خوابت سنگین شد انسان … برخیز!

چه دلتنگی غریبی است در من از تو، گویی سالهاست که با تو آشناییم … اینک اما … از تو چه دورم، ای انسان! گفتیم که ما بی‌عشق می‌میریم … دروغ گفتیم … .

 گذاشتیم هر چه خواستند بر سر ما و بر سر دوستی‌مان آوردند و ما تنها نظاره‌گر «سقوط حقیقت و تلاشی انسان» شدیم. دلبسته‌ی «چیزها» شدیم، حق پایمال هوسهامان شد، از یکدیگر غافل شدیم … طبیعی است که عشق گم شد و حقارت نصیبمان گشت … .

گفتند: «عدل» یعنی هر چیزی در هر جایی می‌تواند باشد، بستگی دارد!

درخت‌ها را پیوند می‌زنند چنانک
به روی شاخه‌ی بادام سیب می‌بینی
به روی بوته‌ی بابونه لاله‌های کبود
چه مهربانی‌هایی!
اگر به آب ببخشی حباب خواهد شد

آری…

بلور شسته ی هر واژه آنچنان آلود،
که از رسالت گل خار و خس رواج گرفت.

به ما باوراندند که: «ایمان» یعنی تو و خدا و خیال ….حالی که رسول مهر(ص) گفت: «ایمان نخواهید آورد مگر آنکه یکدیگر را دوست داشته باشید!»
و «آزادی» که در زنجیر کردند و تقدیمان کردند … .

بدون تو ای «آزادی»
لانه‌ی زنبور لحظه‌هاست عمر
می‌گزد و می‌گریزد.

ما انسانیم و  به آزادی «تن، روح و اندیشه» نیاز داریم تا بدانیم که حقیقتاً چه می‌خواهیم و به خواست‌های اصیلمان روی بیاوریم و از دنیاپرستی و خودپرستی و دیگرپرستی بیزار شویم وتا … خودمان باشیم. آزادی که نباشد انسان می‌میرد. اما تقلا می‌کند که باور کند و باور کنند که هست … به دنیا می‌آویزد و چیزهایی را از آن برای اثبات «بودن» خود تمنا می‌کند … چیزهایی که اصالتش بر هیچ است … «مرداری  را پذیرا گردیدند و به خوردن آن رسوایی را به خود خریدند و بر سر دوستی و عشق آن با هم به سازش گراییدند و هر که عاشق چیزی شد دیده‌اش را کور و دلش را رنجور سازد … پس با دیده‌ای بیمار بیند و با گوشی بیمار بشنود» (*) آری … ما همان صاحبان چشم و گوش‌های معروف هستیم که امروز ظلم را می‌بینم و انگار نمی‌بینم. چون «خیره در خویشم و در نامعلوم»  و «لحظه‌لحظه کنار پنجره‌مان بدین سیاهی ملموس خوی‌گر شده‌ایم».

ما خسته از نیرنگ و دورنگی، ترسیده از بر باد رفتن داشته‌های «پوک»مان، ناامید از نجات، غرق در خویش، بیگانه با خود، دور از هم، سرگرم عادت‌ها و روزمرگی‌ها، آنقدر ندیدیم و نشنیدیم تا شاهد مرگ حقیقت «عدل، آزادی، ایمان، عشق و …» شدیم.

گفتیم: دستی می‌آید … بادی می‌وزد … نجات می‌شود!

 و تو در این انتظار پوسیدی که کلید رهایی‌ات را باد آرد و افکند به دامانت.

بادی نوزید … دستی برون نیامد … انسان حقیر شد… «یأس» ریشه گرفت ویأس چه نزدیک است به تباهی!

کجایی ای انسان؟ ای عصاره‌ی عصیان! چگونه مسخ شدی و با سکوت خو کردی؟

حرف باید زد
درد باید گفت
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از متلاشی شدن دوستی است

 گر تو خاموشی بمانی
چه کسی خواهد بود؟
که گواهی دهد:
این جا بودند عاشقانی که
زمین را به دیگر آیینی
خواستند آذین ببندند و
چه شیدا بودند

برخیز و سخن بگو به فریاد… .
برخیز انسان … که بر خاستنت شایسته‌ی ستایش باد!

منزه است گیاهی که می‌زهد از خاک
در آن زمان که نه ابر است و نسیم دمان
منزه است درختی که می‌زید به یقین
تمام شب را در انتظار صبح دمان

اینک … فرصت انتخابی دوباره است.

عشق، آزادی، ایران
سه پیام تواند
که از این سوز و از این شور
سراپا شرری

فرصتی تا با هم بیاندیشیم، بدانیم و برای در کنار هم ماندنمان «با مهر» بکوشیم.

با خویش بیندیشیم: کجاییم؟ کجا باید باشیم؟راستی که چه دوریم از آنچه باید!

حال،بیندیشیم که برای این دوری چه می توان کرد و چه باید کرد؟ انتخاب امروز من و تو یعنی انتخاب سرنوشت فردای ما .انتخاب سکوت و بردگی یا حق‌خواهی و عزت، انتخاب بودن با مهر یا زیستن با نفرت، انتخاب روزمرگی و یأس یا شور و امید … . مسئولیم.

«بی‌تفاوتی» دراینجا یعنی «فرار» از چیزی که ناگزیریم با آن روبه‌رو شویم، چرا که در هر حال انتخابی صورت می‌گیرد و ما انتخاب کرده باشیم یا نه، مسئول آن هستیم و در نتیجه آن شریک می‌شویم. ما با انتخاب نکردن تنها سهم دیگران را در تعیین سرنوشت خود پررنگ‌تر کرده‌ایم که معلوم نیست دلسوزتر یا شایسته‌تر از خود ما در تعیین سرنوشتمان باشند.

می‌دانم… .

از من تا تو گره بسیار است اما
در هر گره نشان امیدی است و در حجم این گره‌ها
پیوند آشنایی دیرینه استوار

من و تو قدم در راه مهر می‌گذاریم چرا که این نیاز اصیل ماست. سوگند به این راه پر از ناشناخته … نخواهیم ترسید و یأس از پامان نمی‌افکند … چرا که برای هوشیاری «حق» در انسان می‌جنگیم وتا زنده کردن دوباره‌ی «عشق». پس با «خدا» می‌رویم و تا «خدا».

 و تو بدان که…

هنوز پاسی از این ره اگر چه ناپیداست
نشان زیبایی در کوی بی‌نشانی‌هاست
هم این درخت و هم این آب و سبزه می‌دانند
که رستگاری انسان هزار بار این جاست!

 ای حقیقت تو «انسان»، خوابت سنگین شد. ….به «خویش»ی که شایسته‌ی توست بازگرد. برای رهایی خود و نجات من برخیز!

 

دیدگاهتان را بنویسید