رحمتی برای تمام عالمیان[1]
[…] وقتی [محمد (ص)] شتر گرسنهای را دید، فرمود: صاحب این شتر کجاست؟ به او بگویید تا برای مخاصمه و بازپرسیِ فردای قیامت آماده شود. […][2]
کلیدواژه: پیامبر(ص)، حیوانات، حقوق، محبّت
تفاوت دو بینش اجتماعی
«علیبن الحسین(ع) کنیزکی را آزاد کرد، سپس او را به زنی گرفت. عبدالملک پسر مروان از ماجرا آگاه شد و این کار را برای او نقصی دانست. بدو نامه نوشت که چرا چنین کردی؟ او به وی پاسخ داد: «خداوند به وسیلهی اسلام، هر پایین بودنِ [اجتماعی] را بالا برده وبا آن، هر نقصِ [اجتماعی] را کامل ساخته است. رسول خدا(ص) نیز کنیز و زنِ بندهی خود را به زنی گرفت.»
عبدالملک چون این نامه را خواند، گفت: آنچه برای دیگران موجب کاهش منزلت است، برای علیبن الحسین سبب رفعت است.»[3]
کلیدواژه: بردهداری، منزلت و ارزش، امام سجّاد(ع)، عزّت نفس، زن
الحمدلله شهر، کمال ارزانی است(!!)
از کتاب «خواطر» (مجموعه خاطرات ناصرالدین شاه):
«از صدر اعظم نوشتجات رسید: خواندم. الحمدلله شهر، کمال ارزانی است و فراوانی است. خدا را شکر کردیم. امّا از همدان نوشتهاند ناخوشیِ وبا بروز کرده است. خدایا، تو را به محمّد(ص) و آل محمّد قسم میدهم که این ناخوشیِ کثیف را از ایران بیرون ببر.»
کلیدواژه: دعا، توکّل، قاجار، ناصرالدینشاه، جهل، ستم
خان انّا انزلنا، تو هم انّا انزلنا؟
غرور و خودخواهی و ظلم و ستمی که خوانین و مالکان بزرگ ایران بر کشاورزان و روستاییان روا داشتند در همهی عصرها و تاریخ این سرزمین شگفتآور است. امّا این ظلم و ستم در اواخر دورهی قاجار دو صد چندان شد. دکتر رضوانی دربارهی غرور و خودخواهی خانها قبل از انقلاب مشروطیّت مینویسد:
«در آن روزها مردم به طبقات مختلفی از قبیل خان، میرزا، بیگ، مُلّا، سیّد و رعیّت تقسیم میشدند. عرف و عادت، به مرور زمان هر طبقهای را دارای امتیازاتی کرده بود که به آن امتیازات دلبستگی پیدا کرده بودند. در میان طبقات مختلف ممتازتر از همه طبقهی اعیان یا خانها بودند که خودشان یا پدرشان یا جدّشان به یکی از مقامات دولتی و دیوانی رسیده بودند. خانها از هر حیث خود را از رعیّت برکنار میگرفتند و طبقات غیر ممتازه را در حریم قدرت خود را راه نمیدادند. رعایا حق نداشتند به آنان تشبّه جویند و از آنان در یکی از شؤون زندگی تقلید کنند و در این امر چنان پافشاری داشتند که گاهی داستانهای مضحکی روی میداد: در شهرستان بیرجند دَهی است به نام «خوسف». در آن روزها معمولِ یکی از خوانین خوسف آن بوده که در نماز به جای سورهی قل هو الله، سورهی قدر [یعنی انّا انزلنا] را تلاوت میکرده. روزی یک فرد عادی، فارغ از قیدِ خانی و غافل از عادتِ خان، پهلویِ خان به نماز ایستاده و پس از قرائت حمد، انّا انزلنا را تلاوت میکرد. خان چنان عصبانی شد که او را به باد دشنام و کتک گرفت و گفت: پدر سوخته…، خان انّا انزلنا، تو هم انّا انزلنا؟ تو همان قل هواللهِ آباء و اجدادی خود را بخوان.»[4]
کلیدواژه: عدل و ظلم، قرآن، تاریخ ایران، عدالت، جامعهی طبقاتی
این هم به دستور خودش است!
در هنگامی که ابرهای ظلم و استبداد آسمان کشوری را تاریک سازد انسانهای آزاده و شریف آرام نمینشینند و به پیکار با حکّام ظالم برمیخیزند؛ امّا انسانهای راحتطلب که میخواهند زندگی را به خوشی بگذرانند نه تنها با ظلم مبارزه نمیکنند بلکه پیکار مردان شریف را دروغین میپندارند و آن را به مسخره میگیرند. دکتر محمود عنایت در این مورد میگوید:
«با توجّه به شناختی که از روحیّهی مردم ممالکی نظیر ایران در برخورد با هر نوع نیروی مخالف علنی و قانونی داریم، میدانیم که وقتی خلأ سیاسی داخلی در اینگونه جوامع برای مدّت مدیدی به درازا بکشد و ظهور گرایشهای مخالف در پیِ یک سکوت طولانی فقط به تک صداهای متفرّق و نه چندان محسوس منحصر باشد، غالب مردم به دلیل قدرت فوقالعادهای که برای حکومت قائلند در بادی امر در اصالت اینگونه مخالفتها شک میکنند و مخالفین را به صورت دریچههای اطمینانی میبینند که خود دولت برای جلوگیری از تراکم نارضاییها و تعدیل اعتراضات در لحظات حسّاسی تعبیه کرده است. این طرز فکر فقط به امروز و دیروز و پار و پیرار تعلّق ندارد. از زمان اتابک اعظَم امینالسّلطان حکومت در پندار مردم به عنوان اسطورهی اقتدار بر همهی شؤون ظاهر و باطن حیات سیاسی و اجتماعی جامعه تسلّط و اِشراف داشته و تشریف بلند بالای او بر همهی حوادث عالم امکان سایه افکن بوده است، که یعنی هیچ چیز بدون رضایت و تأیید و حداقل اطلاع او حادث نمیشده و تصوّر عامّه قدرتی مافوق سلطه و سطوت او نمیشناخته است.
یکی از ثقات (افراد مورد اطمینان) این مضمون را دربارهی جدّش که از رجال صدر مشروطه بود تعریف میکرد که در دوران اخیر صدارت عظمای میرزا علی اصغرخان امینالسّلطان، وی همیشه عقیده داشت که نزاع اتابک با مشروطهخواهان تصنّعی و مصلحتی است و حضرات در خفا با هم بند و بست دارند. هر موقع هم برای رَجُل خبر میآوردند که فلان وکیل مشروطهخواه در مجلس بر ضدّ اتابک فلان مطلب را گفته یا فلان روزنامه بر ضدّ اتابک چنین و چنان نوشته، با نوعی اطمنیان خاطر و قطعیّت میگفت: دستور خودش (یعنی اتابک) است!
عاقبت روزی رسید که اتابک در جلوی مجلس با گلولهی عبّاس آقا تبریزی «تصدّق» [کشته] شد. وقتی خبر را برای آن رجل نقل کردند، با همان ایقان و اطمینان همیشگی گفت: این هم به دستور خودش است! »[5]
کلیدواژه: نالیدن از ظلم، سکوت و انفعال، بدبینی، محافظهکاری
این گوشهای صاحبمردهی من رفت زیر کلاه
«میگویند وقتی عبّاس میرزا در جنگ با روسها احساس کرد که قوایش را از دست داده است و اگر از تهران کمکی به او نرسد مقاومتش درهم خواهد شکست و قسمتی از شمال ایران از دست خواهد رفت، با عجله و شتاب نامهای خطاب به فتحعلیشاه نوشت و وضع خودش را تشریح کرد و خاطرنشان ساخت که اگر هر چه زودتر به او کمک نشود، شکستش حتمی است. بعد نامه را به شجاعالسّلطنه داد و سفارش کرد که در اسرع وقت نامه را به فتحعلی شاه برساند.
شجاعالسّلطنه پس از گرفتن نامه سوار بر اسب شد و راه تهران را در پیش گرفت. وی راه تبریز ـ تهران را سه روزه با اسب طیّ میکند و چند اسب زیر پایش تلف میشوند و بالاخره غروب روز سوّم ـ یا چهارم ـ به تهران میرسد و وارد باغ سلطنتی میشود. وی بدون اینکه لباس خود را عوض کند یا سر و صورتش را از گرد و غبار راه بشوید و تمیز کند، با همان حال وارد باغ میشود و اجازهی شرفیابی میخواد.
در آن زمان رسم بر این بود درباریانی که به حضور پادشاه میرسند، همه میبایست لالههای گوششان در زیر کلاه باشد و اگر قسمت بالای گوشِ شرفیابشونده خارج از کلاه بود، یک نوع بیاحترامی محسوب میشد.
باری، شجاعالسّلطنه بدون توجّه وارد باغ میشود و نامه را به دست فتحعلی شاه که با چند تن از درباریان در باغ مشغول قدم زدن بودند، میدهد. خاقان نامه را میخوانَد و به فکر فرو میرود. پس از لحظهای سر برمیدارد که توضیحات شفاهی از قاصد بخواهد که ناگهان چشمش به گوشهای شجاعالسّلطنه میافتد که از زیر کلاه بیرون بود. فتحعلی شاه با خشم فریاد میزند: مگر نمیدانی که وقتی به حضور ما شرفیاب میشوی باید لالهی گوشَت زیر کلاه باشد؟
شجاعالسّلطنه لالههای گوشش را زیر کلاه برد، تعظیمی کرد و گفت: قبلهی عالم، اگر با رفتن لالههای گوش من زیر کلاه، عبّاس میرزا و لشکریانش از چنگ قوای دشمن نجات پیدا میکنند، این گوشهای صاحب مردهی من رفت زیر کلاه.»[6]
کلیدواژه: رسوم بیمعنی، قاجار
عبرت از سرنوشت دیگران
«ابوایّوب از مقرّبان و ندیمان منصور خلیفه بود. هرگاه منصور او را طلبیدی رنگش زرد شدی و لرزه بر اندامش افتادی. روزی محرمی او را در خلوت گفت: تو مُقرّب و مصاحب خلیفهای و پیش او کس به قرب تو نیست؛ سبب چیست که هرگاه از پی تو میفرستند متغیّر میشوی و از بیم او دست و پا گم میکنی؟
ابوایّوب در جواب آن محرم گفت: بازی از خروسی پرسید که تو از خُردی در خانهی بنیآدمی و ایشان به دست خود آب و دانهی تو مهیّا میکنند و برای تو پهلوی خانهی خود خانه میسازند؛ جهت چیست که هرگاه بر سر تو میآیند و میخواهند که تو را بگیرند غوغا و فتنه میانگیزی و از این خانه بدان خانه و از این بام بر آن بام میگریزی؟ و من مرغ وحشیام که در کوهسار بزرگ میشوم؛ چون مردم مرا صید کنند، بر سر دست ایشان آرام گیرم و چون مرا از پی صید فرستند، با آنکه فارغالبال پرواز مینمایم، صید را گرفته به خدمت باز میآیم و هرگز عربده و غوغا نمیکنم.
خروس گفت: ای باز، هرگز هیچ جا دیدهای و یا از هیچکس شنیدهای که بازی را بر سر سیخ کشیده باشند و بر آتش گردانیده؟
گفت: نی.
خروس گفت: تا من در این خانهام و نیک از بد باز میدانم، صد خروس را دیدهام که سر بریدهاند و بال و پرکنده، شکم آن را شکافته بر سیخ کشیدهاند و کباب کرده، گوشت او را خوردهاند و از هم گذرانیده (هضم کردهاند). نوحه و فریاد مرا جهت این است و از این جهت خاطرم مجروح و دلم اندوهگین است.»[7]
کلیدواژه: روانشناسی تبعیت، اطاعت از باطل، عدل و ظلم
صحبت میکنم!
«شیخالاسلام لاهیجان از حج برگشته بود. مردم دسته دسته به زیارت او میرفتند و کسب فیض میکردند. زن زارع لاهیجی هم به شوهرش گفت: تو به خدمت آقا نمیروی؟
لاهیجی به خانهی آقا رفت. جمعیّت بسیار بود. زارع به تواضع تمام سلام کرد و کنار درِ اتاق نشست و پس از چند دقیقه برخاست و به خانه برگشت. زن پرسید: به خدمت آقا رفتی؟
– بله، خدمت آقا رسیدم.
– خوب، چه گفتی؟
– هیچ، حرفی نداشتم.
– عجب مرد احمقی هستی! آخر میخواستی صحبتی بکنی. مگر زبان نداشتی؟
– خوب، این دفعه میروم صحبت میکنم.
فردا لاهیجی باز به خانهی آقا رفت. امّا این بار کفشها را کند و زیر بغل گذاشت و یکراست به بالای اتاق رفت و دست راست شیخالاسلام دو زانو نشست. حاضران مجلس همه به زارع لاهیجی که در صدر مجلس جا گرفته بود، نگاه میکردند.
زارع سر به گوش شیخالاسلام برد و به زبان لاهیجی گفت: گلابی جنگلی میخوری؟
شیخالاسلام نگاهی به زارع کرد و این پرسش را تعارف سادهی محبّتآمیزی پنداشت و برای آنکه دل مرد عامی را نشکند، پرسید: داری؟
لاهیجی گفت: نه، فقط دارم صحبت میکنم.»[8]
کلیدواژه: عقل، بیخردی.
آخرین آرزوی سقراط
«پیش از آنکه سقراط را محاکمه کنند از وی پرسیدند: بزرگترین آرزویی که در دل داری چیست؟
پاسخ داد: بزرگترین آرزوی من این است که به بالاترین مکان آتن صعود کنم و با صدای بلند به مردم بگویم: ای دوستان، چرا با این حرص و ولع بهترین و عزیزترین سالهای زندگی خود را به جمع ثروت و سیم و طلا میگذرانید، در حالیکه آنگونه که باید و شاید در تعلیم و تربیت اطفالتان که مجبور خواهید شد ثروت خود را برای آنها باقی بگذارید، همّت نمیگمارید؟»[9]
کلیدواژه: تربیت فرزند، ثروت اندوزی، سقراط، حرص و طمع
دنیا چه هنرمندی را از دست میدهد!
در میان دیکتاتورهای فاسد و مغرور تاریخ، هیچکس چون نرون امپراتور روم باستان نبود. او خود را شاعر میدانست؛ امّا شعرهایش ارزش هنری و ادبی نداشت. اطرافیان نرون مجبور بودند که از اشعار او تعریف کنند و هنرش را بستایند. نرون آدمکشی بیرحم بود؛ ولی پیوسته میگفت که اگر بمیرد، روم سقوط خواهد کرد.
این امپراتور مغرور و مخوف در آخرین لحظات زندگی نیز همچنان به خود میبالید. آخرین سخن وی این جمله بود:
«آه… با مرگ من دنیا چه هنرمندی را از دست میدهد!»[10]
کلیدواژه: دیکتاتوری، بهانههای ستم، نرون.
- منبع این مجموعه: هزار و یک حکایت تاریخی (جلد 2)، گردآوری و تدوین محمود حکیمی، چاپ ششم، اسفند 74، انتشارات قلم. ↑
- استاد مهدی چهل تنی، « اسلام محمّدی و مسلمانی ما » . ↑
- دکتر سیّد جعفر شهیدی، زندگانی علیبن الحسین(ع)، دفتر نشر فرهنگ اسلامی، تهران ـ 1365، ص 111. ↑
- دکتر محمّد اسماعیل رضوانی، انقلاب مشروطیّت ایران، انتشارات ابن سینا، تهران – 1352. ↑
- دکتر محمود عنایت، از ماست که بر ماست، ص 3. ↑
- خواندنیها، سهشنبه 11 تیر 1342. ↑
- مولانا فخرالدّین علی صفی، لطایفالطّوایف، به اهتمام احمد گلچین معانی، انتشارات اقبال، تهران – 1352، ص 101. ↑
- مجلّهی سخن، شهریور ماه 1334، ص 652. ↑
- در ضرورت تعلیم و تربیت (پلی کپی) دانشگاه تربیت معلّم ـ 1352. ↑
- محمود حکیمی، سیر آزادی در تاریخ (پلی کپی) تهران ـ 1357، ص12. ↑