You are currently viewing آنگاه که در پایان روز در برابر تو بایستم… (گزیده اشعار رابیندرانات تاگور)

آنگاه که در پایان روز در برابر تو بایستم… (متن)

آنگاه که در پایان روز در برابر تو بایستم…[1]

(گزیده‌ای از اشعار رابیندرانات تاگور)

  • جهان را

غلط می‌خوانیم و

می‌گوییم:

ما را می‌فریبد.

  • آواز جاودان چنین می‌خواند:

«هرگز از لحظه‌ها نترس.»

  • مُهرِ مرگ

سکه‌ی زندگی را

            بها می‌بخشد،

و ممکن می‌سازد که با آن

چیزی را که به‌راستی گرانبهاست

بخرند.

  • به نیرویی می‌خندند

که به آسیب‌های خود می‌نازد

برگ‌های زردی که می‌ریزند

و ابرهایی که می‌گذرند.

  • یک‌بار به خواب دیدیم که بیگانه‌ایم.

بیدار می‌شویم،

که ببینیم عزیزان همیم.

  • او جنگ‌افزارهایش را خدایانش کرده است.

موقعی که جنگ‌افزارهایش پیروز شوند

خود او شکست خورده است.

  • غلط نمی‌تواند به شکست تن دهد

اما درست می‌تواند.

  • هر کودکی

با این پیام

     به جهان می‌‌آید

که خدا

       هنوز

از انسان نومید نیست.

  • در مرگ

بسیار

     یک می‌شود

و در زندگی

یک

     بسیار می‌گردد.

  • نیرو به جهان گفت:

«تو از آنِ منی.»

جهان او را

     بر تخت خود

                     به بند کشید.

عشق به جهان گفت:

«من از آنِ تواَم.»

جهان

       آزادی آشیانه را

                     به او بخشید.

  • هیاهوی لحظه

موسیقیِ آن جاودانه را

ریشخند می‌کند.

  • شب

روز رنگ‌پریده را

می‌بوسد و

به گوشش زمزمه می‌کند:

«منم، مرگ، مادر تو.

منم که تو را از نو می‌زایم.»

  • من در جهانم

        که می‌شکفد

جهان‌هایی را می‌برم

که ناکام گشته‌اند.

  • بزرگ

کودک زاده شده

و موقعی که بمیرد

کودکیِ بزرگش را به جهان می‌بخشد.

  • نه ضربه‌های پتک

که رقص آب

ریگ‌ها را به کمال می‌خواند.

  • برگ

موقعی که عشق می‌ورزد

                      گل می‌شود

و گل موقعی که می‌پرستد

                          میوه می‌شود.

  • ریشه‌ها

زیر خاک

از این‌که  شاخه‌ها را

بارور می‌کنند

چشمداشتی ندارند.

  • کلمه

به کار گفت:

«من از توخالی بودنِ خود شرمگینم.»

کار

به کلمه گفت:

«تو را که می‌بینم

می‌فهمم که چه‌قدر بینوایم.»

  • خورشید

وقت غروب کردن پرسید:

«کی بار مرا به دوش می‌گیرد؟»

چراغ گِلی گفت:

«سَروَرم، هر چه بتوانم می‌کنم.»

  • سکوت

صدایت را خواهد برد

مثل آشیانی

که پرنده‌های خفته را نگه می‌دارد.

  • بزرگ

با کوچک گام برمی‌دارد

                     بی‌هیچ بیم

میانه دوری می‌کند.

  • شب

     در نهان

گل‌ها را

می‌شکوفاند

و می‌گذارد از روز سپاسگزاری کنند.

  • قطره‌های باران

بوسه بر خاک می‌زدند

و به نجوا می‌گفتند:

«مادر! ما بچه‌های غربت کشیده‌ی توئیم

که از آسمان

                 به آغوش تو

برگشته‌ایم.»

  • شبتاب

به ستاره‌ها گفت:

«دانایان می‌گویند

روزی

روشنایی‌تان تمام خواهد شد.»

ستاره‌ها چیزی نگفتند.

  • تاریکی

به سوی روشنی سفر می‌کند

امّا کوری

به سوی مرگ.

  • دلم

آرام بگیر،

گرد و خاک نکن

بگذار جهان راهی به تو پیدا کند.

  • خدا

چراغ‌های انسان را

بیشتر از ستاره‌های بزرگش دوست دارد.

  • گل

به آسمان بامدادی

که همه ستاره‌هایش را گم کرده

به فریاد می‌گوید:

«شبنمم را گم کرده‌ام.»

  • جهان بیرون نمی‌تراود

چرا که مرگ

شکاف نیست.

  • زندگی

با عشقی که از دست داده

توانگرتر شده است.

  • چشمه‌ی مرگ

آبِ آرام زندگی را

به بازی وامی‌دارد.

  • تیپا

تنها غبار را

از زمین بلند می‌کند

نه خرمن را

  • بگذار فقط او

خارها را ببیند

که چشم دارد گل سرخ را ببیند.

  • نگو «صبح است»

و آن را با یک اسمِ دیروز کنار نگذار

به او برای اولین‌بار

مثل نوزادی که اسم ندارد

نگاه کن

  • این زندگی عبور از دریاست

که آن جا ما

در یک کشتی تنگ

دیدار می‌کنیم

در مرگ

به ساحل می‌رسیم

و به جهان‌های متفاوت خود می‌رویم

  • ابرهای تیره

گل‌های آسمان می‌شوند

موقعی که نور

آن‌ها را ببوسد

  • مگذار که تیغه‌ی شمشیر

کُندی دسته‌اش را

ریشخند کند

  • دلم،

زیبایی‌ات را

از حرکت جهان پیدا کن

مثل قایقی

که زیبایی باد و آب را دارد

  • من در این جهان کوچکم زندگی می‌کنم و

می‌ترسم

که آن را کوچک‌تر کنم

مرا به جهان خودت ببر و بگذار

                                     به شادمانی

آزادی آن را داشته باشم

که همه چیز را از دست بدهم

  • در گل‌ها و در آفتاب

معنای ساده‌ی زمزمه‌های تو را یاد گرفته‌ام ـ

مرا بیاموز، تا کلام تو را

در درد و در مرگ

دریابم

  • در سراسر اندوه همه‌چیز

زمزمه‌ی مامِ جاودانه را

می‌شنوم

  • مثل غریبه‌یی به ساحل تو آمدم

مثل میهمان در خانه‌ات زندگی کردم

و مثل دوست خانه‌ات را ترک می‌کنم،

زمینِ من!

  • ای جهان

وقتی که بمیرم

برایم این حرف را

در خاموشی‌ات نگه‌دار که:

«عشق ورزیده‌ام»

  • موقعی در این جهان زندگی می‌کنیم

که دوستش بداریم

  • بارها و بارها

خواهم مرد

تا بدانم که زندگی پایان‌ناپذیرست

  • موقعی که در پایان روز در برابر تو بایستم

جای زخم‌های مرا خواهی دید

و خواهی دانست

که هم زخم‌خورده و

هم شفا یافته‌ام

  • حقیقت به ضد خویش برمی‌انگیزد

توفانی را

که بذرهایش را همه‌جا می‌پراکند

  • خدا

متناهی را به عشق می‌بوسد

و انسانْ

نامتناهی را

  • ناشاد است روز

ـ روشنا زیر ابرهای عبوس ـ

به کودکی کتک‌خورده می‌مانَد

با ردّ اشک‌ها

بر گونه‌های رنگ‌پریده‌اش

و فریاد باد

به فریاد جهانی زخم‌خورده می‌مانَد

امّا من

می‌دانم که راهیِ سفرم

به دیدار دوست

  • روزی این را خواهیم دانست

که مرگ هرگز نمی‌تواند

آن‌چه را روانِ ما یافته از ما برُباید،

چرا که یافته‌هایش با او یگانه‌اند

  • سروَرم،

بگذار به حقیقت زندگی کنم

تا مرگ

برایم حقیقی شود

  • مرا بِرَهان

از گذشته‌ی به کمال نرسیده‌‌ام

که از پشت به من چسبیده است و

مرگ را دشوار می‌کند

  • می‌خواهم

آخرین حرفم

این باشد:

به عشق تو ایمان دارم


[1]  از کتاب «ماه نو و مرغان آواره»، رابیندرانات تاگور، ترجمه ع. پاشایی، نشر ثالث، 1389

دیدگاهتان را بنویسید