صدای صنوبر
نویسنده: : افسانه شعباننژاد |
مترجم: —- | تصویرگر: —- |
ناشر: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان | نوبت چاپ: دوم، ۱۳۸۳ | تعداد صفحات: ۹۱ صفحه |
گروه سنی: «د» و «ه» |
کلماتکلیدی: فقر، مرگ، مادر، نابینایی |
درجهداستان : (عالی۞ خوب متوسط ) |
خلاصهی داستان: «زیورو» دختر کوچکی است که به همراه پدر نابینا و مادربزرگ پیرش، «جاجان»، در خانهای قدیمی زندگی میکند. مادر زیورو سالها قبل، وقتی او خیلی کوچک بود از دنیا رفته است و اکنون او تنها کسی است که میتواند در کارها به مادربزرگ و پدرش کمک کند. زیورو با تمام کوچکیِ خود، غمی بزرگ در سینه دارد، غم چشمان نابینای پدرش را که هر روز از پشت پنجره به صنوبر داخل حیاط دوخته میشود. جاجان میگوید که پدر با دلش میبیند ولی او دوست دارد چشمانِ پدرش دوباره روشن شود و بتواند آسمان و گنجشکها را ببیند. زیورو که بسیاری اوقات دلتنگ مادرش میشود، هر شب از میان درخت صنوبر صدای رؤیاگونه او را میشنود که برایش لالایی میخواند و با این لالایی به خواب میرود؛ اما شبی مادرش به جای لالاییخواندن، شروع به صحبت میکند و از رازی بزرگ با او سخن میگوید. او راه بازگرداندن بینایی به چشمهای پدر را میداند و از زیورو میخواهد که به جستجوی آن برود…
دربارهی داستان: «صدای صنوبر» روایتی دلنشین از زندگی دختر کوچکی است که با وجود فقر خانواده، زندگی شادی دارد. این داستان دغدغهی او را نسبت به کسانی که دوستشان دارد، به تصویر میکشد و با بیانی لطیف، رابطهی زیورو و مادرش را توصیف میکند. در ادامه، داستان میان احساس او نسبت به پدر و رابطه با مادرش، پیوندی ایجاد میکند که به جستجوی شبانهی او برای یافتن بینایی چشمان پدر منجر میشود. این کتاب میتواند برای نوجوانانی که با مسئله فقر، بیماری یا مرگ عزیزان خود درگیر هستند، بسیار مفید باشد.
خانوادهی زیر پل
نویسنده وتصویرگر:ناتالی سویچ کارلسون | مترجم: گلی ترقی | تصویرگر: … |
ناشر: کتابهای کیمیا (وابسته به انتشارات هرمس) | نوبت چاپ:پنجم، 1384 | تعداد صفحات: 78صفحه |
گروه سنی: « ج» و «د » | کلمات کلیدی: فقر، کمک کردن به دیگران، مهربانی، اَمید | درجهداستان : (عالی ۞ خوب متوسط ) |
خلاصهی داستان: «آرمان»، پیرمردی فقیر و خانه به دوش بود که زیر یکی از پلهای پاریس زندگی میکرد و تمام دارایی او در یک گاری خلاصه میشد. در یکی از روزهای سردِ نزدیک به کریسمس، به دلش افتاد که اتفاقی تازه و جالب در انتظارش است. آن شب، وقتی او به محل زندگیش، زیر پل، بازگشت با سه کودک بیخانمان روبرو شد که مادرشان، آنها را آنجا پنهان کرده بود. آرمان که برخلاف ظاهر جدی و بیتفاوتش، قلبی مهربان و بخشنده داشت، نمیتوانست کودکان را در آن سرما، گرسنه و تنها، رها کند. پس از این آشنایی، تلاش آرمان برای کمک به این خانواده و ماجراهای عاطفی که بین آرمان و کودکان جریان پیدا کرد، مسیر زندگی همهی آنها را تغییر داد.
نکاتی درمورد داستان: این اثر کلاسیک، داستانی واقعی از زندگی خانهبهدوشان در دورهای خاص در پاریس است که شخصیتها و وقایع آن میتوانند متعلق به هر شهر و کشور و هر زمانهای باشند. آرمان نمونهی انسانی شریف و به نوعی ناامید است که برای زندگی و کار انگیزهای ندارد. اما آشنایی با این بچهها که حکم نوههایش را دارند، باعث روشنشدن شعله امید او به زندگی و تلاش برای یافتن شغل و دست کشیدن از گدایی و خانه بهدوشی میشود؛ بچههایی بدون پدر، که مادرشان نیز به دلیل امرار معاش همواره گرفتار است؛ بچههایی بدون سرپناه، محروم از آموزش و هرگونه تفریح، که پیوسته نگران دستگیر شدن توسط مأموران تأمین اجتماعی و جداشدن از مادر خود هستند.[1]
سرود کریسمس
نویسنده: چارلز دیکنز | مترجم: حسین ابراهیمی (اِلوند) | تصویرگر: —- |
ناشر: مدرسه | نوبت چاپ: چهارم، ۱۳۸۵ | تعداد صفحات: ۱۷۴ صفحه |
گروه سنی: «د» و «ه» | کلماتکلیدی: فقر و محرومیت، بی تفاوتی نسبت به فقرا | درجهداستان : (عالی خوب ۞ متوسط ) |
خلاصهی داستان: اسکروج خسیسی به تمام معنا بود. پیرمرد حریصی که حتی آب هم از دستش نمیچکید! سرمای درونش چهره سالخوردهاش را سرد و بیروح کرده بود و هر جا میرفت موجی از سوز و سرما با خود میبرد. کسی از آشنایان حال او را نمیپرسید و هیچکس انتظار کمکی از او نداشت و حتی در روزهای خوب و شادِ عید نیز کسی لبخندی از سر مهربانی بر صورت او نمیدید. اسکروج فکر میکرد جشنگرفتن در کریسمس کاری احمقانه است. تنها چیزی که او به آن اهمیت میداد پول بود و حاضر بود همه چیزش را بدهد تا پول بیشتری به دست آورد. اما با وجود تمام سردی و نامهربانی، برای اسکروچ، در شب کریسمس، اتفاقی افتاد که زندگی او را برای همیشه تغییر داد. سه روح مقدس از عالم ارواح به نزد او آمدند تا چیزهایی را به او نشان دهند که آنها را فراموش کرده بود. خاطراتی از گذشته او، اتفاقاتی که اکنون در جریان بودند و روزهایی که در آینده انتظار او را میکشیدند…
دربارهی داستان: «سرود کریسمس» داستانی است که به بیان رنجهای طبقات مختلف جامعه انسانی میپردازد و خود را تنها به بیان مشکلات فقرا محدود نمیسازد، بلکه از زندگی ظاهراً بیرنج مرد مرفهی سخن میگوید که از محبت و عشق در زندگی خود بیبهره است و حتی بیش از فقرایی که در اطراف او زندگی میکنند در محرومیت به سر میبرد. «دیکنز»، در داستان خود به پتانسیلهای روابط انساندوستانه برای دگرگونکردن زندگی اقشار مختلف جامعه اشاره میکند و با بیانی تأثیرگذار، خواننده را با بحرانی که اسکروج پیر در آن قرار دارد، روبهرو میسازد. داستان پایانی امیدبخش و روشن دارد که در ایجاد انگیزه و امید در مخاطب بسیار مؤثر است. مطالعه این کتاب به خاطر دلالتهای انساندوستانهی آن به همه نوجوانان توصیه میشود.
دربارهی نویسنده: «چارلز دیکنز»، نویسندهای تاثیرگذار است که به دلیل دغدغههای اجتماعی و انساندوستانهی خود شهرت زیادی دارد. او در طول دوران زندگیش، تلاش بسیاری برای بهبود وضعیت زندگی مردم و بهطور خاص، فقرا انجام داده است که میتوان نمود فعالیتها و دغدغههای او را در داستانهایش مشاهده کرد. سرود کریسمس یکی از بهترین آثار این نویسنده است و داستانهای دیگری نیز از او به فارسی ترجمه شدهاند که از آن جمله میتوان به «الیور تویست» اشاره کرد.
مادر ترزا
نویسنده: شارلوت گری | مترجم: منیژه اسلامی | تصویرگر: —- |
ناشر: موسسهی فرهنگی منادی تربیت | نوبت چاپ: چهارم، 1386 | تعداد صفحات: 102 صفحه |
گروه سنی: «د» و «ه» | کلماتکلیدی: فقر و محرومیت، فعالیتهای انساندوستانه | درجهداستان : (عالی خوب۞ متوسط ) |
درباره کتاب: این کتاب کوچک و مختصر[2]، شرح زندگی مادر ترزا است. مخاطب نوجوان در این کتاب با شخصیتی روبرو میشود که از سنین نوجوانی دغدغههای فراوانی در مورد فعالیت انساندوستانه دارد و میکوشد به گونهای زندگی کند که بتواند هر چه بیشتر به نیازمندان و محرومین کمک کند. در ادامه، به برخی از وقایع مهم و تاثیرگذار زندگی مادر ترزا از دید نویسندهی کتاب، اشاره شده است.
یکی از وقایعی که از نظر نویسنده اهمیت داشته و در خلال ماجرای زندگی مادر ترزا به آن اشاره شده است، فرصتی بوده است که راهبهها پیش از راهبه شدن برای تفکر داشتند. تا بتوانند با دید روشنتری به تصمیم خود بیاندیشند و به این نتیجه برسند که آیا می خواهند این راه را ادامه دهند؟
زمان زیادی نیاز بود تا آنها[3] راهبه شوند. به زنان جوان آموخته شد که زندگیشان در آینده چگونه خواهد بود و به آنها فرصتهای زیادی داده شد تا فکر کنند و به این نتیجه برسند که آیا این همان زندگی است که واقعاً میخواهند؟ آنها تا سالهای بسیار زیادی سوگند یاد نکردند و عهد و پیمان نهایی خویش را نبستند. (صفحه 13 کتاب پاراگراف آخر)
بعدها که مادر ترزا، گروه میسیونرهای چاریتی را تشکیل داد؛ از این مساله تاثیر پذیرفت. او در برنامهریزی برای کارآموزان، فرصت کافی برای تفکر، مطالعه و فعالیت عملی در نظر میگرفت. تا آنها بتوانند چشمانداز انتخاب خود را ببینند.
ابتدا زنان جوان به عنوان دستیار در شیشو بهاوان[4] و نیرمال هردی[5] کار میکردند. افراد را میشستند و غذا میدادند. بیماران در حال موت را پرستاری میکردند و آنهایی را که از خیابان آوردهاند تمیز و مرتب میکردند. … اگر دخترها پس از یک سال هنوز تمایل داشتند تا به فقرا خدمت کنند و اگر واقعاً هنوز داوطلب بودند، نوآموز می شدند و آموزش رسمیشان را شروع میکردند. […] و به مطالعهی کتاب مقدس، کتاب خداشناسی، تاریخ کلیسا و بررسی عمیق ساختار اجتماعی میپرداختند…. (صفحه 73 کتاب پاراگراف اول)
از سوی دیگر، کار آموزان درکنار خواهران دیگر زندگی میکردند و در جمعی قرار میگرفتند که در کتاب اینگونه توصیف شده است:
خواهران هر روز را با عبادت مشترک آغاز میکردند. هر روز هنگام ناهار و شام برمیگشتند تا غذا بخورند، عبادت کرده و بخوابند. نشاط زیادی در خانهها وجود داشت. خواهران از شعار مادر ترزا پیروی میکردند:«با هم». احساس شریک بودن، کار کردن و زندگیکردن با یکدیگر، به خواهران نیرو میداد تا کارها را به کمک هم انجام دهند. با وجود اینکه کارهای بدنی سخت و آزاردهنده هستند ولی خواهران همیشه با روحیهای شاد و آرام آنها را انجام میدادند. (صفحه 73 مطلبی که کنار عکس نوشته شده است.)
آنها در کنار سایر خواهران ورزش و بازی هم میکردند:
[…]وقتی آنها کار یا عبادت نمیکردند، به بازی «اکردوکر» (لیلی) و طنابکشی می پرداختند. (صفحه 42، پاراگراف سوم)
به این ترتیب کارآموزان در کنار سایر خواهران، فضایی صمیمانه و پرامید را تجربه میکردند؛ فضایی که ممکن بود در هیچ جای دیگر، آن را تجربه نکنند. در حقیقت مادر ترازا ازآنها میخواست در این فضا به نتایج انتخاب خود بیندیشند و تصمیم بگیرند.
یکی از وقایع مهم زندگی مادرترزا، شنیدن ندای درونی بود؛ که در کتاب این گونه توصیف شده است:
10 سپتامبر سال 1940 برای خواهر ترزا اتفاقی افتاد. او رویا نمیدید بسیار باشکوه بود. کاملاً متقاعد شده بود که خدا انجام کار جدیدی را از او می خواهد، کاری که احساس میکرد خیلی مهم است.خواهر ترزا آن را به عنوان ندایی درونی پذیرفت، و خواهرانش هر سال این روز را به نام «روز الهام» جشن میگیرند، زیرا آن روز آغازی برای آنها بود. [….] کاملاً اطمینان داشت که زندگیش در حال تغییر بود. اندیشهی تکاندهندهای بود. در این زمان او تقریباً چهل سال داشت و مدیر مدرسه بود، و حالا معتقد بود که خدا از او خواسته نه تنها مدیریت را کنار بگذارد بلکه مدرسه را نیز ترک کند؛ عبادت کلیسایی و حمایت حصارهای صومعه را ترک کند. معتقد بود خدا از او خواسته بیرون برود، به داخل خیابانهای کلکته و در میان فقیرترین فقرا در محلههای فقیرنشین کثیف، در آن سوی دیوارهای صومعه به کار و زندگی بپردازد. (صفحهی 21، پاراگراف آخر)
مادر ترزا بعد از شنیدن این ندای درونی زندگی خود را تغییر داد. او صومعه را ترک کرد و میان مردم فقیر رفت. مادر ترزا با آنها زندگی کرد تا بیشتر بتواند به آنها خدمت کند. به نظر میآید آنچه که در این برهه از زندگی مادرتزارا اهمیت دارد تصمیم او بعد از شنیدن این ندای درونی بود. ترککردن صومعه کار راحتی نبود. ممکن بود دیگر او را به عنوان راهبه در صومعه نپذیرند، او سرپناهی نداشت، دانش و مهارت کافی نداشت، این کار او مورد تایید پاپ و اعضای صومعه نبود و … امّا هیچکدام از این مشکلات مادرترزا را از تصمیم خود منصرف نکرد. او ندای درونی خود را فراموش نکرد و در این راه پایداری کرد.
مادر ترزا بعد از ترک صومعه، چند ماهی با خواهران سازمان خیریه پزشکی در شهر پنتا زندگی کرد. تا در حد امکان، پرستاریکردن از فقرا را یاد بگیرد. او به این مساله واقف بود که برای کمک به محرومین و فقرا نیاز به کسب دانش و مهارت است. مادر ترزا در آنجا سعی میکرد از توانایی برخی بیماران برای کمک به بیماران دیگر استفاده کند.
در آن روزها امکان انجام کمکهای کمی برای برخی از بیماران وجود داشت؛ امّا مادر ترزا به آنها شهامت میداد. دختری که داشت از سل(یک بیماری ریوی) میمرد؛ خیلی تمایل داشت به خواهر ترزا در کارهای آیندهاش کمک کند. بنابراین هر کاری میتوانست انجام میداد، به بیماران دیگر کمک میکرد و با کسانی که نمیتوانستند از بستر خارج شوند صحبت میکرد… . (صفحهی 30، پاراگراف اول)
بعدها مادر ترزا در نیرمالهیردی(جایگاه قلبهای پاک) – مرکز نگهداری بیماران در حال احتضار- همین شیوه را به کار برد و برای آنها فرصت کمک به دیگر بیماران را فراهم میکرد.
خانمی به نام کاروبالا، که مادر ترزا او را در خیابان پیدا کرده بود، تمام عمرش مثل یک برده سپری شده بود و وقتی پیر و از کار افتاده شده بود؛ او را بیرون انداخته بودند. خواهران به آرامی او را شستند، موهایش را شانه زدند، با او خندیدند و به ترانههایش گوش دادند. او هنوز میتوانست از دستهایش استفاده کند. بنابراین به غذا دادن ماری، زن کناریش که خیلی ضعیف بود و خودش نمیتوانست غذا بخورد کمک کرد. (صفحه 69، قسمتی از پاراگراف دوم و سوم)
مادر ترزا بعد از این دوره، به کلکته بازگشت. او در آنجا کار خود را با آموزش به چند کودک در یکی از محلههای فقیر نشین شهر آغاز کرد.
خواهر ترزا هیچ چیز نداشت، امّا میتوانست کاری شروع کند. چند تا بچه فقیر پیدا کرد و در یک فضای کوچک و باز یک مدرسه راه انداخت. نه صندلی وجود داشت، نه میزی و نه گچ و تختهای، فقط بچهها مشتاق یاد گرفتن بودند و راهبهای مشتاق یاد دادن. او میدانست که خواندن و نوشتن برای آنها مانند کلیدهایی بودند برای یک زندگی بهتر. …. یک تکه چوب برداشت و شروع به نوشتن الفبا در گل کرد. روز بعد بچههای بیشتری آمده بودند. یک نفر یک میز کهنه به او داد، سپس یک نفر دیگر یک صندلی و یک نفر دیگر یک قفسهی چوبی زهوار دررفته.(صفحهی 31، پاراگراف آخر)
یکی دیگر از کارهای مهم مادر ترزا، کمک به افرادی بود که درخیابانها در حال مرگ بودند. او برای این کار، بعد از پیگیریهای بسیار با مسئولان شهر، مرکزی به نام نیرمالهیردی (جایگاه قلبهای پاک) دائر کرد.
آن زمان بین شش تا هشت میلیون نفر در کلکته زندگی میکردند. دویست هزار نفر از آنها به جز خیابان خانهای نداشتند. یک بار مادرترزا زنی را در جوب پیدا کرد که نیمی از بدن او را موشهای صحرایی و مورچهها خورده بودند. او آنقدر ضعیف شده بود که اصلاً نتوانسته بود به خودش کمک کند. مادر ترزا او را بغل کرد و به نزدیکترین بیمارستان برد. امّا آنها از بستری کردن او خودداری کردند. زن هیچ پولی نداشت و در حال مردن بود. افراد آنجا تصور میکردند که میتوانند به این راهبهی کوچک زور بگویند تا او را ببرد، آنها اشتباه میکردند. هیچ چیز نمیتوانست مادر ترزا را تکان دهد … مادر ترزا آنقدر بر خواستهاش پافشاری کرد؛ تا آن زن را در بیمارستان پذیرفتند. … مادر ترزا میخواست همه کسانی که در خیابانها در حال مرگ بودند؛ با احترام بمیرند. در میان عشق و محبتی که شاید هرگز ندیده بودند.
هیچ محرومیتی از دید مادر ترزا پنهان نمیماند. فقرا، طردشدگان، عقبماندگان ذهنی، بیخانمانها، کودکان کار و خیابان ، معتادان مواد مخدر، بیماران جذامی و … . مادرترزا نه تنها با بردن قربانیان جذام به نیرمال هردی موافقت کرده بود؛ بلکه آنها در خانهی او را میزدند و تقاضای کمک می کردند. [….] تا سال 1956 او هشت پایگاه درمان جذام در سراسر شهر تاسیس کرده بود. خواهران هر هفته آنها را سیار ویزیت می کردند. (صفجه 92، پاراگراف دوم و سوم)
در سال 1973 به او یک ساختمان عظیم دادند که برای آزمایشگاه شیمی ساخته شده بود. آنجا را پرمدان نام گذاشت که «رهآورد عشق» معنا میدهد. در آنجا بیماران و دیوانگان زیادی تحت مراقبت قرار گرفتند. در بیرون درها یک گارگاه بازسازی کوچک وجود دارد. فقرای کلکته پوستههای خالی نارگیلهای خشک نشده را که در خیابانهای شهر ریخته شدهاند به این مکان میآورند. در پرمدان میتوانند آنها را به حصیر، زیرپایی، طناب و ساک تبدیل کنند. (صفحه 81، پاراگراف آخر و صفحهی 82 پاراگراف اول و دوم)
- این قسمت، برگرفته از سایت www.ketabak.org میباشد. ↑
- این کتاب یکی از کتابهای مجموعهی «افرادی که به جهان خدمت کردهاند» میباشد. مجموعهی این کتابها برای مخاطب نوجوان نوشته شدهاند. دیگر کتابهای این مجموعه عبارتند از: لوئیس بریل، ماریا مونتهسوری، چارلی چاپلین، … ↑
- مادرترزا و یکی ازهمراهانش ↑
- اولین مرکز رسمی است که توسط مادر ترزا برای رسیدگی به امور فقرا و محرومین، در کلکته تاسیس شد. ↑
- مرکز نگهداری از بیماران در حال احتضار ↑