مرغان به رهبری هدهد راهی شدند تا به سیمرغ برسند و در این راه مراحل و آزمون های مختلفی را پشت سر گذاشتند تا اینکه به وادی «فقر» رسیدند . «عطار » در بیان این وادی هم ، از زبان مرغان سوالاتی را مطرح می کند که هدهد به آنها جواب می دهد . یکی از حکایتهایی .که در بیان وادی فقر آورده است ، در ادامه آورده شده . مطالعه سایر بخشهای منطق الطیر را نیز به دوستان پیشنهاد می کنم

پادشاهی ماه وش ، خورشید فر،
داشت چون یوسف یکی زیبا پسر
کس به حسن او پسر هرگز نداشت
هیچ خلق آن حشمت وآن عز نداشت
خاک او بودند دلبندان ، همه
بنده ی رویش خداوندان ، همه
گر به شب از پرده پیدا آمدی،
آفتابی نو  به صحرا آمدی
روی او را وصف کردن روی نیست،
زانکه مه از روی او یک موی نیست
گر رسن کردی از آن زلف دو تاه،
صد هزاران دل فرو رفتی به چاه
زلف عالم سوز آن شمع طراز ،
کار کردی بر همه عالم دراز
وصف شستِ زلف آن یوسف جمال،
هیچ نتوان گفت در پنجاه سال
خنده ی او چون شکر کردی نثار،
صد هزاران گل شکفتی بی بهار
از دهانش خود نشد معلوم هیچ
زانکه نتوان گفت از معدوم هیچ
چون ز زیرِ پرده بیرون آمدی،
هر سر مویش به صد خون آمدی
فتنه ی جان و جهان بود آن پسر
هرچه گویم ، بیش از آن بود آن پسر
چون برون راندی سوی میدان فَرَس،
برهَنه بودیش تیغ از پیش و پس
هرکه سوی آن پسر کردی نگاه ،
برگرفتندیش در ساعت ز راه
بود درویشی گدایی بی خبر،
بی سر و بن شد ز عشق آن پسر
قِسم از او جز عجز وآشفتن نداشت
جانش می شد، زهره ی گفتن نداشت
چون بیافت آن درد را هم پشت او
عشق وغم در جان ودل می کشت او
روز وشب در کویِ او بنشسته بود
چشم از خلق جهان بربسته بود
هیچ کس مَحرم نبودش در جهان
همچنان می گشت با غم ، بی جنان
روز وشب رویی چو زر، اشکی چو سیم،
منتظر بنشسته بودی ، دل دو نیم
زنده زان بودی گدای ناصبور،
کان پسر گه گاه بگذشتی ز دور
شاه زاد ، از دور چون پیدا شدی
جمله ی بازار ، پر غوغا شدی
در جهان برخاستی صد رستخیز ،
خلق ، یکسر آمدندی در گریز
چاوشان از پیش و از پس می شدند،
هر زمان در خونِ صد کس می شدند
بانگ بُردابُرد می رفتی به ماه
قرب یک فرسنگ بگرفتی سپاه
چون شنیدی بانگِ چاوش آن گدا،
سر بگشتیش و در افتادی ز پا
غشیش آوردی و در خون ماندی
وز وجود خویش بیرون ماندی
چشم بایستی در آن دم صد هزار ،
تا بر او بگریستی خون زار زار
گاه چون نیلی شدی آن ناتوان
گاه خون از چشمِ او گشتی روان
گاه بفسردی زآهش اشکِ او
گاه اشکش سوختی از رشکِ او
نیم کشته ، نیم مرده ، نیم جان
وز تهی دستی ، نبودش نیم نان
آن چنان کس کو چنین افتاده پست ،
آن چنان شه زاده چون آید به دست؟
نیم ذرّه سایه بود آن بی خبر،
خواست تا خورشید درگیرد به بر
می شد آن شه زاده روزی با سپاه ،
آن گدا یک نعره زد آن جایگاه
زو برآمد نعره و بی خویش شد،
گفت : جانم سوخت و عقل از پیش شد
چند خواهم سوخت جانِ خویش از این؟
نیست صبر وطاقت من بیش از این
این سخن می گفت آن سرگشته مرد،
هر زمان بر سنگ می زد سر ز درد
چون بگفت این، گشت زایل هوشِ او
پس روان شد خون ز چشم و گوشِ او
چاوشِ شه زاده زو آگاه شد،
عزمِ عمرش کرد و پیش شاه شد
گفت : بر شه زاده ی تو شهریار،
عشق آوردست رندی بی قرار
شاه از غیرت چنان مدهوش شد،
کز تف دل ، مغز او پر جوش شد
گفت برخیزید بر دارش کنید،
پای بسته سر نگوسارش کنید
در زمان رفتند خیل پادشا ،
حلقه ای کردند گردِ آن گدا
پس به سوی دار کردندش کشان
بر سر او گشت خلقی خون فشان
نه ز دردش هیچ کس آگاه بود
نه کسش آنجا شفاعت خواه بود
چون به زیر دار آوردش وزیر،
زآتش حسرت برآمد زو نفیر
گفت مهلم ده ز بهر کردگار،
تا کنم یک سجده باری زیرِ دار
مُهل دادش آن وزیرِ خشم ناک
تا نهاد او روی خود بر روی خاک
پس میان سجده گفتا : ای اله !
چون بخواهدکشت شاهم بی گناه ،
پیش از آن کز جان برآیم بی خبر،
روزیم گردان جمال آن پسر
تا ببینم روی او یک بار نیز
جان کنم بر روی او ایثار نیز
چون ببینم روی آن شه زاد خوش ،
صد هزاران جان توانم داد خوش
پادشاها بنده حاجت خواهِ تست
عاشق است و کشته ی این راهِ تست
هستم از جان بنده ی این در هنوز
گر شدم عاشق ، نیَم کافر هنوز
چون تو حاجت می برآری صدهزار،
حاجتِ من کن روا کارم برآر
چون بخواست این حاجت آن مظلوم راه،
تیرِ او آمد مگر  بر جایگاه
چون شنید آن راز او پنهان ، وزیر
درد کردش دل ز دردِ آن فقیر
رفت پیش پادشاه و می گریست ،
حالِ آن دل داده برگفتش که چیست
زاری او در مناجاتش بگفت ،
در میانِ سجده حاجاتش بگفت
شاه را دردی ازو در دل فتاد
خوش شد و بر عفو کردن دل نهاد
شاه حالی گفت آن شه زاده را :
سر مگردان آن ز پا افتاده را
این زمان برخیز ! زیرِ دار شو
پیش آن دل داده ی خون خوار شو
مستمندِ خویش را آواز ده
بی دلِ توست او، دلش را باز ده
لطف کن با او که قهرِ تو کشید،
نوش خور با او که زهرِ تو چشید
از رهش برگیر سوی گلشن آر
چون بیایی، با خودش پیش من آر.
رفت آن شه زاده ی یوسف جمال ،
تا نشیند با گدایی در وصال
رفت آن خورشیدرویِ آتشین،
تا شود با ذرّه ای خلوت نشین
رفت آن دریای پرگوهر خوشی،
تا کند با قطره دست اندر کشی
از خوشی این جایگه بر سر زنید
پای برکوبید ، دستی بر زنید
آخر آن شه زاده زیرِ دار شد
چون قیامت فتنه ای بیدار شد
آن گدا را در هلاک افتاده دید،
سر نگون بر روی خاک افتاده دید
خاک از خونِ دو چشمش ،گل شده
عالمی پر حسرتش حاصل شده
محو گشته ،گم شده ، ناچیز هم
زین بتر چه بود دگر؟ آن نیز هم
چون چنان دیدآن به خون افتاده را ،
آب در چشم آمد آن شه زاده را
خواست تا پنهان کند اشک از سپاه ،
بر نمی آمد مگر با اشک شاه
اشکِ چون باران ، روان کرد آن زمان
گشت حاصل ، صد جهان درد آن زمان
هر که او در عشق ، صادق آمدست ،
بر سرش معشوق ، عاشق آمدست
گر به صدقِ عشق پیش آید تو را،
عاشقت ، معشوق خویش آید تو را
عاقبت شه زاده ی خورشیدوَش ،
از سر لطف آن گدا را خواند خوَش
آن گدا آواز او نشنیده بود،
لیک بسیاری ز دورش دیده بود
چون گدا برداشت روی از خاک راه ،
در برابر دید روی پادشاه
آتش سوزنده با دریای آب ،
گرچه می سوزد ، نیارد هیچ تاب
بود آن درویشِ بیدل ، آتشی
قربتش افتاد با دریا خوشی
جان به لب آورد گفت : ای شهریار !
چون چنینم می توانی کشت زار،
حاجت این لشکر گربز نبود
این بگفت وگوئیا هرگز نبود
نعره ای زد ، جان ببخشید و بمرد
همچو شمعی ، باز خندید و بمرد
چون وصال دلبرش معلوم گشت،
فانی مطلق شد و معدوم گشت
سالکان دانند در میدانِ درد،
تا فنای عشق با مردان چه کرد.
ای وجودت با عدم آمیخته
لذت تو با اَلم آمیخته !
تا نیاری مدتی زیر و زبر ،
کی توانی یافت ز آسایش خبر؟
دست بگشاده چو برقی جسته ای
وز خلاشه پیش برقی بسته ای
این چه کار توست؟ مردانه درآی
عقل بر هم سوز، دیوانه درآی
گر نخواهی کرد تو این کیمیا ،
یک نفس باری به نظّاره بیا
چند اندیشی چو من؟ بی خویش شو
یک نفس در خویش پیش اندیش شو
تا دمی آخر به درویشی رسی
در کمالِ ذوقِ بی خویشی رسی
من که نه من مانده ام نه غیر من ،
برتر است از عقل ، شرّ و خیر من
گم شدم در خویشتن یک بارگی،
چاره ی من نیست جز بیچارگی
آفتابِ فقر چون بر من بتافت ،
هر دو عالم هم ز یک روزن بتافت
من چو دیدم پرتو آن آفتاب ،
من بماندم ، باز شد آبی به آب
هرچ گاهی بردم و گه باختم ،
جمله در آبِ سیاه انداختم
محو گشتم ، گم شدم ، هیچم نماند
سایه گشتم ذرّه ی پیچم نماند
قطره بودم گم شدم در بحرِ راز،
می نیابم این زمان آن قطره باز
گرچه گم گشتن نه کار هر کسیست،
در فنا گم گشتم وچون من بسیست
کیست در عالم ز ماهی تا به ماه
کو نخواهد گشت گم این جایگاه؟
منطق الطّیر ، شیخ فریدالدّین عطّار نیشابوری، به اهتمام سید صادق گوهرین ،شرکت انتشارات علمی و فرهنگی ، ( ابیات 4021 تا4125 ، در بیان وادی فقر)

دیدگاهتان را بنویسید