(قصهها و تجربیات یک سازمان مردمنهاد) «خانه خورشید»، موسسهای است که از بهمن ماه 1385 در محلهی پُرآسیبِ «دروازه غار» تهران، فعالیت خود را آغاز کرد. فعالیت خانۀ خورشید، عمدتا در زمینهی کاهش پیامدهای فردی و اجتماعیای است که اعتیاد زنان به همراه دارد. تنفروشی[1]، یکی از این پیامدهاست. خانۀ خورشید به این زنان آسیبدیده، خدمات آموزشی، درمانی، حمایتی و بهداشتی ارائه داده و برای بهبود زندگی این زنانی که بیپناه و طرد شدهاند، میکوشد.
گروهی از زنان در مناطق محروم، به دلیل کاهش توانایی و پذیرفته نشدن در مشاغل معمول، برای تأمین نیازهای مالی خود و خانواده، به ویژه برای تهیۀ مواد مخدر، درگیر کسب درآمد از راههای غیرمتعارفی همچون تنفروشی میشوند. خانهی خورشید، نخستین مرکز گذری کاهش آسیب[2] در کشور است که همیاری برای رسیدگی به این مسأله یعنی اعتیاد و به تبع آن تنفروشی زنان را هدف گرفته است.
این زنان، گاه به دلیل خطایی کوچک و گاه به دلیل شرایطی که در آن زاده شدهاند یا خود در آن هیچ نقشی نداشتهاند، در شرایطی قرار گرفتهاند که سببساز درد و رنج میگردد. آنها به تنهایی قادر به خارج شدن از این شرایط نیستند و به کمک احتیاج دارند. خانۀ خورشید و فعالیتهایی که تاکنون در این زمینه انجام داده است را میتوان همچون راهحلی اجتماعی برای معضلاتی از این دست دید.
گزارشِ پیش رو، بخشی از تجربیات فعالان خانهی خورشید است که خانمها لیلا ارشد و سرور مُنشیزاده، بنیانگذاران و مددکاران اصلی خانهی خورشید، در 11 خرداد 1394، در موسسهی «رخداد تازه» ارائه کردهاند.
در ادامه بخشهایی از این نشست را میخوانید. جهت مطالعهی کامل این نشست، به فایل زیر را دریافت نمایید.
* * *
- من در دههی 50، در دوران دانشجوییام [در رشتهی مددکاری]، طی نُه ماه، هفتهای سه روز، برای ارائهی خدمات مددکاری اجتماعی و کار با زنان روسپی، به منطقهی شهر نو میرفتم. آن زمان مرسوم بود که فقط دانشجویان پسر برای خدمات مددکاری به جاهایی مثل شهر نو بروند. من تنها دختر داوطلب بودم و دانشجوی خانم سَتّاره فرمانفرمائیان (مادر مددکاری اجتماعی ایران) بودم. یادم است به خانم فرمانفرمائیان گفتم میخواهم بروم شهر نو. ایشان گفت: «تو میخواهی بروی آنجا چه کار؟ بعد میآیی گریه میکنی پیش من و من حوصله ندارم.» گفتم: «قول میدهم گریه نکنم». بالاخره ما رفتیم به عنوان کار دانشجویی، سه روز در هفته با کودکانِ زنان شهر نو، در دو خوابگاه و مؤسسهای که شرکت نفت برای نگهداری فرزندان زنان روسپی تأسیس کرده بود، کار کردیم. جالب است که وقتی برای یکی از مسئولان فعلی استانداری دربارۀ این دو خوابگاه گفتم، ایشان باورش نمیشد که شرکت نفت در دههی 50، این خوابگاهها را تأسیس کرده بود. برایشان توضیح دادم که این بحثِ مسئولیت اجتماعی شرکتها و مؤسسات و افراد که این روزها مطرح میشود در دههی 50، در کشور مورد توجه بوده است و تجربیات خوبی داشتهایم.
- دروازه غار را انتخاب کردیم و رفتیم دنبال مکانی برای احداث مرکز. ما از کارهای قبلی یاد گرفته بودیم که چطور کار «توسعۀ محلهای» کنیم و افراد را به منظور پیشبُرد کار، کنار خودمان نگه داریم. به همین خاطر رفتیم با مسئولان محل، با ریشسفیدان محل، با نیروی انتظامی، با کسبه و مغازهداران و… صحبت کردیم و گفتیم که میخواهیم چنین مرکزی را در اینجا احداث کنیم. رئیس کلانتری گفت: «ما در این محل، مشکلی نداریم.» رفتیم و جایی پیدا کردیم و باز مراجعه کردیم به کلانتری و گفتیم جا گرفتهایم برای این مرکز. رئیس کلانتری گفت: «من که گفتم ما اینجا مشکلی نداریم. بروید جایی دیگر». بار سوم که رفتیم، رفته بودیم که برای افتتاحیه دعوتشان کنیم. گفت: «میدانید چرا با آمدنتان مخالفت میکردم؟ چون تأمین امنیت شما برای ما در این محل خیلی مشکل است.»
به هر حال ما کار را شروع کردیم با این فکر که ببینیم داستان این زنان چیست؟ زنانی که طی این سالها هیچ صدایی نداشتند، هیچ جا نبودند، همیشه متهم میشوند و همیشه زنان بد و بدذاتی دانسته میشوند و تلقی [رایج] این است که آگاهانه دست به تنفروشی میزنند.
- کشور ایران برای راهاندازی مرکز گذری برای زنان واقعا شجاعت کرده است، چون بحث DIC [زنان معتاد] همراه با بحث تنفروشی است و اغلب کشورهای مسلمان زیر بار این قضیه نمیروند و حاضر نیستند خدمات بدهند. به همین دلیل میگویم ایران واقعا جسارت کرده و خانۀ خورشید اولین DIC زنان در خاورمیانه است.
- از طرف دیگر، ما دیدیم خیریههای مذهبی هم کمکی نمیکنند. خیلیها میگفتند که این افراد بمیرند بهتر است! میگفتند حیفِ شما نیست که میروید اینجا کار میکنید؟ بروید در نیاوران، ما به شما خانۀ سه طبقهای میدهیم که از ایتام نگهداری کنید. تصور این است که این زنان بدکارهاند و بهتر است بمیرند!
- در روز افتتاحیه، تلویزیون و خبرنگاران آمدند و عکس گرفتند و گذاشتند در وبسایتها و … . شب خانم منشیزاده به من تلفن زد که صدای آمریکا مرکز را نشان میدهد و زنان را به عنوان افرادی نشان میدهد که مورد خشونت خانگی قرار گرفتهاند؛ زنانی که سوختگی و جای بریدگی در بدنشان داشتند. در حالی که اینها زنانی بودند که سالها اعتیاد داشتند و بسیاری از این موارد و این بلاها را هم خودشان طی این سالها بر سر خود آورده بودند؛ خودزنی کرده بودند و… . رسانهها هم به گونهای دچار بیخبریاند و مطالبی را فکر نشده میگویند و انتشار میدهند.
- اینها میگفتند ما خیاطی بلدیم و گلیم و قلاببافی. ما هم کار را شروع میکردیم. کار سخت بود، زنان خوابشان میگرفت، بیحوصله بودند، یکی زود میآمد، یکی دیر. یکی مواد زده بود و شنگول بود میخواست تا دیروقت در مرکز بماند و کار کند. از آن طرف ما با رسیدن به خانهی [خودمان]، تازه کار مراقبت و رسیدگی به اهل خانۀ خودمان شروع میشد. خلاصه بساطی داشتیم!
- در این مدت ما خودمان بیش از همه آموختیم. حداقل من با وجود اینکه با مسائل و مشکلات آشنایی داشتم ولی هیچ فکر نمیکردم با چنین مسائلی در پایتخت کشورمان مواجه باشیم. ده سال پیش اگر بود هرگز حاضر نبودم حتی دقیقهای را با یک زن تنفروش باشم و با او حرف بزنم. یا مثلا اگرگوشهای آدمی افتاده بود که به نظر معتاد میرسید، سعی میکردم راهم را کج کنم و از راه دیگری بروم. واقعا از این آدمها میترسیدم و سعی میکردم مراقب خودم باشم و خیلی به این افراد نزدیک نشوم.
حالا بعد از این همه سال کار با این افراد، وقتی هر کدام از اینها از در وارد میشوند، همدیگر را بغل میکنیم و میبوسیم. دیروز داشتم برای دوستی میگفتم گاهی برای این زنان دلم بیشتر تنگ میشود تا بچۀ خودم که اینجا نیست. وقتی یکی از زنان را نمیبینیم، همهاش خبر میگیریم: بچهها از امالبنین چه خبر؟ نکنه بلایی سرش آمده باشد! رابطهای میان ما به وجود آمده که نمیتوانم وصفاش کنم. به هر حال، در این سالها این آدمها خیلی چیزها به ما یاد دادند و ما هم متقابلا چیزهایی را که یاد گرفته بودیم، به تدریج به آنها انتقال دادیم.
- یکی از گرفتاریهای ما این بود که برخی نهادها ما را نمیپذیرفتند. یک بار، چالشی بین ما و یکی از اُرگان های مذهبی محلی بر سر ساختمانی که شهرداری به ما داده بود، پیش آمد. دست آخر با سماجت این محل را حفظ کردیم. آنها هم در مقابل سعی به تحریکِ مردم محل و مخصوصا خانمها داشتند. وضعیت محله، به جایی رسیده بود که ما دیگر از مددجو نمیترسیدیم، از مردم محل میترسیدیم! میگفتند شما آمدهاید و اینها را به محل ما آوردید. ما میگفتیم دروازه غار از سالهای قبل مشکل اعتیاد داشته است. قبول نمیکردند. من پرسشنامهها را میبردم و آدرسها را نشانشان میدادم. میگفتیم شما در کلانتری مددکار دارید، مددکارتان را بفرستید تا ببینید این افراد در این محل زندگی میکنند.
یک روز جلوی خانۀ خورشید جمع شدند. میگفتند میخواهند خانۀ خورشید را آتش بزنند. فریاد میزدند که اینجا مرکز فساد است! جلوی در حسابی شلوغ کرده بودند. فردی نظامی، با درجۀ نظامی بالایی را هم آورده بودند و از تلویزیون هم گروه فیلمبردار آمده بود. آقای نظامی آمد داخل مرکز و گفت اینجا چه خبر است؟ گفتیم اینجا مرکز کاهش آسیب است. اتفاقا همان روز سه دختر پیش من آمده بودند که مادرانشان معتاد و کارتونخواب بودند و ما تلاش کرده بودیم که این سه دختر که یکی 9 ساله، یکی 13 ساله و یکی 15 ساله بود، بتوانند یک اتاق کرایه کنند. ولی انواع و اقسام مشکلات را داشتند. [مثلا] میگفتند صاحبخانه اجازه نمیدهد مادرهاشان بیایند پیششان و [در نتیجه چون تنها هستند] شبها عدهای از مردان مست میکنند و سراغشان میآیند و به در میکوبند و… . این دخترها برای دریافت کمک آمده بودند پیش ما و من آن روز داشتم فکر میکردم برای اینها چه کار بکنیم.
آن آقای نظامی که آمد گفتم: جناب، من نمیدانم درجۀ شما چیست، ولی من مشکلی دارم، ببین شما میتوانی مشکل این سه تا دختر را حل کنی؟ این سه دختر را با ایشان فرستادم در اتاق مددکاری و به بچهها گفتم مهرنوش جان، فرناز جان، زهرا جان، این آقا آمدهاند که به شما کمک کنند! هر مشکلی دارید به ایشان بگویید. این آقا رفت در اتاق و 20 دقیقه بعد برگشت با حال زار و نزار. چنان حالش بد شده بود که باور کنید یکی باید زیر بغل ایشان را میگرفت. بالاخره بلند شد و رفت بیرون. خبرنگار همین که او را دید پرید جلو و میکروفن را گرفت جلویش و گفت جناب نظر شما چیه؟ خانمها هم آنجا داد میزدند: «ما میخواهیم اینجا رو آتش بزنیم! عامل فساد ویران باید گردد! معدوم باید گردد!» ناگهان این آقای نظامی داد زد: «بسه! بسه! خجالت بکشین! اینها دارند اینجا کمک میکنند! اینها نباشند کی به داد این دخترها و زنها برسه!» خبرنگارها که بلافاصله رفتند. خانمها و آقایان هنوز ایستاده بودند. من گفتم خانمها بفرمایند داخل. همان موقع جلسۀ NA برگزار میشد؛ یک گروه سر کلاس بودند، یک گروه دیگر هم در حال نقاشی بودند. به خانمها گفتم اینجا که میگویید لانۀ فساد است بیائید ببینید چه میکنیم. دیدند که بله! کارگاه و کلاس برقرار است. بعد دیگر این قضیه تمام شد. یعنی ما هم روی گروه هدف کار کردیم، هم روی جامعهای که پیرامون ما بود.
- یک بار مأموری آمد و گفت شما اینجا چه میکنید؟ بعد از اینکه برایش توضیح دادیم، گفت شما از سفارت آلمان پول میگیرید؟ گفتیم نه! گفت از سفارت انگلیس؟ گفتیم نه! گفت پس دیگه حتما از سفارت ایتالیا پول میگیرید. به ما میگفت شما چرا اینجا اید؟ میگفتم به خاطر بچههای کشورمان؛ به خاطر بچههای شما، بچههای خودم که HIV نگیرند. گفت: «بچۀ من نه! بچۀ تو!» گفتم باشه به خاطر بچۀ خودم اینجا هستم. میگفت اینها را اینجا نگه میداری که چه بشود؟ خیلی به ما بیاعتماد بود و محدودیت ایجاد میکرد. بعد یک روز همین آقا آمد و گفت حلالم کنید! گفتم مگر چه شده؟ گفت من بازنشسته شدم، حلالم کنید. متأسفانه سازمانها توجیه نبودند. یک سازمان کار را میسپارد [به ما]، ولی سازمانی دیگر، چون به اندازۀ کافی از اهداف و برنامهها مطلع نیست، احساس نگرانی دارد.
- [در بخش پرسش و پاسخ، یکی از حاضران میپرسد:] تا حالا تجربیاتتان را مستند کردهاید؟ این تجربیات خیلی میتوانند خوب باشند برای کسانی که NGO میخواهند بزنند. این تجربیات به آنها کمک میکند بدانند چه کاری میتوانند بکنند، موانع چیست و…
ما هر شب وضعمان همین است. تا دیروقت این طرف و آن طرف یا مشغول تعریف روایت خانۀ خورشیدیم یا مشغول چانهزنی با مسئولان و کسانی که میتوانند کمکی به این حوزه بکنند. بعد هم که دو-سه دهانِ باز در خانۀ خودمان منتظرمان اند و باید برویم شامشان را بدهیم. به قول خانم منشیزاده، شبها که میرویم خانه باید مثل سوسک از کنار دیوار رد شویم تا کسی اعتراض نکند که چرا دیروقت آمدید (با خنده). حالا تازه غذا هم از پیش آماده شده و فقط باید گرم بشود! ما زنها نقشهای متفاوتی باید بازی کنیم. ما از اول یکی از اهدافمان همین بود [یعنی نوشتن و مستندسازی تجربیات]. حتی یکی دو نفر از دانشجویان حاضر بودند کار مستندسازی ما را بکنند، نشد. خودمان هم بارها به این فکر افتادیم که کار را سبک کنیم و بنشینیم به ثبت و ضبطاش. اما نشده به واقع. شاید گروهی موازی لازم است که اینها را ثبت کند. به خانم منشیزاده میگویم وقتی ما کار میکنیم، اصلا نمیفهمیم چه اتفاقاتی دارد میافتد. همینطور عین چرخ کار میکنیم. وقتی میخواهیم دربارهی کارهایمان حرف بزنیم و تعریفشان کنیم، اشکمان درمیآید. به هر حال ببخشید اگر با این حرفها شما را هم ناراحت کردیم. یک نفس عمیق بکشید… عمیق! ما ادعای زیادی نداریم، مانند کرم شبتاب عمل میکنیم. تلاش ما این است تا بهبودی، سلامت و شادی را ترویج کنیم. به این راه و شیوه عمل کردهایم، هستیم و اینطور زندگی میکنیم.
- ) برای مطالعهی بیشتر دربارهی مسألهی تنفروشی میتوانید به مطالب زیر رجوع کنید:
- در باب تنفروشی(۱): داستان فرانسواز؛ نوشتهی لئو تولستوی (https://baaghebidari.com/cQrP3)
- در باب تنفروشی(۲): ما، پنجره و رنجهای آن طرف خیابان (https://baaghebidari.com/nvssK)
- ) DIC ↑