آنچه در تو كوه بود
آنچه در تو، كوه بود
هموارش كردند
و درهات را، پر.
بر تو اكنون
راهی صاف میگذرد.
هر بار همین كه …
هر بار، همین كه با جمعی به كاری سترگ دست مییازیم
كه رنجهایی آشكار و طولانی دارد،
مردی از ما گم میشود
و دیگر باز نمیگردد.
آنان برایش كف میزنند و فریاد میكشند.
او را در جامهیی فاخر فرو میكنند.
و با او قراردادی میبندند، با دستمزد گزاف.
و او، یك شبه دگرگون میشود
بر مسند پیشین، همچون مهمانی مینشیند.
او دیگر، برای كاری دراز مدت، وقت ندارد.
دیگر، با هیچ سخنی، مخالفت نمیكند،
(چرا كه این هم وقتگیر است.)
او، خلق و خویی نیك مییابد
و سخت نازكطبع میشود.
زمانی دراز به جامههای فاخر خویش میخندد
و بارها سخن از این میگوید كه
میخواهد اربابانش را بفریبد.
(آنان موجوداتی كثیفند.)
اما، ما نیك میدانیم كه دیگر، با ما بودنش، چندان نخواهد پایید.
آنگاه مردی از جمع ما گم میشود.
ما را با كار دشوارمان تنها میگذارد،
و در طریقت مرسوم، گام مینهد.
دوران تیره
به راستی كه در دورانی تیره به سر میبرم.
سخن از سر صفا گفتن، نابخردی مینماید
پیشانی صاف، نشان بیحسی است.
آنكه میخندد
خبر هولناك را
هنوز نشنیده است.
این چه دورانی است
كه سخن گفتن از درختان،
بیش و كم جنایتی است؟
چرا كه سخن گفتنی چنین، دم فرو بستن در برابر جنایات بیشمار است.
آنكه آرام در خیابان راه میسپرد،
برای دوستانش كه در نیازند،
دیگر دستیافتنی نیست.
این حقیقتی است:
هنوز، من آنچه را كه خود نیاز دارم، به چنگ میآورم؛
اما باور كنید، این فقط تصادف است.
هیچ از آنچه میكنم، این حق را به من نمیدهد
كه خود را سیر سازم.
به تصادف، ایمنم. (اگر بخت از من روی بگرداند،
از كف رفتهام.)
میگویند: زمانی كه داری، بخور، بنوش، و شاد باش.
اما چگونه میتوانم بخورم و بیاشامم
هنگامی كه میدانم
آنچه را كه خوردنی است
از دست گرسنهای ربودهام،
و تشنهای، به لیوان آب من محتاج است.
با این همه، میخورم و میآشامم.
ای كاش خردمند میبودم.
در كتابهای قدیمی، خرد چنین آمده است:
«خود را از كشمكشهای جهانی، دور نگه داشتن، و عمر كوتاه را
تهی از ترس به سر آوردن،
بدی را با نیكی پاداش دادن،
آرزوها را بر نیاوردن، بل فراموش كردن،
خردمندی نامیده میشود.»
این همه را من، نتوانم.
به راستی كه در دورانی تیره به سر میبرم.
[…]
بودا و مثال خانهی سوزان
گوماتا بودا،
شناختِ سرچشمهی آزرا – كه ما در آن
فرو رفتهایم – آموخت، و فرمود:
«همهی آرزوها را از خویش بزداییم، و چنین،
بیآرزو، به فنا – كه آن را نیروانا مینامید – بگراییم.»
روزی شاگردانش پرسیدند:
«این فنا چگونه است، ای استاد؟ ما همه میخواهیم
تا همهی آرزوها را از خویش بزداییم، آن سان كه تو میفرمایی؛ اما بگو،
آیا این فنا، كه ما به آن میپیوندیم،
به مفهوم وحدت با همهی آفریدههاست؟
با پیكری سبكبال، به نیمروز، در آب خفتن،
بیاندیشه، تنآسان، در آب رها شدن،
یا به خواب رفتن،
نه چندان هشیار، كه روانداز خود را مرتب توان كردن،
و شتابان به خواب رفتن، آیا این فنا،
فنایی نیك و شادیبخش است؟
یا فقط عدمی است
تنها، سرد، تهی و پوچ؟»
بودا، مدتی دراز خاموش ماند. سپس، دلآزرده گفت:
«پرسشتان را پاسخی نیست.»
اما پسینگاه، كه شاگردان پرسنده رفته بودند
هنوز بودا زیر درخت زندگی، نشسته بود
و برای دیگران
– آنها كه نپرسیده بودند –
مثال زیر را میآورد:
«به تازگی، خانهیی دیدم
كه میسوخت.
و از بامش شعله سر میكشید.
پیش رفتم و دریافتم
كه هنوز، كسانی در آنند.
از آستانه، ایشان را صدا زدم،
كه بام خانه را آتش در گرفته است. و خواستم
هر چه زودتر بیرون آیند؛ اما ایشان
گویی شتابی ندارند.
یكی، كه گرما ابروانش را میسوخت، پرسید:
«مگر بیرون چگونه است؟ آیا باران نمیبارد؟
آیا باد نمیوزد؟ آیا خانهیی دیگر میتوان یافت؟»
و از اینگونه، سخنانی چند.
از آن مكان برگذشتم، و اندیشیدم:
اینان باید بسوزند تا از پرسش باز ایستند.
راستی را، ای دوستان!
كسی كه زمین، در زیر پایش هنوز چندان سوزان نیست
كه آن را با رغبت با هر زمین دیگری تعویض كند؛ و در آن، بر جای ماند،
او را چیزی برای گفتن ندارم.»
چنین بود گوماتا بودا.
اما ما كه دیگر با هنر بردباری، سر، گرم نتوانیم كرد،
بل به هنر نابردباری گراییدهایم
راههایی چند
برای این جهان پیش مینهیم، و آدمیان را میآموزیم
تا خود را از رنجهای بشری رها سازند.
اما، برای آنان كه
زیر تیرباران بلای سرمایه
هنوز لجوجانه میپرسند:
«چه شد كه ما نیندیشیدیم، و به پندارمان راه نیافت،
كه پس از رستاخیز،
بر سر حساب پسانداز و لباس مهمانیامان چه خواهد آمد؟»
چندان سخنی برای گفتن نداریم.
(برگرفته از «من، برتولت برشت»، ترجمهی بهروز مشیری)