نویسنده: شارلوت گری مترجم: منیژه اسلامی
ناشر: موسسهی فرهنگی منادی تربیت، چاپ چهارم، 1386
تعداد صفحات: 102 گروه سنی: «د» و «ه»
درجهداستان : (عالی خوب* متوسط )
درباره کتاب: این کتاب کوچک و مختصر[1]، شرح زندگی مادر ترزا است. مخاطب نوجوان در این کتاب با شخصیتی روبرو میشود که از سنین نوجوانی دغدغههای فراوانی در مورد فعالیت انساندوستانه دارد و میکوشد به گونهای زندگی کند که بتواند هر چه بیشتر به نیازمندان و محرومین کمک کند. در ادامه، به برخی از وقایع مهم و تاثیرگذار زندگی مادر ترزا از دید نویسنده کتاب، اشاره شده است.
یکی از وقایعی که از نظر نویسنده اهمیت داشته و در خلال ماجرای زندگی مادر ترزا به آن اشاره شده است، فرصتی بوده است که راهبهها پیش از راهبه شدن برای تفکر داشتند. تا بتوانند با دید روشنتری به تصمیم خود بیاندیشند و به این نتیجه برسند که آیا می خواهند این راه را ادامه دهند؟
«زمان زیادی نیاز بود تا آنها[2] راهبه شوند. به زنان جوان آموخته شد که زندگیشان در آینده چگونه خواهد بود و به آنها فرصتهای زیادی داده شد تا فکر کنند و به این نتیجه برسند که آیا این همان زندگی است که واقعاً میخواهند؟ آنها تا سالهای بسیار زیادی سوگند یاد نکردند و عهد و پیمان نهایی خویش را نبستند.» (صفحه 13)
بعدها که مادر ترزا، گروه میسیونرهای چاریتی را تشکیل داد؛ از این مساله تاثیر پذیرفت. او در برنامهریزی برای کارآموزان، فرصت کافی برای تفکر، مطالعه و فعالیت عملی در نظر میگرفت. تا آنها بتوانند چشمانداز انتخاب خود را ببینند.
از سوی دیگر، کار آموزان درکنار خواهران دیگر زندگی میکردند و در جمعی قرار میگرفتند که در کتاب اینگونه توصیف شده است:
«خواهران هر روز را با عبادت مشترک آغاز میکردند. هر روز هنگام ناهار و شام برمیگشتند تا غذا بخورند، عبادت کرده و بخوابند. نشاط زیادی در خانهها وجود داشت. خواهران از شعار مادر ترزا پیروی میکردند:«با هم». احساس شریک بودن، کار کردن و زندگی کردن با یکدیگر، به خواهران نیرو میداد تا کارها را به کمک هم انجام دهند. با وجود اینکه کارهای بدنی سخت و آزار دهنده هستند ولی خواهران همیشه با روحیهای شاد و آرام آنها را انجام میدادند».(صفحه 73 مطلبی که کنار عکس نوشته شده است.)
آنها در کنار سایر خواهران ورزش و بازی هم میکردند:
…وقتی آنها کار یا عبادت نمیکردند، به بازی «اکردوکر»(لیلی) و طنابکشی می پرداختند. …(صفحه 42)
به این ترتیب کارآموزان در کنار سایر خواهران، فضایی صمیمانه و پرامید را تجربه میکردند؛ فضایی که ممکن بود در هیچ جای دیگر، آن را تجربه نکنند. در حقیقت مادر ترازا ازآنها میخواست در این فضا به نتایج انتخاب خود بیندیشند و تصمیم بگیرند.
یکی از وقایع مهم زندگی مادرترزا، شنیدن ندای درونی بود؛ که در کتاب این گونه توصیف شده است:
10 سپتامبر سال 1940 برای خواهر ترزا اتفاقی افتاد. او رویا نمیدید بسیار باشکوه بود. کاملاً متقاعد شده بود که خدا انجام کار جدیدی را از او می خواهد، کاری که احساس میکرد خیلی مهم است.خواهر ترزا آن را به عنوان ندایی درونی پذیرفت، و خواهرانش هر سال این روز را به نام «روز الهام» جشن میگیرند، زیرا آن روز آغازی برای آنها بود. …. کاملاً اطمینان داشت که زندگیش در حال تغییر بود. اندیشهی تکاندهندهای بود. در این زمان او تقریباً چهل سال داشت و مدیر مدرسه بود، و حالا معتقد بود که خدا از او خواسته نه تنها مدیریت را کنار بگذارد بلکه مدرسه را نیز ترک کند؛ عبادت کلیسایی و حمایت حصارهای صومعه را ترک کند. معتقد بود خدا از او خواسته بیرون برود، به داخل خیابانهای کلکته و در میان فقیرترین فقرا در محلههای فقیرنشین کثیف، در آن سوی دیوارهای صومعه به کار و زندگی بپردازد. (صفحهی 21)
مادر ترزا بعد از شنیدن این ندای درونی زندگی خود را تغییر داد. او صومعه را ترک کرد و میان مردم فقیر رفت. مادر ترزا با آنها زندگی کرد تا بیشتر بتواند به آنها خدمت کند. به نظر میآید آنچه که در این برهه از زندگی مادرتزارا اهمیت دارد تصمیم او بعد از شنیدن این ندای درونی بود. ترک کردن صومعه کار راحتی نبود. ممکن بود دیگر او را به عنوان راهبه در صومعه نپذیرند، او سرپناهی نداشت، دانش و مهارت کافی نداشت، این کار او مورد تایید پاپ و اعضای صومعه نبود و …امّا هیچکدام از این مشکلات مادرترزا را از تصمیم خود منصرف نکرد. او ندای درونی خود را فراموش نکرد و در این راه پایداری کرد.
مادر ترزا بعد از ترک صومعه، چند ماهی با خواهران سازمان خیریه پزشکی در شهر پنتا زندگی کرد. تا در حد امکان، پرستاری کردن از فقرا را یاد بگیرد. او به این مساله واقف بود که برای کمک به محرومین و فقرا نیاز به کسب دانش و مهارت است. مادر ترزا در آنجا سعی میکرد از توانایی برخی بیماران برای کمک به بیماران دیگر استفاده کند.
در آن روزها امکان انجام کمکهای کمی برای برخی از بیماران وجود داشت؛ امّا مادر ترزا به آنها شهامت میداد. دختری که داشت از سل(یک بیماری ریوی) میمرد؛ خیلی تمایل داشت به خواهر ترزا در کارهای آیندهاش کمک کند. بنابراین هر کاری میتوانست انجام میداد، به بیماران دیگر کمک میکرد و با کسانی که نمیتوانستند از بستر خارج شوند صحبت میکرد….(صفحهی 30)
بعدها مادر ترزا در نیرمالهیردی(جایگاه قلبهای پاک) – مرکز نگهداری بیماران در حال احتضار- همین شیوه را به کار برد و برای آنها فرصت کمک به دیگر بیماران را فراهم میکرد.
مادر ترزا بعد از این دوره، به کلکته بازگشت. او در آنجا کار خود را با آموزش به چند کودک در یکی از محلههای فقیر نشین شهر آغاز کرد.
خواهر ترزا هیچ چیز نداشت، امّا میتوانست کاری شروع کند. چند تا بچه فقیر پیدا کرد و در یک فضای کوچک و باز یک مدرسه راه انداخت. نه صندلی وجود داشت، نه میزی و نه گچ و تختهای، فقط بچهها مشتاق یاد گرفتن بودند و راهبهای مشتاق یاد دادن. او میدانست که خواندن و نوشتن برای آنها مانند کلیدهایی بودند برای یک زندگی بهتر. …. یک تکه چوب برداشت و شروع به نوشتن الفبا در گل کرد. روز بعد بچههای بیشتری آمده بودند. یک نفر یک میز کهنه به او داد، سپس یک نفر دیگر یک صندلی و یک نفر دیگر یک قفسهی چوبی زهوار دررفته.(صفحهی 31)
یکی دیگر از کارهای مهم مادر ترزا، کمک به افرادی بود که درخیابانها در حال مرگ بودند. او برای این کار، بعد از پیگیریهای بسیار با مسئولان شهر، مرکزی به نام نیرمالهیردی(جایگاه قلبهای پاک) دائر کرد.
آن زمان بین شش تا هشت میلیون نفر در کلکته زندگی میکردند. دویست هزار نفر از آنها به جز خیابان خانهای نداشتند. یک بار مادرترزا زنی را در جوب پیدا کرد که نیمی از بدن او را موشهای صحرایی و مورچهها خورده بودند. او آنقدر ضعیف شده بود که اصلاً نتوانسته بود به خودش کمک کند. مادر ترزا او را بغل کرد و به نزدیکترین بیمارستان برد. امّا آنها از بستری کردن او خودداری کردند. زن هیچ پولی نداشت و در حال مردن بود. افراد آنجا تصور میکردند که میتوانند به این راهبهی کوچک زور بگویند تا او را ببرد، آنها اشتباه میکردند. هیچ چیز نمیتوانست مادر ترزا را تکان دهد … مادر ترزا آنقدر بر خواستهاش پافشاری کرد؛ تا آن زن را در بیمارستان پذیرفتند. … مادر ترزا میخواست همه کسانی که در خیابانها در حال مرگ بودند؛ با احترام بمیرند. در میان عشق و محبتی که شاید هرگز ندیده بودند.
مادرترزا نه تنها با بردن قربانیان جذام به نیرمال هردی موافقت کرده بود؛ بلکه آنها در خانهی او را میزدند و تقاضای کمک می کردند. …. تا سال 1956 او هشت پایگاه درمان جذام در سراسر شهر تاسیس کرده بود. خواهران هر هفته آنها را سیار آبی ویزیت می کردند. (صفجه 92)
در سال 1973 به او یک ساختمان عظیم دادند که برای آزمایشگاه شیمی ساخته شده بود.آنجا را پرمدان نام گذاشت که «رهآورد عشق » معنا میدهد. در آنجا بیماران و دیوانگان زیادی تحت مراقبت قرار گرفتند. در بیرون درها یک گارگاه بازسازی کوچک وجود دارد. فقرای کلکته پوستههای خالی نارگیلهای خشک نشده را که در خیابانهای شهر ریخته شدهاند به این مکان میآورند. در پرمدان میتوانند آنها را به حصیر(زیرپایی، طناب و ساک تبدیل کنند؛ …(صفحه 81 و 82)
[1]این کتاب یکی از کتابهای مجموعهی «افرادی که به جهان خدمت کردهاند» میباشد. مجموعهی این کتابها برای مخاطب نوجوان نوشته شدهاند. دیگر کتابهای این مجموعه عبارتند از: لوئیس بریل، ماریا مونتهسوری، چارلی چاپلین، …
[2] مادرترزا و یکی ازهمراهانش
[3] اولین مرکز رسمی است که توسط مادر ترزا برای رسیدگی به امور فقرا و محرومین، در کلکته تاسیس شد.
[4]مرکز نگهداری از بیماران در حال احتضار