خوب، من دربارهی پیشینهی کابینه نمیدانم، چیزی نمیدانم – ولی حقیقت این است که هنگامی که اسرائیل در 1948 تجسم یافت، فوراً مورد تهاجم و حملهی همسایگانش واقع شد: همهی کشورهای عرب سریعاً تلاش کردند آن را نابود کنند، و از ایجاد آن جلوگیری کنند. فکر نمیکنید که مردم اسرائیل در تعیین سیاستهای ملی امروز خود حق دارند که آن تاریخ را به خاطر آورند؟
به شما حق میدهم. این بیان استانداردی است از آنچه اتفاق افتاده است، ولی حقیقت ندارد. به حقایق مربوط به پیشینهی آن توجه کنید. در نوامبر 1947، مجمع عمومی سازمان ملل توصیهای کرد مبنی بر اینکه فلسطین به سه بخش تقسیم شود: یک کشور یهودی، یک کشور عربی، و یک منطقه با مدیریت بینالمللی که شامل اورشلیم باشد (این ناحیه در آن زمان تحت نظارت انگلیس بود). اکنون، باید تأکید کنم که این توصیهی مجمع عمومی بود، و توصیههای مجمع عمومی فاقد قدرت اجرایی هستند: تنها توصیهاند. اسرائیل اصرار داشت که این توصیهها فاقد قدرتاند، باید اضافه کنم که اسرائیل بیشترین تخلفات را از توصیههای مجمع عمومی داشته است، که آغاز آن دسامبر 1948 است، یعنی هنگامی که اسرائیل درخواست مجمع عمومی را مبنی بر آنکه پناهندگان فلسطینی حق بازگشت داشته باشند، رد کرد (پناهندگان از آشوبی که در نوامبر 1947 به وجود آمده بود فرار کرده بودند). در حقیقت، اسرائیل با این شرط به عضویت سازمان ملل متحد پذیرفته شد که آن التزام را بپذیرد – و ادعا کرد که خواهد پذیرفت – ولی بلافاصله از انجام قول خود سر باز زد، و تا به امروز هم چنین است: من تعداد آنها را نمیدانم، ولی شاید صدها توصیهی مجمع عمومی توسط اسرائیل رد شده است.
به هر حال، چنان توصیهای توسط مجمع عمومی در نوامبر 1947 صورت گرفت، و در آن مقطع جنگ در فلسطین میان فلسطینیها و صهیونیستها (یهودیان ناسیونالیست) درگرفت. صهیونیستها بسیار قویتر و سازمان یافتهتر بودند، و تا سال 1948، هنگامی که اسرائیل رسماً به وجود آمد، حدود 300,000 نفر فلسطینی یا از خانههایشان اخراج شده بودند و یا از جنگ فرار کرده بودند، و صهیونیستها ناحیهای را به کنترل خود درآوردند که به مراتب وسیعتر از کشور اصلی اسرائیل بود که سازمان ملل متحد پیشنهاد کرده بود. در آن زمان بود که اسرائیل مورد حملهی همسایگان خود قرار گرفت – در ماه می 1948 بود؛ یعنی زمانی که صهیونیستها کنترل بخش گستردهتری از منطقه را به دست گرفته بودند، و صدها هزار مردم غیرنظامی با زور اخراج شده بودند، نه پیش از آن.
و دیگر اینکه تحقیقات بسیار خوبی در این زمینه انجام گرفته که اکنون در اسرائیل منتشر شده است و با قاطعیت نشان میدهد که دخالت کشورهای عربی با اکراه صورت میگرفته و عمدتاً علیه اسرائیل نبوده بلکه بر علیه ملک عبدالله، شاه ماوراء اردن، که اساساً دست نشاندهی انگلیس بوده صورت گرفته است. و کشورهای عربی بدین لحاظ دست به حمله میزدند که احساس میکردند عبدالله آلت دست انگلیس است، و دلایل روشنی داشتند که باور کنند که وی به طرق مختلف در بازسازی نظام امپراتوری در این منطقه به انگلیس کمک میکند (انگلیس ترتیبی داده بود که ادارهی رسمی فلسطین از ماه می 1948 به عهدهی سازمان ملل باشد). یکصد سال طول خواهد کشید که این مطلب به پژوهشهای دانشمندان جریان عمده در آمریکا داخل شود – ولی به هر حال کارهای علمی مهمی در سطح بسیار بالا انجام شده است.
به هر صورت، ناحیهای که اکنون اردن است، تحت فرمانروایی یک دستنشاندهی انگلیس بود، و دیگر کشورهای عربی در منطقه ارتش اردن را یک ارتش انگلیسی میدانستند که یک عرب آن را فرماندهی میکند، و آنها بسیار نگران این بودند (البته تا اندازهای اطلاع داشتند ولی از جزئیات خبر نداشتند) که عبدالله و صهیونیستها در طرحی جهت جلوگیری از تشکیل یک دولت فلسطینی همکاری میکنند – که در واقع هم به همین صورت اتفاق افتاد – عبدالله و صهیونیستها ناحیهای را که قرار بود کشور فلسطین شود، میان خود تقسیم کرده بودند. و دیگر اینکه، عبدالله نقشهی بزرگتری برای خود داشت: میخواست بر سوریه مسلط، و شاه «سوریهی بزرگ» شود. و ظاهراً طرح این بود که به موجب آن، اسرائیل به سوریه حمله کند، عبدالله سپس به بهانهی دفاع از سوریها وارد آن کشور شود، و نهایتاً با نمایشات مختلف کُل کیک را تصاحب کند – ولی دیگر کشورهای عرب به راز او پی بدند و بر علیه اسرائیل وارد جنگ شدند تا مانع تحقق هدفهای عبدالله شوند.
و دلایل قوی برای آن طرحها وجود داشت، باید به خاطر آورید که این رویدادها در دوره «فروپاشی استعمار» بود و دلمشغولی اصلی مردم منطقه این بود که انگلیسیها را بیرون کنند – و عبدالله دستنشاندهی انگلیس بود، و آن ها نمیخواستند استقرار دوبارهی امپریالیسم انگلیس را ببینند. البته، کشور اسرائیل را هم در آن اطراف بر نمیتابیدند و با آن مخالفت میکردند – ولی شاید این یک دلیل جرئی برای حمله بود. واقعاً یک نگرانی کوچک بود. در حقیقت، در 1949 سوریه و مصر هر دو پیشنهادات بسیار روشن برای معاهدهی صلح با اسرائیل ارائه دادند، و اسرائیل آنها را رد کرد. اسرائیل چنان معاهدهی صلحی را نمیخواست.
خوب، دلیلی که این مطالب تنها اخیراً بیرون ریخته این است که مقرراتی در اسرائیل هست که آرشیوها را نباید تا پس از چند دهه آزاد کنند – از اینرو معمولاً تاریخ حدوداً سی یا چهل سال دیرتر نوشته میشود (و بعد البته اطلاعات آن به دلایل دیگر تحریف میشود). ولی واقعاً در آنچه من گفتم برای کسی که تاریخ میداند واقعاً چیز تازهای وجود ندارد و نباید موجب شگفتی زیاد شود. بله، اکنون سوابق و آرشیو در دسترس است و پژوهشهایی که آنها را تقویت کند، صورت میگیرد و من فکر میکنم که این پژوهشها بسیار قانعکنندهاند و منجر به تدوین داستان واقعی خواهند شد. ولی این وقایع در عین حال شگفتی زیادی ندارند: بسیاری از حوادث همیشه قابل درک هستند. مثلاً، موافقت میان بنگوریون (نخستین نخست وزیر اسرائیل) و عبدالله برای تقسیم فلسطین سالهاست که امری شناخته شده است. این موضوع در خاطرات آمده و هر کسی دربارهی آن سخن گفته است. ولی شما راست میگویید، اینها در خط استاندارد قابل قبول در آمریکا نیستند، ولی واقعیت دارند.
در حقیقت ما از هدفهای بنگوریون کاملاً آگاهیم، زیرا وی خاطرات روزانه و سایر مدارک خود را به جای گذارده است. و موضع او بسیار روشن و صریح بود و مدارک زیادی در اینباره در کتاب من، «مثلث شوم» وجود دارد مبنی بر اینکه اسرائیل نباید هیچ مرزی را بپذیرد، صرف نظر از اینکه صلحی برقرار شود یا نشود، زیرا حدود آن چیزی که به نام «آرزوی صهیونیست» خوانده میشود بسیار گستردهترند: آنها شامل جنوب سوریه، ماورای اردن و ناحیهی وسیعی بود که وی مشخص کرده بود. و میگفت: اکنون از این نواحی صرفنظر میکنیم، ولی نهایتاً آنها را به دست خواهیم آورد. در حقیقت، در ارتباط با لبنان، بنگوریون پیشنهاد میکرد که اسرائیل به بهانهای جنوب لبنان را در اواسط دههی 1950 اشغال کند. بنابراین ما دقیقاً میدانیم که وی به دنبال چه بود، ولی مانند سایر مسایل، این حقایق متفاوت از چیزی است که شما همیشه میشنوید.
***
پرسش: نوآم، شما اشاره کردید که موافقتنامهی اسلو دربارهی خاورمیانه نتیجهی جنگ خلیج فارس بوده است – سؤال من این است که اکنون که آن را امضاء کردهاند، چشماندازها برای فلسطین چه خواهد بود؟ و آیا فکر میکنید که حتی بدون فشار از سوی نهضتهای یکپارچگی بینالملل در غرب، آنها هنوز هم بتوانند در برابر اشغال اسرائیل دست به سازماندهی مقاومت بزنند؟
خوب، پیش از هر چیزی، فلسطینیها نبودند که چیزی را امضاء کردند، گروه اطرافیان عرفات بودند – و آنها به سادگی تصمیم گرفتند که تسلیم شوند، و در مورد چشماندازهای کنونی در نبود حرکتهای جدی یکپارچگی بینالمللی، امید آنها از بین رفته است – زیرا این موافقتنامه یک خودفروشی و خیانت بود، تسلیم کامل بود.
یکی دو شب قبل مقالهای را که یکی از دوستان من در دانشگاه تلآویو در روزنامههای اسرائیلی نوشته بود میخواندم، که خلاصهی اتفاقاتی را که رخ داده بود به خوبی تشریح کرده است. وی میگوید: مردم اسرائیل این موافقتنامه را با پایان آپارتاید در آفریقای جنوبی مقایسه میکنند، ولی مقایسهی حقیقی با آغاز آپارتاید است – یعنی زمان تصویب قوانین در دههی 1950 در آفریقای جنوبی که بانتوستانها را پایهگذاری کرد (مناطق نیمه خودمختار سیاهپوست). و این درست است، و کمی بیش از چیزی است که در موافقتنامهی اسلو گنجانیده شده است: یعنی اسارت، طرحی است برای به اسارت درآوردن، و همان اندازه استقلال برای سرزمینها – شاید هم کمتر از آنچه بانتوستانها داشتند. از اینرو مفهوم آن این است که همهی مبارزه علیه آپارتاید تازه آغاز میشود، نه اینکه به پایان رسیده باشد.
اسرائیل و ایالات متحده اساساً به حل و فصلی رسیدند که به مدت بیست سال بر آن پایدار مانده بودند، و به خاطر آن ایالات متحده بدون استثنا جلوی هر ابتکار دیپلماتیک بینالمللی را در این مدت بیست ساله گرفته بود. در 1994 آنها نهایتاً برنده شدند، و دنیا تسلیم شد – نه اینکه فلسطینیها تسلیم شدند، همهی دنیا در این موضوع تسلیم شد. در حقیقت، دنیا چنان عمیقاً تسلیم شد که حتی به خاطر نمیآورد در این مدت طولانی برای چه مقاومت میکرده است.
و این جریان در اروپا بهتآور است؛ اروپا به لحاظ فرهنگی به صورت فوقالعادهای در استعمار آمریکا به سر میبرد، و آنهم به حدی که تقریباً غیر قابل تصور است – اروپاییها شاید از این امر آگاه نباشند، ولی اگر به اروپا بروید، در این مقطع مثل یک آمریکای رنگ پریده است، ولی اروپاییها هنوز هم احساس استقلال کافی دارند، که کار را شگفتتر میکند. منظورم این است که روشنفکران اروپایی خود را خیلی فرهیخته میدانند و به آمریکاییهای احمق میخندند – ولی آنها چنان توسط ایالات متحده شستشوی مغزی شدهاند که کار به شوخی کشیده شده است. برداشتهای آنها و سوءتفاهمات آنها و چیزهای دیگرشان از طریق تلویزیون و فیلمها و روزنامههای آمریکایی پالایش شده است، ولی حالتی است که در این مقطع خودشان متوجه نیستند، و یکی از زمینههایی که این موضوع را به خوبی نشان میدهد، مناقشهی خاورمیانه است. منظور من این است که این یک مسئلهی کهنهی عهد باستانی نیست. دغدغهی حق تعیین خودمختاری برای فلسطینیان است، اروپاییها فراموش کردهاند که تا به حال از چه چیز جانبداری میکردهاند، دست کم روی کاغذ، تا زمان جنگ خلیج فارس – زیرا هر چیزی دربارهی حق تعیین خودمختاری کاملاً از موافقتنامهی اسلو خارج است.
ترتیبات بلند مدت میان اسرائیل و فلسطینیها اکنون تنها بر اساس شرایط قطعنامهی 242 سازمان ملل متحد گذارده خواهد شد. (قطعنامهی 242 سازمان ملل قطعنامهی شورای امنیت ملی مصوبهی نوامبر 1967 است که از اسرائیل میخواهد از اراضی تصرفی خود بیرون برود و به یک معاهدهی صلح منطقهای تن در دهد). خوب، تمام دعوا دراین مدت این بوده است که آیا حل و فصل مناقشهی خاورمیانه باید درست بر اساس شرایط قطعنامهی 242 باشد که دربارهی فلسطینی ها هیچ چیز نگفته است – یا قطعنامهی 242 و سایر قطعنامههای سازمان ملل که در آنها دربارهی حقوق فلسطینیها توصیههایی شده است. خوب، حالا معلوم شده است که پاسخ همان 242 است – از اینرو اسرائیل هرکاری که بخواهد میکند.
در حال حاضر پروژههای عظیم ساختمانی در سراسر سرزمینهای اشغالی در دست اجراست (که مثل همیشه با کمکها مالی آمریکا اجرا میشود)، و اسرائیل به اجرای برنامهی استقرار خود ادامه میدهد (هدف این است که شهروندان یهودی در سرزمینهای اشغالی که رسماً بخشی از کشور اسرائیل نیستند، اسکان یابند تا ادعای اسرائیل نسبت به آنها بیشتر جا بیفتد). و کاری که تاکنون میکردهاند این بوده است که یک تورم شدید از ساکنین یهودی در اطراف ناحیهی بزرگی که به نام «اورشلیم بزرگ» خوانده میشود به وجود آورند تا اینکه کرانهی باختری به دو بخش تقسیم، و اورشلیم را محصور و ضمیمه کنند – اسرائیلیها اساساً کرانهی باختری را به دو بلوک یا بخش تقسیم میکنند. جایی که بعداً اختیارات خود را با کمال میل به پلیسهای محلی تفویض خواهند کرد که کار کثیف حفظ نظم را به عهده بگیرند. مثل این خواهد بودکه از نیروی پلیس شهر نیویورک بپرسید آیا مایلند هارلم را برای حفظ نظم به مزدوران محلی واگذار کنند، و خودشان به امور والاستریت، ایست ساید بالا، خیابان مدیسون، و غیره بپردازند – اگر این سؤال را با نیروی پلیس شهر نیویورک مطرح کنید، مطمئن هستم که آنها بسیار خوشوقت خواهند شد. چه کسی میخواهد از هالم مراقبت کند؟
خوب، عملاً این چیزی است که در حال حاضر در سرزمینهای اشغالی میگذرد. برنامه این است که اگر بتوانید مزدوران محلی را در اختیار بگیرید که همواره زیر مهمیز شما باقی بمانند، آنجا را برای شما اداره خواهند کرد، در حالی که شما به ادغام کردن ناحیه در اسرائیل مشغولید. در واقع، برخی از مفسرین اسرائیلی عبارت «استعمار نو» را به کار بردهاند تا آنچه را که در سرزمینها میگذرد توصیف کنند. فکر میکنم این عبارت به لحاظ اصولی درست باشد.
در حقیقت، آنچه که در خاورمیانه میگذرد، حقیقتاً بخشی از یک چیز به مراتب گستردهتر است که در سالهای اخیر در غرب اتفاق میافتد، خصوصاً از زمان جنگ خلیج فارس: نژادپرستی و استعمارگری سنتی اروپایی به صورت شگفتانگیزی دوباره جان میگیرد. منظورم این است که مردم غالباً دربارهی سر برآوردن دوبارهی فاشیسم نو صحبت میکنند، ولی من فکر میکنم آنها به اساس مطلب توجه ندارند، این حرفها یاوه و مثل کف بالای دیگ است. از دیدگاه من چیزی را که ما اکنون شاهد آن هستیم جان گرفتن دوباره و عمیق استعمارگری نژادپرستانه به شکل قدیمی و سنتی در رابطه با سراسر جهان سوم است. روزنامهنگاران انگلیسی در مجلهی نیویورک تایمز مینویسند که بهترین کاری که ما میتوانیم برای آفریقا انجام دهیم مستعمره کردن دوبارهی آن است؛ این مطلب در سطح اقتصادی برنامههای تعدیل ساختاری دیده میشود که چگونه ما ثروت جهان سوم را به کشورهای ثروتمند هدایت میکنیم؛ مبارزات ضد مهاجرت در ایالات متحده و اروپا بخشی از آن است – این برنامهای که برای فلسطینیها تدارک شده بخش دیگری از آن است – و این قصه سر دراز دارد. نظر این است که «ما دنیا را تارومار کردهایم و همه چیز آنها را دزدیدهایم – و اکنون اجازه نخواهیم داد که کسی بیاید و بخشی از آن را پس بگیرد.» و این برخورد و نگرشی است که من این روزها همه جا در غرب میبینم.
از اینرو برای اینکه به پرسش شما برگردیم، موافقتنامهی اسلو یک تسلیم کامل بود. منظور این است که نمیگویم نباید امضاء میشد – شاید این بهترین کاری بود که فلسطینیها در وضعیتی که قرار دارند میتوانستند بکنند، ولی ما نباید دربارهی آن خیالپردازی کنیم؛ همهی مسائل آنها همان است که بود، شاید هم بدتر شده باشد، مگر اینکه از طرف غرب حمایتی بشود… نمیدانم چه بگویم. بدون حمایت از درون کشورهای استعماری، هیچ گروهی در جهان سوم امیدی ندارد. فلسطینیها نیز مطمئناً امیدی ندارند.
(فهم قدرت (برگزیده اندیشههای نوآم چامسکی)، تهیه و تنظیم: پیتر میشل و جان شوفل، ترجمه احمد عظیمی بلوریان، مؤسسه خدمات فرهنگی رسا، صص 250-235 و صص 314-311)