سالها پیش، جان مینارد کینز، اقتصاددانی بسیار مشهور، پیشبینی کرد که در آینده تکنولوژی آن قدر پیشرفت میکند که تنها ۱۵ ساعت کار هفتگی برای رفع نیازهای مردم کفایت میکند. او از این بابت نگران بود که بیکاری باعث ایجاد ملال گسترده در بین مردم شود!
این اتفاق هرگز پیش نیامد. ساعتهای کار کمتر که نشدند هیچ، برای کثیری از مردم بیشتر هم شدند. بسیاری از مردم در سر تا سر دنیا بسیار بیشتر از شیفت معمول ۸ ساعت در روز کار میکنند، آن هم بدون بیمه و درآمد ثابت.
«جیل لپور»، در مقالهای تحت عنوان «What’s Wrong with the Way We Work» به این میپردازد که چه شد که پیشبینی کینز محقق نشد، و چگونه امروز کار طاقتفرسا و بیمعنا دشمن جان بسیاری از ما شده است.
ترجمهٔ این مقاله را میتوانید در سایت «ترجمان» در این آدرس مطالعه کنید.
در ادامه برشهایی از این مقاله آورده شده است.
🔸 ماریا فرناندز1، در سن ۳۲ سالگی و درحالیکه در پارکینگ فروشگاه «واوا» در نیوجرزی در ماشینش خوابیده بود، مُرد. تابستان سال ۲۰۱۴ بود و او، در سه شعبۀ مختلف «دانکن دوناتس»، در قبال دریافت مبلغ ناچیزی کار میکرد و بین شیفتهایش در ماشین کیای خودش میخوابید. او ماشین را روشن میگذاشت و یک دبه بنزین هم عقبِ ماشین داشت برای مواقعی که بنزین تمام میکرد. ماریا آن روز بر اثرِ استنشاق گاز بنزین و گاز خروجی اگزوز فوت کرد درحالیکه درهای ماشینش قفل بود و هنوز یونیفرم سفید و قهوهای دانکن دوناتس را بر تن داشت. یکی از اساتید دانشگاه راتگرز نام او را گذاشت «چهرۀ واقعی رکود اقتصادی».
فرناندز سعی کرده بود بین شیفتهایش کمی استراحت کند، اما این موضوع مختص او نیست و کارگران زیادی ساعتها در ماشینهایشان منتظر میمانند تا شیفتهای کاریشان آغاز شود. با گذشت یک سال از مرگ فرناندز، الیزابت وارِن، بههمراهِ تعداد دیگری از نمایندگان دموکرات در مجلس سنا و مجلس نمایندگان، مجدداً لایحهای را پیشنهاد کردند به نام «قانون برنامههای زمانبندی مناسب»؛ این قانون شرکتهای خدمات غذاییْ خردهفروشها و انبارها را ملزم میکرد تا تغییر در برنامۀ شیفتهای کاری را دستِکم دو هفته جلوتر به کارکنانشان اعلام کنند و همچنین مانعِ این میشد که شرکتها بتوانند کارکنانشان را، صرفاً به این دلیل که درخواست ساعتهای کاری منظم دارند، اخراج کنند. وارِن دربارۀ این لایحه گفته بود: «یک مادر مجرد حق دارد، قبل از اینکه با مهدکودک بچهها هماهنگ کند و نصف راه را از آنسر شهر بیاید، بداند که آیا شیفتش لغو شده یا نه. کسی که میخواهد در کنار کارش درس هم بخواند حق دارد بدون ترس از اخراجشدن از صاحبکارش بخواهد تا ساعتهای کاریاش قابلِپیشبینیتر باشد. یا کارگری که به او گفته میشود ساعتها همان اطراف گوشبهتماس بماند تا شاید کاری برایش داشته باشند، حق دارد بابت این مدت مبلغی را دریافت کند». البته کوچکترین شانسی برای تصویب چنین لایحهای متصور نبود. این لایحه مجدداً در سالهای ۲۰۱۷ و ۲۰۱۹ پیشنهاد شد، اما هیچگاه حتی به مرحلۀ رأیگیری هم نرسید.
🔸 اقتصادِ گیگی2 گونهای از نظام اربابرعیّتی است و امروزه حتی کارکنانی که برای شرکتهای گیگی، ازقبیل اوبر و تَسکرَبیت، کار نمیکنند هم درواقع دارند کارِ گیگی انجام میدهند. اغلب فرصتهای شغلیای که مابین سالهای ۲۰۰۵ تا ۲۰۱۵ ایجاد شده شغلهای موقت بوده است. از هر پنج نفری که در آمریکا بهصورت ساعتی در خردهفروشیها کار میکنند، چهار نفرشان برنامۀ کاری مشخصی ندارند و شیفتهای کاریشان هفته به هفته تغییر میکند. درعوض، برنامۀ کاری آنها توسط الگوریتمهایی تنظیم میشود که هدفشان بیشینهکردن سودِ سرمایهگذاران از طریق بهحداقلرساندن مکث و وقفه در ارائۀ خدمات است.
🔸 جِیمی کِی مککالومِ جامعهشناس در کتاب «کارزده: چطور کار شبانهروزی رؤیای آمریکایی را بر باد میدهد» میگوید آمریکاییها، در مقایسه با کارگران دیگر کشورها، از مرخصیِ باحقوق کمتری برخوردارند و ایالاتمتحده شاید تنها کشوری باشد که در آن تضمینی برای مرخصی زایمان و حق مرخصی استعلاجی و حق تعطیلات وجود ندارد. تازه در این شرایط به ما میگویند که باید به کارمان عشق بورزیم و معنای زندگیمان را در آن جستوجو کنیم، به کارمان بهمثابۀ یک پیکرۀ دانش بنگریم و خیال کنیم که کارْ خانواده یا مذهبمان است [!]
🔸 در دهۀ ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰، این جمله در همهجا دیده میشد: «اگر کاری را انجام دهی که به آن علاقه داری، دیگر در زندگیات هیچ روزی روزِ کاری نخواهد بود». همزمان با آن، سروکلۀ دورههای کارآموزیِ بدون حقوق پیدا شد، اتحادیههای کارگری به نابودی کشیده شدند و پویشهایی به راه افتاد برای کاهش مالیات بر سودِ حاصل از سرمایه. سیلیکونوَلی و والاستریت هم خیلی زود این جمله را سرلوحۀ کار خود قرار دادند. استیو جابز در سال ۲۰۰۵ در مراسم فارغالتحصیلی دانشجویان استنفورد گفته بود: «تنها راه انجام کارهای بزرگ این است که به کاری که میکنید عشق بورزید». دیوید اِم روبنستاین، مدیرعامل گروه کارلایل، در سال ۲۰۱۴ در شبکۀ سیاِنبیسی گفت: «اگر به کاری که میکنید عشق بورزید، دیگر اسمش ’کار‘ نخواهد بود». یکی از مهندسهای سرخوردۀ گوگل به مککالوم گفته بود: «هر طرف سر میچرخانی آدمهایی را میبینی که دارند دربارۀ معنا صحبت میکنند. حالا اگر طرف فیلسوف یا روانشناس بود یک چیزی. اما طرف کارش فروش بنرهای تبلیغاتی در اینترنت است».
🔸 جنبش کارگری در ایالاتمتحده و بریتانیا قوت گرفت و به موفقیتهای شگرفی دست یافت. در سال ۱۸۷۷، کارگران راهآهن در سرتاسر آمریکا دست به اعتصاب زدند. در سال ۱۸۸۲، آمریکاییها در نیویورک برای اولین بار راهپیمایی روز کارگر برگزار کردند. در زمانهای که اسم رمزش «مدیریت علمی» و «کارایی» بود، جنبش کارگری بهدنبالِ کمکردن ساعتِ کاری کارگران بود. این جنبش موفقیت اصلیاش را در دهۀ ۱۹۱۰ و ۱۹۲۰ و بهواسطۀ چیزی به دست آورد که بعدها به «معاملۀ فوردگرا» معروف شد. در آن زمان، هنری فورد شروع کرده بود به پیادهسازی روزهای کاری هشتساعته و هفتههای کاری پنجروزه و درعوض با افزایش بهرهوری و کاهش جابهجایی کارکنان مواجه شده بود. بر اساس برخی تخمینها، هم در بریتانیا و هم آمریکا، میانگین ساعت کاری در هفته از شصت ساعت در سال ۱۸۸۰ به کمتر از پنجاه ساعت در سال ۱۹۳۰ کاهش پیدا کرد. جان مینارد کینز در آن زمان پیشبینی کرده بود که صد سال بعد مشکل کارگران احتمالاً اوقات فراغت زیادشان خواهد بود چراکه قرار نیست کسی بیشتر از ۱۵ ساعت در هفته کار کند و همه از فرط ملال به رنج و عذاب خواهند افتاد. به نوشتۀ کینز، «از دید من، هیچ کشور و هیچ شخصی نخواهد بود که به آینده و به عصر فراغت و فراوانی نگاه کند و دچار وحشت نشود. مشکل ترسناکی است که یک فرد معمولی، که استعداد خاصی هم ندارد، چطور میخواهد سر خودش را گرم کند».
🔸 اوقات فراغتی که کینز انتظارش را میکشید، هرگز از راه نرسید. هرچند که میانگین ساعات کاری برای کارگران مزدبگیر از سال ۱۹۳۰ تا ۱۹۷۰ کاهش یافت، بااینحال، در دهههای اخیر، بسیاری از کارگران برای داشتن ساعتهای کاری بیشتر دستوپا میزنند. میپرسید چرا؟ اجازه دهید این سؤال را بهشکلی سادهتر بپرسم: چهکسی ماریا فرناندز را کشت؟
🔸 هنگامی که ریچارد دانکین در سال ۱۹۸۷ نوشتن در فایننشال تایمز را شروع کرد، شش خبرنگار بهطور اختصاصی در بخشی از روزنامه کار میکردند که وظیفهاش بررسی رویدادهای جنبش کارگری بود: اعتصابها، ممانعتها، مذاکرههای صنفی، توافقاتی که بر سر دستمزد انجام میشد و قانونگذاریهای مرتبط با کار. در سال ۲۰۰۱، وقتی دانکین تاریخچۀ کاریاش را در کتاب خون، عرق و اشک۲۳منتشر کرد، دیگر در آن روزنامه خبری از صفحات مربوط به کار نبود. او مینویسد «چون دیگر کار، آنطور که ما میشناسیمش، وجود خارجی ندارد». دانکین، که متولد ۱۹۵۷ است، با چشمانی که تحلیلرفتنِ قدرت اتحادیههای کارگری را دیده بود، بر پایان جدایی کار از خانه گریست. او مینویسد: «روزگاری قادر بودیم کارمان را بگذاریم پشت در خانه. اما امروز کار همهجا همراهمان است … زندگیِ کاری در تاروپود خانهوزندگیمان بافته شده است».
🔸 البته این همۀ داستان نیست. مرزی که در عصر صنعتی بین خانه و کار ایجاد شده بود نیز همواره یک امر ساختگی بوده است؛ موضوعی که جنبش حمایت از حقوق زنان سعی در افشای آن داشت. در سال ۱۹۶۸، فمینیست افراطی، پاتریشیا مِیناردی، در مقالۀ «سیاستِ خانهداری» اتهام کوبندهای را حوالۀ مردانی کرد که خانهوزندگی را دست زنهایشان سپرده بودند.
🔸 گفتیم که در طول آن سالها، تولید ناخالص داخلی افزایش پیدا کرد و درعینحال دستمزد بسیاری از آمریکاییها ثابت ماند یا حتی کمتر شد. سؤال اینجاست که پس آنهمه ثروت کجا رفت؟ بیشترش رفت در جیب مدیرعاملها: در سال ۱۹۶۵، دریافتیِ مدیرعاملها بیستبرابر متوسط دستمزد یک کارگر بود؛ تا سال ۲۰۱۵، این نسبت به بیش از دویستبرابر رسید. در آن سال، نایجل تراویس، مدیرعامل دانکین برندز، ۵میلیون و ۴۰۰هزار دلار حقوق گرفته بود (تازه این عدد سال قبلش ۱۰میلیون و ۲۰۰هزار دلار بود). همین آقا در واکنش به عددِ پیشنهادی پنجاه دلار در ساعت برای حداقل دستمزد گفته بود که این عدد «بیشازحد بالاست».
🔸 چند روز بعد از مرگ فرناندز، رئیس «فدراسیون کارکنان دولت مرکزی، دولت محلی و شهرداریهای آمریکا»3، مقالهای نوشت با عنوان «مرگ ماریا فرناندز فراخوانی است برای یک اقدام عملی». شنیدهها حاکی از این است که ماریا فرناندز بیش از هشتاد ساعت در هفته کار میکرده و دریافتی سالانهاش کمتر از چهلهزار دلار بوده است (وقتی از دانکن دوناتس خواسته شد تا دراینباره توضیح دهد، سخنگویشان مدعی شد که آنها «امکان رسیدن به جایگاههای شغلی بالاتر و مسئولیت بیشتر» را برای کارکنانشان فراهم کردهاند که در این صورت حقوقشان هم افزایش پیدا میکند. اما او اظهار داشت که ماریا «علاقهای برای گرفتن ارتقای شغلی از خودش نشان نداده بود»). شاید او واقعاً به فروشندگی دونات علاقه داشته است. بااینحال، مسئلۀ ما این نیست.
ماریا فرناندز، دختری از یک خانوادۀ مهاجر پرتغالی، بابت اجارۀ زیرزمینی در شهر نیوآرک ماهانه مبلغ ۵۵۰ دلار پرداخت میکرد. خودش متولد فال ریور در ماساچوست بود. طبق گزارش آسوشیتد پرس، وقتی ماریا ۱۱ سالش بود بههمراه خانوادهاش برگشتند پرتغال اما او بعد از اینکه ۱۸ سالش شد دوباره به آمریکا بازگشت. زمانی دلش میخواست بازیگر شود، زمانی یک افسر پلیس، مهماندار هواپیما یا شاید هم یک آرایشگر. او میتوانست به چهار زبان انگلیسی، پرتغالی، فرانسوی و اسپانیایی صحبت کند. زیاد حرف میزد؛ رفقایش او را صدا میزدند رادیو. زمانی با پسری دوست بوده و قبضهای آن پسر را هم پرداخت میکرده. او معمولاً از ساعت دو تا ۹ بعدازظهر در دکۀ دانکن دوناتس در ایستگاه پِن در نیوآرک کار میکرده و سپس از آنجا با ماشین به شهر لیندن میرفته و از ساعت ۱۰ شب تا شش صبح آنجا کار میکرده است. آخرهفتهها هم در شعبۀ هریسون شیفت صبح بوده است. دوستپسرش به او گفته بود که یکی از آن سه شغل را رها کند اما او جواب داده بود: «نه، حالا دیگر به آن عادت کردهام».