بسم الله الرحمن الرحیم
۱- در سال ۵۹ هجری، یک سال قبل از مرگ معاویه، امام حسین(ع) به حج رفت و از تمام کسانی که رسول خدا(ص) را دیده بودند و نیز فرزندان آنان در هر سرزمینی از سرزمینهای اسلامی که بودند دعوت کرد تا در «منی» حاضر آیند. در پی این دعوت حدود هزار نفر از صحابه و تابعین در منی جمع آمدند و امام(ع) برای ایشان خطبه خواند و چنین گفت: «اما بعد، شما دیدید که این ستمگر(معاویه) با ما و شیعیان ما چه کرد. اکنون میخواهم در مورد اموری از شما پرسش کنم، اگر راست گفتم تصدیقم کنید وگرنه تکذیبم نمایید. گفتار مرا بشنوید و سخنان مرا بنویسید و آنگاه که به شهر و دیار خود بازگشتید آنچه را دربارهی حق و حقیقت ما فرا گرفتهاید به گروهی از مردم که به آنها اطمینان دارید برسانید، زیرا من نگرانم که این آیین به فراموشی سپرده شود و حق و حقیقت از میان برود و باطل چیره گردد، اگر چه «خداوند نور خویش را کامل خواهد گردانید، هر چند کافران را ناخوش افتد.» [سوره صف، آیه ۸] »
آنگاه امام(ع) فضایل و شایستگیهای امام علی(ع) و اهل بیت را بیان کرد و از افراد حاضر در تأیید آن فضایل شهادت گرفت. سپس خطاب به آنان، که جمع فراوانی از علما را شامل میشدند چنین فرمود:
« … پس شما ای گروه قدرتمند که به علم شهرت دارید و به نیکی از شما یاد میکنند و به خیرخواهی و اندرزگویی معروف شدهاید و به خاطر خدا در دل مردم مهابتی پیدا نمودهاید، مرد مقتدر از شما بیم دارد و ناتوان به تکریم شما برمیخیزد و آن کس که هیچ برتری و قدرتی بر او ندارید شما را بر خود مقدم میدارد، هر گاه نیازمندان از رسیدن به نیازهای خود محروم مانند شما را واسطه میگیرند و در راهها با هیبت شاهان و احترام سران و بزرگان گام برمیدارید، آیا همه اینها بدان امید نیست که به استوار داشتن حق خدا قیام کنید؟ اگرچه در این امر کاری که میباید نکردید؛ حق امامان را ناچیز شمردید و همچنین حق افراد ناتوان را ضایع کردید، اما در همان حال به دنبال آنچه حق خویش میپندارید برخاستهاید، نه پولی خرج کردهاید و نه با قبیله و گروهی به خاطر رضای خدا درافتادهاید.
…ای کسانی که از خداوند تمنای بهشت دارید! از آن بیمناکم که کیفری از کیفرهای او بر شما نازل شود، زیرا که شما از کرامت خدا به منزلتی رسیدید و برتری پیدا کردید اما با این حال دوستان خدا را احترام نمیگذارید، در صورتی که خود به خاطر خدا [و انتساب به دین خدا] در میان مردم ارجمندید. میبینید که عهدهای الهی را میشکنند و هیچ باکتان نیست.
…کوران و گنگان و بیماران زمینگیر در شهرها به حال خود رها شدهاند و به آنها ترحمی نمیشود اما شما به کاری که شایستهتان است برنمیخیزید و دیگران را نیز در چنین کارهایی مدد نمیرسانید و با مسامحه و سازش با ظالمان خود را آسوده میدارید. این همه، وظایفی است که خدا بر عهده شما گذاشته است.
… شما با منزلتی که داشتید ستمکاران را قدرت و استقرار بخشیدید و کارهای خدا را به دست ایشان سپردید تا به شُبههها عمل کنند و بر راه شهوتها و هوای نفسانی خویش پیش روند. سبب چیرگی ایشان گریز شما از مرگ و خوش آمدن شما از حیاتی است که ناگزیر ترکتان خواهد کرد.
شما ناتوانان را به دست ایشان تسلیم کردید که یا همچون برده مقهور باشند و یا همچون مستضعفی برای اداره امور زندگی در دست آنان اسیر. در کشورداری به اندیشه خود هر چه میخواهند میکنند و در اقتدای به اشرار و گستاخی نسبت به خدای جبّار، با پیروی هوای نفس، کار را به رسوایی میکشانند. بر منبر هر شهر از شهرهای ایشان خطیبی است که بانگ برمیدارد و آنچه میخواهد میگوید. کشور در برابر ایشان بیمعارض است و دستهای ایشان در آن گشاده.
خدایا! تو میدانی آنچه از ما رفت نه به خاطر رغبت در قدرت بود و نه از دنیای ناچیز خواستن زیادت، بلکه میخواستیم نشانههای دین را بنمایانیم، و اصلاح را در شهرهایت ظاهر گردانیم، تا بندگان ستمدیدهات را ایمنی فراهم آید، و واجبات و احکام و سنتهای تو اجا گردد. پس اگر شما مردم ما را یاری نکنید و در حق ما انصاف نورزید، قدرت ستمگران و بیدادگران همچنان بر سر شما خواهد بود و آنان همچنان به خاموش کردن نور پیامبرتان ادامه خواهند داد. خداوند ما را بسنده است که بدو توکل کنیم و به او پناه بریم و بازگشت همه به سوی اوست.» (تحف العقول، باب سخنان امام حسین علیهالسلام)
۲- چون عثمان دستور داد که ابوذر به «ربذه» تبعید شود، او که بیمار بود در حالیکه به عصا تکیه داشت بر عثمان وارد شد. این هنگامی بود که صد هزار درهم پول در برابر خلیفه نهاده بودند که از جایی برای او آورده بودند، و اصحاب ایشان چشم دوخته بودند و در آرزوی آن بودند که پول را میان آنها تقسیم کند. ابوذر به عثمان گفت: «این مالها چیست؟» عثمان گفت: «صد هزار درهم است که از یکی از سرزمینهای اسلامی برای من آوردهاند و خیال دارم همین اندازه نیز روی آن بگذارم و در مورد آن تصمیم بگیرم.» ابوذر گفت: «ای عثمان! کدام یک بیشتر است: صد هزار درهم یا چهار دینار؟» عثمان گفت: «البته صد هزار درهم.» ابوذر گفت: «آیا به یاد داری که شامگاهی با هم نزد رسول خدا(ص) رفتیم، او را افسرده و غمناک دیدیم، به او سلام کردیم جواب ما را نداد. فردا صبح باز نزد او رفتیم، خندان و شادانش یافتیم. گفتیم: جان پدران و مادرانمان فدای تو باد، چه بود که دیشب نزد تو آمدیم دیدیم افسرده و غمگینی و امروز که آمدیم میبینیم که شاد و خوشحالی؟ فرمود: آری، از غنایم مسلمانان چهار دینار نزد من باقی مانده بود که آن را قسمت نکرده بودم، بیم آن داشتم که مرگم فرا رسد و این مبلغ نزد من مانده باشد، لیکن امروز آن را قسمت کردهام و از گرفتاری آسوده شدم.» در اینجا عثمان نگاهی به «کَعبالاحبار» (که عالمی از نزدیکان وی بود) کرد و گفت: «ای ابواسحاق! چه میگویی دربارهی مردی که زکات واجب مال خود را پرداخته است. آیا بر او واجب است مقدار دیگری هم بدهد؟» گفت: «نه، حتی اگر خشتی از طلا و خشتی از نقره روی هم نهد چیزی بر او واجب نیست.» در این هنگام ابوذر عصای خود را بلند کرد و با آن بر سر کعبالاحبار زد و به او گفت: « … تو را چه رسد که دربارهی احکام مسلمانان نظر دهی؟ سخن خدا از گفتهی تو درستتر است که فرموده «کسانی که زر و سیم را گنجینه میکنند و آن را در راه خدا هزینه نمیکنند، آنان را به عذابی دردناک خبر ده.» [سورهی توبه، آیه ۳۴] » (ترجمهی الحیاة، ص ۲۱۶)
۳- امام سجاد(ع): [از نامه معروف او به محمد بن مسلم زُهری، از فقهای مدینه] … گمان مبر که خدا عذر تو را بپذیرد و از تقصیرت درگذرد؛ هیهات! هیهات! که چنین نخواهد بود. خدا در قرآن از علما پیمان گرفته است که دین خدا را بر مردمان آشکارکنند و پنهان مدارند؛ و بدان که کوچکترین چیزی که تو پنهان کرده و سبکترین گناهی که بر دوش داری این است که دلنگرانی ستمگر را بَدَل به آسودگی کردهای و راه گمراهی را بر او آسان ساختهای، و این کار با نزدیک شدن تو به او و پذیرفتن دعوت او صورت گرفته است. از آن میترسم که فردای قیامت با این گناه در میان خیانتکاران جای داشته باشی و از تو بپرسند از آنچه گرفتی و به ستمکاری ستمگران کمک کردی، و بپرسند چرا چیزی را که حق تو نبود از کسی که به تو بخشید گرفتی، و چرا به کسی نزدیک شدی که حق هیچکس را نمیداد، و چرا در آن هنگام که تو را به خود نزدیک کرد از باطلی جلوگیری نکردی؟
… آیا همچون نردبانی برای گمراهیهای ایشان نبودی؟ آیا تو فریبکاریهای ایشان را توجیه نکردی و گام به گام ایشان نرفتی؟ آنان به وسیلهی تو علما را به شک انداختند، و دلهای نادانان را به سوی خود جلب کردند. خاصترین وزیران، و نیرومندترین دستیاران ایشان نیز به اندازهی تو سرپوش بر فساد آنان ننهاد و دل خاص و عام را به سوی آنان جلب نکرد.
آری، آنچه به تو بخشیدند از آنچه از تو گرفتند بسیار کمتر بود، و آنچه برای تو آباد کردند در برابر آنچه بر تو خراب کردند بسیار ناچیز.
… تو از موقعیتی که در نزد مردم پیدا کردی و اعتقاد ایشان به خویش بهره گرفتی، چه آنان از رأی تو پیروی میکردند و به فرمان تو به کار برمیخاستند. اگر چیزی را حلال میکردی آن را حلال میشمردند و اگر حرام میکردی حرام میدانستند؛ و این برای خود تو نبود، بلکه برای رغبت مردم بود به مقام دنیایی تو، همچنین رفتن علما از میانایشان، و چیرهشدن جهلونادانی بر تو و بر ایشان، و ریاستدوستی و دنیاخواهی تو و ایشان… .(ترجمهی الحیاة،ج ۲، ص ۴۵۷)
۴- امام باقر(ع) [درباره آیه «اینان دانشمندان و راهبان خود را به جای خداوند به الوهیت گرفتند…» (توبه،۳۱) فرمود:] به خدا سوگند که برای ایشان نماز نگزاردند و روزه نگرفتند، بلکه از ایشان در معصیت خدا اطاعت کردند. (ترجمهی الحياة، ج۲، ص۶۵۴)
۵- سوره آل عمران، آیات ۱۸۸-۱۸۷: و [یاد کن] هنگامی را که خداوند از کسانی که به آنان کتاب داده شده، پیمان گرفت که حتماً باید آن را [به وضوح] برای مردم بیان نمایید و کتمانش مکنید. پس، آن [عهد] را پشت سر خود انداختند و در برابر آن بهایی ناچیز به دست آوردند، و چه بد معاملهای کردند. گمان مبر کسانی که بدانچه کردهاند شادمانی میکنند و دوستدارند به آنچه نکردهاند مورد ستایش قرار گیرند، قطعاً گمان مبر که برایآنان نجاتی از عذاب است، [که] عذابی دردناک خواهند داشت.
۶- امامعلي(ع): كساني كه به آدميان شباهت دارند او را عالم خواندهاند، ولي چنين نيست. هر بامداد برخاست و به گرد آوردن چيزهايي پرداخت كه كمتر بودن آنها بهتر از بيشتر بودنشان است، تا چنان شد كه از نوشيدن آب گنديده سيراب شد و آنچه را بيهوده جمع كرده بود گنج پنداشت. (نهجالبلاغه، خطبه ۱۷)
۷- پیامبراکرم(ص): چون بدعتها در امت من پدید آید بر عالم است که علم خود را آشکارکند. پس هرکس چنین نکند لعنت خدا بر او باد.(ترجمهی الحياة، ج۲، ص۴۶۷)
۸- «عبدالله بن عمر» از جمله دانشمندان روزگار امام حسین(ع) محسوب میشد و از کسانی بود که پیامبر(ص) را درک کرده بودند و از وی نقل حدیث میکرد. هنگامی که مردم با علی(ع) بیعت ميکردند، او برای اینکه به احتیاط عمل کرده باشد گفت که «میخواهم آخرین کسی باشم که بیعت میکند» و تا آخر حکومت علی(ع) هم بیعت نکرد اما بلافاصله پس از شهادت علی(ع) با معاویه بیعت نمود.
پس از مرگ معاویه، آنگاه که حسین(ع) از بیعت با یزید سر باز زد، در ملاقاتی با او چنین گفت: «یا اباعبدالله! چون مردم با این مرد بیعت کردهاند و درهم و دینار در دست اوست، قهراً به او روی خواهند آورد و با سابقهی دشمنیای که این خاندان با شما دارند میترسم در صورت مخالفت با وی کشته شوی و گروهی از مسلمانان نیز قربانی این راه شوند. و من از رسول خدا(ص) شنیدم که میفرمود: «حسین(ع) کشته خواهد شد و اگر مردم دست از یاری او بردارند به ذلت و خواری مبتلا خواهند گردید.» پیشنهاد من این است که مانند همهی مردم راه صلح و بیعت را در پیش بگیری و از ریخته شدن خون مسلمانان بترسی.» و در روایتی دیگر چنین گفت: «خروج مکن؛ به درستی که خداوند پیامبر اکرم(ص) را بین انتخاب دنیا و آخرت مخیر گردانید و پیامبر(ص) آخرت را برگزید، و تو پارهی اویی [پس شایسته است چون او رفتار کنی].» آنگاه امام حسین(ع) را در آغوش گرفت و گریست و با او وداع کرد.
ابن عمر بعدها گفت که «حسین(ع) در تصمیم بر خروج بر ما غالب شد، و قسم میخورم اگر از وضع پدرش و برادرش عبرت میگرفت و از فتنه و خذلان مردم بر ایشان، تا عمر داشت خروج نمیکرد، و اگر داخل میشد در عمل صالحی که مردم در آن داخل شدند پس به راستی که جماعت خیر است.» او پس از خداحافظی با امام حسین(ع) به مدینه رفت و در نامهای به یزید نوشت که خلافت او را با جان و دل میپذیرد، هر چند پیش از این هنگامی که معاویه برای ولایتعهدی پسرش بیعت میگرفت از مخالفان بود.
هنگامی که پس از شهادت حسین(ع) مردم مدینه بر یزید شوریدند و استاندار وی را بیرون راندند، عبدالله بن عمر اطرافیان خود را جمع کرد و با ذکر حدیثی از پیامبر(ص)، در مذمت پیمانشکنی سخن گفت و تهدید کرد که هر کس دست از بیعت یزید بردارد رابطهاش را با او قطع میکند. پس از یزید، آنگاه که مروان به حکومت رسید و برای سرکوبی «ابن زبیر»، «جَجّاح» را به مدینه گسیل داشت، عبدالله بن عمر شبانه برای بیعت با مروان به نزد حجاج شتافت و در پاسخ به پرسش او از ضرورت عجلهاش گفت که «از رسول خدا(ص) شنیدهام که فرمود: «هر کس بمیرد در حالی که امام و پیشوایی نداشته باشد مانند مردم جاهلیت مرده است»، ترسیدم که شب هنگام بمیرم و مشمول گفتهی پیامبر(ص) شوم.» حجاج پایش از زیر لحاف بیرون آورد و گفت: «بیا به جای دستم با پایم بیعت کن» و ابن عمر چنین کرد. (آیا جز این بود که خود از پیامبر(ص) روایت کرده بود: «هر کس دست از یاری حسین(ع) بردارد به خواری و ذلت مبتلا خواهد شد»؟)